رمان بالی برای سقوط پارت ۱۲۰
به دلیل آشنایی و صمیمیتش با صدرا برای بیرون رفتن و بازی کردن به آغوشش رفت و متوجهی حال بد من نشد.
مامان با قربان صدقهای راهیشان کرد و من با درد عمیقی کمرم را به تاج تخت تکیه داد.
– پاشم برات دمنوش درست کنم؟
سرم را به بالا فرستادم و پلک بستم.
اینبار مامان خودش به حرف آمد:
– ای کاش یکم بخوابی مامان!
گوشهی پتو را در مشتم مچاله کردم و عمیقاً در تلاش برای بالا نیامدن بغضم و شکستنش برای دو عزیز پیش رویم بودم.
– نمیتونم.
صدای پا به گوشم رسید و بالا و پایین شدن تشک تخت، حواسم را جمع نشستن کسی کرد.
دستی روی دست مشت شدهام نشست و موفق نشدم پلک باز کنم. درد عمیقتر و حال چشمانم بدتر از این حرفها بود.
– میدونم داری عذاب میکشی…ولی خودتو کمتر اذیت کن، تو تموم این چند سال تنها فکر و ذکرش این بود که تو راضی باشی…جات خوب باشه…حالت خوب باشه دیگه هیچی مهم نیست…کاری نکن اون دنیا واسه این حال بدت بیشتر درد بکشه!
مقاومتم شکست و قطرهی اشکی از گوشهی چشمم پایین آمد.
داشتم عذاب میکشیدم…
از لجبازی و یک دندگی خودم که حتی نتوانستم پدرم را هم قبل مرگش ببینم.
میدونی از چی میسوزم مامان؟
تو حسرت اینکه یه روز، فقط یه روز ببینمش دارم میسوزم!
و بعد سرم را به سمت پایین خم کردم و اجازه دادم داغم را به وسیلهی اشک بیرون بزنم. دستش دور کمرم چرخید و مرا به سمت آغوشش کشید. صدای گریهام بلندتر شد و خدایا…
من یک انسان بودم. تا کی باید این همه بار غم به دوش میکشیدم؟
من همین الان برای همین بو و همین آغوش حاظر بودم جان بدهم!
– بمیرم واسه این دلت…بمیرم که بی ما معلوم نیست چیا کشیدی!
هق هقم بالاتر رفت.
زخم چرکینم قرار بر باز شدن گذاشته بود.
– آخ مامان جونم دراومد…درد خیانتش یه طرف…درد بهونه گیریای بچم واسه بابایی که نمیشناسه و نداره یه طرف…مامان پیر شدم.
صدای گریهاش بلند شد و نشستن سرش را روی سرم حس کردم.
– بمیرم برات…بمیرم که من مادر نبود خودمو به زور بکشونم کنارت!
داغ دیده نالیدم:
– نگو مامان نگو…من بچه خلف بودم…شما باید میزدین تو گوشم حرف نمیزدم…من کور بودم محبتای شما رو نمیدیدم…آخ خدا منو لعنت کنه بابام آرزو به دل مرد!
هق هق ریز عاطی هم آن سر اتاق بلند شده
مگر چند سال داشتم؟
به قول آن استاد که میگفت جوری زندگی کن که در سن پنجاه سالگی احساس پیری نکنی و من…در همین سن بیست و اندی سالگی عمیقاً احساس پیری میکردم.
آنقدری که دردش در استخوان به استخوانم نفوذ کرده بود. خدایا مگر من چقدر توان داشتم؟
مگر دیگر جانی هم از این آمین نام مانده بود؟
بخدا که دیگر خودم برای خودم دل میسوزاندم.
خودم برای خودم…
***
– عمه اومده!
چشم گرد کردم و پس از مکث چند ثانیهای، نفسم را پوف کرده بیرون دادم.
– بخدا من کشش جنگیدن با اینو ندارم…الان پس فردا تو کاسه مردم میذاره که بچه از یکی دیگهست!
ظرف میوه را بیرون آورد و با یک نیمچه لبخند شیطنت وار مشغول چیدن میوهها شد.
– ولی خدایی تنها کسی که میتونست تو روش بمونه خودت بودی و…هستی هم!
با چشم غره توپیدم:
– نکنه دلتو خوش گردی باز باهاش بجنگم؟
فشرده شدن لبانش بهم حرصم را درآورد که آوینا آژیر کشان داخل آشپزخانه شد.
– خاله چِلا دُلسا (درسا) دعبام میکنه؟
زیر لب زمزمه کردم:
– آخه یه آتیشی سوزوندی باز!
– دور این خاله گفتنت بگردم من که…برو به درسا بگو خاله میزنت اگه به عشق من حرفی زدین!
تشر زدم:
– لوسش نکن این همین جوریشم نزده میرقصه!
پشت چشمی برایم نازک کرد.
– غلط اضافه نکن جرأت داری چیزی بهش بگی.
پوف کرده دست تکیه گاه چانه کردم و به ایستادنش با آن قد و قامت کوتاه و تپلش نگاه کردم و در دل با خودم زمزمه کردم که این دختر از من هم محبوبتر شده است!
– چته مامان جان؟
سرش را تکان ریزی داد و عروسکش را کمی بالاتر گرفت.
– دُلسا به صولتیِ (صورتیِ) من میگه زشت…مومونی واقعا صولتی زشته؟ اگَل (اگر) زشته من ببلمش (ببرمش) حموم.
نیم خیز شدم و مگر کرم حمام رفتن و عشق آب این دختر را از یاد میبردم؟ به سمتش پا تند کردم و همانطور که زیر بغل میزدمش از آشپزخانه بیرون زدم.
– نه خیر کی گفته صورتی زشته؟ بعدش هم مامان جان قرار نیست یه نفر وقتی زشته با حموم قشنگ بشه!
– ولی دُلسا میگه زشته خب.
خندهی کلافهای زدم و در دل لعنت بر پدرتی روانهی درسا کردم.
– میدونی…ما اصلا آدم زشت نداریم.
لپش را به گونهام چسباند که دلم برایش رفته محکمتر در آغوشش گرفتم و وارد پذیرایی شدم.
– یعنی همهی ما خوشگلیم؟
مامان با شنیدن صدای ریز آوینا سر از قرآن بلند کرد و لبخندی به سمتش زد.