رمان در همسایگی گودزیلا

پارت 3 رمان در همسایگی گودزیلا

5
(7)
آرتان زیرلب غرید
– :باشه ارغوان خانوم!بالاخره من وشماتوخونه هم دیگه رو می بینیم دیگه!
ارغوان خندیدوچیزی نگفت.من روکردم به ساراوگفتم:
– همه چی آماده اس؟زنگ زدی به رستوران دیگه نه؟!
ساراسری تکون دادوگفت:آره،از صبح زنگ زدم گفتم.تنها چیزی که مونده همین ریسه میسه هاس که آرتان داره زحمتش و میکشه.
ارغوان نگاهی به آرتان کردکه داشت بادقت یکی ازریسه هارو وصل می کرد،لبخندی زدوگفت:زحمت چیه؟وظیفشه!
آرتان همون طور که تویه دستش سوزن بودوتودست دیگه اش ریسه گفت:
– ازکی تاحالاوظیفه من وتو تعیین می کنی؟
ارغوان چشم غره ای بهش رفت وگفت:چیزی گفتی برادر عزیزترازجانم؟
آرتان ادای آدمای ترسورو درآوردو گفت:من غلط بکنم که چیزی بگم خواهرعزیزترازجانم.
این جمله اش و انقدر بامزه گفت که من و وساراوارغوان ازخنده ترکیدیم.بعداز اینکه یه دل سیر خندیدیم،سارابه سمت آرتان رفت ویکی از ریسه هارو برداشت وخواست وصل کنه که ارغوان جیغ زد:
– مگه من نگفته بودم آرتان باید تنهایی اونارو وصل کنه؟
سارادرحالیکه جینگیل بینگیل و وصل می کرد،باخونسردی گفت:آرتانه بیچاره که تنهایی نمی تونه این همه رو وصل کنه!تازه کارماباید تایه ربع دیگه تموم بشه…توام بهتره به جای اینکه جیغ جیغ کنی،بیای کمک!!!!(وروبه من ادامه داد:)رها…توام بیاکمک.
ارغوان دیگه چیزی نگفت وباهم به سمت جینگیل بینگیلارفتیم تا وصلشون کنیم.
آرتان باخنده گفت:خداخیرت بده سارا!مگراینکه تو حریف این جیغ جیغو بشی!
ارغوان چشم غره ای بهش رفت وگفت:من جیغ جیغوام؟!
سارا از آرتان یه سوزن خواسته بود وآرتانم درحالیکه سوزن و می داد به سارا گفت:تو؟!نه بابا!شما که انقدر صداتون ملایم و لطیفه!فقط یه نموره همچین رومخه…وگرنه که صدای شماحرف نداره!
ارغوان ازحرص لبش و به دندون گرفت وسعی کرد خودش و بی تفاوت نشون بده.ساراباخنده گفت:خدانکشتت آرتان!
آرتان خندیدوچیزی نگفت.من روکردم به آرتان وگفتم:آرتان یه سوزن میدی به من؟!
آرتان یه سوزن و به سمتم گرفت وباخنده گفت:چراکه نه خانوم کوچولو!!!
سوزن و ازش گرفتم ومشغول وصل کردن جینگیل بینگیلاشدم.ارغوانم دیگه صداش درنیومدوتو سکوت مشغول کمک کردن شد.
20 دقیقه بعد همه چی آماده بود.خونه بااون همه جینگیل بینگیل وبادکنکای رنگی خیلی نازشده بود.البته یکی نمی دونست فکر می کرد،تولد یه بچه یه ساله است نه یه مرد 28 ساله!
آرتان درحالیکه به بادکنکای رنگی اشاره می کرد،روبه ساراباخنده گفت:ناسلامتی تولد اشکانه ها!بچه دوساله که نیست خرس گنده!بادکنک و ریسه و…من میگم یه برف شادیم بیار تکمیل بشه دیگه!
ساراباخنده گفت:خوب شد گفتیا داشت یادم می رفت برف شادی بیارم.
آرتان باتعجب گفت:مگه برف شادیم می خوای بیاری؟بابانکنین این کارارو!چهارتا غریبه بیان ببینن شرفمون میره کف پامونا!!!جانه من می خواین برف شادی بیارید؟!
باخنده گفتم:نه بابا!دیگه هنوز اونقدرام خل نشدیم.
آرتان نفس راحتی کشیدو گفت:خدارو شکر!
ارغوان دهن بازکردکه چیزی بگه که زنگ دربه صدادراومد.آرتان باخنده گفت:ای بابا! این زنگ درم به صدای خواهر ماآلرژی داره تامیاد حرف بزنه صداش درمیاد.
من و ساراخندیدیم ولی ارغوان چشم غره توپی به آرتان رفت وچیزی نگفت.سارا به سمت آیفون رفت ودکمش وفشارداد.
ساعت دقیقاشیشه!همه اومدن.مامان بابا،خاله وشوهر خاله ام وآرش وآروین پسرخاله هام،چندتا ازرفیقای صمیمی اشکان،زن عمو وعموی سارا،مامان وبابای ارغوان. همه کنارهم دیگه روی مبل نشستن وازهردری حرف می زنن وصدای خنده هاشون توی فضا پیچیده…
نگاهم بین مهمونا می چرخه ومیرسه به عمو و زن عموی سارا. یه زن ومرد مهربون ودوست داشتنی.سارا بهم گفته بود که مامان و باباش وقتی که 5 سالش بود،تویه تصادف ازدنیا میرن وعمو وزن عموش سرپرستیش و به عهده می گیرن.عمو محمدو زن عمو مهتاب خیلی خوبن…بچه دار نمیشن وسارا رو مثل بچه خودشون می دونن.من که فقط دوسه ماهه می شناسمشون عاشقشون شدم!!!چه برسه به سارا که 20 ساله داره کنار این زوج مهربون زندگی می کنه…
توی افکارخودم غرق بودم که ضربه محکم آرش به بازوم من و ازفکر بیرون کشید.عصبی روکردم به آرش که کنارم نشسته بودوگفتم:چته؟! رم کردی؟
آرش خنده ای کردوگفت:نگفته بودی به زنا ومردای مسن میل داری!
گنگ ومتعجب گفتم:چی؟!
آرش باخنده گفت:یادم باشه دیگه نذارم به مامان وبابام نگاه کنی!
این چی میگه؟!من؟!میل دارم؟به زناومردای مسن؟!یعنی چی؟….
نکنه…نکنه این منظورش…وای آرش می کشمت!
یه نیشگون محکم ازبازوش گرفتم وگفتم:بگو غلط کردم.
آرش خندیدو خیلی خونسردگفت:اوخی!الان مثلا داری نیشگون میگیری؟!پس چرامن اصلا دردم نمیاد؟
محکم ترفشاردادم و باحرص گفتم:چون تو آدم نیستی گوریلی!
آرش چند بارپشت سرهم نوچ نوچ کردو باخنده گفت:چه دختر بی ادبی…کوچولو آدم به بزرگترش که نمیگه گوریل!!!وای وای وای!اگه به خاله نگفتم…
– خفه!خیر سرت 4 سال ازمن بزرگتری دیگه!!!
آرش باخنده گفت:4 سال نه 4 سال.
4 سال اولش و آروم گفت اما 4 سال دومش و انقدر بلند گفت که همه حواسا متوجه ماشد!
ارغوان روکردبه من وگفت:قضیه این 4 سال چیه؟
مامان که دید دارم بازوی آرش و نیشگون می گیرم،لبش و گزیدوچشم غره ای بهم رفت.منم به خاطر اینکه بعدا تنبیه نشم،مجبورشدم که بازوی آرش و ول کنم.
آرش باخنده روبه مامان گفت:دستتون دردنکنه خاله جون!دیر جنبیده بودین خواهرزاده اتون دستش و ازدست میداد!
عصبی بهش پریدم:توکه گفتی دردت نمیاد گوریل!
اصلا حواسم نبود که چی میگم!ای خاک توسرم.یه دفعه کل هال رفت روهوا…
تنها کسایی که نمی خندیدن من وآرتان ومامان بودیم.آرتان بایه اخم غلیظ روی پیشونیش به من و آرش که کنارهم نشسته بودیم نگاه می کرد ومامان هم اخم غلیظی کرده بودوباحرکات لبش داشت برام خط ونشون می کشید!!!وای خاک توسرم شد!پدرم و درمیاره!بایدم پدرم و دربیاره…فقط جلوی رفیقای اشکان ضایع نشده بودم که شکرِخدا اونم میسر شد!
برای اینکه گندی وکه زدم جمع کنم،بایه لبخند مصنوعی روی لبم روبه آرش گفتم:آرش جان چرانمیگی که گوریل مخفف چیه!؟
آرش گنگ ومتعجب زل زدبه من ومنم روکردم به جمع وگفتم:گوریل مخفف گل وریحان یگانه ی لاله زاره دیگه! 
یهو جمع دوباره رفت روهوا!
آرش باخنده گفت:اِ؟!ازکی تاحالا من انقدر خوب شدم که تو واسم صفت مخفف میذاری؟!
بالبخندمصنوعی گفتم:آرش جان شما همیشه خوبی!می دونی که من چقدرشمارو دوست دارم؟!
آرش دوباره خندیدوگفت:اون که بعله!
دوباره همه خندیدند.دهنم و باز کردم تایه چیزی بگم که صدای باز شدن دراومد!یه دفعه همه خنده هاقطع شد وسارا ازجاش بلندشدوبه سمت پنجره رفت وروبه جمع گفت:اشکان اومد…
چراغارو خاموش کردیم ورفتیم پشت دروایسادیم.من و ارغوان وآرش فشفشه گرفته بودیم تودستامون و منتظر بودیم.بعداز چند دقیقه صدای چرخش کلید توی قفل اومد.با باز شدن در سارا چراغ و روشن کردو جوونا شروع کردن به خوندن آهنگ تولد مبارک!بزرگتراهم دست می زدن.من و ارغوان وآرشم مسابقه سوت زدن گذاشته بودیم…من سوت می زدم،ارغوان سوت می زد وبعدشم آرش…
اشکان باقیافه خسته اما ذوق زده اش به جمع نگاه کردو لبخندزد وگفت:نمی دونستم انقدرطرفدار دارم!!!
آرش باخنده گفت:ما طرفدار تو نیستیم طرفدار کیکیم!
سارا خندید و گفت:من که طرفدار اشکان هستم…
اشکان که انگارتازه سارارو دیده بود،خیره خیره زل زدبهش!دیدی گفتم دلش می خواد؟!
انقدربه سارا نگاه کردکه آرش باخنده گفت:بسه بابا!ساراتموم میشه ها اینجوری نگاهش می کنی!!
اشکان بالاجبار یه لبخندبه سارا زدو نگاهش و ازش گرفت.
به سمت جمع اومدوباهمه سلام علیک کرد.وقتی داشت به آرش دست میداد،آرش یه چیزی زیر گوشش گفت که باعث شد اشکان بلند بلندبخنده…خیلی دلم می خواست بدونم آرش به اشکان چی گفته!!!
بعداز اون اشکان به اتاقش رفت تالباسش و عوض کنه.بعداز رفتن اشکان،بزرگترا روی مبل نشستن ودوباره شروع کردن به حرف زدن…من نمی دونم اینا این همه حرف و ازکجا میارن!
به سمت آرش رفتم که کنار رفیقای اشکان وایساده بودوداشت باهاشون حرف میزد.
لبخندی زدم و به رفیقای اشکان بببخشیدی گفتم.بعدروکردم به آرش وگفتم:
– آرش جان چندلحظه میای من باهات یه کاری دارم!
آرش خندیدوباقیافه ای که سعی می کردترسیده به نظر برسه،روبه رفیقای اشکان گفت:بدبخت شدم رفت!وقتی رهابایکی کارداشته باشه یعنی طرف دیگه مرحوم شدنش قطعیه.
یهو همه رفیقای اشکان زدن زیر خنده.به زورلبخندی زدم و سعی کردم چیزی بهش نگم!خیلی سخت بودولی به زور جلوی خودم وگرفتم.به سمت آشپزخونه رفتم وروبه آرش گفتم:آرش جان من منتظرتم!
آرش سری تکون دادوچیزی به رفیقای اشکان گفت که باعث شد،دوباره بخندن!دلم می خواست بزنم این دلقک و لِه ولَورده کنم امامی دونستم که له و لورده شدن آرش توسط من مساوی با له و لورده شدن من توسط مامان!
بعداز چند دقیقه آرش وارد آشپزخونه شد.دحالیکه لبخندی روی لبش بود،گفت:دخترخاله محترمه اَمری داشتن؟
پوزخندی زدم وگفتم:توچرا انقدر امشب مزه می پرونی؟!
آرش باخنده گفت:بده دارم مجلستون و گرم می کنم،یه ذره بخندیم؟
– کسی ازشماخواسته که این کاروکنین؟!
– معلومه که نه!من همیشه بچه خودجوشی بودم!
پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:ماامشب پسرخالمون ودعوت کرده بودیم،نه یه دلقک خودجوش و!
خندیدومثل دزدایی که پلیس می گیرتشون،دستاش و برد بالا وگفت:تسلیم بابا!تسلیم!من که حریف زبون تونمیشم!
پشت چشمی نازک کردم و بهش زل زدم وگفتم:قول میدی دیگه چرت نگی؟!
آرش باخنده گفت:توکه خودت می دونی چقدر برام سخته چرت گم.می دونی که…
باجیغ وسط حرفش پریدم:آرش!!!!!!!
آرش خندیدوگفت:باشه بابا!تمام تلاشم و میکنم تادیگه چرت نگم!(ودرحالی که بانگاهش به دستای بالابرده شده اش اشاره می کرد،ادامه داد:)حالا میشه سرکار خانوم فرمان آزاد بدن؟!
اخم غلیظی کردم وگفتم:آزادی!
آرش دستاش و پایین آورد وداشت ازآشپزخونه بیرون می رفت که باصدای من سرجاش میخکوب شد:
– وایساببینم!من که هنوز کارم باتو تموم نشده!
آرش کلافه به سمتم برگشت وگفت:بابا بیخیال من شو جونه خاله!خیر سرمون اومدیم تولد!!! الان کیک و میارن،همش و می خورن دیگه چیزی به من نمیرسه ها!
پوزخندی زدم وگفتم:نترس!کیک الان تویخچاله.
آرش کلافه گفت:خب،پس زودتر امرتون و بفرماییید که من کاردارم!
– اوهو!!!همچین میگی کاردارم که یکی ندونه فکرمیکنه می خوای بری هسته اتم وبشکافی!می خوای بری دلقک بازی دیگه!
آرش خندیدوچیزی نگفت. بهش نزدیک شدم وگفتم:ببینم توچی دم گوش اشکان گفتی که اونجوری ازخنده ترکید؟!
آرش باخنده گفت:واسه همین یه ساعته من وازدلقک بازیم انداختی؟!آخه توچرا انقدر فضولی دختر؟!
مظلوم گفتم:خب میخوام بدونم چی بهش گفتی!
آرش خندیدودرحالیکه ازآشپزخونه خارج می شد،گفت:نمیشه!حرفامون 23+ بود کوچولو!
وازآشپزخونه خارج شد.
دلم می خواست بزنم لهش کنم!بچه پررو!اینم شده بودیه پا رادوین توخونه خودمون من وحرص میداد!! اینم گودزیلا سومیه دیگه…اولیش رادوینه،دومیش هستیه،سومیشم اینه.
ای خدا…اینارو بکش من ازدستشون راحت بشم!من کوچولوام؟!عمه ات کوچولوئه!خوبه همش 4 سال ازم بزرگتره ها!فکرمیکنه خودش پیرهراته…ایش!
– چهارساعته داری چی میگی به آرش؟!
باصدای سارا ازافکارم بیرون اومدم و لبخندی زدم.خیلی آروم گفتم:هیچی!
سارا لبخندی زدودرحالی که به سمت یخچال می رفت،گفت:سربه سرآرش نذار!وقتی سر به سرش میذاری،خودت حرص میخوری اونم کلی ازحرص خوردن توعشق میکنه!
باحرص گفتم:غلط کرده پسره پرررو!
ساراخندیدوکیک و ازتوی یخچال بیرون آرود وروبه من گفت:بیخیاله آرش!ناسلامتی امشب تولده ها!چرا الکی حرص می خوری؟!بیاباهم دیگه این شمعارو بچینیم بعدم بریم پیش بقیه کیک بخوریم.
لبخندی زدم وبه سمت سارا رفتم وباکمک هم 28 تاشمع روی کیک چیدیم!بعدازاتمام کار،سارالبخندی زدوبه شمعانگاه کردوگفت:چقد زود 28 سالش شد!
باخنده گفتم:مگه توچندوقته اشکان ومی شناسی که میگی چقدرزود؟!همش دو ماهه دیگه!
ساراخندیدوشیطون گفت:دِ نَ دِ!شوماکه خبرنداری من وآقامون چندوقته هم دیگه رو میشناسیم!!!
باخنده گفتم:چندوقته؟!
– این ودیگه نمی تونم بهت بگم!(ودرحالیکه کیک وازروی میز برمیداشت،ادامه داد:)بزن بریم که همه منتظرِکیکن!
سری تکون دادم وباهم ازآشپزخونه خارج شدیم.
اشکان روی مبل نشسته بودو در داشت بایکی ازرفیقاش صحبت می کرد.تامن و دید ازجاش بلندشدوبه سمتم اومد.لبخندی بهم زدوگفت:کجارفتی تو یهو؟!
لبخندی زدم وگفتم:توآشپزخونه بودم.
من و توآغوشش کشیدوزیر گوشم گفت:نمی دونم چرایهویی دلم برات تنگ شد.
خندیدم وگفتم:منم نمی دونم چراهمین جوری یهویی دوستت دارم!
وروی انگشتای پام ایستادم و گونه اش و بوسیدم.اونم خم شدوپیشونیم وبوسید.من و ازآغوشش بیرون کشیدو همون طور که به کیک نگاه می کرد،روبه ساراگفت:به به به!ببین خانوم ماچه کرده!!!خیلی چاکریمابه خداحاج خانوم.
ساراخندیدوگفت:مام مخلصیم حاج آقا!
اشکان لبخندی زدو درحالیکه به کیک وجینگیل بینگیلاوبادکنکای توی هال اشاره می کرد،گفت:دستت دردنکنه!نمی خواستم انقدر خودت و به زحمت بندازی!
سارا لبخندی زدومهربون گفت:زحمت چیه؟!مگه آقای ماسالی چندبارتولدشه؟!
اشکان لبخندی زدوچیزی نگفت.آرش که کنار آروین وبافاصله ازماوایساده بود،باخنده گفت:چقد حرف می زنیدشماها؟!!بسه بابا!! اون کیک و بیارین که دل من بیشتراز این نمی تونه منتظربمونه!
ساراکیکی و گذاشت روی میز عسلی.اشکانم روی مبل،پشت کیک،نشست.کم کم همه مهمونادور میز عسلی جمع شدن ودوباره جووناشروع کردن به خوندن”تولدت مبارک”.
بعداز خوندن آهنگ،ارغوان که توی دستش یه دوربین فیلم برداری بودوداشت فیلم می گرفت، گفت:اشکان زودتراون شمعاروفوت کن که مردیم ازبس صبرکردم!
اشکان لبخندی زدوخم شدتاشمعارو فوت کنه که صدای آرتان متوقفش کرد:
– صبرکن!
بعد رفت وکناراشکان،پشت مبل،ایستاد وروبه جمع گفت:هیچ به شمعای روی کیک دقت کردین؟!
و شروع کردبه شمردن شمعاتا رسید به بیست وهشتمی!رو به اشکان وباخنده گفت:اشکان خره پیرشدی رفتا!28 سالت شده بابابزرگه!
اشکان خندیدوگفت:نه که توخودت 5 سالته؟!
آرتان باخنده گفت:مهم کودک درونه که کودک درون من تازه هفته بعد به دنیامیاد!
بااین حرفش کل مهمونا زدن زیرخنده.آرش لابه لای خنده هاش گفت:کودک دورن من وچی میگین که یه ماه دیگه عروسیشه؟!
ودوباره خنده شدت گرفت.اشکان باخنده گفت:مرده شورخودتون وکودک درونتون و ببرن…بذارین من ایناروفوت کنم دیگه!!!
آرتان باخنده گفت:فوت کن!فوت کن داش اشکان!
اشکان خم شدوهمه شمعارو فوت کرد.همه برای اشکان دست زدند.یکی ازرفیقای اشکان روکردبهش وگفت:اشکان اون کیک و ببر که ازگشنگی مردیم!
اشکان دست دراز کردتا چاقورو ازروی میز برداره که آرش زودترچاقو روقاپید!
خندید وگفت:فکرکردی کیک بریدن الکی الکیه؟!پس رقص چاقو چی؟!
اشکان باخنده گفت:نکه تومیخوای برقصی؟!
آرش خندیدورفت وسط جمع ایستادوگفت:آره دیگه!همه زحمتای تولد توافتاده گردنٍ منه بیچاره!!!
اشکان خندیدوچیزی نگفت.آرش روکردبه من وگفت:رهابرو یه آهنگ توپ بذارکه میخوام برقصم.
دهن کجی بهش کردم وبه سمت موزیک پلیر رفتم.آهنگ ناری ناری علیرضا روزگارو گذاشتم وصداش و زیادکردم:
جومۀ! اناری داری
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
آرش می رقصیدوهمراه آهنگ می خوند.مسخره بازی درمیاوردو هی میومد سمت اشکان تاچاقو روبهش بده،اشکان که دستش و دراز می کرد،چاقو رو می برد عقب و دوباره شروع می کردبه رقصیدن.یه قرایی میداد که من توکارش مونده بودم!من بلدنیستم اونجوری برقصم،اون وخ این آرش بی شعوور چه خوب نازوادا درمیاره!
یادم باشه بهش بگم یه دوره فشرده رقص برام بذاره…خیلی باحال می رقصه!!!
ازدست کارای آرش،انقدرخندیده بودم که دلم دردگرفته بود.
ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری یه گوله اناری ناری
با ما نامهربونی ما رو کشتی عیونی
ببین با خنده هات دلو میتپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
آهنگ که تموم شد،همه برای آرش دست زدن.اشکان به سمت آرش رفت تاچاقورو ازش بگیره اما آرش چاقو رو عقب کشیدوگفت:اول شاباش و ردکن بیاد!
اشکان باخنده گفت:عین دخترارقصیدی تازه شاباشم می خوای؟!
آرش باشیطنت گفت:شاباش ندی،چاقورو بهت نمیدم!!
اشکان خندیدودست توی جیبش کردو ازتوی کیف پولش یه ده هزارتومنی درآوردو دادبه آرش.آرش پول وگرفت وباتعجب گفت:همش همین؟!
اشکان خندیدوگفت:هیپاپ که نرقصیدی!مارمولک بازی درآوردی دیگه!
– حالاهیپاپ رقصیدم یاعین مارمولک بالاخره رقصیدم دیگه!من انرژی گذاشتم پای رقصیدنم!!!پول می خوام.
اشکان دوباره دست توی کیفش کردویه ده هزارتومنی دیگه درآورد.اشکان پول و گرفت وپررو پررو گفت:همش همین؟!
اشکان یه ده هزاری دیگه بهش داد.بازم گفت:فقط همین؟!
اشکان باخنده گفت:پرررو نشو دیگه ازسرتم زیادیه!
آرش کیف پول اشکان و ازدستش قاپیدویه تراول پنجاه تومنی ازتوش درآوردو ده هزارتومنیارو گذاشت توش.باخنده گفت:اگه مثله بچه آدم ازاول همون 50 تومن و می دادی،دیگه لازم نبود خودم دست توکیف پولت کنم.
دوباره همه زدن زیر خنده.اشکانم خندیدوچاقو وکیف پولش و ازدست آرش گرفت ورفت سرجاش نشست.
خیلی سریع کیک و بریدو صدای دست زدن مهمونا بلندشد.من و سارا وارغوان کیک و برداشتیم و بردیم توآشپزخونه تاتقسیمش کنیم.
ساراکیک وگذاشت روی میزوشروع کرد به بریدنش.
ارغوان باخنده گفت:بچه هاازهمه رقص آرش فیلم گرفتما!
باناباوری بهش چشم دوختم وگفتم:جونه من؟!
– جونه تو!
خندیدم وبه سمتش رفتم.ارغوان دوربین و جلوم گرفت وفیلم رو پلی کرد.ازهمه اش فیلم گرفته بود!!!
وای خدا…ببین چجوری داره می رقصه!!!
من وارغوان ازخنده غش کرده بودیم…سارا که داشت کیکارو دونه دونه توی ظرف میذاشت،روبه ماگفت:شمامثلاخیرسرتون اومدین کمکا!نشستین دارین فیلم می بینین؟!
درحالی که داشتم ازخنده می ترکیدم وفیلم می دیدم،گفتم:جونه ساراخیلی باحاله!بیاببین…وای!!!نگاه کن چجوری قِرمیده!!
وازخنده ترکیدم.ارغوانم می خندید.خدایی آرش شبیه مارمولک می رقصید.خیلی خنده داربود…قرمیداد…بالاوپایی ن می رفت…
من وارغوان هردومون محو تماشای رقصیدن آرش بودیم که یهو سارا دستش وگذاشت لبه کابینت وچشماش وبست…به سرفه افتاده بود…
صدای سرفه اش باعث شدکه چشم از فیلم رقص آرش برداریم…باعجله به سمتش رفتم وزیربغلش وگرفتم…به صورتش خیره شدم.رنگش پریده بود!! باترس گفتم:خوبی سارا؟!چی شدی تویهو دختر؟!
لبخندی بهم زدودوباره سرفه کرد…آروم گفت:خوبم…
– خوبی که ایجوری رنگت پریده؟!!چرا سرفه می کنی؟؟…آخه واسه چی اینجوری شدی؟!
– هیچی نیس…
– هیچی نیس؟! چی چی و هیچی نیس دیوونه؟! بذار برم بگم اشکان بیاد…
داشتم ازکنارش ردمی شدم تابرم پیش اشکان که مچ دستم وگرفت…باالتماس زل زدتوچشمام وگفت:نه تورو خدا رها!!نمی خوام شب به این قشنگی و واسه اشکان خراب کنم…
– آخه اینجوری که نمیشه…توحالت خوب نیس…بذار برم بهش بگم باهم بریم دکتر!!
– دکتر چیه؟! من حالم خوبه…فقط یهو سرم گیج رفت…
– پس این سرفه هات واسه چیه دختر؟!
سارا کلافه گفت:سرفه اس دیگه رها!!چقد گیر میدی…من حالم خوبه…
نگران نگاهش کردم وگفتم:مطمئنی؟!
لبخندی زدوسری به علامت تایید تکون داد…
ارغوان که حالا کنار سارا وایساده بود،لبخندی زدوگفت:پس باید قول بدی که بعداز تولد یه چک آپ بری…شاید مریض شده باشی.شایدم داریم نی نی دار میشم…باشه؟!
ساراخندید… دوباره سرفه کردوگفت:خیلی دیوونه ای به خدا ارغوان!! مگه سرفه وسرگیجه علائم حاملگیه؟!
ارغوان باخنده گفت:من که تاحالا نی نی دارنشدم شاید باشه!!
سارا دوباره خندید… خواست بره سمت کیکا تا بذارتشون توبشقابا که ارغوان مانعش شدوبااخم مصنوعی گفت:
– لازم نکرده تو دست بزنی به اینا!! مگه من ورها برگ چغندریم؟! برو بشین خودمون هستیم کارار رو می کنیم…
سارا خواست مخالفت کنه که من گفتم:برو بشین سارا…خواهش می کنم…(وبا شوخی ادامه دادم:)اگه یه تار موازسرتو کم بشه،اشکان مارومیکشه!! نکنه دلت می خواد اشکان کله مادوتاروببره بذاره روسینمون؟!
سارا لبخندی زدو رفت روی صندلی نشست…
من وارغوانم دست به کار شدیم وبقیه کیکارو گذاشتیم توی بشقاب.با دوتا سینی پراز بشقاب کیک ازآشپزخونه خارج شدیم…من ترجیح میدادم که به فامیلای خودمون کیک تعارف کنم تارفیقای اشکان!واسه همینم ازارغوان خواستم تا به اوناکیک تعارف کنه.خم شده بودم وداشتم به زن عمو مهتاب کیک تعارف می کردم که گونه ام وبوسیدوگفت:دستت دردنکنه…ایشاا… عروسیت عزیزم.
آرش که شنیده بود،باخنده گفت:عروسی رها؟!کی حاضر میشه بیاداین دیوونه روبگیره زن عمو؟
وبه دنبال این حرفش خودش و آروین و رفیقای اشکان خندیدند.من درحالی که خم شده بودم وبه عمو محمد کیک تعارف می کردم،خطاب به آرش گفتم:وقتی یه دیوونه ای پیدابشه بیاد تورو بگیره،قطعایکیم پیدامیشه بیادمن وبگیره.
یه دفعه صدای خنده جمع بلندشد.
اشکان خندیدوگفت:خوردی آقاآرش؟!خوشمزه بود؟تاتوباشی دیگه باآبجی ما درنیفتی.
آرش خنده ای کردوچیزی نگفت.کیکارو که تعارف کردیم،به همراه ارغوان به آشپزخونه رفتیم وسینی هارو توآشپزخونه گذاشتیم و به هال برگشتیم.ساراهم اومدوکنار اشکان نشست.ارغوان کنار سارانشست.منم مجبورشدم برم وسط آرتان وارغوان بشینم.
نگاهم که به آرتان افتاد حس کردم بدجورتو فکره…انگارکه یه چیزی آزارش می داد!به گلای فرش خیره شده بودونه می خندید ونه حرف میزد.
بهش خیره شدم وآروم گفتم:توحالت خوبه آرتان؟!
آرتان باصدای من به خودش اومد.لبخندی زدوبهم نگاه کردوگفت:آره،خوبم.
– مطمئنی؟
– آره.
بهش لبخندی زدم و سرم و ازش برگردوندم ومشغول کیک خوردن شدم.لابد نمی خواست چیزی به من بگه دیگه!زورکه نیست دوست نداره من بدونم چشه! اصلا بیخیالِ آرتان بابا!
بعداز خوردن کیک،آرش ازجاش بلندشدوگفت:خب،حالا اگه گفتین نوبته چیه؟!
رفیقای اشکان یک صداگفتند:شام!
آرش باخنده گفت:نخیر شکموها!!!نوبت خالی شدنه.بریزید بیرون اون هدیه های تپل و!
بااین حرف آرش،ارغوان دست ازفیلم گرفتن کشیدوکادوی خودش و آرتان و روی میز عسلی جلوی اشکان گذاشت.کم کم همه کادوهاشون و روی میز عسلی گذاشتندومیز پرشدازکادوهای رنگارنگ!
آرش به سمت کادوهارفت وگفت:می خوام بهتون افتخاربدم،خودم کادوهاروبازکنم.
وشروع کرد به بازکردن اولین کادو.یکی یکی کادوهاروباز می کرد و اسم کسایی که اوناروآورده بودن و می گفت تااینکه نوبت رسیدبه کادوی بزرگ روی میز که مال مامان و بابابود.آرش خنده ای کردوروبه مامان گفت:چی خریدی واسه این دراکولا خاله جون؟!
مامان لبخندمهربونی به آرش زدوگفت:قربونت برم بازش کن ببین توش چیه دیگه.
آرش دستش و دراز کردوکادو رو ازروی میز برداشت وبانازو ادا شروع کردبه بازکردنش.همه منتظروکنجکاو به کادوی درحال بازشدن زل زده بودن.بالاخره آقاآرش افتخاردادن وبعداز کلی جون کندن کادو روبازکردن.با باز شدن کادو صدای دست وسوت توی فضای خونه پیچید.آرش کت شلوار دامادی رو ازتوی جاش درآوردو رو به مامانم گفت:خاله جون مثل اینکه خیلی عجله داری ازدست این پسرت خلاص شیا!
وصدای خنده بلندشد.مامان لبخندی زدوروبه آرش گفت:این چه حرفیه میزنی عزیزم؟داماد شدن اشکان آرزوی منه!
آرش باخنده گفت:دمت جیز خاله جون!همون بهترکه دامادشدن اشکان آرزوت باشه نه عروس شدن رها!.
نگاه شیطونی به من انداخت وادامه داد:آخه این آرزو هیچ وقت محقق نمیشه!هنوزهیچ کس به اون درجه ازکند ذهنی نرسیده که خودش و گرفتار یه دیو دوسربکنه.
وبادستش به من اشاره کرد.دوباره صدای خنده جمع بلند شد.نه!اینجوری نمیشه…مثل اینکه این تنش می خاره!باید جوابش وبدم تاحالش جابیاد!!
روکردم به آرش وبالبخندمصنوعی روی لبم گفتم:آرش جان،کاری نکن که قضیه خواستگاری های مُکرر و بی نتیجه ات و برای همه تعریف کنما!
دوباره همه خندیدن.آرش روکردبه جمع وگفت:نه خدایی،شمابگین،این تقصیرمنه که دخترآرزوهام یه چیزی فراتراز اوناییه که میرم خواستگاریشون؟!
آروین باخنده گفت:هموناییم که میری خواستگاریشون بهت جواب رد می دن،وای به حال اون کسی که تازه ازاونای دیگه فراترم باشه.
ودوباره صدای خنده فضارو پرکرد.آرش سری تکون دادوباشیطنت روبه آروین گفت:آروین جون من وشما یه موقع باهم تنهامیشیم دیگه!
آروینم چیزی نگفت وفقط خندید.اشکان کت وشلوار مشکی خوش دوخت وازروی میز برداشت وروبه مامان وباباگفت:زحمت کشیدین.دست گلتون دردنکنه.(وباخنده ادامه داد:)ولی به قول آرش معلومه که خیلی ازدستم خسته شدین که میخواین زودتر ردم کنین برما!
باباخندیدوگفت:من شک ندارم که تواگرم بری خونه خودت بازم هرروز اینجایی! دیگه ردکردن یاردنکردنت هیچ فرقی نداره.ماله بدبیخ ریش صاحابشه!
بااین حرفش هم خودش خندیدوهم بقیه.بعد آرش به سمت کادوی دیگه ای که کنار کادوی مامان اینابود رفت وروبه جمع گفت:این کادو خوشگله ماله کیه؟
سارا دستش و بلند کردوگفت:ماله منه آرش!
آرش باشیطنت گفت:اوه اوه اوه!پس کادوی عروس خانوم اینه!حالاچی هس؟
ارغوان خیلی سریع روبه ساراگفت:نگی چیه ها!
ورروبه اشکان ادامه داد:شمااگه عاشق باشی،می فهمی زنت برات چی خریده.زود،تند،سریع بگوببینم کادوی عروس خانوم ماچیه!؟!!
اشکان خنده ای کردوگفت:چه ربطی داره؟!مگه هرکی بدونه زنش چی براش خریده،عاشقه؟
– بعله که عاشقه! تفره نرو.زود،تند،سریع بگو توش چیه!؟
اشکان خندیدونگاهی به سارا انداخت وبعدبه کادوش نگاه کرد.دوباره به سارانگاه کردونگاهش روی صورت سارا ثابت موند.چند لحظه ای توفکر بود.بعدروبه ارغوان گفت:ساعته!
ارغوان خندیدواشاره ای به کادوی ساراکردوگفت:آقای باهوش کادوی به این بزرگی ساعته؟
اشکان خیلی مطمئن گفت:خودتون بازش کنین توش و ببینین.
آرش شروع کردبه باز کردن کادو.یه جعبه تقریبا بزرگ بود به شکل قلب.یه قلب صورتی خیلی نازوخوشگل!آرش اشاره ای به جعبه کردورو به اشکان گفت:آخه دیوونه جعبه به این گندگی ساعته؟!
اشکان لبخندی زدومطمئن ترازقبل گفت:حرف اضافه نزن.بازش کن.
آرش درجعبه روباز کردو همه ماباتعجب به ساعت اسپرت ck خیره شده بودیم!
اشکان لبخندش و پررنگ ترکردوروبه ارغوان وآرش گفت:دیدین گفتم ساعته!؟!
ارغوان ازتعجب دهنش بازمونده بود.منم تعجب کرده بودم.آخه جعبه به اون بزرگی اصلابهش نمی خورد که توش ساعت باشه!
آرش خیلی خونسردگفت:مارواسکل کردی؟!خب آخه مشنگ معلومه که زنت به تومیگه که میخواد چی بخره برات روزتولدت دیگه.
اشکان خندیدوگفت:باورت میشه من حتی ازاین جشنیم که امشب گرفتین،بی خبربودم؟!چه برسه به کادویی که سارابرام خریده باشه!
– مگه میشه؟!خرخودتی پسرخاله.آخه توچجوری فهمیدی که تواین جعبه ساعته؟!؟
این دفعه ساراهم به کمک اشکان اومدوگفت:من چیزی به اشکان نگفتم…خودش فهمید.
آرش سری تکون دادوباخنده گفت:اگه اینجوریه که پس خوش به حالت ساراخانوم!یه شوهر عاشق و دلباخته نصیبت شده.
ساراخندید.اشکان دستش و به سمت آرش دراز کردوگفت:بده ببینم اون کادوی خانومم و!
آرش ساعت وبه اشکان داد.اشکان ساعت و ازتوی جعبه بیرون آوردودستش کرد.واقعابه دست مردونه اش میومد.اوخی داداشیم!چه ساعت خوشگلیه!چه زن داداش خوش سلیقه ای دارم من!
آرش باخنده گفت: زن ذلیل لااقل بذار مابریم بعد کادوی زنت وبکن دستت.
اشکان خندیدوگفت:دیگه دیگه.مابه طورکلی همچین آدم زن ذلیلی هستیم!
اشکان نگاهش و از جمع گرفت وبه سارا دوخت.یه نگاه عاشقونه و رمانتیک. بامهربونی گفت:دست خانوم خوب من دردنکنه.
سارا لبخندی زدوگفت:قابلت و نداره.
سارا باعشق زل زدتوچشمای اشکان.اشکان محوساراشده بودواصلا حواسش به دوروبرش نبود.سارا سرش و انداخت پایین تااشکانم به خودش بیاد.اشکان یه ذره دیگه سارارو نگاه کردو بالاجبارنگاهش و ازساراگرفت و دوخت به جعبه کادویی.یه دفعه انگار یه چیزی و توجعبه دید.دست کردوازتوی جعبه یه کارت پستال کوچیک به شکل قلب و بیرون آورد.بازش کردوداشت توش و می خوند که آرش کارت و ازدستش قاپیدوگفت:بده ببینم خانومت چی نوشته برات!
اشکان ازجاش بلندشدتا کارت و ازآرش بگیره ولی دیگه دیر شده بود وآرش داشت می خوند:
“من ازتمام زمین تنها یک خیابان میخواهم،ازتمام آسمان یک باران وازتمام تو،یک دست که حلقه شود در دستان من!”
هدیه ای از آسمان برای روز تولدت رسیدو دیدم هیچ چیزگلم راجز عشق لایق نیست.
تولدت…”
وآرش دیگه نتونست ادامه بده چون اشکان کارت و ازدستش قاپید.آرش بااعتراض وخنده گفت:ای بابا!خب میذاشتی بقیه اشم بخونم دیگه.تازه داشت قشنگ می شد.همین جوری پیش می رفتیم به ماچ وبوسه ام می رسیدا!!
اشکان درحالیکه کارت وتوی جعبه میذاشت،بااخم غلیظی روی پیشونیش گفت:خفه شوآرش.شاید یه چیزی بودکه تونباید می خوندیش!ای بابا…
آرش لپ اشکان وکشیدوگفت:ماچاکر پسرخاله باحیای اخمومونم هستیم!
وروبه جمع ادامه داد:خب کادوی بعدی ماله کی بود؟!
ودوباره شروع کردبه بازکردن کادوها.
آرش همه کادوهاروبازکردوازقصد کادوی من وگذاشت برای آخر!به جعبه کادوی تنهای روی میزاشاره ای کردوجدی گفت:رها جان احیاناً این مال تونبود؟!
پوفی کشیدم وعصبی گفتم:چرا اتفاقاً!
آرش بالحن مسخره ای گفت:ای وای،خاکه عالم! اصلا حواسم به تونبود.خیلی ببخشید.
می خواستم بزنم تودهنش!بچه پررو میگه اصلا حواسم نبود!منم که گوشام مخملیه وباورمی کنم!
آرش جعبه کادورو ازروی میز برداشت وبازش کردوادکلن و بیرون آورد.روبه جمع گفت:ملت چه پولدارن!ادکلن اصل می گیرن برای داداششون.
روکردبه آروین وگفت:توخجالت نمی کشی؟خیرسرم منم داداش دارم!تواصلا روز تولد من و یادت میره.اگرم یادت نره،یه جفت جوراب مردونه کلفت تاروی زانو برام می گیری و قال قضیه رومی کَنی!
ودوباره صدای خنده بلندشد.آرش که دوباره مسخره بازیش گل کرده بود،در ادکلن و بارکردومی خواست بزنتش روی لباسش که خیلی ماهرانه ادکلن وازدستش قاپیدم.ادکلن و دادم به اشکان وروبه آرش گفتم:مگه من این و برای توگرفتم؟!
آرش باخنده گفت:توام چقدرخسیسیا! حالامی خواستم یه ذره ازش بزنم.
پوزخندی زدم وگفتم:فکر کردی من تورو نمی شناسم؟امکان داره که تویه عطرمفت گیرت بیاد،بعدیه ذره ازش بزنی؟!برواین حرف وبه یکی بزن که نشناستت.نه من که می دونم باادکلن دوش می گیری.
آروین باخنده روبه آرش گفت:خدایی این یه قلم و دیگه راست میگه!صبحاکه میری سرکار همه جای خونه بوی ادکلنت و میده!حالااگه بوش خوب بود یه چیزی!بوی گربه مرده میده.
آرش گوش آروین و گرفت وپیچوند وباخنده گفت:توکی می خوای ادب یادبگیری؟!هان؟خیر سرم 7 سال ازت بزرگترما! حالا ادکلن من بوی گربه مرده میده؟!یه بوی گربه مرده ای نشونت بدم…
خاله خندیدوروبه آرش گفت:ول کن بچم و!کشتیش آرش.آروین که چیز بدی نگفت،راست میگه دیگه ادکلنت بوی بدی میده.
آرش خنده ای کردو گوش آروین و ول کرد.روبه خاله گفت:دست شمادردنکنه دیگه!ادکلن به اون خوبی کجاش بوی بدمیده؟اصلا…
اشکان پرید وسط حرف آرش وگفت:آرش توامشب چیزی زدی؟
آرش گنگ ومتعجب به اشکان نگاه کردوگفت:نه جونه تو!چی زدم؟
اشکان باخنده گفت:آخه دیدم 5 ساعته داری همین جوری یه بند فک می زنی،گفتم شاید چیزی زده باشی!آدم عادی که این همه انرژی نداره!!!
وصدای خنده جمع بلند شد.اشکان همون طورکه داشت ادکلن و بومی کرد،روبه من گفت:راضی به زحمت نبودیم.چه ادکلن خوش بویی!
لبخندمهربونی زدم وگفتم:قابل تورونداره!
اشکان یه جهش زدوگونه ام و بوسید.بعدسرجاش نشست وروبه من گفت:دستت دردنکنه آبجی کوچولو.
منم درجوابش یه لبخند زدم.
بعداز اون مامان میوه وچای وشیرینی آورد وهمه مشغول خوردن شدند.
یهو آرش ازجاش بلندشدو روبه جوونای جمع گفت:پاشیدببینم!چه خبرتونه انقدرمی خورین؟ازسومالی که نیومیدن.یه ذره بیاید وسط قر بدید چیزایی که خوردین هضم بشه.
آروینم ازجاش بلند شدوبه سمت اشکان اومد،دستش و کشیدوگفت:پاشو ببینم!مثلاتولده ها!عزاکه نیست.
اشکان خنده ای کردوازجاش بلندشدوآرتانم باخودش بلندکرد.رفت پیش رفیقاش و اوناروهم بلند کرد.یه آهنگ خارجی خیلی تند گذاشت وصداش و زیاد کردوشروع کردن به رقصیدن.آرش که طبق معمول مارمولکی می رقصید،رفیقای اشکانم ای بدک نبودن!اما این آروین عوضی انقدرقشنگ می رقصید که کفم بریده بود! مردونه وجذاب می رقصید.قشنگ ترازرقص اون،رقص اشکان بود…انقدر قشنگ ومردونه می رقصید که من دلم براش ضعف رفت!!دیگه چه برسه به سارا!آرتانم که کاملا مشخص بود دِپرِسه!خیلی آروم می رقصیدوازمسخره بازی وهیجان خبری نبود!
آهنگ که تموم شد،رفیقای اشکان به بهانه نفس کم آوردن سرجاشون نشستن واین شدیه یهونه برای ماکه بریم وسط.آرتانم به بهونه اینکه دیگه حوصله نداره کنار کشید اما اشکان وآروین وآرش هنوزم وسط بودند.اشکان به سمت سارا اومدودستش و گرفت وبلندش کردوباهم رفتن وسط.ارغوان خودش بلندشدودست من وکشیدوبلندم کرد وباهم رفتیم وسط.
آرش به سمت ضبط رفت وآهنگ و پلی کرد:
گشتم شب بی ستاره، موندم پای تو دوباره، این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی، تو حرفات ولی با منی، حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر، دلت دیگه نداره باور، که مال منی من با توام
نمیدونی که سخته، اگه یارتو ببینی که بختش، داره وا میشه از رو سرش
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
گشتم شب بی ستاره، موندم پای تو دوباره، این پا و اون پا نکن
قلبت شاید آهنی، تو حرفات ولی با منی، حستو هاشا نکن
منو میکشی آخر، دلت دیگه نداره باور، که مال منی من با توام
نمیدونی که سخته، اگه یارتو ببینی که بختت، داره وا میشه از رو سرش
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
شاید من بیشتر از صد بار بهت گفتم دوست دارم
بهم خندیدی و گفتی نریز مزه از عشق تو بیزارم
من تو رو تو کی، واسه کی تب داری!ای وای
نفهمه که برنجه، ازت انگاری داره رنج و عذاب و حسد
“علیرضاروزگار-من تورو توکی”
اشکان باسارا می رقصیدن وتوحال وهوای خودشون بودن.من وارغوانم باهم میرقصیدیم.آرتان وآرشم باهم می رقصیدن اما یه ذره بیشترنگذشته بودکه آرش همون طورکه می رقصید به سمت من اومدواشاره ای به اشکان وساراکردوروبه من گفت:می بینی اینارو؟من اگه الان نامزد داشتم…!!!حیف که تنهام…حالا مادمازل افتخارمیدن؟
ودستش و به سمتم دراز کرد.دستش و پس زدم وهمون جوری که می رقصیدم گفتم:من به هرکی افتخار بدم،به تویکی افتخارنمیدم.
آرش لبخندمسخره ای زدوگفت:به درک!
وبه سمت ارغوان رفت وبدون اینکه ملاحضه منی که داشتم بااری می رقصیدم و بکنه،شروع کردبه رقصیدن باارغوان.منم مجبور شدم که کناره گیری کنم ورفتم و کنار میز عسلی وایسادم.من که رفتم اونجا،آروین بایه لبخند روی لبش اومدسمت من وگفت:بیخیاله آرش! الکی خودت واذیت نکن.
نگاهی بهش کردم ولبخندی زدم.آروین 3 سالی ازمن کوچیکتربودو چهره مردونه وجذابی داشت ولی خب بچه بود دیگه! البته هرچی بودازاون آرش نکبت که بهتر وباشعورتر بود!!
توفکرای خودم بودم که دست آروین جلوم دراز شد.نگاهی به من کردوگفت:هستی؟
لبخندی زدم ودستم وتوی دستاش گذاشتم وگفتم:هستم.
وباهم رفتیم وسط وشروع کردیم به رقصیدن.آروین خیلی باحال می رقصیدولی آرش یه چیز دیگه بود!عین مارمولک می رقصید ومسخره بازی درمیاورد.ارغوانم انقدر ازدست مسخره بازیای اون دیوونه خندیده بودکه سرخ شده بود.
آهنگ که تموم شد،یه آهنگ جدیدوتوپ اومدکه من و وادار کرد به رقصیدن ادامه بدم.اشکان و ساراهنوزم توحس بودن!آرش که مسخره بازیش درحدبنز گل کرده بود،هی می رفت ازوسط ساراواشکان رد می شدو واسشون شکلک درمیاورد.
من وآروین وارغوان ازرقصیدن دست کشیده بودیم و محو مسخره بازیای آرش شده بودیم.خدایا این بشرچرا انقدردلقکه؟!
خلاصه تاآخر آهنگ ،آرش انقدر بین رقص ساراواشکان پارازیت انداخت ومسخره بازی درآورد که ازچشمای مااشک میومد!!!
انقدرخندیده بودیم که دل دردگرفته بودیم!بالاخره باتموم شدن آهنگ،اشکان وسارا بیخیال رقصیدن شدن وباشوخی وخنده رفتندوتوی جمع بزرگترا روی مبل نشستن.
اونا که رفتن،آرش بایه لبخند حاکی ازپیروزی به سمت ما اومدوگفت:بعداز کلی دلقک بازی تونستم اشکان وسارارو بپرونم!!عجب سمجایی ان اینا!
وادامه داد:پیست رقص و شیک خالی کردم،فقط وفقط واسه خودمون 4 تا!
بااین حرفش من لبخند گشادی زدم و باذوق گفتم:الحق که همون گوریل خودمی!
آرش چیزی نگفت وفقط خندید ودستش و به سمت من دراز کردوباهم رفتیم وسط.آروین وارغوانم اومدن وسط و4 تایی شروع کردیم به رقصیدن.3-2 تاآهنگ که رقصیدیم،پاهای من از زورِ درد زوق زوق می کردن.واسه همینم از رقصیدن دل کندم.به همراه ارغوان رفتیم و کنار اشکان وسارا نشستیم.
بعداز رفتن ما رفیقای اشکان اومدن وسط و شروع کردن به رقصیدن.آرش وآروینم که خستگی ناپذیربودن وهمه رو همراهی می کردن!
اوناهم چندتاآهنگ رقصیدن و بعد بیخیال شدن وبه نشستن رضایت دادن.
بعداز اون هم میز شام و چیدیم وشام خوردیم.
**********
بعداز شام،ساعت حول وحوش 1 بودکه همه رفتن البته به جز آرتان وارغوان وخانواده خاله.
اشکان رومبل ولوشده بود.آرش هم روی مبل کناری اشکان نشسته بودوباگوشیش سرگرم بود.من وارغوان وآرتان و ساراو آروینم کنارهم نشسته بودیم وحرف می زدیم.البته اوناحرف می زدن ومن حتی گوشم نمی کردم!
مامان و باباهم مشغول حرف زدن باخاله اینابودن.
نگاهی به آرتان انداختم که سرش و انداخته بودپایین و باانگشتای دستش بازی می کرد.خیلی توفکربود.دلم می خواست برم پیشش و ازش بپرسم که چراانقدرناراحته ولی…
روم نمی شد ودوست نداشتم که آرتان فکرکنه من نگرانشم..خب راستش نگرانشم نیستم ولی حس کنجکاویم داره قلقلکم میده که دلیل ناراحت بودشن وبدونم…
باصدای آروین به خودم اومدم:رها توچی؟
گنگ ومتعجب بهش نگاه کردم وگفتم:من چی؟
آروین خندیدوگفت:هیچی!
وباابرو به آرتان اشاره کرد.اخمی بهش کردم و ازجام بلند شدم وبه اتاقم رفتم.
این آروینم واسه من دم درآورده!!!یعنی چی که باابروش به آرتان اشاره می کنه؟!همینم مونده که همه فکر کنن من عاشق آرتانم!!!فرضش وبکن…من؟!!عاشق آرتان…هه!!مسخره اس!!
سوئی شرتم و برداشتم وهمون طوکه تنم می کردم ازاتاق خارج شدم.مامان بادیدن من گفت:کجامی خوای بری؟
لبخندی زدم وگفتم:میرم یه ذره قدم بزنم.
مامان اخمی کردوگفت:نمی شه یه دفعه که مهمون داریم،دست ازاین عادت مسخره برداری؟
لبخندم وپررنگ ترکردم وهمون طورکه به سمت درمی رفتم،گفتم:به جونه خودت راه نداره!
واز خونه خارج شدم.عادت همیشگیم بود.هروقت که دلم می گرفت یاحوصله ام سرمی رفت، میومدم توحیاط وقدم می زدم.خیلی حال می داد.یه حس قشنگ وشیرین بهم دست می دادکه همه دلتنگیام ویادم می رفت.واسه همینم نمی تونستم این عادت به قول مامان مسخره رو ترک کنم.امشبم چون واقعا توجمع بچه هاحوصله ام سررفته بودو حرفی واسه گفتن نداشتم وازهمه مهم تراینکه قیافه ناراحت آرتان اذیتم می کرد،اومدم بیرون.
همین جوری داشتم توحیاط راه می رفتم و نفس عمیق می کشیدم که یه صدایی شنیدم:
– چه هوای خوبی!
این دیگه کیه؟!وای خاک به سرم!نکنه دزده؟نه بابا دزد که نمیاد باآدم درباره هوا صحبت کنه!
نفس عمیقی کشیدم و سرم و به سمت صداچرخوندم.یه سایه محو وسیاه ازدور داشت به من نزدیک می شد…ازترس یه قدم به عقب برداشتم که یهو…
نتونستم تعادلم و حفظ کنم.من باهمون کفشای عادیم نمی تونم راه برم چه برسه به این کفشای پاشنه بلند!دیگه داشتم خودم و پهن زمین فرض می کردم که یه دست دورکمرم حلقه شد.من و به سمت خودش کشید ومحکم بغلم کرد.
این دیگه کیه؟!
نگاهی انداختم ودیدم آرتان بادستای قوی ومردونش کمرم ومحکم گرفته!
دستش طلا!نزدیک بودیه افتادن دیگه به کارنامه درخشان افتادنام اضافه بشه!
حالاچرااینجوری من وبغل کرده؟وا!!!خدا شفاء بده!
سعی کردم خودم و ازبغلش بکشم بیرون.آرتانم به خودش اومدوحلقه دستاش دورکمرم شل شد.ازبغلش بیرون اومدم وخجالت زده لبخندی زدم وگفتم:ببخشید.
آرتان لبخندی بهم زدوگفت:نه بابا!این چه حرفیه؟
به آسمون نگاه کردویه نفس عمیق کشید.همون طورکه به آسمون نگاه می کرد،گفت:هوای خیلی خوبیه!توهمیشه میای اینجاقدم میزنی؟
– نه…هروخ که دلم بگیره…
نگاهش و ازآسمون برداشت ودوخت به چشمای من وگفت:میشه امشب منم باهات قدم بزنم چون دلم امشب بدجوری گرفته.
انقدر این جمله اش ومظلوم گفت که دلم براش کباب شد.
مهربون گفتم:چرا نمیشه؟!
وشروع کردم به قدم زدن.آرتانم شونه به شونه من قدم می زد.یه نفس عمیق کشیدم وریه هام وپراز هوای تازه وخنک کردم.روبه آرتان گفتم:چرا امشب دلت گرفته؟!
نفس عمیقی کشیدوگفت:نمی دونم…کاره دله دیگه.یه وختایی می گیره که امشبم ازاون وختاس!
چیزی نگفتم ولبخند زدم.درکش می کردم…راست می گفت…گاهی اوقات دل آدم می گیره…جوری که حتی خودشم نمی دونه چشه و واسه چی دلش تنگه!!
نگاهم و دوختم به ماه.خیلی قشنگ بود.سفیدو پرنور…
آرتان من من کنان گفت:رها…من…من می خوام باهات حرف بزنم.
نگاهم وازماه برداشتم و به آرتان دوختم.باتعجب گفتم:چه حرفی؟!
آرتان کلافه دستی لای موهاش بردوگفت:میشه بشینیم؟
وبه تاب کنارباغچه اشاره کرد.سری تکون دادم و باهم روی تاب نشستیم.
تاب آروم آروم تکون می خورد وآرتانم شروع کرده بود به حرف زدن:
– می دونی رها…من خیلی وقته که می خوام یه چیزی بهت بگم اما…اما روم نمیشه! ازعکس العملت می ترسم…همش می ترسم که نکنه توازمن بدت بیاد یافکر کنی که من…من…
ودیگه نتونست ادامه بده ونگاهش و دوخت به گلای باغچه.
بهش نگاه کردم وگفتم:چی می خوای بگی آرتان؟
آرتان نگاهش و ازباغچه برداشت وزل زدبه چشمام.خیره خیره نگاهم می کرد.بعدازچند لحظه نگاهش و ازم دزدیدوازجاش بلند شد.همون طورکه به سمت درحیاط می رفت،گفت:فراموشش کن.به ارغوان بگومن دم درمنتظرشم.خداحافظ.
وا!!!!!!! اینم خله ها!مثلا می خواست یه چیزی به من بگه.بیخیالش بابا!
زیر لب خداحافظی گفتم و رفتم توخونه.
– هوی چه خبرته باز؟چرادرماشین و اینجوری می بندی؟
پوفی کشیدم وگفتم:ببخشید سرکارِ خانوم.دیگه تکرار نمشه.
ارغوان خندیدوگفت:حالاچرا قاطی می کنی سرکارِ خانوم بی اعصاب؟!
چیزی نگفتم.اونم درِ ماشینش و قفل کرد وباهم وارد حیاط دانشگاه شدیم.ارغوان روبه من گفت:تواین دو ساعت می خوای چیکارکنی؟
– مجبورم توحیاط دانشگاه بمونم دیگه!
ارغوان سری تکون دادوگفت:باشه پس من رفتم.
خندیدم وگفتم:آخه توچرا انقدربه فکردوستتی ارغوان؟یه وخ نگی منه بیچاره تا ساعت 10 اینجاچیکارکنما!!!برو.برو به سلامت.
ارغوان نگاهی به من کردونگران گفت:می خوای بمونم؟اصلا نمیرم.بیخیالِ کلاس حسینی!
اخمی کردم وگفتم:حالا من یه چیزی گفتم.توچراجدی گرفتی؟!!پاشو برو سرکلاست.اگه نری حسینی پدرتورو هم درمیاره ها!
ارغوان نگران به من نگاه کردوباشک گفت:یعنی میگی برم؟
جدی ومحکم گفتم:آره.برو.
ارغوان سری تکون دادوگفت:باشه. پس خیلی مواظب خودت باش.
باخنده گفتم:خوبه توام.ادای مامان بزرگارو درنیار.
ارغوان خندیدوهمون طورکه به سمت سالن می رفت،گفت:دست تودماغت نکنیا…مثل یه دخترخوب همین جابشین،مامان میره زودبرمی گرده!!
منم خندیدم وگفتم:کوفت بگیری!
رفتن ارغوان و باچشمام دنبال کردم.اون که رفت، رو یکی ازصندلی های دانشگاه نشستم.به دلیل گندی که زده بودم،به دستور حسینی این جلسه حق نداشتم پام وبذارم توکلاس!!گندم بزنن بااون حاضرجوابیام…معلوم نیس حالا حسینی می خواد بعدکلاس چه بلایی سرم بیاره.
کلافه گوشیم و درآوردم وبرای پُرکردن وقتم،شروع کردم به angry birds بازی کردن…عاشق پرنده هاشم…خیلی نازن!!!
یه ذره که بازی کردم،به ساعتم نگاهی انداختم.8:15 بود!اوف!حالا من تا ساعت 10 اینجاچیکار کنم؟
گوشیم وگذاشتم توی کیفم و ازجام بلندشدم.تصمیم گرفتم برم کل دانشگاه ومتر کنم.همین جوری راه می رفتم و همه جارو دید می زدم که یه صدایی شنیدم:
– هه…جالبه!ببین کی واسه من دم از وفاداری میزنی…خانوم به اصطلاح محترم کسی دم از وفاداری وعشق میزنه که صادق و وفادار باشه نه عوضی وخیانت کار!
اِ!!!؟؟! این که صدای رادوین خره است!
نگاهی به دور وبَرَم انداختم ورادوین ودیدم…روی یکی ازصندلی های دانشگاه نشسته بودوداشت باگوشیش حرف می زد…لابداین سحره که داره باهاش حرف می زنه دوست دخترشه دیگه!بذار ببینم چی میگن به هم یه ذره بخندم.پشت یکی ازدیوارا قایم شدم وگوش دادم:
– ببین سحر…ای بابا یه لحظه حرف نزن به من گوش کن…اَه!!!تویه دیقه می تونی خفه خون بگیری؟…دهنت وببند!دهنت وببند وبه من گوش کن!من ازت متنفرم سحرمی فهمی؟!!متنفر…توبه من بد کردی سحر!!خیلی بهم بدکردی…چراگریه می کنی؟!چرا ناراحتی؟باید خوشحال باشی!خوشحال باش…تو برای دومین بار تونستی من وخر کنی…تو دوبار به من ضربه زدی!…توباخیانتت من وداغون کردی…تومن وبه مرز دیوونگی رسوندی سحر!تو رفتی بایکی دیگه…توبایکی دیگه بودی وپیش من ادعای عشق می کردی!چطور تونستی اونقدر عوضی باشی؟!چطور تونستی؟؟؟؟…
ودیگه ادامه ندادو باعصبانیت پوفی کشید.
رادوین ساکت بودودختره داشت حرف می زدولی من اصلا نمی شنیدم که چی میگه.رادوین ساکت بودوفقط گوش می داد.
یه دفعه نفهمیدم دختره بهش چی گفت که رادوین پرید بهش:
-خفه شو!…بهت میگم خفه شو…تومستحق همه این توهینایی!حتی مستحق بدتراز اینا…خیلی بهت لطف کردم که ساده ازت گذشتم…ازت گذشتم اما این به این معنانیست که بخشیمدت!نبخشیدمت فقط بی تفاوت وبی احساس از کنارت رد شدم!این گذشت به معنای عبوره نه بخشش!…توحتی لیاقت بخشیده شدنم نداری…ازت رد میشم وفراموشت می کنم تا بتونم راحت زندگی کنم!…توبرای همیشه از دلم رفتی بیرون ودیگه راه برگشتی نداری!پس بهتره دمت وبذاری روکولت وگورت واز زندگی من گم کنی…حالام اون گوشی وامونده ات وقطع کن ودست از سرمن بردار!(به دفعه صداش عصبی شدوباداد گفت:)به جونه مامانم که می دونی چقد واسم عزیزه قشم می خورم،اگه یه باردیگه،فقط یه بار دیگه شماره ات و روگوشیم ببینم کاری می کنم که مرغای هوابه حالت زار زار گریه کنن…دیگه هیچی بین مانیست!خوده تو،همه چی و تموم کردی…باخیانتت!!
وقطع کرد.
گوشیش و روی کلاسورش که کنارش بود،پرت کرد وپوفی کشید.صورتش و بادستاش پنهون کرد و زیرلبی یه چیزایی گفت که من نشنیدم.
دستاش و ازروی صورتش برداشت وگفت:
– بیابیرون بابا!میومدی کنارم می نشستی گوش می کردی که سنگین تربودی!
این باکیه؟!بامن که نیس مطمئنم.من خیلی نامحسوس عمل کردم.
اگه بامن نیس پس باکیه؟آخه کس دیگه ای اینجانیست که!شایدخل شده داره باخودش حرف می زنه!!! اینم ازعوارض دختربازیِ زیاده ها!!!
رادوین ادامه داد:
– باتوام خانوم رهاشایان!
اِ!!؟!؟ این بامنه؟نه بابا؟؟!!!! چجوری من ودید؟!
دیگه خیلی 3 شده بود!واسه همینم ازپشت دیوار بیرون اومدم و روبروش وایسادم.نباید اعتراف می کردم که فالگوش وایساده بودم.واسه همینم تک سرفه ای کردم وگفتم:بامن کاری داشتی که صدام کردی آقای رستگار؟!
رادوین خندید وروبه من گفت:نه.من چه کاری می تونم باتو داشته باشم؟!فقط دیدم داری به حرفای من گوش میدی،گفتم بیای ازنزدیک مستحضر باشی که اذیت نشی.
اخمی کردم وگفتم:من اصلابه حرفای تو گوش نمی دادم.
– مطمئنی؟!
سری تکون دادم وجدی گفتم:کاملامطمئنم.
رادوین پوزخندی زدوگفت:که این طور؟!!…جالبه!!!فقط من نمی دونم اگه تو به حرفای من گوش نمی دادی پس چرا اونجا قایم شده بودی؟!
کمی فکر کردم تایه بهونه درست حسابی گیربیارم.چی بگم بهش؟!نمی دونم…بگم داشتم رد می شدم؟!آخه عقل کل اگه داشتی رد می شدی پس چرادیگه قایم شده بودی؟!پس چی بگم؟!
سکوتم طولانی شده بود.واسه همینم رادوین خندیدوگفت:نمی خواد زیادی به مخت فشاربیاری تا بهونه بتراشی.به هرحال من دیدم که توداشتی به حرفای من گوش می کرد.
اخمی کردم وگفتم:خوب دیدی که دیدی!من چیکارکنم؟خودم وبکشم!؟اصلابه درک که دیدی!
رادوین اخمی کردوهیچی نگفت.گوشیش وگرفت دستش و سرگرم شد.
ای بابا!اینم که رفت تولاکِ خودش!حالا من چیکارکنم؟! باباحوصله ام سررفته!!!به جزاین گودزیلام که هیچ کس توحیاط دانشگاه نیست.انگارهمه آب شدن رفتن توزمین وفقط همین دیوونه مونده…سگ پرنمیزنه توحیاط!!!حتی حراست دانشگاهم نیست!!!
حوصله ام خیلی سر رفته بود ودرضمن کاری نداشتم که بخوام انجام بدم…به ناچار رفتم وکنارش نشستم.حداقل ازبیکاری که بهتربود!!
متعجب به من نگاه کرد.به گوشیش اشاره ای کردم ومظلوم گفتم:داری چیکارمی کنی؟!
رادوین همون طورمتعجب به من زل زده بود.باصدای آرومی گفت:دارم اِس میدم.
لبخند پت وپهنی زدم وگفتم:به کی؟!
اخمی کردوگفت:به تومربوط نیست!
ودوباره مشغول اس دادن شد.
بی حوصله پوفی کشیدم و مشغول دید زدن حیاط خالی دانشگاه شدم.رادوینم همچنان داشت اس می داد!!!دلم می خواست همین چهارتااستخوون وتودهنش خورد کنم…خب مگه چی می شه،به منم بگه که به کی اس میده؟!
توحال وهوای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود.این دیگه کیه؟
دکمه سبز رنگ وفشاردادم:
– بله؟!
– سلام.
– سلام،بفرمایید؟
– نشناختی؟
عصبی گفتم:باید بشناسم؟!
طرف باخنده ومسخره بازی گفت:اوهو!چه بداخلاق.
اخمی کردم وگفتم:لطفامزاحم نشیدآقای محترم.
وقطع کردم.زیرلبی به مزاحمه فحش دادم:احمق بی شعور!
رادوین یه لحظه به من وبعد به گوشی توی دستم نگاه کرد.انگارمی خواست یه چیزی بگه امابعد پشیمون شدونگاهش و ازم دزدید.
منم دوباره مشغول دید زدن دانشگاه خالی وسوت وکور شدم.عجب آدمایی پیدامیشنا!!!مزاحمای علاف…
طرف دوباره زنگ زد.دکمه سبزو فشاردادم و عصبی گفتم:زبون آدمیزاد حالیته؟!میگم مزاحم نشو می فهمی؟!
صدای خنده طرف اومد.باعصبانیت گفتم:روآب بخندی!
طرف باخنده گفت:اوه اوه.چراآمپرمی سوزونی رها؟!منم آرش!!!
ای بابا! اینم من واسکل کرده ها!باعصبانیت توپیدم بهش:
– حناق 4 ساعته بگیری آرش.مرض داری؟!
آرش باخنده گفت:آره.مرض لاعلاج دارم.
– کاملامشخصه.حالاچیه؟! چه مرگت شده؟!چرابه من زنگ زدی؟!
– چه مودب!
– بمیرآرش!چیکارداری؟!
– هیچی.زنگ زدم حال دخترخاله ام وبپرسم.
– هه هه.خندیدم.توازکی تاحالانگران حال من شدی؟!
– من همیشه نگران حالتوام.
خندیدم وگفتم:اون که بعله!خب چه خبرا؟
– هیچی بابا!سلامتی.
– آروین خوبه؟!خاله؟!عمو؟
– آره همه خوبن.بروبچزشماچطورن؟!
– اونام خوبن.
– تو الان کجایی؟!
– دانشگاه.
– اوهو!پس درحال کسب علم ودانشی؟!
– نه بابا!علم ودانش کیلو چنده؟!استاد ازکلاس پرتم کرده بیرون.توحیاط دانشگاه نشستم.
آرش باخنده گفت:چراپرتت کرده بیرون؟!
– قضیه اش مفصله…
آرش سکوت کردوبعدازچندلحظه گفت:رها…
– چیه؟!
– یه چیزی بخوام برام انجام میدی؟!
– تااون یه چیزی چی باشه!
– تو اول قول بده انجام بدی.
– من تاندونم چی ازم می خوای قولی بهت نمیدم.
آرش نفس عمیقی کشیدوگفت:میشه بری یکی و برام خواستگاری کنی؟!
ازخنده ترکیدم!این چی میگه؟!خواستگاری؟!!!!آرش داماد بشه؟
رادوین باتعجب به من نگاه می کرد.دلم و گرفته بودم و غش غش می خندیدم.
آرش باناراحتی گفت:کوفت بگیری تو!کجای حرفم خنده دار بود؟!
بریده بریده گفتم:همه جاش!!!!فرضش وبکن…من…برم…خواستگاری…ا ونم برای کی؟!تو؟!!
ودوباره ازخنده ترکیدم.آرش بادلخوری گفت:مگه من چمه؟!
باخنده گفتم:هیچیت نیست.فقط یه خرده خل وضعی.کسی که بخواد زن توبشه،بایدمخش و خرگاز زده باشه!
آرش باناراحتی گفت:بروبمیر توام.منه خرو بگوکه فکر کردم،توبه فکرمی!
وقطع کرد.
آرش که قطع کرد،ازخنده پهن زمین شدم…
انقدخندیده بودم که ازچشمام اشک میومد.دلم دردگرفته بود!فرضش و بکن!!!آرش داماد بشه.خدایی خیلی خنده داره!این دیوونه نمی تونه دماغ خودش و بکشه بالا،چه برسه به اینکه بخواد بشه مرد یه خونواده…
لابه لای خنده هام گفتم:وای خدامردم ازخنده!
رادوین زل زده بودبه من.باتعجب گفت:میشه بپرسم اون یارو چی گفت که تواینجوری داری زمین وگازمی زنی؟!
تصمیم گرفتم که حرفش و تلافی کنم.لابه لای خنده هام،شکلکی براش درآوردم وگفتم:به تومربوط نیست!
و ازفکر دامادشدن آرش دوباره ازخنده منفجرشدم.
رادوین گنگ ومتعجب به من زل زده بود.
خدایی من چرا اندازه یه گاوم نمی فهمم؟نباید اونجوری به آرش می خندیدم.گناه داشت بیچاره!باید ازدلش دربیارم.
تک سرفه ای کردم وسعی کردم که دیگه نخندم.دوباره گوشیم ودستم گرفتم وبه آرش زنگ زدم.
بیشترازده تا بوق خوردولی آرش برنداشت.دیگه می خواستم قطع کنم که صدای آرش وشنیدم:
– چیه؟!
– چطوری پسرخاله؟!
– خوب نیستم.
– الهی من بمیرم واسه اون حالت که خوب نیست.
این وکه گفتم،رادوین چپ چپ نگاهم کرد.ایش!پسره ی چلغوز!!!به توچه؟!پسرخالمه دوست دارم قربون صدقه اش برم.
آرش ناراحت وداغون گفت:لازم نکرده توبرای من بمیری.بعدازعمری یه کار ازت خواستما!
– کی بایدبرم؟
آرش باتعجب گفت:کجا؟!
-خواستگاری دیگه!
باصدایی که خوشحالی وذوق توش موج می زد، گفت:جونه آرش می خوای بری؟!
خندیدم وگفتم:چیه؟!به من نمیادبرم خواستگاری؟
خندیدوگفت:چرانمیاد؟!خیلیم میاد.
ودرحالیکه ازخوشحالی داشت بال درمیاورد،ادامه داد:
– این هفته کی بیکاری؟!
– من سه شنبه هاخونه ام.سه شنبه خوبه؟
– آره.خیلی خوبه.
– حالا این دخترخوش بخت کی هست؟
– یکی ازهمکارامه.توشرکتمون کارمیکنه.
– یعنی من باید بیام شرکتتون؟!
– آره.
– ساعت چند؟!
– ماتاساعت 2شرکتیم.هروخ تونستی بیا!
– اکی.سه شنبه ساعت 11 اونجام.
آرش باذوق گفت:چاکرتم به مولا!جبران می کنم رها.
– لازم نکرده جبران کنی.اگه قول بدی دیگه اذیتم نکنی من راضیم.
– من دیگه غلط بکنم تورو اذیت کنم.
باخنده گفتم:معلومه خیلی دوستش داری که به خاطرش دست از اذیت کردن منٍ بیچاره برداشتیا!
آرش خندیدوگفت:دیگه کاری نداری رها؟!
– نه مواظب خودت باش.
– توام مواظب خودت باش.به خاله اینا سلام برسون.
– باشه .توام سلام برسون.خداحافظ.
– خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم،یه لبخند روی لبم سبز شد.بالاخره این آرش خل وچل مام داره سروسامون می گیره.
باصدای رادوین ازافکارم بیرون اومدم:
– اون بیچاره چقدربدبخته که توباید براش بری خواستگاری!
اخمی کردم وبهش توپیدم:مگه من چمه؟!
خندیدوگفت:هیچی.فقط همچین یه ذره خل وضعی!
داشت حرفی و که به آرش زدم به خودم می زد! بچه پرروی خودشیفته ی چلغوز!
باجیغ گفتم:من خل وضعم؟!
رادوین سرش و به علامت تایید تکون داد.هنوزم داشت می خندید.کیفم واز روی صندلی برداشتم وازجام بلند شدم.
روبروش ایستادم و گفتم:ببین رادوین خان من دوست دخترت نیستم که هرچی از دهنت دراومد بهم بگی.من مثل اون بیچاره هادوستت ندارم که ازترس ازدست دادنت،جلوی حرفای مفتت خفه خون بگیرم.هیچ صمیمیتی بین ماوجود نداره که توبه خودت اجازه دادی به من بگی خل وضع.درضمن محض اطلاع شما (صدام وبردم بالا وجیغ زدم:)خل وضع خودتی واون دوست دخترای عین گودزیلات!
واز جلوش ردشدم و به سمت پله های دانشگاه رفتم.
پسره پررو!فکر کرده کیه که بامن اینجوری حرف می زنه؟!غلط کرده.پسره دخترباز خودشیفته عوضی.هرروز یه دوست دختر می گیره.خاک توسرش کنن.مرده شورش و ببرن.ایشاا… بره زیرتریلی 18 چرخ بمیره من ازدستش راحت شم!
بالاخره به درکلاس رسیدم.به ساعتم یه نگاه انداختم.ساعت یه ربع به 10 بود.تصمیم گرفتم،این یه ربعم بشینم رویکی ازصندلیا و باگوشیم بازی کنم.
همین کارم کردم و مشغول بازی کردن شدم.پنج دقیقه بیشتربه تموم شدن کلاس نمونده بودکه رادوین و دیدم.با اخمای درهم داشت ازپله ها بالا میومد.به سمت من اومد وروی دورترین صندلی ازمن نشست.منم اصلابهش محل ندادم وبه بازی کردنم ادامه دادم.انگارنه انگارکه اصلا رادوینیم هست!
باصدای بازشدن درکلاس به خودم اومدم وگوشیم و پرت کردم توکیفم.مقنعه ام و یه ذره جلوکشیدم وموهام و دادم تو.ازجام بلندشدم.رادوینم بلندشدوبه سمت استادرفت که داشت ازکلاس خارج می شد.
منم به سمت استاد رفتم وبامودب ترین لحن ممکن سلام کردم.رادوینم سلام کرد.استاد جواب سلاممون و و داد و گفت:بیاید بریم دفتر.می خوام باهاتون حرف بزنم.
یاقمربنی هاشم!این چی می خوادبگه؟!من بگم غلط کردم،ول کن معامله می شی؟!ای بابا!
استادبه سمت دفتربه راه افتاد ومن و رادوینم دنبالش.مثل جوجه اردک پشت سر رادوین و استاد راه می رفتم!
بالاخره رسیدیم.استاد رفت تو وبادستش به مااشاره کردکه بریم تو.رادوین عین گاو سرش و انداختورفت تو!انگارنه انگار که خانومامقدمن!ببین چه دور و زمونه ای شده ها!
منم رفتم توی دفتر.استاد کیف سامسونتش و روی میز گذاشت و به سمت من و رادوین اومد که بافاصله کمی ازدر کنارهم ایستاده بودیم.
روبه ماگفت:امروز بیرون کلاس،توحیاط خوش گذشت؟!
من سرم وانداختم پایین وچیزی نگفتم.رادوینم که بدجور دپ بود.اونم چیزی نگفت.استاد لبخندی زدوگفت:پس مثل اینکه خوش نگذشته!
دستش و گذاشت روی شونه رادوین وروبه من گفت:من اونجوریام که همه بچه هافکرمی کنن استادبدی نیستم.فقط دلم میخواد همه چی طبق نظم وانظباط باشه.شمانباید اون روز دیر می کردین.درضمن نبایدم بامن اونجوری حرف می زدین.
من من کنان گفتم:استادمن واقعابابتِ…اون… اون روز متاسفم.سرم خیلی درد می کرد.حالم …حالم زیاد خوب نبود.نمی خواستم باهاتون اونجوری حرف بزنم…من…راستش…
استاد پرید وسط حرفم:
– دیگه مهم نیست.مهم نیست که اون روز چه اتفاقی افتاد.منم سعی می کنم که اونروزو فراموش کنم.ولی شمام نباید دیگه دیرکنین.
لبخندی زدم وگفتم:چشم.
اونم لبخندزد.
باورنمی کردم که این آدمی که روبروم ایستاده،حسینی باشه!پس چراتوکلاس انقدر گنددماغه!منه بیچاره روبگوکه چقدر ترسیده بودم وفکر می کردم این واحدوافتادم!نمی شه حسینی همیشه انقدرمهربون ومنطقی باشه؟!
استاد رو به رادوین ادامه داد:توچته امروزپسر؟چراعین لاک پشت رفتی تولاک خودت؟
رادوین لبخندکم رنگی زدوگفت:هیچی نیست استاد.
استادخندیدوگفت:من اگه بعداز 3 تاواحد باتو نفهمم که چته،به دردلای جرز دیوارم نمی خورم.تویه چیزیت هست.چی شده؟!
رادوین لبخندش وپررنگ ترکردوگفت:گفتم که…چیزی نیست استاد!بیخیال!
استادلبخندی زد.برای اینکه رادوین و ازاون حال بیرون بیاره،گفت:توخجالت نمی کشی؟! اون چه کاری بودکه اون روز کردی؟!آدم عاقل پامیشه میره بالای صندلی آهنگ پیرهن صورتی می خونه؟
رادوین لبخندی زدوگفت:بده دارم به دانشجوهاتون روحیه میدم تابهتر خر بزنن؟
استادباخنده گفت:البته اگه بزنن!
رادوینم خندید.این استاد حسینی چقدرمهربون شده یهو!چرا انقدر صمیمی بارادوین برخوردمیکنه؟خدابده شانس!
استاد روی شونه رادوین زدوگفت:دیگه نبینم کنسرت راه بندازیا!
رادوین باخنده گفت:می دونین که نمیشه!
استادخندیدوگفت:اون که بله!
به رادوین نگاه کردوگفت:من نمی دونم تواگه بری،کی می خواد این دانشجوهای ماروبخندونه.
رادوین باخنده گفت:دستتون دردنکنه دیگه استاد!ماشدیم دلقک؟
استادخندیدوگفت:شما تاج سرمایی.دلقک چیه رادوین؟!
– چاکرٍ اوستا!خیلی کرتیم!
– ما بیشتر!
وباشوخی وخنده ازهم خداحافظی کردن!ایناچه صمیمین باهم!
منم ازاستادخداحافظی کردم واز دفتراومدم بیرون.رادوین پشت سرمن از دفتر خارج شدو درو بست.
من جلوتراز رادوین به سمت کلاس می رفتم واونم پشت سرمن میومد.داشتم می رفتم توکلاس که یهو یه چیزی پرید توبغلم!
ارغوان بود!!!
باذوق ماچم کردوگفت:دلم برات تنگ شده بود دیوونه!
باخنده گفتم:خوبه خوبه!حالاانگار رفته بودم قندهار!توحیاط همین دانشگاه بودم دیگه!
ارغوان خندیدوآروم زدتوسرم.گفت:الحق که همون رها بی احساس خودمونی!
باصدای رادوین به خودمون اومدیم:ببخشید خانوما…
نگاهم به رادوین خوردکه جلوی در وایساده بودومی خواست رد بشه.مادقیقا جلوی دروایساده بودیم.ارغوان لبخندی زدوکنار رفت. منم کنار رفتم تا رادوین رد بشه.
وارد کلاس که شد،کلاسورش و به سمت سعید پرت کرد،گوشیش و به سمت امیروخودکارش و به سمت بابک!اونام توهوا گرفتنشون! دهنم ازاین همه سرعت ونبوغ بازمونده بود!عین فیلمای اکشن هندی بود!تنهافرقش این بودکه ایناکاملاواقعی بودن.
خوبه حالاهمین رادوین خره تاچند دقیقه پیش اخماش توهم بود!!یهو رفیقاش ودید چه کوک شده که حرکت اکشنم می زنه!!
سعید باخنده گفت:به به به!ببین کی اومده!
رادوین باقدمای بلند فاصله بینشون و طی کرد.گوشیش واز دست بابک که سخت مشغول خوندن یه چیزی بود،گرفت.بابک معترض گفت:ای بابا!داشتم اس اون دختر دماغ عملیه رو می خوندم!بده به من،ببینم این چی گفته!
رادوین گوشیش و گذاشت توجیبش و باخنده گفت:نوچ نوچ نوچ!گوشی یه وسیله شخصیه!بی اجازه بهش دست نمی زنن.
بابک باخنده گفت:رادوین…مسخره بازی درنیار!!بده بقیشه اش وبخونم دیگه.
وگوشی رادوین و ازتوی جیبش درآوردو داد دست سعیدوگفت:بخون یه ذره بخندیم.
سعید گوشی و گرفت.صدای نازک زنونه ای به خودش گرفت وشروع کردبه خوندن:کجایی عشقم؟!
وبایه صدای مردونه ادای رادوین و درآورد:خونه!
روبه رادوین ادامه داد:ای خاک توسرت کنن،این بیچاره کلی ذوق ازخودش بروز میده بعدتو یه کلمه یه کلمه جوابش و میدی؟!
بابک معترض گفت: چرت نگو سعید،بقیه اش وبخون خره!
وسعید دوباره شروع کرد به ادا درآوردن:
– چی کالامی چنی؟!
– مثه آدم بنال ببینم چی میگی!
– عزیزم گفتم چیکارا میکنی؟
– خوابیده بودم که به لطف سرکارٍ خانوم بیدارشدم.
– اوخی!خواب بودی عشقم؟
– ببخشید من یه سوال بپرسم؟
– بپرس رادوینم.
– تودقیقا کی هستی؟!
بابک باخنده روبه رادوین گفت:یعنی چی تودقیقا کی هستی؟!
رادوین خندیدوگفت:می دونی که من به بیشتراز هزارنفر شماره دادم!خب یادم میره کی به کیه دیگه.
سعید ادامه داد:
– مینام دیگه عقشم.
– میناکیه؟!
– وا!!!!من و نمی شناسی رادوینی؟
– نه!
– منم مینا!همون که چند روز پیش تو رستوران لاله بهم شماره دادی هانی.
– آهان،خب چته؟!
– یعنی چی چته؟
– یعنی اینکه چه مرگت شده که من وازخواب بیدارکردی؟
– وا!!! چلا اینجولی می حلفی هانی؟من اصلنشم دیجه باهات قهلم.
– یادم نمیاد ماباهم دوست بوده باشیم که حالاتو بخوای قهل باشی!
– خیلی بدی رادوین!
– می دونم.بای.
سعید باهیجان روبه رادوین گفت:بعداز این دیگه اس نداد؟!
رادوین گوشیش و ازسعیدگرفت وبی تفاوت گفت:نه.
روبه ارغوان،طوری که رادوین بشنوه گفتم:والامن نمی دونم این دخترای دیوونه ی خل وچل تواین گودزیلاچی می بینن که باهاش رفیق می شن!نه تیپ داره،نه قیافه داره،نه اخلاق داره!
رادوین باتمسخرگفت:تااونجایی که می دونم من هم تیپ دارم،هم قیافه دارم،هم اخلاق! اونی که هیچ کدوم اینارو نداره تویی نه من!!!
بهش نگاه کردم وگفتم:دوباره دهن من وباز نکنا!
باوقاحت تمام گفت:مثلا اگه بازکنم،چی میشه؟!
نمی خواستم دوباره باهاش دهن به دهن بشم.می ترسیدم همین یه ذره آبروی نداشته ام هم پیش رفیقاش بره.بعدا به حسابش می رسم.
نفس عمیقی کشیدم وبه سمت ارغوان رفتم.روبهش گفتم:بیابریم.
ارغوان سری تکون دادوباهم ازکلاس خارج شدیم.
**********
باصدای آلارم گوشیم،ازخواب بیدار شدم.خیلی سریع آماده شدم.یه مانتوی کوتاه آبی پوشیدم،بایه شلوارلی لوله.
موهام و شونه کردم و محکم بستم.به سمت آینه رفتم و پنکک زدم.ریمل،رژگونه ویه رژ صورتی خیلی خیلی کم رنگ.مقنعم وهم سرم کردم.حتی به خودم زحمت ندادم که موهام و بندازم بیرون!
کیفم و ازروی تخت برداشتم و ازاتاق خارج شدم.به آشپزخونه رفتم.اشکان وبابارفته بودن سرکار وفقط مامان توآشپزخونه بود.بادیدن من لبخندی زدوگفت:سلام.دخترگلم چطوره؟
مامان ماچرایهویی انقدر مهربون شده؟
لبخندی بهش زدم وگفتم:سلام به مامان خوشگل خودم.خوبِ خوبم.مامان عسلِ من چطوره؟
– منم خوبم عزیزم.بشین صبحونه بخور.
روی صندلی نشستم و مشغول شدم.
مامان روبه روی من نشسته بودو زل زده بود بهم.وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زدوگفت:چه قدر زود بزرگ شدی عزیزم.
متعجب گفتم:مامان خوبی؟!
– آره عزیزم.
– مطمئنی؟
– آره.
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن شدم.مامان هنوزم داشت خیره خیره نگاهم می کرد.سابقه نداشت مامان انقدر مهربون بشه.یعنی چی شده؟
شیشه مربارو جلوی من گذاشت ومهربون گفت:مربا بخور عزیزم.
متعجب نگاهش کردم.مامان مام ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!چقدرمهربون شده!
دوباره مشغول خوردن شدم.صدای مامان و شنیدم:خاله ات زنگ زده بود.
لبخندی زدم وگفتم:واقعا؟!حالش خوب بود؟!آرش؟آروین؟عمو؟
– آره.همه خوب بودن.
سری تکون دادم و یه لقمه بزرگ مربارو کردم تودهنم.مامان بهم خیره شدوگفت:آرش دیروز به تو زنگ زده بود؟
دهنم و بازکردم تایه چیزی بگم که لقمه پرید توگلوم و به سرفه افتادم.مامان بانگرانی فنجون چای و به دستم داد وچندبار پشت سرهم زد پشتم.
چایی و سرکشیدم. چشمام از اشک خیش شده بود.چند بار سرفه کردم.حالم بهتر شده بود.
یهو گوشیم زنگ خورد.اِی باباتو این هیری ویری چه وقت زنگ خوردنه؟
ازتوی کیفم بیرونش آوردم و دکمه سبز رنگ و فشار دادم:
– بله؟!
آرش بدون اینکه سلام کنه،گفت:رها خونه ای؟
– آره.چیزی شده؟
مامان متعجب به من زل زده بودوباچشم وابروش ازم می پرسید که کیه!
– الان خاله پیشِته؟
– آره.
آرش بانگرانی گفت:ببین یه وخ به خاله نگی منما!
– آخه چرا؟
– بعدا بهت می گم.الان توفقط وانمود کن که من آرش نیستم.
نمی دونستم آرش برای چی اینجوری می کنه ولی فهمیدم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه مامانه که انقدر مهربون شده ومن باید به آرش کمک کنم.
خندیدم وگفتم:خب دیگه چه خبر النازجون؟
– آفرین رها.خاله نفهمه منما!
– خیالت راحت.
– رها،توکه چیزی درمورد حرفای دیروزم به خاله نگفتی؟
– نه بابا،مگه دیوونه ام؟
– خوبه.ببین اگه خاله ازت چیزی درمورد قضیه خواستگاری واینا پرسید بگو که هیچی نمی دونی.باشه؟
– باشه.چشم.خواهرت خوبه النازجون؟
– ببین قرارمون سرجاشه ها!سه شنبه ساعت 11 شرکت ماباش ولی هیچی به خاله اینانگو.
– چشم عزیزم.
– رها چیزی نگی به خاله ها!!!!مامان قضیه خواستگاری وفهمیده…بدجور ازدستم آتیشیه…اگه خاله هم بفهمه اوضاع ازاینی هم که هس کیشمیشی ترمیشه!!
– آخرش توقضیه روبه من نگفتی الناز!
– میگم بهت.فعلاتو جلوی خاله ضایع بازی درنیار.
– باشه.فعلاکاری نداری؟
– دیگه سفارش نکنما رها!
– باشه بابا.چقدر تو واسه یه امتحان حرص می زنی.میارم برات کتابارو.
– ایول.خیلی کرتم.
– من بیشتر.خداحافظ.
– خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم.مامان به من زل زدوگفت:کی بود؟!
لبخندی زدم و درحالیکه لیوان چای و به سمت دهنم می بردم،گفتم:الناز.یکی ازبچه های دانشگاه.
چاییم و تاته سرکشیدم و ازجام بلند شدم.مامان نگاهم کردوگفت:دیگه نمی خوری؟
کیفم و روی دوشم انداختم وگفتم:نه،دستت دردنکنه.فعلا.
داشتم ازآشپزخونه خارج می شدم که مامان بازوم و گرفت.به سمتش برگشتم و متعجب نگاهش کردم.
مامان عین این بازجوهاگفت:نگفتی،آرش به تو زنگ نزده؟!
به علامت نه سری تکون دادم وبرای رد گم کنی گفتم:نه بابا!اون دیوونه برای چی بایدبه من زنگ بزنه؟!خیلی خوشم میاد ازش؟
مامان اخمی کردوگفت:صدباربهت گفتم درمورد آرش اینجوری حرف نزن.
همون طورکه به سمت درمی رفتم،گفتم:شمام من وکشتی بااین خواهر زاده چلغوزت!خداحافظ.
ودیگه به مامان مهلت حرف زدن ندادم و ازخونه خارج شدم.
کتونیم و پوشیدم و به سمت درحیاط رفتم. دروباز کردم وازخونه خارج شدم.
همین که من دروبستم،ارغوانم رسید.به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم.
**********
به دانشگاه که رسیدیم،ازماشین پیاده شدم.ارغوانم ماشین و قفل کردوداشت میومد سمت من که شیدا به حالت دو اومد سمتش!خودش و انداخت توبغل ارغوان وهای های زدزیر گریه.
من و ارغوان ازتعجب چشمامون شده بود قده دوتا سکه 200 تومنی!وا!!!!این دختره چشه؟
ارغوان سر شیدارو نوازش کردومهربون گفت:چی شده شیدا؟!
شیدا باصدای تودماغیش گفت:بدبخت شدم ارغوان.
– چی شده عزیزم؟!
– شهاب…
ودوباره زد زیر گریه.به سمتش رفتم و گفتم:شهاب چی؟!مرده؟
ارغوان لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!!
شیدا همون طورکه توبغل ارغوان اشک می ریخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود رها!!!!
ارغوان بامهربونی گفت:چی شده شیدا جون؟
شیدا باگریه گفت:شهاب بایکی دگیه رفیق شده.دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده…دیگه دوسم نداره راغوان!!دارم داغون میشم…من بدون شهاب زنده نمی مونم ازغوان!!!نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم.ارغوان من…
ودیگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد.
ارغوان سر شیدارو نوازش کردوگفت:گریه نکن قربونت برم.بیا.بیا بریم صورتت و آب بزن.بشین قشنگ برام تعریف کن که چی شده.
شیدا اشکاش و پاک کردوباصدای خفه ای گفت:باشه بریم.
ارغوان وشیدا داشتن باهم می رفتن سمت دستشویی.به سمت ارغوان رفتم و دم گوشش گفتم:نمیشد یه امروزو بیخیال این شیداجون بشی؟!
ارغوان اخمی کردوگفت:توبرو سرکلاس.من نمیام.حال شیدا اصلا خوب نیست.نمی تونم تنهاش بذارم.
اخمی کردم وگفتم:چشم پتروس فداکار!
وبه سمت سالن رفتم.
هیچ ازاین دختره شیدا خوشم نمیومد!بچه پررو…من که ازاول جواب سلامشم به زور می دادم.ارغوان بیخودی پرروش کرده!به ارغوان چه که شهاب جونت تورو ول کرده؟یکی ندونه فکرمی کنه ارغوان دوست صمیمیشه!!!انقدرازدست شیدا کُفری بودم که اگه گیرش میاوردم می کشتمش!
بالاخره وارد کلاس شدم وخیلی سریع رویکی ازصندلی هانشستم.رادوین ورفیقاش روصندلی های پشتی نشسته بودن.بابک بادیدن من،سری تکون دادو سلام کردومنم جوابش و دادم.یه مدت که گذشت،استاد اومد سرکلاس وشروع کردبه درس دادن.
**********
بعداز اینکه کلاس تموم شد،داشتم وسایلم و جمع می کردم برم پیش ارغوان که گوشیم زنگ خورد.ارغوان بود…
دکمه سبزرنگ و فشاردادم وخیلی سریع گفتم:
– چی شده ارغوان؟
– کجایی؟
– توکلاسم.تازه کلاس تموم شده.
– ببین رها من دارم باشیدا میرم بیرون…حالش خوب نیس میریم یه کافی شاپی جایی باهام حرف بزنه خودش وخالی کنه.تونمیخواد منتظر من باشی.
– ارغوان!!!!اذیت نکن دیگه.من باکی برگردم خونه؟
– من تااون موقع میام دانشگاه.فقط نمی تونم به کلاسام برسم،تو نُت بردار میام ازت می گیرم می برم کپی می گیرم.
– باشه.مواظب خودت باش.
– توام!بای.
– بای.
گوشی و قطع کردم وگذاشتمش توکیفم.حالامن تاوقتی که ارغوان بیاد تنهایی اینجاچیکارکنم؟!اوه…کلی مونده تا کلاس بعدی شروع بشه!!حوصله ام سرمیره بابا…اَه!!!
لعنتی!
کیفم و گذاشتم روی میز وسرم و هم گذاشتم روی کیفم.تصمیم گرفتم بگیرم یه ذره بخوابم!آره دیگه.من که کاردیگه ای ندارم.تازه کارازاین مفید ترم پیدا نمیشه!!!
چشمام وبستم وسعی کردم بخوابم.
یواش یواش داشت خوابم می بردکه یهو یکی مزاحم شد:
– سلام.
می خواستم جفت پابرم تودهن این مزاحم.سلام و درد،سلام ومرض،سلام وکوفت،سلام وحناق 24 ساعته!
بی حوصله وکلافه سرم و ازروی کیفم برداشتم وباچشماییی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن، زل زدم به طرف.
اِ!!!! این که بابکه!ای مرده شورم وببرن.کشته مرده اس من دارم عایا؟
اینم مثل خودم خله!خاک توسرم بااین کشته مرده ام!
بابک خجالت زده لبخندی زدوگفت:ببخشید نمی دونستم خوابید.وگرنه بیدارتون نمی کردم.
پوفی کشیدم وبه پشتی صندلیم تکیه دادم.کلافه گفتم:حالاکه بیدارم کردی.فرمایش؟!
بااین حرف من لبخندخجالت زده بابک جاش و دادبه لب ولوچه آویزون!
حقشه،کشته مرده هم کشته مرده های مردم!این خل وچل دیوونه فقط بلده گند بزنه.
بالحن دلخوری گفت:گفتم که من نمی خواستم شماروبیدارکنم.یعنی اصلانمی دونستم که خوابید.راستش…
وسط حرفش پریدم:مهم نیست،حالاکه دیگه بیدارشدم!(باانگشتام چشمام ومالیدم وادامه دادم:)من هروخ خودم ازخواب بیدار میشم،قاطی می کنم!حالاچه برسه به اینکه یکی دیگه من وبیدارکنه!(تک سرفه ای کردم وبرای جمع کردن اوضاع لبخندی زدم وگفتم:)درهرصورت من وببخشید.نمی خواستم باهاتون بدصحبت کنم.
بابک هم لبخندی زدوگفت:نه بابااین حرفاچیه!؟
وادامه داد:چنددیقه وقت دارید؟می خوام باهاتون حرف بزنم؟
– درمورده؟!
به صندلی خالی کنارمن اشاره کردوگفت:می تونم بشینم؟
لبخندی زدم وبه جای خالی روی صندلی اشاره کردم.گفتم:البته!
بابک کنار من نشست وشروع کردبه حرف زدن:
– راستش خانوم شایان…خیلی وقت بود که می خوام یه چیزی روبهتون بگم…اما…اماراستش…روم نمیشد…یعنی…
ای بابا!اینم که تته پته گرفته.این چراداره مثل آرتان حرف می زنه؟!اصلاچراجدیداً هرکی به پست من می خوره خیلی وقته که می خوادیه چیزی و بهم بگه اما روش نمیشه؟!
منتظربه بابک زل زدم تاخودش به حرف بیاد. داشت باانگشتای دستش بازی می کرد.سنگینی نگاه من و که حس کرد،سرش وبالاآوردوبهم خیره شد.به چشمام زل زده بودودست ازسرشون برنمی داشت.
خجالت کشیدم وسرم و انداختم پایین…اگه یکی ازبچه های کلا ماروتواون وضعیت می دید،فاتح ام خونده شده بود!!همینم مونده دیگه که تودانشگاه برام حرف درست کنن!
بابک بادیدن عکس العمل من،سرش و پایین انداخت وگفت:راستش دیروز خیلی باخودم کلانجار رفتم که بیام پیشتون یانه.کلی واسه خودم آسمون ریسمون بافتم.کلی حرفایی که می خواستم بهتون بزنم وتمرین کردم اما نمی دونم چرا وقتی میام پیش شما هول می کنم!
می خواستم برگردم بگم به من چه که هول می کنی؟!بنال دیگه زرت و! اماخب سعی کردم به اعصاب خودم مسلط باشم.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:آقای صانعی اگه امری دارید بفرمایید.این همه مقدمه چینی برای چیه؟
بابک سرش و چندبارتکون دادوگفت:خودمم نمی خوام زیاد مقدمه بچینم اما…(سرش و بالاآورد وبه من نگاه کرد وادامه داد:)گفتن حرفایی که امروز می خوام بهتون بزنم خیلیم برام آسون نیست.
نفس عمیقی کشید.چندلحظه سکوت کردو بعدباصدای آرومی گفت:خانوم شایان من به شماعلاقه مندم.
گنگ ومتعجب بهش زل زدم.باصدایی که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:توبه من چی چی مندی؟!
بابک لبخندی زدوبه چشمام خیره شدودوباره تکرار کرد:
– من به شما علاقه مندم رهاخانوم.
نمی دونم یه لحظه چی شدولی ازتصوراینکه من بخوام بشم زن بابک ازخنده پهن زمین شدم!غش غش می خندیدم وازخنده ریسه می رفتم.
بابک باتعجب زل زده بودبه من.
خدایا این چی میگه؟!این من ودوست داره؟ای خدا این شادیاروازمانگیر!فرضش و بکن…من…بشم زن این!!!!
می دونستم ازم خوشش میادولی نه تا این حدکه بیاد بهم بگه!!
ازخنده ریسه می رفتم.انقدر بلندبلندمی خندیدم که همه کسایی که توی کلاس بودن،باتعجب زل زده بودن به من!رادوین ورفیقاشم که جای خودشون ودارن!!!جوری بهم زل زده بودن که به عمق فاجعه ی خندیدنم پی بردم!!!همیشه وقتی یه چیز خنده دار می شنوم،باصدای بلندمی خندم!حالافرقیم نمی کنه که کجاباشم!!
بابک بیچاره بالب ولوچه آویزون به من خیره شده بود.لابه لای خنده هام گفتم:شوخی می کنی!!؟
بابک اخم غلیظی کردوخیلی جدی گفت:به نظرتوهمچین موضوع مهمی شوخی برداره که من بخوام باهات شوخی کنم؟!
این وکه گفت بدجورخوردت وذوقم!تک سرفه ای کردم وبه خنده افسانه ایم پایان دادم!بهتره بگم گودزیلایی تاافسانه ای!!!خخخخ.
بچه های کلاسم که دیگه دیدن من جدی شدم روشون و ازمابرگردوندن ومشغول کارخودشون شدن.
اخم غلیظی روی پیشونیم نشوندم وخیلی جدی گفتم:خیلی ببخشید آقای صانعی ولی من به شما هیچ علاقه ای ندارم!
بابک که بدجورخورده بود توذوقش وازصراحت لهجم تعجب کرده بود،باصدای خفه ای گفت:ولی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا