رمان ارباب سالار پارت 12
حسام:میدونم که متاهل نیستین.
پس میدونست که به خودش از این جرعتا میداد.
حسام:مقدمه چینی نمیکنم میخوام با مادرم مزاحم شم برای…….
_ اقای محسنی شما چی میگین؟!!!! من متاهلم!!!! شما چشم نداری؟؟؟؟ نمیبینی من باردارم؟؟؟ خجالت بکش اقااااا، من تو عمرم این همه بی احترامی رو یه جا ندیده بودم، نگهدارین لطفا.
حسام:خانم پناهی عرض کردم که میدونم متاهل نیستین و شوهرتون فوت شده. مگه کسی که بارداره نمیشه شوهرش فوت کرده باشه.
_ دیگه دارم عصبانی میشم نگه دارین لطفا.
حسام با ارامش ماشین و کناری نگه داشت و برگشت سمتم.
حسام:من همه ی فکرامو کردم، شما رو هم راضی میکنم.
_ تو خواب ببینی اقا……..
حسام:تو بیداری هم میبینم.
از ماشین پیاده شدم و درو محکم بهم کوبیدم. مرتیکه عوضییییی… احساس گناه میکردم.
“ارباب”
اتاق کار بودم و داشتم به کارا رسیدگی میکردم، حوصله نداشتم اما مجبور بودم…. این بی حوصلگی بدتر بیحوصلم میکرد….
درهپ اتاق زده شد.
منتظر کیان بودم گفته بود کار مهمی باهام داره.
_ بیا تو.
کیان اومد تو.
کیان:سلام ارباب، خبر خیلی مهمی دارم.
_ بگو کیان.
کیان:ارباب، منصور خبر داده سهراب دو ماهه از زندان فرار کرده.
_ سهراب ۲ ماهه از زندان فرار کرده و من الان باید خبر دار شم؟؟؟!!!! کیاااان بهت سهراب و سپرده بودم، نسپرده بودم؟؟؟؟
کیان:ارباب من شرمنده ام، تو این چند ماه پیِ کارای سوگل خانم بودم و از سهراب غافل شدم.
_ اخ که کیان من دیگه چقدر باید از اشتباهات تو چشم پوشی کنم؟؟؟
کیان شرمنده سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
_ برو کیان برووو
از اتاق رفت بیرون. پس دوباره از زندان فرار کرده بود، میدونستم بالاخره فرار میکنه و موندگار نیست، اما فکر نمیکردم به این زودی بتونه فرار کنه!!!
_ منتظرتم بیا سهراب، بیا اما فکر نکنم بتونم مثل سابق جلوت وایسم سهراب…..
دوباره در به صدا در اومد
بیا کیان ببینم دوباره قراره چه بلایی سرم بیاد.
_ بیاتو.
در باز شد و با کمال تعجب ملوک السلطنه اومد تو.
ملوک السلطنه:باهات کار دارم ارباب.
_ بشین ملوک… امیدوارم کارت مهم باشه که اومدی اینجا.
ملوک السلطنه نشست.
ملوک السلطنه:مهمه ارباب… خیلی مهمه… راجع به ارامه.
_ میشنوم ملوک.
ملوک السلطنه:ما و طایفه ما گذشته و ذهنیت خوبی از عشق نداره ارباب… عشق اردلان سوزوند همه ی خانواده رو و اینو تو بهتر از همه میدونی.
_ اصل قضیه رو میخوام بشنوم ملوک.
ملوک السلطنه:ارام عاشق شده… اصل قضیه اینه…
اخمام رفت تو هم… عاشق شده؟؟؟!!!!
_ عاشق شده؟!!!! عاشق کی؟؟؟؟ مگه نگفته بودم بازیگوشی تو عمارت ممنوع؟؟
ملوک السلطنه:نه ارباب زود قضاوت نکن. ارام بازیگوشی نکرده، حتی راجع به این عشق چیزی هم به من نگفته اما منم ادمم و یه زمانی همین نگاهی که ارام داشته رو منم داشتم، همین خوشحالیایی که ارام کرده رو منم کردم…
دستمو بردم بالا
_ ملوک من از مقدمه چینی بدم میاد و تو هم اینو خوب میدونی. این ادم کیه؟
ملوک السلطنه:از گفتن حرفام پشیمونم نکن ارباب، از جفت دو طرف مطمئن بودم که حرفشونو پیش کشیدم، الانم اگه میگم فقط میخوام راجع بهش تحقیق کنی تا ببینی کیه و از چه خانواده ایه….
_ کیه ملوک؟؟
ملوک السلطنه:دکتر.
دکترو تو ذهنم انالیز کردم…
ملوک السلطنه:ارباب بازم تکرار میکنم من از جفتشون مطمئنم. ارام بزرگ شده و هر دختری باید یه روزی ازدواج کنه. بنظرم دکتر مناسبِ ارام باشه.
_ فکر میکنم بهش ملوک.
ملوک السلطنه از جاش بلند شد و رفت.
به حرفای ملوک فکر کردم. راست میگفت، هر دختری باید یه روزی ازدواج میکرد و مخالفت من احمقانه بود. باید در مورد دکتر تحقیق میکردم. دوست نداشتم این کارو بسپارم دست کیان، میخواستم خودم شخصا تحقیق کنم و ببینم این دکتر واقعا ارزش ارامِ منو داره یا نه!!!!
از جام بلند شدم و درِ کمد رو باز کردم و یه بلیز و شلوار معمولی تنم کردم و یه کلاه هم برداشتم تا بذارم سرم، هویتم پنهان میموند بهتر بود.
کلاه از دستم افتاد کفآ کمد، خم شدم تا کلاه و بردارم اما چشمم افتاد به یه مچ بند. از کفِ کمد برش داشتم.
یه مچ بند بافته شده از جنس مو بود. رنگ مو برام خیییلی اشنا بود.
_ مال کیه؟؟؟!!!!
خیره ی مچ بند بودم رنگش برام اشنا بود… یادم اومد… این موها… این رنگ… فقط میتونست برای اون دخترِ سرکش باشه… این مچ بند مال سوگل بوده… سوگل
مچ بند رو انداختم دستم… لبخندی زدم، شاید این مچ بند بتونه کمی اعصاب منو اروم کنه… شاید…
بدون اینکه کسی متوجه بشه، بی ماشین از عمارت خارج شدم و رفتم روستا…
اولین جایی که رفتم محل زندگیش بود و نامحسوس شروع کردم به پرس و جو راجع به دکتر که فهمیده بودم اسمش سامیاره…
خوب بود تا الان که خیلی خوب بود همه ازش راضی بودن و این دل ناارومِ منو اروم میکرد.
هدف بعدیم مطب بود. مطب و اطراف مطبو هم رفتم و پرس و جو کردم.
کلا تحقیقم موفقیت امیز بود! ادم خوبی بود. ارام و تحسین کردم بابت این انتخاب خوبش، اما همین تحقیق ساده و کوچیک دلمو راضی نمیکرد، باید بیشتر و عمیق تر تحقیق میکردم….
گوشی رو در اوردم و زنگ زدم به کیان.
_ تا نیم ساعت دیگه عمارت باش تو سالن منتظرتم.
_ چشم ارباب.
رفتم عمارت و نشستم تو سالن تا کیان بیاد.
کیان سرِ نیم ساعت جلوم وایساده بود. از حق نمیگذرم بهتر از کیان پیدا نمیشد اما با اون دو تا اشتباهش دلسردم کرده بود.
کیان:گوش به امرم ارباب.
_ میخوام راجع به این دکترِ روستا، برام یه شناسنامه بسازی. میخوام بدونم زاده کیه کجا زندگی میکنه چیکارست و همه ی اینا تا شب حاضر باشه و کفِ دستم باشه.
کیان:چشم ارباب.
_ کیان، از سهراب حرفی نمیزنم اما میخوام حواست بهش باشه، نمیخوام به هیچ عنوان تو روستا پیداش بشه.
کیان:حواسم هست ارباب.
_ امیدوارم.
کیان با اجازه ای گفت و بعد هم رفت.
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تختم. خواستم دستمو بذارم رو چشمم که چشمم افتاد به مچ بند و یاد صاحبش افتادم.
_ کجایی سوگل؟؟؟!!! چرا هر چقدر که میگردم احساس میکنم دیگه قرار نیست پیدات کنم؟!!! چرا انقدر بی قرارتم؟؟؟!!!! چرا نمیتونم یه لحظه هم بهت فکر نکنم؟!!!!
از جام بلند شدم و تو اینه به خودم نگاه کردم.
_ چیهههه؟!!!! میگفتی کسی رو در حدِ خودت نمیبینی که بخوای دل بسته بشی، وابسته بشی… پس حالا چته؟؟؟ چه مرگته؟؟؟ دل دادی؟؟؟!!! به کی؟؟؟ به نوه ی کی؟؟؟ پری!!!! آورده بودیش نابودش کنی!!!! احمق!!!! حالا کی نبود شد؟؟؟!!!! کییییی؟؟!!!!! نگاه کن…. بدبخت نگاه کن….. شب و روزت شده سوگل…. سوگلی که تا بود زجرش دادی اما حالا……
نابود نکردی سالار… نابود شدی… دل دادی سالار… به اون دخترِ چشم رنگی دل دادی….
کیان اومد تو.
کیان:سلام ارباب به گفته ی شما تار و پودِ دکترو زیر و رو کردم.
_ خب؟؟؟
کیان؛ اهل یزد بودن و اونجا زندگی میکرده، تو کل دنیا یه مادربزرگ داره که با اون زندگی میکرد قبل از اینکه بیاد اینجا و پدر و مادرش هم فوت شدن و الانم تنها زندگی میکنه.
_ ادرس خونه یزدشو داری؟؟؟؟
کیان:بله ارباب.
پوشه ای رو گذاشت رو میز و گفت.
کیان:همه ی اینایی که گفتم خلاصه ی چیزایی بود که از دکتر فهمیدم، همه چیز واو به واو تو این پوشه هست، اگر هم لازم میدونین امر کنین که برم یزد تا…..
_ نیازی نیست، میتونی بری.
کیان با اجازه ای گفت و رفت.
پوشه رو از رو میز برداشتم و ورق زدم، کارشو خوب انجام داده بود بی نقصِ بی نقص…
همون طور که گفته بود یه ادرسی تو پوشه بود. احتمالا ادرس همون جایی بود که تا زمانی که تو یزد بوده اونجا زندگی میکرده…..
کار اخرمم رفتن به یزد بود و تحقیق نهایی. باید میرفتم و بیشتر مطمئن میشدم…..
“سوگل”
اخرین روزای هشت ماهگیم بود، هوای گرم یزد بیش از نهایت اذیتم میکرد و من فقط خدا خدا میکردم که این یک ماهم به زودی و بدون هیچ مشکلی تموم شه.
تازگیا نفس تنگیم بیشتر شده بود که هیچ یه دلشوره ی خاصی هم داشتم که مادر جون میگفت دلیلش مال نزدیک شدن به ماه های اخر بارداریته.
داشتم از شرکت برمیگشتم خونه و تو دلم به این حسام عوضی هم بد و بیراه میگفتم.
کفتار عوضییی، نه حالیش نمیشه. از اون روز تا حالا اصلا نه محلش دادم نه باهاش حرف زدم اما اون بیشرم، با کمال پررویی تو شرکت زل میزد بهم و زیر لب میگفت بالاخره راضی میشی.
امروز تو شرکتم همین کارو کرد و یکی از همکارا هم دید. انقدر از دستش عصبانی بودم که میخواستم تیکه تیکش کنم.
از یه طرف اذیتای حسام و از یه طرفم دل تنگی بیش از اندازم برای ارباب خیلی عصبیم کرده بود، اکثر اوقاتم یا گریه میکردم یا تو خودم بودم و به امیرعباسم زیاد توجه نمیکردم.
تو همین فکرا بودم که راننده گفت خانم رسیدیم…
از ماشین پیاده شدم و رفتم خونه.
مادرجون:سلام سوگلم، اومدی مادر؟؟؟
_ سلام، بله مادرجون.
مادر جون:بیا بشین تا برات یه شربت دبش بیارم تا هم جیگر تو حال بیاد هم اون فندق کوچولت.
با همون لباسا رفتم و زیر کولر نشستم.
مادر جون با شربت اومد و کنارم نشست.
مادر جون:بیا مادر، بخور تا گرم نشده… راستی یه خبر دارم برات دست اولِ دسته اول.
شربتو برداشتم.
_ ایشالا که خیره.
مادر جون:خیره مادر اونم چه خیری… برات خواستگار اومده.
_ چیییی!؟؟ خواستگااار؟؟؟!!!!!!
“ارباب”
کیان و ملوک السلطنه رو خواسته بودم اتاقم. تصمیم گرفته بودم برم یزد، باید با جفتشونم صحبت میکردم.
در زده شد.
_ بیا تو.
کیان و ملوک با هم اومدن تو.
ملوک السلطنه:کاری داشتین ارباب؟؟؟
_ بشین ملوک، تو هم کیان.
جفتشونم نشستن.
_ کیان برای یه مدت میخوام برم یزد. عمارت و روستا تحویلِ تو، کیاااان میدونی سهراب از زندان فرار کرده، میدونی عین یه گرگ زخمیه و هر لحظه امکانِ حمله کردنش هست. میخوام تو این مدتی که نیستم شیش دنگِ حواست اینجا باشه. نمیخوام تو نبودم اتفاقی بیوفته. همیشه محافظا تو نبودم ۲ برابر میشدن، این دفعه میخوام ۱۰ برابر بشه.
کیان:امر، امرِ شماست ارباب. اما جسارته، با چند برابر شدنِ محافظا سهراب میفهمه که میدونیم از زندان فرار کرده.
_ میدونم، خودم میخوام بفهمه که میدونم تو زندان نیست… دیگه سفارش نمیکنم کیان؛ همه ی حواست باید اینجا باشه. منم زیاد موندنی نیستم، تا ۲ روز دیگه برمیگردم.
کیان:چشم ارباب.
_ میتونی بری کیان.
کیان:خاطر جمع باشین ارباب. با اجازه
بعد از رفتن کیان برگشتم سمت ملوک السلطنه.
_راجع به دکتر تحقیق کردم. تا اینجا که همه چیز خوب بوده، از اینجا به بعدشم به برگشتنم از یزد بستگی داره.
ملوک السلطنه:چرا یزد؟؟؟
_ قبلا اونجا زندگی میکرده، میخوام مطمئن بشم که تمیزه.
ملوک السلطنه سرش رو تکون داد.
_ میتونی بری.
ملوک السلطنه هم از جاش بلند شد و رفت.
به ساکی که مهین برای رفتنم اماده کرده بود نگاهی انداختم، فردا عازم بودم.
_ امیدوارم تو یزدم ازت تعریفای خوبی بشنوم سامیار خان…..
“سوگل”
_ خواستگار؟؟؟!!! خواستگار چیه مادرجون؟؟؟!!!! شما دیگه چرا؟!!!!! مادر جون من باردارم، الان چه خواستگاری؟؟!!!! شما مطمئنی برای من اومدن؟؟؟!!!!
مادر جون:درسته پیر شدم، اما اینقد چروک نشدم که دیگه نفهمم و نشنوم …..
_ مادر جون این حرفا چیه اخه میزنی؟؟؟
مادر جون:سوگل جان منم مثل تو تعجب کردم، اما مادرِ پسره گفت پسرش یه دل نه صد دل عاشقت شده و هم میدونه که الان بارداری و هم که شوهر داشتی.
_ ببخشیدا… اما این ادم عاشق نشده، عقلشو از دست داده. کی عاشقِ یه زن حامله میشه؟؟؟!!!!
مادر جون:وااا چرا نباید عاشق یه زن باردارشد؟؟؟ اشکالش چیه؟؟؟؟!!!!
_ بخطر اینکه… بخاطر اینکه… اصلا ولش کن مادر جون، من ازدواج بکن نیستم.
_ چرااا؟؟ چرا ازدواج بکن نیستی؟؟؟!! مگه بده ادم با همکار خودش بخواد ازدواج کنه؟؟؟
_ همکارم؟؟!!!!!!
مادر جون:اره دیگه، مادرِ پسره گفت با هم، همکارن، اقای… اقای چی بود؟؟؟؟!!!!…… اها حسام محسنی.
اخ که میخواست برم این حسام و از دو طرف بگرم و نصفش کنم.
اشغال عوضییییییی
“ارباب”
بدون همراه و محافظی اومدم یزد، حوصله ی همراه و نداشتم.
ساعت ۸ شب بود که رسیدم یزد و یه راست رفتم یه هتل و یه دوش گرفتم.
یزد بی نهایت گرم بود و منم اصلا طاقت گرما رو نداشتم. اگه میخواستم چند روز اینجا بمونم، کلا نظرم برگشت! فردا همه ی کارا رو باید انجام میدادم و برمیگشتم.
دراز کشیدم رو تخت، بازم چشمم افتاد به مچ بند دستم.
اووووووف… ینی الان کجایی؟؟؟!!!
دلم برای ماساژاش و گرمای دستِ ظریفش رو تنم تنگ شده بود. اما چه کنم که نبود، نبوووود…
صبح از جام بلند شدم و یه راست رفتم سراغ ادرسی که کیان پیدا کرده بود.
خونه ی کوچیکی بود. اما منتطقهش بد نبود، یه منطقه ی ساکت و اروم بود.
خیره ی در خونه بودم که در باز شد و یه پیرزن از خونه اومد بیرون… فکر کنم این همون مادربزرگ و تنها فامیل دکتر باشه. چهره ی ارومی داشت… مثل خود سامیار….
رفتم جلو، میخواستم طرز برخوردشو ببینم.
_ ببخشین.
پیرزن:بله
اسم یه کوچه ای رو که تو راه اومدن دیده بودم و گفتم و پرسیدم میدونه اون کوچه کجاست یا نه.
پیرزن:شرمنده پسرم اما من نمیدونم این کوچه ای که شما میگین کجاست.
_ ممنون….
پیرزن از لحن خشکم تعجب کرد اما چیزی نگفت و رفت.
خوب بود… زن متشخصی بود. حداقل بعد از این همه سر و کله زدن با مردم روستا، مردم شناسی رو خوب یاد گرفته بودم.
شروع کردم به پرس و جو اکثرا سامیارو نمیشناختن، یه دو سه نفر میشناختنش که اونا هم تاییدش کردن.
دیگه کارم تموم شده بود و میخواستم برگردم که زنی در خونه روبرویی رو باز کرد و اومد بیرون.
این باید گزینه خوبی باشه.
رفتم جلو….
_ ببخشید.
زن:بله؟ با منین؟؟؟
_ بله میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟؟؟!!!
زن:بفرمایید امرتون؟
و با خیرگی نگاهم کرد، از نگاهش خوشم نیومد.
_ میخواستم از خانمی که تو خونه روبروییتون زندگی میکنه چند تا سوال بپرسم.
زن نوع نگاهش عوض شد و پرسید.
زن:راجع به خانم فرخی (مادر بزرگ سامیار)؟؟؟
_ بله.
زن:حتما شما هم اومدین برای امر خیر!!! من نمیفهمم یه زن باردار چطور میتونه خواستگار داشته باشه؟؟؟!!!!!
_ بله؟؟؟
زن:مگه شما نیومدین راجع به همین خانمی که چند ماهیه تو خونه خانم فرخی زندگی میکنه بپرسی؟؟؟
زن باردار؟؟؟!!!! کیان راجع به زن باردار چیزی نگفته بود!!!! این زنه خودشم میگفت چند ماهه اینجاست. مگه کیان نگفت اینا بجز هم کسی رو ندارن؟!!!! پس این چی میگفت؟؟!!!! باید سر در میاوردم.
_ بله، میخواستم لطف کنین و هر چی راجع بهشون میدونین بهم بگین.
زن:والا چیزِ خاصی که نمیدونم. اما این دختره معلوم نیست کیه و چه نسبتی با خانم فرخی داره!! تا اون جایی که من میدونم خانم فرخی بجز نوشون کسی رو نداره. اما این دختره یه چند ماهی هست که اومده داره با خانم فرخی زندگی میکنه و هر کسی هم از خانم فرخی میپرسه این کیه میگه جای دخترمه.
زنِ پر چونه ای بود اما ناخواسته جواب سوالامو داده بود.
زن باردار… به دکتر ربطی نداشته، پس به منم ربطی نداره. بیخیال راه افتادم و رفتم سمت ماشینم.
“سوگل”
درد داشتم و حوصله ی موندن سرِ کار رو نداشتم. مرخصی گرفتم و رفتم سمت خونه.
دردم عادی بود اما دلم خونه رو میخواست…
“ارباب”
جلوی ماشین وایسادم در ماشینو باز کنم که صدای بلند یه اشنا نظرمو جلب کرد.
صدا: اقای محسنی لطفا دیگه مزاحم نشین، سری بعد مطمئن باشین پلیسو خبر میکنم.
نفهمیدم… نشنیدم مرد چی گفت… محوِ صدای زنه بودم… صدا بی نهایت اشنا بود.
همون صدایی بود که هفت ماه تمام دنبالش بودم، همون صدایی بود که هفت ماه خواب و خوراک و ازم گرفته بود، صدای سوگل بود، سوگلی که نافرمانی کرد و فرار کرد، سوگلی که رفت و با رفتنش نابودم کرد….. اما حالا….. اینجا….. صداش…..
برگشتم طرف صدا… شاید اشتباه شنیده بودم.
رفتم نزدیک، نزدیکِ خونه مادربزرگ سامیار بودن… رفتم نزدیک تر اما هنوز صورت صاحب صدا معلوم نبود.
مرد:چراااا؟؟!!! من چیم کمه؟؟ من که گفتم نه با مطلقه بودنِ شما نه با باردار بودنتون مشکل ندارم؟؟
میگفت باردار!!! مطلقه!!!!
اما سوگل نه باردار بود نه مطلقه!!!! این سوگل نبود. بیخود دلتو صابون زدی….
خواستم برگردم اما با شنیدنِ صدای زن منصرف شدم.
زن:نه، نمیفهمی؟؟؟ میگم نه.
دیگه تحمل نکردم و رفتم جلو.
مرد:منم گفتم شما رو راضی میکنم.
زن:شما خیلی غلط می…
دیدمش… انگار که خواب بود… سوگل بود… شک نداشتم که سوگل بود… اونم زل زده بود به من… چشماش از تعجب گرد شده بود… شکم به یقین تبدیل شد… سوگل بود… خودِ خودِ سوگل بود با صورت پف کرده…
مرد:خانم پناهی….
سوگل به خودش اومد، با ترس به من نگاه کرد.
سوگل:من… من باید برم.
مرد برگشت سمت من چون پشتش به من بود. این کی بود؟؟؟!!!!!
سوگل داشت از کنارم اروم رد میشد که از بازوش گرفتم.
_ کجا؟؟؟؟
مرد:هووووو داری چه غلطی میکنی؟ دستتو بنداز.
مثل همیشه خونسرد اما خشن نگاهش کردم.
_از جلو چشمام برو تا…
سوگل شروع کرد تکون خوردن تا دستشو از دستم ازاد کنه.
سوگل:اقا ولم کن، این چه کاریه؟؟!!!! ول کنین دستمو.
داشت سوگل بودنشو انکار میکرد و این منو عصبی میکرد.
_ سوگل یه کلمه دیگه حرف بزنی هم تو رو هم این…
صدای مادر بزرگ سامیار اومد.
مادر بزرگ:اینجا چه خبره؟؟؟ ول کن دست بچمو….
رو به سوگل گفتم:
_ برمیگردیم روستا….
سوگل:روستا؟؟؟ روستا کجاست دیگه؟؟!!!! اقا اشتباه گرفتین.
_ این هفت ماه بهت ساخته… فراموش کردی کیم؟؟؟!!! یاد اوری کنم؟؟
مرد:مگه با تو نیستم؟ میگم ولش کن
_ دیگه داری زیادی وق وق میکنی
مرد:من وق وق میکنم؟؟؟!
خواست بیاد جلو که دیدم مادر بزرگ سامیار شروع کرد به جیغ و داد کردن.
مادر بزرگ:یا حسین… وای… سوگل… سوگل مادر خوبی؟؟ چت شد؟؟
چشمم افتاد به سوگل که دیدم دستشو گذاشته رو شکم بزرگشو خم شده روش…
تازه یاد حرف مرد افتادم…
مشکلی با بارداریت ندارم!!!!!
سوگل باردار بود… باردار!!!!!!!
“سوگل”
از ماشین پیاده شدم و پیچیدم سمت خونه.
نزدیک خونه بودم که حسام جلوم وایساد، به خونش تشنه بودم. عوضیییی
اخم کردم.
_ بازم شما؟؟؟!!! اقای محسنی مگه من جواب شما رو ندادم؟؟!! شما چرا نمیفهمی؟؟؟!!!
حسام:خانم پناهی، باور کنین که دست خودم نیست. شما حتی قبول نمیکنین با من صحبت کنین.
_ اخه من نمیدونم باید چه صحبتی با شما بکنم؟؟؟!!! من با شما صحبتی ندارم!!! کسی صحبت میکنه که دلیل داشته باشه، من وقتی جوابم نه چه صحبتی با شما بکنم؟؟؟
حسام:هر جوابی یه دلیلی داره، خب دلیل شما برای جواب رد چیه؟!!!!
_ ای خداااا… اقای محسنی، حتما یه دلیلی داره دیگه
حسام:خب دلیلش چیه؟؟؟
_ من به شما علاقه ای ندارم.
حسام:شما به من اجازه ی نزدیک شدن بده من قول میدم شما به من علاقمند بشین.
واااای این چه نفهمی بود!!! بابا وقتی نمیخوامت یعنی نمیخوام دیگه.
صدام و بردم بالا.
_ اقای محسنی لطفا دیگه مزاحم نشین، سری بعد مطمئن باشین پلیسو خبر میکنم.
حسام:شما هر کسی رو که دلت خواستو خبر کن.
_ الله اکبر، من به چه زبونی باید به شما بگم که به شما هیچ علاقه ای ندارم.
حسام:چرااا؟؟ من چیم کمه؟؟؟ من که گفتم نه با مطلقه بودن شما نه با باردار بودنتون مشکل ندارم.
_ نه نمیفهمی؟؟؟؟ میگم نه.
حسام:منم گفتم شما رو راضی میکنم.
عصبانی شدم.
_ شما خیلی غلط می….
لال شدم… همه ی بدنم شروع کرد به لرزیدن… چی میدیدم؟؟؟ ارباب بود؟؟؟!!! ارباب سالار… اینجا چیکار میکرد؟؟؟ پیدام کرده بود؟؟؟ بدبخت شدم…
حسام:خانم پناهی…
به خودم اومدم، با ترس به ارباب نگاه کردم.
_ من… من باید برم
باید میرفتم، باید فرار میکردم. باید از ارباب تا میتونستم دور میشدم، دلتنگ بوم، اما بچم… امیرم…
اروم خواستم از کنارش رد شم که از بازوم گرفت.
ارباب:کجا؟؟؟؟
حسام:هوووو داری چه غلطی میکنی؟؟؟ دستتو بنداز.
ارباب:از جلو چشمام برو تا…
شروع کردم دستمو تکون دادن تا از دستش دربیارم. باید جوری برخورد میکردم که فکر کنه اشتباه گرفته.
_ اقا ولم کن، این چه کاریه؟؟!!! ول کنین دستمو.
ارباب:سوگل یه کلمه دیگه حرف بزنی هم تو رو هم این…..
خدا رو شکر مادر جون اومد. خدایا شکرت.
مادر جون:اینجا چه خبره؟؟؟ ول کن دست بچمو…
ارباب نگاهم کرد.
ارباب:برمیگردیم روستا…
_ روستا؟؟؟ روستا کجاست؟؟؟ اقا اشتباه گرفتین.
ارباب با پوزخند گفت.
ارباب:این هفت ماه بهت ساخته… فراموش کردی کیم؟؟!!! یاداوری کنم؟؟؟
حسام:مگه با تو نیستم ولش کن.
دل دردِ بدی گرفته بودم، انقدر زیاد بود که میزد به پهلوهام.
ارباب:دیگه زیادی داری وق وق میکنی.
حسام:من وق وق میکنم؟؟؟
دیگه دردو نتونستم تحمل کنم و یه دستمو گذاشتم رو شکمم و خم شدم، دردم زیاد بود… خیلی زیاد
مادر جون:یا حسین… وای… سوگل… مادر خوبی؟؟؟ چت شد؟؟!!!
ارباب سالار, [۱۱.۰۹.۱۷ ۱۴:۰۳]
*****
“ارباب”
خیره به سوگل بودم که رو تخت خوابیده بود.
باردار بود یعنی ازدواج کرده بود؟؟؟؟!!! کی؟؟؟ همش هفت ماه بود که از عمارت من فرار کرده بود؟؟ کی ازدواج کرد؟؟؟!!! کی باردار شد؟؟!!! شاید همین پسره که بیرون بود شوهرش بود؟؟؟؟ اما نه اگه شوهرشه چرا فامیلیشو صدا میکرد؟؟؟ اصلا سوگل به چه حقی ازدواج کرده بود؟؟؟ با مادربزرگ سامیار چه نسبتی داشت؟؟؟ همسایشون از یه زن باردار حرف میزد که چند ماه با اونا زندگی میکرده!!! اون زن سوگله……
مادر بزرگ:الهی بمیرم برات مادر… تو که امروز خوب بودی… چیزیت نبود…
برگشت سمت من.
مادر بزرگ:خدا ازت نگذره، از جفتتون نگذره… اصلا تو کیای ها؟؟؟؟
بعد شروع کرد با خودش صحبت کردن.
مادربزرگ:چند بار به این پسره و مادرش گفتم نمیخواد… دختره پسرتو نمیخواد… ببین با بچم چیکار کردن… اخر انداختنش گوشه ی بیمارستان….
هرچی فکر میکردم به جایی نمیرسیدم.
عصبی داشتم اتاق و رژه میرفتم. منتظر بودم به هوش بیاد تا تک تک جواب سوالامو بده، باید میداد.
مادر بزرگ:چیه؟؟ چرا نمیری برو دیگه…
_ خانم محترم، لطفا مراقب صحبت کردنتون باشین.
خواست چیزی بگه که دکتر اومد تو.
مادر بزرگ:وااای بالاخره اومدین…
دکتر:مادر جان اروم تر دخترتون خوابن.
مادر بزرگ:شرمنده، ببخشید، خیلی نگرانشم دکتر.
دکتر:نگران نباشین، اصلا جای نگرانی نیست حالتاش طبیعیه….. اولین بارش بود؟؟؟
مادر بزرگ:والا من که نمیدونم، تا زمانی که تو خونه بود که اینجوری نشده بود، اما سرِ کارشو نمیدونم… تازگیا میگفت دلم همش شور میزنه، منم گفتم چون رفتی تو نه ماه مال اونه.
دکتر لبخند زد و زیرِ لبش یه چیزی گفت اما من متعجب به دهنش چشم دوخته بودم.
گفت نه ماهشه؟؟؟؟!!!! یعنی سوگل وقتی از عمارت فرار کرد باردار بود؟؟؟!!!! یعنی بچه مال من بود؟؟!!! بچه ی من!!!!!
_ شما مطمئنی نه ماهشه؟؟؟؟
مادر بزرگ:به تو چه؟!؟! تو چرا نمیری؟؟؟
داد زدم.
_ وقتی سوال میپرسم جواب میخوام. مطمئنی نه ماهشه؟؟؟
دکتر:اقای محترم، لطفا رعایت کنین اینجا بیمارستانه.
_ سوال پرسیدم جواب میخوام.
دکتر:بله ایشون نه ماهشونه…
به مرحله ی جنون رسیدم… من بچه داشتم و سوگل نگفته بود… بچه داشتم و از من فرار کرده بود… اخ که سوگل…. تو فقط بهوش بیاااا.
برگشتم سمت سوگل که دیدم چشماش بازه، پس بهوش اومده بود.
رفتم جلو، که مادر بزرگ سامیار جلوم وایساد.
مادر بزرگ:اجازه نمیدم یه قدم نزدیکش بشی.
از بین دندونام غریدم.
_ بروووو کنار
مادر بزرگ:این دختر، مثل دخترِ منه و با نزدیک شدن تو بهش ترسو تو چشماش میبینم. نمیخوام نزدیکش بشی.
_ زبون ادمیزاد نمیفهمی؟؟!!!
کنارش زدم و رفتم نزدیک سوگل…
“سوگل”
با صدای داد ارباب با ترس از خواب پریدم.
ارباب:وقتی سوال میپرسم جواب میخوام، مطمئنی نه ماهشه؟؟؟
دکتر:اقای محترم لطفا رعایت کنین اینجا بیمارستانه.
ارباب:سوال پرسیدم جواب میخوام
دکتر:بله ایشون نه ماهشونه….
از زور ترس چشمامو محکم رو هم فشار دادم، فهمید… فهمید نه ماهه باردارم… فهمید بچشو دارم… فهمید…
اروم زدم زیرِ گریه.
خدایا… کمکم کن… ای خدا به من و این بچه رحم کن… ای خدا مثل همیشه یاریم کن… ای خدا تو که میدونی من جز تو کسی رو ندارم که پناهم باشه… کمکم کن…
ارباب و مادرجون یکمی با هم بحث کردن که اخر ارباب مادر جون و کنار زد و اومد سمت من.
از ترس فوری چشمامو بستم اما شدت گریَم بیشتر شد.
بعد از چند دقیقه صدای نفساشو کنار گوشم شنیدم. لرز به تمام تنم افتاد.
ارباب اروم شروع به صحبت کردن کرد.
ارباب:باز کن چشماتو… باز کن و نگاهم کن… باز کن و بگو این شکم بزرگ برای چیه… باز کن و انکار کن که این بچه مال منه… باز کن و دلیل فرار این هفت ماهتو بگو سوگل تا بیمارستانو رو سرِ تو و اینا خراب نکردم…
چشمامو باز کردم و زل زدم تو چشماش، چشمایی که عجیب دلتنگشون بودم… چشمایی که خیلی دوسشون داشتم…
_ اربا… ارباااب… من…
ارباب سرشو بالا پایین کرد.
ارباب:تو چی؟؟؟؟
زدم زیر گریه… بلند بلند گریه میکردم.
ارباب دستشو گذاشن رو لبام.
ارباب:گریه نخواستم… جواب خواستم…
میون گریه شروع کردم به التماس کردن.
_ارباب خطا کردم… اشتباه کردم… رحم کن… به بچم رحم کن… جون منو بگیر اما……
ارباب ترسناک نگاهم کرد و دوباره اروم گفت.
ارباب:التماسم نمیخوام، جواب میخوام… من فعلا کاریت نکردم که داری اشک میریزی و میلرزی…
_ می… می… میترسم ارباب… ازت میترسم.
ارباب:کاریت ندارم، جواب سوالمو بده.
دکتر:اقااااا، خانم بارداره و هرگونه استرسی برای ایشون سمه. خواهش میکنم ملاحضه کنین.
ارباب ازم فاصله گرفت.
ارباب:بهوش اومد، اینجام دیگه کاری نداریم… پاشو حاضر شو سوگل…
مادر جون:کجااااا؟؟؟ سوگل این کیه؟؟؟ چی میگه؟؟؟؟
ارباب:شوهرشم و همه کارش، یک کلمه دیگه حرف بزنی میرم ازت شکایت میکنم به جرم جا دادن به زن فراری من…..
مادرجون با دهن باز داشت به من نگاه میکرد. میخواستم از خجالت آب شم اما مادرجون اونجوری نگاهم نکنه…
_ تو رو خدا اونجوری نگاهم نکن مادرجون.
ارباب:بهت میگم پاشو حاضر شو.
مادر جون:کووو؟؟؟؟!!!! مدرکت کو؟؟؟ مدرک نشون بده تا بذارم ببریش.
ارباب:دیگه زیادی داری رو اعصابم وول وول میکنی. میکشی عقب خودتو وگرنه هم تو رو هم اون نوه ی بی همه چیزتو نابود میکنم. الانم اگه من جای تو بودم میرفتم و به نوه م خبر میدادم که ارباب (به خودش اشاره کرد) سوگل و پیدا کرده، اگه دو تا پا داری دو تا دیگه هم قرض کن و از روستا فرار کن تا دستش بهت نرسه.
مادر جون دیگه چیزی نگفت که ارباب برگشت طرفم.
_ سوگل تا قاطی نکردم بلند شو.
با ترس از جام بلند شدم، بخاطر وزن زیادم حرکتم مشکل بود اما از ترس…
سرمو بلند کردم که دیدم چشم ارباب رو شکممه.
خدایا بچمو به خودت میسپارم، کمکم کن که جز تو هیچ پناهی ندارم.
رفتم سمت مادرجون و بغلش کردم، میدونستم اگه با ارباب برم دیگه مادرجونو نمیدیدم.
_ مادرجونی برام دعا کن… تو دلت پاکه… پیش خدا سفارش من و امیرمو بکن… مادرجون خیلی در حقم بزرگی کردی… خیلی مراقبم بودی… اما تقدیرم بدبختیه… مادرجون خیلی دوست دارم…
مادر جون:ای کاش میتونستم برات کاری کنم سوگلم اما سامیار…
_ نه مادر جون… ممنونم، تا همینجاشم زیادی در حقم بزرگواری کردین.
ارباب:تموم نشد؟؟؟؟
برگشتم سمتش.
_ تموم شد.
اومد جلو و از دستم گرفت.
ارباب:پس بریم.
دلم برای دستاش تنگ شده بود. تپش قلبم با اتصال دستش به دستم زیاد شد… اما همین که یاد حرفاش افتادم یخ زدم.
_ میخوای چیکار کنی باهام؟؟؟
ارباب:هنوز توضیحاتو گوش نکردم…
_ فرقیم میکنه برات؟؟؟
ارباب:نمیدونم…
تو ماشین نشسته بودیم، از این همه آرامشش ترس داشتم، خوف داشتم… هر وقت اینجوری آرامش داشت بعدش خیلی عصبانی میشد…
ارباب حرکت کرد.
ارباب:میشنوم، اما فقط توضیح، اشک و اه و ناله و گریه و التماس و اینا نمیخوام… سوگل تکرار میکنم فقط توضیح. از دستت خیییلی عصبانیم… الانم میبینی انقدر ارومم فقط بخاطر اون بچه تو شکمته وگرنه….
با ترس نگاهش کردم.
چی میگفتم؟؟؟!!! میگفتم ترسیدم که خودم و بچمو به کشتن بدی؟؟؟!!! میگفتم ترسیدم تنها امید زندگیمم ازم بگیری؟؟؟!!!! یا میگفتم برای رفتن دکتر کمکم کرد که به کشتنش بده؟؟؟ چی میگفتم؟؟؟!!!
با بغض برگشتم سمت پنجره ماشین و بیصدا به بیرون خیره شدم.
ارباب:سوگل… میدونی که من سگ که بشم انقدر اروم نیستم، بگو تا به حدِ سگ بودن نرسیدم….
_ بگم که چی بشه؟؟؟!!!! اصلا چی بگم؟؟؟!!!!
ارباب داد زد و محکم کوبید رو فرمون.
ارباب:میگی… هر چی که دلم میخواد و میگی… باید بگی… باید بگی تو این هفت ماه تو خونه این زنه چیکار میکردی… باید بگی با دکتر چه صنمی داشتی که چشم بسته کمکت کرد… باید بگی که با چه جرعتی از عمارت من فرار کردی… باید بگی… میفهمی… باید
زدم زیر گریه…
ارباب بلند تر داد زد.
ارباب:میگم گریه نکن…گریه نکن
ارباب سالار, [۱۱.۰۹.۱۷ ۱۴:۱۳]
*****
“ارباب”
خیلی عصبانی بودم. با هر بار دیدنش میفهمیدم که چقدر دلتنگشم، اما سوگل بد کرده بود…
در حقم بد کرده بود. من یه بچه داشتم، یه پسر یا یه دختر، اما سوگل اینو نگفته بود… اگر پیداش نمیکردم اصلا نمیفهمیدم بچه دارم… اگر پیداش نمیکردم معلوم نبود بچه منو… ارباب زادمو چجوری و تو چه موقعیتی بزرگ میکرد…
_ بگو سوگل… بگو تا خودمو خودتو به کشتن ندادم.
بالاخره زبون باز کرد، اما با ترس و دلهره.
سوگل:فهمیده بودم نوه ی پریام… دیگه میدونستم انتقامت برای چیه… حق با شماها بود… اما انتقامت ناحق بود… انتقامتو از منی گرفتی که هیچ ربط و دخلی به تو و پری نداشتم… پری حتی پدرِ منو هم ول کرده بود… فهمیده بودم انتقامت تموم نشدنیه… فهمیده بودم که تو هیچ وقت…
ساکت شد.
_ ادامه بده
سوگل:فهمیدم حامله ام… گفته بودی اگه حامله شم هم خودم و هم بچه رو میکشی… هر کاری که میگفتیو میکردی… رحم نمیکردی… مخصوصا به من… منی که اصلا برات مهم نبودم… بچم چطور میخواست برات مهم باشه؟؟
برام مهمی… مهمی لعنتی… خیلیم مهمی…
سوگل:میخواستم فرار کنم… دکتر فهمید… گفت کمکم میکنه…کمکم کرد… فرستادتم پیش مادربزرگش… ارباب ترسیدم… ارباب خیلی ترسیدم… من بی گناه تو این انتقام سوختم… من بی دلیل تو این انتقام تباه شدم… اما… این بچه هدیه خدا بود… رحمت خدا بود… لطف خدا بود… یه موجود بود… از وجود من بود… از خون و رگ و ریشه ی من بود… نخواستم… نخواستم این بچه هم تو آتیش این کینه و انتقام بسوزه… نخواستم زندگیش مثل من تباه بشه….
داد زدم.
_ به من گفتی؟؟؟ گفتی ببینی این بچه رو میخوام یا نمیخوام؟؟ اره درسته اون موقع گفته بودم برای اینکه واقعا نمیخواستم باردار شی… اما شده بودی… باردار بودی… من سنگ نبودم… منم ادم بودم… اگه میدونستم این بار به گفته هام عمل نمیکردم… این بار میزدم زیر همه ی حرفام و اجازه میدادم از یه رعیت بچه دار شم… نگفتی سوگل… نگفتی و هیچ حرفی منو توجیه نمیکنه…
نمیخواستم بهش بگم رعیت… نمیخواستم دلشو بشکنم اما… سوگل بیش از اندازه عصبانیم کرده بود… دل بستش بودم… اما حق نداشت این کارو باهام بکنه…
سوگل:میخوای باهامون چیکار کنی؟؟؟!!!
مکث کرد.
سوگل:میخوای بکشیمون؟؟؟؟
_ اول نوبت یکی دیگس.
چیزی نگفت.
_ دکتر… هاااا… دکتر کمکت کرده؟؟؟؟!!!! یه دکتری بسازم…
“سوگل”
ارباب حرفی نمیزد،ساکتِ ساکت بود. امیر تو شکمم نا آرومی میکرد، خیلی ضربه میزد. تو یه کتابی خونده بودم مادر هر احساسی داشته باشه همون احساس به بچه هم منتقل میشه.
یعنی الان امیرم ترسیده و احساس خطر میکنه که انقدر تکون میخوره و ضربه میزنه؟؟!!!!
میترسیدم، هم برای خودم و امیر عباس، هم برای دکتر… دکتر بیگناه بود… تقصیری نداشت… جرمش فقط کمک به من بود و بس… اما اگه ارباب بلایی سرش بیاره چی؟؟؟!!!
_ ارباب… خواهش میکنم با دکتر کاری نداشته باشین… دکتر فقط میخواست به من کمک کنه… ارباب…
ارباب:حرف بی حرف سوگل… تو خودت به اندازه ی کافی مقصری و من فعلا بخاطر ارباب زادم کاریت ندارم، فقط منتظرم به دنیا بیاد… اون وقت من میدونم و تو… برای اون دکترِ احمقم دارم… فقط دوست دارم پام برسه روستا.
به امیر گفت ارباب زاده… به امیرعباس من… به پسر من گفت ارباب زاده… پس قبولش کرده… پس دیگه نمیخواد بکشتش…
خوشحال بودم از ته دل خوشحال بودم. پسرم تو رفاه باشه، مردن و زنده موندن من هیچ فرقی نمیکنه… اما دکتر چی؟؟!!!!!
راه تا روستا زیاد بود، خسته شده بودم اما از ترس نمیتونستم زبون باز کنم…
وسطای راه بودیم که ارباب تو یه استراحتگاه نگه داشت.
ارباب:پیاده شو…
بدون هیچ مخالفتی آروم و بیصدا از ماشین پیاده شدم.
ارباب رفت سمت یه رستوران و منم پا به پاش حرکت.
ارباب سرِ یه میز نشست و بدون این که چیزی از من بپرسه دو تا بختیاری سفارش داد.
تو سکوت داشتیم غذا میخوردیم که دیگه سیر شدم و کشیدم عقب.
ارباب:بخور
_ دیگه نمیتونم بخورم، سیر شدم.
ارباب:این مدل غذا خوردن به دردِ خودت میخوره، تا آخرش باید بخوری.
_ نه دیگه ارباب نمیتونم بخورم.
ارباب:تا دونه ی آخر برنجو میخوری… با خودت کاری ندارم، من بچه استخون نمیخوام، بیشتر از اینم بحث نکن بخور غذاتو.
به قول ارباب تا دونه آخر برنجو هم خوردم و راه افتادیم. نیمه های شب بود که رسیدیم عمارت…
همه ی خاطراتش مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشد… انگار همین دیروز بود که اومده بودم اینجا برای خدمتکاری!!!!
نه عمارت تغبیر کرده بود نه آدماش اما من تغییر کرده بودم، زندگیم تغییر کرده بود…
از روبرو شدن با ملوک السلطنه هم میترسیدم هم واهمه داشتم… نمیدونستم با دیدن شکمم و فهمیدن اینکه من حامله ام و بچه ی ارباب و حامله ام چه حالی میشه… اما بازم میترسیدم… خیلی میترسیدم.
ارباب:چیه چرا اونجا وایسادی؟ راه بیوفت دیگه…
از جام تکون نخوردم.
_ دوست ندارم بیام عمارت…
ارباب:جاااان… نه بابا… چرا اون وقت؟؟؟ هیچی بهت نگفتم پررو شدی!!!!!! بیا ببینم.
اومد جلو و از دستم کشید .
و رفتیم تو عمارت.
چون نیمه های شب بود کسی هم تو عمارت نبود…
نمیدونستم باید چه احساسی داشته باشم!!! من تو این عمارت جز بدبختی و یه عشقِ تلخ چیزی رو تجربه نکرده بودم. هیچی رو.
ارباب منو برد سمت پله ها. کجا میرفتیم؟؟؟!!!!
_ کجا؟؟؟
ارباب:تا زمان به دنیا اومدن بچه تو اتاق من میمونی….
_ من؟؟؟؟
ارباب:سوگل با اعصاب من بازی نکن… برو بالا تا قاطی نکردم کل عمارتو بهم نریختم.
“ارباب”
نمیخواستم تلخ باشم… نمیخواستم بد باشم… نمیخواستم بد رفتاری کنم… اما نمیشد… یه چیزی تو وجودم وول وول میخورد، یه چیزی نمیذاشت باهاش اروم برخورد کنم… یه چیزی مجبورم میکرد که ازش کینه به دل بگیرم… چون سوگل مقصر بود… سوگل خطاکار بود… سوگل محکوم بود… و من خودمو حق دار میدیدم… حق دار میدیم چون سوگل پنهون کاری کرده بود…
رسیده بودیم عمارت… داخل نمیومد… با بغض و غم به عمارت نگاه میکرد… میدونستم چرااا… میدونستم… چون این عمارت براش گذشته ی تلخشو یاد اوری میکرد… سختیا و دردایی که بخاطر من کشیده بود و…
رفتم جلو و مثل همیشه با جذبه و اقتدار راضیش کردم تا ببرمش عمارت و اتاق خودم.
بهش گفتم فقط تا به دنیا اومدن بچه باید بمونی اتاقم اما دروغ گفتم… اگه غرور لعنتیم میذاشت بهش میگفتم که نمیخوام برای یه ماه پیشم باشی میخوام برای همیشه و تا اخر عمر کنارم باشی…
تو اتاق رو تخت خوابیده بودیم و سوگل پشتش بهم بود و از هق هق کردنش فهمیدم که داره گریه میکنه.
میخواستم بغلش کنم… میخواستم این موجودِ ضریف و ضعیف رو تو اغوشم بکشم و نذارم تا بیشتر از این اشک بریزه… اما بازم اون غرور لعنتیم…
_ بسه… انقدر اشک نریز… برای چی انقدر گریه میکنی؟؟؟ من که گفتم تا اومدن بچه کاری به کارت ندارم…
سوگل چیزی نگفت.
_ با توام… برگرد…
برگشت سمتم.
سوگل:از همون روز میترسم… از همون روزی میترسم که بچم و به دنیا اورده باشم و تو یا منو بکشی، یا که از عمارتت پرتم کنی بیرون… اونوقت من چیکار کنم؟؟؟!!! چه خاکی به سرم بریزم؟؟؟!!! میترسم ارباب…
چند ماه پیش میترسیدم که اتیش انتقامت خاموش نشه و این اتیش تمام وجودمو بسوزونه الانم میترسم که اتیش انتقامت خاموش شه که منو بندازی بیرون… یا… یا اتیشت انقدر گر بگیره که توش بسوزم و نابودم کنه… ارباب منو میکشی؟؟؟
لحنش خیلی مظلومانه بود… من با این دختر چیکار کرده بودم؟؟؟؟!!! من چرا انقدر ترسونده بودمش؟؟ درسته ازم پنهون کرده بود… حامله بودنشو ازم پنهون کرده بود… اما من حتی یه لحظه هم به فکر کشتنش نیوفتادم… حتی یه لحظه…
رفتم نزدیکشو گرفتمش تو بغلم…
داشت میلرزید… داشت میلرزید و مقصر من بودم… خدا منو لعنت میکرد بهتر بود… نبود؟؟
“سوگل”
صبح که از خواب بیدار شدم، گیج بودم… سرم از گریه های دیشب درد میکرد و بیحوصله بودم…
تو جام قلت زدم و برگشتم پشت.
ارباب خواب بود… دلم برای صورت به خواب رفتش تنگ شده بود… برای این صورت مظلوم و بی آسیبش تو خواب…
دستم رفت سمت صورتش که فرو بیاد رو صورتش اما وسطای راه پشیمون شدم و دستمو پس کشیدم… نباید غرورمو خورد میکردم… نباید خودمو کوچیک میکردم…
دیشب با به اغوش کشیدنم تمام نگرانیا و ناراحتیامو از بین برده بود… دیشب انگار با بغل کشیدنش بهم گفته بود که نمیکشتم و من ناخواسته اروم شده بودم تو بغلی که برای من جای خطر داشت اما ارامش نه…
به ساعت بزرگ اتاق نگاه کردم. ساعت هشت و نیم صبحو نشون میاد.
_ تا الان خوابیدیم؟؟؟ کسی بیدارش نکرده؟؟؟ الان بلند میشه دوباره شروع میکنه غر غر سر من.
ارباب:بخواب سوگل.
هییییی بیدار بود… سوگل بیچاره شدی
_ ام… شما… شما… بیدار بودی… ببخشید من… نگاه…کردم دیدم… ساعت هشت و نیمه …
ارباب:خب… خب بسه، ادامه نده. الانم بخواب.
از تغییر رفتارش از دیشب تا حالا شکه شده بودم، چش شده؟؟؟!!! یعنی بخشیدتم؟؟!!!
خودم به خودم خندیدم… بخشیدتت یعنی چی احمق؟؟!!! بخاطر بچه باهات اینجوری رفتار میکنه…
دوباره غمگین شدم.
ارباب:بخواب سوگل.
کنارش دراز کشیدم.
ارباب:نگفتم دراز بکش گفتم بخواب.
_خوابم نمیاد.
ارباب:پس پاشو بریم صبحونه بخوریم.
ترس افتاد تو دلم… ترس روبرو شدن با ملوک السلطنه و بقیه.
با ترس نگاهش کردم.
_ نه… نمیام.
ارباب:سوگل… پاشو.
_ ملوک السلطنه.
ارباب:مسخرس… ترسیدنت از ملوک واقعا مسخرس، پاشو… ملوک بفهمه بارداری کاریت نداره.
از جام بلند شدم و مانتوی دیشبو تنم کردم. و با ارباب از اتاق رفتیم پایین.
ملوک السلطنه و ارام سر میز بودن و بیصدا داشتن صبحانه میخوردن و زهرا هم کنارشون وایساده بود، سرشونم پایین بود و ما رو نمیدیدن.
وارد سالن غذاخوری شدیم. چقدر دلم برای ارام و زهرا تنگ شده بود.
اول از همه زهرا متوجهمون شد. با دیدنم جیغی از تعجب کشید.
زهرا:س… س… سوگل… باورم نمیشه.
ارام و ملوک السلطنه با هم سرشونو اوردن بالا و به من نگاه کردن.
مثل اینکه هیچکدوم متوجه شکم بزرگم نشده بودن.
ملوک السلطنه:تو…
اما ارام حرفشو قطع کرد و از جاش پرید و اومد سمتم و بغلم کرد.
ارام:سووووگل… اینجاییی؟؟؟!!! کی اومدی؟؟ داداش ارباب پیدات کرد؟!!!! چجوری؟؟؟؟ اینا رو ول کن (از بغلم جدا شد و به شکمم اشاره کرد) فندق عمه چطوره؟؟؟
وای ارام داشت چیکار میکرد؟؟؟ هیجان زده بود و داشت خودشو لو میداد.
ارباب:پس تو هم از حامله بودنش خبر داشتی؟!!!!!!!! هرچند احمقم که تعجب میکنم. بالاخره تو نزدیک دکتر سااااامیاری و تو از همه چی خبر داری و به منی که میدیدی این همه مدت دنبالشم چیزی نگفتی…
ملوک السلطنه:صبر کنین ببینم… اینجا چه خبره؟؟؟ ارباب شما این دختره ی خیره سرو پیدا کردین و با خودتون اوردین عمارت؟؟!!!!! ارام چی میگه ارباب؟؟؟؟!!!! فندق عمه چیه؟؟!!!! این دختر بارداره؟؟؟!!!!
ارباب با خونسردی نشست رو صندلی.
ارباب:اروم باش ملوک… من نیازی به توضیح ندارم؛ این از من حاملهست و داره تو شکمش ارباب زاده ی منو پرورش میده، تقریبا تا دو سه هفته دیگه ام بچه به دنیا میاد و تا اون موقع کسی کاری به کارش نداره تا بعد از به دنیا اوردن بچه.
ملوک السلطنه:بچه؟!!!! ارباب کدوم بچه؟!!! این بچه یه زنا زادس، حرومه….
ارباب اخم کرد.
ارباب:سوگل صیغم بوده. ملوک تمومش کن دیگه نمیخوام چیزی بشنوم… سوگل بشین سر میز و صبحونتو بخور.
ارام اروم جوری که فقط من بشنوم گفت.
ارام:نگفتم داداشم سنگ نیست.
ارباب بلند گفت.
ارباب:بشیییین.
همگی نشستیم سر میز و زهرا شروع کرد به پزیرایی وقتی که اومد نزدیکم اروم گفت.
زهرا:زدی زیر قولت، اما خوشحالم که برگشتی. تبریک میگم بخاطر بچت.
با تشکر به زهرا نگاه کردم.
کیان اومد تو.
کیان:سلام ارباب… تازه شنیدم برگشتین و سوگل خانومو پیداکردین.
ارباب:اره، کارِ تو رو من انجام دادم.
کیان:شرمنده ارباب.
ارباب:بگو کیان.
کیان:تو این مدت همه چی اروم بوده و هیچ اتفاقی هم نیفتاده.
ارباب:خوبه… سریع دکترو خبر کن بگو تا نیم ساعت دیگه عمارت باشه.
با ترس به ارباب نگاه کردم.
ارباب سالار, [۱۱.۰۹.۱۷ ۱۴:۲۶]
*****
“ارباب”
_ خوبه، سریع تر دکترو خبر کن بگو تا نیم ساعت دیگه عمارت باشه.
کیان:اتفاقی افتاده ارباب؟؟؟
_ کیان، سوال نپرس میگم دکترو خبر کن توام خبر کن.
کیان چشمی گفت و رفت.
سوگل:ارباب… ارباب خواهش میکنم ارباب، به دکتر رحم کن… دک…
_حرفی نشنوم صبحونتو بخور.
سوگل چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین.
دکتر زن باردار منو فراری داده بود، کمترین جزاش مرگ بود اما… نه… یه جزای بهتر سراغ داشتم.
ارام:داداش ارباب میشه بگ…
_ ساکت ارام… تو حرف نزن… اگر میبینی با تو کاری ندارم، فقط دلیلش اینه که خواهرمی و از جونم عزیزتر.
ملوک السلطنه:دیگه دارم عصبانی میشم… یکی هم به من بگه اینجا چه خبره؟؟؟!!! ارباب شما رفته بودی…
_ ملوک گفتم ساکت… اقااااا سامیار میاد همه چی معلوم میشه…
ملوک السلطنه:سامیار… سامیار کیه؟؟؟
_ دکتر
دیگه چیزی نگفتم و شروع کردم به خوردن… اما چه خوردنی!!!! سوگل چیزی نمیخورد، هر چی میخوردم زهرم میشد.
_ سوگل مگه نمیگم بخور؟؟؟!!!! فقط دوست دارم یک کیلو ازت کم شه من میدونم و تو.
سوگل بعد از تهدیدم شروع کرد به خوردن، تا زور بالا سرش نمیرفت کاریو که میخواستمو انجام نمیداد.
بعد از خوردن صبحونه رفتم سالن… پشت منم بقیه اومدن.
با غرور نشستم رو صندلی. به ساعتم نگاه کردم… الانا بود که دکتر بیاد.
سوگل:ارباب… بخدا دکتر نیت بدی نداشت… فقط… فقط میخواست به من کمک کنه.
زیادی نگران دکتر بود و همین منو عصبانی میکرد. دوست نداشتم به کسی محبت کنه… برای کسی نگران بشه… اصلا دوست نداشتم.
کیان و دکتر اومدن تو سالن.
کیان:امرتون انجام شد ارباب. اینم دکتر
سرمو تکون دادم و به دکتر نگاه کردم… دکتری که نگاهش رو سوگل بود.
_ به به اقا دکترررر، اقا سامیار… سامیار خان فرخی… دوست پسر خواهر بنده… نجات دهنده ی زن باردارم… وااای… واااای که من چقدر دیر فهمیدم چه مهره ی مهمی زیر دستمه!!!! تو چقدر مهربون بودی اقا دکتر… تو چقدر دلت بزرگ بوده اقا دکتر!!!!
ملوک السلطنه:ارباب به نظرت دیگه وقتش نیست یه چیزی بگی؟؟؟!!! وقتش نیست بگی این دختر رو چطور پیدا کردی و اصلا چه ربطی به دکتر داره؟؟؟
_ گفته بودی ارام و این دکتره هم دیگه رو دوست دارن… گفته بودی مطمئنم… من رفتم تحقیق و تحقیق کردم پاک بود تمیز مثل اب… گفتم خواهرمه باید بیشتر تحقیق کنم تا قرص تر بسپارمش دست این یابو… رفتم یزد… جایی که قبلا زندگی میکرد و……..
خلاصه ای از هر چی رو که اتفاق افتاده بود و گفتم. ارام و سوگل داشتن گریه میکردن اما ملوک با بهت به من نگاه میکرد.
دکتر:مادر… مادر بزرگم؟؟؟
_ نگران اون نباش… اونو بخاطر خوبیایی که در حق ارباب زادم کرده بود بخشیدم… کاریش نکردم… اما تو…
دکتر:من… من چی؟؟؟!!! من فقط خواستم کمک کنم. فقط خواستم سوگل خانم رو از مرگ نجات بدم… سوگل خانم مطمئن بود که شما هم خودشو هم بچه ی تو شکمشو نابود میکنین و منم…
_ توام غلط اضافی کردی… گوه خوردی… زن منو… زن ارباب و… مادر بچه ی منو… فراری دادی!!!! به چه حقی؟؟!!!!
ارام:داداش… داداش ارباب… خواهش میکنم… عفو کن… ببخش… نکشش داداش… داداش… خواهش میکنم…
سوگل:ارباب… ارباب سالار… خواهش میکنم.
_ ساکت… ساکت باشین…
دکتر:میخوای بکش، میخوای نکش… مهم نیس… من فقط این کارو برای این کردم که جون یه ادمیزاد از دستت در امان باشه… ارباب این مستبد بودنتو تموم کن… اینایی هم که زیر دست تو هستن جون دارن، ادمن…
_ شاعر خوبی میشدی اما حیف که دکتری!!! نمیکشمت نترس… اما… همه ی وسایلاتو از اینجا جمع میکنی و میری… میری و دیگه هیچ وقت برنمیگردی روستا… دیگه هیچ وقتم سراغ ارام نمیای…
این تنبیه حتی از مرگم بدتر بود… اگر واقعا ارام رو دوست داشت واقعا این جزا از همه چیز براش سخت تر و سنگین تر بود.