رمان ارباب سالار

رمان ارباب سالار پارت 2

3.7
(6)

 

ملوک السلطنه گفت
ملوک السلطنه: میخوام از این به بعد این دختر«به من اشاره کرد» میزو بچینه و کنار میز تا آخر غذا خوردن وایسه تا ما غذا خوردنمون تموم بشه
بی بی: چشم خانم
و بعد رو به من کرد و گفت
بی بی: سوگل میز و از این به بعد تو بچین
چیزی بود که قبول کرده بودم و نمیتونستم زیرش بزنم
با اینکه خسته بودم از جام بلند شدم و ظرفا رو بردم سمت نهار خوری کوچیکی که زهرا نشونم داده بود که برای غذا خوردن های چند نفرشون بود
بعد از تموم شدن چیدمان و اوردن غذا تقریبا ساعت ۸ بود که ملوک السلطنه نشست سر میز
میخواستم براش غدا بکشم «الکی که منو سرِ میز نیاورده بود، میخواست بشم پیش خدمت» که دستش و اورد بالا.
ملوک السلطنه: صبر کن ارباب بیاد. قبل اومده ارباب کسی حق نداره شروع کنه.
دوباره بیصدا کنار وایستادم تا ارباب بیادالهی هیچ وقت نیاد.
ارباب بعد از چند دقیقه اومد و پر غرور پشت میز نشست.
ملوک اسلطنه:شروع کن
خواستم اول سوپ رو بریزم تو بشقابِ ملوک السلطنه که مانع شد.
ملوک السلطنه:اول ارباب
خواستم برا ارباب بریزم که باز صدای مسخرش اومد
ملوک السلطنه:ارباب همیشه قبل از غذا یه لیوان اب میخورن اینو بخاطر داشته باش.
_ چشم
یه لیوان اب ریختم و گذاشتم جلو ارباب. خوده اربابم که انگار لال بود اصلا حرف نمیزد. بعد از خوردن اب شروع کردم به غذا کشیدن. البته اول برای ارباب.
بعد از غذا خوردن تازه ارباب سرش رو بالا اورد. با دیدنم اخماش رفت توهم
ارباب:لباسات کو؟؟؟
با تعجب به خودم نگا کردم, لباسام؟!!! خب لباسام که تنمه!!!
_ متوجه نمیشم ارباب
ارباب:همه ی خدمتکارا لباس مخصوص دارن تو چرا هنوز نداری؟؟؟
بدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده با عصبانیت بی بی بیچاره رو صدا زد. صدا هم که نگو مثله شیر نعره میکشید. بی بی خودشو با عجله به ناهار خوری رسوند
بی بی:جانم ارباب
ارباب:خاتون پیر شدی امار اشتباهاتت رفته بابا. چرا این دختره هنوز لباس معمولی تنشه؟!! چرا لباسه خدمه تنش نیس؟؟
بی بی:ارباب, شرمنده, فراموش کرده بودم, دیگه تکرار نمیشه
ارباب با عصبانیت از جاش بلند شد و با داد
ارباب:فراموش کردی؟!!! خاتون من حوصله ی این همه اشتباهاتتو ندارم. اگر فقط یه باره دیگه تکرار بشه اخراجی
بی بی:چشم ارباب
ارباب از غذا خوری رفت بیرون. حالا نوبته ملوک السلطنه بود که شروع کنه
ملوک السلطنه:خاتون, ارباب خیلی مشغله فکری داره و اصلا وقت این اشتباهات مسخره رو نداره، اگر یه اشتباهه کوچیک دیگه ازت سر بزنه قبل از این که ارباب بفهمه خودم اخراجت میکنم
بی بی:دیگه تکرار نمیشه خانم بزرگ
ملوک السطنه هم از جاش بلند شد و رفت
_ یعنی لباسه یه خدمتکار انقدر مهمه؟!!!
بی بی: اینجا همه چی باید با دقت و مطابق میل ارباب پیش بره
_ اخه برای لباس که کسی رو اخراج نمیکنن بی بی!!!
بی بی:کم کم با ارباب اشنا میشی عزیزم حالا هم بیا بریم که لباس بهت بدم
یه هفته ای بود که از اومدنم به عمارت میگذشت. تو این یه هفته کارم ظرف شستن و اماده کردن میز و پیش خدمتی بود. اما با این حال انقد خسته میشدم که شبا سرم به بالش نرسیده خوابم میبرد و وقت فکر کردن نداشتم. با زهرا تو این یه هفته بیشتر صمیمی شده بودم. دختر شوخ و بامزه ای بود. رفتار بدی با کسی نداشت بجز مهین و کبری که حقشونم بود.
تو این مدت فهمیده بودم که ارباب دشمنای زیادی داره و خونه بشدت محافظت میشد. اما نمیدونستم چرا انقدر دشمن داره!!! تنها کسی که بدونه اجازه وارد عمارت میشد کیان بود. در غیر این صورت باید کسی که میومد تو عمارت اجازه میگرفت.
صبح ساعت ۶ بود که زهرا بیدارم کرد.
_ زهرا الهی لال بشی که دیگه با صدای خروسیت صبح از خواب ناز بیدارم نکنی.
زهرا:خدا نکنه. میمون خانم ,خودت لال بشی, اگه من بیدارت نکنم که بی بی میاد و با یه زبون دیگه بیدارت میکنه.
از جام بلند شدم و لباسامو برداشتم که بپوشم.
_اه چه کار مسخره ایه ها! همه میدونن ما خدمتکاریم دیگه پوشیدن این لباسا من نمیفهمم چه معنی میده!!! ادم با اینا احساسه حقارت میکنه.
زهرا:چرت نگو سوگل لباس به این قشنگی
_ کجاش قشنگه؟؟!!
زهرا:شلوار سرمه ای جذب, یه تونیک سورمه ای و یه پیشبند سفید و یه روسری سفید. این کجاش زشته؟؟!!
زهرا همین جوری که داشت لباساشو میپوشید توضیحم میداد
_ نوچ… نوچ خجالتم خوب چیزیه.
زهرا لباساشو پوشیده بود یه برو بابایی گفت و رفت.
لباسامو پوشیدم و رفتم که تو سالن مهری رو دیدم
مهری:راحتی نه؟؟
_خییییلی
مهری:درست صحبت کردن بلد نیستی؟
_بلدم اما نه برا کسایی که باهام دست حرف نمیزنن. حالا هم برو کنار میخوام برم.
از جلوم کنار رفت
مهری:یاد میگیری باید چجوری با من حرف بزنی
داشتم زیر لب بهش بد و بیراه میگفتم که دیدم زهرا داره بهم نگاه میکنه
زهرا:چی گف؟؟
_هیچی بابا, چرت و پرت, باید به من احترام بذاری و از این حرفا
زهرا:غلط کرده
بی بی:باز دوباره دارین چی میگین؟؟بیاین دیگه
رفتیم تو اشپز خونه و شروع کردیم کار کردن.
داشتم میز اشپزخونه رو دستمال میکشیدم که ملوک السلطنه اومد تو اشپزخونه, بی بی که رو صندلی نشسته بود فوری از جاش بلند شد.
بی بی:روز بخیر خانم بزرگ, امری داشتین؟؟
ملوک السطنه:اینجا چند تا خدمتکار هست؟؟
بی بی:۱۳ نفر که۴ تاشون مردن ۹ تا زن
ملوک السلطنه:خیله خب, اونایی رو که کارایی بیشتری دارن رو نگه دار, با مردا کاری ندارم اما ۴ تا زن انتخاب کن ارباب میخواد بفرستشون عمارت سرخ
بعد حرفش خواست از اشپز خونه بره بیرون که با دیدنه مهین فوری برگشت.
ملوک السلطنه:نمیخواد تو انتخاب کنی، خودت و زهرا و مهین و کبری میمونین، بقیه رو بفرست پیش ارباب تا تاییدشون کنه. البته تو یه وقتهپ مناسب.
بی بی:چشم خانم بزرگ
ملوک السلطنه رو کرد به من
ملوک السلطنه:از امروز بجز بقیه کارایی که انجام میدی گرد گیریه خونه هم پای تو
و بعد از اشپز خونه رفت بیرون.
وا رفتم…مگه میرسیدم؟؟ هم گرد گیری, هم ظرف شستن, هم پیش خدمتی!!! اخه چجوری از پس این همه کار برمیومدم ؟؟؟!! اونم گرد گیری عمارت به این بزرگی
بی بی:قیافتو اونجوری نکن میدونم کارات سخته, اما تا منو داری غم نداشته باش. زهرا رو میفرستم کمکت
_ خدا رو شکر که هستی بی بی اگه نبودی چی کار میکردم
اون روز با همه ی سختیاش تموم شد. شب از خستگی خوابم نمیبرد. از جام بلند شدم و زهرا رو نگاه کردم
_ نوچ اینم که خوابه
به سرم زد برم تو حیاط عمارت یه دوری بزنم.
ازجام بلند شدم و رفتم سمت حیاط جلوی ورودی که رسیدم دو تا محافظ جلوم رو گرفتن.
محافظ:کجا؟؟
_ میخوام برم تو حیاط یه هوایی عوض کنم
محافظ:نمیشه
_چراااا؟؟ از ارباب اجازه دارم
محافظ:اگه از ارباب اجازه داری پس برو. اما پشت عمارت نرو
_ میدونم
این محافظام عجب ادمای احمقی بودنا. خب ادم هر حرفی که میزنه که راست نیس. فقط هیکلاشون گنده بود
رو چمنا دراز کشیدم. فکرم ناخوداگاه رفت سمت خونه و ادماش. خیییلی دل تنگ بودم. حتما خیلی از دستم ناراحت و عصبانین؛ شایدم تا الان فراموش کردن سوگلی هم بوده……
انقد فکر کردم که خسته شدم و از جام بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن.
همین که به خودم اومدم دیدم پشته عمارتم و تو فاصله ۵۰۰ متریم یه عمارت قدیمی هست. همین که یکمی دیگه رفتم جلو چشمم به یه محافظ خورد. اه اینجا چقد محافظ داره!!!
رفتم جلو که دیدم ای دل غافل محافظه خوابه. چشم ارباب روشن اگه بفهمه چه محافظای احمقی داره!!!!
ازکنار محافظه اروم رد شدمو رفتم سمت عمارت.
عمارت بزرگی بود اما نه به بزرگی عمارت جلو… چرا اومدن به این منطقه ممنوعه بود؟؟؟
مگه اینجا چی هست؟؟؟
رفتم جلو خواستم برم داخل عمارت که ترسیدم و برگشتم.
اما اگه نمیرفتم تو عمارته از فضولی خوابم نمیبرد.
دلمو زدم به دریا و رفتم جلو درو هول دادم تا باز بشه اما نشد.
دو دستی زدم به پیشونیم
_ اخ که تو چقدر خنگی سوگل, احمق انقدر خنگ نیستن که در عمارت به این بزرگی رو باز بذارن تا هر کس و ناکسی بره تو
با حسرت به عمارتی که نتونسته بودم برم توش نگاه کردم و راه اومد رو برگشتم و رفتم تو اتاق.
داخل اتاق که شدم ساعت ۳ صبح رو نشون میداد. اوه اوه صبح از خواب بیدار نشم بی بی منو زنده زنده میکشه.
صبح اون ۴ تا خدمتکاری که باید میرفتن به عمارت سرخ رفتن پیشه ارباب و بعد از تایید شدنشون فرستاده شدن عمارت سرخ.
البته بماند که چقدر گریه کردن و اشک منو زهرا و بی بی رو در اوردن, بقیه اهالی خونه که دل نداشتن.
میز ناهار رو چیده بودم و منتظر بودم ملوک السلطنه و ارباب بیان سر میز. اول ملوک السلطنه اومد و بعدشم ارباب. شروع کردم به غذا کشیدن.
که برای اولین بار ارباب سر میز موقع غذا خوردن شروع کرد به صحبت کردن (این یعنی خیلی مسئله مهم بود که ارباب موقع غذا مطرحش میکرد)
ارباب:ملوک السلطنه ارسلان و شیرین یه مدت برای تفریح میخوان بیان اینجا
ملوک السلطنه:چه عجب ارسلان خان ما رو قابل دونستن
ارباب:ملوک السلطنه اصلا دوست ندارم تو این مدتی که اینجان هیچ خصومتی ببینم, اگه نمیتونی جلو خودت یا زبونتو بگیری این مدت‌و برو عمارت سرخ
ملوک السلطنه:یعنی من تو این خونه حتی ارزش ارسلانِ خطا کارم ندارم؟؟!!
ارباب با بی تفاوتی شروع کرد به غذا خوردن
ارسلان کیههه؟؟چه خطایی کرده؟؟
یعنی انقدر مهم هست که ارباب سالار با این همه کینه از خطاش گذشته!!!
داشتیم اتاق مهمون رو برا مهمونا «ارسلان خان و شیرین» اماده میکردیم که اخر سر طاقت نیاوردم و رو به زهرا کردم
_ زهرا؟؟؟
زهرا با خستگی روی تختی که ملافه شو انداخته بود نشست و گفت
زهرا: هان
_ زهرا چند تا سوال بپرسم اما اگه ناز و ادا در بیاری و ۲ ساعت طول بدی تا جوابمو بدی میزنم تو سرت
زهرا: اصلا نه بپرس نه جواب میدم. مگه عقلم کمه هم جواب بدم هم تو سری بخورم
_ اه زهرا ادم باش دیگه
زهرا: خیله خب فضول خانم بپرس ببینم
_ ارسلان و شیرین کین؟؟؟
زهرا: میدونستم میپرسی
_ حالا بگو دیگه
زهرا: اولا ارسلان نه و ارسلان خان بعدشم شیرین نه و شیرین خانم
_ باز دوباره شروع کردیا
زهرا: خب میگم تا تو نگی که یه وقت از دهنت در نره جلوشون که اگه بره کارت….
که حرفش و خودم کامل کردم
_با کرام الکاتبینه
زهرا: آفرین داری کم کم یاد میگیری
_ زهرا بنال دیگه
زهرا: خیله خب بابا حالا چرا عصبانی میشی؟ ارسلان خان برادر کوچیک اربابه که البته فقط از پدر یکی هستن. ارسلان خان ۴ سال از ارباب کوچیک تره و شیرین خانم هم زنشه
_ خب چه خطایی کرده
زهرا با تعجب نگام کرد
زهرا: تو از کجا میدونی؟؟؟
_ امروز سر میز ارباب به ملوک السلطنه گفت اگه دوباره بخوای باهاش بد رفتاری کنی باید بری کاخ سرخ که ملوک السلطنه گفت: من حتی اندازه‌ی ارسلان خطا کارم ارزش ندارم؟؟؟ خلاصه از اونجا فهمیدم
زهرا: آها خب ارسلان خان حدوده ۳ سال پیش با شیرین خانم ازدواج میکنه البته اول ارباب رضایت نمیدادن که با شیرین خانم ازدواج کنه اربا ب هم نه شیرین خانم رو میشناخت نه خانواده شیرین خانم‌و اخه شیرین خانم از اینجاها نیست ارسلان خان تو تهران باهاش اشنا شده خلاصه بعد از کلی بالا و پایین ارسلان خان و شیرین خانم با هم ازدواج میکنن و میان عمارت اما بعد از یه مدتی شیرین خانم و ملوک السلطنه با هم یه دعوای شدید میکنن که ارسلان خان هم تصمیم میگیرن از اینجا برن اونم زمانی که ارباب اصلا تو روستا نبوده و چند روز برا کاری رفته بود خارج از روستا. و وقتی هم بر میگرده میبینه ارسلان خان رفته و به کیانم گفته که دیگه به عمارت برنمیگرده و همه چی رو سپرد به کیان… ارباب دیوونه میشه یه مدت اصلا نمیشد بری سمتش هر چی جلو دستش میومد و نابود میکرد اما بعد از چند روز ارباب میشه همون ارباب همیشگی حالا نمیدونم چی شده که ارباب ارسلان خان و بخشیده
_ پس که این طور
زهرا: بله
_ راستی زهرا ارباب بجز این ۲ تا برادر کس دیگه ای رو نداره مثلا خواهری برادر دیگه ای
زهرا: دوست و اشنا که زیاد داره اما بجز ارسلان خان یه خواهر مثل ماه داره که فعلا ایران نیست
_ چرا؟
زهرا: چمیدونم… راستی ارباب سالار فقط یه برادر داره نه ۲ تا، فقط ارسلان خان
این چی میگفت مگه شهرام مردی که بابا گشته بودتش فامیلیش سپهر تاج نبود؟؟؟ مگه برادر ارباب نبود؟؟؟
_ نه بابا یه برادر دیگه هم داره تازه فوت کرده
زهرا با شوخی میگه
زهرا: یعنی شما که یکی دو هفتس اومدی از منی که قدر تموم سالای عمرم اینجا بودم بیشتر میدونی؟
_زهرا ولی باور کن یه برادر دیگه داشت که من بخاطر فوت همون مجبور شدم بیام اینجا
زهرا با کمی فکر گفت
زهرا: نه من مطمئنم ارباب بجز ارسلان خان و خواهرشون هیچ خواهر و بردار دیگه ای نداره
شوکه شدم
_ پس شهرام سپهر تاج کی بود
زهرا: میخوای از بی بی میپرسم شاید یه برادر دیگه هم داره که من خبر ندارم
این قضیه خیلی برام مهم بود یعنی چی که ارباب فقط یه برادر داره؟
بی بی: نه یه همچین کسی رو اصلا نمیشناسم چه برسه به اینکه برادر اربابم باشه
_ اما بی بی من خودم شاهدم که همه میگفتن ارباب برادره شهرام سپهر تاجه، اصلا خودم به خاطر مرگ این شهرام اینجام
بی بی: من به تو اطمینان میدم که شهرام برادر ارباب نیست
بعد از حرفای بی بی خیلی رفتم تو فکر اما بعد به این نتیجه رسیدم که بی بی هم مثل من یه خدمتکار بود. شاید از زندگی ارباب خبر داشت, چون خیلی قدیمی بود اما شاید از پدر ارباب چیزی نمیدونست.
روزی که ارسلان خان و شیرین میخواستن بیان, ملوک السلطنه خیلی عصبانی بود. از عصبانیت یه جا بند نمیشد, هی از این سرِ عمارت میرفت اون سر عمارت
که اخر سرم عصبانیتشو روی من خالی کرد.
عصری بود که اومد تو اشپز خونه
ملوک السلطنه:خاتون از این به بعد پزیراییم به عهده این دخترس
خاتون:چشم خانم بزرگ
بیچاره بی بی چی میتونست به این خروس جنگی بگه؟!!!!
بی بی:داره از عصبانیت میترکه نمیدونه چی کار کنه هی عصبانیتشو سرِ اینو اون خالی میکنه. اون از ظهری که اونجوری سر زهرا داد و بیداد کرد اینم از تو
_ عیب نداره بی بی دیگه پوستم کلفت شده
بی بی سرشو تکون داد و رفت.
ساعت ۸ شب بود اما بی بی گفته بود ارباب دستور داده تا قبل از اومدن ارسلان خان و شیرین خانم میز حاضر نشه.
ساعت ۹ بود که ارسلان خان و شیرین خانم اومدن. بی بی برای خوش امد رفته بود. بعد از چند دقیقه برگشت.
بی بی:سوگل شربت و شیرینیا رو ببر سالن بزرگ برای پذیرایی.
_ چشم
شربت ها رو گذاشتم تو سینی و شیرینا رو هم کنارش، رفتم سمت سالن بزرگ.
وارد سالن بزرگ که شدم, یه مردی که فکر کنم ارسلان خان بود نشسته بود کنار ارباب و یه زنه که اونم باید شیرین خانم می بود کنار ارسلان خان نشسته بود. رو به روشونم ملوک السلطنه نشسته بود.
سینی رو اول جلو ارباب گرفتمو بعدشم جلو ارسلان خان, که اول نگاهی دقیق بهم کرد و بعد شربت رو برداشت.
پذیرایی که تموم شد وایسادم کنار تا اجازه ی خروج بدن.
که ملوک السلطنه با کلی غرور شروع کرد به نیش زدن
ملوک السلطنه:چه عجب ارسلان خان یادی از ما کردی؟!!!
ارسلان خان:والا عمه من همیشه به یاد شما هستم. میخواستمم که بیام اما راضی کردن داداش ارباب یکمی که نه خیلی طول کشید تا بخشیدتم.
ای خداااا حتی داداششم بهش میگه ارباب. این دیگه کیه؟!!!!!!
ارباب:مهم اینه که اومده ملوک السلطنه
ارسلان خودشو به ارباب نزدیک کرد و از صورت ارباب بوسید
جاااااان!!!!! چی کار کرد!! از صورت ارباب بوسید!! به حق چیزای ندیده!
ارباب با عصبانیت به سمت ارسلان برگشت
ارباب:ارسلااااان
ارسلان خان:بد عنق نشو ارباب دلم برات خیلی تنگ شده بود خب
شیرین خانم:اینو جدا راست میگه ارباب تا برسیم اینجا داشت رو ابرا رانندگی میکرد
ملوک السلطنه که تازه منو دیده بود با عصبانیت
ملوک السلطنه:تو که هنوز اینجایی!!!
_ منتظر اجازه بودم
ملوک السلطنه:میتونی بری
_ با اجازه ارباب
این حرفو همیشه باید میزدیم
رفتم اشپز خونه و برگشتم سرِ کارم. نیم ساعت بعد رفتم سالن و ظرفا رو جمع کردم. البته این سری کسی نبود.
برگشتم اشپز خونه و خواستم ظرفا رو بشورم که بی بی گفت
بی بی:ارباب دستور داده تا نیم ساعت دیگه میز حاضر باشه نمیخواد تو بشوری برو میزو بچین میگم کبری اینا رو بشوره
سر نیم ساعت میز غذا رو حاضر کردم و وایسادم کنار تا بیان سر میز. چند دقیقه بعد همشون اومدن سر میز و شروع کردم به غذا کشیدن.
کنار وایساده بودم و منتظر بودم که غذاشون تموم شه
ارسلان خان رو به من:شما خدمتکار جدید هستی؟؟
_ بله
بعد رو کرد به ارباب
ارسلان خان:داداش من مطمئنم یه جایی ایشونو دیدم خیلی چهرش برام اشناس
ملوک السلطنه با دستپاچیدگی که خیلی ضایع بود رو به ارسلان خان
ملوک السلطنه:نه ارسلانم, نه ارسلان خان, اولا که این دختره یه خدمتکار جدیده, بعدشم یه خدمتکار چه ارزشی داره که اشنا باشه یا نه
شیرین:وا!! عمه ملوک این چه حرفیه مگه خدمتکارا ادم نیستن؟؟؟!!
ارسلان خان:اهااااان یادم اومد عکس یه زنه رو تو عمارت پشتی دیده بودم که خیلی شبیه ای…
ارباب با داد:این بحثو همین جا تمومش کنین.
همه ساکت شدن و شروع کردن به غذا خوردن
حرفای ارسلان خان خیلی برام عجیب بود.!!! با ارسلان خان میشد سه نفر که با دیدنم تعجب میکردن.
اولیش که ملوک السلطنه بود, بعدی بی بی حالا هم که ارسلان خان میگه عکس یه زنی تو عمارت پشتی هست که شبیه منه.!!!!
هر جور شده باید برم تو اون عمارت شاید ملوک السلطنه و بی بی هم بخاطر همین با دیدنم تعجب کردن!!
باید اون عکسو پیدا میکردم
از یه طرف میخواستم برم تو عمارت پشتی، از یه طرفم تنهایی میترسیدم که برم… باید به زهرا قضیه رو میگفتم شاید زهرا کمکم کنه.
شب موقع خواب زهرا رو تخت دراز کشیده بود و میخواست بخوابه
_ زهرا؟؟؟
زهرا با بی حالی گفت
زهرا: هان
_ زهرا یه دقیقه بلند شو میخوام باهات حرف بزنم
زهرا: تو رو خدا سوگل بزار بخوابم حالا بعدا حرف میزنیم
_ اه بلند شو دیگه
زهرا از جاش بلند شد
زهرا: فقط دوست دارم یه سوال از ارباب و خانوادش بکنی یعنی کلتو میکنم
_ خیلی بیشعوری
زهرا: خواهش میکنم حالا بگو ببینم چی میخوای بگی
تصمیم گرفته بودم به زهرا بگم که چرا اینجام تا زهرام احساسی بشه و تو رفتن به اون عمارت کمکم کنه
درسته ۲ ماه بیشتر نبود که اومده بودم اینجا اما به زهرا خیلی اعتماد داشتم
زهرا: اگه می خوای مثل بز به من زل بزنی و حرف نزنی من بگیرم بخوابم
_ نه میخوام…..میخوام دلیل اومدنمو بگم
زهرا: پس بالاخره اعتماد کردی
_ به تنها کسایی که اعتماد دارم شماهایین، یعنی تو و بی بی
زهرا از جاش بلند شد و اومد رو تختم و نشست کنارم
زهرا: خب بفرما سر تا پا گوشم
شروع کردم قضیه ی بابا رو تعریف کردن و تا روز رضایت و شرط ارباب و اومدن اینجا رو گفتم
زهرا با ناباوری نگام میکرد
زهرا: من نمیدونستم ارباب یه برادر دیگه هم داره. پس شهرام،شهرام که میگفتی همین خدابیامرز بود؟؟؟
_ اره زهرا
زهرا: تو چقدر دل بزرگی داشتی سوگل
_ ممنون اما زهرا همه ی چیزایی که گفتم یه طرف یه چیزایی دیگه هم هست که میخوام بگم
زهرا: بگو ببینم امشب فکر کنم میخوای منو تا مرز سکته ببری با این حرفای جدیدت
_ زهرا یادته گفتم ملوک السلطنه با دیدنم رفت که با ارباب راجع به بابام حرف بزنه
زهرا: خب خب
_ ملوک السلطنه اول با تعجب نگام میکرد جوری که اصلا پلک نمیزد بعدش که اومدیم اینجا بی بی هم مثل ملوک السلطنه نگام میکرد با بهت و تعجب حتی یادته با خودش حرف میزد که خیلی شبیه اونه
زهرا: آره یادمه حتی من بعدشم از بی بی پرسیدم که گفت شبیه یه نفر تو گذشتشی اما بعدش گفت که نه اشتباه کردم و از این حرفا
_ دیروز ارسلان خانم با دیدنم متعجب شد و گفت که تو عمارت پشتی یه عکسی رو دیده که عکسه شبیه من بوده
زهرا: من کم کم دارم میترسم
_ از چی؟؟؟ میگم زهرا کمکم میکنی برم عمارت پشتی؟؟؟
زهرا از رو تخت بلند شد و رفت سر جاش خوابید
زهرا:من غلط میکنم با هفت جدم
_ زهرا!!! خواهش میکنم میخوام ببینم این عکسه که میگن شبیه منه چه جوریه یعنی کیه که انقدر شبیه منه
زهرا: سوگل منو اگه تیکه تیکه کنی تو این یه مورد هیچ کاری برات نمیکنم. یه پسره بود که اینجا کار میکرد اونم مثل تو فضولیش گل کرده بود که بره تو اون عمارت و ببینه اونجا چی هست که ارباب فهمید و دستور داد که گردنشو بزنن. به تو هم توصیه میکنم اگه زندگیت و جونتو دوس داری از اون عمارت دوری کن
_ من به تو قول میدم که چیزی نشه تو فقط کمکم کن
زهرا از جاش بلند شد و برگشت سمتم
زهرا: سوگل ازت خواهش میکنم التماست میکنم که اون عمارت‌و از سرت بیرون کنی اون عمارت نحسه، شومه بی بی میگفت تو اون عمارت خیلی اتفاقای بدی افتاده خیلی کشته داده خیلی ها اونجا جونشونو از دست دادن بخاطر همین ارباب رفتن به اونجا رو برای همه قدغن کرده. بی بی میگفت حتی پدر ارباب هم اجازه نمیداد کسی به اون عمارت بره هر کسی بعد از ساختن این عمارت رفته به اون عمارت دیگه برنگشته یا خود ارباب کشتشون یا پدر ارباب پس نرو اونجا
بعد هم پشتشو به من کرد و دراز کشید
_ زهرا ترسو نباش ارسلان خان هم رفت ببین چیزیش نیست و زندس
زهرا: تو خودت رو با ارسلان خان مقایسه نکن ما فقط خدمتکاریم و ارسلان خان از خانواده ی ارباب
_ ولی من دارم از فضولی میمیرم بهت میگم جوری میرم و میام که کسی نفهمه
زهرا: تو ارباب سالار رو نمیشناسی یه عکس و یه زنی که به تو شبیه بوده اصلا ارزش نداره که جونتو از دست بدی
دیگه هیچ حرفی نزدیم شاید زهرا راست میگفت، یه عکس اصلا ارزشش رو نداشت
سعی کردم فکر عمارت پشتی و اون عکسو از سرم بیرون کنم, یعنی با خودم فکر کردم دیدم که حق با زهراس, اگه ارباب میفهمید که من رفتم عمارت پشتی حتما منو میکشت.
همین جوریش هم از من متنفر هست دیگه نباید بدترش میکردم.
یه هفته ای از اومدن ارسلان خان و شیرین خانم میگذشت
ارسلان خان نه زیاد خشک بود, نه زیاد خون گرم, اما شیرین خانم،خانم خیلی خوبی بود. با ملوک السلطنه خیلی بحث میکردن که اخرم با چشم غره ی ارباب و ارسلان خان به ملوک السلطنه بحثشون تموم میشد و من چقدر خوشحال میشدم وقتی میدیدم ملوک السلطنه چقدر حرص میخوره و عصبانی میشه.
همه تو سالن نشسته بودن که میوه بردم و تعارف کردم .
کناری وایساده بودم که اجازه رفتن بگیرم که ملوک السلطنه با بدجنسی نگاهم کرد
ملوک السلطنه:بشین میوه ها رو برام پوست بکن حوصله ندارم.
با حرص نشستم و شروع کردم به پوست کندن.
داشتم خیارا رو حلقه حلقه میکردم که کیان در سالن رو زد و اومد تو.
کیان:سلام ارباب
ارباب:بشین کیان
سلام که جونش در بیاد نمیگه اخه نیس که خودش اربابه و همه رعیت عارش میاد.
اما کیان براش یه چیزه دیگه بود خیلی بهش اعتماد داشت.
کیان نشست
کیان:ارباب ۲ نفر از اهالی ده برای اجازه اومدن.
ارباب:کی؟ اجازه چی؟
کیان:یاور مراد، همین زارعی که تو مزرعه گندم کار میکنه میشناسید که؟؟
ارباب سرش رو تکون داد
کیان:میخواد عروس بیاره و با پدر عروس اومدن برای اجازه
ارباب:بذار بیان تو
کیان:چشم, با اجازه ارباب
رسما داشتم شاخ درمیاوردم از دست این مردم احمق ادم کجا بره؟؟؟!!!!!
شیرین خانم با تعجب:
ببخشید ارباب فضولیه اما فکر نکنم برای ازدواج هم مردم باید از شما اجازه داشته باشن!!
ارباب با اخم اول نگاهی به ارسلان خان کرد و بعد با ملایمت گفت
ارباب:تو این عمارت اب خوردن مردم هم به من ربط داره, اجازه ازدواج که دیگه یه چیز عادیه.
شیرین:من نمیفهمم این مردم چجوری اینهمه حقارتو تحمل میکنن.
دمت گرم.
ارباب ایندفعه عصبانی شد
ارباب:اگه تا حالا بهت چیزی نگفتم فقط بخاطر ارسلانه، به کسی هیچ ربطی نداره که به روستای منو قانونای من دخالت کنه
شیرین از جاش بلند شد و با بغض رفت
ای بمیری ارباب که همه رو با اون زبونت میچزونی
ارباب:ارسلان بار اخره که همچین رفتاری رو از شیرین میبینم, من برای هر کس انقدر ساکت نمیمونم. اینو خوب میدونی
ارسلان خان:میدونم ارباب اما شما هم درک کنین شیرین با قانونای اینجا اشنا نیس
ارباب:نیست که نیست دلیل نمیشه که تو هر کاری نظر بده
ارسلان خان خواست حرفی بزنه که کیان دوباره اومد تو سالن
کیان:ارباب, اجازه هست بیان داخل؟
ارباب سرش رو تکون داد
کیان بلند :بیاین تو
۲ مرد تقریبا میانسال از در سالن اومدن تو
مرد اولی:سلام ارباب, شرمنده که وقت شریفتون رو گرفتیم
مرده دوم:سلام ارباب, اگه چاکراتونو قبول داشته باشین اومدیم برا کسب اجازه
ملوک السلطنه:پاشو برو دیگه میوه نمیخورم
ای بمیری داشتم گوش میدادم خب…
از جام بلند شدم و رفتم بیرون از سالن. اما اروم خودمو کشیدم گوشه دیوار و به حرفاشون گوش دادم
ارباب:با هم به توافق رسیدین؟؟عروس دوماد همو میخوان؟؟ میدونین که اینجا هیچ کس طلاق نمیگیره
مرد:بله ارباب به توافق رسیدیم و عروس دومادم راضین
ارباب:پس خوشبخت باشن
مرد:ممنون ارباب.
ارباب:کیان ببین کم و کسری نداشته باشن. هر چی بود حلش کن
کیان:چشم ارباب
مرد:خدا از بزرگی کمتون نکنه ارباب
ارباب:میتونین برین
اوه اوه ارباب و این همه سخاوت محالههههه
همین که مردا خواستن از سالن بیان بیرون با دو رفتم اشپزخونه
تو اشپزخونه داشتم نفس نفس میزدم که زهرا اومد کنارم
زهرا:چته؟؟؟
اروم گفتم
_ فالگوش وایساده بودم
زهرا:خاک بر سرت کجاااا؟؟
قضیه و به زهرا گفتم که خندید
زهرا:اخر سر این فضولیت کار دستت میده
_ نوووچ مواظبم ولی عجب عوضیه این اربابا، نه به دخالتش نه به کمکش!!!
زهرا:اگه این جوری نباشه که این روستا دو روز دووم نمیاره
فردای اون روز ارسلان خان و شیرین خانم رفتن.
چقدر ازاد بودن. به شیرین خانم حسودیم شد.
با دیدن یه چشمه از بی رحمی ارباب وسایلاشونو جمع کردن و رفتن. ای کاش منم ازاد بودم و میتونستم برم.
اما حیف که نمیتونستم؛ حیف…
امروز ارباب همه ی خدمتکارا رو جمع کرده بود تو ورودی عمارت
زهرا:یعنی ارباب چی کار داره؟؟؟
_ چی کار میتونه داشته باشه دوباره یه سری دستور و امر و نهی جدیده دیگه
بی بی:اهای دختر راجع به ارباب سالار درست صحبت کنااااا
قیافمو به شوخی ترسو کردم, مثلا من ترسیدم
_وای بی بی یادم رفت نباید راجع به نور چشمی شما بد حرف میزدم!!!
زهرا غش غش زد زیره خنده
زهرا:زدی تو خال
بی بی:میبینم که اینجا دو تا سوسک دارن راجه اربابم، ارباب سالار بد میگن
زهرا:من غلط میکنم
بی بی:فک نکن نمیدونم شبا پشت سرِ ارباب سالار غیبت میکنین.
_ بی بی بیخیال جلوش که نمیتونیم چیزی بگیم،پشتشم که میخوایم خودمونو خالی کنیم شما نمیذارین؟!!
بی بی:چه غلطا!!!! ور پرده ها برای من ادم شدن
با زهرا داشتیم میخندیدیم که مهین اومد تو اشپز خونه.
مهین:شماها که هنوز اینجایین مگه نمیدونین ارباب همه رو تو وروردی جمع کرده؟؟
بی بی:چرا, داریم میایم
مهین:پس این کبری کجاس
و بد از اشپزخونه رفت بیرون
_بی بی کار این مهین چیه؟؟ هیچ وقت دست به سیاه و سفید نمیزنه فقط میخوره و میخوابه
بی بی:مهین خدمتکاره شخصیه اربابه
_ ها!!!! خدمتکاره شخصی چیه؟؟
بی بی:کارای شخصیه اربابو انجام میده، دیدی که هیچ کس هیچ وقت حق نداره تو اتاقه ارباب بره، فقط مهینه که میتونه بره.
_ اخی! دلم براش سوخت. همیشه فکر میکردم مهین یه ادم بیکار و الافه تو عمارت. نگو بدترین کار عمارت مال این بنده خداست.
زهرا:کجاش بده؟؟؟!!!
_ چرا دیگه همین که خدمتکار ارباب باشی یعنی مصیبت حالا فرض کن خدمتکار مخصوصشم که باشی!!!! این یعنی بد بختیِ کامل
زهرا زد زیره خنده
بی بی:بسه دیگه. بریم، الانه که ارباب صداش در بیاد
با هم رفتیم ورودی همه جمع بودن حتی ملوک السلطنه و کیانم بودن.
ارباب سرِ ورودی وایساده بود و کیان سمت راست و ملوک السلطنه هم سمت راستش بود. همه ی خدمه هم جلوشون وایساده بودن که ما هم رفتیم کنار اونا وایسادیم.
ارباب شروع کرد
ارباب:من یه مدتی تو عمارت نیستم و ملوک السلطنه هم تو عمارت نیست. تو نبودِ من کسی بدونه اجازه کیان جایی نمیره. هیچ کاری بدون اجاز کیان انجام نمیگیره.
۲ نفر از خدمه زن و ۲ نفر از خدمه مرد میتونن برن مرخصی بقیه هم میتونن یک بار اونم فقط ۵ ساعت تو روز برن مرخصی،که اونم باید با کیان هماهنگ بشه
همونطور که داشت راه میرفت و توضیح میداد جلو من وایساد و خیره نگاهم کرد
ارباب:تو
سرم رو بالا گرفتم و تو چشماش زل زدم
_ بله ارباب
ارباب:به هیچ عنوان از عمارت بیرون نمیری.
من با تعجب
_ چرا ارباب؟؟
ارباب اول چشماشو گرد کرد و بعد با خشم نگام کرد. از همون نگاه هایی که خیلی ازش میترسیدم
ارباب:نشنیدم چی گفتی
خواستم دوباره حرفمو تکرار کنم که زهرا که کنارم بود ضربه ای به پهلوم زد که یعنی ساکت شو.
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
ارباب دستشو گذاشت زیر چونمو با خشم صورتمو گرفت بالا
ارباب:وقتی سوال میکنم جواب میخوام. پرسیدم چیزی گفتی؟؟
با ترس
_ ن…نه ارباب
دستشو از زیر چونم برداشت و برگشت سر جاش
ارباب:حرفامو زدم، میتونین برین
همه با خوشحالی میرفتن سرکارشون . اما من غم داشتم، غمگین بودم،خسته بودم
زهرا دستشو انداخت دورِ گردنم و از صورتم بوسید
زهرا:ناراحت نباش سوگل، حالا بیرون حلوا هم خیران نمیکنن که انقد ناراحتی، مام جایی نداریم بریم، میمونیم تو عمارت و از نبود این مغرور السلطنه استفاده میکنم و تا دلت بخواد خوش میگذرونیم. خوبه؟؟
برای دل زهرا سرم رو تکون دادم
_ خوبه زهرا جونم .خوبه که هستی
زهرا :فدات بشم
و دوباره از صورتم بوسید
_ خیلی خوبی زهرا
زهرا دستشو گذاشت کناره گوشش و تند مثل تیک از کنار گوشش برداشت
زهرا:چاکر خواتم چشم خوشگله
_ فدایی داری
ارباب و ملوک السلطنه رفته بودن.
مهین و کبری هم رفته بودن مرخصی به قول زهرا از نبود ارباب استفاده میکردیم و تا ظهر میخوابیدیم و تا اخر شب مسخره بازی درمیاوردیم و کل عمارت رو میذاشتیم رو سرمون، البته تو نبود ارباب کیان بود که بجاش گیر بده اما کیان بیرون عمارت بود و ما تو عمارت
تو نبود ارباب محافظا بیشتر شده بود روز اولی که دیده بودم محافظا زیاد شده ترسیده بودم که زهرا گفت
زهرا: عادیه هر وقت که ارباب تو عمارت نیست محافظا بیشتر میشه
ظهر ساعت یک بود که از خواب بیدار شدم اما زهرا هنوز خواب بود از جام بلند شدم و رفتم سمتش
_ هوی….. پاشو….. زهرا….. پاشو
اما هیچ حرکتی نکرد تکونش دادم
_ زهرا….. پاشو دیگه مگه خرسی چقدر میخوابی
زهرا یکی از چشماشو باز کرد و بعد دوباره بست
زهرا: اه ول کن دیگه بذار بخوابم
_ پاشو بابا میدونی ساعت چنده؟؟ الان بی بی میاد پدرمونو در میاره
زهرا پشتش رو به من کرد
زهرا: برو عمتو فیلم کن ساعت هشت صبح از خواب بیدارم کردی…. جون سوگل بذار بخوابم
از گوشش گرفتمو از جاش بلند کردم
_ چشمای کورتو باز کن ببین ساعت چنده بعد چرت و پرت بگو
زهرا چشماشو باز کرد و به ساعت نگاه کرد و دوباره بست به نیمه نکشید که دوباره چشماشو باز کرد
زهرا: خاک دو عالم تو سرم الان بی بی زنده زنده میکشتمون با هول و عجله شروع کرد لباس پوشیدن
زهرا: زهرمار چته؟؟
_ اخه الاغ نمیدونی داری شلوارتو برعکس میپوشی
زهرا به شلوارش نگاه کرد
زهرا: از بس که هولم
_ من رفتم توام بیا
زهرا فوری جلوی در وایساد
زهرا: تو غلط کردی وایمیسی با هم میریم
_ برو بابا نیم ساعتم وایسم تا تو حاضر شی
زهرا: الان تو زودتر بری بی بی همه عصبانیتش رو سر من خالی میکنه. از این در بری بیرون دهنتو با اسفالت یکی میکنم
با حرفا و کاراش خندم گرفته بود هم داشت حرف میزد هم با عجله لباس میپوشید
_ خیله خب صبر میکنم. توام انقدر با عجله لباس نپوش هر چقدر با عجله میپوشی بدتر میشه
زهرا یکمی اروم تر لباسشو پوشید پنج دقیقه بعد حاضر شد و از اتاق رفتیم بیرون
تو سالن هر چقدر دنبال بی بی گشتیم نبود
زهرا: اخه پس بی بی کجاست؟
_ شاید اشپز خونس
زهرا: نه بابا الان تو آشپزخونه چی کار داره؟؟
_ حالا بریم ببینیم.
بی بی آشپزخونه هم نبود کل عمارتو گشتیم ولی بی بی نبود
دو تایی رو مبل سالن نشستیم
زهرا: حتما رفته بیرون عمارت
_ اوهوم
زهرا: حالا چی کار کنیم؟؟؟
_ هیچی اول بریم یه چیزی بخوریم بعد من یه فکرایی دارم
زهرا: باش پاشو بریم
رفتیم آشپزخونه و مونده ی شام دیشب رو گرم کردیم و خوردیم. زهرا بعد از خوردن به صندلی تکیه داد و دست رو شکمش کشید
زهرا: اخیش خون به مغزم نمیرسید از بس که گشنم بود حالا هم از بس خوردم دارم میترکم
_ مگه مجبوری خب انقدر بخوری؟؟
زهرا: اوهوم
_ پس حقته
زهرا به زور از جاش بلند شد و ظرفا رو جمع کرد و منم شستم نشستم روی میز ناهار خوری
زهرا: خب چه فکری تو سرت بود؟؟
_ میگم زهرا من همه جای عمارتو دیدم حتی اتاق ملوک السلطنه اما اتاق ارباب سالار رو ندیدم حالا که بی بی نیست….. میای نشونم بدی
زهرا: خب اتاق ارباب سالار و میدونی کجاس چی رو نشونت بدم
_گیج اونو نمیگم که میگم بریم تو اتاقش
زهرا: خیلی فضولی ها!!! اتاق ارباب همیشه در نبودش قفله
حالم که گرفته شد میخواستم برم ببینم تو اتاقش چه هست
و یکی دو تا از وسایلاشم بهم بریزم تا جیگرم حال بیاد اما اتاقش قفله
زهرا: چی شد حالت گرفته شد؟؟
_ خفه بابا من نمیدونم مریضن در اتاقو قفل میکنن!!
زهرا: مریض که نیستن اما پیش بینی کردن که یه ادم فضول تو خونه هست که دوست داره از همه جا سر در بیاره
_ فضول نه کنجکاو
زهرا: چه فرقی میکنه؟ کنجکاو اسم باکلاسه فضولیه دیگه
_ حالا میمیری به من جواب برنگردونی؟؟؟
زهرا زد زیر خنده بعد چند دقیقه دو تایی از بیکاری شروع کردیم به خندیدن
_ حالا چی کار کنیم دیگه کم کم داره حوصلم سر میره
زهرا: اره حوصله منم سر رفته چی کار کنیم؟؟
داشتیم فکر میکردیم که صدای کیان از پشت سرمون اومد.
کیان: وظیفه دوتا خدمتکار اینکه عمارتو تمیز کنن وظیفه‌تونو انجام بدین حوصلتون سر نمیره.
جفتمون از رو میز پردیم پایین و با هول و ترس دو تایی با هم سلام کردیم.
کیان: چرا سرهپ کارتون نیستین و دارین خاله بازی میکنین؟؟
الحق که ارباب خوب کسی رو گذاشته بود جا خودش. کپ خود ارباب بود…شمر…
زهرا: ام… خب… ما همه ی کارامونو کردیم
کیان : کرده باشینم دلیل نمیشه تا الان بخوابین.
_ وقتی کاری نیست و اجازه بیرون رفتنم نداریم پس چی کار کنیم؟؟؟
اومد دقیقا روبرومون وایساد
کیان: زبونِ درازی داری، این زبونت اخر کار دستت میده
_ من زبون درازی نکردم
زهراحرفمو قطع کرد
زهرا: چشم آقا دیگه تا این موقع نمیخوابیم
کیان: خوبه بهتره حرف گوش کنین
و بعد از آشپزخونه رفت بیرون زهرا نفس راحتی کشید
زهرا: ای خدا بگم چی کارت نکنه سوگل ،ای تو روحت کیان از ترس تو جام خشک شده بودم
خواستم حرفی بزنم که کیان اومد تو آشپزخونه بگم نترسیدم دروغ گفتم
کیان: چیزی گفتی زهرا؟؟
من که زبونم بند اومده بود اما زهرا به تته پته شروع کرد به حرف زدن
زهرا: من….. نه….. اقا….. به سوگل میگفتم بریم سرکارمون
زهرا ذلیل شی حالا نمی گفتی تو روحت نمیشد.
کیان با تعجب ابروهاشو داد بالا و اومد جلو
کیان: ولی من چیز دیگه ای شنیدم
جلو زهرا وایساد زهرا با ترس نگاه کرد و بعد خندید
زهرا: نه همینو به سوگل گفتم شاید شما گوشات جرم گرفته اشتباه شنیدی
کیان اخم کرد و دستشو گذاشت رو بازوی زهرا وای الان زهرا رو میزنه نه خدا کمک کن
کیان: حواست هست که داری چی میگی دیگه؟؟؟
زهرا با هول گفت:
زهرا: نه یعنی چرا…. نه آقا نمیدونم دارم چی میگم
کیان دستش رو روی بازوی زهرا حرکت داد و دو تا اروم زد رو بازوش
کیان: معلومه
بعد دستشو رو پیشونی زهرا گذاشت
کیان: تب نداری اما حالت خوب نیست
بعد خودش رو هم قد زهرا کرد
کیان: شنیدم چی گفتی! اما همین که ترسیدی کافیه. دفعه ی اخرت باشه حالا هم میری تو اتاقت و تا فردا صبح درنمیای
زهرا فوری سرش رو تکون داد و فوری از آشپزخونه رفت بیرون
کیان رو به من کرد و گفت
کیان: توام همین طور
منم از آشپزخونه در اومدم و رفتم تو اتاق زهرا رو تخت دراز کشیده بود، نشست رو تخت رنگ و رو نداشت
زهرا: وای سوگل قلبم داره از تو دهنم میزنه بیرون اصلا نفهمیدم دارم چیکار میکنم
_ معلوم بود
زهرا: دستشو گذاشت رو بازوم گفتم الان استخونامو خرد میکنه
_ اره منم گفتم الان جفتمونو تیکه تیکه میکنه شانس اوردیم
زهرا: اره خدا رو شکر هنوز دارم میلرزم
_ عیب نداره بخیر گذشت
تقریبا دوساعتی بود توی اتاق بودیم با کلافگی از جام بلند شدم
_ وای دیگه نمیتونم نفس بکشم، خسته شدم
زهرا: کافیه پامونو از این در بذاریم بیرون کیان ببینتمون کار ۲ ساعت پیشمونو تموم میکنه
_ بابا خب خسته شدم
نشستم دوباره رو تخت که یه دفعه یه فکری بسرم زد
_ زهرا
زهرا: هان
_ یه چیزی میگم خدایی اگه میدونی راستشو بگو
زهرا: باش بپرس
_ اینجا راه مخفی برای بیرون نداره؟؟؟
زهرا: نه
راستشو بگو ها
زهرا: جون خودم نداره
_ ای خدا!!!! چرا من هر نقشه ای میکشم جور درنمیاد
زهرا: باز دوباره چه نقشه ای کشیده بودی؟
_گفتم اگه بشه یه جوری از اینجا بپیچیم بریم روستا یه گشتی بزنیم اخه اصلا من روستا رو ندیدم
زهرا: اره تو ندیدی. حیف که ندیدی اما نمیتونیم بریم بیرون که
بی حال دوباره رو تخت دراز کشیدم به سقف نگاه میکردم که زهرا یه هو بلند شد رو تخت نشست
زهرا: پیدا کردم
با بی حالی رو بهش کردم
_ چی پیدا کردی
زهرا: مگه نمیخوای از عمارت بری بیرون روستا رو ببینی؟
فوری از جام بلند شدم
_ اره نگو که یه راهی بلدی
زهرا سرش رو تکون داد
زهرا: یه راهی هست اما نمیدونم جواب میده یا نه
_ چی؟ یه موقع نفهمن؟
زهرا: این الان به ذهنت رسیده نفهمن؟
_ خب اون موقع به یه چیزی فکر میکنم میبینم اگه بفهمن بیچاره ایم
زهرا: خب چی کار کنیم مگه ما ادم نیستیم ما هم دل داریم دیگه
از زهرا تعجب کردم که با این همه ترس یه بار با من هم فکر شده بود
زهرا: چیه چرا اون جوری نگاه میکنی؟
_ اخه خیلی ترسویی بعد الان میگی از عمارت بریم بیرون
زهرا: گمشو توام اخه با خودم حساب کردم دیدم اگه طبق نقشه ای که کشیدیم پیش بره کسی نمیفهمه تو عمارت نیستیم
_ حالا نقشه چیه؟
زهرا:تو انباریِ اشپزخونه یه در هست که به سمت درختای حیاط باز میشه. البته اون در همیشه بستس و کلیدشم دسته بی بیه.
_ کدوم در؟ من که ندیدم!!!!
زهرا:چون ازش استفاده ای نمیشه رو درِ پرده زدن دیده نمیشه
_ خب عقل کل تو حیاط پره محافظه میبیننمون که!
زهرا:دارم میگم درش سمته درختا باز میشه اونجا تو روز هیچ محافظی نداره فقط شبا محافظ داره فوری میریم سمته درختا و تا کسی ندیده میپریم اونور دیوار
_ خدا کنه به همین اسونی که تو میگی باشه
زهرا:دقت کنیم و حساب شده حرکت کنیم به همین اسونیه که گفتم
از جامون بلند شدیم و لباسامونو عوض کردیم.
زهرا:فقط بیصدا حرکت کن تا اگه کسی تو عمارت بود زود بیایم پایین.
_ زهرا من خیلی هیجان دارم
زهرا:من بیشتر
از اتاق اومدیم بیرون. زهرا رفت تو اتاق بی بی و منم پشت سرش رفتم. از تو یه صندوقچه قدیمی دو تا کلید برداشت.
_ زهرا یه موقع تو نبود ما بی بی برنگرده ببینه ما نیستیم
زهرا:نه بی بی هر وقت بره جایی تا ۲_۳ بر میگرده اگه برنگرده دیگه اخر شب برمیگرده
_ خدا رو شکر
زهرا:بیا بریم کلیدا رو پیدا کردم.
از اتاق بی بی اومدیم بیرون و اروم رفتیم طبقه ی بالا.
زهرا خیلی اروم گفت:تو وایسا من برم یه نگاه بندازم ببینم کسی هس یا نه
_ باشه
زهرا رفت سر وگوشی اب داد و برگشت
زهرا:بدو که کسی تو عمارت نیس
با دو رفتیم تو اشپزخونه. زهرا پرده گوشه اشپزخونه رو زد کنار و کلید اولو انداخت، تا درو باز کنه
_ زهرا یه وقت کیان نفهمه؟
زهرا:نه، اولا که خودش گفت تا فردا صبح از اتاقتون نیاین بیرون، بعدشم وقت سرکشی از روستا فقط صبحاس الان از افراد ارباب و کسی که ما رو بشناسه تو روستا نیس.
_ تو چقدر اطلاعات داری
زهرا:پس چی تموم عمرمو اینجا گذروندما
_ باشه بابا حالا انگار ملکه اینجا بوده. وا کن درو الان یکی میاد میبینتمون.
زهرا:باشه هولم نکن
کلید اول درو باز نکرد
_ بمیری این که باز نشد
زهرا:دو دقیقه خفه شو خب
کلید دومو انداخت که این دفعه خدا رو شکر در باز شد. درو که باز کردیم دقیقا سه متر جلو تر میخورد به درختا.
زهرا:۳ گفتم تا درختا میدویی ها
_ باشه
با زهرا از اشپز خونه در اومدیم بیرون و درو بستیم و خودمونو چسبوندیم به در تا دیده نشیم
زهرا:۱،۲،۳… بدوووو
با هر چی توان بود دوییدیم سمت درختا و خودمونو پرت کردیم بین درختا.
دستمو گذاشتم رو قلبم و خودمو چسبوندم به یه درختی
زهرا:خدا رو شکر ندیدنمون
_ خداروشکر
زهرا:الان باید بریم بالای دیوار
دیواره بلندی نبود اما خب هر چی بود ما قدمون نمیرسید به بالا و دیوارم جای دست نداشت.
_ چه جوری بریم بالا جای دست نداره که
زهرا:دو سه تا تنه درخت میزاریم زیره پامونو میریم بالا
به گفته ی زهرا گشتیم دنباله ۳ تا تنه ی تقریبا صاف که رو هم وایسن.
بعد از پیدا کردن تنه ها گذاشتیم رو هم و اول زهرا رفت بالا و بعد من؛ البته با هزار زور و بد بختی.
از رو دیوار پریدیم پاین.
زهرا:خوبی؟ پات چیزیش نشد؟؟
از جام بلند شدم.
_ نه… اخییی بالاخره از عمارت اومدیم بیرون.
زهرا:اول بذار از عمارت فاصله بگیریم بعد با خیال راحت حرف بزن.
_ خب حالا توام نزنی تو ذوق من نمیشه.
زهرا خندید و راه افتاد.
بعد از نیم ساعت راه رفتن رسیدیم روستا.(عمارت داخل روستا نبود )
زهرا:حالا بگو اخیش فقط تا قبل از تاریک شدن هوا باید برگردیم
_ چه عجله ایه میریم حالا دیگه
زهرا:نه، هوا که تاریک بشه محافظا میان دیگه نمیتونیم بریم عمارت.
_ بهتر به من که باشه دیگه نمیخوام برم اونجا.
زهرا فوری برگشت سمتم
زهرا:اگه با این هدف اومدی اینجا من میدونم و تو
_ چرا؟؟ مگه بده از اون زندان ازاد شیم؟؟!! تو خودتم دوست داری اونجا باشیااا
زهرا:اولا که من خودم اینجور زندگی رو انتخاب کردم چون چاره ی دیگه ای نداشتم، دوما تو یه درصد فک کن دیگه نخوای برگردی عمارت ارباب سالار زیر سنگم باشی پیدات میکنه و میکشتت. چرت نمیگم دیدم که دارم میگم.
_ خب بابا توام من فقط اومدم اینجا یه گشتی بزنم همین…
زهرا:پس با حرفات منو نترسون
خندیدم و بینیشو کشیدم
_ باشه ترسو خانم
تقریبا یه ساعتی بود داشتیم تو روستا میچرخیدیم. روستای خیلی سبز و ارومی بود.
مردمش همه سرشون تو کار خودشون بود و یه چیز عجیب که همه از ارباب راضی بودن!!!!
_ زهرا این مردم از همین ارباب سالار تعریف میکنن؟؟
زهرا:اره دیگه مگه ارباب دیگه ای هم هست
_ اخه ارباب کجا و خوبی کجا؟؟؟
زهرا:ارباب درسته خیلی سخت گیره و مغروره اما ادم خوبیه
_ من که باور نمیکنم ارباب سالار بتونه خوب باشه
زهرا:جهنم
_ میمون
داشتیم از کنار یه نونوایی میگذشتیم که زهرا گفت
زهرا:وایی من دارم از بوی این نونا مست میشم تو وایستا من برم ۲ تا نون بخرم بیام نونای اینجا خیلی خوش مزس
_ باشه زود برگرد
زهرا:فقط تو رو خدا این چند دقیقه فضولیت گل نکنه جایی بری
_ باشه، برو
منتظر زهرا بودم که یکی با ضرب کیفشو زد به دستمو رفت.
_ هوووو… چته… دیوانه دستم قطع شد
یه مرد بود که انگار عجله ام داشت،راه رفته رو برگشت
مرد:شرمنده… دستتون طوری شد؟… عجله داشتم
_ عجله داری که داری… مواظب باش
مرد:خانم اگه طوری نشده من برم
_ خجالتم خوب چیزیه والا زدی حالا طلبکارم هستی؟؟
مرد:باشه… باشه… عذر میخوام
بعد رفت
بلند داد زدم:مردکه گاااااو
زهرا که تازه از نونوایی در اومده بود اومد سمتم
زهرا:وای…چی شده؟؟ چته چرا داد میزنی؟؟؟
_ هیچی بابا، یه مرده همچین کیفشو زد به دستم که گفتم الانه که دستم قطع شه، بهش میگم چته مواظب باش میگه معذرت میخوام و رفت.
زهرا:عجب ادمی بوده ها
_ ادم نبود که گااااو بود
زهرا:بیخیال بابا حالا چیزی نشده که!! بیا این نونو بخور ببین چی هس
نون رو ازش گرفتم و یه گاز ازش زدم واقعا نون خوش مزه ای بود.
_ خوش مزس
زهرا:اره. من عاشقشم. حیف که یکمی بیشتر نمیتونیم بخریم ببریم عمارت برا بی بی
_ اوهوم
بعد از خوردن نون ها رفتیم سمت عمارت و به همون بد بختیی که اومده بودیم بیرون رفتیم تو. زود رفتیم تو اشپز خونه و زهرا درو دوباره قفل کرد و پرده رو درست کرد.
میخواستیم بریم طبقه پایین که یکی اومد تو عمارت. با زهرا بدو رفتیم پشت یکی از مبلا قایم شدیم.
زهرا:یا خدا بدبخت شدیم کیانه
_ ای خدا بگم چی کارش کنه خب چی میخواد تو عمارت
زهرا:چه میدونم
بی صدا منتظر موندیم تا کیان از عمارت بره بیرون.
کلا تو اون مدتی که کیان تو عمارت بود ختم قران کردیم از بس که صلوات فرستادیم.
کیان بالاخره بعد از ده دقیقه رفت بیرون. نفهمیدیم بعد از رفتن کیان چه جوری خودمونو رسوندیم به اتاق.
همین که رفتیم تو اتاق خودمونو پرت کردیم رو تختا.
زهرا:وااای… یه ان گفتم کیان فهمید بدبخت شدیم
_ فک کن اگه میفهمید!!!!!
زهرا:خدا رو شکر که نفهمید.
_ بی بی هنوز نیومده؟؟
زهرا:نوچ
_ نمیدونی کی میاد؟؟
زهرا:گفتم که اخر شب میاد
_ نمیدونی کجا رفته؟
زهرا:چقدر سوالای تکراری میپرسی!!صبحم همین سوالا رو پرسیدی
_ وا… خب دوباره پرسیدم توام جواب دادی نمردی که
زهرا:سوگل چه روزه خوبی بودا
_ اره، خیلی خوب بود اما حیف که دفعه دومی نداره.
زهرا:هر چیزی یه بار امتحان کردنش خوبه
_ اگه میشد هفته ای یه بار بریم بیرونِ عمارت خیلی خوب میشد. هم روحیمون عوض میشد، هم یه دو ساعت از این عمارت خلاص میشدیم
زهرا ساکت شد
_ زهرا با تواما
زهرا:راستش ما دو هفته ای یه بار ۲ ساعت مرخصی داریم.
_ اها. یادم نبود خدمتکاری شما با خدمتکاری من فرق داره من یه خدمتکار اسیرم
زهرا:نگران نباش بعدِ یه مدت به توام اجازه بیرون رفتن میده
_ بعدِ چند وقت؟ یه سال؟؟؟ دو سال؟؟؟ زهرا من تو این عمارت نمیتونم نفس بکشم. دارم خفه میشم هر چقدر خودمو سرگرم میکنم تا یاد مامانم اینا نیوفتم نمیشه زهرا.
زهرا از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و بغلم کرد
زهرا:اروم باش عزیزم… اروم باش، بالاخره ارباب یه روزی راضی میشه بری خونوادتو ببینی… تو فقط صبور باش
_ دلت خوشه ها… کی میذاره؟!!!! ارباب، ارباب کینه ای!!!!!!
زهرا بازم ساکت شد. حرفی نداشت برای گفتن. من همیشه اسیر این عمارت و ارباب میمونم.
صبح زهرا از خواب بیدارم کرد
زهرا: سوگل پاشو، پاشو دوباره ظهر میریم کیان بهمون گیر میده پاشو دیگه الان بی بی هم اومده
از جام با خوابالودگی بلند شدم
_ هنوز خوابم میاد
زهرا: یه مدت ارباب نبوده بهمون ساخته ها ساعت 9 هنوز هم من خوابم میاد هم تو فکر کن ارباب بیاد میخوایم ساعت 6 از خواب بلند شیم اون موقع چی کار میخوایم بکنیم؟؟؟؟
_ ایشالا که نیاد
زهرا: توام که بجز نفرین و ناله کار دیگه بلد نیستی….
_ بلد بودم اینجا چی کار میکردم
داشتم حاضر میشدم که یه دفعه ای یاد کلیدایی که از اتاق بی بی برداشته بودیم افتادم.
_ وای زهرا کلیدا رو نذاشتیم سر جاشون بی بی بفهمه بد بختیم
زهرا: ظهر بخیر دیشب که خوابیدی بردم گذاشتم سر جاش خوابم که خواب نیست خرسم اینجوری نمیخوابه
یه قیافه حق به جناب گرفت
_ قیافه رو نگاه حالا یه بار کاری رو درست و به موقع انجام دادی
زهرا بالشت رو تختشو برداشت و انداخت طرفم
زهرا: عوضی اگه یادم نبود که الان بدبخت بودی
جا خالی دادم
_ اوووووووو خیله خب بابا چرا وحشی میشی حالا؟
خواست دوباره بالشتشو پرت کنه که از اتاق رفتم بیرون و بدو رفتم آشپزخونه
بی بی: چته دختر
با نفس نفس گفتم
_ از….. دست….. زهرا…. فرار کردم
بی بی: باز دوباره صبح شد شما دو تا افتادین به جون هم
زهرا که تازه اومده بود تو آشپزخونه با عصبانیت گفت
زهرا: بی بی اخه نمیدونی که چقدر پروئه
بی بی: توام که چقدر مظلومی
زهرا: عه بی بی یه بار شد از منم طرفدارای کنی؟؟؟
بی بی: طرفدارای ناحق نمیکنم
زهرا: اصلا مگه میدونین چی شده؟
بی بی: بفرمائید ببینم چی شده
زهرا: چی میخواستی بشه… پررو بازی در میاره
_ عه چرا دروغ میگی
بی بی خندید و گفت
بی بی: خیله خب بشینین صبحونه بیارم بخورید
تازه یادم افتاده بود که بی بی دیروز نبود نشستم رو به بی بی گفتم
_ بی بی دیروز کجا بودین؟
بی بی: چه عجب یکی پرسید
زهرا: میخواستم بپرسم اما انقدر که این سوگل خود شیرینه زود تر پرسید
_ خود شیرین خودتیا میمون
بی بی: وای……. دوباره شروع نکنین….. من یه دوستی دارم ناخوشه رفتم به اون سر بزنم که یکمی حالش بد شد مجبور شدم بیشتر بمونم پیشش
زهرا: کی بی بی؟؟؟؟
بی بی: بتول
زهرا: الهی حالا حالش چطوره؟؟؟
بی بی: میخوای چه طور باشه ما ها دیگه پیر شدیم ما در کل هممون یه جوری باید از این دنیا بریم بتول بنده خدا هم الان چند ساله که این طوریه اون اینجوری و با این مریضی میمیره منم…….
زهرا پرید وسط حرفش
زهرا: خدا نکنه بی بی این چه حرفیه؟
_ زبونتونو گاز بگیرین شما حالا حالاها مهمون ما هستی
بی بی: عمر دست خداست مادر جون
_ ای بابا بی بی ببین اول صبحی چه حرفایی داری میزنی
زهرا: راست میگه بی بی بلد نیستی خوش حرف بزنی؟؟؟
بی: چشم،چشم،چشم،خوشم حرف میزنم حالا که خبر خوش میخواین بذار بگم ارباب فردا میاد
زهرا: بی بی این خبر خوشه؟؟؟
_ تازه داشتیم زندگی میکردیما از فردا دوباره بر میگرده
بی بی: آهای دوباره شروع کردین جای شادی تونه
زهرا: داریم شادی میکنم دیگه معلوم نیست
بی بی: از دست شما دو تا. بیاید صبحونتونو بخورید پاشید که میخوایم عمارت و تمیز کنیم میدونین که ارباب اصلا از کثیفی خوشش نمیاد
_ بله میدونیم
بعد از خوردن صبحونه شروع کردیم به تمیز کردن عمارت که بعد از چند ساعت کار عمارت تموم شد مونده بود که اتاق ارباب که اونم بی بی گفته بود به جز مهین کسی حق نداره بره داخل اتاق
عصر بود که مهین و کبری هم اومدن کبری که خوش بحالش کاری برای انجام دادن نداشت اما مهین از زمان اومدنش رفت اتاق ارباب تا اونجا رو تمیز کنه ای که دلم خنک شد هیچ وقت حتی موقع بیکاریش هیچ کاری رو انجام نمیداد مگر اینکه دیگه بی بی انقدر بهش چشم غره میرفت تا یکمی سبزی چیزی پاک میکرد وگرنه اصلا دست به سیاه و سفید نمیزد
اما حالا تنها داشت اتاق ارباب و تمیز میکرد و حرص میخورد مخصوصا که ما بیکار بودیم داشتیم تو آشپزخونه چایی میخوردیم
زهرا: چیه چرا کبکت خروس میخونه از صبح تا حالا مثل سگ پاچه همه رو میگرفتی
_ از حرص خوردن مهین خوشحالم
زهرا: خاک توسر عقده ایت کنم برای این انقدر خوشحالی؟
_ اوهوم
طرفای ظهر بود که ارباب سالار اومد. همه جلو در ردیف شده بودیم،مثله اولین روزی که اومده بودم عمارت.
بی بی میگفت این یه رسمه هر وقت ارباب، مسافرت میره موقع برگشتن باید همه خدمه جلو در برن استقبالش.
همه چیز زوری، استقبال رفتنم زوری!!!!
زهرا کنارم بود.
زهرا:چرا اونجوری وایسادی خالت نمیادا ارباب داره میاد. راست وایسا تا بی بی گیر نداده.
_ ای مرده شور اربابم بردم خو خوابم میاد ۱۰ صبحم موقع اومدنه؟!! دو ساعت دیگه میومد میمرد؟؟!!!
زهرا:چشم، ارباب که اومد حتما بهش میگم شما فرمودین از این به بعد ساعت ۱۲ بیاین عمارت تا مزاحم خواب سوگل خانم،ملکه عمارت نشین.
_ حتما بگو. اینم بگو که این ملکه چقد ازش متنفره
زهرا:چشششششم
داشتم به زهرا میخندیدم که ارباب اومد تو. داشتم به ارباب با اون همه عظمت نگاه میکردم که پشتش یه دختره هم اومد تو!!!!
دختره خیلی افاده ای بود و خیلیم بااااز.
مثل اینکه همه میشناختن.
دوباره همه با هم به ارباب خوشامد گفتن و منم همراهیشون کردم.
بی بی رو به همون دختره:خوش امدید مهشید خانم
مهشید با کلی ناز و ادا اول یه نگاهی به ارباب کرد و تابی به سر و گردنش داد.
مهشید:ممنون خاتون.
ارباب:اتاق مهمونو برای مهشید اماده کنین.
مهشید قبل از اینکه کسی چیزی بگه با نارضایتی و البته با هزار جور ناز
مهشید:عزیزم به اتاقه مهمون نیازی نیس.
ارباب اخم پررنگی کرد و به مهشید نگاه کرد.
ارباب:اتاق مهمونو حاضر کنین.
خاتون:چشم ارباب.… جسارتا سرما خوردین؟ یکمی صداتون گرفته.
مهشید:یکمی صداش گرفته خاتون احتمالا سرما خورده براش سوپ درست کنین.
بی بی:چشم.
ارباب داشت میرفت سمت پله ها که مهشید فوری رفت سمتش و اویزون بازوش شد
مهشید:سالار… عزیزم… کی بریم روستا؟
ارباب بازوشو از دست مهشید کشید بیرون
ارباب:مهشید حدتو بدون من اربابم…مواظب حرف زدنت باش
مهشید:چشم… ارباب.
ارباب از پله ها رفت بالا و مهشید با عصبانیت پشتش رفت.
همه رفتن سر کارشون. ما هم رفتیم تو اشپزخونه.
تو اشپز خونه از زهرا پرسیدم که این مهشید کیه؟!
_ زهرا… مهشید کیه؟؟
زهرا: دافه ارباب
_ هااااا!!! واقعا؟!!
زهرا:اوهوم
بی بی:داف چیه زهرا؟
زهرا سرشو خورد و گفت چجوری بگم بفهمی بی بی؟
_ بی بی به دوست دخترِ کارای خاک بر سری میگن داااف
بی بی اول یکمی فک کرد و بعد مثل اینکه فهمید.
بی بی:اینا رو شما از کجا یاد میگیرین؟ این حرفا مناسبه سنه شما نیس. اصلا شما از کجا میدونین؟؟!’
زهرا:دروغ میگم بی بی؟
بی بی زیر لب استغفرا… گفت و رفت سمت گاز
بی بی:جای اینکه این حرفا رو بزنین بیاین کمک برای ناهار.
بی بی داشت ناهار رو درست میکرد و کبری هم داشت سبزی برای سوپ خورد میکرد منو زهرا هم داشتیم سالاد درست میکردیم و مهینم رفته بود اتاق ارباب.
مهین که از اتاق ارباب برگشت پکر بود.
مهین:این دختره چقدر پررو و بی شخصیته
کبری:چرا؟؟
مهین:نمیدونی چیکار میکرد تو اتاق ارباب اولا که یه لباس پوشیده بود که اگه نپوشیده بود خیلی بهتر بود، بعدشم نمیدونی چقد ناز برای اربابم میومد رفتم تو نمیدونی با چه صحنه ای روبرو…
بی بی:بسه دیگه،تو خدمتکار مخصوص اربابی باید امین ارباب باشی نباید راجع به ارباب به کسی چیزی بگی.
مهین:اینا رو میدونم اما این دختره…
بی بی:بسه مهین
مهین با عصبانیت رفت رو صندلی نشست و زیر لبش غر غر کرد.
اروم رو به زهرا
_ زهرا این مهین چرا انقد داره حرص میخوره؟؟
_ تو چرا انقد گیجی؟ هنوز نفهمیدی چشمش رو اربابه؟
_ یعنی چی؟؟؟
زهرا:یعنی اینکه خیلی سعی میکنه با ارباب رو هم بریزه اما نمیشه.
_ نهههه
زهرا:اررررره
ظهر برای ناهار میزو چیده بودم که مهشید اومد سر میز.
مهشید:ارباب هنوز نیومدن؟؟
_ خیر
انگار کوره خو نمیبینی نیست سر میز؟؟!!!
مهشید:تو جدیدی؟؟
_ بله
یکمی براندازم کرد.
مهشید:کی استخدامت کرده؟؟ تو خیلی بچه ای! ارباب اصلا این اجازه رو نمیده که یه بچه تو سن تو که هیچیم بلد نیست،اینجا استخدام بشه ، مگه این عمارت بچه بازیه؟؟!!
وا دختره روانیه!! بذار یه حالی ازت بگیرم.
_ شاید شما درست میگین،ولی خودِ ارباب استخدامم کردن.
مهشید با تعجب نگام کرد.
مهشید:ارباب استخدامت کرده؟!!! منو مسخره کردی دختره بیشعور!؟!؟
بابا این دختره یه تختش کمه!
_ نه خانم.
تو همین حین ارباب اومد تو سالن و نشست سر میز. مهشید دیگه چیزی نگفت و من شروع کردم به غذا کشیدن.
مهشید:عزیزم… یعنی ارباب تا اونجایی که به یاد دارم گفته بودین بچه ای رو تو عمارت برای خدمتکاری نمیارین.
ارباب سرش رو تکون داد. مهشید با اخم نگام کرد.
مهشید:پس این دختره ی خیره چی میگه که ارباب خودش استخدامم کرده؟
ارباب سرش رو بالا اورد و یه نگاهی به من کرد و بعد برگشت سمت مهشید.
ارباب:تو به یاد داری که من بچه استخدام نمیکنم، اما به یاد نداری هیچ کس حق نداره تو کارای من دخالت کنه؟؟ به یاد نداری من چقدر بدم میاد یکی سر میز غذا صحبت کنه؟؟
مهشید لبخند مسخره ای زد.
مهشید:میدونم عشقم فقط میخواستم دروغ این دختر رو در بیارم.
اووووق… عشقم!!!! حالمو بهم زدی نکبت.
ارباب:کسی اینجا جرئته دروغ گفتن به ارباب و نزدیکای ارباب و نداره. اینم دروغ نگفته من استخدامش کردم.
مهشید:اها ببیخشید.
خوبت شد؟ همینو میخواستی؟حالا کنف شدی؟ دختره ی میمون با اون صداش.
بعد از ناهار دختره انقدر اویزونه ارباب شد و عزیزم و عشقم راه انداخت تا ارباب و خر کرد تا برن تو روستا بچرخن.
وقتی برگشتن دیگه موقع شام بود. ارباب اصلا چیزی سر میز نخورد، مثل اینکه حالش بد بود. اما دختره عین گاو داشت میخورد!!!!
بعد شام جفتشونم رفتن تو اتاقاشون .
بی بی داشت مربای سیب درست میکرد و من و زهرا هم داشتیم مثلا کمکش میکردیم.
اما بدتر کاراش رو عقب مینداختیم. ساعت ۱۲ بود که دیگه همه چیزو جمع و جور کردیم.
بی بی:برین بخوابین دیگه من اینا رو میشورم.
زهرا:من دیگه دارم بیهوش میشم از بس که خسته ام و خوابم میاد. من رفتم بخوابم.
بی بی:خب وایسا با سوگل برو
زهرا:تا سوگل بخواد اینجا رو جارو بزنه طول میکشه و تا اون موقع من هفتاد تا پادشاهو خواب دیدم. خودش کارش تموم میشه میاد دیگه. شب بخییییر.
بعدم رفت.
بی بی:چقدر این دختر تنبله.
_ نه بی بی تنبل نیس،کاراش سخته و زیاد خسته میشه. اونی که تنبله کبری ست. که هیچ وقت بجز اشپزی کاره دیگه ای نمیکنه.
بی بی:مادر وظیفش فقط اشپزیه و اینجا هر کس وظیفه خودشو انجام میده.
بی بی رفت سمت ظرف شویی و میخواست ظرفا رو بشوره.
_ بی بی شما بیا برو بخواب من خودم میشورم.
بی بی:نه توام خسته ای،چیزی نیس اینا رو خودم میشورم میرم میخوابم.
_ نه بی بی خسته نیستم اینجا رو جارو بزنم میرم ظرفا رو میشورم به قول خودت چیزی نیس که دو تا ظرفه شما برو بخواب.
بی بی که انگار از خداش بود از جلو ظرف شویی رفت کنار
بی بی:پیر شی دخترم. پس شبت بخیر
_ شب بخیر.
بنده خدا با اون سنش زیادی کار میکرد حق داشت که خسته بشه.
بعد از جارو زدن ظرفا رو هم شستم و میخواستم برم بخوابم که مهین اومد تو اشپزخونه.
مهین:تو هنوز اینجایی؟؟
_ دیگه داشتم میرفتم بخوابم.
مهین:حالا که نخوابیدی یکمی سوپ برای ارباب داغ کن، سوپ میخوان… منم برم لباسامو عوض کنم وضعیت لباسام مناسب نیس.
بعدش از اشپزخونه رفت بیرون و اجازه ی حرف زدنم به من نداد.
عوضییییی،ببین رفت چی بپوشه و چقدر بماله که اربابو خر کنه. عجب ادمیه این مهیناا خجالتم نمیکشه.
همین جوری که داشتم غر میزدم،ظرف سوپو از یخچال در اوردمو یکمیشو ریختم تو یه قابلمه کوچیکو خواستم داغش کنم که یه فکری زد به سرم.
_ ارباب اماده باش میخوام امشب بفرستمت هواااا
نمک و فلفل و برداشتم یه عالمه ریختم تو قابلمه و زود همش زدم تا مهین نیاد بفهمه.
بعد از اینکه کارم تموم شد مهین اومد تو اشپزخونه.
مهین:داغ کردی؟؟
برگشتم طرفش که فکم چسبید زمین. این مهین بود!!!!!
یه کیلو ارایش کرده بود با یه لباس خیلی جذب و یه عالمه هم عطر به خودش زده بود.
مهین:چیه؟ چته؟؟
_ هیچی، داری میری عروسی؟؟
مهین: به تو چه؟؟ کارتو کردی حالا برو بخواب.
از کنارش رد شدم و نوچ نوچی کردم و رفتم بیرون از اشپز خونه.
همین که از آشپزخونه اومدم دیدم ارباب داره میاد سمت آشپزخونه و سرشم پایینه فوری پشت گلدون بزرگ کنار آشپزخونه قایم شدم تا ارباب نبینتم
ارباب رفت تو آشپزخونه صداهاشونو میشنیدم
ارباب: مهین…..
مثل اینکه تازه چشمش به مهین افتاده بود و دیده چه کرده مهین خانم مهین لولو تبدیل شده بود به هلوووو
ارباب: این چه وضعیه!!!!
_ اخ….ارباب زد تو حالش بنده خدا انقدر مالیده بود تا به چشم بیاد توام که……
مهین با دستپاچگی گفت
مهین: ام….خب ارباب …..شما وقتی زنگ زدی دیگه از ساعت ۱۲ گذشته بود منم دیگه از اون ساعت ازادم و بعضی وقتا تو آزادی خودم لباسایی که دوست دارم…..
ارباب: خیله خب حوصلمو سر بردی سوپو بیار همینجا میخورم
مهین: نه ارباب شما بفرمائید تو اتاقتون من میارم تو اتاق
ارباب: مهین وقتی میگم اینجا یعنی همین جا سوپو بیار بخورم
مهین: چشم ارباب
_ دمت گرم ارباب حال کردم
نمیدیدم مهین الان داره چی کار میکنه و تو چه وضعیته ولی میدونستم که عصبانیه از این که نقشه هاش نقش بر اب شده .گوشامو تیز کردم تا ببینم ارباب با خوردن سوپ چی میگه!!!
ارباب: فقط زیاد نزن
دیوانه فلفلو میخوای چیکار اون خودش پره فلفله.
مهین: بفرمائید ارباب
دلم قیلی ویلی میرفت. الانه که بخوره، الانه که بسوزه…
1،2،….
ارباب:اخ…
بلند داد زد مهین این چیه؟؟؟؟
مهین: چشه مگه ارباب؟؟
ارباب: چشه!!! ابنو بخور تا بگم چشه. ورداشتی پره فلفلش کردی. این سوپه یا شوربا
مهین: ارباب من که یکمی فلفل ریختم
بینشون سکوت بود میدونستم الان از بینی ارباب داره اتیش میباره نمیتونستم از خوشحالی سرپا وایسم هم خندم گرفته بود که یه دفعه صدای بلندی اومد فکر کنم ارباب زد تو گوش مهین
ارباب: اینو همین الان تا اخرش میخوری این سیلی رو هم زدم تا بار اخرت باشه وقتی نمیدونی یه غذا چقدر نمک و فلفل داره و چقدر باید بهش اضافه کنی حالا هم بشین و تا اخر این سوپ رو بخور
مهین: ارباب…..
ارباب: حرف نزن بخور سوپو
مهین: چشم ارباب
بعد از چند دقیقه دوباره صدای ارباب اومد
ارباب: اب بی اب بدون اب میخوری سوپو
مهین: ارباب این خیلی تنده
ارباب: بخور
دوباره سکوت
ارباب: بسه
صدای صندلی اومد بعدشم صدای شیر اب
ارباب: امیدوارم این تنبیه یادت نره این هم یادت باشه که با درست کردن صورتت عین زنای خراب نمیتونی منو سمت خودت بکشونی. من، ارباب سالار هیچ وقت انقدر حقیر و خوار نمیشم که بیام با توی خدمتکار رو هم بریزم دیگه این حرکتو نکن مهین دفعه بعد انقدر معمولی با این قضیه برخورد نمیکنم.
فکم افتاد پایین بابا تو دیگه کی هستی رسما شخصیت مهینو قهوه ای کرد
ارباب از آشپزخونه اومد بیرون زود خودمو بین گلدون قایم کردم بعد رفتن ارباب با احتیاط از پشت گلدون دراومدم و یه نگاهی به آشپزخونه کردم مهین پشتش به در ورودی آشپزخونه بود و داشت گریه میکرد فوری از جلو آشپزخونه گذشتم و رفتم طبقه پایین دلم برای مهین میسوخت اخه ارباب خیلی حالشو گرفته بود اما وقتی صورت ارباب و موقع خوردن سوپ تصور میکردم خندم میگرفت
رفتم اتاق زهرا خواب بود یادم باشه به زهرا تعریف کنم با خوشحالی و البته کمی پشیمونی بخاطر مهین خوابم برد
صبح قضیه رو برای زهرا تعریف کردم انقدر خندید که نگو
_ زهرمار حالا چرا انقدر میخندی؟
زهرا: چهره ی ارباب و وقتی سوپو مزه کرده رو تصور میکنم نمیتونم نخندم
_ اره …. فقط دلم برا مهین خیلی سوخت
زهرا: حقش بود دختره ی بیشعور اصلا حال کردم ارباب اون ‌جوری قهوه ایش کرد هم با سوپ خوروندن بهش هم که بهش گفت که خر نیستم فهمیدم برای من انقدر مالیدی
_ اما خب بازم گناه داشت
زهرا: برو بابا
بازم خندید
_ خب بابا حالا توام الان میمیری از خنده پاشو بریم بیرون الانه که بی بی ما رو بکشه بخاطر اینکه دیر رفتیم
زهرا از جاش بلند شد و با هم رفتیم آشپزخونه
تو آشپزخونه همه مشغول بودن حتی مهین
رو به بی بی گفتم
_اینجا چه خبره؟؟
بی بی: ارباب مهمون دارن، چند تا مهمون مهم
تقربیا ساعت یازده صبح بود که بی بی با استرس اومد تو اشپز خونه
بی بی:کبری دست بجنبون، الانه که مهمونای ارباب برسن و تو هنوز شیرینیا رو نچیدی.
کبری:خب بی بی چی کار کنم؟؟ مگه چند تا دست دارم هم ناهار درست کنم، هم دسر، هم شیرینی؟؟؟
بی بی:خوبه خوبه اعتراض نداریم هاااا
کبری:چشم بی بی اعتراضم نمیکنم.
بی بی:مهین تو چیکار کردی کارِ ماستا و سالادا تموم شد؟؟
مهین مشغوله تزیینه سالاد بود.
مهین:کار ماستا تموم شده کار سالادام که این اخریشه.
بی بی:زهرا تو چیکار کردی دستمالا رو درست کردی؟؟
زهرا:بله بی بی تموم شد.
بی بی:تو چی سوگل، ظرفارو شستی؟؟
_ تموم شده بی بی
بی بی:خیله خب، برو ظرفای پذیرایی رو زود بچین تو سالن الانه که مهمونای ارباب برسن.
_ چشم
ظرفا رو چیدم تو سینی و بردم سالن تا بچینم. داشتم ظرفای پذیرایی رو روی میزای عسلی میچیدم که ارباب و کیان اومدن تو سالن.
ارباب کت و شلوار رسمی پوشیده بود تازگیا ته ریشم میذاشت که از حق نگذریم جذاب ترش میکرد. با کت و شلوار ابهت و غرورش دو برابر شده بود. ترسیدم بیشتر از این انالیزش کنم تا یه موقع به منم یه چیز بگه. پس دوباره مشغول چیدن شدم.
ارباب:کیان همه چیز امادس؟؟؟
کیان:بله ارباب
ارباب:مهشید و کجا بردین؟؟
کیان:با یکی از بچه ها فرستادمش کلوپ اسب سواری و سپردم تا اخر شب برش نگردونه.
ارباب:خوبه نمیحوام به هیچ عنوان با مایکل رو به رو بشه.
کیان:چشم ارباب
ارباب رو یکی از مبلا نشست
ارباب:خودتم با اومدن اونا همین جا باش.
کیان:به روی چشم ارباب.
تلفن کیان زنگ خورد و کیان جواب داد و بعد از چند ثانیه تلفون‌و قطع کرد.
کیان:اومدن ارباب.
ارباب:وقت شناسه. برو بیارشون.
کیان با اجازه ای گفت و رفت. خیلی دوست داشتم ورود مایکل و رو به رو شدنش با ارباب و ببینم تا جاهایی فهمیده بودم که مایکل یکی از رقبای اربابه و این قرار خیلییی برای ارباب مهمه.
اما اگه بیشتر از این تو سالن میموندم ارباب قاطی میکرد و یه چی میگفت.
بعد از تموم شدن کارم با اجازه ای گفتم و از در سالن اومدم بیرون و گوشه ای وایسادم تا فالگوشی کنم و اگه کسی اومد نبنتم . البته تو این مدت از بس که فالگوشی کرده بودم حرفه ای قایم میشدم و تا الانم کسی ندیده بودتم.
بعد از نیم ساعت کیان و چند نفر دیگه اومدن.
کیان :ارباب اجازه هست؟؟
ارباب:بیا تو
کیان:بفرمایید.
بعد از اینکه رفتن تو زود خودمو به در رسوندم تا حرفاشونو بهتر بشنوم. میدونستم کسی اینورا از بیرون نمیاد ارباب این جوری دستور داده بود البته فقط بجز کسی که پذیرای میکنه که اونم خودم بودم.
بعد از چند دقیقه صدای یه مرد اومد.
مرد:پس سالار تویی… ببخشید همه بهت چی میگن… اها ارباب سالار… با کارایی که انجام دادی و تعریفایی که ازت شنیدم فکر میکردم سن بالاتر باشی.
ارباب:بزرگی به سن نیست مایکل،بزرگی به عقل و تجربس. درست شنیدی من سالارم… ارباب سالار… نوه ی ارباب اردشیر، پسر بزرگ اصلان خان.
مایکل:اصلا شبیه بابات نیستی. اما برعکس با پدربزرگت مو نمیزنی.
ارباب:میتونی بشینی مایکل.
مایکل:خب… سالار…
ارباب:سالار نه ارباب سالار.
مایکل:بچه تمومش کن این بچه بازی رو هر چی من هیچی نمیگم تو بدترش میکنی.
کیان:اقا لطفا تو صحبت کردنتون دقت کنین. طبق خواهش شما این قرار گذاشته شده نه ارباب، اینجا فقط قانون و خواسته های ایشون اجرا میشه، قبل از اومدنتون به سالن هم گفتم ارباب فقط اربابن و ارباب خطاب میشن.
مایکل:داری به من توهین میکنی سالار… ارباب… و من سخت میتونم اینو تحمل کنم.
ارباب:برای اومدنت من نه پیغامی دادم نه خواهشی کردم تو خودت خواستی.
مایکل:میدونی چقدر محتاجتم برای همین این کارا رو میکنی ارباب.
ارباب:اینو هم خوب میدونم که ارباب اردشیرو تو کشیدیش پایین.
مایکل:این حرفا ماله گذشتس و گذشته هم گذشته، من الان اینجام با یه قراره کاری توووووپ، اگه قبولش کنی هم من میرم بالا هم تو.
ارباب:من به حد کافی بالا هستم مایکل.
مایکل:کی از بالا تر رفتن بدش میاد؟؟؟
ارباب:قطعا کسی بدش نمیاد برای همین به حضور خواستمت تا ببینم این کاری که میگی چی هست.
مایکل:خوشت میاد ارباب.
گوشامو تیز کردم تا ببینم این کاره چی هست که دستی به شونم خورد……..
با ترس و استرس برگشتم سمت کسی که دستشو زده بود به شونم.
با دیدن زهرا میخواستم تیکه تیکش کنم
_ روانی داشتم از ترس سکته میکردم.
زهرا:حقته، بیشعور تو اینجا چی کار میکنی؟!! نمیگی یکی میاد میبینتت میره به ارباب میگه، ارباب نابودت میکنه.
_ برو گمشو بابا کر بودی ارباب گفت کسی این طرف نیاد؟؟
زهرا:ذلیل شده حالا اگه یکی از تو میومد چی؟؟!! اون وقت چه خاکی تو سرت میریختی؟؟ سوگل از این کارات دست بردار.
_ ااااای…زهرا بسه انقد پیرزن بازی در نیار.
زهرا:جهنم. هر غلطی میکنی بکن، الانم بی بی گفته بیا شربتا و شیرینیا رو ببر برای پذیرایی.
با زهرا راه افتادیم رفتیم سمت اشپزخونه.
_ زهرااایی چقولی نکنی پیشه بی بیااا
زهرا یکی زد تو سرم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا