رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۷۱

5
(2)

– کجایی تو؟

دیگر توان آرام نگه داشتن هق هقم را نداشتم و حال او پشت گوشی بدتر از من بود.
لبانم می‌لرزید و دلم می‌خواست صدایش کنم و داد بزنم دلم برای دیدنش در حال جان دادن است.

– آمین؟

لبانم را با زور از هم فاصله دادم:

– داداش!

– جان داداش!

– خیلی دلم تنگت بود…خیلی!

صدای بهم کوبیدن چیزی از پشت گوشی به گوشم رسید و شدت گریه‌ام را بیشتر کرد.
دروغ بود اگر می‌گفتم له له نمی‌زنم برای دیدنش!

– کل دنیا رو واسه پیدا کردنت زیر و رو کردم کجا بودی؟ نمی‌گفتی حداقل یه خبر به این داداش بی‌غیرتم بدم لااقل یه چیزی بفهمه؟

نالان لب زدم:

– نگو!

– چی رو نگم؟ از اینکه انقدر گاوم نفهمیدم داری تو اون زندگی جون می‌دی؟

چشمانم را بهم فشردم که صدای جیغی در فضای خانه پیچید:

– مامان…مومونی؟

ترسان سر جایم تکان خوردم که چهره‌ی شیطان اما مظلومش را پشت خرواری خاک و گِل دیدم.

طولی نکشید که جیغم به هوا رفت:

– این چه سر و وضعیه؟ محدثه هر جا هستی گور خودت‌و کندی! کی گفته تو باز بری خاک بازی؟

– گِلیه (گریه) کَلدی (کردی)؟

نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم از بابت سر و وضعش کمی و البته کمی فقط فروکش کند که با این وضع کار دست خودش و آن مارمولک غیب شده ندهم.

– دستت‌و بده ببینم!

با تخسی و اخمی که درهم کرده دستش را برای گرفتن دستم بالا گرفت.

– ببخشید صدرا!

و من گویی تازه یادم آمد که صدرا پشت گوشی بود و چیزهایی که نباید را شنیده.
سرجایم استپ کردم و پف کرده لبم را گزیدم.

– بگو اشتباه شنیدم؟

نگاهِ گوشه‌ی چشمم به آوینا خورد که با کنجکاوی تمام به من و گوشی درون دستم خیره بود.
از یه سمت حال و هوای گریه داشتم و از سمت دیگر هوای خنده! صلواتی در دل برای خودم و تصمیمی که به آنی گرفته بودم فرستادم.

– درست شنیدی!

– مامان آمین دالِه با یه پِسَل (پسر) حَلف (حرف) می‌زنه!

چشمانم و دهانم بیشتر از این باز نمی‌شدند و اویی را دیدم که با جیغ جیغ در خانه می‌پیچید و پشت سر هم این جمله را تکرار می‌کرد.
نه می‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم نه صدای قهقه‌ی پشت گوشی صدرا را پاسخگو بودم.

– خدایی سرعت انتقال پیام بچه‌ت رو دست بی بی سی زده!

– اگر برای اومدن و دیدنت یک ذره شک داشتم الان شک ندارم…آدرس دقیق برام بفرست!

شوکه شده نگاهم به رو به رو بود و محدثه بی‌ هیچ توجه‌ای به سمت آوینا رفت.

– بیا عشقم…بیا بریم حموم تا این مامان هیولات نخوردمون!

– مومونی مگه هیولاس؟ هالکه؟ یا مَلد (مرد) عنبَکوتی (عنکبوتی)؟ نه نه مَلد عنبکوتی هیولا نیست…اِم…

محدثه غش غش به سخنرانی طول و دراز شیرینش می‌خندید و گاهی صدای خنده‌ی صدرا هم از پشت گوشی به گوش می‌رسید.
من هم با چشمانی که عشق از آن شره می‌کرد نگاهش می‌کردم و منتظر ادامه‌ی حرفش بودم.

– این بچه‌ت هم که کارتونای پسرونه می‌بینه تا دخترونه!

آوینا با شنیدن حرف محدثه اخمی کرد و دست به کمر شد.

– نه خِیلِشَم (خِیرشَم) کالتونای (کارتونای) بالبی (باربی) همه لو دیدم!

چشم از کل کل همیشگی‌شان گرفتم و آوینا را به دست محدثه سپرده به سمت اتاق خودم رفتم و روی تخت نشستم.

– صدرا!

با تمام بغضی که یک گلو می‌توانست در خودش جای دهد پاسخ داد:

– جان صدرا.

لبخند غمگینی زدم و دلم می‌خواست حال و هوایش را کمی عوض کنم اما حال خودم دست کمی هم از او نداشت.

– فعلا نیا…خواهش می‌کنم!

– دیگه نمی‌تونم صبر کنم.

سعی کردم لرزش صدایم را از استرسی که ناگهان به تنم رجوع آورده بود، کم کنم و آرامش را هم به جان او هم به جان خودم تزریق کنم.

– صدرا جان… الان اومدنت حداقل به نفع من نیست…من اگر نخواستم خودم‌و به خانوادم نشون بدم تنها و تنها دلیلش برمی‌گرده به آوینا…من تا اطلاع ثانوی نمی‌خوام کسی از وجود آوینا با خبر شه!

– تا کی؟

دلم به حالت خانه‌ی چوبی تبدیل شد که یک بشکه نفت درونش خالی شده و از بالا مشغول سوختن بود…سوختنی که کم کم تمام خانه را در برمی‌گرفت و من خودم و افکارم عامل افزاینده‌ی آتش آن خانه بودیم.

– تا زمانی که خبر…ازدواج و…بچه‌دار شدنش به گوشم برسه!

سکوت پشت خط حرکت ناخودآگاهی را در تنم ایجاد کرد و منجر به گزیدن لب و فشردن چشمانم شد.

– اگر بگم…نمی‌ذارم دست اون مرتیکه به تو برسه چی؟

– پلکی زدم و چشمانم را به سقف دوختم.

– چطوری؟

– می‌خواد بره.

نفسم به معنای واقعی بند آمد.
فکر سرزنش و ملامت خودم را فعلا دور کردم. حال قلبم از قبل بدتر بود. آتش علاوه بر اینکه بند نیامده بود، بیشتر در حال پیش‌روی بود.

– ک…کجا…بره؟

– نمی‌دونم…چند وقت پیش…که…

پته پته کردنش شاخک‌هایم را فعال کرد.

– که؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا