رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 137

0
(0)

پلک باز کرد. چیزی در چشمانش چرخ می‌خورد و من هیچوقت از گفتن این حرفم پشیمان نمی‌شوم.

نگاه گرفت و گوشی را از جیب شلوارش بیرون آورد. چند ثانیه‌ای گذشت تا صدایش در اتاق پیچید.

– الان می‌فرستمش بالا بعد شما می‌تونید برید!

جمله‌اش برایم مهم نبود تا زمانی که روی صحبتش با من شد.

– برو طبقه بالا اتاق شیشصد و سی و چهار.

ابرو بالا انداختم و دماغم را بالا کشیدم.

– چرا؟

به سمت پنجره‌ای که کنار مبل بود رفت و پرده را کنار کشید.

– برو…و آخرین حرفم بهت اینه که…مواظب خودت باش!

حرفش را نفهمیدم اما حالت مصمم چهره‌اش اجازه‌ی سؤال بیشتر را نمی‌داد.

بلند شدم و با لبی گزیده آرام شروع به راه رفتن کردم. میانه‌ی راه ایستاده برگشتم تا حرفی بزنم اما…

منصرف شده برگشتم و از اتاق بیرون زدم.

تا چند دقیقه‌ی پیش عمراً حدس سالم بیرون زدنم به ذهن می‌رسید. به آن مرد افسار گسیخته و خارج از کنترل اینچینن نرم شدن نمی‌آمد.

از آسانسور بیرون زده شماره‌ی تک تک اتاق‌ها را چک می‌کردم.

اصلا چرا بالا آمدم و به حرفش گوش دادم؟

اگر از این طریق بلایی سرم بیاورد چه؟

با دیدن درب اتاق مدنظر دو دل سرجایم ایستادم و لب بهم فشردم.

چیکار می‌کردم؟ در می‌زدم؟ نمی‌زدم و می‌رفتم؟

پوف کرده این پا و آن شدم. تصمیمم را گرفته دستم را بالا گرفتم که در اتاق باز شد.

مرد برایم سری تکان داد و رفت.

رفت؟ چه خبر بود؟ در را آرام باز کردم.

– ببخشید؟…کسی اینجا هست؟

با نشنیدن صدایی اخمی کرده پوف کردم و پا جلو گذاشتم.

– هِی کسی اینجا نیست؟

چند قدم جلوتر رفتم و از راهروی کوچک جلوی در گذشتم. سرم را به چپ چرخاندم و با ندیدن کسی به سمت راست چرخاندم که…

نفسم رفت…کاملا حسش کردم!

دستم به لرزه درآمد و فقط خدا می‌دانست که شوکه بودنم چقدر زیاد بود که مغزم توانایی واکنش جدید نداشت.

خداوندا چشمانم اشتباه می‌دید؟

چه کسی روبه‌رویم بود؟ چند باری پلک زدم تا تاریِ دیدم رفع شود.

لرزش دستانم به پاهایم انتقال داده شده بود که بی‌هوا چند قدمی عقب رفت.

چه می‌گفتم؟ اصلا چه داشتم بگویم؟ من خودم را این میان گم کرده بودم!

بغضی بیخ گلویم نشست.

انگار کم کم در حال فهمیدن اتفاقات و هضم شرایط بودم. انگار کم کم فضای اطراف را در حال درک کردن بودم!

کیف از دستم افتاده به هق هق افتادم. درک صحنه‌ی روبه‌رویم انقدر هم آسان نبود.

پا جلو گذاشتم…آرام آرام…می‌لرزیدند و وسط راه زمین خوردم.

هق هقم بلندتر شد و مغزم وقایع را بیشتر فهمید که تندی تنم را بالا کشیده به سمت تخت عملا دویدم.

با حس نفس کشیدنش دستم را گاز گرفتم تا صدای جیغم را خفه کنم.

نمی‌توانستم لمسش کنم…نمی‌توانستم در آغوشش بگیرم.

به سرعت به سمت کیف دویدم و گوشی را بیرون آورده شماره‌ی محدثه را گرفتم اما صدای فراز در گوشم پیچید:

– معلوم هست تو کجایی؟ این کوفتی رو چرا جواب نمی‌دی؟

هق هقم که بالا رفت تن صدایش پایین آمد و با لحنی نگران پرسید:

– آمین؟ آمین کجایی؟ آمین چیشده؟…مگه با تو نیستم؟

جمله‌ی آخرش را فریاد زد و من تنها توانستم زمزمه کنم:

– پیداش شد…پیداش کردم.

صدای مهیبی پشت گوشی ایجاد و بعد صدای فریادش بالا رفت:

– کجایی؟ کجایین لعنتیا!

اسم هتل را که گفتم گوشی را قطع کرد.

سرم را روی کیف گذاشتم و همزمان با گریه کردن فقط خدایاشکر می‌گفتم.

نیم ساعتی گذشت که با جان کندن خودم را از کیف دور کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا