رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۰۸

4.7
(3)

– اوهوم…خیلی.

در بغلش چرخاندش و بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشت.

– حالا که بابات هنوز نیومده مامانت‌و بیشتر دوست داشته باش، باشه؟ نذار زیاد بخاطر دوری از بابات غصه بخوره…همیشه دورش باش و کمتر بهونه‌ی بابات‌و بگیر تا مامانت کمتر ناراحت بشه…باشه دختر قشنگم؟

قلبم تکان سختی خورد.
با نفسی تنگ شده دست بالا بردم و قفسه‌ی سینه‌ام را سخت فشردم.
چرا اِنقدر زیبا می‌توانست پدر خوبی باشد؟

– باشه…گول (قول) می‌دم.

دوباره روی گونه‌اش را بوسید و من با بی‌قراری اجازه دادم اشکم سرریز کند.
برای دوری‌شان…برای این همه زیبایی…برای حق طبیعی که از هر دو سلب می‌کردم!

– حالا که شما اِنقدر خوشگلی منم می‌رم برات یه پاستیل می‌خرم…البته تا جایی که اطلاع دارم دخترا پاستیل دوست دارن…پاستیل دوست داری آوینا خانم؟

– پاشتیل دوشت دالم ولی علوسک بیشتل (بیشتر).

قهقه‌ی فراز بلند شد و بوسه‌ی پر سر و صدایی روی لپ بیرون زده‌اش کاشت.

– خیله خب…با پاستیل و عروسک موافقی؟

صدای جیغ از سر ذوقش دلم را مالش داد و دست بالا بردم و اشک‌هایم را پاک کردم.

– اوهوم!

– من که الان کلی کار دارم ولی فردا بیا تا هر دو رو بهت بدم…باشه؟

– بعدش می‌آی بابا‌م‌و باهم پیدا تُنیم؟

پلک بستم و سرم را به ستون تکیه دادم.
وضع هر لحظه خراب‌تر می‌شد و دخترک دست بردار نبود!

– آره عزیزم!

صدایش ناراحت بود یا من دلم می‌خواست صدایش ناراحت باشد؟
عجیب گیج شده بودم…حرف دلم با گوش‌هایم همخوانی نداشتند.

چند دقیقه‌ای گذشت که بالاخره فراز بیرون زد و من ماندم با تنی سست شده که پشت ستون فرود آمدم و روی زمین نشستم.

– آمین خوبی؟

صدای پچ پچ وارش وادارم کرد چشمانم را باز کنم و به اویی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کنم.

– آره…آوینا کجاست؟

– دادمش رضا قاچاقی ببرش بدش به صدرا!

سری تکان دادم.
جلو آمد و زیر بازویم را گرفت و برای بلند شدن کمکم کرد. خسته بودم و نیاز مبرمی به فکر کردن داشتم تا کمی حرف‌های دخترکم را هضم می‌کردم.

– بیا یه چای بخور و برو کلی کار داری…البته دوران رزیدنتی همینه دیگه! کلاست با این بشر شروع نشده هنوز؟

روی صندلی نشستم و چای را از دستش گرفتم.

– نه هنوز دکتر نرفته…احتمالا دو سه هفته‌ی دیگه می‌ره!

روی صندلی نشست و مقنعه‌اش را مرتب کرد.

– خب پس مشکل اساسی‌تر قراره به زودی شروع بشه!

هومی گفتم و نگاهم را به تفاله‌های چای دادم.
پس از کمی اِن و مِن به حرف آمد:

– اِم…می‌گم…رفتار فراز خیلی متعجبم کرد…تو رو چی؟

بی‌حوصله لب زدم:

– چیش؟

– رفتارش با آوینا…اصلا یه جوری بود که دلم رفت…انگار تو نقش یه پدر فرو رفته بود!

گویی به تنهایی به این نتیجه نرسیده بودم. آنا هم این را درک کرده بود.
شاید هم دخترکم!

– منم متوجه شدم.

– خیلی برام عجیب بود… نوع نگاهش به آوینا یا نصیحتش…یه حالت عجیبی بود…یه حالت غیرقابل درک…انگار یه چیزیش بود!

دستی به صورتم کشیدم و نفس لرزانم را به زور بیرون دادم. انگار چای خوردن به من نمی‌آمد. بلند شدم که صدایش جلوی رفتنم را گرفت.

– کجا می‌ری؟ چایی‌ت سرد شد بخورش!

– حوصله ندارم.

با همین تک جمله‌ی کوتاه خودم را خلاص کردم و بیرون زدم.
دنیای رزیدنتی را می‌توان به یک دنیای بدبختی تشبیه کرد…برای منی که علاوه بر دانشگاه یک مادر هم بودم!

***

– چی چی‌و چیکار کنم صدرا؟ گند زدین به همه چیز…همه چیز!

– آمین یه دقیقه گوش می‌گیری؟

از عمق جان فریاد زدم:

– نه گوش نمی‌گیرم…نمی‌خوام هم گوش بگیرم…لعنتی من تموم جونم دراومد که خودم‌و از همه پنهون کنم حالا برداشتی پیدا شدن من‌و گذاشتی کف دست مامان‌اینا؟

صدرا چند نفس عمیق کشید و دست به کمر شد.

– دِ لعنتی دو دقیقه ساکت می‌شی من بنالم بگم چیشده؟

– نه نمی‌خوام بشنوم چیشده؟

– احمق مامان تا دم سکته رفت…

از حرکت ایستادم. قلبم یکی در میان می‌زد؟ دقیق نمی‌دانم چون خبری از زدنش نداشتم…حسش نمی‌کردم.

– آره…اگر جونش واسه تو مهم نیست واسه من مهمه…اون واسه تویی دم سکته رفته که الان داری با من کَل می‌ندازی چرا لو دادم پیدات کردم!

بغضی در گلویم نشست.
لعنتی…الان وقتش نبود!

– آره…درد اینه که حتی نپرسید کجاست…چون می‌دونست…تا ته همه چیزو می‌دونست…فقط پرسید حالش چطوره، همین!

– صدرا…بس کن!

– چی‌و بس کنم بابا؟ تا کی می‌خواد به این روند ادامه بده؟ درسته بد کردن بهش ولی اونا پدر و مادرن…هر چند به اشتباه ولی دوسش دارن…تو خودت وضعیت بابا رو دیدی، وضعیت مامان از اون بدتره! تا کی؟ تا کی می‌خواد خودش‌و بزنه به خریت؟

با همان بغض نالیدم:

– که برگردم بگن بچه رو معلوم نیست از کی حامله شده!

عصبی به سمتم آمد و در صورتم داد زد:

– تو برگرد هر کی این حرف‌و زد من بزنم تو دهنش…چرا زر می‌زنی آخه؟ چرا دست از این افکاری که همه‌ش زاییده‌ی ذهن و خیالتن برنمی‌داری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا