این مرد امشب میمیرد پارت 9
وقتى بیدار شدم متوجه شدم رویم پتوى نازکى انداخته است
و خودش در آشپزخانه مشغول است از اینکه خانه بود خوشحال شدم ولى یاد سیلى ناحقى که خورده بودم اجازه نداد خوشحالى ام را نشان دهم از جایم که بلند شدم متوجه شد و برگشت نگاهم کرد انگار هنوز هم تصمیم نداشت کمى رنگ عب*و*سى را از چهره اش پاک کند با همام صداى سرد و تلخ جدیدش گفت
_پاشو یه چیز بخور میخوام برم جایى کار دارم
( این موقع شب چى کار داره؟ منتظر من مونده؟!)
در حال جمع کردن پتو و مرتب کردن کاناپه به همان سردى خودش گفتم:
_ میل ندارم
_ مگه چیزى خوردى بیرون؟
_ واسه تفریح و چیزى خوردن نرفته بودم اما اومدم خونه لطف کردى بهم سیر شدم
سعى کرد کنایه ام را نشنیده بگیرد
_ پس باید یه چیزى بخورى تا بتونى قرصاتو بخورى
( خیلى پر روئه!!!!)
_ قرص هم میل ندارم از امشب
میدانستم اینقدر روى این قضیه حساس است که قطعا کاسه صبرش سر ریز میشود و همین طور هم شد!!! قاشق را در ظرف محکم کوبید و از آشپزخانه بیرون آمد لحنش تند و عصبى بود
_ یلدا من مغزم سالم نیستا بیشتر از این روش راه نرو که یه کار دست یکیمون ندم
معین واقعا به هم ریخته و آشفته بود آرامش همیشگى اش در چهره اش گم شده بود نمیدانم بغض من چه همخوانى عجیبى با تمام حالت هاى این مرد داشت که هر بار سازش را با او کوک میکرد
چانه ام آنقدر از این بغض میلرزید که حرف زدن برایم مشکل شده بود
_ ازت میترسم اینقدر میترسم که دلم نمیخواد دوستت داشته باشم
بهت زده نگاهم کرد در آنى چهره عب*و*سش را غبار غم پوشاند صدایش متضرع شده بودم
_ بیا شامتو بخور قرصاتم بخور خواهش میکنم این طورى تلافى نکن
_ خسته شدم از این نگرانى ها و مراقبت هات معین حس میکنم ۵ سالمه اصلا تو کجات شبیه یه شوهره؟ تو فقط یه پدر عب*و*س و سخت گیرى که مدام نگرانه و در حال محافظت ، تو حتى تو نزدیک ترین رابطمونم به خاطر نگرانى هات خودتو نادیده میگیرى مدام باید بهت گزارش کار بدم یک ربع یبار زنگ میزنى چکم میکنى از اینکه سر هر چیزى دست روم بلند میکنى خسته ام
کلافه روى صندلى نشست باز پنجه بین موهایش میکشید
_ دروغ گفتى یلدا به هر دلیلى که بود دروغ گفتى تو فرهنگ من کسى که میتونه بهت دروغ بگه میتونه بدترینا رو در حقت انجام بده
نخواه نگرانت نباشم اینو نه ! چون نمیتونم
مرد من خودخواه بود و من این را از روز نخست میدانستم
با تمام خودخواهى اش جلو آمد و بغلم کرد
_ باور کن هربار که منِ لعنتى دست روت بلند میکنم خودم هزار برابر درد میکشم دیگه بهم دروغ نگو من جز اینکه بهم اعتماد کنى و عاقل باشى چى ازت خواستم انصافا؟
در آغوشش باشى و نتوانى ببخشى اش؟
من هم یک زنم مثل تمام زن هاى کره خاکى عشق یک زن را در مقابل همه چیز قوى میکند و تنها در مقابل مردت ضعیف!!!
پایان قسمت ۵۸
به نام او
۵۹# قسمت ۵۹ این مرد امشب میمیرد
وقتی سکوت ِ دهکده فریاد می شود تاریخ ، از انحصار ِ تو آزاد می شود
تاریخ ، یک کتاب ِ قدیمى است که در آن ، از زخم هاى کهنه ى من یاد می شود
از من گرفت دخترِ خان هرچه داشتم تا کى به اهل دهکده بیداد می شود؟
خاتون! به رودخانه ى قصرت سرى بزن موسى دل ِ من است که نوزاد می شود
با این غزل ، به مـُلک ِ سلیمان رسیده ام این مرد ِ خسته ، همسفر ِ باد مى شود
اى ابروان ِوحشــىِ تو لشکر ِ مغول! پس کى دل ِ خراب ِ من ، آباد می شود؟
در تو هزار مزرعه ، خشخاش ِ تازه است آدم به چشـــــــــــــم هاى تو معتاد مى شود
معین که برایم از کتاب شعرش شعر میخواند تمام غم ها و دلخورى هایم را فراموش میکردم گونه ام را ب*و*سید و گفت:
_ خاتون بخشیدیم ؟
چشم هایم را بستم خودم را در آغوشش بیشتر جمع کردم
_ نه باید تا صبح یا شعر بخونى یا آواز
_ تو بگو تا آخر دنیا من میگم چشم
آن شب با هزار بهانه راضى اش کردم که به عمارت نرود و عماد را به حال خودش بگزارد نگران بود میدانستم روى عمادش چه قدر حساس است
_ معین هنوز تو فکر عمادى؟
نفس عمیقى کشید و گفت
_ کم آوردم در مقابل این پسر هرچى گفتم میگزره و یادش میره عین یه زخم کهنه موند تو تنشو عفونى شد هر کار ازم بر میومد کردم تا ازش غافل میشم میره تو همون حال و هوا
دلم براى مظلومیت برادرم میسوخت
_عاشقه دست خودشم نیست
_ عماد بیش از اندازه ضعیف شده وقتى خود کشى کرد کسى باورش نمیشد این همون پسره صبوره و آرومه خاندانه این چند سال پشت سر هم عزیزاشو از دست داد اول که اون دختره نارو زد بهش بعد رسوایى خواهرش که واسه هم جون میدادن و جدایى اجباریشون و در آخرم از دست دادن پدرى مثل عمو جهان
آه کشیدم
_ بابام دختر بیشتر دوست داشت یا پسر
لبخند زد
_ نفس عمو به ژاله بند بود
حرصم در آمد مشتى به سینه اش کوبیدم با تعجب نگاهم کرد و گفت
_ چرا میزنى؟
اخم کردم
_ دفعه آخرته اسمشو به زبون میاریا حریم زن و شوهر مقدسه
خنده اش را فرو خورد گفت
_ قربونه غیرتت
من هنوز ذهنم درگیر بود؟!
_ معین
_ جون؟
_ تا حالا کیو قد من دوست داشتى؟
لبم را محکم ب*و*سید
_فقط تو رو دوست دارم حسود
دستم را جلوى صورتش بردم و گفتم
_ قول ؟
دستم را محکم گرفت و گفت: قول
_ یه قول دیگه هم بده
_ چى
_ منو نزنى دیگه
چشم هایش را بست و گفت
_ شرمنده ترم نکن
من دلم شرمندگى مردم را نمیخواست صورتش را نوازش کردم
دلم کمى شیطنت میخواست اما معینِ امشب عجیب آرام است…
میدانم این مرد بیش از اندازه دوستم دارد آنقدر که گاهى چشم بر روى همه نیازهایش میبندد آنقدر مراعات میکند که گاهى عمیق در فکر فرو میروم که اختلاف سنى زیاد بینمان علت این ماجراست یا بیمارى ناشناخته من؟!
دلبرى هاى امشبم بى فایده است مچ دستانم را با یک دست محکم میگیرد و مرا چون کودکى در آغوشش قفل میکند و توان حرکت ى شیطنت را از من میگیرد بازویش را گاز میگیرم چشمانش را بسته و فقط لبخند میزند
_ یلدا امشب آروم باش
_ پیرمرد بى احساس
_ صبح بهت نشون میده همین پیرمرد بى احساس
_ الان نمیشه جاى صبح ؟
_ نه امشب به اندازه کافى نوسان و هیجان داشتى
_ خوب همش بد بوده نمیشه خوبشم تجربه کنم؟
_ شعر بخونم واست؟
_ دیگه شعر و قصه نمیخوام اصلا میخوام بخوابم شب بخیر
وقتى که با صداى بلند میخندید تن صداى خنده اش در حد مرگ جذاب میشد
خندید و فشردم و تند تند ب*و*سیدم
_ شیطون ترین زن دنیا ماله منه
***
آن روز صبح زود بیدارم کرد و مجبورم کرد با سامى به باشگاه بروم و من چه قدر از راننده داشتن بیزار بودم!!! با وجود اینکه عاشق سامى بودم اما تمام مدت حس اسارت داشتم…
وسط راه از باشگاه رفتن پشیمان شدم نگران عمادم بودم از سامى خواهش کردم مرا بدون گزارش به معین به عمارت ببرد وقتى رسیدم از حال عمه و شریفه فهمیدم شب خوبى را سپرى نکرده اند
عماد خوابیده بود و زیر سیگارى اش پر بود از ته سیگار انگار از دیشب چند کیلو وزن کم کرده بود
کنارش لبه تخت نشستم سرم را به گونه اش چسباندم و گریه مجالم نداد بیدار شده بود و در آغوشش میفشردم
_ عماد بس کن من طاقت اینجورى دیدنتو ندارم
صدایش گرفته بود
_ خوبم عزیز دلم تو چرا اومدى اینجا ؟
_ معین رو دیشب به زور نگه داشتم نیاد سراغت آخه مجبور شدم بهش بگم یکم حال و احوالت خوب نیست
_ دیشب پیام داد که امروز ظهر به بعد برم شرکت و صبح استراحت کنم
_ خیلى نگرانته
_ همه این سالها نگران بوده نگران همه ما نگران خریت هاى من نگران شرکت و اموالمون نگران مهرسام و آوا نگران قند خون خانم جون و آینده شیرین جان نگران کار شکنى ها ظلمهاى بقیه نگران نارو زدن عزیزها و نزدیکهاش
با بغض گفتم
_ جدیدا هم که خریت هاى من اضافه شده
هردو زدیم زیر خنده و شاید این خنده هاى الکى کمى دردمان را التیام بخشد
آن روز حوصله باشگاه را اصلا نداشتم ولى میدانستم نباید مسئولیتم را فراموش کنم و
قتى رسیدم چند پیغام از معین روى تلفن دفتر داشتم
با حرفهاى دیشب فکر میکردم کمى از کنترل هایش را کم کند ولى هیچ فرقى نکرده بود باز همان رفتار ها و بازخواست هاى همیشگى اش شروع شد !!!
معین غیر قابل تغییر بود و این بزرگترین حقیقت زندگى مان بود
کارهایم سبک شده بود و مشغول تمرین هاى روز مره ام بودم که منشى باشگاه بسته اى برایم آورد قابل حدس بود معین برایم گوشى خریده بود با اینکه مدل جدیدترى از قبلى بود اما نتوانست جاى آن را برایم پر کند خودش دنبالم آمد و شام با هم به رستوران رفتیم نگاهش آنقدر دقیق بود که بعضى اوقات حس میکردم سالهاست مرا ندیده است
قاشق را در دهانم گزاشتم و خنده ام گرفت
_ چرا این طورى نگام میکنى ؟
برعکس من اصلا نخندید
_ مواظب خودت باش بهم قول بده
_ اینقدر مواظبمى که نیاز نیست خودم مواظب باشم جناب نامدار
_ اگه یه روز نبودم
بغضم گرفت
_ آوردى غذا رو کوفتم کنى ؟؟؟ اون روزى که تو نباشى منم نیستم یعنى هرجا تو باشى منم هستم پس نمیشه من باشم و تو نباشى
_ نه قربونت بشم ،بخور نوش جونت
_ معین کاش در این حالت مهربونت میشد بهت تافت بزنم همینجورى ثابت بمونى
بالاخره خندید
_ اونوقت همیشه مهربون باشم تو یا زمینو منهدم میکنى یا خودتو
_ اوف اونقدرها هم دیگه مخرب نیستم
_ عشق آدمو اهلى میکنه
_ شازده کوچولو ؟ داستانشو امشب واسم میخونى؟
_ امشب خیلى کارها داریما
چشمک زد و من عاشق این معین پر حرارت بودم
***
عماد سعى میکرد کم کم حداقل ظاهرش را به روال عادى زندگى برگرداند با اینکه از چند فرسخى غم چهره اش مشخص بود ، براى آرامش دل عزیزانش خودش را سر پا نگه داشته بود
تمام امور مراسم عروسى به بهترین نحو انجام میشد روز پرو آخرِ لباسم در مزون فرانسوى در آن همه سپیدى در مقابل آینه حس کردم چه قدر خوشبخت بودن ترسناک است!!! نه اینکه زشت و بد باشد نه! اینقدر خوب است که هر لحظه نگران از دست دادنش خواهى بود…
عمه برایم دعا میخواند آوا مدام از لباس تعریف میکرد معین را ممنوع الورود کرده بودند و خودم از تماشاى خودم سیر نمیشدم پیراهن سپید ساده با دنباله اى بلند و رویایى یقه پرنسسى اش را سر تا سر سنگ سوراسکى درخشان زینت بخشیده بود و من مطمئنم این لباس نهایت آرزوى خیلى از دخترکان است
با ذوق چرخى زدم و رو به عمه گفتم:
_ دیدى بالاخره منو توى این لباس دیدى
اشکش را پاک کرد و باز قربان صدقه ام رفت
_ چشم عسلى من شبیه فرشته ها شدى
در آغوشش کشیدم
صاحب مزون همان لحظه تاج بزرگ و درخشانى را روبه رویم گرفت و گفت:
_ خانوم نامدار این تاج معروف این برنده که فقط ۲ تا ازش تو کل دنیا موجوده امتحانش کن
اصلا از آن تاج خوشم نیامده بود
_ نه دوسش ندارم معین هم میدونم خوشش نمیاد
زن اخمى کرد و گفت :_ پس با اجازتون من تاج رو میبرم بیرون ایشون ببینن مطمئنم انتخابشون همینه
با حرص گفتم: خودم لباسمو عوض میکنم میبرم نشونش میدم
بعد از تعویض لباسم با اکراه تاج را برداشتم و سمت اتاقى که معین منتظرم بود رفتم ، مشغول حرف زدن با تلفنش بود با دیدنم لبخندى زد و فهمید باید زود تماسش را قطع کند
_ لباستو دوست داشتى ؟
محکم بغلش کردم
_ سلیقه ات حرف نداره
_ حیف که توى تنت نزاشتى ببینم
_ میبینى دیگه باید صبر کنى
نگاهى به تاج در دستم انداخت و گفت:
_ این چیه
_ چه میدونم این زنیکه میگه سلیقه جناب نامدار اینه
لبش را گاز گرفت و گفت: مودب باش شما
_ خوب به اون چه سلیقه تو چیه
_ واقعا هم به اون چه ، این شبیه کلاه خوده نه تاج
بعد هر دو با هم خندیدیم
در حالى که میب*و*سیدم گفت:
_ به دیزاینرت بگو تاج گل طبیعى سفید واسه اون شب آماده کنه، موافقى؟
_ عالیه من که میدونى از جواهر و زیاد درخشیدن بدم میاد
محکم تر بغلم کرد و من را به خودش چسباند
_ اون دوتا چشم کهرباییت اندازه همه جواهرهاى دنیا میدرخشه آخه عشق من
لبش را به لبم دوخت میخواستم همراهى اش کنم که در سالن باز شد و من مثل برق گرفته ها از او جدا شدم
با ورود صاحب مزون مردِ سخت و جدى من که کمى مشتش جلوى او باز شده بود سرخ شده چند سرفه کرد و سعى کرد مسیر فکرى چشم هاى متعجب زن را تغییر دهد و من چه قدر از این مزاحم هاى این مواقع حساس بیزار بودم آخر معین من هر ب*و*سه و هر حرکتش جدید و ناب بود از این مردهایى که مدام آویزانت میشوند براى سیراب کردن مردانه هایشان نبود
نمیدانم چرا اما تشنه کردن را خوب بلد بود یا شاید عطش من از وجود او زیاد شده بود هر لحظه و هر جا جا انتظارش را میکشیدم هر بار با او بودن مثل سِیر کردن در سیاره اى ناشناخته بود این ناب بودنش باعث میشد سخت گیریها و گاه تند مزاجى هایش را نادیده بگیرم…
***
صبح جمعه معین حکم کرد به عمارت برویم قصد داشتم سراغ لیلى بروم قبول کردم آنجا راحت تر میتوانستم بهانه براى رفتن پیدا کنم ، به آوا اصرار کردم همراهم به خرید بیاید به معین گفتم آوا از من خواسته با او به خرید بروم او هم در عمارت کا
ر داشت و با رفتنمان مخالفتى نکرد
تمام طول راه آوا تمام حواسش به جاى رانندگى پرت من بود نگران بود او را در یک مجتمع تجارى تنها گزاشتم و قول دادم ۲ ساعت دیگر همانجا باشم بیچاره از ترس معین رنگ به صورت نداشت
به سختى با تاکسى خودم را به خانه لیلى رساندم
مشغول شستن حیاط بود با دیدن من سریع بلند شد و دست هایش را با دامنش خشک کرد و سمتم آمد
_ اومدى دور سرت بگردم ؟
چشمهایش میدرخشید با ذوق بغلم کرد دلم براى این زن که در جوانى چنین شکسته و فرتوت شده بود میسوخت
بینى اش را بالا کشید و با غم خاصى گفت
_ چند شبه خواب عمادو میبینم پریشون دیدمش دلم آشوب بود ، حالش خوبه؟ سلامته؟
_ سلامته ولى روحش و قلبش داغونه
بغضش غوغا کرد
دستم را گرفت و لب پله اى با هم نشستیم
دستم را محکم میان دستهایش گرفته بود
_ من این بلا رو سر خودم و عماد و بچه ام آوردم خدا ازم نمیگذره و هرچى سرم بیاد حقمه
سعى کردم آرامش کنم
_ گذشته رد شد و رفت الان تنها کارى که میتونى واسه عماد کنى نجات خودته بزار خیالش راحت شه اونم فکر میکنه پیمان به خاطر انتقام از اونا اینکارو باهات کرده اونم عذاب وجدان داره
_ من دیگه چیزى ازم نمونده شرمندگى خوبى هاى عماد همیشه باهامه
_ نمیاى باهام؟!
_ نمیخوام عماد باز درگیر من شه
_ قرار نیست بفهمه و در جریان باشه وقتى موفق شدیم بهش میگیم، اگه در خودت میبینى از همین الان بسم الله
سرش را پایین انداخت و چند ثانیه بعد گفت :
_ کجا بریم؟
_ یه انیستو معتبر پیدا کردم که بسترى میشى کارا طلاقتم وکیل انجام میده بى دردسر
_ خدا از بزرگى کمت نکنه
_ الان میاى؟
_ آدرس بهم بده فردا صبح اونجام یه کاراى ناتموم دارم تا شب انجام میدم
شماره تلفنم را برایش نوشتم و آخرین حرفهایمان را زدیم
به سمت خیابان رفتم که دو معتاد با چاقو در مقابلم ظاهر شدند و تهدیدم کردند خیلى حقیر و ناتوان بودند تمام پولى که همراهم بود را به آنها دادم حتى ساعتم، ولى چشم طمعشان روى حلقه ام زوم شده بود دیگر وقت شفقت و گذشت تمام شده بود با آنها درگیر شدم با اینکه چاقو خراش کوچکى از روى مانتو به بازویم وارد کرد ولى چند ثانیه بعد هر دو نقش زمین شدند خم شدم و ساعتم را برداشتم اما پول ها را برایشان گذاشتم و با سرعت هرچه تمام خودم را با تاکسى سر قرارم با آوا رساندم
پایان قسمت ۵۹
یا حق
#۶۰ قسمت ۶۰ این مرد امشب میمیرد
” به رسم قصه ها ، یکی بود یکی نبود …
…در این هنگام بود که روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید، ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت: من اینجا هستم، زیر درخت سیب…
شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!…
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو…
روباه گفت: من نمیتوانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکردهاند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش!
اما پس از کمی تامل باز گفت:
– “اهلی کردن” یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه میگردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدمها میگردم. “اهلی کردن” یعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش میدهند و تنها فایدهشان همین است. تو پی مرغ میگردی؟
شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست میگردم. نگفتی “اهلی کردن” یعنی چه؟
روباه گفت: “اهلی کردن” چیز بسیار فراموش شدهای است، یعنی “علاقه ایجاد کردن…”
– علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسربچهای بیش نیستی. مثل صدها هزار پسربچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود…
شازده کوچولو گفت: کمکم دارم میفهمم… گلی هست… و من گمان میکنم که آن گل مرا اهلی کرده است…
روباه گفت: ممکن است. در کره زمین همه جور چیز میشود دید…
شازده کوچولو آهی کشید و گفت:گـــل من گـــاهی بداخلاق,کم حوصــــله و مغـــرور بود..اما مـــاندنی بـــود..این بودنش بود که او را تبدیل به گـــل من کرده .. ولی آنکه من میگویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت:
– در سیاره دیگری است؟
– بله.
– در آن سیاره شکارچی هم هست؟
– نه.
– چه خوب!… مرغ چطور؟
– نه!
روباه آهی کشید و گفت: همیشه یک پای کار می لنگد.
لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:
– زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار میکنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت میگذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندمزارها را در آن پایین میبینی؟ من نان نمیخورم و گندم در نظرم چیز بیفایدهای است. گندمزارها مرا به یاد هیچ چیز نمیاندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت…
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
– بیزحمت… مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم میخواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمیتوان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدمهاماندهاند بیدوست . تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور باشی ، خیلی صبور. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها مینشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوءتفاهم است. ولی تو هر روز میتوانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت:
– بهتر بود به وقت دیروز میآمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه ببعد کمکم خوشحال خواهم شد، و هر چه بیشتر وقت بگذرد، احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجانزده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پیخواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمیداند کی خود را برای استقبال تو بیاراید… آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
شازده کوچولو پرسید: “آیین” چیست؟
روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده، چیزی است که باعث میشود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعتهای دیگر فرق پیدا کند. مثلا شکارچیان من برای خود آیینی دارند: روزهای پنجشنبه با دختران ده میرقصند. پس پنجشنبه روز نازنینی است. من در آن روز تا پای تاکستانها به گردش میروم. اگر شکارچیها هروقت دلشا
ن میخواست
میرقصیدند، روزها همه به هم شبیه میشدند و من دیگر تعطیل نمیداشتم.
…
بالاخره شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت:
-آه، من گریه خواهم کرد.
شازده کوچولو گفت:
- تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم…
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: ولی تو گریه خواهی کرد!
-درست است.
– پس چیزی برای تو نمی ماند.
– چرا، می ماند. رنگ گندمزارها…که به رنگ موهای طلایی تو است، یاد تو را برایم زنده می کند…
سپس گفت:
-برو دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت درجهان یکتاست.بعد برای خداحافظی پیش من بر گرد تا رازی را به تو هدیه کنم.
شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید. به آنها گفت:
شما هیچ شباهتی به گل من ندارید ، شما هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه من هم مثل شما بود. روباهی شبیه صد هزار روباه دیگر بود. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست.
و گلها سخت شرمنده شدند.
شازده کوچولو باز گفت:
-شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید.کسی برای شما نمی میرد.البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند ولی او به تنهایی مهم تر از همه شماست، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام،
چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام، چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشته ام(جز دو سه کرم برای پروانه شدن)، چون فقط به گله گذاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است.
سپس پیش روباه بر گشت. گفت:
- خدا حافظ.
روباه گفت:
– خدا حافظ. راز من این است و بسیار ساده است: « فقط با چشم دل می توان خوب دید.اصل چیزها از چشم سر پنهان است.»
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
روباه باز گفت:
-همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام…
روباه گفت:
– آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول گلت هستی…
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
من مسئول گلم هستم.”
کتاب را بست و مرا که چون کودکى مشتاقِ داستان در آغوشش بودم را بیشتر به خود فشرد پیشانى ام را ب*و*سید و زیر لب تکرار کرد:
_ من مسئول گلم هستم
همانطور که روى سینه برهنه اش با ناخن هایم طرح میزدم گفتم: منم تازه فهمیدم اهلى شدن یعنى چى
باز هم ب*و*سیدم
_ اینم از داستان امشب
_ خوش به حالت
با تعجب نگاهم کرد و گفت
_ چرا؟
_ یه عالمه کتاب خوندى شعر و داستان بلدى مهمتر از همه بلدى خوب بنویسى خوب حرف بزنى
لبخند زد و گفت:
_ تا قبل اومدن تو نمیدونستم این قابلیت ها رو دارم پس این هنره بودنِ توئه خانم کوچولو
مشت آرامى به سینه اش زدم
_ این قدر به من نگو خانم کوچولو دیگه
لبخند شیطنت آمیزى زد و با انگشت روى لبم را نوازش کرد و به تنم چشم دوخت و گفت:
_ خانم بزرگ شدن میدونى که چه عواقبى داره؟
دستش که سمت پیراهنم رفت با یاد آورى زخم بازویم که تمام طول روز زیر آستین بلند پنهان کرده بودم مثل فنر از جا پریدم
با چشم هاى پر از سوال خیره نگاهم کرد صدایش جدى شده بود
_ چته؟ چى شد؟
_ میشه بخوابیم من خوابم میاد
چشم هایش را به سبک خودش ریز کرد و گفت:
_ میخوابیم ،این ترسیدن داشت؟!
( سر اینو کلاه گزاشتن محاله !!)
پتو را محکم دور خودم و پیچیدم و خودم را جمع کردم و چشمهایم را به زور بستم و گفتم: عشقم شبت بخیر
هیچ نمیگفت و ثابت مانده بود آن سى ثانیه از وحشتناک ترین لحظات آن شبانه روز بود سکوت معین همیشه یک کتاب تعبیر داشت در پسِ هر سکوتش یک حرکت و تصمیم غافلگیر کننده نهفته بود و همین طور هم شد!!!!
وقتى آن قدر جدى نامم را به زبان آورد فاتحه خودم را خواندم!!!
_ یلدا!!!
( یا خدا خودت رحم کن)
با صداى خواب آلو گفتم
_ بله
صدایش مدام جدى تر و دستورى تر میشد !!!
_ پاشو بشین لطفا
و معنى این مدل لطفا گفتنش را فقط من میدانستم
_ آخه خسته ام خوابم میاد
_ میخوابیم ولى قبلش شما باید یه چیزى واسه من تعریف کنى ، درسته؟!
مشت من در مقابل این مرد همیشه باز شده بود!!!
نشستم و زیر چشمى نگاهش کردم از نگاهش شرم داشتم
بغض کرده بودم و چانه ام میلرزید ، چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد
_ گریه نمیکنیا!!!
_ ببخشید
_ چیزى که نمیدونمو ببخشم؟
_ میشه ندونسته ببخشى؟
_ من فقط دروغ و پنهان کاریو هیچ وقت نمیبخشم
اینو چرا متوجه نمیشى؟
_ خوب ته همه کارهاى بد به همینا میرسه دیگه
اخم کرده بود
_ پیرهنتو در بیار
چاره اى جز تسلیم شدن نداشتم لباسم را که در آوردم چشمش به باند و چسبى که روى زخمم گزاشته بودم افتاد انگار همه دلخورى ها و جدیتش تبدیل به نگرانى ش
د
دست سمت باند برد پرسید
_ چه کردى با خودت باز؟
بغض مانده در گلویم شکست ، معین باند و چسب را با دقت و آرام باز کرد زخمم عمیق نبود حتى خونریزى هم نداشت دندان هایش را روى هم محکم فشار داد
_ درد داره؟
_ نه
_ پس این گریه واسه چیه؟
با سوالش گریه ام تشدید شد و میان گریه جوابش را دادم
_ الان میپرسى چرا این طورى شده واسه اون گریه میکنم
میان همه عصبانیت و نگرانى اش خنده اش گرفت رویش را برگرداند تا خنده اش را نبینم و گفت:
_ بعد میگى به من نگو بچه نگو کوچولو ، مراقبم نباش ، کنترلم نکن ، بابام نباش ، کارا و رفتاراى تو رو مهرسامم انجام نمیده
حق با او بود لوس شدن و گریه را سپر فرار از شماتت هایش کرده بودم
از جایش بلند شد و بیرون رفت و چند دقیقه بعد با بتادین و باند بر گشت و در حال ضد عفونى کردن زخمم گفت:
_ میشنوم
بتادین زخمم را میسوزاند ولى وقت اعتراض نبود باید فکر جوابى قانع کننده براى معین بودم
_ عصبانى نشو راستشو میگم
_ راستشو میگى
_ دوتا معتاد پولامو گرفتن و با چاقو تهدیدم کردن حلقمو که خواستن باهاشون درگیر شدم
چشم هایش از فرط تعجب گشاد شده بود رنگش پرید!!! صدایش خیلى بلند شده بود
_ یلدا!!!!!!
چشم هایم را بستم و تند تند شروع کردم
_ جون من داد نزن قاطى هم نکن من دوستت دارم نمیخواستم نگران شى بعدم تقصیر من نبود اونا یهو منو یه جاى خلوت خفت کردن نگو که چرا در گیر شدى و باید حلقه رو میدادى که عمرا حلقمو میدادم
جرات باز کردن چشم هایم را نداشتم
_ کجا؟!
( واى جواب این سوالشو چى بدم؟ )
_ تو پشت پارکینگ پاساژ
_ آوا کجا بود؟
_ توى پاساژ
_ تو تنها اونجا چى کار میکردى؟
_ من از یه در اشتباهى رفتم یهو از اونجا در اومدم
کلافه شده بود دستش را روى سرش گزاشته بود
_ الان باید بفهمم؟ حتما دلیلى واسه پنهان کاریات دارى
_ نمیخواستم نگران شى
_ باورم نمیشه یلدا و بالاخره علتشو خودم میفهمم و میدونى مسئله اى که خودم بفهمم با اینکه خودت بگى واسم خیلى با هم فرق داره
لعنت به من و پنهان کارى هایم !!!!!
زخمم را که بست بدون هیچ حرفى و با دلخورى خوابید و مجبورم کرد من هم بى صدا بخوابم و فقط خدا میدانست سکوت این مرد بدترین شکنجه عمرم بود
صبح با تلفن عماد از خواب بیدار شدم معین حمام بود تلفن را که جواب دادم توقع نداشتم عماد عزیزم آنقدر عصبى باشد
_ الو یلدا کجایى تو؟!
_ جانم ؟ خونه ام
_ تو دیروز اون محله چه غلطى میکردى بى خبر من؟
نمیدانستم چه جوابى باید بدهم
_ عماد من میخواستم با لیلى حرف بزنم
_ تو میدونى اون محله کجاست؟! تو بدون اطلاع من و تنها رفتى ؟! آقا بفهمه من چه جوابى براش دارم؟ تو شوهرتو نمیشناسى ؟ واى واى واى مغزم سوت کشید
_ عماد من باید باهاش حرف میزدم ، خودش بهت گفت؟
_ خیر ولى فکر کردى من نمیفهمم تو اون خونه چه خبره؟ دفعه آخرته اون سمتا میرى باشه؟
_ باشه بابا حالا گنده اش نکن
خیلى جدى گفت:
_ سریع قول بده زود باش
باید قول میدادم؟!
_ ببین عماد من از اینکه همه مواظبمن بدم میاد من میتونم خودم تصمیم بگیرم خودمم مراقب…
هنوز حرفم تمام نشده بود که معین حوله به تن از حمام خارج شد و خیره به من ماند که حرفم را قورت داده بودم
عماد پرسید: یلدا چى شدى؟
_ باشه باشه میام
_ کجا بیاى؟
_ آره معینم از حمام اومده
چشم هاى تنگ شده معین دیدنى بود!!!
_ برو تا جفتمونو به باد فنا نسپردى
_ قربونت منم همینطور
بعد از اینکه قطع کردم معین با حالت چشم پرسید چه کسى پشت خط بوده است؟
_ عماد بود
_این موقع صبح چى کار داشت؟
_ من باید واسه حرف زدن با داداشمم حساب کتاب پس بدم؟!
معین از حاضر جوابى متنفر بود و میخواستم مسیر فکرى اش را عوض کنم با اخم و تاسف چند ثانیه نگاهم کرد و تصمیم گرفت متود شکنجه سکوت را ادامه دهد!!!
و اگر میدانستم این سکوت تا کجا ادامه خواهد داشت قطعا همانجا با یک ب*و*سه تمامش میکردم
تصمیمش را گرفته بود و قصد رفتن به امارات را داشت هرچند که فقط ۴ روز بود اما جدایى از جان جانان براى من محال بود
حکم کرد که به عمارت بروم و تنها در خانه نمانم حس میکردم میتوانست نرود و قصدش از رفتن تنبیه من است سعى کردم خودم را بى تفاوت جلوه دهم ،جنگى بى دلیل در سکوت آغاز شده بود !!!!
چمدانش را خودش بست و کمکش نکردم خودم را سرگرم آرایش کرده بودم و با حرص بیشتر و بیشتر آرایش میکردم
آماده که شد صدایش را که این روزها از من دریغ میکرد را شنیدم که صدایم میکرد
_ یلدا حاضرشدى تو پارکینگم
رفت!!! لج کرده بودم و از حرصم خیلى معطل کردم وقتى رفتم منتظر عصبانیتش بودم ولى خیلى ریلکس در ماشین منتظر مانده بود سوار که شدم به رسم و عادت همیشه خم شد و کمربندم را بست و از جعبه دستمال کاغذى دستمالى بیرون آورد و رو به رویم گرفت
با تعجب پرسیدم
_ این چیه؟
نگاهم کرد و با اشاره چشمش لبم را نشان داد و گفت
_ پر رنگه کمش کن
( فداى اون غیرتت بشم که حساسیتت به رژ در هر حالتى پا ب
ر جاست)
دستمال را گرفتم و جلوى آینه کل رژم را با حرص پاک کردم باز اهمیت نداد و ماشین را روشن کرد و از پارکینگ خارج شد
در حالى که حواسش به رانندگى بود و نگاهم از عمد نمیکرد شروع کرد
_ دوست ندارم بگم این چند روز لازم نیست برى باشگاه و بمونى خونه، ولى ولى ولى فقط عاقل باش
_ من عاقلم تو هم نگرانم بودى نمیرفتى
_ نمیشد نرم
_ میشد
توقع داشتم مثل همیشه نازم را بکشد ولى باز سکوت و لعنت به این سکوت!!!!
معین رفت و با هر بار رفتنش نیمى از عمر مرا با خودش میبرد
به خودم قول دادم اینبار واقعا عاقل باشم و به او ثابت کنم لیاقت اعتماد را دارم
کارهاى بسترى لیلى را انجام دادم و با وکیل براى طلاقش صحبت کردم مجبور شده بودم شماره وکیل را از منشى شرکت بگیرم و بالاخره رئیس بزرگ کارمندهایش طورى تفهمیم کرده بود که از هیچ چیز را براى گزارش به او نمیگذشتند
مشغول بازى با مهرسام بودم که تلفنم زنگ خورد هنوز دلم با دیدن اسمش روى صفحه گوشى ام میلرزید
_ بله
صداى بم و جذابش بهترین ملودى دنیا بود
_ سلام خانوم
_ سلام آقا
_ خوبى؟
_ نبودنت ,
نقشه ى خانه را عوض کرده است …
و هرچه مى گردم
آن گوشه ى دیوانه ى اتاق را پیدا نمى کنم …
احساس مى کنم
کسى که نیست
کسى که هست را
از پا درمى آورد …
نمیدانم چرا قطعه اى که در دل تنگى اش دیشب در دفتر خاطراتم نوشته بودم برایش خواندم!!! من در زیبا ابراز عشق کردن ضعیف بودم و معین بیچاره حتما بهت زده شده بود بعد چند ثانیه صداى لرزانش خرمن جانم را به آتش کشید
_دوستت دارم دوستت دارم
از این دوست داشتن هایى که همیشه براى مبادا قایمش میکرد!!!
بعضى وقت ها گریه چه قدر شیرین است
_ خانومم گریه نکن دیگه
_ چرا رفتى؟
_ مگه بودنم ناراحتت نمیکرد مگه گیر دادنام اذیتت نمیکرد ؟
_ معین با نبودنت منو مجازات نکن
_ نه نمیخواستم مزاحمت باشم نمیخواستم تو چیزهایى که بهم مربوط نیست دخالت کنم و حساب کتاب پس بدى
_ متلک میندازى ؟
_ نه واقعیت رو میگم
چه قدر از پنهان کردن از معین خسته بودم دلم قدرى رو راست بودن میخواست تاوانش هرچه بود اهمیتى نداشت
_ معین من کار بدى نمیکنم فقط دارم به یه نفر کمک میکنم مثل خودت که به خیلى ها کمک میکنى
_ من حرفى زدم ؟ چیزى پرسیدم؟
_ میدونم که ناراحتى ازم
_ نه فقط بدون طلاق همیشه آخرین راه حله دوستى و کمکت دوستى خاله خرسه نباشه
_ بعضى وقتها بهترین و تنها راه حله
_ تا توى زندگى کسى نباشى نمیتونى اینو تشخیص بدى
_ تو میدونى اون که دارم کمکش میکنم کیه؟
_ نه ولى خودم نخواستم بدونم ، گفتم لازم نیست کاراى تو رو بهم گزارش بده
_معین من میخوام بهت بگم به کمکت نیاز دارم
_ باشه عزیزم هر وقت حس کردى باید بهم بگى در خدمتتم
چه قدر خجالت زده شده بودم….
_ کى بر میگردى؟
_ پروازم پس فرداست ولى میگم فردا اوکى کنن بیام خوبه؟
_ آره زود بیا هرچه زودتر
عاشقانه هایى که خرج هم کردیم حتى یاد آورى جملاتش هم دلم را آرام آرام میکند …
با اصرار عمه را راضى کردم به آپارتمان بروم و خودم و خانه را براى جان جانان آماده کنم
با هزار زحمت و پرس و جو از عمه فسنجون درست کردم ، به خودم رسیدم و آماده آمدنش بودم
تلفن خانه زنگ خورد شماره اش را نمیشناختم معین دوست نداشت تلفن ناشناس را جواب بدهم نمیدانم چرا نیرویى مرا به سمت گوشى تلفن برد گوشى را برداشتم بدون اینکه چیزى بگویم صداى یک زن تمام قلب و احساسم را چلاند…
_ الو معین ؟
معین ؟! نام جان جانان من را که نزدیک ترین هایش به زبان نمى آورند را چه راحت و صمیمى به زبان مى آورد این ناشناس !!!!
معین گفتن تنها حق من بود و بس
با همه حرصم جواب دادم
_ بله؟ بفرمایید؟
چند لحظه مکث کرد و تماس را قطع کرد
گوشى در دستم مانده بود
خدایا چرا همیشه در خوش ترین لحظاتم دردى از دور دست ها بر سرم فرود مى آید؟
معین آمد ب*و*سیدم بغلم کرد شام خوردیم سوغاتى هایم را باز کردم از دل تنگى هایش گفت …
اما هیچ نفهمیدم یلدا همان ساعت ها با صداى آن زن ناشناس به دنیاى دیگرى هجرت کرده بود
لذت همه خوشى هایم را یاد آورى اسم جان جانانم که یک زن هجى کرده بود نابود میکرد….
پایان قسمت ۶۰
یا حق
#۶۰ قسمت ۶۰ این مرد امشب میمیرد
” به رسم قصه ها ، یکی بود یکی نبود …
…در این هنگام بود که روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید، ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت: من اینجا هستم، زیر درخت سیب…
شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!…
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو…
روباه گفت: من نمیتوانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکردهاند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش!
اما پس از کمی تامل باز گفت:
– “اهلی کردن” یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه میگردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدمها میگردم. “اهلی کردن” یعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش میدهند و تنها فایدهشان همین است. تو پی مرغ میگردی؟
شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست میگردم. نگفتی “اهلی کردن” یعنی چه؟
روباه گفت: “اهلی کردن” چیز بسیار فراموش شدهای است، یعنی “علاقه ایجاد کردن…”
– علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسربچهای بیش نیستی. مثل صدها هزار پسربچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود…
شازده کوچولو گفت: کمکم دارم میفهمم… گلی هست… و من گمان میکنم که آن گل مرا اهلی کرده است…
روباه گفت: ممکن است. در کره زمین همه جور چیز میشود دید…
شازده کوچولو آهی کشید و گفت:گـــل من گـــاهی بداخلاق,کم حوصــــله و مغـــرور بود..اما مـــاندنی بـــود..این بودنش بود که او را تبدیل به گـــل من کرده .. ولی آنکه من میگویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت:
– در سیاره دیگری است؟
– بله.
– در آن سیاره شکارچی هم هست؟
– نه.
– چه خوب!… مرغ چطور؟
– نه!
روباه آهی کشید و گفت: همیشه یک پای کار می لنگد.
لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:
– زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار میکنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت میگذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندمزارها را در آن پایین میبینی؟ من نان نمیخورم و گندم در نظرم چیز بیفایدهای است. گندمزارها مرا به یاد هیچ چیز نمیاندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت…
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
– بیزحمت… مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم میخواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمیتوان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدمهاماندهاند بیدوست . تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور باشی ، خیلی صبور. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها مینشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوءتفاهم است. ولی تو هر روز میتوانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت:
– بهتر بود به وقت دیروز میآمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه ببعد کمکم خوشحال خواهم شد، و هر چه بیشتر وقت بگذرد، احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجانزده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پیخواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمیداند کی خود را برای استقبال تو بیاراید… آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
شازده کوچولو پرسید: “آیین” چیست؟
روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده، چیزی است که باعث میشود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعتهای دیگر فرق پیدا کند. مثلا شکارچیان من برای خود آیینی دارند: روزهای پنجشنبه با دختران ده میرقصند. پس پنجشنبه روز نازنینی است. من در آن روز تا پای تاکستانها به گردش میروم. اگر شکارچیها هروقت دلشا
ن میخواست
میرقصیدند، روزها همه به هم شبیه میشدند و من دیگر تعطیل نمیداشتم.
…
بالاخره شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت:
-آه، من گریه خواهم کرد.
شازده کوچولو گفت:
- تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم…
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: ولی تو گریه خواهی کرد!
-درست است.
– پس چیزی برای تو نمی ماند.
– چرا، می ماند. رنگ گندمزارها…که به رنگ موهای طلایی تو است، یاد تو را برایم زنده می کند…
سپس گفت:
-برو دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت درجهان یکتاست.بعد برای خداحافظی پیش من بر گرد تا رازی را به تو هدیه کنم.
شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید. به آنها گفت:
شما هیچ شباهتی به گل من ندارید ، شما هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه من هم مثل شما بود. روباهی شبیه صد هزار روباه دیگر بود. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست.
و گلها سخت شرمنده شدند.
شازده کوچولو باز گفت:
-شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید.کسی برای شما نمی میرد.البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند ولی او به تنهایی مهم تر از همه شماست، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام،
چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام، چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشته ام(جز دو سه کرم برای پروانه شدن)، چون فقط به گله گذاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است.
سپس پیش روباه بر گشت. گفت:
- خدا حافظ.
روباه گفت:
– خدا حافظ. راز من این است و بسیار ساده است: « فقط با چشم دل می توان خوب دید.اصل چیزها از چشم سر پنهان است.»
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
-اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
روباه باز گفت:
-همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام…
روباه گفت:
– آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول گلت هستی…
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
من مسئول گلم هستم.”
کتاب را بست و مرا که چون کودکى مشتاقِ داستان در آغوشش بودم را بیشتر به خود فشرد پیشانى ام را ب*و*سید و زیر لب تکرار کرد:
_ من مسئول گلم هستم
همانطور که روى سینه برهنه اش با ناخن هایم طرح میزدم گفتم: منم تازه فهمیدم اهلى شدن یعنى چى
باز هم ب*و*سیدم
_ اینم از داستان امشب
_ خوش به حالت
با تعجب نگاهم کرد و گفت
_ چرا؟
_ یه عالمه کتاب خوندى شعر و داستان بلدى مهمتر از همه بلدى خوب بنویسى خوب حرف بزنى
لبخند زد و گفت:
_ تا قبل اومدن تو نمیدونستم این قابلیت ها رو دارم پس این هنره بودنِ توئه خانم کوچولو
مشت آرامى به سینه اش زدم
_ این قدر به من نگو خانم کوچولو دیگه
لبخند شیطنت آمیزى زد و با انگشت روى لبم را نوازش کرد و به تنم چشم دوخت و گفت:
_ خانم بزرگ شدن میدونى که چه عواقبى داره؟
دستش که سمت پیراهنم رفت با یاد آورى زخم بازویم که تمام طول روز زیر آستین بلند پنهان کرده بودم مثل فنر از جا پریدم
با چشم هاى پر از سوال خیره نگاهم کرد صدایش جدى شده بود
_ چته؟ چى شد؟
_ میشه بخوابیم من خوابم میاد
چشم هایش را به سبک خودش ریز کرد و گفت:
_ میخوابیم ،این ترسیدن داشت؟!
( سر اینو کلاه گزاشتن محاله !!)
پتو را محکم دور خودم و پیچیدم و خودم را جمع کردم و چشمهایم را به زور بستم و گفتم: عشقم شبت بخیر
هیچ نمیگفت و ثابت مانده بود آن سى ثانیه از وحشتناک ترین لحظات آن شبانه روز بود سکوت معین همیشه یک کتاب تعبیر داشت در پسِ هر سکوتش یک حرکت و تصمیم غافلگیر کننده نهفته بود و همین طور هم شد!!!!
وقتى آن قدر جدى نامم را به زبان آورد فاتحه خودم را خواندم!!!
_ یلدا!!!
( یا خدا خودت رحم کن)
با صداى خواب آلو گفتم
_ بله
صدایش مدام جدى تر و دستورى تر میشد !!!
_ پاشو بشین لطفا
و معنى این مدل لطفا گفتنش را فقط من میدانستم
_ آخه خسته ام خوابم میاد
_ میخوابیم ولى قبلش شما باید یه چیزى واسه من تعریف کنى ، درسته؟!
مشت من در مقابل این مرد همیشه باز شده بود!!!
نشستم و زیر چشمى نگاهش کردم از نگاهش شرم داشتم
بغض کرده بودم و چانه ام میلرزید ، چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد
_ گریه نمیکنیا!!!
_ ببخشید
_ چیزى که نمیدونمو ببخشم؟
_ میشه ندونسته ببخشى؟
_ من فقط دروغ و پنهان کاریو هیچ وقت نمیبخشم
اینو چرا متوجه نمیشى؟
_ خوب ته همه کارهاى بد به همینا میرسه دیگه
اخم کرده بود
_ پیرهنتو در بیار
چاره اى جز تسلیم شدن نداشتم لباسم را که در آوردم چشمش به باند و چسبى که روى زخمم گزاشته بودم افتاد انگار همه دلخورى ها و جدیتش تبدیل به نگرانى ش
د
دست سمت باند برد پرسید
_ چه کردى با خودت باز؟
بغض مانده در گلویم شکست ، معین باند و چسب را با دقت و آرام باز کرد زخمم عمیق نبود حتى خونریزى هم نداشت دندان هایش را روى هم محکم فشار داد
_ درد داره؟
_ نه
_ پس این گریه واسه چیه؟
با سوالش گریه ام تشدید شد و میان گریه جوابش را دادم
_ الان میپرسى چرا این طورى شده واسه اون گریه میکنم
میان همه عصبانیت و نگرانى اش خنده اش گرفت رویش را برگرداند تا خنده اش را نبینم و گفت:
_ بعد میگى به من نگو بچه نگو کوچولو ، مراقبم نباش ، کنترلم نکن ، بابام نباش ، کارا و رفتاراى تو رو مهرسامم انجام نمیده
حق با او بود لوس شدن و گریه را سپر فرار از شماتت هایش کرده بودم
از جایش بلند شد و بیرون رفت و چند دقیقه بعد با بتادین و باند بر گشت و در حال ضد عفونى کردن زخمم گفت:
_ میشنوم
بتادین زخمم را میسوزاند ولى وقت اعتراض نبود باید فکر جوابى قانع کننده براى معین بودم
_ عصبانى نشو راستشو میگم
_ راستشو میگى
_ دوتا معتاد پولامو گرفتن و با چاقو تهدیدم کردن حلقمو که خواستن باهاشون درگیر شدم
چشم هایش از فرط تعجب گشاد شده بود رنگش پرید!!! صدایش خیلى بلند شده بود
_ یلدا!!!!!!
چشم هایم را بستم و تند تند شروع کردم
_ جون من داد نزن قاطى هم نکن من دوستت دارم نمیخواستم نگران شى بعدم تقصیر من نبود اونا یهو منو یه جاى خلوت خفت کردن نگو که چرا در گیر شدى و باید حلقه رو میدادى که عمرا حلقمو میدادم
جرات باز کردن چشم هایم را نداشتم
_ کجا؟!
( واى جواب این سوالشو چى بدم؟ )
_ تو پشت پارکینگ پاساژ
_ آوا کجا بود؟
_ توى پاساژ
_ تو تنها اونجا چى کار میکردى؟
_ من از یه در اشتباهى رفتم یهو از اونجا در اومدم
کلافه شده بود دستش را روى سرش گزاشته بود
_ الان باید بفهمم؟ حتما دلیلى واسه پنهان کاریات دارى
_ نمیخواستم نگران شى
_ باورم نمیشه یلدا و بالاخره علتشو خودم میفهمم و میدونى مسئله اى که خودم بفهمم با اینکه خودت بگى واسم خیلى با هم فرق داره
لعنت به من و پنهان کارى هایم !!!!!
زخمم را که بست بدون هیچ حرفى و با دلخورى خوابید و مجبورم کرد من هم بى صدا بخوابم و فقط خدا میدانست سکوت این مرد بدترین شکنجه عمرم بود
صبح با تلفن عماد از خواب بیدار شدم معین حمام بود تلفن را که جواب دادم توقع نداشتم عماد عزیزم آنقدر عصبى باشد
_ الو یلدا کجایى تو؟!
_ جانم ؟ خونه ام
_ تو دیروز اون محله چه غلطى میکردى بى خبر من؟
نمیدانستم چه جوابى باید بدهم
_ عماد من میخواستم با لیلى حرف بزنم
_ تو میدونى اون محله کجاست؟! تو بدون اطلاع من و تنها رفتى ؟! آقا بفهمه من چه جوابى براش دارم؟ تو شوهرتو نمیشناسى ؟ واى واى واى مغزم سوت کشید
_ عماد من باید باهاش حرف میزدم ، خودش بهت گفت؟
_ خیر ولى فکر کردى من نمیفهمم تو اون خونه چه خبره؟ دفعه آخرته اون سمتا میرى باشه؟
_ باشه بابا حالا گنده اش نکن
خیلى جدى گفت:
_ سریع قول بده زود باش
باید قول میدادم؟!
_ ببین عماد من از اینکه همه مواظبمن بدم میاد من میتونم خودم تصمیم بگیرم خودمم مراقب…
هنوز حرفم تمام نشده بود که معین حوله به تن از حمام خارج شد و خیره به من ماند که حرفم را قورت داده بودم
عماد پرسید: یلدا چى شدى؟
_ باشه باشه میام
_ کجا بیاى؟
_ آره معینم از حمام اومده
چشم هاى تنگ شده معین دیدنى بود!!!
_ برو تا جفتمونو به باد فنا نسپردى
_ قربونت منم همینطور
بعد از اینکه قطع کردم معین با حالت چشم پرسید چه کسى پشت خط بوده است؟
_ عماد بود
_این موقع صبح چى کار داشت؟
_ من باید واسه حرف زدن با داداشمم حساب کتاب پس بدم؟!
معین از حاضر جوابى متنفر بود و میخواستم مسیر فکرى اش را عوض کنم با اخم و تاسف چند ثانیه نگاهم کرد و تصمیم گرفت متود شکنجه سکوت را ادامه دهد!!!
و اگر میدانستم این سکوت تا کجا ادامه خواهد داشت قطعا همانجا با یک ب*و*سه تمامش میکردم
تصمیمش را گرفته بود و قصد رفتن به امارات را داشت هرچند که فقط ۴ روز بود اما جدایى از جان جانان براى من محال بود
حکم کرد که به عمارت بروم و تنها در خانه نمانم حس میکردم میتوانست نرود و قصدش از رفتن تنبیه من است سعى کردم خودم را بى تفاوت جلوه دهم ،جنگى بى دلیل در سکوت آغاز شده بود !!!!
چمدانش را خودش بست و کمکش نکردم خودم را سرگرم آرایش کرده بودم و با حرص بیشتر و بیشتر آرایش میکردم
آماده که شد صدایش را که این روزها از من دریغ میکرد را شنیدم که صدایم میکرد
_ یلدا حاضرشدى تو پارکینگم
رفت!!! لج کرده بودم و از حرصم خیلى معطل کردم وقتى رفتم منتظر عصبانیتش بودم ولى خیلى ریلکس در ماشین منتظر مانده بود سوار که شدم به رسم و عادت همیشه خم شد و کمربندم را بست و از جعبه دستمال کاغذى دستمالى بیرون آورد و رو به رویم گرفت
با تعجب پرسیدم
_ این چیه؟
نگاهم کرد و با اشاره چشمش لبم را نشان داد و گفت
_ پر رنگه کمش کن
( فداى اون غیرتت بشم که حساسیتت به رژ در هر حالتى پا ب
ر جاست)
دستمال را گرفتم و جلوى آینه کل رژم را با حرص پاک کردم باز اهمیت نداد و ماشین را روشن کرد و از پارکینگ خارج شد
در حالى که حواسش به رانندگى بود و نگاهم از عمد نمیکرد شروع کرد
_ دوست ندارم بگم این چند روز لازم نیست برى باشگاه و بمونى خونه، ولى ولى ولى فقط عاقل باش
_ من عاقلم تو هم نگرانم بودى نمیرفتى
_ نمیشد نرم
_ میشد
توقع داشتم مثل همیشه نازم را بکشد ولى باز سکوت و لعنت به این سکوت!!!!
معین رفت و با هر بار رفتنش نیمى از عمر مرا با خودش میبرد
به خودم قول دادم اینبار واقعا عاقل باشم و به او ثابت کنم لیاقت اعتماد را دارم
کارهاى بسترى لیلى را انجام دادم و با وکیل براى طلاقش صحبت کردم مجبور شده بودم شماره وکیل را از منشى شرکت بگیرم و بالاخره رئیس بزرگ کارمندهایش طورى تفهمیم کرده بود که از هیچ چیز را براى گزارش به او نمیگذشتند
مشغول بازى با مهرسام بودم که تلفنم زنگ خورد هنوز دلم با دیدن اسمش روى صفحه گوشى ام میلرزید
_ بله
صداى بم و جذابش بهترین ملودى دنیا بود
_ سلام خانوم
_ سلام آقا
_ خوبى؟
_ نبودنت ,
نقشه ى خانه را عوض کرده است …
و هرچه مى گردم
آن گوشه ى دیوانه ى اتاق را پیدا نمى کنم …
احساس مى کنم
کسى که نیست
کسى که هست را
از پا درمى آورد …
نمیدانم چرا قطعه اى که در دل تنگى اش دیشب در دفتر خاطراتم نوشته بودم برایش خواندم!!! من در زیبا ابراز عشق کردن ضعیف بودم و معین بیچاره حتما بهت زده شده بود بعد چند ثانیه صداى لرزانش خرمن جانم را به آتش کشید
_دوستت دارم دوستت دارم
از این دوست داشتن هایى که همیشه براى مبادا قایمش میکرد!!!
بعضى وقت ها گریه چه قدر شیرین است
_ خانومم گریه نکن دیگه
_ چرا رفتى؟
_ مگه بودنم ناراحتت نمیکرد مگه گیر دادنام اذیتت نمیکرد ؟
_ معین با نبودنت منو مجازات نکن
_ نه نمیخواستم مزاحمت باشم نمیخواستم تو چیزهایى که بهم مربوط نیست دخالت کنم و حساب کتاب پس بدى
_ متلک میندازى ؟
_ نه واقعیت رو میگم
چه قدر از پنهان کردن از معین خسته بودم دلم قدرى رو راست بودن میخواست تاوانش هرچه بود اهمیتى نداشت
_ معین من کار بدى نمیکنم فقط دارم به یه نفر کمک میکنم مثل خودت که به خیلى ها کمک میکنى
_ من حرفى زدم ؟ چیزى پرسیدم؟
_ میدونم که ناراحتى ازم
_ نه فقط بدون طلاق همیشه آخرین راه حله دوستى و کمکت دوستى خاله خرسه نباشه
_ بعضى وقتها بهترین و تنها راه حله
_ تا توى زندگى کسى نباشى نمیتونى اینو تشخیص بدى
_ تو میدونى اون که دارم کمکش میکنم کیه؟
_ نه ولى خودم نخواستم بدونم ، گفتم لازم نیست کاراى تو رو بهم گزارش بده
_معین من میخوام بهت بگم به کمکت نیاز دارم
_ باشه عزیزم هر وقت حس کردى باید بهم بگى در خدمتتم
چه قدر خجالت زده شده بودم….
_ کى بر میگردى؟
_ پروازم پس فرداست ولى میگم فردا اوکى کنن بیام خوبه؟
_ آره زود بیا هرچه زودتر
عاشقانه هایى که خرج هم کردیم حتى یاد آورى جملاتش هم دلم را آرام آرام میکند …
با اصرار عمه را راضى کردم به آپارتمان بروم و خودم و خانه را براى جان جانان آماده کنم
با هزار زحمت و پرس و جو از عمه فسنجون درست کردم ، به خودم رسیدم و آماده آمدنش بودم
تلفن خانه زنگ خورد شماره اش را نمیشناختم معین دوست نداشت تلفن ناشناس را جواب بدهم نمیدانم چرا نیرویى مرا به سمت گوشى تلفن برد گوشى را برداشتم بدون اینکه چیزى بگویم صداى یک زن تمام قلب و احساسم را چلاند…
_ الو معین ؟
معین ؟! نام جان جانان من را که نزدیک ترین هایش به زبان نمى آورند را چه راحت و صمیمى به زبان مى آورد این ناشناس !!!!
معین گفتن تنها حق من بود و بس
با همه حرصم جواب دادم
_ بله؟ بفرمایید؟
چند لحظه مکث کرد و تماس را قطع کرد
گوشى در دستم مانده بود
خدایا چرا همیشه در خوش ترین لحظاتم دردى از دور دست ها بر سرم فرود مى آید؟
معین آمد ب*و*سیدم بغلم کرد شام خوردیم سوغاتى هایم را باز کردم از دل تنگى هایش گفت …
اما هیچ نفهمیدم یلدا همان ساعت ها با صداى آن زن ناشناس به دنیاى دیگرى هجرت کرده بود
لذت همه خوشى هایم را یاد آورى اسم جان جانانم که یک زن هجى کرده بود نابود میکرد….
پایان قسمت ۶۰
به نام حضرت دوست
#۶۱ قسمت ۶۱ این مرد امشب میمیرد
آن قدر آن تخت و کنار هم خوابیدن برایم مقدس بود که وقتى زمان خواب رسید احساس کردم حق ندارم با شک و تردید وارد این حریم شوم معین فهمیده بود یلدایش مثل همیشه نیست ولى میدانم سعى داشت صبر کند تا خودم بگویم ،این را از نگاهش میفهمیدم از طرز نگاه این مرد چندین نسخه کتاب باید نوشت…
نگاهم کرد نکاهش نکردم سر پایین انداختم ب*و*سه اى روى دستم زد و گفت:
_ دوست دارى بیاى تو بغلم حرف بزنى؟
معین ادعا داشت که روانشناسى را دوست ندارد ولى بهترین روانشناس دنیا بود البته شاید فقط براى من…
لب تخت نشست و دستم را گرفت و روى پایش نشاندم
دستم را میان دست قوى و مردانه اش گرفت و فشرد
من هیچ وقت قدرت چشم دوختن مستقیم به سیاهى چشم هایش را نداشتم
_ خانومى نگام نمیکنى؟
نمیتوانستم !! واقعا نمیتوانستم
سرش را کمى کج کرد و نزدیک صورتم آورد نفسش صورتم را قلقلک داد
لبش که به لب هایم دوخته شد چشم هایم خود به خود بسته شد دستم را میان دستش محکم فشار میداد و با دست دیگرش سرم را محکم نگه داشته بود
من همه غم هایم ریخت ، نوش داروى لب هایش معجزه میکرد ،چشیدن طعم لب هاى معشوق و اشکى که مثل رود گونه ام را میشست نفس هاى تندم و طپش موزون قلبم قابل توصیف نیست نمیدانم چه قدر طول کشید که دل کندیم از نوشیدن هم ، ولى وقتى چشم باز کردم آنقدر سبک شده بودم که میتوانستم در فضا معلق بمانم با پشت دست آرام اشک هایم را پاک کرد
این مرد در درمان روح و تسخیرت اعجوبه اى بود!!!
_ معین
_ جون معین
باید میگفتم بایدددد
_ قبل اومدنت یکى زنگ زد خونه
مکث کردم همانطور که نوازشم میکرد پرسید:
_ کى عزیزم؟
با دلخورى گفتم:
_ نمیدونم یه زن بود اسم تو رو صدا کرد ولى تا صداى منو شنید قطع کرد
چشم هایش را باز با همان سبک خودش تنگ کرد و گفت:
_ اى بابا بهش گفته بودم زنم خونه است اینجا زنگ نزنه ها
با حرص بازوهایش را فشار دادم، با صداى بلند خندید
_ دورت بگردم چند ساعته واسه این تو لکى ؟
با مظلومیت جوابش را دادم
_ اوهوم ، کى بود هان؟
_ من نمیدونم کى بوده ولى تو چى فکر میکنى؟
جدى شده بود و جدى پرسید!!!
_ معین من طاقت ندارم اسمتو یه زن اینجورى به زبون بیاره
_ مطمئنى صداشو نمیشناختى؟
_ آره به خدا
_ شماره اش رو نمیشناختى؟
_ فکر کنم تلفن همگانى بود
خنده کوتاهى کرد و گفت:
_ یه بازیه جدیده خوبه بهم گفتى
_ یعنى چى معین؟
_ فقط عاقل باش و هرچى شد به خودم بگو این جماعت ما رو ول نمیکنن
_ ما که از حقشونم بیشتر بهشون دادیم
_ درد اونا با پول حل نمیشه یادت نره مهره اصلیشون مهرانه و اونم تا زخم نزنه نمیشینه و منم همه نگرانیم براى تو به خاطر همینه چون فقط از راه تو و ضعف تو میتونن نفوذ پیدا کنن
_ چرا تمومش نمیکنن؟
_ تازه شروع کردن ، پیمان تمام سهاماشو به خاطر زمین زدن من شکونده یعنى بیشترین داراییشو حاضر شده از دست بده فقط براى لذت تماشاى شکست من
_ پیمان مشکلش با تو و عماد چیه؟
کلافه بود نفس عمیقى کشید و گفت؛
_ مشکلش حماقتشه پیمان یه مهره بود که به بازى گرفتنش واسه بدبخت کردن من اما نفهمید و نمیفهمه هرچند که پدرش از دشمن هاى دیرینه اتابک خان بوده
_ نمیفهمم دنبال چیه
_ دنبال یه عشق پوچ و واهیه که باختتش و منو مقصرش میدونه
برایم صحبت از ژاله سخت بود!!!!
_ چرا با هم ازدواج نکردن؟
_ عمو جهان ازم خواست نزارم
همه چیز برایم روشن شده بود …
من معین را باور داشتم به خودم و او قول دادم وسیله رسیدن به اهداف شوم دشمنانمان نشوم
چه قدر نترسیدن و گفتن همه چیز به جان جانان آرامش بخش بود و من قدرت اعتماد کردن را مدیون معین بودم جریان لیلى را گفتم اخم کرد دلخور شد ولى فریاد نزد شماتت نکرد معین صادق بودن را دوست داشت و در پسِ صداقت میتوانست اشتباهت را ببخشد
قول داد خودش به لیلى کمک کند و از من خواست این امر را به طور کامل به او واگزار کنم قرار شد عماد را تا وقتى که به نتیجه مثبت نرسیدیم در جریان نگزاریم
***
خوشبخت بودن همیشه براى من ترسناک بود و این روزها عجیب خوشبخت بودم
خانه جدید با وجود کوچکتر بودن از عمارت بى نهایت زیبا و آرام بود معمارى شیشه اى این خانه در عین زیبایى دلم را میلرزاند که سنگى خانه شیشه اى ام را ویران نکند اما دلم قرص بود به کوهى چون معین و احسنت به کسى که نام معین را براى این مرد انتخاب کرده بود که به راستى چون معناى اسمش همیشه یاور و یارى دهنده بود…
همه حتى خانم جون این خانه را بیشتر دوست داشتند خانه اى متشکل از دو ساختمان مجزا که یکى از آن ها به من و معین اختصاص داشت
همه در کنار هم بودیم و من خودخواه نبودم من میدانستم معین همه ى اهل خانه است میدانستم اگر نباشد مهرسام بى تابش میشود
عماد پشتش خالى میشود بى آقایش
خانم جان نور چشمش کم میشود
عمه هر روز چشم به راه پسر است
شیرین جان غصه آبش میکند
آوا نگران میشود
اصلا انگار خانه بدون ا
ین مرد فلج است
هرچند که همین مرد گاهى مانع سختى میشود براى راحت لذت بردن و زندگى کردن بالاخره قوانینش هم مثل خودش سخت است
همیشه با آوا با مهر و احترام برخورد میکرد اما اینبار با هر بار فرق میکرد آوا شب را در خانه سعید به طور پنهان گزرانده بود ولى زایمان خواهرش را بهانه کرده بود مهرسام سرما خورده تا صبح در تب میسوخت و مادر میخواست و معین مجبور شده بود ماشینى براى بازگشت آوا به خانه بفرستد و همه چیز در دست هم داد تا قضیه دروغ آوا بر ملا شود و همه میدانند این مرد در مچ گیرى و گرفتن اعتراف تا چه حد صاحب قدرت است
دروغ آوا برایش غیر قابل بخشش بود!!!
مشتش را که به دیوار کوفت متوجه وخامت حالش شدم
دلم آتش گرفت با زخم دستش ولى جرات نکردم جلو بروم
آوا شرمنده بود در مقابل معین سکوت کرده بود
جان جانانم صدایش میلرزید
_ فقط بگو من کى دزد آزادیت بودم که این جور دورم زدى؟!
آوا جوابى نداشت جز گریه
_ جواب بده دیگه ، جز حمایت و احترام تو بدترین شرایط این خونه ازم چى دیدى ؟ به هرکى زور گفتم واسه تو یکى کوتاه اومدم به حرمت جوونیت که سوخت به پاى پدر من
میان اشک و هق هق به زبان آمد
_ معین من خجالت میکشیدم من میترسیدم مهرسامو از دست بدم
عصبانى تر شد
_ دِ آخه بیشعور !! منِ همه عمر بى مادر، پاره تنمو از مادرش جدا میکنم؟!
آوا سکوت کرده بود معین کلافه راه میرفت عمه سعى میکرد آرامش کند اما بى فایده بود عصبى عرض اتاق را مدام میرفت و بر میگشت
_ میخواستیش راه درست نبود؟ ناموس من شب باید خونه یه مرد غریبه بمونه ؟ واقعا کِى اینقدر بى هویت شدى آوا؟
طاقت نیاورد و گفت آنچه که همه جمع را بهت زده کرد
_ اون غریبه نیست شوهرمه
معین بهت زده عصبى خندید عماد که سعى کرده بود دخالت نکند سرخ شده بود و سکوت شکست
_ اون غلط کرده با تو !!! مگه تو بى صحابى ؟
معین دستور سکوت داد
خانم جان قسمش داد آرام باشد
آوا هق هق زنان عقده دل خالى میکرد
_ همه عمر عاشقش بودم اون شب عقد زورى مسخره که رفتم از این جهنم قبولم نکرد گفت زن شوهر دارى دیگه، همون شب خودت بهم قول دادى نزارى این زندگى بهم سخت بگزره ولى هر روزش من با عشق سعید سوختم و سوختم و هیچ کس نفهمید بعدم گیر کردم بین عشق بچمو و عشق بچه گیم من نمیتونم بین سعید و مهرسام یکى رو انتخاب کنم پسر خاله
جمله آخرش را این قدر عاجزانه گفت که بغض من هم شکست
چه قدر همه عمر عاشق بودن و حسرت خوردن سخت بود چه قدر خوشبخت بودم که ثانیه به ثانیه را با تنها عشق زندگى ام میگزرانم
معین قانع نشده بود تا حدى هم حق داشت
_ عشقت واست اگه حرمت قائل بود مردونه میومد جلو واسه درست و حسابى داشتنت نه اینکه مثل زن هاى خیابونى یه صیغه بخونه و دزدکى فقط شب صاحبت باشه ، الانم دوتا انتخاب بیشتر ندارى
یا قید بچه ات رو بزن برو تا ابد معشوقه یه بزدل شو
یا صبر کن ارزشت رو حفظ کن مردونه بیاد و شانت رو حفظ کنه، رسمى ازدواج کنید
قانون را ثبت کرد و آوا چاره اى جز صبر نداشت
***
زمان نقل مکان اولین بارى بود که به خودم اجازه دادم با مهناز رو به رو شوم زنى که به خاطر زیاده خواهى هاى مادر من سالها اسیر تخت خواب بود چشم هاى بى فروغش هزاران هزاران قصه و درد ناگفته در خود جاى داده بود باورش براى همه سخت بود اما با دیدن من لبخند کمرنگى زد و به عمادش چشم دوخت معین متاثر شده بود دستم را محکم گرفت و مهناز با چشم اشاره کرد که نزدیکش شوم باید اعتراف کنم که کمى ترسیده بودم نه از این زن ناتوان از دختر آذر بودن ترسیدم
معین که اجازه داد قدم به قدم نزدیکش شدم تنها کارى که کرد چشم هایش را بست و عمیق نفس کشید قدرت تکلم نداشت با همان صداهاى نامفهوم و ضعیف نام دخترش را هجى کرد و این اولین بار بود که ژاله را فقط خواهرم حس کردم نه یک رقیب و اولین بار بود که دلم حضورش را خواست و از این که مادرش بوى او را از من استشمام میکند حس نزدیکى وجودم را در بر گرفت
رویارویى با مهناز قبل از جشن عروسى آخرین دل نگرانى ام از دختر آذر بودن را از من گرفت
زنى که با تمام ناتوانى اش همه سال ها براى عماد عزیزم مادرانه خرج کرده بود…
به روز موعود نزدیک میشدیم جشن در خانه جدیدمان برگزار میشد طبق برنامه همه چیز جز دل من خوب پیش میرفت
چند روزى بود که استرس عجیبى داشتم معین مدام سعى بر آرام کردنم داشت دو شب قبل مراسم چنان دچار هیجان شده بودم که نفهمیدم چه شد که درست وسط حیاط خانه نقش بر زمین شدم نفس کشیدن برایم مشکل شده بود
خوشبخت بودن ترسناک است
با اینکه در تمام این مدت جز مواقع آزمایش و چکاپ معین سعى کرده بود در بدترین شرایط مرا به بیمارستان نبرد اما در نبودش مجبور شدند مرا به بیمارستان ببرند
بهوش که آمدم در بیمارستان بودم جان جانان نگران بالاى سرم بود
حال و روزش تعریفى نداشت بغضش را از صدایش تشخیص دادم
سرم را نوازش کرد ماسک اکسیژن را از روى صورتم برداشت
_ معین فداى این چشم هاى عسلى
ات چه کردى با خودت؟
به سختى دهان باز کردم
_ وضعم خیلى بده؟
چشم هایش را بست و نفس عمیقى کشید لبخند زد لب خندى که باورش نکردم
_ نه تو همیشه خوبى تا من نفس میکشم نمیزارم بد باشى
جانم چه اهمیت داشت حالا که چنین عشقى داشتم؟!
_ منو ببر خونمون
_ میبرم عزیزم جاى عشق من تو خونه خوشگل خودمونه
معین قول داده بود و من به قول او ایمان داشتم
با همه ضعف و بى حالى ام به خانه که رسیدم جان دوباره گرفتم
خانم جان گوسفند قربانى سفارش داده بود معین اجازه نداد براى رفع بلا سر حیوان زبان بسته را در خانه ما ببرند
این خانه جاى مردن و کشتن نیست!!!
همه کمکم کردند براى مراسم رو به راه شوم شور عجیبى در خانه افتاده بود
عماد با همه نگرانى اش براى لیلى گم شده اش مستانه براى جشن عروسى خواهر و آقایش سنگ تمام میگذاشت
آواى مغموم و منتظرِ مردى به خرج دادن سعیدش که هنوز قدمى براى بدست آوردنش برنداشته بود خواهرانه شوق و ذوق به خرج میداد
عمه عزیزم پریماى معین ، قلب مریضش آکنده از شور بود
شیرین جان چندین بسته نقل و اسکناس جمع کرده بود و منتظر جشن بود
خانم جان خدا را شکر میکرد معین همیشه شاکى و همیشه باخته اینبار مسرور است
حتى سامى و شریفه و ساره و همه خدمتکارها براى جشن آقایشان سر از پا نمیشناختند
لباسم بى نظیر بود!!!
کار آرایشم که تمام شد حس کردم همان عروس دلخواه معین شده ام
آرایش ملیح و رویایى با مدل شل موهایم که با حلقه گل سپید دیزاین شده بود معصومیت را به چهره ام برگردانده بود !!!
هرچه دیزاینرم اصرار کرد که گردنبند سرویس جواهرم را استفاده کنم قبول نکردم نام معین تنها دل آویز من بود
راه رفتن با کفش هاى پاشنه ۱۵ سانتى برایم خیلى سخت بود و مجبور بودم براى متناسب شدن با جناب داماد چند ساعتى تحملشان کنم!!!
لحظه موعود نزدیک میشد و منتظر جان جانان بودم دل توى دلم نبود
در را که باز کردم آنقدر محو زیبایى اش شدم که یادم رفت او هم محو من شده است
آیا فقط در چشم هم زیبا بودیم؟!
اینبار رو بر نگرداند و تک قطره اشکش را بى مهابا روى صورتش رها کرد اشک شوق چه قدر دیدنى است
پیشانى ام را چند ثانیه طولانى ب*و*سید، عمیق نگاهم میکرد
جز پیراهن سپیدش سر تا پا مشکى پوشیده بود کروات مات مشکى اش با دکمه هاى سر آستینش فوق العاده هم خوانى داشت
واى از آن خرمن مشکى موهایش که در عین ساده آراسته شدن چه قدر چشم گیر بود و در کل این مرد با همه ظاهر ساده اش چه قدر زیبا و خواستنى بود!!!!
دسته گلم سه شاخه گل خاص و عجیب سفید با شاخه بلند بود که با بند مروارید ساده به هم وصل شده بود و واقعا سلیقه این مرد بى نظیر بود…
پایان قسمت ۶۱
به نام خالق زیبایى ها
#۶۲ قسمت ۶۲ این مرد امشب میمیرد
در ماشین را برایم باز کرد و کمک کرد سوار شوم حالا جز من و او کسى شاهد این عشق نبود
و خدا دقیقا کى با من آشتى کرده بود؟!
و پایان هر عشقى لباس سپید است یا شروعش؟!
آنقدر خوشبختى و شادى و عشق را با هم حس میکردم که متوجه گذر زمان و رسیدن به مکانى که معین تصمیم گرفته بود آن جا باشم را نداشتم
شاید عجیب باشد با لباس سپید عروسى به قبرستان رفتن !!!
ولى پدرى که همه عمر در حسرتش بودم اینجا خفته بود و چه قدر امروز به حضورش نیاز داشتم !!!
قول دادم گریه نکنم
معین با سر صبر و صحه صدر مزار مادر و پدرش را شست نوبت به جهاندار رسید آب ریخت و فاتحه خواند و دستم رامحکم گرفت
و چه قدر یتیم بودیم در شب عروسى مان
چه قدر فکر خوبى که اول با این لباس ها به دیدن مادر و پدر آمده بودیم
و این مرد ،عجیب آرام کردن را بلد است
ب*و*سه اى روى مزار پدر نهادم از او خواستم براى خوشبختى ام دعا کند
حالا هر دو سبک شده بودیم !!!
کارهاى عکاسى این قدر زمان بر بود که واقعا از پا در آمده بودم
هربار که ژست ب*و*سه سوژه عکس بود معین سرخ میشد و من به جاى ژست واقعا و محکم لبش را میب*و*سیدم و عکاس فریاد میزد و دوباره مجبور میشدیم رژم را تمدید کنیم و رد رژ را از لبان جان جانان پاک کنیم
هرچه قدر چشم غره میرفت بى فایده بود
من عاشق ب*و*سیدن لب هایى مردى بودم که در اوج ابهت چنین حیا رنگ صورتش را سرخ میکند
وارد باغ که شدیم خودم واقعا از چنین مراسم با شکوهى شگفت زده شدم عماد عزیزم در کت و شلوار سپید دلم را لرزاند و چه قدر دلم دیدن دامادى برادر را میخواست برادرى که عجیب نگران لیلى گم شده اش بود و نمیدانست لیلى براى رهایى از چنگال آن گرد منحوس چه طور با درد میجنگد و تاب مى آورد
حال عمه آن شب قابل توصیف نبود در بین هزار میهمان مطمئن بودم پروین تنها کسى است که هم زمان شاهد ازدواج دو فرزندش است
زمان رقص که فرا رسید با آن آهنگ آرام و رویایى اولین بار بود که جان جانان پیشنهاد رقص داد و دستش دور کمرم حلقه شد و چنان عاشقانه و مستانه دقایق طولانى رقصیدیم که حس پرواز را بار دیگر تجربه کردم
سرم را روى سینه اش فشردم و در عین تاب خوردن در آغوشش گفتم
_ کى فکرشو میکرد عاقبت دختر و رئیس به اینجا بکشه؟!
ب*و*سه اى روى موهایم گزاشت و آرام در گوشم نجوا کرد
_ من از ثانیه اى که دیدمت میدونستم نمیزارم مال کسى جز من شى
و من چه قدر عاشقِ خودخواهى هاى مردَم بودم
آهنگ که شاد شد نوبت عماد و شیطنت هایش شد معین کنار کشید و با برادر عزیزم آنقدر پایکوبى کردیم که میان راه مجبور شدم کفش هایم را پرتاب کنم و جان جانان از ته دل قهقه میزد و این اولین بار بود من این طور خندیدنش را میدیدم
خوشبخت بودن ترسناک است
زمان بریدن کیک که رسید همه مهمان ها شور و هیجان داشتند و یکصدا داماد را به ب*و*سیدن عروس تشویق میکردند ناگاه چشمم به یکى از حاضرین جمع افتاد دست میزد و خیره به ما بود
خنده روى لبانم ماسید
باورش سخت که نه!!! محال بود!!!
امشب وقتش نبود !!
بهت زده حس کردم تمامى سلول هاى بدنم در آنى منجمد شدند!!!
زیباتر از همیشه بود
اصلا تنها هنر این زیبایى و طنازى است
معین متوجه حال عجیبم شد مسیر نگاهم را تعقیب کرد مطمئن بودم آنقدر باهوش است که در یک نگاه آذر را بشناسد
حالا حال او هم دست کمى از من ندارد
آذر که متوجه توجه ما میشود دورتر میرود و خود را میان جمعیت پنهان میکند
معین دستم را محکم فشرد
حالا وقت آبرو دارى است
بعد از مراسم کیک جمعیت کمى متفرق شدند و مشغول شدند و توجه ها به ما کمتر شد هرچه چشم انداختیم آذر دیگر میان جمعیت نبود
عمه را صدا زدم و جویاى جریان شدم بهت زده شده بود و گمان میکرد خیالاتى شدم
اما معین هم شاهد بود
خدا میداند در دلم چه آشوبى بر پا بود
آذر هیچ وقت مرا نخواست
هیچ وقت برایش مهم نبودم
ورودش به این مراسم بدون هماهنگى از محالات بود
معین هم از این موضوع بسیار کلافه و عصبى بود
چند دقیقه اى بیشتر نگذشته بود که با شنیدن نامم به سمت صدا برگشتم
_ یلدا
مادرى که هیچى وقت مادر نبود در شب عروسى ام نامم را صدا میزد
با اینکه جا افتاده شده بود ولى همانقدر جذاب و دلفریب بود آویزان معین شدم که سقوط نکنم متوجه وخامت حالم شد جلو که آمد معین مانع شد و با صداى نه چندان بلند شماتتش کرد
_ تو اینجا چى کار میکنى ؟!!
آذر پوزخند کش دارى زد و گفت
_ عروسى دخترمه!! چرا بهم نگفتى؟
_ از اینجا همین الان میرى
معین عصبى و عصبى تر میشد این دو نفر چندان هم با یکدگر بیگانه نبودند
آذر را خوب میشناختم آدم تسلیم شدن نبود
با صداى بلند توام با عشوه چنان خندید که توجه اکثریت را به خودش جلب کرد
_ معین جان حضور من چرا نگرانت کرده از چى میترسى؟
قبل از اینکه معین جواب دهد خودم باید کارى میکردم
جلو رفتم و بازویش را محکم گرفتم و به چشم هایش خیره شدم
_ واسه چى امشب که جات اصلا خالى
نیست اومدى؟ همه وقتهایى که بهت نیاز داشتم کجا بودى؟ برگرد همونجا که بودى
عجیب بود دیدن اشک آذر از نادر ترین هاى عمرم بود!!!
عماد عزیزم شانه ام را گرفت و مرا عقب کشید با بغض به مادرى که مادرى اش را ندیده بود خیره مانده بود
نگاه آذر هم به پسر چندان خالى از عشق نبود
و دل رحمى و شفقت عماد حد و حساب نداشت!!!
روبه آقایش کرد و با همان مظلومیت همیشه گفت:
_ من بهش خبر دادم ، میشه بمونه؟ مراسمو خراب نکنیم دیگه
همه بهت زده به عماد خیره شدند باور کردنى نبود
و مطمئنم در پس این جریان داستان هایى بود
نگاه پر از خشم معین به عماد گویاى همه چیز بود
باورم نمیشد عمادى که حتى با شنیدن نام آذر آتشین میشد حال باعث حضورش در مراسم باشد
مجبور بودیم براى حفظ آبرو کمى خود دارى کنیم میهمانان مهمى در مراسم بودند و براى اسم و رسممان خوب نبود آذر با همه میهمانان گرم گرفته بود کارد به معین میزدى خونش در نمى آمد آن یک ساعت تا پایان مراسم مثل یک عمر گذشت!!!
به پایان مراسم نزدیک میشدیم که آذر از نبود معین که براى بدرقه چند تن از میهمان ها رفته بود استفاده کرد و کنارم نشست بوى عطر تندش هنوز همان بود
دستم را گرفت و من سریع دستم را کنار کشیدم
لبخند زد و خیره نگاهم کرد
_ خیلى خوشگل شدى یلدا
همه نفرتم را در نگاهم خرجش کردم
_ اومدى که همینو بگى؟
_ نه اومدم شب عروسیتو ببینم ، اومدم ببینم دخترم تونست حقشو بگیره حقى که به ناحق از ما دریغ کرده بودن
پوزخندى زدم و گفتم:
_ بهت حق میدم فکر کنى واسه پول زنش شدم چون تو این قدر بدبختى که معنى عشقو نمیفهمى چون همه عمرت فکر پول و لذت هاى خودت بودى
_ تو منو بد شناختى
_ نه من تو رو دقیقا و بهتر از همه شناختم من تو رو با چشمهاى خودم شناختم ، این چند سال که نبودى درد دیدن کثافت کاریات رو تازه داشتم فراموش میکردم
میان حرفهایم حضور عماد را کنارم حس کردم آذر سر پایین انداخته بود رو به عماد گفتم
_ پسرِ آذر بودن رو دوست داشتى و من نمیدونستم؟!
اخم کرده بود
_ یلدا باید این روزها بخشیدن رو تمرین کنى و ببخشى ، مادرت حالش خوب نیست
عصبى خندیدم و میان خنده گفتم
_ مادرم؟! کدوم مادر؟
انگشت اشاره ام را سمت عمه که چند متر آن طرف تر نگران به دیوار تکیه زده بود و به ما خیره شده بود گرفتم و ادامه دادم
_ مادر من اون زنه ، آذر و همه مادرى اش ارزونى تو داداش ، برام مهم نیست اگه میخواى بگى داره میمیره و دم مرگ باید ببخشیمش و خوب و خوش باشیم چون خیلى ساله واسم مرده
باغ کم کم از مهمان ها خالى شد و حالا همه اهل خانه دور من و آذرى که بى مهابا میگریست و شانه هایش تکان میخورد ایستاده بودند از شدت بغض چانه ام میلرزید معین که تازه رسیده بود در آغوشم کشید و سرم را در سینه اش فشرد
حالا وقتش رسیده بود رو به عماد کرد و گفت
_ این دفعه آخرى بود که بدون اطلاع من کارى کردى
آذر میان گریه به جاى عماد پاسخ داد
_ اون فقط بهم گفت امشب عروسیه و وقتى اومدم دلش نیومد اجازه نده بیام داخل
معین که نفس عمیق میکشد میدانم در حال خود دارى شدیدى است
_ خوب الان اومدى و به میمنت وجودت زهر مار همه شد ، حالا میتونى تشریف ببرى
_ از خونت میتونى بیرونم کنى نامدار ولى حق دیدن بچه هامو دیگه نمیتونى ازم بگیرى دیگه به پولت. هیچ نیازى ندارم
معنى حرفهایشان را نمیفهمیدم گیج و گنگ تماشا میکردم
_ آذر رو دم من پا نزار ۶ ماهه سکوت کردم که اینجا بین خانوادم نباشى نزار از یه راه دیگه وارد شم
باز همان خنده هاى وحشتناک آذر
_ شدى صاحب مال بچه هاى من و از مال بچه هاى خودم بهم صدقه دادى که دور باشم ازشون ؟
اینجا چه خبر بود؟!
عماد مداخله کرد
_ بسه دیگه امشب وقت این حرفها نیست
ولى آذر خیال تمام کردن ندارد و تن صدایش را بالا برده
_ چیو بس کنم؟ ۲۸ سال سکوت بس نیست ؟
معین پوزخند زد و گفت
_ ۲۸ سال باج بگى بهتره، تو بچه هاتو فروختى حالا اومدى چیزى که فروختیو پس بگیرى ؟
_من هیچ وقت این کارو نکردم پدربزرگ بى وجدانت مجبورم کرد عمادو بزارم و برم در ازاش هم بهم پول داد ولى اگه قبول نمیکردم آیا بچه رو بهم میداد؟
عماد رو به زور ازم خریدن
یلدا رو هم تو میخواستى بخرى که اینبار نمیزارم