فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۵۰

3.5
(11)

باید و نبایدهایش به دل دخترک می‌نشیند و اما او سخت‌تر از هر کسی که می‌شناسد، حتی نگاه به سمتش هم نمی‌اندازد که دل به دلبری‌های زنانه‌اش ببازد…

– من و تو! تنهایی، نفر سوم بینمون هم شیطان! مطمئنی کار به جاهای مثبت هیجده نمی‌رسه؟

خشم توی چهره‌ی مردانه و جذابش می‌خروشد و دخترک لبخند دلفریبی می‌زند. خم می‌شود و خودش را در معرض دیدش نگه‌می‌دارد…
لعنت به دل سخت و محکمش که نمی‌لرزد…

– ممکنه شیطون بره تو جلدم و بخوام شیطنت کنم سید علی…

علی کلافه،دوباره ذکری زیر لب می‌گوید و ماهک با لبخند دو انگشتش را روی سینه‌ی پهنش می‌گذارد.

– می‌گن مردهای بسیجی تب تندی دارن… راسته؟!
خم می‌شود…
پر از خشونت است و جنون وقتی مانتو و شال را روی سینه‌ی دخترک می‌کوبد…
نفس‌های داغش، به خاطر نزدیکی‌اش تک تک سلول‌های شانه و گردن دخترک را لمس می‌کند

– اگه شیطون گولم بزنه و بخوام ببوسمت چی می‌شه؟

مغزش گر می‌گیرد و انگار شقیقه‌هایش به خاطر عصبانیت، نبض می‌زند…
ساعد دست‌های دخترک را محکم می‌گیرد و توی صورتش براق می‌شود…

– با من بازی نکن ماهک.

یک نفس فاصله دارد و هرم نفس‌های داغ و پرحرارتش پوست لطیف دخترک را می‌سوزاند

– من مثل آدم‌های دور و برت برای دو تا قر و فر زنونه خودم رو نمی‌بازم. پس اگه برای خودت ارزش قائلی، دیگه اینقدر کوچیک نکن خودت رو.

کسی انگار دل دخترک را چنگ می‌زند و بین مشتش می‌فشارد.
عقب می‌کشد و دردی طاقت‌فرسا توی دلش شروع به نبض زدن می‌کند.

– بپوش من بیرون منتظرم.

با عصبانیت مانتو و شالش را روی تخت پرت می‌کند و ظرف غذا را از روی میز برمی‌دارد.

– بیا ظرف غذات رو برو… من محتاج به کمک تو نیستم.

ظرف را به سینه‌ی علی می‌کوبد و سمت در هلش می‌دهد.

– برو پیش خدات سرت بالا باشه که خواستی کمکم کنی و من نخواستم، ولی وقتی داری به اسم نماز و عبادت خم و راست می‌شی یادت باشه که از سگ کم‌تری سید علی کاشف.

علی را به همراه ظرف غذایی که بوی معرکه‌اش کل اتاق را برداشته، بیرون از اتاق هل می‌دهد و بی‌توجه به او و نگاه عصبی‌اش، در را می‌کوبد.

دندان‌های علی روی هم چفت می‌شود و با خشونت دست پشت گردنش می‌برد…
به حدی عصبی و خشمگین است که می‌تواند حتی دست روی دخترک بلند کند.

به دیوار تکیه می‌دهد و دلش می‌‌خواهد عماد را به باد فحش ببند و اما با زمزمه‌ی ذکر استغفرالله زیر لب، سعی می‌کند آرام باشد.

نگاهش را به در سفید رنگ اتاق می‌دوزد و جان می‌کند تا منطقی باشد وقتی قدم سمت در برمی‌دارد.

چند تقه به در می‌زند و صدای جیغ بلند دخترک باعث می‌شود پلک ببندد و سرش را رو به سقف مسافرخانه بلند کند.

– خودت کمک کن از پس این دختر لجباز بربیام و کمکش کنم.

– مگه نگفتم برو؟!

در باز می‌شود و دخترک با طلب‌کاری نگاهش می‌کند.

– چی می‌خوای علی؟!

نفس عمیق می‌کشد و با تن صدایی که سعی می‌کند آرام نگه‌دارد، لب می‌زند

– اینجا برات امن نیست، لباس بپوش یا ببرمت خونه‌ی حاج عموم، یا تو رو می‌رسونم خونه‌ی خودم، خودم می‌رم اونجا تا وقتی که یه خونه پیدا کنی.

– چرا اصرار داری وقتی نمی‌خوام؟!

واقعاً چرا اصرار داشت؟!
به خاطر عماد آمده بود؟!
نمی‌داند و ترجیح می‌دهد اهمیتی ندهد.

دستش را پشت گردنش می‌برد و نفس عمیقی می‌کشد

– اگه حرف‌هام اذیتت کرد متأسفم. حالا بپوش من همینجا منتظرتم.

ماهک تنش را کمی بیرون می‌کشد و با لجبازی سرش را بالا پرت می‌کند

– متأسف بودنت به دردم نمی‌خوره… حالا برو…

با عصبانیت کف دستش را به چارچوب در می‌کوبد و صدایش را بالا می‌برد. با آرامش حرف زدن با ماهک، یک امر غیر ممکن بود.

– عصبیم ماهک… گفتم بپوش بیا.

– باید ازم معذرت خواهی کنی.

علی کلافه بار دیگر دستش را به چارچوب در می‌کوبد و عصبی از بین دندان‌هایش غرش می‌کند.

– بچه شدی؟!

دخترک شانه بالا پرت می‌کند و منتظر به چهره‌ی عصبی علی چشم می‌دوزد.

– تو فکر کن آره، با بچه طرفی سید.

#

علی که دهان باز می‌کند چیزی بگوید دختر لبش را تر می‌کند و مهلت نمی‌دهد

– باشه می‌بخشمت… معذرت خواهیت هم قبول.

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و بعد از نفسی که به تندی بیرون می‌فرستد، عقب می‌کشد.
دخترک انگار یک موجود فضایی و غیر قابل درک و ناشناخته است.

پلک می‌بندد و زیر لب، آرام نجوا می‌کند

– خودت بهم صبر بده.

آماده شدن ماهک طول نمی‌کشد، در که باز می‌شود نگاهش سمت دخترک کشیده می‌شود و با دیدن چمدان بزرگش، خودش را جلو می‌کشد.

– اجازه بده من میارمش.

ماهک چمدان را به دست علی می‌دهد و خود مکس را به آغوش می‌کشد. از نگاه غیر دوستانه‌ی علی به مکس خوشش نمی‌آید،اما حرفی نمی‌زند و همراه هم، بعد از تصویه حساب، از مسافرخانه خارج می‌شوند.

سوار ماشین می‌شود و دستش را میان موهای بلند و سفید رنگ مکس فرو می‌کند.

– اگه با حضور مکس توی خونه‌ت مشکل داری می‌تونیم نیایم.

علی کمربندش را می‌بندد و حین حرکت کردن،نگاه کوتاهی به انگشتان کشیده‌ی دخترک بین موهای سگ، می‌اندازد.

– مشکلی ندارم باهاش اگه کل خونه نچرخه.

ماهک حرفی نمی‌زند و علی آرنجش را به لبه‌ی پنجره تکیه داده و نوک انگشتانش را روی شقیقه‌اش می‌گذارد.

یک دستش ماهرانه روی فرمان می‌چرخد و ماهک، زیر چشمی نگاهش می‌کند.

– عماد بهت گفت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا