رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 14

3.7
(3)

 

 

نزدیکای خونه بودیم که یه دفعه یلدا دستم و گرفت:
_عماد
‘جونم’ی گفتم و به مسیر روبه روم چشم دوختم که ادامه داد:
_بریم خونه چیکار کنیم؟!
و منتظر نگاهم کرد که با خنده ابرویی بالا انداختم:

_یه دختر و پسر دوتایی زیر یه سقف وقتی شیطون سربه سرشون میذاره چیکار میکنن؟
دماغش و با حالت بامزه ای بالا کشید:

_اولا شیطون غلط میکنه بخواد سربه سر ما بذاره،دوما تو جرأت نداری از اون پسرا باشی که به حرف شیطون گوش بده!
و لبخند حرص دراری تحویلم داد که جلوی در خونه ماشین و نگهداشتم:

_که من جرأت ندارم؟هوم؟!
و نگاهم و خمار کردم که با مشت محکم کوبید به بازوم:
_نمیام،من نمیام!
نگاهم و رو لباش ثابت نگهداشتم:
_یعنی تو دلت نمیخواد؟

حالا دیگه چشماش از حدقه بیرون زد:
_چ…چی؟معلومه که نه…اصلا دلم نمیخواد…فکر کردی من از اوناشم؟
تند تند حرف میزد و من که هیچی از حرفاش نمیفهمیدم چشمام و باز و بسته کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_بوس…بوس دلت نمیخواد؟!

که یه دفعه ساکت شد و آب دهنش و با صدا قورت داد:
_همیشه حرفت و کامل بزن!
چونش و بین دوتا انگشتم گرفتم و صورتش و سمت خودم چرخوندم:

_آخه من کی با تو کاری داشتم که حالا دفعه دومم باشه؟
ومنتظر نگاهش کردم که تو همون حال آروم خندید:
_بهت رو ندادم که کاری نکردی وگرنه تو که…

پوفی کشیدم و پریدم وسط حرفش:
_اینطوری که میگی فقط به خودت توهین میکنی
و شونه ای بالا انداختم:
_از ما گفتن بود!

گیج شده بود:
_یعنی چی؟!
ابرویی بالا انداختم و لپش و کشیدم:
_یعنی فکر کنم خانم یادش رفته با چه حیله و زرنگ بازی ای من و تور کرده!
و مستانه خندیدم که این بار یلدا لپ من و کشید و به ظاهر ریلکس جواب داد:
_جناب عماد خان من فقط میخواستم حالت و بگیرم ولی حالا نگاه کن،کیه که عاشق شده؟
و خودش جواب خودش و داد:
_تو!
کیه که هرجور شده میخواد من و داشته باشه؟
تو!
کیه که…

حرفش و قطع کردم:
_کیه که من و عاشق کرده؟
لبخند از سر رضایتی زد و همزمان با دادن کش و قوسی به بدنش جواب داد:
_من!

که از خنده ترکیدم:
_اوه چه قاطع!
و با مکث ادامه دادم:
_جوابت غلط بود،حالا پیاده شو
که دستم و گرفت:
_کیه که عاشقت کرده؟
با آرامش نگاهش کردم:
_تو با اون طعم لبات!
موج نگاهت
خنده اش گرفت:
_رنگِ چشمات…
ناز و ادات!

و سر خوش خندید که با یه اخم ساختگی گفتم:
_خیلی خب پیاده شو و تموم حرفای امروز و هم فراموش کن،صرفا جهت گذشتن خر از پل بود که گذشت!

و با حالت خاصی موهام و مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم اما یلدا دست به سینه نشسته بود تو ماشین و با لب و لوچه ی آویزون زل زده بود به داشبورد که خم شدم تو ماشین:
_إ إ إ،خر که هنوز رو پله؟نمیخوای رد شی از این پل؟
خواستم بخندم که امون نداد:
_خر خودتی و…
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد:
_خودم!که الآن با توام!

حالا دیگه وقت خندیدن بود که با خنده ماشین و دور زدم و در سمت یلدا رو باز کردم و قبل از اینکه پیاده شه گفتم:
_گویند که عشاق جهان عقل ندارند…
از ماشین پیاده شد و ادامه ی حرفم و با لحن با مزه ای گفت:
_یعنی تو خری من به مراتب ز تو خر تر…
و روبه روم ایستاد که بین خنده هام تو گوشش گفتم:
_این خر هیچوقت فکر نمیکرد که عاشق شه!
زد رو شونم و سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_این خرم همینطور!
و به خودش اشاره کرد…

 

به محض ورود به خونه روی یکی از مبلای راحتی نشست که با نفس عمیقی کنارش نشستم و دستش و توی دستام گرفتم:
_واست کیک درست کنم؟
گوشه چشمی نگاهم کرد:
_هنوز طعم سوختگیش و یادم نرفته!
و خندید که دستش و ول کردم و مایل به سمتش نشستم:

_کلا هر چیزی که باید فراموش بشه رو از یاد نمیبری!
و پوفی کشیدم که صدای خنده هاش آروم و آروم تر شد:
_عماد
فقط نگاهش کردم که ادامه داد:
_اگه اون حرفارو نمیزدی،اگه اون روز اون اتفاقا نمی افتاد حالا عقد کرده بودیم و لازم نبود با هزار دروغ و حیله الان باهم باشیم

و نگاه ماتم زدش و ازم گرفت که خودم و بهش نزدیک تر کردم و صورتش و به سمت خودم چرخوندم:
_بذار خیالت و راحت کنم یلدا از امروز تا ته دنیا تو مال منی،هر اتفاقی که میخواد بیفته بازم تو مال منی!
شوق به چشماش برنمیگشت که ادامه دادم:
_هزار بار گفتم دو هزار بار دیگه ام میگم نهایتش اینه که میدزدمت،اونوقت پدرت راضی میشه

تلخ اما خندید:
_پس دزدم بودی و من خبر نداشتم!
جدی نگاهش کردم:
_دزد؟من بخاطر تو قاتلم میشم!
حالا انگار واسه چند لحظه همه تلخی هارو فراموش کرد:
_عماد؟
‘جونم’ی گفتم و همزمان دستم و دور کمرش انداختم که گفت:

_تو اون چند وقته صیغه تو از من متنفر نبودی؟تو اون شب خواستگاری که من با لجبازی بله گفتم به خونم تشنه نبودی؟!
با یادآوری اون روزها قهقهه ای زدم و بهش اشاره کردم که روی پاهام بشینه!
همزمان با نشستنش نوک انگشت اشارم و روی لبای برجسته و خوش فرمش کردم و با لحن خاصی جواب دادم:

_روز اولی که دیدمت مطمئن بودم که تو با بقیه فرق داری و یه حس سردرگم داشتم،اذیتت میکردم بی اینکه دلیلی داشته باشم و حتی توی شب خواستگاری دلم میخواست خفت کنم!
اما خب بعدها یه چیزایی مانع از آدم کشیم شد!
و نگاهم و روش ثابت نگهداشتم که یه دستش و نوازشوار رو گردنم کشید و موشکافانه نگاهم کرد:

_چه چیزایی؟
بی هیچ مکثی یه دستم و پشت کمرش ثابت نگهداشتم و دست دیگم و دور گردنش انداختم و سرش و جلوتر آوردم انقد جلو که لب هاش و شکار کردم و با آرامش چشمام و بستم!
غرق آرامشی بودم که کابوس از دست دادنش تموم وجودم و داغون میکرد با این حال سعی کردم به جز این لحظه به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم و با ولع لب هاش و بوسیدم که یلداهم همراهیم کرد!

داغ تر از همیشه!
حریصانه تر از هر وقتی!
میدونستم ته دلش از اینکه من نباشم می ترسید و حالا با یه حس مالکیت اینطوری لب های من و به تصاحب خودش درآورده بود!
انقدر بوسیدمش و دستم و نوازشوار روی بدنش کشیدم و اون با ناخن هاش گردنمو نوازش کرد که مثل همیشه هر دوتامون نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم…

زل زدم توی چشم هاش،
با نگاهی که خمار بود اما نه از روی هوس از روی عشق!
عشق به دختری که هیچوقت فکر نمیکردم حتی درصدی بهش علاقه پیدا کنم و حالا اینطوری دیوونه وار میبوسیدمش!

سرم و تو گودی گردنش فرو بردم و در حالی که نفس نفس میزدم لب زدم:
_یکیش همین لبات
که صدای خنده هاش توی گوشم پیچید و بعد هر دو دستش و روی سینم گذاشت تا به حالت اولم برگردم و بتونه بهم نگاه کنه:
_تو که فقط با بوسیدن لب های من به این نتیجه رسیدی که نمیخوای از دستم بدی اگه یه کم بیشتر پیش میرفتیم و نگاهت به جاهای دیگه میفتاد قطعا به جنون میرسیدی!

و با شیطنت و در حالی که نگاهش و ازم گرفته بود تا خجالت نکشه خندید که فکری به سرم زد و به ظاهر شیطانی و پر هوس دستم و زیر لباسش بردم….

 

دستم و زیر مانتوش حرکت دادم و کمی پایین تر از کمرش ناخنام و کشیدم و خواستم برم پایین تر که مثل برق گرفته ها یه دستش و روی مبل و کنار سرم گذاشت و دست دیگش و برای توقف من روی دستام گذاشت و رنگ پریده گفت:

_نه…من نمیخوام عماد!
نگاهم و خمار تر از قبل کردم و دستش و پس زدم که رنگش بیشتر از قبل پرید و من که قصد اذیت کردنش و داشتم با صدای خش داری تو گوشش گفتم:

_میدونستی من عاشقِ رابطه ی خشنم؟!
و نیشگونی ازش گرفتم که با صدای لرزون اسمم و صدا زد:
_عماد!
و بعد واسه دفاع از خودش شروع کرد با دستی که روی مبل گذاشته بود،به کشیدن موهام!

موهام و با تموم وجود میکشید و من که حالا بی طاقت شده بودم دستام و از رو کمرش برداشتم و در حالی که از شدت درد یه چشمم و بسته بودم و با داد و بیداد سعی در جدا کردن دستش از رو موهام داشتم گفتم:

_ولم کن وحشی…موهام و کندی یلدا…وِ…
ولی هنوز حرفم تموم نشده بود که دیدم یلدا پخش زمین شد و صدای داد و بیداد من جاش و به جیغ بلند یلدا داد!

آب دهنم و با استرس قورت دادم و انگار درد سرم و فراموش کردم که خیلی سریع به پایین نگاه کردم و با دیدن یلدا که به پشت افتاده بود و پاهاش ١٨٠درجه باز شده بود و هر کدوم رو طرفی از مبل دو نفره بود لب زدم:

_خو…خوبی یلدا؟
حالا دیگه حتی پلکم نمیزد که دوباره آب دهنم و با اضطراب قورت دادم و خواستم به سختی از بین پاهاش عبور کنم و برم پایین که یه دفعه گیر کردم بین پاهاش و با مغز افتادم روش!

دوباره صدای جیغش بالا رفت و من که حالا خوشحال از زنده بودن و شنیدن صداش لبخند به لب داشتم حتی یادم رفته بود که تموم وزنم افتاده روش و در حالی که نفس نفس میزدم گفتم:

_فکر کردم مردی!
و خندیدم که صدای ضعیف و از ته چاهیش به گوشم رسید:
_هنوز زندم ولی اگه تا چند ثانیه دیگه از روم پانشی قطعا میمیرم
و با نفس عمیقی حرفش و تموم کرد که تازه به خودم اومدم و با دست زدم تو سرم و از روش قل خوردم کنار!

شالش افتاده بود رو صورتش و نصف صورتش و پوشونده بود که شال و کنار زدم و گفتم:
_نفس بکش!

که بین نفس کشیدناش خندید:
_١٨ چرخ که از روم رد نشده!
و همین حرف باعث شد تا منم بخندم و آرنجم و روی زمین بذارم و صورتم و به دستم تکیه بدم:
_ترسیدیا!

گیج نگاهم کرد،
ادامه دادم:
_از حرفام!
همینطور که سرش رو زمین بود تکونش داد:
_خب ترسیدم فکر نمیکردم خشن باشی..

که حالا دیگه کنترل خودم و از دست دادم نشستم سرجام و قهقهه زدم:
_یعنی تو حرفام و جدی گرفتی؟

روبه روم نشست:
_یعنی تو جدی نگفتی؟!
از شدت خنده داشتم وا میرفتم که تکیه دادم به مبل پشت سرم:
_مگه تا حالا چیزی دیدی؟
چشماش و تو کاسه چرخوند:
_شیطونه دیگه شاید کاری میکرد که ببینم!
و با خجالت خندید که با اخم سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم:

_پسر حرمت داره نه لذت!
و زدم زیر خنده و از رو زمین بلند شدم که با خنده گفت:
_پسر با حرمت من که کاریت نداشتم کجا میری؟
و بلند تر از قبل خندید که جواب دادم:
_پررو نشو یلدا که جدی جدی خشن میشما!

و چهرم و خشمگین کردم و دهنم و با حالت ترسناکی باز و بسته کردم که از رو زمین بلند شد:
_عماد فکر نمیکنی اون خشونت با این خشونتی که تو داری از خودت نشون میدی فرق داره؟

با بی خیالی شونه ای بالا انداختم:
_تو فکرت منحرفه وگرنه من همین خشونت منظورم بود!
سری به نشونه ی آره تکون داد و پشت سرم راه افتاد:
_خشن غیر منحرف چی تو این خونه پیدا میشه واسه خوردن؟

زیر لب ‘گشنه’ای بهش گفتم که در کمال تعجب شنید و روبه روم وایساد:
_گشنه خودتی!
و بعد با سر خوشی رفت توی آشپزخونه و در یخچال و باز کرد…

نشستم روی صندلی توی آشپزخونه و گفتم:
_واقعا میخوای بری؟
دوتا لیوان شربت آلبالو درست کرد و روبه روم نشست:
_گشنمه!

با خنده سری تکون دادم:
_خب یه چیزی میخوردی که سیرت کنه شربت که رفع گشنگی نمیکنه!
بیخیال شونه ای بالا انداخت:
_یه دفعه هوس کردم!
قلپی از شربت خوردم و سوالم و دوباره تکرار کردم:

_پرسیدم میخوای بری؟
سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_آره اونم شمال!
کلافه گفتم:
_یه دختر تنها توی شهر دیگه میخواد زندگی کنه فقط بخاطر اینکه من و نبینه؟
و پوزخندی زدم:
_خیال کردن اینطوری این وصلت به هم میخوره؟
یه نفس شربتش و سر کشید:

_به همین سادگی که گفتی!
و برای درآوردن حرص من زیر لب شروع کرد به با خودش حرف زدن
‘استادای جدید پسرای جدید،اوف’
و با حالت خاصی خندید که دندونام و محکم فشار دادم روهم و لیوان شربت و واسه پرتاب به سمتش گرفتم تو دستم:

_چی؟چی شنیدم؟
یه تای ابروش و بالا انداخت:
_تو شنیدی اونوقت از من میپرسی؟!
و مستانه خندید که نتونستم حرصم و بخورم و خواستم با لیوان بترسونمش که با دیدن شربت توی لیوان فکری به سرم زد و لبخند کجی زدم و بین خنده های یلدا یک دفعه ای شربت توی لیوان و پاشیدم رو صورتش که دیگه صدای خنده هاش نیومد!

حالا این من بودم که با حس پیروزی عجیبی هر دو دستم و گذاشته بودم رو میز و بهش نگاه میکردم:
_حالا یادت اومد چی شنیدم؟!
و پوزخندی زدم و یلدا در حالی که با هر پلک زدنش شریت آلبالو از چشماش بیرون میومد و از کل صورتش شربت چکه میکرد جواب داد:

_پا رو دم شیر گذاشتی استاد!
قهقهه ای زدم و خیره تو چشماش جواب دادم:
_من که جز یه موش شربت کشیده چیزی نمیبینم!
و سرم و به صندلی تکیه دادم که یه دفعه با حس خیس شدن سر و صورتم به خودم لرزیدم و بعد از چند لحظه صاف رو صندلی نشستم و اطرافم و نگاه کردم و با دیدن یلدا که کنار ظرفشویی ایستاده بود و لیوان آبی دستش بود تازه فهمیدم یلدا کوتاه نیومده!
دستام و مشت کردم و از رو صندلی بلند شدم:

_تو چیکار کردی؟
و با چشمای ریز شده نگاهش کردم که با دست شربت روی صورتش و کمی پاک کرد و جواب داد:
_بالاخره وقتی یه موش خانم خیس میشه،همسرش که واینمیسه یه گوشه و تماشا کنه!
و دست به کمر خندید که رو به روش ایستادم:
_جالبه که فقط تو همچین شرایطی من و همسر خودت میدونی!

و نفس عمیقی کشیدم که با خنده بوسی برام پرت کرد:
__همسر نجیب من،من و دوست داری یا نه؟
و منم با همون ریتم آهنگ جواب دادم:
_نه!نه!نه!

و با چشم براش خط و نشون کشیدم که دست چسب مالی شده از شربتش و از دو طرف صورتم گرفت:
_که نه؟
دستش و از صورتم انداختم:
_یه طرف صورتم چسبیه یلدا!
و با حالت چندشناکی سری تکون دادم که متوجه شیطنتم شد و بی هوا بوسه ای روی گونم کاشت:
_حالا دو طرفش چسبیه!
و در حالی که صدای خنده هاش هر آن بالاتر میرفت شیر آب و باز کرد:

_بیا صورتت و بشور!
چشم و ابرویی براش اومدم:
_تو که کلا باید یه دوش بگیری!
و تکیه دادم به کابینت که با مشت کوبید به سینم:
_نه!فکرشم نکن که من بتونم به مامانم بگم با پونه رفتم استخر…!
زیر زیری نگاهش کردم:
_پونه چرا؟با عماد برو استخر!
و قبل از اینکه شی ای به طرفم پرت کنه از آشپزخونه زدم بیرون…

روبه روم ایستاد و خیره تو چشمام گفت:
_شتر در خواب بیند پنبه دانه!
یه لبخند کج زدم:
_تو بیداری نبینیم؟
و دستام و دور کمرش حلقه کردم که با سه اخم ساختگی دستام و از خودش جدا کرد:

_پر رو نشو!
و قهقهه ی دلبرانه ای زد که شونه ای بالا انداختم:
_حیف که دلم نمیاد وگرنه تو استخر یه کاری باهات میکردم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن!

و این بار من خندیدم که آب دهنش و با صدا قورت داد:
_مثلا میخواستی چیکار کنی؟
و منتظر زل زد توی چشمام که دست بردم تو موهاش و طره ای از موهاش که روی صورتش ریخته بود و پشت گوشش زدم و بعد سرم و نزدیک گوشش کردم:
_یه کاری که حتی فکرشم نمیتونی بکنی!

انگار این حرفم و خیلی خاص و با حس گفته بودم که حالا مثل لاکپشت گوشش و به شونش چسبونده بود و همچنان گیج نگاهم میکرد!
در حالی که تک چشمی داشت نگاهم میکرد گفت:
_خب چیکار!

درست مثل یه بچه سنجاب شده بود و از اینطور دیدنش نمیتونستم نخندم که زدم زیر خنده:
_خیست میکنم!
چشماش از حدقه زد بیرون و صاف سر جاش ایستاد:
_چی…؟
با خوندن فکرش صدای خنده هام بالاتر رفت:

_آب بازی دیگه تو استخر خیست میکنم،یعنی سرت و میبرم زیر آب و تا وقتی خفه نشی نمیارمت بالا!
و چشمکی بهش زدم که با صدای رسایی ‘زهرمار’ی بارم کرد و ادامه داد:
خیلی مسخره ای!
با بیخیالی چشم و ابرویی واسش اومدم:

_البته اگه تو دوست داری کار دیگه ای تو استخر بکنیم من از خود گذشتگی میکنم و انجامش میدم!
و واسه در آوردن حرصش خیلی جدی نگاهش کردم که چشماش و محکم رو هم فشار داد و در حالی که با مشت میزد به سینم گفت:

_فقط تا وقتی که چشمام و باز کنم وقت داری،چشم وا کنم و روبه روم باشی خونت پایِ خودته!
با خنده دستام و به نشونه تسلیم بالا بردم:
_من تسلیم
و از آشپزخونه زدم بیرون که صدای موبایلش و شنیدم،

از آشپزخونه اومد بیرون:
_مامانمه!
پوفی کشیدم و خودم انداختم روی مبل:
_پس استخر منتفیه!
گوشی و گرفت توی دستش و برگشت به سمتم:
_هیس صدات در نیاد پونه!
و با خنده و البته استرس گوشی رو جواب داد…

 

یلدا

جلوی آینه شالم و مرتب کردم و روبه عماد که متفکرانه بهم نگاه میکرد گفتم:
_اگه شناختی بلند شو بریم
کش و قوسی به بدنش داد و بلند شد:

_داشتم به این فکر میکردم که همچین خوشگل موشگلم نیستیا!

و آروم خندید که پوزخندی زدم و دست به سینه توی آینه خودم و نگاه کردم:
_من که جز زیبایی نمیبینم!
پشت سرم ایستاد:
_یادم باشه وقتی زنم شدی حتما یه چشم پزشکی ببرمت!

و درحالی که خیره به آینه موهاش و مرتب میکرد خندید که برگشتم سمتش:
_زشت خودتی و…
پرید وسط حرفم:
_و؟
ابرویی بالا انداختم:
_خودت!

سری به نشونه ی تاسف تکون داد و تو آینه به خودش اشاره کرد که برگشتم روبه آینه:
_تو،توی این مرد جز جذابیت میبینی؟
با لب و لوچه آویزون شده سری تکون دادم:

_تو اصلا جذاب نیستی،و نباید باشی!
با چشمایی که داشت از حدقه بیرون میزد نگاهم کرد که برگشتم سمتش و این بار جدی گفتم:

_اصلا چه معنی داره یه مرد بعد از زن گرفتنش جذاب بمونه!

خیره تو چشمام گفت:
_پس قبل اومدن تو جذاب بودم؟!
آروم خندیدم و به مثل عادت خودش لپش و کشیدم:
_اگه نبودی که اون همه بخاطرت خطر
نمیکردم

و خواستم دوباره بخندم که باز صدای زنگ موبایلم باعث سکوت بینمون شد و کیفم و رو شونم مرتب کردم:

_بریم عماد،میترسم الان دیگه بابام باشه!
و با خنده از خونه زدیم بیرون….

انگار یادش رفته بود که حالا قایمکی باهمیم که میخواست بپیچه تو کوچه و حالا با شنیدن صدای من تازه به خودش اومد:
_نرو توش

گیج نگاهم کرد که به کوچه اشاره کردم:
_منظورم تو کوچست!
شیطنت بار خندید و سرعت ماشین و کم کرد:
_حالا بزار برم توش شاید خوشت اومد
نگاهی به اخم های درهمم کرد و گفت:
_قول میدم خیلی آروم برم!

و قهقهه ای زد که از حرصم خم شدم و بازوش و گاز محکمی گرفتم که فریاد زد ولی یهو خشک شد و ترمز کرد!
متعجب نگاهش کردم بیینم چشه که دیدم زل زده به رو به رو…

آب دهنم و سخت قورت دادم و رد نگاهش و گرفتم که با دیدن رامین یه دفعه انگار همه چی یادم رفت و پرخاشگریم شروع شد:

_دور بزن،دنده عقب بگیر،من و قایم کن
و وقتی دیدم حرفام بی تاثیره چند بار ضربه زدم به پاش:

_یه کاری کن عماد
که یهو عین دیوونه ها به سرعت دنده عقب گرفت
هوا تاریک شده بود و زیادمشخص نبودیم ولی از چهره رامین مشخص بود که شک کرده و اینو از با تردید به سمت ماشین اومدنش میفهمیدم!

یه لحظه نگاه عماد کردم که اصلا حواسش نبود و لحظه بعد نگاهم خورد به درختی که با سرعت داشتیم به سمتش میرفتیم که حالا با ترمز ثانیه اخر عماد نفس عمیقی کشیدم و با بی خیالی چشمام و بستم اما به یک ثانیه نرسید که تصویر رامین تو ذهنم تداعی شد و همین باعث شد تا دوباره چشم باز کنم!

تازه به ما رسیده بود و نفس نفس میزد
با دیدنمون سری تکون داد و بعد هم از جایی که با قدم های سریع و دو مانند به سمت ما اومده بود خم شد و دستش رو روی زانوهاش گذاشت و کمی نفس گرفت…

آب دهنم و با صدا قورت دادم که صدای عماد و شنیدم:
_این باجناق ما آنتنه؟
خیره تو چشمای رامین سری تکون دادم:
_اخبارش از بی بی سی هم کامل تره!

با شنیدن این حرف از من انگار عماد هم کمی نگران شذ که این بار صدای قورت دادن آب دهن اون به گوش من رسید و تو همین گیر و دار رامین قد راست کرد و یه دست به کمر شروع کرد به قهقهه زدن…

با استرس عماد و نگاه کردم که بی هوا شیشه رو داد پایین و سرش و برد بیرون:
_تو که نمیخوای آمار مارو بدی؟
رامین قدم برداشت سمت ماشین:
_اگه امشب شام مهمونت باشیم نه!
و با حالت خاصی نگاهمون کرد که عماد از ماشین پیاده شد و بعد از اینکه دست هم و به گرمی فشردن و کلی باهم خندیدن عماد گفت:

_خب حالا کجا بریم باجناق فرصت طلب؟
رامین که حالا خنده هاش کمی آروم شده بود دستش و رو شونه ی عماد گذاشت و مهربون جواب داد:
_این حرفا چیه باجناق یواشکی
_پس میریم باغ ما!

رامین با گفتن یه حله گوشیش و درآورد و زنگ زد به آوا و بعد از چند دقیقه آوا عین جن خودش رو به ما رسوند در حالی که با چشماش داشت من و عماد میخورد و اون لبخند شیطنت بارش حسابی روی مخ بود…

 

با سرعت یه اسب ترکمن خودش و رسوند پیشمون و بعد از یه سلام و احوالپرسی سرسری با عماد خواست سوار ماشین بشه که من پریدم بیرون:
_هوی هوی کجا؟

که لباش مثل یه خط شد:
_شام…بیرون…به حساب شما!
دندونام و با حرص روهم فشار دادم:

_مهندس اونوقت مامان نمیگه تو و رامین و یلدا پیاده رفتید رستوران؟
یه دستش و جلو دهنش گذاشت و خندید:
_خدا نکشتت اصلا یادم نبود!

که رامین به طرفمون اومد:
_کاش مهیارم میاوردی آوا
که آوا چپ چپ نگاهش کرد:
_برو ماشین و بردار بیار که دلم لک زده واسه یه رستوران توپ!

و این بار عماد بود که جواب داد:
_رستوران نمیریم آوا خانم،میریم باغِ ما!
آوا یه تای ابروش و بالا انداخت و بعد به من نگاه کرد:
_اونوقت این باغ کجاست؟!

چپ چپ نگاهش کردم:
_مگه من رفتم؟
که خم شد و تو گوشم گفت:
_پس از صبح تا الان تو ماشین بودین؟

و خندید که نیشگونی از بازوش گرفتم:
_مگه من مثل توام که تو نامزدی طایفه خودمون که هیچ طایفه رامین ایناهم دخیل ببندن که عروس خانم قبل عروسی حامله نشه!

و این دفعه من خندیدم و آوا زورش گرفت که رامین پوفی کشید:

_اگه دعواهاتون تموم سد بریم تا آقا سهراب نیومده!
و همین حرف باعث شد تا من و عماد سوار ماشین شیم و رامین بره ماشین خودشون و بیاره

هنوز راه نیفتاده بودیم که مشتی به بازوی عماد کوبیدم:
_چرا گفتی بریم باغ حالا آوا فکر میکنه من ٢۴ساعته اونجا پلاسم

و چشمام و با حرص باز و بسته کردم که آروم خندید:
_خب چیزی نیست که وقتی رفتیم تو تلقین کن که تا به حال اونجارو ندیدی ،تو حالت خودت باش هرجارو که دیدی متعجب بگو وای اینجارو وای اونجارو وای…

پریدم وسط حرفش:
_ندیده خودتی!
خندش و ادامه داد:
_ولی قبول کن گشنه تویی!
چشم و ابرویی براش اومدم:
_کی گفته من گشنم؟
با رسیدن ماشین رامین به نزدیکای ماشین،عماد ماشین و به حرکت درآورد:

_حتی اگه دل و جیگر عماد پز باشه؟
با شنیدن این حرف و تداعی طعم خوش دل و جیگر آب دهنم و قورت دادم و پلکام و روی هم فشار دادم:
_تو راست گفتی گشنه منم!فقط سریع برو که برسیم!
همزمان با باز کردن صدای ضبط لپم و کشید:
_من عاشق همین گشنگیاتم شدم حتی…

بعد از گذشت دقیقه ها بالاخره رسیدیم و ماشینارو توی حیاط پارک کردیم و بعد هم رفتیم توی خونه.
همون جایی که حالا ٢ بار تو امروز اومده بودم!

به محض ورود به خونه خودم و زدم به کوچه علی چپ و حیرون اطرافم و نگاه کردم:
_وای اینجا چقدر خوشگله!
و عماد در حالی که داشت از خنده میترکید دستی توی ته ریشش کشید و یه دستش و پشت کمر رامین گذاشت:

_متعلق به خودته!
و رامین و به سمت مبل های سلطنتی اونطرف سالن هدایت کرد که یهو متوجه نگاه خیره مونده ی آوا شدم و چپ چپ نگاهش کردم:

_چیه باز اسب آبی محو زیبایی های من شده!
و لبخند کج و کوله ای زدم که جلوی آینه جابه جا شد و یه دفعه سنجاق سری که میدونستم مال من بود اما نمیدونستم اینجا چیکار میکرد و از روی میز برداشت و اومد سمتم!

مات و مبهوت به سختی آب دهنم و قورت دادم که با خنده تو گوشم گفت:
_من که گفتم واسه تو راهی من همبازی لازم نیس حالا تو هی خودت و به زحمت بنداز
و تو گوشم قهقهه زد که عماد ابرویی بالا انداخت:

_بگید ماهم بخندیم
نگاهی به آوا انداختم از اون نگاه ها که میگفت حرف بزنی خونت و ریختم و بعد یه لبخند ساختگی زدم:
__آواست دیگه حالا عادت میکنی،این خواهر من یه تختش کمه و فقط میخنده!

و در حالی که میرفتم سمتشون ادامه دادم:
_واقعا اگه آقا رامین نمیگرفتش آوا تو خوابم رنگ شوهر و خونه بخت نمیدید!
و قهقهه زنان کنار عماد نشستم،

عمادی که به مثل رامین از خنده وا رفته بود و فقط سر تکون میداد!
با ضربه ای که آوا به بازوی رامین زد،صدای خنده ی رامین افتاد و صدای آول تو خونه پیچید:
_هرهرهر از کی تا حالا جنابعالی با شنیدن هر مزخرفی خندشون میگیره؟

و با حرص دندوناش و روی هم فشار داد که دستش و گرفتم تا بشینه:
_إ آوا تو که نسبت به حقیقت انقدر سخت گیر نبودی!
و لبخند حرص دراری زدم که افتاد روی مبل کنارم:

_ تو یکی ساکت که نمیخوام دهنم و باز کنم و…
پریدم تو حرفش:
_میدونم که نمیخوای دهن باز کنی و از خوبیام بگی و اصلا هم لازم نیست!
که لباش مثل یه خط صاف شد و قبل از اینکه حرفی بزنه عماد بلند شد:

_بیا بریم تو آشپزخونه یلدا یه کمی کمکم کن
و منتظر نگاهم کرد که بلند شدم و حالا قبل از رفتنمون آوا بالاخره زهر خودش و ریخت:
_مثلا یکی از همین خوبیات اینه که از الان به فکر همبازی واسه خواهرزادتی!
و این بار رنگ پیروزی تو چشم های اون درخشید که بین نگاه گیج عماد و رامین با نگاهم براش خط و نشون کشیدم و همراه عماد راهی آشپزخونه شدم…

 

به محض رسیدن به آشپزخونه مشتی به بازوی عماد کوبیدم و آروم تو گوشش گفتم:
_آبروم رفت عماد،آبروم رفت!
گیج نگاهم کرد:
_چته؟!

دماغم و تو صورتم جمع کردم و یه دست به کمر جواب دادم:
_سنجاق سرم جامونده بود اینجا،آواهم پیداش کرد
و با مکث ادامه دادم:
_به همین سادگی!

که اولش فقط نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده:
_حالا مگه رو تخت پیداش کرده که آبروت بره؟
انگشت اشارم و زیر دماغم کشیدم و بهش نزدیک تر شدم:
_قرارم نیست این اتفاق بیفته،هرگز هرگز!
و راه افتادم سمت یخچال که صدای عماد به گوشم رسید:

_آره خب اگه یه کم حواسمون و جمع کنیم هیچوقت هیچکس نمیفهمه چیکار کردیم
چشمام و با حرص باز و بسته کردم که سرم و به سمتش چرخوندم که با خنده شونه ای بالا انداخت:

_یعنی بازم میفهمن؟!
برگشتم سمتش و خیره تو چشماش با لحن مثلا جدی ای شروع به حرف زدن کردم:
_هیچوقت این اتفاق نمیفته که ما باهم رو یه تخت بخوابیم و بعدشم بخوایم حواسمون و جمع کنیم!
و انگشتم و به نشونه ی تهدید بالا آوردم:
_هیچوقت!

که یهو صدای رامین و شنیدم:
_واسه چی میخواین حواستون و جمع کنین؟
و گیج نگاهم کرد که حالا من هول شدم و حیرون به عماد نگاه کردم و چند بار دهنم و مثل ماهی باز و بسته کردم دریغ از کلمه ای که حالا عماد جواب داد:

_یلداست دیگه،میگه حواسمون و جمع کنیم گوجه ها نسوزه چون اصلا گوجه سوخته دوست نداره!
و به خیال خودش قضیه رو جمع کرد و راه افتاد سمت یخچال اما من میدونستم چه گندی زده و به همین خاطر آروم و قرار نداشتم که رامین خندید:

_اما تا جایی که من میدونم یلدا هرجا که میرفتیم گوجه غذاش و با مال کسی که بیشتر از همه سوخته عوض میکرد و در کمال ناباوری اون گوجه رو با پوست میخورد!

حالا دیگه داشتم از حرص پوست لبم و با دندون میکندم که انگار عماد قضیه ی قبل و فراموش کرد و در حالی که یه گوشت مرغ و گوجه از یخچال بیرون می آورد از شدت خنده نشست روی صندلی و سری واسم تکون داد:

_آخه گوجه با پوست؟؟
و دوباره خندید که ظرف مرغ و پلاستیک گوجه رو از دستش کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم:
_خیلیم خوشمزست!

که بین خنده پوفی کشید و دستاش و دعاوار به سمت بالا گرفت:
_خدایا این یه نفر و بی نوبت شفا بده!
همراه رامین دوباره خندید که نیمرخ صورتم و چرخوندم سمت رامین و گفتم:
_خوبه منم بگم از تاریکی میترسی جناب داماد دهن لق؟
و چشم و ابرویی براش اومدم که حالا دیگه عماد نتونست خودش و کنترل کنه و همینطور که داشت قهقهه میزد و صندلی بین زمین و هوا معلق بود،
همراه با صندلی به پشت افتاد…!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا