رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 43

5
(2)

 

چند روزی از رفتن مهمونا میگذشت و بالاخره ماهم امروز بعد از روزها دوری از تهران برگشتیم.

منتها با این تفاوت که دو تا بچه هم همراهمون بود و از جایی که خونه ای نداشتیم نمیدونستم الان باید کجا ساکن شیم؟

هنوز نرسیده بودیم خونه بابا سهراب و بحث کجا موندن یا نموندنمون به راه بود که گفتم:

_اصلا یه کاری میکنیم، تو ترانه رو بردار برو خونه بابات، تیدا هم میمونه پیش من تا وقتی وسایل خونه زندگیمون کامل شه!

سه تایی خندیدیم و مامان که جلو و پیش عماد نشسته بود سرش و چرخوند سمت من که همراه بچه ها عقب بودم و گفت:

_همینمون مونده، همه میاید خونه خودمون
عماد تشکر کنان جواب داد:

_ممنون مامان خانم، دیگه یلدا هم که مراقبت نمیخواد بااجازتون میریم خونه ما تا آخر هفته ام که دیگه خونه تکمیله و خیالمون راحت میشه!

این چندمین باری بود که برخلاف اصرار مامان، عماد قبول نمیکرد و بالاخره هم مامان تسلیم شد و بعد از رسوندنش به خونه، خودمون هم رفتیم خونه بابا بهزاد و تو اتاق بزرگ عماد مستقر شدیم.

با اینکه همه چیز خیلی زود اتفاق افتاده بود اما به نظرم اینکه اوضاع الانمون یه جورایی جالب و به یاد موندنی بود باعث شده بود تا تو این روزا با خیال راحت و کلی انرژی مثبت به زندگیم برسم و حتی دلم میخواست تموم این روزارو بنویسم و ثبت کنم و شاید هم همین کار و میکردم!

 

با پیام دوباره پونه که منتظر فرستادن عکس بچه ها بود از فکر بیرون اومدم و یه عکس دیگه از تیدا و ترانه که با چشم های روشنشون که با تعجب به دوربین نگاه میکردن، گرفتم و فرستادم واسه پونه که انگار دیگه طاقت نیاورد و بهم زنگ زد!

گوشی و که جواب دادم با جیغ گفت:
_یعنی اینا بچه های تو و استاد جاویدن؟
با خنده گفتم:
_نه پس بچه های تو و مهرانن منتها ما سرپرستیشون و به عهده گرفتیم!
و حسابی به خنده انداختمش، در حالی که از شدت خنده نفس نفس میزد جواب داد:

_زودتر برید خونه خودتون که من دلم میخواد هرروز بیام صبح تا شب با این دوتا مشغول باشم!
به شوخی گفتم:
_یا خدا پس قراره خراب شی سرمون؟

و حرف هامون دقیقه های طولانی ادامه پیدا کرد،
درست مثل اونموقع ها که حوصله بیرون رفتن نداشتیم و ساعت ها با تلفن خونه باهم حرف میزدیم تا وقتی که داد و هوار مامان هامون بلند میشد و با نارضایتی تلفن و قطع میکردیم….!

آخ که چه روزهایی بود و چقدر هم زود گذشته بود!
با ورود مامان نسرین به اتاق نگاهم به سمت در کشیده شد که دوتا جعبه کوچیک به دست اومد سمتمون و جعبه هارو تحویلم داد:
_اینم اولین کادوی من به نوه هام، ببین خوشت میاد

ذوق زده جعبه هارو باز کردم و با دیدن گردنبندهایی با اسم تیدا و ترانه که بدجوری هم خوشگل و شیک بودن سر بلند کردم و گفتم:
_وای مامان نسرین، چقدر اینا خوشگلن، خیلی ممنون!

با لبخند چشم ازم گرفت و خیره به بچه ها جواب داد:
_دنیارو به پاشون میریزم این که چیزی نیست عزیزم!
و پیشونی جفتشون و بوسید…

دم عصر بود و تو اتاق حوصلم سررفته بود که از اتاق زدم بیرون و رفتم تا سری به ارغوان بزنم.

در اتاقش باز بود و همین باعث شد تا به محض دیدن من هدفونش و از گوشش برداره و بگه:
_از اینورا!

رفتم تو اتاق و چشمی به اطراف چرخوندم:
_چقدر اتاقت مرتبه! اتاق من همیشه یه طوری بود که انگار بمب توش منفجر شده بود!

و خندیدم که انگشت اشاره اش و تهدید وار بالا آورد و گفت:
_هرگز پیش خواهر شوهرت از خود واقعیت حرفی نزن که برات دردسر میشه!

چپ چپ نگاهش کردم:
_توی جوجه میخوای واسه من دردسر درست کنی اونوقت؟
کش و قوسی به گردنش داد و لفظ قلم گفت:

_در جریانی که این جوجه چند سالی ازت بزرگتره؟
نشستم رو صندلی میز مطالعه اش و خیره بهش لبم و گاز گرفتم:

_اونوقت هنوز مجردی؟
آسوده خاطر ‘اوهوم’ ی گفت:
_و لذت میبرم از این مجرد بودن! البته بابا اصرار داره با یکی از دوستان عماد که کانادا زندگی میکنه و بدجوری هم به خون هم تشنه ایم ازدواج کنم!

متعجب نگاهش کردم:
_این همه دشمنی واسه چی؟
نفس عمیقی کشید:
_قضیه داره، من با این آقای نه چندان محترم همکلاسی بودم، مردتیکه یه طوری مغرور و پر ادعا بود که سر کلاس همیشه باهم درگیری داشتیم تا جایی که بعضی وقتا نقشه قتلش و میکشیدم!

و خندید که منم به خنده افتادم و گفتم:
_حالا موفق شدی؟
با افسوس جواب داد:
_نه متاسفانه هنوز زندست!

 

ارغوان میگفت و من هم با هر جمله اش یاد ماجراهای خودم و عماد میفتادم،
از لجبازی و بله گفتن تا خوشی هایی که تکرار نشدنی بودن!

با دوباره شنیدن صدای ارغوان از فکر ایامی که گذشت بیرون اومدم:
_خلاصه که من نمیخوام زنش شم‌‌!

شونه ای بالا انداختم و خیره به عکس مرد شیک و باکلاسی که تو لپ تاپ ارغوان، کنار عماد حضور داشت گفتم:

_راستی گفتی اسمش چیه؟
خیره به عکس جواب داد:
_سام، سام ایرانپور

و یهو صفحه لپ تاپ و بست که گفتم:
_ارغوان تو واقعا دوستش نداری؟
با خنده جواب داد:
_خب اگه دوستش داشتم که باهاش ازدواج میکردم!

هنوز حرفاش برام مبهم بود که ادامه داد:
_این آدم با همه مغرور بودنش اما یه طوری بود که همیشه دخترای زیادی دورش بودن و منم از همچین آدمی بیزارم بخاطر همینم حتی یه بار اجازه ندادم که بیان خواستگاری!

تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره و به نظرم دل ارغوان مدت ها قبل گیر مردی بوده که بعد از شناختش دیگه نتونسته دوستش داشته باشه و گفتم:
_بهترین کار و میکنی که به ازدواج فکر نمیکنی و تصمیمی براش نداری!

زیر چشمی نگاهم کرد:
_انقدر زود داداش ما دلتون و زد خانم؟
ابرویی بالا انداختم:
_نه عزیزم فقط چون از شوهر من دیگه نیست و نخواهد بود، میگم بهتره که به ازدواج فکر نکنی!

و هر دو خندیدیم و ارغوان که تعریف از داداشش حسابی خشنودش کرده بود چشمک زنون گفت:
_خوب هوای داداش مارو داریا!

 

چند روزی درگیر بازار و خرید وسایلای خونه و سیسمونی بودیم البته من کمتر تونستم برم و فقط لیست انتخابیم و داده بودم به آوا و اینطوری خیالم از بابت همه چیز راحت شده بود.

امروز قرار بود بریم خونه ای که حالا وسایل هاش تکمیل بود و فقط چیدمانش مونده بود، حسابی ذوق داشتم.
بچه هارو گذاشتیم خونه بابا بهزاد و همراه عمادی راهی خونه شدیم، خونه ای که یکی دوبار بی وسایل دیده بودمش و حالا قرار بود سر و سامون بگیره!

با ورود به ساختمون شیکی که یکی دوتا خیابون با خونه بابا بهزاد فاصله داشت، سوار بر آسانسور رفتیم طبقه سوم و وارد خونه شدیم.

یه خونه آپارتمانی که سالن مربعی ای شکلی همراه با یه آشپزخونه متوسط پایینش بود و سمت دیگه ی خونه درست بعد از راهروی باریکی که دو تا اتاق خواب و حموم و دستشویی و تو خودش جا داده بود و انتهاش هم در بالکن قرار گرفته بود، با 4تا پله به سالن کوچیک تری میرسید.

جلوی در وایساده بودم و خونه رو از نظر میگذروندم که عماد با خنده گفت:
_خونه رو تازه نخریدیما، وسایلان که جدیدن!
و منتظر نگاهم کرد.
همه چی وسط خونه بود از یخچال و فرش و مبل گرفته تا تخت و اسباب بازی بچه ها!

با دیدن این همه وسایل دود از سرم بلند شد:
_یه سالم طول میکشه تا این وسایلارو بچینیم!

نوچ نوچی گفت:
_قرار نیست شما کاری کنی، الان چند تا کارگر میا و مطابق میل شما وسایلارو جابه جا میکنن!
دماغم و کشیدم بالا:
_اگه حالم خوب بود و وقت داشتیم خودم همه چی میچیدم!

و قبل از اینکه حرف دیگه ای رد و بدل بشه گوشی عماد زنگ خورد و خبر رسیدن کارگرا باعث شد تا در و باز کنه و حالا چند نفر مشغول جابه جایی وسایلا باشن…

 

آخر شب بود.
وسایلای سالن کاملا چیده شده بود و وسایلای آشپزخونه هم گذاشته بودیم تو آشپزخونه اما هنوز مرتب نبودن و اتاق هاهم به کلی مونده بودن!

خسته از این همه سرپا موندن و فعالیت داشتن خودم و انداختم رو مبل:
_وای مردم!

شام که نخورده بودیم و حالاهم قرار بود با آبمیوه و کیک خودمون و سیر کنیم که اومد کنارم نسشت و نی آبمیوه رو زد توش و گرفت سمتم:
_بیا اینو بخور جون بگیری!

خمیازه ای کشیدم و دستم و دراز کردم تا آبمیوه رو ازش بگیرم که نامرد یهویی پاکت آبمیوه رو فشار داد و آب پرتغال بود که میریخت رو سر و صورتم و از جایی که دهنمم باز بود تو دهنمم میرفت!

من و با آبمیوه میشست و خودشم هرهر میخندید که شرایط برام عادی شد و هرچند که چشمام بسته بود اما جیغ جیغ کنان دستام و تو هوا میچرخوندم تا از خجالتش در بیام:

_روانیه مریض نکن!
ته آبمیوه بود و صدای خس خسش با صدای عماد قاطی شده بود:
_میخوام آبمیوه رو با تموم وجود جذب خودت کنی!

و هرهر خندید و تو همین لحظه آبمیوه کلا تموم شد که چشم باز کردم و در حالی که از مژه هام آب پرتغال میچکید و به سختی پلک میزدم موهاش و گرفتم تو چنگم و گفتم:
_منم میخوام درد و با تموم وجود احساس کنی، میکنی؟؟

داد و هوارش بالا گرفته بود و به غلط کردن افتاده بود:
_آخ موهام و کندی، بسه یلدا!

و هر طور بود خودش و نجات داد و حالا در حالی که دوتایی نفس نفس میزدیم همدیگه رو نگاه کردیم…
اون پریشون و منم که با آبمیوه شسته شده بودم داغونه داغون بودیم که گفتم:
_حالا با این وضعیت چطوری بریم خونه بابات، نمیگن از جنگ برگشتیم؟

میخندید و سرش و ماساژ میداد:
_البته خب حموم داریم اینجا و میتونیم بریم…
پریدم وسط حرفش:
_عه؟ پس آبمیوه و جذب و اینا بهونه بود؟
همچنان میخندید:
_ای یه طورایی!

پوزخندی بهش زدم و از رو مبل بلند شدم و بعد از اینکه خیالم از بابت اینکه مبل های عسلی رنگ خونه، کثیف نشدن گفتم:
_بازم زدی کاهدون!

 

این روزها به سرعت برق و باد میگذشتن،
بچه ها بزرگتر شده بودن و حالا دیگه یک ماهشون بود.
دوتا دختر ناز با چشم های سبز که زیبایی بی حدی داشتن!

منم دیگه کاملا سر حال بودم و مرداد ماهمون و تو خونه خودمون شروع کرده بودیم و امشب هم همزمان با یک ماهگی بچه ها مهمونی ای ترتیب داده بودیم.

مهمونی ای که ته دلم ازش خجالت میکشیدم اما خب دیگه باهاش کنار اومده بودم.
خودم آماده شده بودم و حالا به کمک عماد داشتیم لباس بچه هارو عوض میکردیم تا راهی خونه دماوند یعنی جایی که مهمونی برگزار میشد بشیم.

حوالی ساعت 6بود که راهی شدیم و حالا هم رسیده بودیم.
مهمونا قرار بود واسه شام بیان و به جز ما و خانواده عماد و البته دوتا از دختر خاله های عماد که از ارومیه اومده بودن و تو همون مراسم عقد هم زیاد به من محل نمیذاشتن و انگار باهام مشکل داشتن، کسی اینجا نبود.

همه چیز مرتب بود،
کنار عماد نشسته بودم و دختر خاله هاشم روبه رومون بودن که ارغوان یه سینی شربت آورد و روبه دختر خاله هاش گفت:
_اگه گفتید کدوم ترانه اس و کدوم تیدا؟!

غرور از سر و صورت عملی و پر افادشون شره میکرد، این دختر خاله های عماد خواهر بودن و اسم اون بزرگ تره که به نسبت خودگیر تر هم بود مهتاب و اونیکی مهسا بود.

ارغوان هنوز جواب سوالش و نگرفته بود که رو مبل کناری من نشست و منتظر نگاهشون کرد و مهتاب با لبخند مرموزی جواب داد:
_نمیدونم، جفتشون شبیه عروس خالن قابل تشخیص نیستن!

 

متقابلا لبخندی بهش زدم:
_اینی که بغل پسرخالتونه تیداست
و به ترانه که بغل خودم بود اشاره کردم:
_ایشون هم ترانه است!

دوتایی سری به نشونه تایید تکون دادن و مهتاب که انگار خیلی دلش از من پر بود ابرویی بالا انداخت و با لحن تمسخر باری گفت:
_راستی یلدا جون چرا انقدر عجله به خرج دادین‌؟ ما اومدیم عقدتون واسه عروسی کلی برنامه داشتیم یه کاره خاله زنگ زد که مهمونی بچه های عماده! مگه شما ازدواج کرده بودین؟

با این حرفش حسابی سوهان روح و روانم شد، مطمئن بودم قیافم حسابی گرفته شده و نگاه های خیره مونده ارغوان و عماد هم به نظرم همین و داشت میگفت!

اما از جایی که الان وقت باخت دادن نبود زبون درازیم و فعال کردم و با آرامش جواب دادم:
_آخی عزیزم، حتما هم بخاطر گرفتن دسته گل عروس و گشایش بخت و این داستانا منتظر عروسی ما بودی نه؟

و یه جوری خندیدم که بقیه حتی اگه میخواستن هم نمیتونستن نخندن!

دختره از خودراضی فکر کرده بود کیه و حالا هم حقش بود!
سکوت اختیار کرده بود تا خنده های ما تموم بشه و حالا اون جواب دندون شکن آماده کرده بود:

_نه! بالاخره بازم پیدا میشه امثال عماد جون که بشه خودت و بهش انداخت و یه کاره تو دوران عقد دو قلو واسش زایید و جای پای خودت و محکم کرد!
هضم این حرفش خیلی برام سنگین بود و بدجوری داشت حرصم میداد که نیشگونی از بازوی عماد گرفتم و تو گوشش گفتم:

_یا همین الان جواب این سلیطه رو میدی یا دیگه من و بچه هام نمیبینی!

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا