رمان استاد خاص من
رمان استاد خاص من
نویسنده: محیا داودی
ژانر : عاشقانه / طنز
پراید قشنگم و توی پارکینگ دانشگاه پارک کردم و خواستم از ماشین پیاده شم.
بازم دیرم شده بود!
اصلا مگه ممکن بود یه روز من کلاس داشته باشم و به موقع برسم؟!
استغفرالله!
غرق همین افکارم بودم که پای راستم پیچ خورد و صدای خورد شدنش رو به وضوح شنیدم…
لعنتی انگار از وسط به دوتا قسمت تقسیم شد!
مچ به بالا و مچ به پایین!
بااینکه درد بدی توی پام پیچیده بود اما بااین حال من دیوونه تر از اونی بودم که بخوام بخاطر پیچ خوردن پام غصه بخورم یا خم به ابروم بیارم!
پس طوری که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده شروع کردم به راه رفتن و البته رسیدن به کلاس…!
کلاسی که خیالم از استادش راحت بود یه استاد پیر غر غرو که هرچند غر میزد اما در نهایت میگفت:
‘ خانم بی انظباط بالاخره تشریف آوردن’
و بعد هم اشاره میکرد که بشینم.
هر چند که با همین غرغراش همه ی بچه هارو به خنده مینداخت اما خودش کوچک ترین لبخندی نمیزد و فقط از بالای عینک ته استکانیش نگاهم میکرد.
فاصله ای تا کلاس نمونده بود و بالاخره بعد از چند ثانیه به در کلاس رسیدم.
نفسی گرفتم و در رو باز کردم.
در کمال تعجب همه ساکت نشسته بودن و خبری از استاد نبود!
انگار امروز نیومده بود یا هرچند غیر ممکن،اما من زودتر از اون رسیده بودم!
لبخندی از سر رضایت زدم و به پونه نگاه کردم که فقط زل زده بود بهم و هیچی نمیگفت!
اما من برعکس پونه پر از انرژی و خنده بودم.
پس براش دستی تکون دادم و گفتم:
_ پونه ،یلدا جونت اومده تازه استاد غرولندم که نیومده پس چرا مثل بز داری نگام میکنی؟!هوم؟!
این رو گفتم و راه افتادم سمت صندلیم که درست توی انتهای کلاس و کنار پونه بود اما با شنیدن صدای مردونه ی غیر آشنایی سرجام میخکوب شدم:
_ خانمِ یلدا بفرمایید بیرون
و پشت بند این حرف همه زدن زیر خنده!
با دلهره به سمت صدا برگشتم و با دیدن مرد فوق العاده شیک پوش و جوونی که دست به سینه نگاهم میکرد به من من کردن افتادم!
این دیگه کی بود؟!
فقط نگاهش میکردم و انگار زبونم بند اومده بود که یه تای ابروش رو بالا انداخت:
_ پس گوشاتم سنگینه!
دوباره صدای خنده ی بچه ها بلند شد که پونه با صدای آرومی گفت:
_ بیچاره شدی یلدا،این استادِ جدیده!
باورم نمیشد!
یه آدم انقدر بدشانس؟!
چطور ممکن بود؟
نمیدونستم چطوری باید گندم رو جبران کنم که بهم نزدیک شد.
صدای قدم هاش روحم رو آزار میداد،
با این حال روبه روم ایستاد و شمرده شمرده گفت:
_ من به هیچ وجه نمیتونم یه دانشجوی بی نظم رو تحمل کنم،به هیچ وجه!پس لطفا وقت کلاس رو نگیر و برو بیرون
به مثل عادت همیشگیم با صدای نازکِ جیغم استاد کشیده ای گفتم و ادامه دادم:
_ فقط همین یبار
که پوزخند پر غروری گوشه ی لب هاش نشست و به در اشاره کرد:
_ از دانشجوی لوسم خوشم نمیاد حتی اگه یه دختر کاربلد مثل تو باشه…بیرون!
شونه ای بالا انداختم و بی توجه به صدای خنده های بچه ها راه افتادم سمت در اما قبل از اینکه برم بیرون به سمت استاد برگشتم و گفتم:
_ کم کم به این دانشجوی لوستون عادت میکنید استاد!
کلافه پوفی کشید :
_ مثل اینکه تو پررو تر از این حرفایی،بیا بشین سر ترم باهم حساب میکنیم.
لبخندی زدم و گفتم:
_ استاد!
که خنده اش گرفت اما به روی خودش نیاورد:
_ با این لحنت نظرم رو عوض نمیکنی که هیچ فقط بیشتر مصمم میشم واسه بیرون کردن و همچنین مشروط
پارت های رمان https://goo.gl/zYg8wx
کانال تلگرامی رمان من
سلام چطور میگین تو کانال تلگرامتون یک روز در میان پارت میزارین خوب همونو تو سایتم بزارین دیگه پس لطفا دیگه نگین تقصیرنویسنده ها ست
چه قدر بانظمین سایتای دیگه سر تایم مشخص هرروز پارت میزارن شما به نویسنده هاتون گیر بدین دیگه که بانظم بفرستن
سلام خسته نباشید چند روز چند روز پارت میزارین از استاد خاص من
هر وقت پارت بیاد میزارم معلوم نیست زمانش