رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت۱۰۶

5
(2)

اخمی کردم و در کمد را بستم.
صدای بسته شدن درب خانه ابروهایم را بالا فرستاد.

– وای مامان ببخشید الان آماده می‌شم.

و زیر لب به غر غر کردن ادامه دادم:

– سر شانس من که همیشه مامان دیر آماده می‌شد الان زود آماده شد…خب من یه ساعت طول می‌کشه تا لباسام‌و انتخاب کنم!

– من انتخاب کنم چی؟

دستم روی در دوباره باز شده‌ی کمد خشک شد.
صدای تپش قلبم در گوشم می‌زد و سرم حالت منگی پیدا کرده بود.
فکر کنم توهم زده‌ام! سر محکمی تکان دادم و بدون آنکه به پشت برگردم به غر غر کردن ادامه دادم:

– دختره‌ روانی دو هفته ندیدیش زده به سرت ها…توهمی نبودم که به لطف آقا شدم!

– حالا تو برگرد شاید فرضیه‌ی توهمی بودنت خط بخوره!

دستم که به لرزه افتاد، صدا با قدرت بیشتری خودش را به سرم کوبید که سلول به سلول تنم یک حال عجیبی را تجربه کردند.

با دهانی باز و نفسی تنگ شده که به زور رفت و آمد می‌کرد به عقب برگشتم.

تن خوشتیپش دست در جیب به دیوار تکیه داده و با لبخند در حال نگاه کردن به من بود.
امان امان…از آن خنده‌ها بود که تاب و توانم را درجا می‌گرفت.

– سلام علیکم خانم دکتر غرغرو!

بخدا که اگر در این لحظه‌ی احساسی بغضم شدت بیشتری پیدا کند که کلا با خدا هم قهر می‌کردم.

چشمانی که جای اشک ریختن فقط باید نگاه می‌کردند اویی را که انگار پس از قرن‌ها آمده بود.
انصاف نبود این فشاری که به گلویم می‌آمد…نبود!

– از کی تا حالا تو یه سلام می‌مونی خانم؟

کمی لوس شدن وسط این همه دوری به جایی برنمی‌خورد که؟ مخصوصا که یک نازکش هم داشته باشی تا تمام دلتنگی را از دلت دربیاورد.
تصمیمم را گرفته که لب بهم فشردم و با اخم‌های ناگهانی به سمت کمد برگشتم.

– یا خدا…بابا توهم نزدی بیا اصلا دست بهم بزن!

زیر لب جوری که بشنود جوابش را دادم:

– حالا انگار چه مهمه هم!

و چه زیبا که بی نگاه کردن می‌توانستم آن ابروهای به پیشانی چسبیده و چشمان گرد شده از تعجبش را حس کنم و چه بد که نمی‌توانستم وسط این بازی مهیج و حساس قهقه‌ام را ول بدهم.

– آمین؟ عزیزم خودتی؟

– اوهوم…پس عمته؟

– نه اون که خارجه!

فاز طنزش گرفته بود و سعی در عوض کردن جو داشت اما زهی خیال باطل…باید تمام این دلتنگی را از دماغش درمی‌آوردم.

– کم حرف بزن تمرکزم بهم ریخت.

صدای پر تعجبش که در اتاق پیچید لبانم را بیشتر بهم فشردم تا حتی برای یک لبخند کوچک هم گوشه‌های لبم کش نیایند.

– آمین؟

مانتوی سبز آبی قشنگم را بیرون آوردم و عمدی بودن انتخابش که راه به جایی نمی‌برد؟

– اِهم اِهم…اون مانتو رو واسه چی می‌خوای بپوشی؟

دلم یک به تو چه‌ی خاصی می‌خواست.

– می‌خوام برم بیرون…مشخص نیست؟

صدای قدم‌هایش ریتم تپش قلبم را تندتر کرد و لب گزیده به دنبال شال هم رنگش گشتم.

– یه لحظه یه لحظه…کی الان به شما اجازه‌ی بیرون رفتن اونم با این سر و وضع خوشگلی که برای خودت بهم زدی رو می‌ده؟ هوم؟

دست به کمر به سمتش چرخیدم.
با چشمانی ریز شده و پر ستاره منتظر نگاهم می‌کرد.

– خودم اجازه خودم‌و می‌دم!

سر جلو آورد و چند سانتی متری صورتم متوقف شد.

– نچ…نه دیگه…این‌و اشتباه اومدی خانم لوس و قهر قهروی من…نمی‌ذارم با این مانتو پات‌و از خونه بذاری بیرون!

حرصی باز اخم درهم کشیدم و مانتو را روی تخت کنار دستم انداختم.

– بله؟ چرا فکر کردی این زورگوییت‌و قبول می‌کنم؟

– کجای این لحن آروم زورگویی می‌آد؟

– قرار نیست همه‌ی زورگوییا با داد باشه که…بعضی وقتا چاشنی خر کردن زیاد داره!

پقی زیر خنده زد و من در آن فاصله کم و نفس بریده در حال التماس به خدا برای نشکستن مقاومتم و نبوسیدن سر و صورتش بودم.

– تو که اِنقدر تا ته همه چیزو می‌دونی بیا و خانمی کن کمتر اصرار کن!

پوزخندی زدم:

– زهی خیال باطل!

– چیکار کنم کوتاه بیای؟

– بوسم کن.

نه می‌توانست جلوی اشتیاق نگاهش را بگیرد نه مشکوک بودن چشمانش را که روی قرنیه قرنیه‌ی چشمم می‌چرخید.

– مطمئنی؟

– اوهوم!

لب به سمت لبم آورد که سرم را تا جای ممکن عقب کشیدم و با چشمانی که شیطنت از آن شره می‌کرد نگاه به نگاهش دوختم.

– از اینجا که نه…اول گونه‌م!

کلافه هوفی کرد و لبش را روی گونه‌ام گذاشت. با نیشخندی عمیق کنار کشیدم و گونه‌ی چپم را جلو بردم.
مردمک در حدقه چرخاند و پوفی کرد.

– بازیت گرفته؟

– مگه نمی‌خواستی از خر شیطون بیام پایین؟

پر حرص پوفی کرد و در دل شروع به ریز ریز خندیدن کردم.
قطعا از دلتنگی فراوان در حال سوختن بود و فعلا وسیله‌ی رفع دلتنگی را عمراً به دستش می‌دادم. جلو آمد و این‌بار جلوگیری از لبخندم واقعا کار حضرت فیل بود.

– تموم دیگه؟

چانه بالا انداختم.

– نچ حالا پیشونی‌مو ببوس!

چشم غره‌اش را ندید گرفتم و پیشانی‌ام را به سمت لبش بردم. با حرص بوسه‌ی طولانی و پر سر و صدایی کاشت و عقب کشید.

– الان دیگه اجازه رو می‌دی؟

– نچ…چشمام مونده هنوز!

نگاه کفری‌اش قهقه‌ام را به هوا برد.
حقش بود مردک!

– گرفتی ما رو؟

با لبخند دندان نمایی دست به سینه شدم و سرم را به چپ و راست تکان دادم.

– نه خیر…کاملا هم جدی بودم.

چند ثانیه‌ای سرش را پایین می‌اندازد. با خنده و متعجب حالش را تماشا می‌کردم. پس از مکث نه چندان کوتاهی آن نگاه عجیب و غریبش را به چشمانم دوخت.

– نامردی دیگه!…داری با چشات امتحانم می‌کنی؟

– چشمام مگه چشه؟

جلو آمد…دقیقا چند سانتی متری تنم ایستاد.
آنقدری نزدیک که حس می‌کردم صدای تپش‌های از سر دلتنگی‌ قلبم را به راحتی می‌تواند بشنود.

– بگو چِشون نیست؟

با پوف کوتاه و خنده داری مردمک در حدقه چرخاندم.

– فراز؟ اذیت نکن خب!

آن لبخند محو با همان فرورفتگی نزدیک به گوشه‌ی لبش کم مانده بود جانم را به تنگ آورد.

– اذیت داره؟ تو خودت نمی‌دونی چشات چه بلایی سرم می‌آره؟ نمی‌دونی چشات چه دردی به جونم می‌ریزه؟

– چشام چشه خب؟

– چشات تموم زندگیمه…صد بار!

***

-بابا کمتر حرص بخور الان سکته می‌کنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا