رمان باده

رمان باده پارت 10

3.6
(7)

گفتم : علیک سلام
هانیه : مرض سلام
خندم گرفتم لبمو گاز گرفتم گفتم : چته هانیه چی شده
هانیه : بمیری فقط …فقط بمیری چرا گوشیت خاموش
گوشیم دست امیر بود سیمکارت امیر تو گوشیم
حالا کار مهمت چیه اینجوری داری بال بال میزنی
هانیه : مرض بیشعور
من : حالا کارتو بگو لطفا”
هانیه : تا بلوهارو میخوام باید ببرم بزارم تو نمایشگاه کار نمایشگاه تموم شد
من : غروب راه میفتم …فردا خودم میام نمایشگاه
هانیه : اونای که داغون کردی تونستی بکشیشون
من : نه تو این یه هفته میکشمشون
هانیه : بچه گول میزنی ..مگه میخوای برا بچه کلاس اولی نقاشی بکشی تو یه هفته 5 تا تابلو میکشی
راست میگفت
یه نفس عمیق کشیدم گفتم : میخوای بندازیم ساله دیگه
هانیه : بمیری باده چقدر منتظر این نمایشگاه بودیم
امیرعلی ماشین تو ویلا نیگر داشت از ماشین پیاده شدم گفتم : حالا میام تهران حرف میزنیم
هانیه : باشه میبینمت
گوشی قطع کردم ارش رفت طرف ماشینش گفت : راستی باده خانم از طرف من باز به دوستتون تسلیت بگید
با تعجب گفتم : شما از کجا فهمیدی
امیرعلی امد پیشمون گفت : این پسری دله هنوز نشناختی خیلی وقته با هانیه خانم در ارتباط
ارش پرید وسط حرفم امیر گفت : فقط تلفنی قرار بود منو ببره کارگاه نقاشیشو نشونم بده
با خنده سرمو تکون دادم گفتم بهم گفته بود شمارشو گرفتید
ارش یکم سرشو خاروند گفت : اخه خیلی قشنگ طرح میزنه
امیرعلی : تو از کی تا حالا از نقاشی کشیدن خوشت امده
ارش نشست پشت فرمون گفت : بیخیال بابا برو اونور برم عطا منتظرمه
منو امیرعلی رفتیم کنار
یه بوق زد از ویلا رفت بیرون
برگشتم طرف امیرعلی گفتم :با غزل چیکار کردی
امیرعلی رفت طرف خونه گفت : جلال خاکش کرد
یه نفس عمیق کشیدم تا بغض بره پایین
امیرعلی بدون این که برگرده نگام کنه خیلی جدی گفت : وای به حالت یه قطره اشک بریزی من میدونم با تو
امیرعلی رفت تو خونه
منم رفتم نشستم رو تاپ گوشه حیاط اروم خودم تاب دادم
سرمو گرفتم بالا نگام به اسمون ابی افتاد یه نگاه به ساعت مچیم کردم ساعت 4 غروب بود امیرعلی امد تو تراس گفت : کجای تو بیا وسایلاتو جمع کن بریم
گفتم: یه ساک زیپشو ببند بیار بیرون من حال ندارم
امیرعلی رفت تو خونه گفت : هرچی جاموند دیگه با خودت
رفتم در ماشین باز کردم کیف دستیمو در اوردم کیف لواز ارایشمم ورداشتم رژمو تمدید کردم
موهامو که داده بودم بالا کج ریختم تو صورتم
اینجوری خوشگل تر بودم
تقی به ماشین خورد برگشتم جیران دیدم وایساده بود جلو در ماشین دستشم رو شکمه برامدش بود
از ماشین امدم پایین
گفتم :بله
جیران لبشو گاز گرفت دستمو گرفت تو دستش گفت : باده تو رو خدا یه کاری کن …با اقا حرف بزن …محسن نندازنـ
پریدم وسط حرفش گفتم : جیران هیچی نگو محسن باید بمونه اون تو اون یاد گار مادرمو کشت …سر غزل یادگار مادرمو برید ….برا چی برا ترسوندن من
تازه منم اگه شکایتی نداشته باشم باید بره زندان شلیک کرده به مامور دولت به سرگرد اداره اگاهی…به جرم حمل اسلحه غیر قانوی می فرستنش زندان
مثل ابر بهار اشکاش ریخت
دلم براش سوخت
رفتم نزدیکش بغلش کردم کمکش کردم نشوندمش لبه باغچه خودمم نشستم کنارش گفتم :تو نگران نباش …تو مراقب خودتو بچهت باش…
اشکاشو پاک کرد گفت : میدونم گولش زدن …میدونم بهش پیشنهاد پول زیادی دادن که این کارو کرده …وگرنه محسن من اهل اینجور کارا نیست .
صدای پر تحکم امیرعلی شنیدم
گفت : اتفاقا” هست اب نمیدید وگرنه شناگر ماهریه
جیران با دیدن امیرعلی سریع بلند شد سرشو انداخت پایین گفت : سلام اقا
امیرعلی بیتوجه به جیران گفت : باده سوار شو بریم
بلندم جلال صدا کرد
جلال.. عمو رحمان امدن تو حیاط
امیرعلی نشست پشت فرمون گفت : مراقب ویلا باشید
در خونه هم قفل کن
با جیران خداحافظی کردم رفتم سوار شدم
جلال هم درو باز کرد زدیم از ویلا بیرون
از کوچه رفت بیرون گفتم :
با محسن چیکار میکنن
امیرعلی اخماشو کشید تو هم گفت : ولشون کن باده
منم بیخیالش شدم رومو کردم طرف پنجره گفت : چه خبر انقدر موهاتو ریختی بیرون
برگشتم طرفش گفتم : همینجوری اینجوری خوشگلتر میشم
امیرعلی یه پوزخند زد گفت : مگر این که خودت از خودت تعریف کنی
رومو برگردوندم گفتم :تعریفیم هستم
دختر به این خوشگلی کجات دیدی
یه لبخند خوشگل زد گفت : اعتماد به نفس خوبی داری.
پسری چلغوز
اخمامو کشیدم تو هم دستمو دراز کردم ظبط روشن کردم
صدای هایده پیچید تو ماشین تکیه دادم به صندلی اهنگو گوش کردم
وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا می شه لحظه ی دیدن می رسه
هر چی که جاده ست رو زمین به سینه ی من می رسه آه
ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم به هر چی می خوام می رسم
وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم
گلهای خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم
دست کبوترهای عشق واسه کی دونه بپاشه
مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه
ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم به هر چی می خوام می رسم
عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو
عمر دوباره ی من دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس می خوام
عمر دوباره ی منی تو رو واسه نفس می خوام
ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هر چی می خوام می رسم به هر چی می خوام می رسم
چشمام کم کم گرم خواب شد …خوابم برد
با صدای امیرعلی بیدار شدم
صاف شدم سر جام صندلی خوابیده بود یه پتو مسافرتی هم روم بود
دستمو کشیدم رو صورتم امیرعلی گفت : پیاده شو
به دورورم نگاه کردم تو پارکینگ بودیم
گفتم : رسیدیم
امیرعلی : خانم خوشخواب حسابی خوابیدی .
از ماشین پیاده شدم گفتم : چرا بیدارم نکردی
هیچی نگفت در صندوق زد چمدون ورداشت
رفتیم طرف اسانسور رفتیم بالا
در خونه با کلید باز کرد رفتیم تو ناهید با دیدنم شالشو از رو دسته صندلی ورداشت انداخت سرش امد طرفمون
با لبخند گفتم : وای ناهید چقدر عوض شدی اصلاح کرده بود صورتش باز شده بود
ناهید با خجالت گفت : مرسی
رفتم تو رامینم از رو کاناپه بلند شد گفت : سلام خوش امدید
بهش سلام کردم امیرعلی هم امد تو چمدون گذاشت گوشه خونه
به رامین دست داد گفت :خوبی
رامین : ممنونم
ولو شدم رو کاناپه گفتم : ناهید عمه هنوز نیومده
ناهید رفت طرف اشپزخونه گفت : نه دوشنبه میاد
امیرعلی رفت طرف دستشوی به رامین گفتم : خاله زهرا خوبه
رامین : خوبه سلام داره خدمتتون
ناهید با یه سینی چای امد تو
یه فنجون چای ورداشتم گفت : دلم برا چایات تنگ شده بود
ناهید نشست کنارم گفت : خوش گذشت
تو دلم گفتم : چه خوشی
یه لبخند مسخره زدم گفتم :اره جات خالی
امیرعلی هم دست و صورتشو شست امد نشست رو کاناپه یه چای ورداشت تکیه داد به رامین گفت : چه خبر از شرکت
بدجور دوش لازم بودم
سریع دوش گرفتم امدم بیرون
بیخیال پایین رفتن شدم یه تاپ شلوارک پوشیدم
موهامو خشک کردم ریختم دورم
امیرعلی امد تو اتاق
یه نگاه به من کرد گفت : گرسنت نیست
گفتم : چرا ولی حس لباس عوض کردن …رفتن پایین ندارم
رفت از اتاق بیرون بلند ناهید صدا زد گفت : شاممون بیاره بالا
خودشم امد رفت طرف حموم
نشستم رو تخت تکیه دادم گوشی تلفن ورداشتم زنگ زدم به عمه
جواب داد : سلام باده جان خوبی عمه
من : سلام عمه جونم شما خوبی خوش میگذره
عمه : قوربونت برم جات خالی شمال خوش گذشت
من : اره عمه جونم خوب بود
عمه : پسر من که اذیتت نکرد
یه لبخند پهن زدم گفتم: نه عمه جونم مهربون شده
عمه با خنده گفت : خوب پس خدارو شکر
من : الهام باران چطورن
عمه : الهام با دوستاش رفته حافظیه بگرده منو بارانم تو هتلیم
من : اکی کی میاید
عمه : دوشنبه صبح راه میفتیم
من : باشه عمه جونم سلام برسون
عمه : بزرگیتو میرسونم عزیزم به امیرعلی هم سلام برسون
من : چشم عمه جونم گوشی قطع کردم امیرعلی امد از حموم بیرون
امیرعلی : حالش چطور بود
دراز شدم رو تخت گفتم : خوب بود دوشنبه میاد
سرشو تکون داد از تو کشو لباس ورداشت پوشید
داشت موهاشو شونه میکرد در اتاق زده شد ناهید با یه سینی امد تو سینی گذاشت رو میز گفت : اقا با اجازتون من دارم میرم کاری ندارید
امیرعلی برگشت طرفش گفت : نه برو
ناهید از اتاق خواست بره بیرون
امیرعلی خیلی بی مقدمه پرسید : عقد کردید
ناهید با خجالت گفت : بله
گفتم : مبارک باشه
ناهید : مرسی
رفت از اتاق بیرون
پاشدم رفتم نشستم پشت میز امیرعلی هم امد شام ماکارانی بود
برا خودم کشیدم اروم شروع کردم به خوردن
امیرعلی تکیه داد به صندلیش گفت :
از کی میری دانشگاه
نگاش کردم هنوز شروع نکرده بود غذاشو بخوره قاشق چنگالی که میخواستم بزارم دهنم گرفتم جلوش گفتم : از یک شنبه
امد جلو چنگالی که گرفتم جلو دهنش خورد
برا خودش غذا کشید
گفت : برات راننده میگیرم باهاش میری میای
لقممو قورت داد گفتم : بیخیال امیرعلی
مگه بچه مدرسه ایم
امیرعلی خیلی جدی گفت : بحث نکن …همینی که گفتم
چنگال ول کردم تو بشقابم از پشت صندلی بلند شدم گفتم : برو بابا زور گو من با راننده هیچ جا نمیرم
نگامو از قیافه عصبیش گرفتم رفتم از اتاق بیرون
رفتم تو اتاق کارم

یه نفس عمیق کشیدم دلم برا بوی رنگام تنگ شده بود
نشستم رو کاناپه تابلوهامو که به دیوار نصب بود دیدم
پاشدم رفتم تابلوی که از غزل مامانم که سوار غزل بود کشیده بودم
ورداشتم نشستم رو کاناپه دستمو کشیدم روش گفتم : تنها یادگاریتم ازم گرفتی مامان شیرینم
جفتتون برا مردن حیف بودید .
با صدا زنگ تلفن چشمامو باز کردم گردنم خشک شده بود
رو کاناپه خوابم برده بود دستمو کشیدم به گردنم که بدجور خشک شده بود
پاشدم رفتم گوشی که داشت میکوبید تو سر خودش ورداشتم الو
سلام باده خوبی
ناهید بود نشستم رو کاناپه گفتم :سلام
ناهید : باده ببخشید خواب بودی
من امروز نمیتونم بیایم اونجا به اقا میگی
من : باشه میگم
ناهید : ببخشید مزاحم شدم
من : اشکالی نداره خداحافظ
گوشی قطع کردم پاشدم از اتاق کارم رفتم بیرون
در اتاق باز کردم
امیرعلی با بالا تنه لخت دمر رو تخت خوابیده بود
یه نگاه به ساعت کردم تازه 8 صبح بود
امدم از اتاق بیرون
رفتم پایین
کتری اب کردم گذاشتم رو گاز شیرم ریختم تو شیر داغ کن گذاشتم رو گاز زیرشو کم کردم وسایل صبحونه رو میز اماده کردم
صدا سوت کتری هم بلند شد چای دم کردم
با صدای سلام امیرعلی برگشتم طرفش
نشست رو صندلیش
رفتم نزدیکش از پشت دستمو حلقه کردم دور گردنش گفتم : صبحه زیبات بخیر امیرم
برگشت نگام کرد یه لبخند محو زد گفت : مرسی …خانم خونه شدی
دستمو از دور گردنش باز کردم چای ریختم شیرم ریختم تو لیوان گذاشتم رو میز
خودمم نشستم پشت میز گفتم : ناهید امروز نمیاد
امیرعلی سرشو تکون داد گفت: ناهیدم دیگه هوش حواسشو از دست داده باید یه مستخدم جدید استخدام کنم
چایمو خوردم گفتم : ناراحت نمیشه
امیر علی: فکر نکنم شوهرش دوست داشته باشه ناهید مستخدم باشه
گوشی امیرعلی زنگ خورد جواب داد
الو بله
……………
امیرعلی : مرسی همون پایین بمون تا خبرت کنم
گوشی قطع کرد
گفت :امروز جای میخوای برید
لقممو گذاشتم دهنم گفتم : اره چطور
امیرعلی
چایشو خورد از پشت میز بلند شد گفت : برو لباساتو عوض کن کسی میخواد بیاد بالا
از پشت میز بلند شدم با تعجب گفتم: کی
امیرعلی نشست رو کاناپه کنترل تلوزیون ورداشت تلوزیون روشن کرد گفت : حالا برو عوض کن لباساتو
بیخیال این که مهمون خود امیر علی
رفتم بالا تو اتاقم
گوشی قدیمیو از تو کشو ورداشتم سیمکارتمو انداختم توش
اسمس زدم به هانیه که من تا نیم ساعت دیگه میرم نمایشگاه
یکم ارایش کردم تا صورتم از بیحالی در بیاد
لباسامو عوض کردم یه شلوار جین جذب مشکی پوشیدم با یه مانتو راسته طوسی …شال طوسیمم انداختم رو سرم
یکم لبامو خوردم تا رژم کمرنگ تر بشه
کیفمو ورداشتم کج انداختم رو شونم
ساعت مچیمم انداختم دستم از اتاق رفتم بیرون
از پلها رفتم پایین
یه مرد حدود 40 ساله قد کوتاه دیدم نشسته رو کاناپه بهش نمیخورد مهندسی چیزی باشه
امیرعلی با دیدن من که رو پلها بودم گفت : باده ایشون اقا حیدری رانندت از این به بعد هرجا خواستی بری با ایشون میری میای
با تعجب!!!!!!صدای بلند گفتم: چی؟
مرده برگشت یه نگاه به من کرد امیرعلی سریع پاشد بی توجه به من گفت : ممنونم اقا حیدری شما برو پایین خانم یزدانی تا چند دقیقه دیگه میان پایین
اقا حیدری هم سریع پاشد گفت : چشم جناب مهندس من پایین منتظر میمونم
بیتوجه به امیرعلی عصبی گفتم : احتیاجی نیست شما میتونید برید ..من بچه مدرسه ای نیستم که احتیاج به راننده داشته باشم
امیرعلی عصبی نگام کرد همنجور که نگاه عصبیش رو من بود گفت : اقا حیدر شما پایین باشید
اقا حیدر رفت از خونه بیرون
امیرعلی با دو قدم بزرگ خودشو رسوند به من که رو پلها بودم بازومو گرفت تو دستش کشیدم از پلها پایین عصبی غرید: باده من اعصاب ندارم با راننده میری …هر جا خواستی بری میبرتت میارتت
بلندتر غرید :فهمیدی
اخمامو کشیدم تو هم بازومو به شدت از دستش کشیدم بیرون گفتم :نه نفهمیدم…. نمیخوام بفهمم با جیغ گفتم: من با راننده جای نمیرم
امیرعلی با تعجب یه نگاه به قیافه عصبیم که بدجور تخس شده بود کرد ازش فاصله گرفتم از پلها رفتم بالا وسطه پلها برگشتم طرفش گفتم : هر دفعه جلوت کوتاه امده فکر کردی خبریه …فکر کردی انقدر عاشقتم هر کاری بگی میکنم …نه اقا عاشق هستم ولی خر نیستم … با تحکم عصبی انگشت اشارمو جلوش تکون دادم گفتم :امیرعلی به ارواح خاک مادرم که خیلی برام عزیز بود …به اروح خاک مادرم که بخاطر هوس یه مرد رفت زیر اون خاک سرد خوابید اینبار جلو این زور گویت کوتاه نمیام …هیچ جوری نمیتونی رامم کنی … هیچ جوری
نگامو از قیافه عصبیش گرفتم رفتم بالا تو راهرو بالا خواستم برم طرف اتاق کارم صداشو شنیدم گفت : پس حق نداری پاتو از خونه بیرون بزاری …..

محکم در اتاق کوبیدم بهم چنگ زدم کیفم از دور گردنم کشیدم پرت کردم گوشه اتاق
پسری زورگو …پسری خودخواه …معلوم نیست چش شده برا من راننده گرفته …
تقصیر خود خرمه انقدر خودمو جلوش ضعیف نشون دادم فکر کرده چه خبره …..
در اتاق باز شد امیرعلی اماده با یه دست کت شلوار اسپرت وایساد جلو در اتاق کیفشم دستش بود
اخماشم بدجور تو هم بود
پشتمو کردم بهش رفتم وایسادم جلو پنجره
گفت : باده پات از خونه بیرون نمیزاری ….فهمیدی…اگه میخوای بری بیرون …جای کار داری …نمایشگاه یا هر قبرستونی میخوای بری با راننده اقا حیری میری میای…وگرنه حق نداری از خونه بری بیرون
برگشتم طرفش خیلی خونسرد رفتم کیفمو از رو کاناپه ورداشتم انداختم رو دوشم گفتم: امیرعلی جان من بدون راننده میرم…با ماشین خودمم میرم ….ازکنارش رد شدم اروم از پلها رفتم پایین صداشو شنیدم گفت : با راننده میری
من : نه بهتره مرخصش کنی
رفتم کتونیهامو از تو جاکفشی ورداشتم پوشیدمشون
بازوم گرفت برگردوندم طرف خودش گفت : باده من حرفم زدم بدون راننده هیچ جا نمیری
کلافه گفتم : امیرعلی بس کن
تو چت شده چرا باید با راننده برم …
من که همیشه خودم تنها میرفتم بیرون …هیچ مشکلی هم پیش نمیومد .
امیرعلی نشوندم رو صندلی خودشم نشست کتونیهامو از پام در اورد
پاشد بازومو گرفت بردم نشوندم رو کاناپه چنان جدی با تحکم گفت : باده وای به حالت پاتو از این خونه بزاری بیرون …من میدونم با تو …نمیخوام در خونه روت قفل کنم ….مجبورم نکن این کارو کنم .
از نگاه جدیش ترسیدم
سرمو انداختم پایین صدای بسته شدن در امد رفت امیرعلی رفت
پاشدم عصبی دکمهای مانتمو باز کردم مانتمو از تنم کشیدم بیرون پرت کردم رو کاناپه با جیغ گفتم : امیرعلی ازت متنفرم …از این زورگویت متنفرم ….از این که نمیتونم جلوت در بیام متنفرم .بغض تو گلوم ترکید زدم زیر گریه
نشستم رو کاناپه زانوهامو گرفتم تو بغلم سرم گذاشتم رو پام بلند بلند گریه کردم ….
این بار کوتاه نمیام …به جان خودم انقدر از خونه بیرون نمیرم …تا بفهمه من با راننده جای نمیرم …شده باشه از تو خونه موندن افسرده بشم .
صدای زنگ گوشیم بلند شد

دلا شدم یه دستمال از رو میز ورداشتم کشیدم رو صورتم گوشیمو از تو کیفم ورداشتم
جواب دادم :الو هانیه
هانیه : مرض کجای پس تو
من : هانیه نمیتونم بیام امیرعلی نمیزاره
هانیه : وا چرا
من : چه میدونم دیونه شده برا من راننده استخدام کرده هرجا خواستم برم با راننده برم بیام
هانیه زد زیرخنده گفت : دروغ میگی…انقدر براش مهم شدی
یه پوزخند زدم گفتم : بیخیال هانیه مهم کجا بود از زور گویشه …میخواد هرچی گفت ..هرکاری کرد بگم چشم امیرم
هانیه : تقصیر خود خرته یه ذره برا خودت ارزش قاعل نشدی ..چپ رفتی راست امدی گفتی دوستت دارم ..پروش کردی
با بغض گفتم : اره هانیه تقصیر خودمه ….همش جلوش کوتاه میام .
هانیه : کوفت داری گریه میکنی دیونه
من : اره
هانیه : خجالت بکش خرس گنده من الان میام اونجا پیشت
من : باشه بیا
گوشی قطع کردم چقدر خوبه هانیه هست .
دراز شدم رو کاناپه
چشمام داشت میسخوت
چشمامو بستم
دستامو گذاشتم رو شقیقهام شروع کردم ماساژ دادن سرم
کم کم داشت خوابم میبرد
که صدای زنگ ایفون بلند شد
پاشدم رفتم هانیه دیدم
در زدم…. در ورودیم باز کردم
وایسادم جلو در هانیه از اسانسور امد بیرون یه نگاه به قیافه زار من کرد سرشو تکون داد گفت : خاک برسرت صد بار تا حالا بهت گفتم میخوای گریه کنی اول حواست به ریملات باشه
رفتم از جلو در کنار
امد تو گفتم : خفه شو هانیه حالم اصلا” خوب نیست
کفشاشو در اورد امد تو
کیفشو انداخت رو کاناپه
مانتوشو از تنش در اورد شالشم انداخت رو دسته مبل
نشست منم نشستم رو به روش گفت : پاشو برو صورتتو بشور
چهارزانو شدم رو مبل گفتم : ولم کن
هانیه : انقدر زورت میاد با راننده بری بیای
من : نه زورم میاد که امیرعلی توقع داره من همیشه بهش بگم چشم …همیشه جلوش سر خم کنم …
اونوقت من یه چی ازش بخوام حاضره بمیره ولی نه انجامش بده …نه به زبون بیاره .
هانیه تکیه داد گفت : چی خواستی که انجام نداده.
پاشدم رفتم طرف اشپزخونه گفتم: بیخیال
دو تا شربت البالو درست کردم اوردم بیرون
گذاشتم رو میز
لیوان شربت خودمو ورداشت تا نصفحه خورد
دراز شدم رو کاناپه هانیه هنوز داشت نگام میکرد
امد نزدیک چهارزانو نشست پایین کاناپه رو زمین دستمو گرفت تو دستش گفت : اصلا” بیخیال امیرعلی فکرشم دیگه نکن
نظرت در مورد ارش چیه …چه جور پسریه
ابروهامو انداختم بالا گفتم : چطور
هانیه : همینجوری…الکی بهم زنگ میزنه ..میگه میخوام طرحاتو ببینم
قبل از فوت مادربزرگم یه عکس از مامانو باباش اورد داد بهم گفت پرتشون بکشم .
من : کشیدی
هانیه برگشت شربتشو ورداشت یکم همش زد خورد گفت : اره هنوز کاملش نکردم
من : شاید ازت خوشش امده
هانیه : بیخیال باده تو که قضیه خانواده منو میدونی
راستی هانیه از بابات چه خبر
هانیه : هست بعضی وقتا بهم زنگ میزنه …کلی لباس بچه برا حورا فرستاده ..حورا همشون پس فرستاده گفته من از تو سیسمونی نمیخوام ….هرچی بخوام مامان برام میخره
مامان بابای هانیه چند سال بود جدا شده بودن بابای هانیه هم یه زن دیگه داشت با یه پسر 10 ساله به اسم ارمین
برافوت مادربزرگت امده بود
هانیه : اره یه شبه امده رفت
اصلا” اینارو بیخیال…این موضوع چه ربطی به ارش داره
هانیه : ربط نداره ارش اگه از من خوشش امده برا اینه که قضیه طلاق مامان بابای منو نمیدونه وگرنه کدوم پسری میره از خانواده ی زن بگیره که مطلقن
اخمامو کشیدم تو هم گفتم : گمشو هانیه مگه امید نیومده حورا گرفته ….اون موقع مامان بابات از هم جدا نشده بودن
هانیه : امید فرق میکنه ..امید عاشق حورا بود..دیدی که چقر به خاطر حورا با مادر پدرش جنگید تا راضیشون کرد
پاشدم نشستم دستشو گرفتم کشیدمش نشست کنارم رو مبل دستمو انداختم دور گردنش گفتم : دختر خانم نکنه خودت عاشق ارش شدی
چپ چپ نگام کرد گفت : معرض مگه من مثل تو بیجنبم
با لبخند گفتم : کم نه
صدا زنگ تلفن خونه بلند شد
رفتم گوشی بیسیم ورداشتم شماره دیدم امیرعلی بود جواب ندادم … هانیه : چرا جواب نمیدی
رفتم طرف دستشوی گفتم: ولش کن بزار فکر کنه رفتم از خونه بیرون
قیافمو تو اینه دیدم خاک برسرم خوبه امیرعلی منو اینجوری ندید
تمام زیر چشمام سیاه شده بود
دستو صورتمو شستم
امد بیرون
گفتم : هانیه پاشو ناهار درست کنیم
رفتم تو اشپزخونه هانیه هم پشتم امد
وسایل پیتزا اماده کردم
با هانیه شروع کردیم درست کردن پیتزا صدا زنگ گوشیم اینبار بلندشد
هانیه : ول نمیکنه
بیخیال گفتم : ولش کن پسره زرگو
کنترل تلوزیون ورداشتم تلوزیون روشن کردم زدم رو فلش یه اهنگ شاده خوشگل گذاشتم
….همنوجور با قر داشتیم ناهار اماده میکردیم
هانیه گفت : باده خیلی زود غمت یادت میره من اگه جای تو بودم تا سه روز افسردگی میگرفتم
یه تکیه سوسیس گذاشتم دهنم گفتم : دنیا دوروز خودتو درگیرغمو غصه نکن شاد باش . .
امیرعلی هم با من یک دهنی من ازش سرویس کنم تو تاریخ ثبت بشه
هانیه با پوزخند قارچارو ریخت رو کالباسا گفت : تو غلط کردی …ذلیل تر از تو ….تو این دنیا نیست خواهر من
برو بابای بهش گفتم
ظرف پیتزا گذاشتم تو فر
برگشتم طرف هانیه گفتم : سالاد درست کن
هانیه رفت طرف یخچال
منم سریع میز ناهارخوری تمیز کردم ظرفای که کثیف شده بود گذاشتم تو ماشین ظرفشوی
هانیه هم سالاد اماده کرد سسشو ریخت روش
پیتزا از تو فر د اوردم بو کشیدم گفتم :محشر شده
گذاشتم رو میز
هانیه هم نشست یه تیکه ازپیتزا کند خورد گفت : باده ترشی نخوری یه چی میشه
من : چی فکر کردی خانه داری من محشره
با صدای عصبی امیرعلی جفتمون برگشتم طرف اپن که امیرعلی وایساده بود گفت : چرا تلفن جواب نمیدی .
اخماشم که بدجور تو هم بود
هانیه سریع پاشد
رفت شالشو انداخت رو سرش گفت : سلام اقا امیرعلی
امیرعلی سرشو انداخت پایین گفت : سلام هانیه خانم ببخشید نمیدونستم شما اینجاید
هانیه : خواهش میکنم اشکالی نداره
امیرعلی امد طرف من گفت : با توهم چرا گوشی تلفن جواب نمیدی.
بیتوجه بهش از پشت میز بلند شدم ظرف پیتزا سالادمو با نوشابه خودمو ظرف سالاد هانیه گذاشتم تو سینی
سینی بلند کردم از اشپزخونه رفتم بیرون گفتم :هانیه بیا بالا تو اتاق من
خودمم از پلها رفتم بالا بلند گفتم : به امیرعلی بگو اگه ناهار میخواد برا خودش تخم مرغ درست کنه من برا اون ناهار نذاشتم .
رفتم تو اتاق کارم سینی گذاشتم رو میز
خودمم نشستم رو زمین
در اتاق باز شد هانیه امد تو اتاق در بست بلند زد زیر خنده .
با تعجب برگشتم نگاش کردم که از خنده ولو شده بود کف اتاق گفتم : چته
هانیه خندهاش تموم شد گفت : قیافه امیرعلی میدی وقتی اینجوری بهش بی محلی کردی…. پشتو کردی بهش امدی بالا میدی.
دهنش باز مونده بود
قیافه هانیه که ادعا امیرعلی در اورده بود که دیدم زدم زیرخنده
گفتم : حقشه پسری زورگو
هانیه پاشد امد نشست رو زمین کنارم
گفت : باده من اصلا” فکر نمیکردم تو از این جور کارا بلد باشی.
نوشابمو خوردم گفتم : پس چی امیرعلی وقتی من بهش محل نکنم ….طرفش نرم دیونه میشه ..
هانیه با دهن پر گفت : افرین نقطه ضعفش امده دستت
هانیه تا غروب پیشم بود دیگه تا غروب که هانیه پیشم بود از اتاق بیرون نرفتیم نمیدونستم امیرعلی رفته شرکت
یا خونس
سینی ناهارمون ورداشتم با هانیه از اتاق رفتیم بیرون
یواشکی به گوشهای خونه نگاه مینداختم ببینم امیرعلی هست یا نه که نبود
سینی گذاشتم رو میز تو اشپزخونه
هانیه هم مانتو شالشو پوشید امد جلو گونمو بوسید گفت : سر این چیزای الکی زندگیتو خراب نکن
زدم پس گردنش گفتم: نمیخواد منو نصیحت کنی مادر بزرگ
هانیه گردنشو مالید گفتم : برو بمیر
رفت از خونه بیرون
منم رفتم دراز شدم رو کاناپه تلوزیون روشن کردم
تکرار بفرماید شام داشت میداد ….داشتم اون میدیم که خوابم برد
باصدای خش خش یه چیزی از خواب بیدار شدم
خونه کامل تاریک بود حتی دیوارکوبا هم روشن نبودن
اروم از جام بلند شدم هیچ جا درست نمیدم
همونجا سر جام وایسادم بلند گفتم: امیر توی
یه صدا پشتم گفت
یه صدا پشتم گفت : اره منم
چنان جیغی کشیدم …گلوم درد گرفت
دستشو گذاشت رو دهنم …اون یکی دستشم دراز کرد برق روشن کرد
تمام بدنم داشت میلرزید
برگشتم طرفش
گفتم: چته سکتم دادی این چه وضع تو امدنم…اصلا” پشت من چیکار میکنی
نشست رو کاناپه گفت : من همینجا نشسته بودم تو منو ندیدی
رفتم تو اشپزخونه یه لیوان اب خوردم
امدم بیرون
بیتوجه بهش از پلها رفتم بالا صداشو شنیدم گفت : باده من تازه الان امدم یه چای به من بده
برگشتم گفتم : به من چه اون اشپزخونه اون کتری برو بزار بخور
فقط نگام کرد رفتم بالا تو اتاق کارم
بدجور عصابم بهم ریخته بود
نشستم پشت بومم قلممو ورداشتم کشیدم رو بوم قرمز… ابی …زرد
در اتاق باز شد امیرعلی امد تو اتاق
یه نگاه بهش کردم یه سینی هم تو دستش بود
لباساشم عوض کرده بود
سینی گذاشت رو میز گفت : من برات چای اوردم البته تازه دم نیست نپتونی
رمو برگردوندم گفتم: نمیخورم
امیرعلی : باده با این رفتاری که پیش گرفتی نمیتونی منو از تصمیمی که گرفتم منصرف کنی…نمیزارم تنها از خونه بری بیرون
…هرجا… نمیزارم بری
قلممو کردم تو رنگ قرمز پاشد رفتم طرفش بی هوا کشیدم تو صورتش سرشو کشید عقب گفتم : پس منم دست از این رفتارم ور نمیدارم …
اروم دستشو کشید رو صورتش که رنگی شده بود
گفت : دختری لوس این چه کاری ….دست گذاشتی رو نقطه ضعف من رمو ازش گرفتم رفتم نشستم پشت بومم قلممو کشیدم روش گفت : باده لج نکن …چه مشکلی پیش میاد که تو با راننده بری بیای
من : چه مشکلی پیش میاد من بدون راننده جای برم بیام
امیرعلی : هیچ مشکلی پیش نمیاد ولی خیال من راحت تر
از این که به زبون اورد نگران منه ذوق مرگ شدم …یه لبخند خیلی بزرگ نشست رو لبام که سریع با گاز گرفتن لبم خوردمش اصلا” به روی خودم نیاوردم خیلی عادی گفتم : نگران نباش من طوریم نمیشه ….من بلدم از خودم دفاع کنم .
امیرعلی پاشد امد نزدیکم وایساد کنارم دستاشو کرد تو جیبش خیلی جدی زل زد بهم گفت : خوشحال نشدی از این که نگرانتم
نگاش کردم گفتم: نه اصولا” هر مردی نگران زنشه
نگامو ازش گرفتم گفتم : مخصوصا” اگه مردی زن به این خوشگلی داشته باشه
یه خنده خوشگل نشست رو لباش دستشو دراز کرد لپمو کشید نشست رو زانوهاش کنار پام با همون خنده خوشگل که هنوز رو لباش بود که بدجور منو داشت وسوسه میکرد بپرم یه بوسش کنم ادامه داد باشه من نگران خانم خوشگلمم
دهنم اندازغار که هیچ
اندازه تونل باز مونده بود
ولی عقلم سریع گفت : باده داره خرت میکنه …دهنمو بستم نگامو از چشمای خندونش که بدوجور خوشگل شده بودن گرفتم گفتم : این خانم زیبا از پس خودش بر میاد …شما نگرانش نباشید
از رو زمین پاشد دستشو گرفت جلوم گفت : اکی خانم زیبا امشب بندرو تو یه شام دونفره همراهی میکنی…بیرون از خونه
اروم از رونم یه بشگون گرفتم که ببینم خوابم یا بیدار که بیدار بودم .
دست امیرعلی نگاه خندونش هنوز رو به رو من بود
گفتم : نه کار دارم میخوام طرحامو کامل کنم
امیرعلی دلا شدم دستشو انداخت زیر زانوهام بغلم کرد دستامو حلقه کردم دور گردنش تا نیفتم گفتم : چیکار میکنی
دلا شد لبامو اروم بوسید گفت : ناز خانم زیبامو میکشم
ای خدا جونم این بار نه …این بار نمیخوام خر بشم …خدا جونم این بار نزار سست حرفای بشم که ارزو شنیدنش داشتم …ولی الان نمیخواستم اینارو بشنوم .
با صدا امیرعلی از فکر امدم بیرون گفت : کجای خانم کوچلو رفتی تو هپروت
اروم از اتاق رفت بیرون
گفتم : برو بابا بزارم زمین
امیرعلی رفتم تو اتاق خودمون خوابوندم رو تخت
گفت : سریع اماده شو بدجور گرسنمه .
هنوز هنگ این رفتارش بود …چهار زانو شدم رو تخت مثل گیجا زل زدم به امیرعلی که خنده از رو لباش نمیرفت ….بهم میگفت : خانم زیبا ….از همه مهمتر میخواد که باهاش برم یه شام دونفر بیرون از خونه بخوریم .
عقلم با یه پوزخنده صدا دار گفت : خاک تو سرت باده شدی بازیچه دستش ….فهمیده چقدر ارزوی شنیدن ای حرفا از زبونش داری ….
داره باهات مهربون رفتار میکنه که تو هم رامش بشی با راننده بری بیای…کلافه سرمو تکون دادم گفتم : نه نمیزارم …
امیرعلی تیشرتشو تنش کرد گفت : چی نمیزاری عزیزم
چشمامم چهار تا شد عزیزم
از رو تخت پاشدم گفتم : اینو نمیزارم که منو مسخره کنی….این رفتارت یعنی چی …عزیزم …خانم زیبا …که من بگم حالا که امیرعلی اون حرفای که من ارزوی شنیدنشو دارم بهم زده ..من به دلش راه بیام با راننده برم بیام .
امیرعلی من از خونه بیرون نمیرم …پامو از خونه بیرون نمیزارم …
تازمانی که فکر این که با راننده برم بیام از سرت بیفته ….پس سعی نکن با این رفتارت خرم کنی
با تعجب داشت نگام میکرد گفت : چی میگی باده
یه پوزخند زدم
رفتم طرف در گفتم : اصلا” مهربون بودن بهت نمیاد امیر ….خیلی مصنوعیی نقش بازی میکنی
رفتم از اتاق بیرون
رفتم تو اتاق م در اتاق از پشت قفل کردم اصلا” حوصلشو نداشتم …..نمیخواستم گول حرفاشو بخورم

داشتم وسایل صبحونه اماده میکردم دیشب که رفتم تو اتاق خودم در قفل کردم امیرعلی یبار امد درزد گفت : باده درباز کن کارت دارم …ولی من اصلا” اهمیت ندادم
رفت دیگه هم تا صبح نیومد
برگشتم نونای که داغشون کرده بودم بزارم رو میز که دیدمش امد تو اشپزخونه اخماشم بدجور در هم بود اصلا “نگام نکرد
نشست رو صندلیش
منم سریع نگامو ازش گرفتم : نونا رو گذاشتم رو میز چای هم گذاشتم رو میز خودمم نشستم تویه سوکت صبحونمون خوردیم
امیرعلی هم پاشد
کیفش که رو اپن بود ورداشت رفت از اشپز خونه بیرون …
صدا جدی پرتحکمش شنیدم بدون این که برگرده نگام کنه گفت : راننده فرستادم بره هر جا خواستی برو
یه نگاه بهم کرد عصبی گفت : وای به حالت اگه بلای سرت بیاد من میدونم با تو
خیلی زودم رفت از خونه بیرون در محکم کوبید بهم
یه خنده بزرگ نشست رو لبام …مثل این که جدی جدی نگرانمه
پاشدم میز جمع کردم
رفتم بالا تو اتاقمون
روتختی مرتب کردم رو تخت
میخواستم برم شرکت بابامو ببینم
نشستم با حوصله یه ارایش خوشگل کردم
موهامم شونه کردم جمع کردم بالا سرم
لباسامو پوشیدم شال ابی نفتیمم انداختم رو سرم
کیفمو ورداشتم
رفتم از تو اتاق خودم گوشیمو ورداشتم
رفتم پایین کلیدمو از تو جا کلیدی ورداشتم
کفشامو پوشیدم از خونه رفتم بیرون
رفتم طرف اسانسور
سوار شدم دکمه پارکینگ زدم
رفتم از اسانسور بیرون
رفتم طرف ماشینم
سوار شدم
رفتم از خونه بیرون
نیم ساعته رسیدم دم شرکت بابام
ماشین پارک کردم
یه نگاه به سر در شرکت کردم نوشته شرکت خدمات کامپیوتری باده
بابام همیشه میگفت این شرکت زمانی افتتاح شد که من به دنیا امدم ..بخاطر همین اسم شرکت گذاشت باده
از خیابون رد شدم رفتم طرف شرکت
دو طبقه بیشتر نبود
شرکت بابام طبقه اول بود
در شرکت باز بود رفتم تو کسی تو شرکت نبود رفتم پیش منشی
منشی با دیدنم سریع پاشد چقدر چهرش برام اشنا کجا دیدمش
دختره سریع گفت : سلام باده خانم خوبید
با تعجب نگاش کردم گفتم : تو منو از کجا میشناسی من خیلی وقته تو این شرکت نیومده
صدا یه زن شنیدم گفت: مهسا این فایلارو
برگشتم مهتاب خانم دیدم همسر پدر عزیزم
پس این منشی مهسا خانم خواهر مهتاب خانم بود
مهتاب با دیدنم گفت : سلام باده جان خوبی
سرمو تکون دادم نگام به شکمش افتاد …وارفتم …مهتاب باردار بود شکمش یکم برامده بود
مهتاب نگاه هنگمو به شکمش دید دستشو گذاشت رو شکمش ازم فاصله گرفت سرشو انداخت پایین
اب دهنمو قورت دادم گفت : تو بارداری
هیچی نگفت
در شرکت باز شد بابام با دوتا پسر جون امد تو شرکت
بدون این که متوجه ما باشن یکی از پسرا گفت : اصلا” فکر نمیکردم بتونیم باهاشون قرار داد ببندیم
بابا : خودمم هنوز متعجبم
برگشت منو دید
با لبخند امد طرفم گفت : سلام باده جان خوبی بابا
دستمو گرفتم طرف مهتاب گفتم : این حاملس
بابا برگشت یه نگاه به مهتاب کرد
سرشو انداخت پایین گفت : باده بیا بریم تو اتاق من
از میز که تکیه داده بودم بهش فاصله گرفتم گفتم : لازم نکرده
نفسمو پر صدا فرستادم بیرون
رفتم نزدیک مهتاب گفتم: وقیح تر از تو زن تو این دنیا ندیدم…
بغضمو قورت دادم گفتم : مادرمو فرستادی سینه قبرستون حالا خوش خوشونته داری بچه به دنیا میاری
بابا امد طرفم گفت : باده ساکت شو
برگشتم طرفش سرمو تکون دادم گفتم : باشه تبریک میگم پدر شدن مجددتون… ولی این زن مادر بچت همیشه به چشم من یه هرزسـ
با کشیدی که بابا زد تو صورتم سوختم…هم دلم اتیش گرف ..هم صورتم
با چشمای قرمز گفت : خفه شو باده بفهم چی میگی
دستمو گذاشتم رو گونم سوزش لبمو حس میکردم
بابا روشو ازم گر فت …رفت تو یکی از اتاقا
یه نفس عمیق کشیدم تا بغضم بره پایین کیفمو از رو میز ورداشتم رفتم طرف در مهتاب با چشمای گریون امد طرفم گفت :
: باده صبر کن
الان نرو …الان اگه بری ایرج داغون میشه
گفتم : زد تو گوشم که نگم بهت هرزه
ولی تو به من بگو دردت چی بود ….چی بود دردت …تو که 3سال پنهونی با پدر من داشتی زندگی میکردی ….چرا امدی تو اتاق خواب مادر من …چرا امدی تو خونه مادر من …..چرا
سرشو با هق هق انداخت پایین
یکی از پسرا امد طرف مهتاب دستشو انداخت دور شونه مهتاب بردش نشوندش رو صندلی برگشت طرف من گفت : هرچی که دلت خواست به خواهر من گفتی …دیگه حرفی نمونده …مونده
سرمو تکون دادم اشکام که دیگه ریخته بود رو صورتم پاک کردم گفتم : هرچی هم بگم باززجری که خواهرت 5 ساله پیش به من داد …مادرمو ازم گرفت …نمیکشه
رفتم از شرکت بیرون
پشتم امد از شرکت بیرون
تو حیاط شرکت بودم که صداشو شنیدم گفت : داره میکشه عذاب وجدان جفتشون هم خواهر من …هم پدر خودت …هم اون عکس بزرگی که از مادرت جلو چشمشه داره داغونش میکنه
برگشتم گفتم :باید بکشن بیشتر از اینا باید بکشن .
یه قدم امد نزدیکم
از تو جیبش دستمال کاغذی در اورد گرفت جلوم گفت : بفرماید تمیز لبتون دار خون میاد
دستمال ازش گرفتم گفتم : ممنونم
رفتم از شرکت بیرون
اونم امد بیرون جلو در شرکت وایساد
رفتم اونور خیابون
سوار ماشینم شدم
یه نکاه تو اینه به خودم کردم جای انگشتای بابام رو گونه سفیدم بدجور تابلو بود گوشه لبمم پاره شده بود داشت خون میومد
دستمال فشار دادم روش
ماشین روشن کردم
رفتم…. سر دردم داشت شروع میشد .
**

با صدای امیرعلی چشمامو باز کردم خدارو شکر سردردم خوب شده بود شالم از دور چشمام باز کرده بود با اخمای در هم نشسته بود رو زانوهاش پایین کاناپه گوشه اتاق که من روش خوابیده بودم چشمای بازمو که دید گفت : صورتت چی شده …کی زده تو صورتت هر لحظه صداش میرفت بالا تر… کجا رفته بودی
پاشدم نشستم رو کاناپه
دستمو کشیدم رو موهای پریشونم گفتم : هیچی نیست …بابام زد تو گوشم
با تعجب گفت : چرا
پاشدم رفت طرف دستشوی گفتم : چون به زنش گفتم هرزه
رفتم دست شوی صورتمو تو اینه دیدم بدجور قرمز شده بود جای انگشتای بابام رد رده مونده بود رو صورتم
لبمم یکم ورم کرده بود
دستو صورتمو شستم تا خون خشک شده گوشه لبم پاک بشه
حوله ورداشتم صورتمو خشک کردم
رفتم از دستشوی بیرون
امیرعلی نشسته بود رو همون کاناپهی که من خوابیده بودم یه نگاه به ساعت کردم ساعت 2 بعداز ظهر بود

یه نگاه به سرتا پای من کرد تکیه داد گفت : چرا جلوش به زنش به ناموسش میگی هرزه
این کلمه زشت چیه که تو به زبون اوردی
عصبی حلوله پرت کردم رو تخت گفتم : چون هست …چون هرزس اگه هرزه نبود نمیومد تو خونه مادر من …نمیومد تو اتاق مادره من…. تو تخت مادر من
مادر منو فرستادن سینه قبرستون رفته تو خونه مادر من شده خانم اون خونه …بچه پدر منو تو شکمش داره
امیرعلی سرشو تکون داد
چرا تعجب نکرد که مهتاب حاملس
یه لبخند مسخره به خودم زدم گفتم : خوب معلومه عمه میدونه امیرعلی هم میدونه دیگه
تو میدونستی مهتاب حاملس
نفسشو فرستاد بیرون گفت : اره میدونستم
یه لبخند تلخ بهش زدم رفتم از اتاق بیرون
رفتم طرف اشپزخونه خیلی گرسنم بود ناهید دیدم داشت میز ناهار اماده میکرد
نشستم پشت میز گفتم: کی امدی
برگشتم نگام کرد دیس برنج گذاشت رو میز گفت : سلام ساعت 10 بود امدم
امیرعلی امد نشست پشت میز
ناهید از اشپزخونه رفت بیرون امیرعلی گفت : باده پدرت هرچقدر تقصیر کار باشه…. مهتاب هرچقدر تقصیر کار باشه قبول من قبول دارم پدرت کار بدی کرده …قاتل مادرت شده
ولی تو حق نداری این کلمه زشت به زبون بیاری .
جوابشو ندادم یکه تیکه کتلت گذاشت دهنم امیرعلی اروم دستشو گذاشت رو دستشودراز کرد صورتمو برگردوند طرفش مجبورم کرد نگاش کنم گفت : پدرت حق نداشت دست رو تو بلند کنه …تو فقط دختر اون نیستی …تو الان زن منی …اونم حق نداشت رو زن من دست بلند کنه .
یه لبخند مسخره به قیافه امیرعلی که جدیدا” نمیدونم چه دردش بود که انقدر مهربون شده بود زدم گفتم : دیگه بابام برام مهم نیست …تو هم نمیخواد نگران زنت باشی .
دستشو اروم کشید رو گونم گفت : باده نمیتونه نامهربون باشه
سرمو کشیدم عقب گفتم : چرا اتفاقا “باده اگه بخواد نامهربون بشه …بعد نامهربون میشه
یه لبخند زد تکیه داد گفت : برا من که نامهربون نمیشی
ابروهامو انداختم بالا گفتم : چی شده تو مهربون شدی

امیرعلی بشقابشو ورداشت برا خودش برنج کشید گفت : من همیشه مهربونم
من :اره جون خودت تو مهربونی اصلا” تو خونت نیست
سرشو تکون داد گفت : غذا تو بخور زیاد حرف نزن
غذامو خوردم صدا زنگ خونه بلند شد
برگشتم طرف امیرعلی گفتم : کیه
امیرعلی : چه میدونم
ناهید امد تو اشپزخونه گفت : اقا ایرج
لیوان ابمو که میخواستم بخورمو گذاشتم رو میز
امیرعلی از پشت میز بلند شد
رفت از اشپزخونه بیرون
صدابابامو شنیدم داشت با امیرعلی حرف میزد حضورشم تو اشپزخونه حس کردم ولی سرمو اصلا” بلند نکردم نگاش کنم
خودم سرگرم سالادم کردم
بابام : باده میخوام باهات حرف بزنم
سرمو بلند کردم دیدمش وایساده بود جلو اشپزخونه امیرعلی هم کنارش بود
خیلی سرد گفتم : من با شما حرفی ندارم جناب مقدم
بابام: ولی من دارم
خواستم از اشپزخونه برم بیرون
بابام امد بازومو گرفت نشوندم رو صندلی اشپزخونه
امیرعلی هم رفت از اشپزخونه بیرون
بابا عصبی برگشت طرفم گفت : اصلا توقع نداشتم اینجوری رفتار کنی …انقدر بی شرمانه به زن من بگی کلافه سرشو تکون داد هیچی نگفتم نه حوصله بحث کردن داشتم …نه دوست داشتم بحث اضافه با پدرم داشته باشم
سرمو بلند کردم گفتم : معذرت میخوام به همسر فرشتتون توهین کردم…وقتی میبینمتون …تو اون زن کنار هم میبینم …یاد کاری که با مادر من کردید میفتم ..
مادرم یه مزاحم …یه موجود اضافه تو زندیگتون بود از سر زندگیتون ورداشتینش
منم که خیلی وقته از زندگیت رفتم بیرون …خدارو شکر یه بچه دیگه داره به این دنیا میاد …دیگه احتیاجی به من نداری …فکر کن منو مادرم با هم مردیم ….فکر کن دختری به اسم باده اصلا” نداری
اینجوری نه من عذاب میکشم نه شما
از جلو نگاه بهت زدش رد شدم رفتم از اشپزخونه بیرون امیرعلی دیدم نشسته بود رو کاناپه با دیدن من به نشونه تاسف سرشو تکون داد یه پوزخند بهش زدم رفتم بالا تو اتاقم
در اتاقم قفل کردم حوصله هیچ کسو ندارم …هیچ کسو از تمام دنیا بیزار شدم .

دراز شدم رو کاناپه …نمیدونم رفتارم با بابام زشت بود یا نه …ولی اینو میدونم رفتار اونا واقعا” زشت بود …بابام اگه واقعا” منو دوست داشت بخاطر منم شده نباید دیگه با اون زن زندگی میکرد …نباید میوردش تو اون خونه …اشکامو پاک کردم دیگه نباید حاملش میکرد .
دستگیر در اتاق بالا پایین شد صدا امیرعلی هم بلند شد گفت : باده در باز کن …این چه مسخره بازی راه انداختی …بچه شدی …
باز کن درو ببینم ….
جوابشو ندادم
امیرعلی : باده به جان خودت درو باز نکنی درو میشکنم .
عصبی مشتشو کوبوند به در اتاق گفت : باز کن این لامصبو …داری به یه بچهی که از خون خودته میشه خواهر یا برادر تو حسودی میکنی پاشدم رفتم در باز کردم گفتم : چرت نگو من به اون بچه حسودی نمیکنم …من از بابام متنفرم ….من از این نارحتم که اون زن جای مادر منو تو اون خونه گرفته
من از این ناراحتم که مادرمو فرستاد سینه قبرستون شد خانم اون خونه .
بچهی که باید تو شکم مادر من باشه تو شکمه اون
امیرعلی با اخمای در هم داشت نگام میکرد
سرشو تکون میداد
یه پوزخند زدم گفتم تو چه میفهمی من چی میگم …تو هم یه مردی لنگه بابای من ..
فقط کافی من بمیرم به 2ماه نمیکشه یکی دیگه میخوابه بغلـ محکم کوبوند تو دهنم گفت : خفه شو …خفه شو بفهم چی از اون دهنت در میاد…چت شده تو …چرا از این رو به اون رو شدی…چه مرگت شده
با جیغ گریه حمله کردم طرفش کوبوندم تخت سینش گفتم : تو به چه حقی دست رو من بلند میکنی …تو کی هستی که رو من دست بلند میکنی …
متنفرم ازت …ازت متنفر ..از تو. ازاون پدرم که مادرمو کشت با جیغ گفتم : از هرچی مرد تو این دنیا متنفرم . امیرعلی کشیدم تو بغل خودش اروم کنار گوشم گفت : هیس باده اروم باش …ببخش ..نباید میزدم …تقصیر خودته … یه حرفای میزنی …که ادم عصبی میکنی
فقط هق هق میکردم دستشو انداخت زیر زانو بغلم کرد بردم تو اتاق خوابمون خوابوندم رو تخت
اروم دستشو کشید رو موهام گفت : باده منو نگاه کن
برگشتم طرفش به سردی گفتم: ازت متنفرم امیر….ازت بیزارم که انقدر ضعیفم کردی …انقدر خوردم کردی …. به چه حقی دست رو من بلند میکنی .
با تعجب ازم فاصله گرفت کلافه دست کشید رو موهاش گفت : باده تو چت شده …چرا اینجوری شدی …دست رو.ت بلند کردم تا حرف از مرگ خودت نزنی …
پشتمو کردم بهش دستمو دراز کردم قرص خوابمو از تو کشو ورداشتم انداختم دهنم پارچ اب ورداشتم همنجوری سر کشیدم
پتو انداختم رو سرم دراز شدم رو تخت
صدای بسته شدن در اتاقو شنیدم
امیرعلی رفت از اتاق بیرون
منم کم کم خوابم برد
..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا