رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۳۰

5
(2)

این نگاه خیلی حرف داشت.
لرزان لب زدم:

– نه.

و بعد رو گرفتم تا به سمت اتاق بروم که بازویم اسیر یک گرمای خارق العاده شد.
این گرما از کجا بود؟!
چرا این بخش از بازویم در حال سوختن بود؟!
مردد سرم را به عقب چرخاندم و نگاهش کردم.
خودش بود.
بازویم در دستش بود و از نگاهش هیچ چیزی را دریافت نمی‌کردم.
مردمکم بیش از پیش لرزید.

– اتفاقی افتاده؟!

بعد از دمی سکوت اخم‌هایش بیشتر از قبل درهم رفت.

– فریبا یا…آتنا حرفی زدن؟

این وسط تنها سؤال ذهنی‌ام این بود که دلیل مکثش برای نام بردن آتنا چه بود؟!

– نه.

– پس چی؟
چرا اِنقدر…چشات لرزونه!

حرفش بغض را به شدت بیشتری به گلویم فشار آورد.
ناچار بیخیال گرمای بیش از حد آن تیکه از بازویم شدم و دست آزادم را روی دهانم فشردم مبادا صدای گریه‌ام از این بالاتر برود.

– چیشده؟! آخه چرا حرف نمی‌زنی تو دختر؟!

به هق هق افتاده بودم و او با کشیدن دستم به سمت مبل‌ها، مرا وادار به نشستن کرد.
رفت و بعد از مدتی همراه با لیوان آبی به سمتم آمد.

– بگیر این‌و بخور.

به دست دراز شده و لیوان پر از آبش نگاهی انداختم.
لیوان را از دستش گرفتم و قلپی آب خوردم.
درد بی‌درمان قلبم شروع کرده بود.
آن زن تمام حال خوبی که این چند مدت به ضربِ زور جمع کرده بودم را بهم ریخت!

– یه بار دیگه می‌پرسم…آمین مشکلی پیش اومده؟

بغض کرده چانه بالا انداختم و لبانم را غنچه‌ای به جلو فرستادم تا جلوی لرزش بی‌جایش را بگیرم.
اما این وسط…
نگاهِ خیره‌اش به چهره‌ی بغ کرده‌ام را کجای دلم می‌‌گذاشتم؟

آب دهان فرو داده لیوان را به دستش دادم و سر به زیر انداختم.
لیوان را که گرفت، تازه انگار شرم و خجالت از سر و وضع نا به سامانم به جانم افتاد.
لبم را ناچار گزیدم و باید هر جور شده پا به فرار می‌گذاشتم.

– اِم…م…ممنون…از کمکت.

دو پا داشتم، دو پای دیگر قرض کردم و با آن دامن تنگ فرار را بر قرار ترجیح دادم.
حالت چهره‌اش را ندیدم.
یعنی دیدی به قیافه‌اش نداشتم.
در را بستم و دست روی قلبم گذاشتم.
این لعنتی بدجور کار دستم داده بود.
با همان تپش سریعا لباس عوض کردم و به مانند این چند مدت تشک را روی زمین پهن کردم.
و خدا به من رحم کند با این تپش قلب پر صدا!

***

– آمین؟

نگاهش کردم.

– جانم!

پلک‌هایش به آرامی باز و بسته شدند و من به ناگاه وسایل دستم را پایین گذاشتم.

– چیزی شده؟!

– نه فقط…حس کردم دیشب ناراحت بودی…خیلی هم ناراحت بودی!

سرم را به زیر انداختم و مشغول بازی با انگشتان دستم شدم.
چه می‌خواست؟

– چیز خاصی نبود عمه خانم!

– چیزِ خاصی بود که این بچه نصف شب زابراه شد و اومد پایین بازجویی کنه چیشده!

چشم گرد کرده سر بالا بردم و نگاهم در نگاه عجیب و غریبش نشست.

– منظورتون کیه؟ نکنه…نکنه…فر…

– دقیقاً.

حیرتم قابل پنهان نبود و فراز برای چه همچین کاری کرده بود؟!
یعنی…برایش مهم بودم؟
نکند…حسی این میان به وجود آمده باشد؟

– عروس خانم؟

گنگ لب باز کردم:

– ب…بله.

روسری‌اش را از سرش درآورد و کنارش انداخت.

– چند روز بعد از اینکه اینجا موندگار شدم…متوجه شدم دوتاتون علاقه‌ای بهم ندارید!

اینبار دیگر جایی برای گرد شدن بیشتر چشمانم نداشتم.
این همه نقشه بازی کردن…

– عَ…عَم…

– چشمات واضح بود…انگار نمی‌تونستی عادی با این قضیه برخورد کنی…انگار نمی‌تونستی دروغ بگی!
تو زیادی خوبی عروس.
اینکه حتی به زور سختت بود نقش بازی کنی و دروغ بگی.

انگشتان درهمم از هم جدا شدند.
نگاهم به کتاب‌های کنار دستم بود و گوشم کنار سخن‌های شوکه کننده‌ی عمه خانم:

– حتی می‌تونم بگم که برای هم یه هم‌خونه‌این تا یه زن و شوهر!

پلکانم با فشار روی هم فرود آمدند.
در باتلاق عجیبی دست و پا می‌زدم و آن هم فکر کردن به واکنش‌هایم در برابر حرف‌های حق عمه خانوم بود.

– اما یه حسی عجیبی بین‌تونه و من بخاطر همین حس عجیب بود که جای اینکه خونه‌ی برادرم باشم خونه‌ی شمام.

متوجه‌ی صحبتش نشدم و تا خواستم سؤالی بپرسم صدای یاﷲ گفتن فراز به گوش رسید.
تندی بلند شدم تا از اتاق بیرون بزنم که حرف عمه خانم اجازه‌ی بیرون رفتنم را نداد:

– بهش چیزی نگو…یه چیزی می‌دونستم که قضیه رو به تو گفتم اما به اون نه.

سری برایش تکان دادم.

– آمین خانوم! کجا موندی پس؟

لب گزیده متوجه خنده‌ی دلنشین روی لب عمه خانم شدم و بنظرم ماندن جایز نبود.
از اتاق که بیرون زدم، فراز را دست به کمر رو به تلوزیون دیدم.

– سلام.

سر چرخاند و چشمش به منی که کنار در ایستاده بودم، برخورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا