رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 13

3.9
(14)

 

 

با همه اتفاقاتی که افتاد اون شب هم به پایان رسید و حالا دوسه روزی از اومدن من یه خونه ی آوا میگذشت و اول صبح بود که با شنیدن صدای مامان از خواب بیدار شدم…

گیج و منگ به ساعت نگاه کردم،از ٩میگذشت و انگار خیلی هم اول صبح نبود!
مثل فنر از جا پریدم واسه دیدنش اما با یادآوری گندکاریم تموم انرژیم از دست رفت و حالا مردد بودم که برم بیرون یا نه؟
که در اتاق باز شد و آوا روبه من که داشتم موهای مهیار رو نوازش میکردم گفت:

_سحر خیز شدی؟
و با مکث ادامه داد:
_پاشو بیا مامان اومده
سری به نشونه ی تایید تکون دادم:
_میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم بعد میام

و با فکری مشغول راهی دستشویی شدم و هرچند دلم میخواست این دستشویی و طول بدم اما خب بالاخره اومدم بیرون و به محض دیدن مامان آروم لب زدم:

_سلام
که انگار به نسبت اون روز مهربون شده بود و بی اخم جواب سلامم و داد:
_سلام،خیال برگشتن نداری؟
و لبخند پر مهری به روم پاشید
که خجالت زده نگاهش کردم و طولی نکشید که خودم و تو آغوش گرمش دیدم!

انقد گرم و پر امنیت که تموم آرامش از دست رفتم و دوباره پیدا کردم و تو گوشش گفتم:
_من و بخشیدی مامان؟
که خندید و من و از خودش جدا کرد:
_کلا از بچگی عادتته یا گند نمیزنی یا یه گندی میزنی که عالم و آدم در حیرت میمونن
و صدای خنده هاش بلند تر شد که ‘مامان’ِ کشیده ای گفتم و بعد هر دو روی مبل نشستیم و آوا با سینی چای اومد کنارمون.

گرم حرف زدن بودیم که مامان یه کمی از چایش خورد و گفت:
_تصمیمت و گرفتی یلدا؟
منعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_راجع به عماد
سرم و انداختم پایین و شرمنده سرم و تکون دادم که دستش و نوازش وار روی شونم تکون داد:
_حرف دلت و بزن،بالاخره که بابد جوابشون و بدیم

و من اما همچنان در سکوت به سر میبردم که صدای آوا بلند شد:
_اه باز داری لوس بازی درمیاری که،یه چیزی بگو لال که نیستی خواهرِ من!

با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم:
_باز تو پررو شدی اسب آبی
که مامان پوفی کشید:
_دوتا خرس گنده خجالتم نمیکشن!

و همین باعث شد تا هر سه مون بخندیم وبعد از اینکه صدای خنده هامون کمرنگ شد مامان ادامه داد:
_بابات منتظر تصمیم توعه
گاز ریزی از لبم گرفتم و جواب دادم:
_تصمیم بابا چیه؟
با افسوس شونه ای بالا انداخت:

_برخلاف اون اوایل که اصرار داشت به این وصلت حالا دیگه حتی دلش نمیخواد یه بار دیگه عماد و ببینه
و با نفس عمیقی ادامه داد:
_البته گفته که هرچی یلدا بگه قبول میکنم

نگاه پر غمم و بهش دوختم:
_اما مامان من نمیخواستم که اینطور بشه
که انگشت اشارش رو به نشونه سکوت مقابل بینیش گرفت:
_هیس،فقط جواب من و بده…تو میخوای زن عماد شی یا نه؟
که پر غم و اندوه اما قاطع جواب دادم:
_من شاید بتونم از حرفای عماد بگذرم و یه جورایی باهاش کنار بیام اما با مخالفت بابا کنار نمیام مامانِ من!اگه بابا میگه نه…پس منم میگم نه!

و بغض سنگینی که تو مسیر گلوم سد زده بود و میخواست دوباره اشک های لعنتیم و راه بندازه رو قورت دادم…

از حرفای مامان همه چیز و خیلی خوب فهمیدم…
انقدر خوب که تصمیم گرفتم اون ته مونده ی علاقم به عماد رو هم واسه همیشه توی قلبم بکشم…
اما نمیدونم چرا،
با وجود کاری که باهام کرده بود ته قلبم یه حسی بهش بود یه حس که گاهی از تنفری که بهش داشتم پیشی میگرفت

و با یادآوری خاطراتمون لبخند بی اختیاری رو روی لبهام میاورد!
اما حالا انگار نمیشد کاری کرد و من باید واسه تقویت تنفرم و کمرنگ کردن خاطراتمون یه فکری میکردم…

دوباره توی ذهنم اون روز لعنتی رو تجسم کردم…
صداش با همون لحنِ بد و نامنصفانش توی گوشم میپیچید من و یه دختر خراب میدونست…
یه دختر که هم نامزد داشت و هم دوست پسر!

فکر به اون روز باعث این شده بود که هر دو دستم و عصبی مشت کنم و حالا با دوباره شنیدن صدای مامان به خودم بیام:
_حواست کجاست یلدا؟
لبخند زدن تو این اوضاع خیلی برام سخت بود،مخصوصا باوجود بغضی که بهش اجازه ی ترکیدن نمیدادم اما به هرحال لبخند مسخره ای زدم که گونم و بوسید و از روی میل بلند شد:

_من دیگه میرم
که آوا متعجب گفت:
_کجا مامان؟تازه اومدی
اما مامان با لبخندی جواب داد:
_همینطوری اومدم یه سری بهتون بزنم و ببینم یلدا خانم کی میخواد برگرده
و منتظر نگاهم کرد که سری به نشونه ی تایید تکون دادم:

_میام فردا میام،چون کلاس دارم
و همین حرف برای اینکه مامان از حرکت بایسته و به سمتم برگرده کافی بود:
_راستی یلدا حالا که ما جوابمون منفیه،بهتره که انتقالی بگیری واسه یه دانشگاهِ دیگه

با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم:
_ولی مامان…تنها دانشگاهی که رشته من و داره،توی تهران همین دانشگاهه
راه افتاد سمت در:
_منم نگفتم حتما باید تو تهران باشه،یه پرس و جویی کن ببین تو شهرای اطراف میتونی رشتت و پیدا کنی؟
و با مکث ادامه داد:

_من شب با عمت تماس میگیرم اگه یه دانشگاه تو گیلان رشتت و داشته باشه خیلی خوبه،یادته چقدر دوست داشتی تو شهرای شمالی درس بخونی؟مگه عاشق دریا نبودی؟

نگاهم پر از غم شده بود،
اما چی میتونستم بگم وقتی مامان و بابا میخواستن که از درس و دانشگاه شهر خودم دل بکنم و راضی شده بودن به اینکه من تو شهر دیگه ای و دور از خودشون درس بخونم!

حرفی نزدم که مامان با خداحافظی مهربونی از خونه رفت بیرون و در و هم پشت سر خودش بست که حالا صدای آوا تو خونه پیچید:
_الهی کوفتت شه یلدا،زمان من بابا میخواست واسه مسیر دانشگاهم سرویس بگیره ولی حالا راضی شده که یلدا جونش بره شهر دیگه و درس بخونه اونم شمال و دریا
و با نفس عمیقی ادامه داد:
_الهی که حرومت شه

و بعد صدای خنده هاش توی خونه پیچید خنده هایی که این بار هیچ جوره حالم و خوب نمیکرد و فقط یه صوت معمولی بود که توی سرم میپیچید!

 

بین همین خنده های آوا بود که مهیار در حالی که انگار برق گرفته بودش و موهاش سیخ شده بود و چشماش و میمالید از اتاق اومد بیرون:
_خاله یلدا گوشیت داره زنگ میخوره

و بعد هم بدو بدو اومد تو بغل آوا که رفتم تو اتاق و گوشی رو از روی میز برداشتم…
عماد بود!
حالا که تکلیف مشخص شده بود باید امیدِ تو دلش و نابود میکردم پس جواب دادم که بلافاصله صداش توی گوشی پیچید:

_سلام فکر نمیکردم انقدر سحرخیز باشی که الان جواب بدی
بی حال جواب دادم:
_سلام
که اون بر خلاف من پر انرژی گفت:
_خانم برنگشتن خونه ی پدریشون؟
و آروم خندید که آب دهنم و به سختی قورت دادم و خواستم حرفی بزنم که ادامه داد:
_پاشو بیا که فردا کلاس داری و اگه نیای به جون بچمون این ترم مشروطت میکنم
و خنده هاش ادامه پیدا کرد که آروم گفتم:

_نمیام،دیگه نمیام اون دانشگاه
که انگار تموم انرژیش تحلیل رفت که صداش انقدر بی رمق شد:
_ چی؟نمیای؟دیگه نمیای؟
نفسم و عمیق بیرون فرستادم:

_دارم انتقالی میگیرم واسه یه دانشگاه دیگه تو یه شهر دیگه!
و از سکوتش که میدونستم نشونه ی غافلگیریشه استفاده کردم و ادامه دادم:
_جوابمونم منفیه،هم جواب پدرم و هم خودم….همه چی تموم شد عماد!

که حالا انگار عصبانی شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_معلوم هست چی داری میگی؟میخوای بری یه شهر دیگه و جوابتم منفیه؟بچه شدی یلدا؟میخوای بخاطر اون حرفا گند بزنی به همه ی روزای خوبمون؟چطور میتونی بگو چطور میتونی؟

و حرفش و با نفس عمیقی پایان داد.
به سختی لب زدم:
_خبلی خب کاری نداری؟
که خنده ی غمناکی تحویلم داد:
_هیچوقت فکر نمیکردم که تهش بشه این
سریع جواب دادم:

_منم هیچوقت…
که با گفتن ‘هیس’ِ کشیده ای باعث شد تا حرفم ناتموم بمونه و خودش ادامه بده:
_نمیخوام نبش قبر کنی،خودم میدونم که چیکار کردم ولی توقع این رفتار پدرت و نداشتم،که بخواد تورو بفرسته یه شهر دیگه و تموم شه این رابطه

پوزخندی زدم:
_میدونی که پدر منم توقع شنیدن حرفای تورو نداشت!
و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:
_روزت بخیر عماد جاوید
و گوشی رو قطع کردم…

عماد

با عصبانیت گوشی و کوبیدم رو صندلی کنارم و به سرعت به مسیرم ادامه دادم…
میخواستم برم کافه،
اما حالا با شنیدن حرفای یلدا داشتم به مرز جنون کشیده میشدم که تصمیمم و عوض کردم و مسیرم و به سمت خونه ی آقا سهراب کج کردم!

حال بدی داشتم،
یلدا سر حرفای من اونم تو اوج عصبانیت داشت برای همیشه میرفت و من این و نمیخواستم!
من نمیخواستم که از دستش بدم وقتی حتی از فکر نبودش قلبم به درد میومد!

انقدر سرعتم بالا بود که فورا خودم و جلوی در خونشون دیدم و از ماشین پیاده شدم.
چشمام و لحظه ای باز و بسته کردم و بعد زنگ رو فشار دادم که صدای آذر خانم تو آیفون پیچید:

_سلام
یه کمی از آیفون فاصله گرفتم و گفتم:
_سلام ببخشید مزاحم شدم،میشه به یلدا بگید یه لحظه بیاد پایین.
صدای بلند نفس کشیدنش روی قلبم خط انداخت و بعد با یه لحن سرد جواب داد:
یلدا خونه نیست
و وقتی سکوتم و دید ادامه داد:

_فکر نمیکنم دیگه خوبیت داشته باشه که شما پی یلدارو بگیرید،روز بخیر
دستام و محکم مشت کردم و تو دلم خودم و لعنت کردم!

خودِ احمقم و که باعث به اینجا کشیده شدن زندگیم شده بودم!
با کوله باری از نا امیدی برگشتم تو ماشین،
داشتم دیوونه میشدم و شاید تنها،دیدن یلدا بود که میتونست حالم و خوب کنه!

سرم و روی فرمون گذاشتم و نفسام و یکی پس از دیگری عمیق و پر درد بیرون فرستادم که فکری به سرم زد…
این موقع روز اگه اینجا نیست حتما خونه آواست و به همین امید ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه آوا روونه شدم…

تو دلم خدا خدا میکردم واسه دیدن یلدا و حالا با رسیدن به اون کوچه و اون خونه خواستم ماشین و پارک کنم و برم سمت خونه که دیدم در ساختمون باز شد و یلدا از خونه اومد بیرون!

یلدایی که لب و لوچه ی آویزونش خبر از بی حوصلگیش میداد!
هنوز من و ندیده بود که ماشین و نگه داشتم و پیاده شدم و بدو بدو به سمتش رفتم که یهو برگشت و با دیدنم جا خورد و شروع کرد به تند تند راه رفتن و از من فاصله گرفتن!

داشتم از حرکتش شاخ درمیاوردم اما راه افتادم دنبالش و بالاخره بعد از پنجاه متر از پشت مانتوش کشیدم که جیغ ریزی زد و پهن شد توی بغلم!

عطر موهاش بینیم و پر ‌کرد که نفس عمیقی کشیدم که تو کسری از ثانیه یلدا شالش رو که حالا روی شونه هاش بود و انداخت روی سرش و ازم جدا شد و با اخم و عصبانیت تقریبا داد زد:
_این وحشی بازیا چیه؟

دستم و به نشونه ی اینکه سکوت کنه و چیزی نگه آوردم بالا:
_میخوام باهات حرف بزنم
و بعد به ماشین اشاره کردم که با پوزخند سری تکون داد:
_فکرشم نکن که من بیام تو اون ماشین و کنار تو باشم!
و دوباره راهی شد…

عصبی چشمام و باز و بسته کردم و از پشت بازوش گرفتم:
_میای تو با من میای!
و خواستم دنبال خودم بکشونمش که سفت و سخت تر از هر وقتی ایستاد:

_نمیام،ولم نکنی داد و هوار میکنم بریزن سرتا!
صورتم و به سمتش چرخوندم و با اینکه از درون طوفانی بودم اما خودم و آروم نشون دادم و با یه لبخند کج جواب دادم:

_اع؟که میخوای داد و هوار کنی بریزن سر من؟
و بین همین نگاهاش که بدجوری نگرانی توش موج میزد
و دستش و محکم گرفتم و بالاخره هر طوری که بود نشوندمش تو ماشین!

به محض نشستن تو ماشین خواست شروع کنه به حرف زدن که گفتم:
_تو ساکت،من باهات حرف دارم
و ماشین و روشن کردم اما نه انگار آتش وجودش بدجوری شعله ور شده بود که انقدر عصبی داشت حرف میزد:

_بسه عماد…خسته شدم!
سرم و تند تند بالا پایین کردم:
_خسته شدی؟منم خسته شدم!خسته از همه چی یلدا،خسته از خودم از حرفایی که نباید میزدم و خسته از تو که انگار همه چی و فراموش کردی و خیال برگشتن نداری!

با شنیدن حرفام هاج و واج داشت نگاهم میکرد که دوباره زل زدم به مسیر روبه روم:
_نمیخوای کوتاه بیای؟نمیخوای به این فکر کنی که من همون آدمیم که تو بخاطر لجبازی باهاش حاضر شدی زنش شی؟نمیخوای به علاقه ای فکر کنی که بینمون وجود داشت؟که بینمون وجود داره…
_نداره!

با شنیدن صداش انگار ادامه ی حرفام و یادم رفت که ماشین و کنار خیابون زدم رو ترمز و همین باعث شد تا یلدا ادامه بده:
_نداره چون بابام نمیخواد!چون بابام داره من و میفرسته جایی که تو نباشی!پس علاقه ای وجود نداره
و با نگاهی که موج غم و خیلی خوب توش میدیدم نگاهم کرد که زیر لب ‘باشه’ ای گفتم:

_اگه بخاطر باباته،میدزدمت!
و خیلی جدی ادامه دادم:
_دو روز که پیشم باشی باباتم راضی میشه!

متعجب گفت:
_چی؟؟تو فکر کردی که من از اون دختراشم؟که بخوام فرار کنم؟اونم با تویی که…
پریدم وسط حرفش:
_پس بابات و راضی کن!تا من فکر دیگه ای به سرم نزنه
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:

_ولی همین تو،من و توفیق اجباری زندگیش میدونست!
تو این شرایط خندیدن سخت بود اما نمیخواستم خودم و ببازم که ریز ریز خندیدم:
_یعنی تو فکر میکنی نمیشه که آدم عاشقِ توفیق اجباری زندگیش بشه؟

یه تای ابروش و بالا انداخت:
_واسه عاشقی دیگه دیره!
لپش و کشیدم:
_ماهی و هروقت از آب بگیری تازست
و دیر چشمی نگاه یه قسمتایی از بدنش کردم:
_اونم همچین ماهیِ خوش هیکلی!
و زدم زیر خنده که انگار متوجه شد و دماغش و تو صورتش جمع کرد و بعد هم صاف نشست رو صندلی!

دوباره ماشین و به حرکت درآوردم که صدای جیغ جیغوش دراومد:
_کجا؟من میخوام پیاده شم!
با خنده سری تکون دادم:

_مگه قرار نیست از تهران بری؟بذار قبلش یه کم باهم خوش بگذرونیم
و نگاهم و خمار کردم که ترسیده جواب داد:

_چی؟عماد من دیگه قرار نیست زن تو بشم پس فکرشم نکن…من…
از شنیدن حرفاش به خنده افتاده بودم که یه دفعه ساکت شد و این بار با جیغ بلند تری گفت:

_من میخوام پیاده شم!
پوفی کشیدم و یه دستم رو جلوی دهنش گرفتم:
_عه،آروم باش!انقدرم جیغ نزن،میریم دربند.

که حالا شاهد فرو رفتن دندون هاش توی گوشت دستم بودم که دادم و درآورد و لبخندی ام روی لب خودش نشست با چند تا نفس عمیق سعی کردم خودم و آروم کنم که صداش رو شنیدم:

_وای که چقدر دلم آلوچه های دربند و میخواد.
ته دلم برای اینکاراش خیلی تنگ شده بود و همین باعث ذوق کردنم شده بود که لبخندی تحویلش دادم:

_پس با یه آلوچه و بعدشم یه ناهار توپ میشه دلت و به دست آورد!
و قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه ادامه دادم:
_هیس!حرف زدی نزدیا

و مسیر دربند و در پیش گرفتم و بعد از دقایقی که کنار یلدا طولانی یا کوتاه بودنشون و حس نمیکردم رسیدیم…

با ذوق از ماشین پرید بیرون.
وقتی پیاده شدم و کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم تازه یادم اومد که کی و دارم از دست میدم!
با اون چشمای جذابش داشت همه جا رو از نظر میگذروند که دستم رو پشت کمرش گذاشتم و همزمان با این که انتهای موهاش به دستم میخورد و یه حس قلقلک مانند تو وجودم رخ میداد شروع به قدم زدن کردیم!

اونم تو جایی که خودش بهشت بود و حالا من داشتم کنار یکی از فرشته هاش راه میرفتم!
یه کم که راه رفتیم دیدم نه،
احساساتم بیشتر از اون چیزی قلمبه کرده که بتونم کنترلش کنم!

پس یه دفعه روبه روش وایسادم و بعد از یه لبخند به نظر خودم دلنشین گفتم:
_میدونی یلدا…
که سوالی نگاهم کرد و من ادامه دادم:
_میدونی چه حسی دارم از اینکه الان کنارم دارمت؟

با خنده سرش و تکون داد:
_حس همون روزا!
زیر لب نوچی گفتم:
_حس یه بنده ی خوب،
از اون بنده خوبای خدا که رفتن بهشت و حالا یه حوری خوشگل و مهربون نصیبشون شده!

و با لبخند گله گشادی زل زدم بهش که دیدم برخلاف انتظارم بدون اینکه لبخندی رو لبش باشه با چشمای از حدقه بیرون زده داره نگاهم میکنه!

لبخندم تبدیل به خنده شد:
_چیه مگه جن دیدی؟
و حالا قبل از اینکه یلدا بخواد جوابی بده یه نفر از پشت سر مچ دست راستم و محکم چسبید و جواب داد:
_جن نه،من و دیده بنده ی خوبِ خدا!
با شنیدن این صدای کلفت مردونه و البته ناآشنا شوکه شده برگشتم که با مامور هیکلی و گنده گشت ارشاد و زن چادری کنارش رو به رو شدم…!

سعی کردم خودم و از اون حالت شوکه شده خارج کنم و یه تای ابروم و بالا انداختم:
_جانم؟
که دستم محکم تر گرفته شد:
_خانم با شما چه نسبتی دارن؟

سری تکون دادم و نیم نگاهی به یلدا انداختم:
_نامزدمه
و به دستم اشاره کردم که ولم کنه اما برخلاف انتظارم با لحن تندی خطاب به یلدا گفت:
_باهم چه نسبتی دارین؟

و یلدا که تته پته افتاده بود و من هرلحظه منتظر گریه زاری و قسم خوردنش بودم که یه دفعه آب دهنش و قورت داد و گفت:

_مزاحمه آقا،بی هوا اومده جلوم و گرفته میگه دوستم داره!
و مظلومانه نگاه مامور کرد که با دهن باز زل زدم بهش:
_ی…یلدا
که فقط شونه ای بالا انداخت و مامور زن با اخم گفت:

_اگه شما یه کم حجابت و رعایت کنی همچین اتفاقی توی جامعه نمیفته
و سری به نشونه تاسف واسش تکون داد که حالا من سرحال اومدم و با چشمام بهش گفتم ‘خوردی؟خوردی؟’

که یلدا نفسش و عمیق بیرون فرستاد و قبل از اینکه حرفی زده بشه من و اون مرد به سمت ماشین گشت ارشاد برد که یهو صدای یلدارو پشت سرم شنیدم:

_کجا آقا؟شوهر مردم و کجا میبرید؟
و اومد جلومون که مامور زیر لب ‘لا الله الا الله’ی گفت و با خشم جواب داد:

_تا الان که مزاحم بود؟
یلدا لبخند مزخرفی زد و سری به نشونه ی آره تکون داد:

_شوهر آدم نمیتونه یه وقتایی مزاحم باشه؟
و چشم و ابرویی برای مامور اومد که مامور زن گشت چرخی دور یلدا زد و خطاب به همکارش گفت:
_همین که با پدر مادرشون تماس بگیریم میفهمن که مسخره کردن مامور قانون یعنی چی!

و با غضب شماره خانواده هامون و خواست که یلدا یهو وا رفت و زیر لب و طوری که فقط من بشنوم گفت:
_بابام…بابام نه عماد!یه غلطی کن…
و منتظر نگاهم کرد که…

بدجنسیم گل کرد و به تلافی این کاراش خیلی خونسرد گفتم:
_آره زنگ بزنید هم به پدر ایشون و هم پدر خودم!
و لبخند حرص دراری به یلدا زدم که دندوناش و محکم روهم فشار داد و خشمگین نگاهم کرد که ابرویی براش بالا انداختم و صدای مامور و شنیدم:

_خیلی خب باهم میریم کلانتری تا تکلیفتون روشن شه
و ماشین گست اشاره کرد که یلدا آروم و طوری که فقط من متوجه شم گفت:

_با من لج میکنی آره؟باشه بذار بابام بیاد منم بهش میگم که به زور من و از خونه آوا دزدیدی آوردی اینجا
و رو ازم گرفت که خودم و کنترل کردم تا نخندم و فقط به مسیرم ادامه دادم!

دیگه آب از سرم گذشته بود و واسم فرقی نداشت که آقا سهراب بخواد بدونه باهمیم و برعکس فکر میکردم که اینطوری از علاقه ی من به یلدا یا شایدم یلدا به من مطلع میشه و دوباره روزای خوبمون برمیگرده!

غرق همین افکار بودم که رسیدیم کنار ماشین و حالا قبل از سوار شدن صدای ناآشنایِ مردونه ای رو پشت سرم شنیدم:
_عِ…عماد؟!

با تعجب به سمت صدا برگشتم،
خدا بخیر کنه این دیگه کی بود؟
یه مامور دیگه که اسم منم میدونست؟!

متعجب گفتم:
_شما
که یه دفعه دستش و آورد جلو و جواب داد:
_چه زود یادت رفت بی معرفت،محمودم،محمود زمانی!
نگاه گیجم و بهش دوختم و بعد از چندیانیه لب زدم:
_دوران دبیرستان؟
که دیگه نتونست خودش و کنترل کنه و بعد از فشردن دستم سرمستانه خندید:

_من برعکس تو پیر شدم و تو نتونستی من و بشناسی اما من خوب شناختمت
و حالا تازه متوجه نگاه های مبهم مامورا و یلدا شد که با همون خنده سری تکون داد:
_دیگه رفقای ماهم ارشاد میکنید؟
و قبل از اینکه کسی چیزی بگه من گفتم:

_معرفی میکنم یلدا نامزدم که البته دوستای شما میخوام تو کلانتری و بعد از دیدار خانواده ها به این باور برسن که ما نامزدیم
و پوفی کشیدم که مامور دیگه هم به خنده افتاد:

_ما فقط وظیفمون و انجام دادیم
و بعد هم با اجازه ای گفت و همراه زنِ مامور به گشت زدناشون برای صید دو تا زوج دیگه ادامه دادن!

بعد از اینکه یه کمی با محمود گپ زدم و شماره تلفنی بینمون رد و بدل شد بالاخره قسمت شد که از شر پلیس خلاص بشیم و حالا دوباره دوتایی قدم بزنیم!

یلدا به قدری لب و لوچش آویزون بود که لازم بود من فقط لب و لوچش و از روی زمین جمع کنم که مبادا زخمی بشه!

تو دلم به حرفم خندیدم و با گرفتن دستش باعث شدم تا از فکر بیرون بیاد:
_کجا سیر میکنی؟
چپ چپ نگاهم کرد:
_اگه بابام میومد میخواستی چیکار کنی؟
نفسم و فوت کردم تو صورتش:

_میخواستم بابات بیاد که بهش بگم من عاشقم،عاشقِ دخترش یلدا!
دست به کمر نگاهم کرد:
_وای مامانم اینا!
ابرویی بالا انداختم به آلوچه های چیده شده روی میزی که یه کم باهامون فاصله داشتن چشم دوختم:

_پس با این وضعیت آلوچه ام نمیخوای دیگه؟
که یه دفعه مهربون شد:
_یعنی تو دلت میاد من و تا اینجا بیاری اونوقت برام آلوچه نخری؟

سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره،من فقط واسه زنم از اینکارا میکنم،شما؟
با نگاهش برام خط و نشون کشید:
_همون که واسش میمری!
گیج نگاهش کردم:
_چیزی یادم نیست!

پوفی کشید:
_همونی که واسش کیک سوخته درست کردی!
با شنیدن این حرف زدم زیر خنده:
_خیلیم نسوخته بود!

به مثل من خندید:
_علاوه بر آلوچه کیکم دلم میخواد،اونم دستپخت جنابعالی!
نگاهی به ساعت انداختم:
_پس یه کاری کن که تا عصر پیشم باشی،همه کاری میکنیم

با چشمای از حدقه بیرون زده گفت:
_همه کار؟
که لپش و کشیدم:
_ آلوچه و ناهار و کیک و البته اگه تو بخوای اون کارا
که دوباره حرصی شد و کشیده اسمم و صدا زد:
_عماد!

شونه ای بالا انداختم و چند قدمی ازش فاصله گرفتم:
_فعلا که نوبت خوردن آلوچست!
و به اون سمت راهی شدم…

چند دقیقه ای میشد که از خوردن غذا سیر شده بودم اما شکم یلدا انگار سیر شدنی نبود که هی میخورد و به نتیجه ای هم نمیرسید!
انقدری وضعیت خنده دار بود که سعی میکردم نگاهش نکنم،
دختره ی پررو نشسته بود روبه روم و همینطور که فقط میخورد هر چند ثانیه یه بار با اخم به من نگاه میکرد و بعد چشم ازم میگرفت و قاشق بعدی و آماده میکرد!

حالا دیگه انقدر این کار تکرار شد که بی هوا زدم زیر خنده:
_یلدا میخوای ناراحتیت و نشون بدی فقط با بالا پایین انداختن ابروهات به نتیجه نمیرسیا!
گیج نگاهم کرد که شونه ای بالا انداختم:
_مثلا باید مثل دخترا قهر کنی چیزی نخوری یا حداقل کمتر بخوری!
و صدای خنده هام بالاتر رفت که غذای تو دهنش و قورت داد و بعد از اینکه دماغش و بالا کشید جواب داد:

_قهر باشم یا آشتی دلیلی نمیشه که گشنه بمونم!
و چپ چپ نگاهم کرد که گفتم:
_حالا زیاد نخور تا عصر باهمیم بذار جا داشته باشی واسه چیزای دیگه!
و لبخند کجی زدم که قاشق و چنگال و زمین گذاشت:
_نه دیگه من سیر شدم تا عصر بمونم که چی؟!

لبخند رو لبم ماسید:
_یعنی فقط بخاطر اینکه سیر شی باهام اومدی؟
یه نفس دوغش و سرکشید:
_خیلی گشنم بود عماد،دست پخت آواهم دوست ندارم این شد که اومدم!
و ریز ریز خندید که با حرص چشمام و باز و بسته کردم و قبل از اینکه چیزی بگم یلدا ادامه داد:
_نمیخواد چیزی بگی خودم الان زنگ میزنم ١٢۵
و بلند تر از قبل خندید که متعجب گفتم:

_یعنی چی؟
که یه لحظه صدای خنده اش افتاد:
_آتش نشانی بیاد خاموشت کن دیگه!
و دوباره خندید که نفسم و عمیق بیرون فرستادم و بلند شدم:
_یه آتش نشانی بهت نشون بدم کیف کنی!
و کلید خونه دماوند و از جیبم درآوردم:
_تا عصر اونجاییم،اگه خواستی آدرس اونجارو به آتش نشانی بده،البته جهت خاموش کردن خودت!

و دست به سینه زل زدم بهش که بعد از اینکه به میز نگاه کرد و خیالش راحت شد که همه چی و خورده و چیزی از قلم ننداخته بلند شد و جواب داد:
_خیلی ممنون بابت نهار من خودم یه ماشین میگیرم میرم

و با یه لبخند ژکوند خواست از کنارم رد شه که بازوش و گرفتم و برگردوندمش سمت خودم و صورتم و به گوشش نزدیک کردم و آروم لب زدم:
_آخه تو که میدونی اول و آخرش مال هیچکسی نیستی جز من،این دیوونه بازیات چیه؟

و ازش فاصله گرفتم که حالا انگار از شنیدن حرفم هم غافلگیر شد و هم یه جورایی ذوق کرد که چشم دوخت بهم و فقط یه کلمه زیر لب گفت:
_بابام!
سرم و چند بازی به اطراف تکون دادم:
_باباتم راضی میکنم،اصلا دوماد بهتر از من از کجا میخواد پیدا کنه؟
و چرخی جلوش زدم:
_خوشتیپ نیستم که هستم…
تحصیل کرده نیستم که هستم…
از همه مهم تر،
عاشقت نیستم که…
پرید تو حرفم:
_که نیستی!

با اخم گفتم:
_اگه نبودم که انقدر پیگیرت نبودم
سریع جواب داد:
_اگه بودی که…
و این بار من حرفش و قطع کردم:
_ببین یلدا،من هم عاشقتم ،هم شوهرتم!
این و تو اون مخ پوکت بگنجون!

کیفش و رو شونش جابه جا کرد و راه افتاد:
_شوهری که بابام قبولش نداره!
کنارش قدم برداشتم:
_مهم قلبِ توعه که هنوز واسه من میزنه!
و بین راه ایستادم که متعجب برگشت به سمتم:
_چیشد؟

جدی نگاهش کردم:
_بگو ببینم،قلبت واسم میزنه؟!
لبش و به دندون گرفت و با چشم هاش چند باری به تک تک اجزای صورتم نگاه کرد و بعد اومد سمتم:
_با همه اون اتفاقا،میخوام بدونی قلبم واسه کسی جز تو نمیزنه،حتی اگه بهم نرسیم!

دستش و محکم توی دستم گرفتم:
_میرسیم،میدونی تهش چیه؟
منتظر نگاهم کرد که دستش و یه کمی فشار دادم و همزمان با قدم برداشتنم گفتم:
_میدزدمت!
صدای خنده های مستانش توی فضا پیچید:
_میبرمت میخورمت!
سریع جواب دادم:
_ببین با دوتا حرف دوباره کودک درونت فعال شد یلدا کوچولو
و خندیدم که پاشو به زمین کوبید و اسمم و کشیده صدا زد:
_عماد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. خوب بود …. امروز هم اخر رمانی که می‌خوندم و تموم کردم و تا اینجا این رمان رو خوندم😒😐

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا