رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 11

3.3
(3)

 

همینطور که آروم میخندیدم پشت در نشستم که دوباره تقلاهای عماد شروع شد:
_دیوونه شدی یلدا؟

ساکت مونده بودم و فقط به حرفاش گوش میدادم که ادامه داد:
_الآن یکی میاد بالا بد میشه ها!
سرم و چسبوندم به در و جواب دادم:

_ با کی حرف میزدی؟بفهمن با وجود داشتن نامزد با یکی دیگه لاو میترکونی بد نیست؟
و با حرص ادامه دادم:
_لااقل میذاشتی بعد از تموم شدن ماجرا میرفتی سراغ گزینه ی بعدی!

و منتظر جوابش موندم اما برخلاف انتظارم عماد سکوت کرده بود و حرفی نمیزد!
چند ثانیه ای صبر کردم بعد خواستم چیزی بگم که صداش به گوشم خورد:

_نه چیزی نشده مامان ،فقط در قفل شده و یلدا مونده تو اتاق
با شنیدن این حرف مثل فنر از جا پریدم
مثل اینکه دوباره خرابکاری کرده بودم!

آب دهنم و قورت دادم و بعد از باز و بسته کردن چشمام در اتاق و باز کردم تا یه جوری قضیه رو ماست مالی کنیم که بی هوا عماد با لبی خندون جلوم ظاهر شد و یه دفعه دستاش دور کمرم حلقه شد

که از ترس جا خوردم و حالا با حرفی که عماد زد تازه به خودم اومدم:
_ کاش زودتر از اسم مامان استفاده میکردم!
دستاش و از رو کمرم انداختم و جواب دادم:

_استفاده نه سواستفاده!
و هردومون خندیدیم
که دوباره عماد از فرصت به دست اومده استفاده کرد و من و توی آغوشش کشید:

_حالا بگو ببینم من با کی لاو ترکوندم؟
و با دیدن سکوتم نیشگون آرومی از قسمت پایین تر از کمرم گرفت که آخی گفتم و بین خنده های عماد،
دوباره تقلا کردم به جدا شدن از عماد که حالا با شنیدن صدای نسرین خانم مثل دوتا موجود گیج و سرگردون از هم جدا شدیم:

_شما دارید چیکار میکنید؟

وضعیت به قدری قرمز بود که حتی دلم نمیخواست برگردم و با نسرین خانم چشم تو چشم شم که ادامه داد:
_چیزی گم کردین؟
تازه تونستم یه نفس عمیق بکشم و نگاهی به عماد بندازم که لبخندی گوشه ی لبش نشسته بود و دست به سینه به مامان نگاه میکرد!

با اینطور دیدنش انگار یه کمی آروم گرفتم که آب دهنم و قورت دادم و به سمت مامان برگشتم:
_نه هیچی!
که مبهم نگاهمون کرد و بعد با یه لبخند که میگفت الکی مثلا من چیزی ندیدم ازمون دور شد و به اتاق خوابشون رفت.

با رفتن مامان رو کردم به عماد و در حالی که داشتم با چشمام میخوردمش تند تند گفتم:
_دیدی؟دیدی باز داشت آبرومون میرفت؟
و با اخم زل زدم بهش که با همون آرامشش خندید و چند لحظه بعد دستم و گرفت و باهم رفتیم توی اتاق:
_بیا اینجا که کارت دارم

و کنار تخت ایستاد که سری تکون دادم:
_هوم چیه؟
چونش و بین دوتا انگشتش گرفت و با چشمای ریز شدش گفت:
_میدونم که حیف شدم اما خب چاره ای نیست
و بعد بی توجه به نگاه گیج من لپ تابش و از روی میز کنار تخت برداشت و نشست روی لبه ی تخت:

_نمیخوای بشینی؟
با همون حالت گیج و پرتم کنارش نشستم که یه پوشه عکس باز کرد و لپ تاب و گذاشت روی پام:
_ببین کیف کن!
به صفحه ی لپ تاب نگاه کردم و با دیدن عکسای عماد که قشنگ معلوم بود ساحل کشورای دیگست ابرویی بالا انداختم:

_یعنی اینا تویی؟
و یه عکس و باز کردم و حالا با دیدن عماد که لب ساحل دراز کشیده بود و سیکس پکاش بیشتر از هروقت دیگه ای زده بود بیرون نگاهم و بین عکس و عماد چرخوندم:
_واقعا خودتی؟
و منتظر نگاهش کردم که ریز ریز خندید و روبه روم ایستاد:
_میخوای دوباره ببینی تا خیالت راحت شه؟!
و بی اینکه منتظر جوابم باشه تو کسری از ثانیه تیشرتش و درآورد..

 

زیر زیرکی نگاهش کردم و عکس العملی نشون ندادم!
بدجوری از هیکلش خوشم میومد اما خب به تلافی اینکه هربار بهم میگفت زشت و فلان خودم و نگهداشتم و بی تفاوت شونه ای بالا انداختم:

_خب که چی؟
با این حرفم وا رفت:
_حالا هی قدر ندون ولی هستن که قدر بدونن!

و خواست تیشرتش و تنش کنه که بلند شدم و بااخم گفتم:
_هستن که قدر بدونن؟
سری به نشونه ی تایید تکون داد که زیر لب ‘باشه’ای گفتم و خواستم از اتاق برم بیرون که ادامه داد:

_بابا،مامان و ارغوان قدر همچین پسری و میدونن!
و زد زیر خنده که سرجام میخکوب شدم:
_همینطور اون پلنگا و دانشجوهات!
و زل زدم تو چشماش که حالت متفکری به خودش گرفت:

_اوم…مگه دانشجوهامم دیدن؟!
کلافه نفسم و فوت کردم تو صورتش که بیشتر تو فکر فرو رفت و آروم آروم زمزمه کرد:
_مینا و فریبا و شکیبا و پریسا و شمیسا
و با مکث ادامه داد:
_نه ندیدن
و زد زیر خنده که از چونش گرفتم:

_پس بقیه دیدن؟
چشماش و تو کاسه چرخوند:
_نه فقط یکی از دانشجوهام دیده
و بعد از افتادن دستم از رو صورتش،
سرش و نزدیک گوشم کرد و آروم گفت:

_فقط یه نفر دیده که اونم قراره تا آخر عمرش ببینه!
و تو گوشم خندید
که دستام و رو سینش گذاشتم و فاصله انداختم بینمون:
_یه نفر؟
با چشماش بهم اشاره کرد:
_تو!
لبم و با زبونم تر کردم:

_تا آخر عمر؟
یه دستش و نوازشوار روی صورتم کشید و با یه لحن خاص جواب داد:
_البته اگه دختر خوبی باشی!
یه لبخند گوشه لبی زدم:
_نه!
اگه تو پسر خوبی باشی و من به غلامی قبولت کنم!
و زدم زیر خنده و خواستم ازش فاصله بگیرم که با گرفتن موهام خنده هام خفه شد و عماد من و به سمت خودش چرخوند:
_موهام…موهام و کندی!

یه لبخند مسخره زد و همزمان دستش و کشید که شالمم افتاد و بعد جواب داد:
_خب حالا آماده ای؟
در حالی که سرم و ماساژ میدادم گیج نگاهش کردم که ادامه داد:
_آماده ی اینکه من و قبول کنی!

با غرور چشم و ابرویی بالا انداختم:
_واسه ی؟
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_همون که گفتی…غُ…غلامی!
با تموم شدن حرفش تک خنده ای کردم و بعد خیلی جدی جواب دادم:
_نه!

که مات و مبهوت نگاهش و به چشمام دوخت…

 

انگار با این حرفم یخ زده بود که بریده بریده گفت:
_چ…چی؟نه…چ..چرا؟
با همون حالت جدیم یه قدم بهش نزدیک تر شدم و جواب دادم:
_چون من نوکر نمیخوام!
همچنان مات بود که یه قدم دیگه رفتم جلو و همزمان با حلقه کردن دستهام دور گردنش ادامه دادم:

_یه شاهزاده میخوام که خودم تاج پادشاهیش و بذارم روی سرش!
حالا انگار حال و هواش دوباره خوب شده بود که عجیب نگاهم کرد و اما خندید!
از اون خنده ها که با نمایان کردن دندوناش جذابیتش و چند برابر میکرد و بین همین خنده ها جواب داد:

_یعنی تو میخوای ملکه ی من باشی؟
سرم و آروم به نشونه ی تایید تکون دادم:
_نمیدونم چیشد ولی انگار یه حسی بینمون هست!
خنده هاش به یه لبخند دلنشین تبدیل شد:

_حسی که من اسمش و میذارم دوست داشتن!
ابرویی بالا انداختم و همزمان با انداختن دستام از روی گردنش گفتم:
_شایدم عشق!
و بعد خودم و روی لبه ی تخت انداختم که بلافاصله کنارم نشست:

_چیشد که اینجوری شد؟
هر دو دستم و روی تخت گذاشتم و بدنم و به سمت عقب کشیدم و همینطور که به سقف اتاق زل زده بودم جوابش و دادم:
_نمیدونم!

دوباره صدای خنده هاش توی اتاق طنین انداز شد و همینطور که نشسته بود خم شد روم:
_حالا دیگه وقت اعترافه!راه فراری نیست!
و بی هیچ مکث و نگاهی بوسه ی سریعی به لبام زد:
_یالا اعتراف کن!

و دوباره یه بوسه ی دیگه!
انقدر بوسه بارون که حالا هر دو قهقهه میزدیم و هر ثانیه همو میبوسیدیم!
نمیدونم شاید دهمین بوسه بود که صاف سرجام نشستم و دستام و به نشونه ی تسلیم بالا گرفتم:

_شکنجه بسه!اعتراف میکنم!
در حالی که نفس نفس میزد من و رو پاش نشوند و همزمان با هول دادن موهای پریشون شدم به پشت گوشم گفت:
_چه خوبه که شکنجه ی این مدلی روت جواب میده!
و تو گوشم خندید که نیمرخ صورتم و به سمتش چرخوندم:

_و چه خوبه که تو دیگه اون استاد مغرور از خود راضی نیستی!
و ریز ریز خندیدم که اخم به ظاهر جدی ای تحویلم داد:

_خب دیگه پررو نشو!
و بعد از رو پاش پرتم کرد رو تخت که با چشم های از حدقه بیرون زده گفتم:
_چی…؟من و پرت میکنی؟؟
و خواستم تکونی به خودم بگم که با همون حالت اخموش روی سینم زد و باعث شد تا حالا دراز کش بیفتم رو تخت و عماد روم خیمه بزنه:
_فکر کنم بوس واسه گرفتن اعتراف خیلی جواب نداد از روشی که ٢_٣بار تکرار کردیم استفاده میکنیم

و یه دستش رفت سمت دکمه های لباسم که دستش و گرفتم:
_باز پررو شدی که!
انگار این اخم از صورتش رفتنی نبود که جواب داد:
_دختر خوبی باش که دیگه هم قراره زنم شی هم قراره این ترمو پاس شی…
و بین خنده ی هر دومون دکمه های لباسم پشت سر هم باز شد…

دست به سینه روبه روی عماد ایستاده بودم و اون داشت توی آینه خودش و نگاه میکرد و با حالت خاصی موهاش و مرتب میکرد که شونه رو از دستش قاپیدم:

_به خدا خوبی،بریم؟
شونه ای بالا انداخت و همزمان با ره افتادن به سمت در جواب داد:
_البته که خوبم،سلیقمم خوبه ها فقط حیف شد که مامان اینا نذاشتن خودم زنم و انتخاب کنم و تو نصیبم شدی!

پشت سرش راه افتادم و کشیده اسمش و صدا زدم:
_عماد!
که آروم خندید و دستاش و به نشونه تسلیم بالا آورد:

_خیلی خب من تسلیم حالا بگو ببینم کجا بریم؟!
حالت متفکری به خودم گرفتم و بعد از یه مکث کوتاه جواب دادم:
_اصلا الان کجا میشه رفت؟
سینما؟تئاتر؟کافه؟رستوران؟کجا؟

همینطور که لبخند روی لباش همچنان جا خوش کرده بود لپم و کشید و جواب داد:
_باز هوس ظرف شستن به سرت زده ها!
سری به نشونه ی رد حرفش تکون دادم:
_نه!کافه نه
در و باز کرد و منتظر شد تا قبل از خودش برم بیرون:
_بریم ارغوانم صدا کنیم بالاخره یه دوری تو این شهر بزرگ میزنیم…

……

با به صدا دراومدن آلارم گوشیم از خوابِ قشنگم پریدم و نگاهی به ساعت انداختم.
از ٣میگذشت و من باید آماده میشدم واسه رفتن به دانشگاه
نمیدونم چرا اما امروز بیشتر از هروقت دیگه ای دلم میخواست بخوابم و دانشگاه نرم دلایلم هم از قبل محکم تر بود!

هم اینکه با عماد کلاس نداشتیم و هم اینکه پونه با همسر گرام رفته بود مسافرت!
با این حال نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم که مامان بعد از اینکه چندباری در زد وارد اتاق شد.
خمیازه کشون به سمتش برگشتم که با اینطور دیدنم لبخندی زد و سری تکون داد:

_خانم خوابالو سریع برو کلاست و بیا چون نسرین خانم زنگ زد و گفت که امشب میان اینجا!
با شنیدن این حرف بی اختیار لبخندی روی لبام نشست…
شاید لبخند ناباوری!
لبخندی که پشت پرده ی عجیب غریبی داشت…!
از انتقام و لجبازی تا نامزدی و حالا ازدواج با استادِ خاصِ من!

ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و حالا با حس و حال عجیبی توی محوطه ی دانشگاه راه میرفتم.
سراسر فکرم عماد بود…
عماد و قول و قرار عروسی!

ولی انگار باورش خیلی سخت بود که هیچ جوره توی ذهنم نمیگنجید و اتفاقات این یکی دوماهه مثل یه رویا تو ذهنم تداعی میشد!

غرق عماد و گذشته و آیندمون بودم و حتی نفهمیدم چطور رسیدم به کلاس که حالا با شنیدن صدای فرزین به خودم اومدم:

_خانم معین چرا مثل ماست وایسادین اونجا؟
و بعد هم صدای خنده ی بچه های کلاس بلند شد که نگاه چپ چپی بهش کردم و روبه روش ایستادم:
_فکر کنم خیلی دوست داری دوباره حالت و بگیرم؟

با این حرفم قبل از اینکه فرزین چیزی بگه بیتا از رو صندلیش که چند تایی با صندلی فرزین فاصله داشت بلند شد و راه افتاد تو کلاس:

_آره خب منم اگه دوست دختر اون استاد ژیگوله بودم و کل اساتید دانشگاه از حراست تا مدیریت پشتم بودن اینطوری حرف میزدم!

و با حالت مزخرفش نگاهم کرد و بعد هم رهبر خنده ی دوباره کلاس شد که بیخیال فرزین شدم و رفتم سمت یلدا:
_چی داری مزخرف میگی؟فکر کردی همه مثل توعن که آویزون این و اون باشن واسه نمره؟
و پوزخندی تحویلش دادم که آروم زد رو شونم:

_برو…برو یلدا خانم که عکساتم درومده،تو کافه ی استاد جاوید حسابی بهت خوش میگذره نه؟
و یه تای ابروش و بالا انداخت که بر عکس اون،محکم زدم رو شونش و گفتم:
_مزخرفه!مثل تموم حرفای دیگت!

و رفتم سمت صندلی خودم که صدای امیر علی و از پشت سر شنیدم:
_اگه تو دوست دختر این استادِ نیستی پس عکسای عمه ی من تو دوربینه،هوم؟

داشتم کلافه میشدم…
سر درنمیاوردم!
از هیچ چیز و هیچ حرفی که یهو فرزین جلوم ظاهر شد:
_اگه بخوای میتونی ببینی فقط بجنب تا استاد نیومده
و منتظر نگاهم کرد که آب دهنم و قورت دادم ولی قاطع لب زدم:

_کجا؟!
لبخند کجی زد:
_فقط کافیه دو دقیقه دم در خونه ی ما معطل بشی!

فضای سنگین کلاس و نگاه خیره مونده ی بچه ها و صدای خنده های چند نفرشون حسابی کلافم کرده بود و نمیدونستم چی باید بگم…
ای کاش عماد بود
یا حتی پونه!
تو کلاسی که همه طرفدار فرزین بودن بدجوری احساس تنهایی میکردم

نه!
نمیخواستم به این زودی خودم و ببازم و به حرف فرزین احمق گوش بدم پس با لحن سرد و به دور از استرسی جواب دادم:

_چرا باید حرفای تویِ احمق واسه من اهمیتی داشته باشه؟
و دست به سینه زل زدم بهش که خیره تو چشمام زد زیر خنده:
_پس قبول کن که دوست دختر جاویدی نیازیم به عکسای تو کافتون نیست!
و راه گرفت تو کلاس که کلافه پشت سرش رفتم و بی هوا کنترلم و از دست دادم:
_میخوام عکسارو ببینم

به قدری حالم بد شده بود که انگار کر شده بودم و حتی صدای پچ پچا و خنده های بچه های کلاس و هم نمیشنیدم و به ظاهر خیره به فرزین اما در واقع تو دریایی از پریشونی غرق شده بودم که یه دفعه سوییچش و از جیبش درآورد و گرفت جلوی چشمام:
_پس بزن بریم!
و بعد هم دستی برای بیتا و امیرعلی تکون داد و قبل از اینکه من چیزی بگم از کلاس زد بیرون.
تو محوطه ی دانشگاه پشت سرش رفتم تا اینکه بالاخره به پارکینگ رسیدیم.

راه افتادم به سمت پراید خوشگلم که صداش و شنیدم:
_فکر نمیکنی با این ماشین من و گم کنی؟
و به ماشین لوکس و درجه یکش اشاره کرد:

_به نظرم باهم بریم بهتره!
نگاه سردی بهش کردم و تو ماشینم نشستم باید بهش ثابت میکردم که ماشینم از صدتا فراری فراری تره!
البته از این فراری اسباب بازیا که با مواد درجه ی ١٠ساخته میشد!

تو این اوضاع به افکارم خندیدم و خواستم ماشین و روشن کنم که این آلبالوییِ قشنگ دوباره رو سیاهم کرد و هر صدای عجیبی که بود از خودش در کرد اِلا صدایِ خوشِ روشن شدن!
همچنان داشتم زور میزدم که فرزین آروم به شیشه ی پنجره کنارم زد و با خنده سری برام تکون داد:
_اگه این پشتکار و زمان کنکور داشتی حتما الان یه دانشگاه بهتری قبول شده بودی

و صدای خنده های نحسش بالا رفت که با دهن کجی اداش و درآوردم و دوباره استارت زدم که در ماشین و باز کرد:
_من اعصاب ندارم ٢ساعتم وایسم ابو قراضه ی تو درست بشه،با ماشین من میریم…واسه یه بارم که شده دست از لجبازی بردار دوست دخترِ جدیدِ استاد!

و با لبخند کجی منتظر نگاهم کرد که بی توجه بهش از ماشین پیاده شدم و رو صندلی عقبِ ماشین فرزین که یه کمی با ماشین من فاصله داشت نشستم و طولی نکشید که راه افتادیم به مقصدی که نمیدونستم کجاست،
اما دلم بدجوری شورش و میزد…
شور اتفاقات امروز…
حرفای بچه ها و حالا تو یه ماشین بودن با فرزینی که بعد از پیشنهادات مکررش و پس زدنای من به دشمن خونیم تبدیل شده بود…

با یه موزیک مزخرف تو خیابونای شهر ویراژ میدادیم و فرزین از تو آینه چشمام و داشت درمیاورد که تو آینه واسش سری تکون دادم:
_چیه؟

از تو آینه چشمکی بهم زد:
_چرا این استادِ؟
گیج گیج نگاهش کردم که ادامه داد:
_من گزینه بهتری نبودم؟
و به مسیر روبه روش چشم دوخت که زدم زیر خنده!

نمیدونم چرا با وجود اینکه عماد بهم گوش زد کرده بود که کسی نباید چیزی بفهمه آب و از سرم گذشته دیدم و بین خنده هام گفتم:
_تو حتی یه تارِ موی عمادم نمیشی
و حالا با یه لحن کاملا جدی ادامه دادم:
_اصلا دیگه واسم اهمیتی نداره که تو یا هرکس دیگه ای راجع به من چه فکری میکنید،دور بزن بریم دانشگاه!
نگاه گذرایی بهم انداخت و جواب داد:

_حالا چرا بااون؟
و خندید
که کوبیدم به صندلی:
_دور میزنی یا همینجا پیاده شم؟
و در و باز کردم که نعره زد:
_چیکار میکنی دیونه سر همین پیچ دور میزنم!

یه کمی آروم گرفتم و درحالی که نفسام و عمیق بیرون میفرستادم منتظر رسیدن شدم…
مونده بودم که اصلا چرا تحت تاثیر فضای کلاس همراه فرزین اومده بودم و حالا اینطور قاطی کرده بودم و ته دلم از دست عماد دلخور بودم که با مخفی کاری باعث این شده بود که من جلوی بچه ها احساس تنهایی کنم و یه جورایی کم بیارم!

با رسیدن به جلوی در دانشگاه تازه به خودم اومدم و خواستم در و باز کنم که صداش و شنیدم:
_ماشینت که خرابه میخوای بیام درستش کنم؟
با پوزخند جواب دادم:
_النگوهات نشکنه؟
و از ماشین پیاده شدم که پشت سرم پیاده شد و اومد سمتم و در حالی که دستاش و گرفته بود جلو چشمام گفت:

_میبینی که النگو ندارم ولی زور بازو دارم واسه تعمیر ماشین قشنگت
و با یه لبخند مسخره منتظر نگاهم کرد
که لبخند دندون نمایی تحویلش دادم:

_زور بازوت و واسه خودت نگهدار
و خواستم برگردم و وارد محوطه ی دانشگاه بشم که حالا با دیدن عماد که جلوی حراست ماشینش و نگهداشته بود و چند قدم جلو تر از ماشین و با چند متر فاصله از من ایستاده بود حس و حال بدی یقه ی وجودم و گرفت و به سختی آب دهنم و قورت دادم که اخم صورتش شدید تر شد و نگاهش و روم ثابت نگهداشت!

نفس عمیقی کشیدم و یه قدم به سمت جلو برداشتم که حالا با یکبار تکون دادن سرش و دوباره دیدن اخم هاش ته دلم حسابی خالی شد…!

سعی کردم خودم و کنترل کنم و دوباره قدم برداشتم و این بار روبه روش ایستادم که در کمال تعجب چشم ازم گرفت و با کلافگی نفس عمیقی کشید و به سمت فرزین رفت!

حالا دیگه از شدت نگرانی داشتم به نفس نفس میفتادم که عماد یقه ی فرزین و گرفت و نمیدونم چی تو گوشش گفت و بعد هم با حرص ولش کرد که فرزین هم از فرصت استفاده کرد و سوار بر ماشین گازش و گرفت و رفت!

داشتم ناخنایی که با کلی زحمت بلند و مرتبشون کرده بودم رو میجوییدم که عماد اومد سمتم!
با چهره ای عصبی تر و دست های مشت شده!
یاد حرفاش که بهم گفته بود دوست نداره با فرزین حتی یه کلمه حرفم بزنم که میفتادم سرعت جویدن ناخنم بالاتر میرفت تا اینکه بالاخره عماد رسید کنارم!

انگشتم و از دهنم بیرون آوردم و بریده بریده گفتم:
_مَ…من نمیخواستم…بیا بریم همه چی رو بهت میگم عماد!
و بی اینکه منتظر جوابش بمونم رفتم و نشستم تو ماشین که بلافاصله سوار شد!
سوار شد و حرکت کرد!
بی هیچ حرفی و این وسط فقط صدای نفساش بود که فضای ماشین و پر کرده بود!

چند ثانیه ای بهش نگاه کردم و بالاخره جرئت حرف زدن پیدا کردم:
_چه خَبَ..

اما با نگاهی که بهم کرد انگار تموم حرفام و یادم رفتم و حالا با نعره ای که سرم زد کلا لال شدم:
_دهنت و ببند یلدا…دهنت و ببند!
و به مسیر پیش رو چشم دوخت که دوباره زبون باز کردم:
_من…من میخواستم باهات حرف بزنم که سوار ماشینت شدم
سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_منم میخوام باهات حرف بزنم فقط صبر کن تا برسیم…
و سرعت ماشین و بیشتر کرد!
از مسیری که داشتیم میرفتیم خیلی خوب میفهمیدم که مقصد کافست و طولی نکشید که رسیدیم به کافه ای که تعطیل بود!

و همین تعطیل بودنش بدجوری میترسوندم که ماشین و خاموش کرد و با نگاه سردش رو کرد بهم:
_پیاده شو!

انقدر جدی و محکم که تموم تنم یخ کرد و شاید به سختی در ماشین و بازکردم و حالا جلوی در ماشین ایستاده بودم و غرق در اتفاقات امروز و فرزین لعنتی بودم که با کشیده شدن دستم توسط عماد از افکارم خارج شدم و با ناله ‘آخ’ی گفتم که عماد بی توجه به من تا جلوی در کافه من و دنبال خودش کشوند و حالا بعد از باز کردن در هر دو وارد کافه شدیم…

با دیدن کافه ماتم برد!
یه کافه آماده ی جشن!
کافه ای که با سلیقه تزیین شده بود و من با دیدن هر گوشش بیشتر متعجب میشدم که پوزخندی زد و راه افتاد تو کافه:
_میبینی یلدا؟میبینی اینجارو بخاطر من و تو این شکلی کردن؟
و با یه پوزخند رفت تو اتاقش!

گیج شده بودم…
گیج همه چیز که پشت سر عماد رفتم تو اتاق و شروع کردم به حرف زدن:
_تو چت شده عماد؟چرا نمیذاری من حرف بزنم؟
و رفتم سمتش که از رو صندلی بلند شد و جواب داد:

_من خوبِ خوبم یلدا فقط دیگه نمیخوام چیزی بینمون باشه!
و با صدای بلند تری ادامه داد:
_چون خستم کردی!چون من نمیخوام یه زن هرزه بگیرم
و با پوزخند تلخی خواست بره بیرون
که زود تر از عماد رسیدم و در و بستم و جلوی در وایسادم:

_تو…تو چی گفتی؟
زل زد تو چشمام و شمرده شمرده گفت:
_گفتم هرزه ای!
با دوباره شنیدن این حرف دلم شکست…
یه جوری که شاید هیچوقت نمیتونستم تیکه تیکه هاش و جمع کنم و حالا بغضِ لعنتی ای که تو مسیر گلوم سد زده بود باعث شده بود تا بی هیچ حرفی فقط سعی در کنترل خودم کنم که مبادا اشکی بچکه و مردی که روبه روم ایستاده از سر ترحم یه کمی آروم شه!

خودم و کنترل کردم تا بشنوم…
تا بدونم من به چشم عماد چیم؟
کیم؟
همین زنی که گفت؟
یا شاید هم بدتر!

دستی توی صورتش کشید و پشت بهم ایستاد:
_من تازه داشتم یه علاقه ای بهت پیدا میکردم…تازه داشت ازت خوشم میومد اما گند زدی!
نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به حرف زدن کرد:
_دِ توی احمق اگه دلت با اون پسرست خیلی بیخود کردی اومدی تو زندگی من

و حالا همزمان با نعره ای که زد به سمتم چرخید:
_همون شبی که خیلی اتفاقی من خواستگار تو شدم و توهم سر لجبازی حاضر شدی قید همه چیت و بزنی و صیغه ی من بشی باید میفهمیدم چیکاره ای!

با وجود بغض سنگینم لبخند تلخی زدم که انگار عصبانی تر شد و با قدم بلندی به سمتم هجوم آورد و تو گوشم داد زد:
_حالا که گند زدی به همه چیز،برو!برو بگو انقدر تنوع طلب بودم که هم با هم کلاسیم بودم و هم سر یه لجبازی احمقانه صیغه ی استادم شدم…!

و نفسای عصبیش و تو صورتم خالی کرد که دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و قطره های اشک پشت سر هم روی گونه هام سر خورد و سر خورد!
باورم نمیشد…
باور نمیکردم که آدم روبه روم عماد باشه!

همونی که چند شب پیش با کلی خنده و صمیمیت ازم خواست که تا آخر عمر باهاش باشم و حالا من و یه دختر خراب خوند که دوست دختر همکلاسیش و صیغه ی استادشه…!

کاش حرفاش راست بود و انقدر داغونم نمیکرد…
ای کاش من کسی بودم که اون میگفت…
اینکه حرفاش حتی یه درصد از ذهنم عبور نکرده بود بدجوری حالم و بد میکرد که آروم زدم به سینش و همین باعث شد تا یه کمی بره عقب.

اشکای لعنتیم و با دست پاک کردم و قبل از اینکه بخوام در و باز کنم و برم،با صدایی که میلرزید گفتم:
_خیلی خب،خودم همه چیز و به همه میگم
و بی اینکه منتظر جوابش بمونم درِ اتاق و باز کردم که باز کردن در همزمان شد با ظاهر شدن مامان بابا و آقا بهزاد!

نفسام به شمارش افتاده بود که نگاهم و بین هر سه تاشون چرخوندم و بعد بابا در حالی که از چشم هاش خشم میبارید لب زد:
_لازم نیست تو چیزی بگی،خودمون فهمیدیم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا