رمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت 8

3.7
(3)

 

_ معین من کجاست من معینمو میخوام، معیییییییین
بیشتر در آغوشش فشارم میدهد
_ میاد به خدا میاد آروم باش نکن اینطورى
سیما با سرنگى هراسان وارد اتاق میشود هنوز اسیر آغوش عمادم !! به سیما کمک میکند و پایم را ثابت نگه میدارد سوزنى که در عضله ام فرو میرود چنان آبى بر خرمن آتش است و من باز سبک میشوم و بیدارى بدون معین را وداع میگویم
نمیدانم چه قدر گذشته است بیدار شده ام اما قدرت گشودن چشم هایم را ندارم انگار جز گوشهایم تمام اعضاى بدنم فلج شده است
صداى جان جانانم حکم مرحم تمام زخم هایم را دارد..
واى خداى من نکند این تنها یک خواب باشد؟!!!
همه نیرویم را به گوشهایم میسپارم تا مطمئن شوم خواب نیستم
_ ببین عماد این دختر نباید تو این راه حس کنه ترد شده است حس کنه تنهاست! راهه سختیه واسش باید کمکش کنیم
صداى خودش است
عطرش هم که بیداد میکند
خدایا شکر خدایا چه قدر بدهکارتم
چرا توان گشودن چشم هایم و تماشاى جان جانانم را ندارم
اى لعنت به آرام بخشى که چنین سستم کرده است
چند دقیقه اى میگذرد و متوجه خروج و خداحافظى عماد عزیزم میشوم
عطرش را کمى نزدیک تر حس میکنم کنارم نشسته است و صورتم را نوازش میکند چه قدر تشنه نوازش هایش بودم
این نوازش ها به چشمانم قدرت میدهد!!!
ته ریشش از همیشه بلند تر شده است مشکى به تن دارد زیر چشم هایش گود افتاده است در گوشه ابرویش چند بخیه تازه خودنمایى میکند
با گشودن چشمهایم لبخند میزند
_ دخترِ من بیدار شده؟ شنیدم خیلى سر و صدا کرده
همه جانم آرزوى شنیدن دوباره صدایش که مرا مخاطب قرار بدهد را داشت
_ دوستت دارم
لبخندش شیرین تر میشود با شنیدن دوستت دارم من
_ ثابت کن بهم
ثابت نکرده بودم؟! عشقم براى معین ثابت نشده بود!!
_ کى ما رو نجات داد؟
_ خدا
_ چى شد معین؟
_ یکم بهتر شى واست همه رو تعریف میکنم
_ من خوبم چرا مشکى تنتونه ؟ چى شده
دستم را محکم در دست مردانه اش میگیرد
_ یلدا فعلا که همه خوبیم خدا رو شکر تو به چیزهاى منفى فکر نکن خواست خدا این بود که اینجورى این قضیه ختم شه
_ عمه ام کجاست ؟
_ حال و روزش خوب نیست ولى امیدوار باید باشیم که زود خوب شه
عمه عزیزم !پروین مهربانم! پریماى معین کجا بود پشت این لباس هاى مشکى معین و عماد چه بود؟!
_ معین ! عمه من مرده؟
اخم در هم میکشد
_ این چه حرفیه ؟! نه !! بهتر شه میارمش
خونه
_ نصف جونم کردى این مشکى واسه کیه
_ آقابزرگ
اتابک ؟! اتابک پیر مرده بود؟!!!
_ معین تو واسه اون هیولا عزا نگه داشتى؟
_ ناموسمو بهش مدیونم در ضمن پشت سر کسى که دنیا رو ترک کرده و دستش کوتاهه از همین دنیا بهتره بد حرف نزنیم شاید گ*ن*ا*هاش بخشیدبه شه و روحش آرامش بگیره
معین من بزرگوار بود!!!
_ چى به سرمون اومد؟
_ تموم شد یلدا چه اصرارى دارى بدونى چه طور تموم شد ؟!
_بگو جان من بگو
_ خانم جون از قضیه بو برده بود زنگ زد خونه عماد تونست بهروزو به حرف بیاره و آدرس رو گرفته بود نتونسته بود پریما رو قانع کنه که همراهش نیاد
وقتى که رسیدن عماد با تفنگ شکارى شلیک کرد ولى خطا رفت و اون و پریما گرفتار شدند زن بیچاره فقط دست و پا میزد و التماس میکرد یه کدوم از اون بى خبرها ضربه بدى به سینه اش زد و از حال رفت تو بیهوش بودى و من فکر میکردم مردى ولى اون بى ناموسا دست بردار نبودن عزمشونو جمع کرده بودن واسه این رسوایى اینبار عمادم شاهد بود نمیدونم چى شد منوچهرى به آقابزرگ کمک کرد و همون تفنگ شکارى رو بهش رسوند اونم به مهرزاد شلیک کرد و بعد به خودش …
به اینجاى حرفش که رسید چند لحظه سکوت کرد و سپس ادامه داد
_ پلیس ها رسیدن ولى خیلى دیر شده بود
با وحشت پرسیدم
_ عمه چش شده
_ دنده قفسه سینه اش شکسته و به قلبش آسیب رسیده بود اما خدا رو شکر عملش موفقیت آمیز بود از سى سى یو که بیاد بیرون میارمش خونه ازش پرستارى کنن ، خیالت راحت شد؟
_ مهرزاد مرد؟
_ نه متاسفانه ولى فکر کنم ویلچر اتابک خان تنها میراث مناسب براش باشه
کمى خیالم راحت شده بود
_ معین رخت عزا رو در بیار به هم میریزم
_ پدر بزرگمون فوت شده مردم نمیدونن که چى به ما گذشته باید حفظ آبرو کنیم و من براى مرگ همیشه احترام قائلم دقیق مثل تولد
سعى کردم از جایم بلند شوم که مانعم شد
_ خانم کوچولو فعلا نمیتونه این تختو ترک کنه
متعجب نگاهش کردم
_ چرا؟
_ تا وقتى حالت مساعد شه باید صبر کنى وضعیتت ثابت شه
_ من چمه؟ مریضیم چیه ؟ دارم میمیرم؟
عصبانى شده بود صدایش توام با خشم بود
_ یلدا مدام دارى حرف مرگ و میر میزنى بسه دیگه
شرمنده بودم از خودم ! نگران معین بودم
_ یه سوال آخرم هم میتونم بپرسم
کلافه گفت:
_ اگه آخریشه آره
_ این بخیه صورتت چیه؟ چت شده
چشم هایش را براى لحظاتى بست و نفس عمیقى کشید
_یادت نمیاد؟
_ نه
_ حالت خوب نبود همون موقع که رسیدم و توى اون حال دیدمت اومدم سمتم یکیشون زد تو چشمم
بغضم گرفته بود اینقدر حالم بد بود که میدانم قسمت اعظم آن دقایق وحشتناک را ندیده بودم!؟
من مقصر فاجعه وحشتناکى بودم که ممکن بود جان خیلى از عزیزانم را به خطر بیاندازد و شرمندگى لحظه اى رهایم نمیکرد
بغضم بى قرارى کرد و بارید ! به یاد زخم و اشک هاى معینم
رو بر میگرداند تا حلقه اشک اسیر چشمانش را پنهان کند
_ بسه یلدا دیگه گریه نکن
_ منو میبخشى؟
_ اینکه حسمو بهت گفتم دلیل این نمیشه که همه اشتباهاتتو ببخشم ، نه ! فعلا نمیتونم ببخشمت
حق داشت و من جز شرمندگى چیزى نداشتم!!
_ آبروتو بردم من مایه شرمساریتم
_ گفتم بهت برگرد درستش میکنم ولى باز هم به همه اعتماد کردى جز من، الان با سرزنشت چیزى درست نمیشه همینقدر که فهمیدى اشتباه کردى نصف راهو و میدونم رفتى و راه آسونى نیست
سرم را روى سینه اش گزاشتم اما نوازشم نکرد!!!
_ فقط ببخشم همه راهو پیاده میرم فقط تو ببخشم
_ بهت گفته بودم هر اشتباهى تاوانى داره، گفته بودم یا نه؟
با مظلومیت گفتم : اوهوم
_ تاوان این اشتباهت من بودم الان فقط کنارتم و کمکت میکنم منبعد سعى میکنم بهت مثل یه دختر بچه نگاه کنم که نیاز به حمایت و کمک داره و البته شایسته خیلى از امتیازهاى قبلیت نیستى
وقتى تونستى این راهو با موفقیت طى میکنى اونوقت میتونم ببخشمت
بزرگترین تنبیه زندگى را برایم در نظر گرفته بود مانده بود و حمایتم میکرد اما عشقش را نگه داشته بود براى پایان راه ، زمانى که بتوانم لیاقتم را ثابت کنم
همین که مانده بود و تردم نکرده بود جاى شکر داشت…
وقتى که از اتاق رفت انگار نیمى از جانم را برد تحمل این تخت و این تنهایى بى او برایم حکم مردن داشت !!!
چند روزى گذشت تا توانستم تختم را ترک کنم عماد سرزنشم نمیکرد و محبت خالصانه اش را دریغ نمیکرد
معین طبق قولش عمه را به خانه آورد و با همه ضعف و بى جانى اش از اینکه مرا در کنارش میدید فقط و فقط خدا را شکر میکرد و من نیز شاکر خدایم بودم خدایى که با همه حماقتم هیچ وقت تنهایم نگذاشته بود
چند بارى با معین و عماد مجبور شدم به دادگاه بروم
بهروز و مهرزاد حکم سنگینى داشتند و قانون براى منوچهرى تخفیف قائل شد
عمه ها نه به اجبار معین بلکه به خواست خودشان خانه را ترک کردند و معین با سخاوت تمام سهم الارث هر یک را پرداخت کرد
خانم جون هنوز عزادار شوهرش بود…
سیما تمام مدت از من مراقبت میکرد ساعاتى که معین خانه نبود ۴ چشمى مواظبم بود
و میدانستم حق دارد گاهى تا حد مرگ پیش میرفتم درد میکشیدم و فریاد میزدم احساس خلا بر من غالب میشد و خودم را به در و دیوار میکوبیدم
بار آخر شبیه آدمى بودم که عقلش را کاملا باخته تمام وسایل اتاق را شکستم و هرچه فحش داشتم بار زن بیچاره کردم حتى مراعات عمه که با آن حالش مدام التماسم میکرد که آرام باشم را نمیکردم
درست همان موقع معین و عماد به خانه آمدند هر دو وحشت زده به طبقه بالا آمدند و لحظه اى از حالت خودم شرمگین شدم همه اهل خانه مرا با افسوس مینگریستند التماس کردم به پاى عماد افتادم میدانستم برادرم مهربان ترین عالم است
_ عماد دارم میمیرم تو رو خدا تو رو خدا تو بهشون بگو بهشون بگو همین یه بار فقط همین یبار تو رو قرآن
عماد بى مهابا اشک میریخت
معین خم شد و از جایم بلندم کرد عصبى بود ولى مراعات میکرد ، بغلم کرد و به سمت اتاقم برد هرچه دست و پا و جیغ زدم توجه نکرد روى تخت پرتم کرد و همه را از اتاق بیرون کرد
_ کم آوردى آره؟
نفسم به شماره افتاده بود
_ دارم میمیرم تو رو خدا فقط چندتا قرص بهم بدت هیچى نمیخوام ازت
_ باشه میدم ، ولى فردا صبح میریم محضر جدا میشیم نمیخوام اسم یه زنه معتاد ضعیف تو شناسنامم باشه
در آن حالت هم اسم جدایى که مى آمد وحشت میکردم اما دردم خیلى شدید بود
_ معین گوه خوردم
_ هیس مودب باش
_ بیا یه آرام بخش بهم بزن بخوابم فقط همین
یلدایى که از آمپول متنفر بود چه طور براى آرامشش التماس میکرد!!!
_ نه !
_ میمیرم
_ نمیمیرى ، ببین با خودت چه کردى ؟
بعد فریاد زد و ساره را صدا کرد این دختر این روزها اینقدر برایم گریه کرده بود که از رویش شرمنده بودم سریع به اتاق آمد هنوز اشک میریخت
_ بله آقا
_ بسه آبغوره گرفتن، به شریفه بگو یه جوشونده آماده کنه بعدم اتاقو مرتب کنید
_ چشم آقا
زانوانم را بغل کرده بودن و میلرزیدم بدن درد امانم را بریده بود سرم در حالت انفجار بود قرص هایم را که به خوردم داد کمکم کرد از جایم بلند شوم
_ خوب میشى فقط به حرفم گوش کن
چند روزى بود حمام نرفته بودم گلدان را شکسته بودم و خاکش همه لباس ها و موهایم را در برگرفته بود، به سمت حمام رفت لباس هاى رسمى اش را در آورد و کمکم کرد من هم لباس هایم را در بیاورم حتى جان نداشتم خودم اینکار را انجام دهم
شرم داشتم ولى معین مثل پدرى دلسوز و مهربان وان را پر کرد و کمکمم کرد بنشینم گرماى مطبوع و آرام بخش آب کمى آرامم کرد
_ چشماتو ببند سرتو بزار اینجا فقط گوش کن باشه؟
برایم یک موسیقى لایت آرام بخش گذاشت سعى میکردم به حرفهایش عمل کنم اما هنوز درد داشتم و آرام گریه میکردم و به خودم میپیچیدم سرم را ماساژ داد و کمى بعد حضورش را در وان حس کردم بدنش قوى ترین مخدر دنیا بود !!
کمکم کرد و من را در آغوش کشید هر دو در وان دراز کشیده بودیم و من روى او قرار گرفته بودم طورى که سرم روى سینه اش بود
به آرامى و ماهرانه ماساژم میداد دردم کمتر و کمتر میشد صداى آب و موسیقى ، تن گرم معین و نوازش هاى قدرتمندش آرامم میکرد زمزمه هایش که معجزه گر بود
_ دیدى خوب دارى میشى فقط باید یکم دیگه تحمل کنى چند روز دیگه تمومه آروم باش دختر بدى باشى فقط خودتو دیگرانو اذیت میکنى تو این خونه همه دوستت دارن منتظرن دوباره برگردى پیششون معینت هم منتظره زنشو زود زود بهش برگردونى خیلى بى طاقت شده ایندفعه یه نى نى خوشگل تا بهش ندى ولت نمیکنه
حس دلچسبى در قلبم شروع به زندگى کرد و معین کارش را خوب بلد بود ران هایم را ماساژ میداد و حال نوبت کمرم بود
_ یه دختر خوشگل میخوام چشمهاش رنگ چشمهاى مامانش باشه ها
ذوق کردم لبخند روى لبهایم شکل گرفت
_ نه یه پسر شکل باباش
_ نه مامانش گ*ن*ا*ه داره با دوتا غول زشت چى کار کنه؟؟
_ غول چراغ جادوى من خوشگلترین غول دنیاست
گردنم را ماساژ داد و مرا بیشتر در سینه اش فشرد
ب*و*سه اى روى سرم گذاشت
_ میدونستى آقا غوله میخواد واست خوشگلترین لباس عروس دنیا رو بخره ؟
امید!! امید تنها ۴ حرفى دنیاست که در مهلک ترین شرایط هم میتواند پا بر جا نگهت دارد…
پایان قسمت ۵۵
به نام ایزد پاک
۵۶# قسمت ۵۶ این مرد امشب میمیرد
معین بى مادرِ من مادرى را چه قدر خوب بلد بود!!
خودش لباسم را پوشاند و دستهایم را با کرم مرطوب کرد موهایم را شانه زد آرام و با صبر جوشانده ام را در دهانم گزاشت
آرام شده بودم از برکت وجودش وجودم آرام شد!!
_ معین
_ جان
_ من نمیخوام بمیرم
صورتش در آنى سفید شد اخم کرد
_ قرار نیست بمیرى
_ حس میکنم یه چیزى درست نیست من چمه معین؟
کلافه بود غبار غم روى صورتش نشسته بود
_ یلدا مریضى تو خطرناک نیست تا وقتى که مراعات کنى میتونى ١٢٠ سال یه زندگى عادى داشته باشى من اینو مطمئنم
_ خوب اسمش چیه ؟
_ یه قسمت از مغزت …
سکوت کرد حرفش را خورد
_ معین بگو من چمه ؟
_ به والله درست نمیدونم فقط نمیتونه درجه حرارت بدنتو متعادل نگه داره هیجان و سرما خوردگى و هرچیزى که باعث شه تب کنى ممکنه دچار مرنژیت شى همه این مدت از بهترین متخصص ها تو این حیطه کمک گرفتم ولى ناشناخته است
بغض کردم سرم را پایین انداختم نگرانم شده بود
_ ٢٢ سال ندونستى چته و هیچیت نشد منبعد نمیخوام با فکر این مریضى و انرژى منفى زندگیتو فلج کنى فقط سعى کن خوب شى تمام این سالها چون ورزش کردى همه چى مرتب بوده از این به بعدم بعد اتمام این دوره حساب شده ورزشو شروع میکنیم ، چه طوره؟
بغض کرده بودم بغض داشتم لعنت به این بغض!!!
_ معین من نمیخوام بمیرم
_ایندفعه بگى میزنمتا دختر بد ، یکم استراحت کن امشب میخوایم شامو همگى باهم باشیم
_ نه من نمیام خجالت میکشم
چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد
_ هر آدمى اشتباه میکنه همه ما اشتباهاتى داریم
_ نه اندازه من
_ یه شب تو اوج جوونى و کله خرابیم مست و سرخوش پشت فرمون بودم با یه پسر بچه و مادرش تصادف کردم فرار کردم ولى بعد برگشتم بردمشون بیمارستان پسر بچه علائم حیاتیش در حد مرگ بود ! اشتباه کرده بودم ولى با خدا عهد بستم اونم ته معرفت خرج کرد و معجزه کرد پسر بچه سالم و سرحال یه ماه بعد تو خونش بود
عماد هم اشتباه و خریت تو زندگیش زیاد کرده حتى آواى مبادى آداب هم خطاهاى خودشو داره
جبران خطا مهمه
_ تو خیلى خوبى
_ من هم تو این وضعیتت کم مقصر نیستم تاوان منم اینه استراحت کن شما فعلا
پتو را رویم کشید ب*و*سه اى روى بازویم گزاشت
معین من مرا آرام کرد و رفت
***
چند روزى که گذشت حس میکردم کم کم از خونم و وجودم تمام آلودگى هایم خارج میشود جان گرفته بودم
هر صبح با معین و عماد ورزش میکردیم گردش میرفتیم برایم کم نمیگذاشتند عمه بهتر شده بود زندگى رنگ و روى تازه اى گرفته بود
در مراسم چهلم اتابک خان سنگینى نگاه ها آزارم میداد خواهر اتابک خان مرا عروس بدقدم خواند برایم مهم نبود من جز معین و عشق و خانواده ام چیزى برایم مهم نبود
کم کم عید از راه رسید و همراه طبیعت ، دل من هم شکوفه باران میشد
گاهى تب و سرگیجه سراغم مى آمد اما خودم را به معین سپرده بودم و خیالم راحت بود
شب سال تحویل خانه رنگ و بوى تازه اى گرفته بود با آوا سفره هفت سین زیبایى چیده بودیم
لباس هایى که چند روز قبل با آوا خریده بودیم را پوشیدم
پیراهن کوتاه سفید دکته که از رو دنباله حریر بلندى داشت
موهایم را که حال کمى جمع میشد را با با گل سر سفید مخمل کوچکى یک طرف سرم جمع کردم چشم هایم را آراستم و رژ زرشکى مخصوص را به لب کشیدم
میدانستم مرد غریبه اى امشب در خانه نیست و معین ناراحت نمیشود
معین و عماد خانه نبودند
عمه مدام اسپند دود میکرد شیرین جان با لباس جدیدش کلى ذوق میکرد
خانم جان با عشق همه را نگاه میکرد
مهرسام با کت و شلوار و پاپیونش آنقدر خواستنى شده بود که مدام همه گازش میگرفتند و اشک میریخت
عماد زودتر به خانه رسید طبق معمول در آغوشش ب*و*سه بارانش کردم
_ اوف دماغوى من چى شده
_ برو دوش بگیر بیا که کلاس کارى خواهرت نیاد پایین
بینى ام را کشید و سمت اتاقش راهى شد
معین دیر کرده بود چشم به راهش کنار پنجره ایستادم ماشینش را که دیدم خیالم راحت شد آرایشگاه رفته بود و موهایش مدل خاصى بالا زده شده بود
خدمتکار کمک کرد و دسته گل بزرگى از ماشینش به اتاق آورد
سریع خودم را براى استقبالش به در ورودى رساندم مهرسام و شیرین هم دنبالم دویدند
از در که وارد شد هر سه از سر و کولش آویزان شدیم
سایرین هم به جمع ما اضافه شدند معین ، امید همه اهل خانه بود
دسته گل را روبه رویم گرفت و ب*و*سیدم
_هر روز باید واست گل میگرفتم کم کاریمو ببخش
دسته گل را با جان و دل به آغوش کشیدم و بوییدم این اولین بار در همره عمرم بود که کسى برایم گل میخرید
_ خیلى خوشگله
_ نه به خوشگلى شما
آوا کل کشید و گفت
_ ماشالا ماشالا دامادمون چه تو راه کشیده شده
عمه لا حول ولا… میخواند خانم جون قربان صدقه مان میرود
کاش قدر لحظات خوشى را بیشتر میدانستیم…
زمان سال تحویل دعا کردیم خودم و معینم را به او سپردم همه همدیگر را ب*و*سیدند معین براى همه عیدى خریده بود حتى خاله دائم البیهوشش !!
ای
ن مرد در خرید هدیه هم خودخواه بود نامش به صورت زیبایى تبدیل به گردنبدى جواهر نشان شد در گردنم و روى سینه ام !!این مرد مرا تا ابد براى خودش میخواست و من عاشق این خواستنِ جان جانانم بودم
رکاب ساده اى که به عنوان هدیه براى او خریده بودم را در انگشت دست چپش جا دادم
عماد برایم یک کنسول بازى حرفه اى خریده بود
آن شب یکى از بهترین شب هاى زندگى ام بود
معین بدون توجه به جمع مدام محکم بغلم میکرد میب*و*سیدم و این ب*و*سه ها را کاش جایى براى مبادا هایم بایگانى میکردم…
بعد از شام هرچه عماد براى رقص اصرار کرد معین امتناع کرد و با اخم گفت: از این لوس بازیا خوشم نمیاد
مرد من با همه همیشه فرق داشت!!
تلفنش که زنگ خورد از اینکه شب عید هم درگیر مسائل کار بود کفرى شدم کم کم همه شب بخیر گفتند و رفتند من هم با حرص به اتاق رفتم دستگاه پخش اتاق را روشن کردم و آهنگ مورد علاقه ام پخش شد
به آغوش تو محتاجم ،بغل کن خستگیهامو
یه جورى باورم کن تا بفهمی قلب تنهامو
من از کاب*و*س شب دور و به صبح و ب*و*سه نزدیکم
به من قدرت بده باعشق، توانم کم شده از غم
کمک کن زندگی با تو یه راه بی خطر باشه
قشنگه خونه باشی و یه عاشق پشت در باشه
اگه حال ِ دلم خوبه ، سکوتم معجزه کرده
واگرنه خوب میدونم که درد از هر طرف درده
من از حقم گذشتم تا عذابِ لحظه کم باشه
سرم بالاست وقتی که زمونه متهم باشه
به عاقل حکم آزادی به دیوونه قفس دادن
اونایی که بدی کردن همه تقاص پس دادن
کمک کن زندگی با تو یه راه بی خطر باشه
قشنگه خونه باشی و یه عاشق پشت در باشه
جلوى آینه هرچه تلاش کردم زیپ لباسم را که موقع پوشیدن ساره بسته بود را باز کنم نتوانستم
معین که وارد شد به حالت قهر روى برگرداندم
لبخند زد و نزدیکم شد و از پشت بغلم کرد در آغوشش حس میکردم ریزترین موجود دنیا هستم
_ نکن معین برو به تلفنات برس
گردنم را ب*و*سید و گفت
_ دخترم قهر کرده
_ نخیر زنت قهر کرده
_ اوه زنم ؟!
_ اوهوم
_ چه آهنگ قشنگى گوش میده این زنم
از پشت خودش را بیشتر به من چسباند
_ نکن معین میخوام لباسمو عوض کنم
زیپ پیراهنم را آرام آرام باز کرد و مدام ب*و*سه روى کمرم میگذاشت
یخ کرده بودم حس جالبى بود!!!
پیراهنم را که کامل در آورد خجالت زده خودم را در آغوشش پنهان کردم
خندید خنده هایش جذاب بود
_ چشاتو ببند
_ مگه دفعه اوله این طورى میبینمت بابا ؟؟
_ نه امشب فرق داره چشمهاى تو یه جوره دیگه است
چشم هایش پر از حرارت و هیجان بود…
با بدجنسى خندید
_ عیدى نمیدى امشب به ما این خانوم خونه؟
اسم احساسم در آن لحظات را اصلا نمیدانم
معین با من چنان یک عروسک چینى شکستنى رفتار میکرد نه آن چنان نرم که سرد شوم نه تند و خشن که که احساس کنم زیر بار یک غریزه مردانه باید سر خم کنم
طعم لب هایش براى کسى که همه قلبش را به او باخته بود بهترین طعم دنیا بود معین مرد بودن را خوب بلد بود حتى در مقابل چون منى که همیشه از زن بودن وحشت داشتم و فرار کردم
هم زمان که از گردنم شروع به ب*و*سه باران تنم میکرد عمیق بو میکشید
_ چه قدر عطر تنت بکره یلدا مطمئنم اولین و آخرین کسى ام که این عطرو چشیده
همسر من خودخواه بود هم براى گذشته و هم براى آینده

آنقدر آرام در گوشم عاشقانه نجوا کرد که مست شدم
چنان معلمى دلسوز آرام و با صبر تمام مردى و زن بودن را درس داد و از همه جزئیات رابطه برایم گفت
بالشت را زیر سرم مرتب کرد و خودش بلند شد و صورت به صورتم شد
_ هر وقت دوست نداشتى یا ترسیدى بهم بگو باشه؟
من به معین اعتماد داشتم این بار اینقدر وقت گزاشته بود که واقعا تشنه وجودش بود
ولى باز گاهى استرس باعث کرختى عضلاتم میشد
_ یلدا فقط تو چشم هاى من نگاه کن و سعى کن نفس عمیق بکشى
به حرفش گوش دادم و با دستانم بازوانش را گرفتم ب*و*سه اى روى پیشانى ام گزاشت
_ هر وقت درد داشتى فشارم بده باشه؟
_ مگه درد داره؟
مهربان خندید
_ فکر کنم یه کوچولو ، هرچى ریلکس تر باشى دردت کمتره
سعى کردم نکته به نکته دستورات معین را انجام دهم دقایقى فقط صحبت کرد و سعى در اغوایم داشت که کاملا موفق بود در حرف ها و حرکاتش شناور و سبک بودم که ناگهان با درد و سوزش شدیدى چنان جیغ زدم و ناخن هایم را در بازوان معین فرو کردم که خودم ترسیدم جراحت او بیشتر از من باشد
خندید خنده اش از عشق و رضایت بود
_ تموم شد دیگه آروم باش
بغضم ترکید
_ درد دارم معین
_ خوب میشى عزیزم از این به بعدش همش خوبیه، گریه نکن دیگه
با دیدن خون ، بیشتر ترسیدم و جیغ زدم
_ هیس هیچى نیست خانومم این کاملا طبیعیه
تند تند میب*و*سیدم و سعى میکرد آرامم کند آب میوه برایم ریخت و به زور به خوردم داد
اشک هایم را پاک کرد و مجبورم کرد استراحت کنم
_ معین بغلم کن با هم بخوابیم
_ همه خوابن میرم واست یه چیزى بیارم بخورى
ب*و*سیدم و رفت زیر دلم درد شدیدى داشت معین که با سینى پر آمد متوجه حالم شد تبم را چک کرد و قرص هایم را دهانم گزاشت
_ امشب
تب نکنى خانومم
_ نه قول میدم
_ امشبو چه طورى جبران کنم واست؟
_ جبران چى؟
_ ازم یه چیزى بخواه
_ همیشه پیشم بمون فقط همینو میخوام
_من همیشه پیشتم ، نمیخوام دیگه با کارهاى شرکت خودتو خسته کنى درستو بخون و در کنارش یه باشگاه میخریم و مدیریتش با شما ،ورزش واست خوبه
معین همیشه براى خوشحال کردنم راهى بلد بود و داشتن یک باشگاه از بزرگترین رویاهایم بود
آن شب فقط کمکم کرد راحت بخوابم و من زن این مرد بودن را دوست داشتم…
بیدار که شدم تقریبا نزدیک ظهر بود عجیب بود که معین هم بر خلاف همیشه صبح زود بیدار نشده بود کمى ضعف داشتم زیر دلم هم تیر میکشید با تکان خوردن من سریع بیدار شد مرد من خوابش سبک بود چشم هاى خواب آلودش خواستنى بود
_ به سلام عروس خانم خودم
از یاد آورى شب قبل خجالت کشیدم و سرم را زیر بالش فرو بردم با دستش کمرم را ماساژ داد
_چرا قایم شدى پس ؟ خجالت میکشه خانوم خوشگله؟
_ اوهوم
_ آدم از شوهرش مگه خجالت میکشه؟ کى بود چند وقت پیش جیغ میزد من زنتم؟
_ نگو معین بیشتر خجالت میکشم
_ پاشو قربونت برم پاشو بگم واست یه صبحانه مقوى آماده کنن
سرم را یواشکى از بالش بیرون آوردم و گفتم
_ نه نه نگو شریفه میفهمه زرنگه
_ مگه جنایت کردیم ؟ شما حق منى عشق منى زن منى
و چه قدر لذت بخش بود شنیدن چنین عاشقانه هایى از چون معینى!!
آن روز حس میکردم همه طور دیگرى نگاهم میکنند معین مدام مواظبم بود کمرم را ماساژ میداد حس شرم لذت بخشى است دخترانه هایت را خرج مردى کنى که مردانگى اش پر آوازه است!!
روزهاى خوب و آرام نوروز را ترجیح دادم با معین به آپارتمان برگردیم
عماد و آوا و جمع دوستانشان هم از تعطیلات استفاده کردند به ترکیه رفتند
دلم میخواست براى شوهرم حتى براى چند روز هم که شده کدبانو باشم هرچند که تجربه زیادى نداشتم…
دو نفرى مثل همه زن و شوهر هاى دنیا به فروشگاه رفتیم با چرخ خرید در راهروهاى فروشگاه میدویدم و معینِ محجوبِ سنگین از نگاه هاى متعجب مردم سرخ میشد و مدام تذکر میداد
و ما چه قدر شبیه هم نبودیم
و چه کسى گفته است براى همراه بودن همگون بودن لازم است؟!
این همه تضاد بین ما را همدلى مان کمرنگ میکرد
به قفسه لواشک ها که رسیدم سبد را پر کردم معین با حرص سر تکام داد
_ فقط لواشکا ، چیپس و پفک و هله هوله ممنوع
_ ا معین خیلى بدى
_ مگه قرار نبود به حرفم گوش بدى ؟ پس چیزهاى به درد نخور و الکى معده پر کن و مضر نمیخورى
اخم کردم و گفتم؛ باشه دکى
پریدم و موهایش را به هم ریختم
_ یلدا سنگین باش ملت زوم کردن رو ما
شانه ام را با بى تفاوتى بالا انداختم و گفتم
_ به قول عمه چشم حسود کور الهى
بعد الکى ورد خواندم و با مسخره بازى فوت کردم روى خودم و او
معین به کودک درونم با همه جدیتش احترام میگذاشت ، خرید هاى خانه که تمام شد به خانه خاطره هایمان برگشتیم این چهار دیوارى چه طور توانسته بود این همه خاطره را در خود جاى دهد؟!
پایان قسمت ۵۶
به نام ایزد پاک
۵۶# قسمت ۵۶ این مرد امشب میمیرد
معین بى مادرِ من مادرى را چه قدر خوب بلد بود!!
خودش لباسم را پوشاند و دستهایم را با کرم مرطوب کرد موهایم را شانه زد آرام و با صبر جوشانده ام را در دهانم گزاشت
آرام شده بودم از برکت وجودش وجودم آرام شد!!
_ معین
_ جان
_ من نمیخوام بمیرم
صورتش در آنى سفید شد اخم کرد
_ قرار نیست بمیرى
_ حس میکنم یه چیزى درست نیست من چمه معین؟
کلافه بود غبار غم روى صورتش نشسته بود
_ یلدا مریضى تو خطرناک نیست تا وقتى که مراعات کنى میتونى ١٢٠ سال یه زندگى عادى داشته باشى من اینو مطمئنم
_ خوب اسمش چیه ؟
_ یه قسمت از مغزت …
سکوت کرد حرفش را خورد
_ معین بگو من چمه ؟
_ به والله درست نمیدونم فقط نمیتونه درجه حرارت بدنتو متعادل نگه داره هیجان و سرما خوردگى و هرچیزى که باعث شه تب کنى ممکنه دچار مرنژیت شى همه این مدت از بهترین متخصص ها تو این حیطه کمک گرفتم ولى ناشناخته است
بغض کردم سرم را پایین انداختم نگرانم شده بود
_ ٢٢ سال ندونستى چته و هیچیت نشد منبعد نمیخوام با فکر این مریضى و انرژى منفى زندگیتو فلج کنى فقط سعى کن خوب شى تمام این سالها چون ورزش کردى همه چى مرتب بوده از این به بعدم بعد اتمام این دوره حساب شده ورزشو شروع میکنیم ، چه طوره؟
بغض کرده بودم بغض داشتم لعنت به این بغض!!!
_ معین من نمیخوام بمیرم
_ایندفعه بگى میزنمتا دختر بد ، یکم استراحت کن امشب میخوایم شامو همگى باهم باشیم
_ نه من نمیام خجالت میکشم
چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد
_ هر آدمى اشتباه میکنه همه ما اشتباهاتى داریم
_ نه اندازه من
_ یه شب تو اوج جوونى و کله خرابیم مست و سرخوش پشت فرمون بودم با یه پسر بچه و مادرش تصادف کردم فرار کردم ولى بعد برگشتم بردمشون بیمارستان پسر بچه علائم حیاتیش در حد مرگ بود ! اشتباه کرده بودم ولى با خدا عهد بستم اونم ته معرفت خرج کرد و معجزه کرد پسر بچه سالم و سرحال یه ماه بعد تو خونش بود
عماد هم اشتباه و خریت تو زندگیش زیاد کرده حتى آواى مبادى آداب هم خطاهاى خودشو داره
جبران خطا مهمه
_ تو خیلى خوبى
_ من هم تو این وضعیتت کم مقصر نیستم تاوان منم اینه استراحت کن شما فعلا
پتو را رویم کشید ب*و*سه اى روى بازویم گزاشت
معین من مرا آرام کرد و رفت
***
چند روزى که گذشت حس میکردم کم کم از خونم و وجودم تمام آلودگى هایم خارج میشود جان گرفته بودم
هر صبح با معین و عماد ورزش میکردیم گردش میرفتیم برایم کم نمیگذاشتند عمه بهتر شده بود زندگى رنگ و روى تازه اى گرفته بود
در مراسم چهلم اتابک خان سنگینى نگاه ها آزارم میداد خواهر اتابک خان مرا عروس بدقدم خواند برایم مهم نبود من جز معین و عشق و خانواده ام چیزى برایم مهم نبود
کم کم عید از راه رسید و همراه طبیعت ، دل من هم شکوفه باران میشد
گاهى تب و سرگیجه سراغم مى آمد اما خودم را به معین سپرده بودم و خیالم راحت بود
شب سال تحویل خانه رنگ و بوى تازه اى گرفته بود با آوا سفره هفت سین زیبایى چیده بودیم
لباس هایى که چند روز قبل با آوا خریده بودیم را پوشیدم
پیراهن کوتاه سفید دکته که از رو دنباله حریر بلندى داشت
موهایم را که حال کمى جمع میشد را با با گل سر سفید مخمل کوچکى یک طرف سرم جمع کردم چشم هایم را آراستم و رژ زرشکى مخصوص را به لب کشیدم
میدانستم مرد غریبه اى امشب در خانه نیست و معین ناراحت نمیشود
معین و عماد خانه نبودند
عمه مدام اسپند دود میکرد شیرین جان با لباس جدیدش کلى ذوق میکرد
خانم جان با عشق همه را نگاه میکرد
مهرسام با کت و شلوار و پاپیونش آنقدر خواستنى شده بود که مدام همه گازش میگرفتند و اشک میریخت
عماد زودتر به خانه رسید طبق معمول در آغوشش ب*و*سه بارانش کردم
_ اوف دماغوى من چى شده
_ برو دوش بگیر بیا که کلاس کارى خواهرت نیاد پایین
بینى ام را کشید و سمت اتاقش راهى شد
معین دیر کرده بود چشم به راهش کنار پنجره ایستادم ماشینش را که دیدم خیالم راحت شد آرایشگاه رفته بود و موهایش مدل خاصى بالا زده شده بود
خدمتکار کمک کرد و دسته گل بزرگى از ماشینش به اتاق آورد
سریع خودم را براى استقبالش به در ورودى رساندم مهرسام و شیرین هم دنبالم دویدند
از در که وارد شد هر سه از سر و کولش آویزان شدیم
سایرین هم به جمع ما اضافه شدند معین ، امید همه اهل خانه بود
دسته گل را روبه رویم گرفت و ب*و*سیدم
_هر روز باید واست گل میگرفتم کم کاریمو ببخش
دسته گل را با جان و دل به آغوش کشیدم و بوییدم این اولین بار در همره عمرم بود که کسى برایم گل میخرید
_ خیلى خوشگله
_ نه به خوشگلى شما
آوا کل کشید و گفت
_ ماشالا ماشالا دامادمون چه تو راه کشیده شده
عمه لا حول ولا… میخواند خانم جون قربان صدقه مان میرود
کاش قدر لحظات خوشى را بیشتر میدانستیم…
زمان سال تحویل دعا کردیم خودم و معینم را به او سپردم همه همدیگر را ب*و*سیدند معین براى همه عیدى خریده بود حتى خاله دائم البیهوشش !!
این مرد در خرید هدیه هم خودخواه بود نامش به صورت زیبایى تبدیل به گردنبدى جواهر نشان شد در گردنم و روى سینه ام !!این مرد مرا تا ابد براى خودش میخواست و من عاشق این خواستنِ جان جانانم بودم
رکاب ساده اى که به عنوان هدیه براى او خریده بودم را در انگشت دست چپش جا دادم
عماد برایم یک کنسول بازى حرفه اى خریده بود
آن شب یکى از بهترین شب هاى زندگى ام بود
معین بدون توجه به جمع مدام محکم بغلم میکرد میب*و*سیدم و این ب*و*سه ها را کاش جایى براى مبادا هایم بایگانى میکردم…
بعد از شام هرچه عماد براى رقص اصرار کرد معین امتناع کرد و با اخم گفت: از این لوس بازیا خوشم نمیاد
مرد من با همه همیشه فرق داشت!!
تلفنش که زنگ خورد از اینکه شب عید هم درگیر مسائل کار بود کفرى شدم کم کم همه شب بخیر گفتند و رفتند من هم با حرص به اتاق رفتم دستگاه پخش اتاق را روشن کردم و آهنگ مورد علاقه ام پخش شد
به آغوش تو محتاجم ،بغل کن خستگیهامو
یه جورى باورم کن تا بفهمی قلب تنهامو
من از کاب*و*س شب دور و به صبح و ب*و*سه نزدیکم
به من قدرت بده باعشق، توانم کم شده از غم
کمک کن زندگی با تو یه راه بی خطر باشه
قشنگه خونه باشی و یه عاشق پشت در باشه
اگه حال ِ دلم خوبه ، سکوتم معجزه کرده
واگرنه خوب میدونم که درد از هر طرف درده
من از حقم گذشتم تا عذابِ لحظه کم باشه
سرم بالاست وقتی که زمونه متهم باشه
به عاقل حکم آزادی به دیوونه قفس دادن
اونایی که بدی کردن همه تقاص پس دادن
کمک کن زندگی با تو یه راه بی خطر باشه
قشنگه خونه باشی و یه عاشق پشت در باشه
جلوى آینه هرچه تلاش کردم زیپ لباسم را که موقع پوشیدن ساره بسته بود را باز کنم نتوانستم
معین که وارد شد به حالت قهر روى برگرداندم
لبخند زد و نزدیکم شد و از پشت بغلم کرد در آغوشش حس میکردم ریزترین موجود دنیا هستم
_ نکن معین برو به تلفنات برس
گردنم را ب*و*سید و گفت
_ دخترم قهر کرده
_ نخیر زنت قهر کرده
_ اوه زنم ؟!
_ اوهوم
_ چه آهنگ قشنگى گوش میده این زنم
از پشت خودش را بیشتر به من چسباند
_ نکن معین میخوام لباسمو عوض کنم
زیپ پیراهنم را آرام آرام باز کرد و مدام ب*و*سه روى کمرم میگذاشت
یخ کرده بودم حس جالبى بود!!!
پیراهنم را که کامل در آورد خجالت زده خودم را در آغوشش پنهان کردم
خندید خنده هایش جذاب بود
_ چشاتو ببند
_ مگه دفعه اوله این طورى میبینمت بابا ؟؟
_ نه امشب فرق داره چشمهاى تو یه جوره دیگه است
چشم هایش پر از حرارت و هیجان بود…
با بدجنسى خندید
_ عیدى نمیدى امشب به ما این خانوم خونه؟
اسم احساسم در آن لحظات را اصلا نمیدانم
معین با من چنان یک عروسک چینى شکستنى رفتار میکرد نه آن چنان نرم که سرد شوم نه تند و خشن که که احساس کنم زیر بار یک غریزه مردانه باید سر خم کنم
طعم لب هایش براى کسى که همه قلبش را به او باخته بود بهترین طعم دنیا بود معین مرد بودن را خوب بلد بود حتى در مقابل چون منى که همیشه از زن بودن وحشت داشتم و فرار کردم
هم زمان که از گردنم شروع به ب*و*سه باران تنم میکرد عمیق بو میکشید
_ چه قدر عطر تنت بکره یلدا مطمئنم اولین و آخرین کسى ام که این عطرو چشیده
همسر من خودخواه بود هم براى گذشته و هم براى آینده

آنقدر آرام در گوشم عاشقانه نجوا کرد که مست شدم
چنان معلمى دلسوز آرام و با صبر تمام مردى و زن بودن را درس داد و از همه جزئیات رابطه برایم گفت
بالشت را زیر سرم مرتب کرد و خودش بلند شد و صورت به صورتم شد
_ هر وقت دوست نداشتى یا ترسیدى بهم بگو باشه؟
من به معین اعتماد داشتم این بار اینقدر وقت گزاشته بود که واقعا تشنه وجودش بود
ولى باز گاهى استرس باعث کرختى عضلاتم میشد
_ یلدا فقط تو چشم هاى من نگاه کن و سعى کن نفس عمیق بکشى
به حرفش گوش دادم و با دستانم بازوانش را گرفتم ب*و*سه اى روى پیشانى ام گزاشت
_ هر وقت درد داشتى فشارم بده باشه؟
_ مگه درد داره؟
مهربان خندید
_ فکر کنم یه کوچولو ، هرچى ریلکس تر باشى دردت کمتره
سعى کردم نکته به نکته دستورات معین را انجام دهم دقایقى فقط صحبت کرد و سعى در اغوایم داشت که کاملا موفق بود در حرف ها و حرکاتش شناور و سبک بودم که ناگهان با درد و سوزش شدیدى چنان جیغ زدم و ناخن هایم را در بازوان معین فرو کردم که خودم ترسیدم جراحت او بیشتر از من باشد
خندید خنده اش از عشق و رضایت بود
_ تموم شد دیگه آروم باش
بغضم ترکید
_ درد دارم معین
_ خوب میشى عزیزم از این به بعدش همش خوبیه، گریه نکن دیگه
با دیدن خون ، بیشتر ترسیدم و جیغ زدم
_ هیس هیچى نیست خانومم این کاملا طبیعیه
تند تند میب*و*سیدم و سعى میکرد آرامم کند آب میوه برایم ریخت و به زور به خوردم داد
اشک هایم را پاک کرد و مجبورم کرد استراحت کنم
_ معین بغلم کن با هم بخوابیم
_ همه خوابن میرم واست یه چیزى بیارم بخورى
ب*و*سیدم و رفت زیر دلم درد شدیدى داشت معین که با سینى پر آمد متوجه حالم شد تبم را چک کرد و قرص هایم را دهانم گزاشت
_ امشب
تب نکنى خانومم
_ نه قول میدم
_ امشبو چه طورى جبران کنم واست؟
_ جبران چى؟
_ ازم یه چیزى بخواه
_ همیشه پیشم بمون فقط همینو میخوام
_من همیشه پیشتم ، نمیخوام دیگه با کارهاى شرکت خودتو خسته کنى درستو بخون و در کنارش یه باشگاه میخریم و مدیریتش با شما ،ورزش واست خوبه
معین همیشه براى خوشحال کردنم راهى بلد بود و داشتن یک باشگاه از بزرگترین رویاهایم بود
آن شب فقط کمکم کرد راحت بخوابم و من زن این مرد بودن را دوست داشتم…
بیدار که شدم تقریبا نزدیک ظهر بود عجیب بود که معین هم بر خلاف همیشه صبح زود بیدار نشده بود کمى ضعف داشتم زیر دلم هم تیر میکشید با تکان خوردن من سریع بیدار شد مرد من خوابش سبک بود چشم هاى خواب آلودش خواستنى بود
_ به سلام عروس خانم خودم
از یاد آورى شب قبل خجالت کشیدم و سرم را زیر بالش فرو بردم با دستش کمرم را ماساژ داد
_چرا قایم شدى پس ؟ خجالت میکشه خانوم خوشگله؟
_ اوهوم
_ آدم از شوهرش مگه خجالت میکشه؟ کى بود چند وقت پیش جیغ میزد من زنتم؟
_ نگو معین بیشتر خجالت میکشم
_ پاشو قربونت برم پاشو بگم واست یه صبحانه مقوى آماده کنن
سرم را یواشکى از بالش بیرون آوردم و گفتم
_ نه نه نگو شریفه میفهمه زرنگه
_ مگه جنایت کردیم ؟ شما حق منى عشق منى زن منى
و چه قدر لذت بخش بود شنیدن چنین عاشقانه هایى از چون معینى!!
آن روز حس میکردم همه طور دیگرى نگاهم میکنند معین مدام مواظبم بود کمرم را ماساژ میداد حس شرم لذت بخشى است دخترانه هایت را خرج مردى کنى که مردانگى اش پر آوازه است!!
روزهاى خوب و آرام نوروز را ترجیح دادم با معین به آپارتمان برگردیم
عماد و آوا و جمع دوستانشان هم از تعطیلات استفاده کردند به ترکیه رفتند
دلم میخواست براى شوهرم حتى براى چند روز هم که شده کدبانو باشم هرچند که تجربه زیادى نداشتم…
دو نفرى مثل همه زن و شوهر هاى دنیا به فروشگاه رفتیم با چرخ خرید در راهروهاى فروشگاه میدویدم و معینِ محجوبِ سنگین از نگاه هاى متعجب مردم سرخ میشد و مدام تذکر میداد
و ما چه قدر شبیه هم نبودیم
و چه کسى گفته است براى همراه بودن همگون بودن لازم است؟!
این همه تضاد بین ما را همدلى مان کمرنگ میکرد
به قفسه لواشک ها که رسیدم سبد را پر کردم معین با حرص سر تکام داد
_ فقط لواشکا ، چیپس و پفک و هله هوله ممنوع
_ ا معین خیلى بدى
_ مگه قرار نبود به حرفم گوش بدى ؟ پس چیزهاى به درد نخور و الکى معده پر کن و مضر نمیخورى
اخم کردم و گفتم؛ باشه دکى
پریدم و موهایش را به هم ریختم
_ یلدا سنگین باش ملت زوم کردن رو ما
شانه ام را با بى تفاوتى بالا انداختم و گفتم
_ به قول عمه چشم حسود کور الهى
بعد الکى ورد خواندم و با مسخره بازى فوت کردم روى خودم و او
معین به کودک درونم با همه جدیتش احترام میگذاشت ، خرید هاى خانه که تمام شد به خانه خاطره هایمان برگشتیم این چهار دیوارى چه طور توانسته بود این همه خاطره را در خود جاى دهد؟!
پایان قسمت ۵۶
به نام او
#۵٧ قسمت ۵٧ این مرد امشب میمیرد

در این خانه معین همان پسر شکموى زورگوى خواستنى شده بود به محض رسیدن روى کاناپه ولو شد
_ عیال !! شاممون چیه
از لحنش خنده ام گرفته بود
_ نیمروى ویژه
_ یلداى ویژه نمیشه بخوریم؟
_ میترسم زیادیت بشه
_ چند ماه رژیم داشتم دیگه باید از خجالت خودم در بیام
خندیدم و به سمت آشپزخانه رفتم پیشبندم را بشتم مشغول شدم دنبالم آمد از پشت بغلم کرد
_ خانمم بیا برو استراحت کن من همه کارا رو میکنم
_ تو؟!
_ بله من
_ معین نامدار؟!
_ بله معین نامدار
_ عمرا بتونى جناب رئیس
_ قبل اومدن شما یه عمر اینجا تنها آشپزى کردما
_ راستى چرا میومدى اینجا؟
_ نمیخواستم به آقایى و سلطنت عادت کنم
معین من خاص بود !!!
ب*و*سیدمش با هم مشغول آشپزى شدیم کاهو خورد میکرد و برایم میخواند
تلفنم زنگ خورد به سمت گوشى که رفتم با دیدن اسم افى یک لحظه تردید به سراغم آمد که جواب بدهم یا نه؟!
معین هم متوجه حالتم شد و چشم هایش را تنگ کرد:
_ کیه
_هیچ کى
صدایش جدى بود
_ هیچ کى ؟! پس جواب بده خببینم صداى هیچ کى خوبه یا نه
_ افیه
سرش را با عصبانیت تکان داد
_ جواب بده
_ ولش کن معین میدونم خوشت نمیاد
_ میدونستى هنوز باهاش ارتباط نداشتى
دلخور بود؟!
گوشى را که جواب دادم چاقو را روى میز پرت کرد و بیرون رفت
_ بله افى
_ سلام دختر کجایى یه تبریک عید نمیگى
_ با معین اومدیم آپارتمان
_ واى اونجاست؟
_ آره
_ پس بعدا بهت میزنگم
_ نه بگو
_ تولد پارمیداست میگفت بهت بگم بیاى
_ من نمیتونم بیام
_ خاک تو سر شوهر ذلیلت یلدا ، پارمیدا آدم حسابیه میدونى که اصلا با معین بیا دعوتت کرد
_ نه خوشش نمیاد میدونم
_دلمون واست تنگ شده دخى
_ من خیلى کار دارم بعدا میحرفیم باشه؟
متوجه ناراحتى اش شدم که زود خداحافظى کرد و قطع کرد
معین جلوى تلوزیون نشسته بود با دیدن من صداى تلوزیون را زیاد کرد
_ معین جان میشه روز اولى ناراحت نباشى؟
نگاهم نمیکرد و جواب نمیداد
_ داشت واسه یه مهمونى دعوتم میکرد پارمیدا تولدشه دختر یکى از کله گنده هاست همیشه مهمونیاش خیلى خفن میشه

طورى با خشم نگاهم کرد که فهمیدم باید سکوت کنم به آشپزخانه برگشتم و غذا را آماده کردم سکوت کرده بود و من سکوتش را اصلا دوست نداشتم هرچه منتظر ماندم نیامد خودم به اتاق رفتم و صدایش کردم بى حوصله تنها به گفتن یک بله اکتفا کرد
_ غذا آماده است نمیاى ؟
_ میام ، قبلش بشین اینجا میخوام باهات حرف بزنم
اطاعت کردم و رو به رویش نشستم ، معین وقتى چند نفس عمیق پشت سر هم میکشد در حال کنترل اعصابش است
_ یلدا من نمیخوام محدودت کنم ولى بعضى چیزها جز خط قرمزهاى منه این خانم مناسب ادامه رابطه با شما نیست ، نمیخوام هیجان اشتباهات گذشته باز توى وجودت زنده شه
_ من نمیخوام دیگه اشتباه کنم ولى افى تنها دوست منه
_ میشه تنها دوستت من باشم؟
مرد من خودخواه بود !
( تو همه کس منى)
سرم را پایین انداختم کنارم نشست و در آغوشش آرام آرام تکانم داد
_ میترسم یلدا از سادگى تو میترسم از این سر بزرگیت میترسم از خودم میترسم از شانس لعنتیم که هر چیو خواستم باختمش میترسم
چه قدر مظلوم و مضطرب بود!!!
ب*و*سه بود که پشت سر هم به پیشانى ام میزد
_ عسل بانوى من کوچولوى شیرین خودم من نمیزارم کسى ازم بگیرتت نمیزارم کسى اذیتت کنه تا عمر دارم و نفسم در میاد خودم مواظبتم منو ببخش اگه باعث دلخوریت میشم باور کن فقط نگرانم
حق داشت حق داشت به خاطر حماقت هاى گذشته ام به من اعتماد نکند و نگران باشد!!
نهار را کنار هم و عاشقانه تر از همیشه خوردیم تازه شبیه همه زن و شوهر ها شده بودیم دلم نمیخواست تعطیلات تمام شود و به عمارت برگردیم!!!
تلفن هاى کارى معین هیچ وقت تمام نمیشد مدام در فکر کار بود و حرص میخورد تلفنش را برداشتم و خاموش کردم با تعجب گفت:
_ دیوونه شدى ؟
_ تعطیلاته معین تعطیلاتتتتتتتتتت
_ فقط ایران تعطیلاته کار مردم لنگ میمونه
_ همش سرت یا تو موبایله یا کامپیوتر اینهمه کارمند دارى خودت کارهاى اونا رو انجام میدى
_چون فقط به خودم اعتماد دارم
_ من چه گ*ن*ا*هى کردم که باید مدام همسرمو با همه تقسیم کنم
خندید و ادایم را در آورد
_ همسَلِت میخواد بخورتت
_ حوصلم سر میره خوب معین
انگشتش را به علامت تهدید تکان داد و گفت
_ حوصلتو سر جاش میارما
و این زیباترین و دلچسب ترین تهدید عالم بود…
شب در دوبى جلسه جلسه آنلاین برگزار بود که معین مجبور بود از طریق اسکایپ در جلسه شرکت کند میدانستم چند ساعتى جلوى کامپیوتر مشغول انگلیسى صحبت کردن با شرکایش میشود و من از تنهایى دق خواهم کرد
گوشه اى کز کرده بودم و با غصه نگاهش میکرد سمتم آمد و بغلم کرد
_ خانومه لوس اینجورى نمیشه همیشه به من وصل باشیا اینجورى کار بخوام کنم مجبور میشیم چند سال دیگه کاسه گدایى دستمون بگیریم
_ من چى کار کنم تک و تنها خوب؟
_ مطالعه
_ حوصلشو ندارم
ناگهان فکرى در ذهنم جرقه زد و یاد دفت
رش که قبلا در کمدش دیده بودم افتادم
_ بده نوشته هاتو بخونم
_ کدوم نوشته ها
_ همونا که تو اتاقته
_ اى فضول
_ به خدا نخوندم فقط دیدم
_ برو بخون
با ذوق پریدم و ب*و*سیدمش و موهایش را به هم ریختم میدانستم کلى براى موهایش وقت گزاشته بود ولى خوب من حسود بودم میدانستم در آن جلسه آنلاین قطعا چندین زن وجود دارند..
دست نوشته هاى معین خاص بود با هر خطى که میخواندم حس میکردم قلم این مرد چون تمام وجودش قَدَر است
“سالها بود مشتى آرزو در کوله بارم بر گرده ام عجیب سنگینى میکرد، سالهاهمه جا وهرزمان همراهم بود، خیلى وقتها سنگینى اش اجازه نداده بود ازته دل بخندم از صمیم قلب خدایم را شکر گویم ، حتى وقت خواب، کوله بارم همراهم بود و سنگینى اش خواب راحت را از من ربوده بود! آنقدر سنگین بود که مرا از لذت لمس داشته هایم محروم ساخته بود!!!
امروز لباس مشکى پوشیدم تصمیمى گرفته بودم ، میخواستم کوله بارم را جایى دور به خاک بسپارم و زمانى به عزادارى این تدفین بنشینم، آخر هنوز دوستشان داشتم!!!
اما بعد پشیمان شدم ، نه براى جدایى از آرزوهایم!! فکرکردم شاید بادى ، بارانى آنها را دوباره از خاک بیرون بیاورد اما راستش را که بخواهید از خودم مطمئن نبودم شاید یک روز براى احیایشان به اینجا بازگردم و از زیر خاک دوباره بر گرده ام بازگردانمشان!!!
راه دیگرى به ذهنم رسید ، آنها را باید میسوزاندم !!! سوزاندمشان و خاکسترش را به باد سپردم، نفس عمیقى کشیدم : آه دیگر از شر آن همه آرزو خلاص شدم!!!
اما افسوس ! افسوس که وقتى خودم را پس از این سالیان طولانى لحظه اى در آینه زندگى نگریستم خاکستر آرزوهایم را دیدم که حال بر روى موهایم نشسته بود!!!! و سنگینى چند ساله اش کمرى خمیده برایم به یادگار گذاشته بود…”
و چه قدر دلم براى آرزوهاى به گل نشسته معینم میسوخت…
هر قسمت از نوشته هاى معین پرده اى از قلب پر احساس وشکست خورده معین برایم کنار میبرد
و دلم میخواست این دست نوشته ها را تا ابد براى خود نگه دارم
در آن چند روز تعطیلات احساس خانوم یک خانه بودن و داشتن مسئولیت از من یک یلداى دیگر ساخته بود تمام فکر و حواسم مرتب بودن خانه و آشپزى و تزیین غذا آن طور که معین دوست داشته باشد بود تمام ثانیه هایمان در هم ادغام شده بود
من و جان جانانم واقعا یک نفر شده بودیم
معین میدانست در کارهاى خانه ناشى ام براى همین مدام کمکم میکرد گاهى همان استرس و منقبض شدن عضلات سراغم مى آمد و معین مراعات میکرد و هیچ رابطه اى را تحمیل نمیکرد
هرچند که حساسیت هایش در خانه کوچکتر دو چندان شده بود و گاهى این مراقبت افراطى اش اذیتم میکرد
هرشب از خانه چند دقیقه اى بیرون میرفت و سیگار میکشید هیچ وقت ندیده بودم که در خانه سیگار بکشد هنوز در دلم از این که کدام دردش را شب هنگام با سیگار التیام میبخشد ناراحت بودم خودم را قانع میکردم که این مرد مدت طولانى سختى کشیده است
معین ریاست بیمارستان را واگزار کرده بود و دورا دور فقط به امور بیمارستان به عنوان صاحب و بنیانگزارش نظارت داشت
میدانستم به خاطر من سعى بر سبک کردن مشغله هایش دارد و این را قدر میدانستم
روى تردمیل میدوید که برایش شیر موز بردم برایم ب*و*س فرستاد و من هم با حرص صداى موزیکش را قطع کردم
_ معین بسه دیگه همش در حال دوییدنى صبح ها که باهم میریم کافیه دیگه
تردمیل را خاموش کرد و با حوله دور گردنش صورتش را خشک کرد ب*و*سه اى رو گونه ام دوخت و یک نفس شیر موز را بالا کشید
_ من چهار برابر تو میخورم استعداد چاقى ام دارم باید ده برابر تو ورزش کنم
_ اصلا من شوهر چاق دوست دارم با یه شیکم قلمبه
خندید و گفت
_ چرا اون وقت پدر سوخته؟
با عشوه رو برگرداندم و گفتم
_ چیه این عضله هات؟!! همش تو چشمه دلم میخواد مثل این حاجى بازارى ها کچل و شکم قلمبه شى هیچ کس جز خودم نگات نکنه
در یک حرکت بغلم کرد و روى هوا تند تند ب*و*سیدم
_ منم میخوام زنم شکمش همین روزها قلمبه شه
به سینه اش چند مشت یواش کوبیدم
_ بزارم زمین تا واسه خواسته ات یه فکرى کنم
_ خواسته نیست دستوره
_ اوهوک زورگو
_ یلدا جدا از فردا تحت نظر یه متخصص میخوام برى باشى با برنامه ٣ تا شیم
ذوق کردم دلم طور خاصى به شوق آمده بود
_ زود نیست؟
_ نه واسه من دیرم هست
_همه میگن چه هول بودن
_ حالا نگفتم که همین امشب ، بعد عروسى ولى از الان شما تحت نظر باش
_ معین من عروسى نمیخوام سال آقابزرگ نشده درست نیست
_ ما به اندازه کافى احترام گزاشتیم عزادارى کردیم دیگه بسمونه اردیبهشت مراسم میگیریم تو فکرشم
_ عمه شمس همینجورى اسممو گزاشته عروس نحس
_ نوه ۵٠٠ کیلوییشو نتونست غالبم کنه ناراحته تو توجه نکن به این آدم هاى سطحى
_ نوه اش کیه
_ همون که الان زن برادر بهروز بى همه چیز شده
_ اوه چه قدر پیچیده اونوقت بابا بهروز کیت میشد؟ نسبتتون یادم نیست
_ من خودمم گاهى نسبتامونو قاطى میکنم با این ازدواج ها فامیلى و مسخره
_ یادت رفته خودت
به نام او
#۵٧ قسمت ۵٧ این مرد امشب میمیرد

در این خانه معین همان پسر شکموى زورگوى خواستنى شده بود به محض رسیدن روى کاناپه ولو شد
_ عیال !! شاممون چیه
از لحنش خنده ام گرفته بود
_ نیمروى ویژه
_ یلداى ویژه نمیشه بخوریم؟
_ میترسم زیادیت بشه
_ چند ماه رژیم داشتم دیگه باید از خجالت خودم در بیام
خندیدم و به سمت آشپزخانه رفتم پیشبندم را بشتم مشغول شدم دنبالم آمد از پشت بغلم کرد
_ خانمم بیا برو استراحت کن من همه کارا رو میکنم
_ تو؟!
_ بله من
_ معین نامدار؟!
_ بله معین نامدار
_ عمرا بتونى جناب رئیس
_ قبل اومدن شما یه عمر اینجا تنها آشپزى کردما
_ راستى چرا میومدى اینجا؟
_ نمیخواستم به آقایى و سلطنت عادت کنم
معین من خاص بود !!!
ب*و*سیدمش با هم مشغول آشپزى شدیم کاهو خورد میکرد و برایم میخواند
تلفنم زنگ خورد به سمت گوشى که رفتم با دیدن اسم افى یک لحظه تردید به سراغم آمد که جواب بدهم یا نه؟!
معین هم متوجه حالتم شد و چشم هایش را تنگ کرد:
_ کیه
_هیچ کى
صدایش جدى بود
_ هیچ کى ؟! پس جواب بده خببینم صداى هیچ کى خوبه یا نه
_ افیه
سرش را با عصبانیت تکان داد
_ جواب بده
_ ولش کن معین میدونم خوشت نمیاد
_ میدونستى هنوز باهاش ارتباط نداشتى
دلخور بود؟!
گوشى را که جواب دادم چاقو را روى میز پرت کرد و بیرون رفت
_ بله افى
_ سلام دختر کجایى یه تبریک عید نمیگى
_ با معین اومدیم آپارتمان
_ واى اونجاست؟
_ آره
_ پس بعدا بهت میزنگم
_ نه بگو
_ تولد پارمیداست میگفت بهت بگم بیاى
_ من نمیتونم بیام
_ خاک تو سر شوهر ذلیلت یلدا ، پارمیدا آدم حسابیه میدونى که اصلا با معین بیا دعوتت کرد
_ نه خوشش نمیاد میدونم
_دلمون واست تنگ شده دخى
_ من خیلى کار دارم بعدا میحرفیم باشه؟
متوجه ناراحتى اش شدم که زود خداحافظى کرد و قطع کرد
معین جلوى تلوزیون نشسته بود با دیدن من صداى تلوزیون را زیاد کرد
_ معین جان میشه روز اولى ناراحت نباشى؟
نگاهم نمیکرد و جواب نمیداد
_ داشت واسه یه مهمونى دعوتم میکرد پارمیدا تولدشه دختر یکى از کله گنده هاست همیشه مهمونیاش خیلى خفن میشه

طورى با خشم نگاهم کرد که فهمیدم باید سکوت کنم به آشپزخانه برگشتم و غذا را آماده کردم سکوت کرده بود و من سکوتش را اصلا دوست نداشتم هرچه منتظر ماندم نیامد خودم به اتاق رفتم و صدایش کردم بى حوصله تنها به گفتن یک بله اکتفا کرد
_ غذا آماده است نمیاى ؟
_ میام ، قبلش بشین اینجا میخوام باهات حرف بزنم
اطاعت کردم و رو به رویش نشستم ، معین وقتى چند نفس عمیق پشت سر هم میکشد در حال کنترل اعصابش است
_ یلدا من نمیخوام محدودت کنم ولى بعضى چیزها جز خط قرمزهاى منه این خانم مناسب ادامه رابطه با شما نیست ، نمیخوام هیجان اشتباهات گذشته باز توى وجودت زنده شه
_ من نمیخوام دیگه اشتباه کنم ولى افى تنها دوست منه
_ میشه تنها دوستت من باشم؟
مرد من خودخواه بود !
( تو همه کس منى)
سرم را پایین انداختم کنارم نشست و در آغوشش آرام آرام تکانم داد
_ میترسم یلدا از سادگى تو میترسم از این سر بزرگیت میترسم از خودم میترسم از شانس لعنتیم که هر چیو خواستم باختمش میترسم
چه قدر مظلوم و مضطرب بود!!!
ب*و*سه بود که پشت سر هم به پیشانى ام میزد
_ عسل بانوى من کوچولوى شیرین خودم من نمیزارم کسى ازم بگیرتت نمیزارم کسى اذیتت کنه تا عمر دارم و نفسم در میاد خودم مواظبتم منو ببخش اگه باعث دلخوریت میشم باور کن فقط نگرانم
حق داشت حق داشت به خاطر حماقت هاى گذشته ام به من اعتماد نکند و نگران باشد!!
نهار را کنار هم و عاشقانه تر از همیشه خوردیم تازه شبیه همه زن و شوهر ها شده بودیم دلم نمیخواست تعطیلات تمام شود و به عمارت برگردیم!!!
تلفن هاى کارى معین هیچ وقت تمام نمیشد مدام در فکر کار بود و حرص میخورد تلفنش را برداشتم و خاموش کردم با تعجب گفت:
_ دیوونه شدى ؟
_ تعطیلاته معین تعطیلاتتتتتتتتتت
_ فقط ایران تعطیلاته کار مردم لنگ میمونه
_ همش سرت یا تو موبایله یا کامپیوتر اینهمه کارمند دارى خودت کارهاى اونا رو انجام میدى
_چون فقط به خودم اعتماد دارم
_ من چه گ*ن*ا*هى کردم که باید مدام همسرمو با همه تقسیم کنم
خندید و ادایم را در آورد
_ همسَلِت میخواد بخورتت
_ حوصلم سر میره خوب معین
انگشتش را به علامت تهدید تکان داد و گفت
_ حوصلتو سر جاش میارما
و این زیباترین و دلچسب ترین تهدید عالم بود…
شب در دوبى جلسه جلسه آنلاین برگزار بود که معین مجبور بود از طریق اسکایپ در جلسه شرکت کند میدانستم چند ساعتى جلوى کامپیوتر مشغول انگلیسى صحبت کردن با شرکایش میشود و من از تنهایى دق خواهم کرد
گوشه اى کز کرده بودم و با غصه نگاهش میکرد سمتم آمد و بغلم کرد
_ خانومه لوس اینجورى نمیشه همیشه به من وصل باشیا اینجورى کار بخوام کنم مجبور میشیم چند سال دیگه کاسه گدایى دستمون بگیریم
_ من چى کار کنم تک و تنها خوب؟
_ مطالعه
_ حوصلشو ندارم
ناگهان فکرى در ذهنم جرقه زد و یاد دفت
رش که قبلا در کمدش دیده بودم افتادم
_ بده نوشته هاتو بخونم
_ کدوم نوشته ها
_ همونا که تو اتاقته
_ اى فضول
_ به خدا نخوندم فقط دیدم
_ برو بخون
با ذوق پریدم و ب*و*سیدمش و موهایش را به هم ریختم میدانستم کلى براى موهایش وقت گزاشته بود ولى خوب من حسود بودم میدانستم در آن جلسه آنلاین قطعا چندین زن وجود دارند..
دست نوشته هاى معین خاص بود با هر خطى که میخواندم حس میکردم قلم این مرد چون تمام وجودش قَدَر است
“سالها بود مشتى آرزو در کوله بارم بر گرده ام عجیب سنگینى میکرد، سالهاهمه جا وهرزمان همراهم بود، خیلى وقتها سنگینى اش اجازه نداده بود ازته دل بخندم از صمیم قلب خدایم را شکر گویم ، حتى وقت خواب، کوله بارم همراهم بود و سنگینى اش خواب راحت را از من ربوده بود! آنقدر سنگین بود که مرا از لذت لمس داشته هایم محروم ساخته بود!!!
امروز لباس مشکى پوشیدم تصمیمى گرفته بودم ، میخواستم کوله بارم را جایى دور به خاک بسپارم و زمانى به عزادارى این تدفین بنشینم، آخر هنوز دوستشان داشتم!!!
اما بعد پشیمان شدم ، نه براى جدایى از آرزوهایم!! فکرکردم شاید بادى ، بارانى آنها را دوباره از خاک بیرون بیاورد اما راستش را که بخواهید از خودم مطمئن نبودم شاید یک روز براى احیایشان به اینجا بازگردم و از زیر خاک دوباره بر گرده ام بازگردانمشان!!!
راه دیگرى به ذهنم رسید ، آنها را باید میسوزاندم !!! سوزاندمشان و خاکسترش را به باد سپردم، نفس عمیقى کشیدم : آه دیگر از شر آن همه آرزو خلاص شدم!!!
اما افسوس ! افسوس که وقتى خودم را پس از این سالیان طولانى لحظه اى در آینه زندگى نگریستم خاکستر آرزوهایم را دیدم که حال بر روى موهایم نشسته بود!!!! و سنگینى چند ساله اش کمرى خمیده برایم به یادگار گذاشته بود…”
و چه قدر دلم براى آرزوهاى به گل نشسته معینم میسوخت…
هر قسمت از نوشته هاى معین پرده اى از قلب پر احساس وشکست خورده معین برایم کنار میبرد
و دلم میخواست این دست نوشته ها را تا ابد براى خود نگه دارم
در آن چند روز تعطیلات احساس خانوم یک خانه بودن و داشتن مسئولیت از من یک یلداى دیگر ساخته بود تمام فکر و حواسم مرتب بودن خانه و آشپزى و تزیین غذا آن طور که معین دوست داشته باشد بود تمام ثانیه هایمان در هم ادغام شده بود
من و جان جانانم واقعا یک نفر شده بودیم
معین میدانست در کارهاى خانه ناشى ام براى همین مدام کمکم میکرد گاهى همان استرس و منقبض شدن عضلات سراغم مى آمد و معین مراعات میکرد و هیچ رابطه اى را تحمیل نمیکرد
هرچند که حساسیت هایش در خانه کوچکتر دو چندان شده بود و گاهى این مراقبت افراطى اش اذیتم میکرد
هرشب از خانه چند دقیقه اى بیرون میرفت و سیگار میکشید هیچ وقت ندیده بودم که در خانه سیگار بکشد هنوز در دلم از این که کدام دردش را شب هنگام با سیگار التیام میبخشد ناراحت بودم خودم را قانع میکردم که این مرد مدت طولانى سختى کشیده است
معین ریاست بیمارستان را واگزار کرده بود و دورا دور فقط به امور بیمارستان به عنوان صاحب و بنیانگزارش نظارت داشت
میدانستم به خاطر من سعى بر سبک کردن مشغله هایش دارد و این را قدر میدانستم
روى تردمیل میدوید که برایش شیر موز بردم برایم ب*و*س فرستاد و من هم با حرص صداى موزیکش را قطع کردم
_ معین بسه دیگه همش در حال دوییدنى صبح ها که باهم میریم کافیه دیگه
تردمیل را خاموش کرد و با حوله دور گردنش صورتش را خشک کرد ب*و*سه اى رو گونه ام دوخت و یک نفس شیر موز را بالا کشید
_ من چهار برابر تو میخورم استعداد چاقى ام دارم باید ده برابر تو ورزش کنم
_ اصلا من شوهر چاق دوست دارم با یه شیکم قلمبه
خندید و گفت
_ چرا اون وقت پدر سوخته؟
با عشوه رو برگرداندم و گفتم
_ چیه این عضله هات؟!! همش تو چشمه دلم میخواد مثل این حاجى بازارى ها کچل و شکم قلمبه شى هیچ کس جز خودم نگات نکنه
در یک حرکت بغلم کرد و روى هوا تند تند ب*و*سیدم
_ منم میخوام زنم شکمش همین روزها قلمبه شه
به سینه اش چند مشت یواش کوبیدم
_ بزارم زمین تا واسه خواسته ات یه فکرى کنم
_ خواسته نیست دستوره
_ اوهوک زورگو
_ یلدا جدا از فردا تحت نظر یه متخصص میخوام برى باشى با برنامه ٣ تا شیم
ذوق کردم دلم طور خاصى به شوق آمده بود
_ زود نیست؟
_ نه واسه من دیرم هست
_همه میگن چه هول بودن
_ حالا نگفتم که همین امشب ، بعد عروسى ولى از الان شما تحت نظر باش
_ معین من عروسى نمیخوام سال آقابزرگ نشده درست نیست
_ ما به اندازه کافى احترام گزاشتیم عزادارى کردیم دیگه بسمونه اردیبهشت مراسم میگیریم تو فکرشم
_ عمه شمس همینجورى اسممو گزاشته عروس نحس
_ نوه ۵٠٠ کیلوییشو نتونست غالبم کنه ناراحته تو توجه نکن به این آدم هاى سطحى
_ نوه اش کیه
_ همون که الان زن برادر بهروز بى همه چیز شده
_ اوه چه قدر پیچیده اونوقت بابا بهروز کیت میشد؟ نسبتتون یادم نیست
_ من خودمم گاهى نسبتامونو قاطى میکنم با این ازدواج ها فامیلى و مسخره
_ یادت رفته خودت
م الان شوهر دختر عموتى
_ آخ من فداى این دختر عمو کوچولوم بشم
معین از ته دل میب*و*سیدم من تمام احساس این مرد را باور داشتم و میپرستیدم
پایان قسمت ۵٧
یا حق
#۵٨ قسمت ۵٨ این مرد امشب میمیرد
” گاه اسیر روزها و روزمرگى ها !
خسته از تمام نامردمى و نا امنى ها !
رفتن هاى بى دلیل ِآنان که ادعاى ماندن داشتند و بودن هاى نه چندان بکر و حقیقى آنان که در پس فشردنت دستت بى صدا و موذیانه فریاد زدند دست خالى که ماندن ندارد!
نامطمئن از آینده اى مبهم که نکند…
نگران از دست دادن رویاهایت بسان آرزوهاى دیروزت که در آتشِ حسرت، گاه چنان سوخت که داغش هرگز رهایت نمیکند …
همه و همه دست در دست هم براى بناى یک بغض ویرانگر کافیست!!
و بدتر از هر دردى این است که جز خودت هیچ کس ، سونامى که این بغض به بار مى آورد را نمیبیند
شاید در چنین سونامى هایى ، خیلى ها جان باختند و حتى عزیزانشان علت نابودى آنها را نفهمیدند .
اما اما اما تنها با یاد تو چه قدر آرام و مطمئن و سریع ،خستگى مفرط از مشقت امروز و روزهایم از میان دستهایم پر میکشد و مشتم پر میشود از مشتى عشق که بوى بودن جاودان تو را میدهد زیستگاه سرد و مغشوشم چگونه در آنى میشود ایمن ترین، گرم ترین و زیباترین خلوتگاه میعاد من و تو ؟! پناهگاهى که تنها بهایى که براى داشتنش باید پرداخت دل است و بس!
بى خوابى وسوز چگونه میشود که از میان شیار باریک دو پلک خسته ام پر مى کشد وضعف و بى تابى از پیکر فتورم رخت برمى بندد؟!
راستى امشب با تو چه آرامم من!
من از باده ى خدایم مستم !
تنها باده اى که خرابت نمیکند ومیسازد آنچه را که ویران کرده اند !
دیگر چه اهمیت دارد چرخش بداختر این چرخ لاکردار روزگار؟!
من امشب آرام آرامم و چه قدر دلم یک شکم سیر خواب آرام میخواهد… “
نوشته هاى معین و درد و دلش با خدایش چنان تحت تاثیر قرارم میداد که گاه دلم عجیب خدایى به خوبى خداى او میخواست…
تعطیلات و لحظه لحظه در کنار هم بودن تمام شد معین به قولش عمل کرد و بعد تعطیلات باشگاه بهترین سورپرایز زندگى ام بود

هرچه اصرار کردم بعد عروسى در همین آپارتمان ساکن شویم مخالفت کرد و دنبال خانه اى بود که بتوانیم همه با جدایى از خاطرات تلخ عمارت، شاد در کنار هم زندگى کنیم
تکاپوى مراسم عروسى همه را درگیر کرده خود کرده بود
از معین خواستم تا آماده شدن خانه و قبل عروسى در آپارتمان بمانیم و من عجیب خلوت این خانه را دوست داشتم…
بعد از ظهر زودتر از همیشه به خانه برگشتم و در راه براى شام خرید کردم
بعد از درست کردن شام مورد علاقه معین به سر و وضع خودم رسیدم معین عاشق رژ تیره بود البته فقط در خلوت خودمان ، همه چیز مرتب بود و به آمدن معین چیزى نمانده بود که تلفنم زنگ خورد عماد بود
_ جانم؟
صدایش گویاى یک اتفاق تلخ بود
_ یلدا باشگاهى بیام دنبالت؟
_ چى شده؟
_ کارت دارم
_ خونه ام
_ آقا خونست؟
_ نه
_ بهت احتیاج دارم
_ جونم به لبم رسید چى شده
_ تا یه ربع دیگه بیام دنبالت ،میاى؟

نگران بودم و عجیب ترسیده بودم
_ باشه باشه زود بیا
آنقدر هول شده بودم که یادم رفت کلید و موبایلم را بردارم مانتو عبایى ام را تن کردم و شالم را سرم کشیدم و پایین رفتم و منتظر عماد ماندم تا آمدنش هزار بار مردم و زنده شدم
وقتى که رسید و سوار شدم از حالت عصبى و چشم هاى سرخ و متورمش فهمیدم حالش خیلى خراب است
دستى روى صورتش کشیدم
_ عماد جان چته ؟ چى شده داداش ؟
عماد عزیزم اشک هایش را هیچ گاه از من پنهان نمیکرد نمیدانستم علت اشکهایش چیست اما با او همراه شدم یک خواهر توان دیدن اشک برادر را هرگز ندارد
_ یلدا اون داره واسه پولِ موادخودشو شوهرش خود فروشى میکنه
میدانستم عماد بیخیال آن زن هرگز نشده است و نمیشود!!!
_ باز رفتى سراغش؟
_ قلبم داره منفجر میشه حس میکنم بى غیرت ترین مرد کره زمینم
_ عماد اون شوهر داره
_ من مقصرم باید زود میبخشیدمش و عقدش میکردم نباید میزاشتم بره
_ اون خودش رفت
_ میخوامش نمیتونم بى خیالش شم خودشو نابود کنه حتى اگه مال من نباشه
_ از تو کارى بر نمیاد
_ فکر همه جاشو کردم
_ معین بفهمه ایندفعه میکشتت
_ تو نگى نمیفهمه
دلخور رو برگرداندم
_ خیلى بى معرفتى منظورت اینه که من فضولم ؟
_ نه بالاخره زنشى
_ خواهر تو هم هستم، حالا بگو چى تو سرته
_ کمکش میکنم ترک کنه و طلاقشو میگیرم
و عشق احمق است یا فداکار؟!
_ اگه نخواست چى؟
_ به زور میبرمش
_ عماد این اسمش آدم رباییه اونم زن یه مرد دیگرو
_ مردى که زنشو واسه عملش میفرسته زیر هر مردى؟
_ من چى کار ازم بر میاد؟
_ من نمیتونم برم تو اون خونه تو فقط برو و به یه بهونه اى بیارش بیرون
قدرت نه گفتن به مردى که همه همتش را براى عشقش جمع کرده کار آسانى نبود عماد با سرعت میراند و مدام اشک هایش را پاک میکرد انگار این اشک ها خیال تمام شدن نداشت و مراعات جگر سوخته خواهرى که نفسش به نفس این برادر مظلوم و زیباست را نمیکرد
بالاخره رسیدیم خانه اى در یکى از وحشتناک ترین محله هاى جنوب شهر !!!
این محله آنقدر مخوف و چندش آور بود که حس میکنم مامورها هم بى خیالش شده بودند !! زن و مر
د کنار آتش راحت مواد میکشیدند و تزریق میکردند
با دیدن ماشین مدل بالاى عماد دوره مان کردند جالب اینجا بود همه عماد را میشناختند و آقا صدایش میکردند عماد دسته اسکناس درشتى در آورد به آنها سپرد و مشغول تقسیم شدند و بعد خانه اى انتهاى کوچه را نشانم داد
_ یلدا همون خونه است برو بگو اومدى دنبال عشرت ساقى وقتى اومد بهش بگو لیلى بیا بریم جیره این ماهتو من آوردم باهات میاد
_ میاد؟
_ آره هرماه یکیو میفرستم میاد
_ تو هیچ وقت بى خیالش نشدى؟
سرش را پایین انداخت
_ نمیتونستم
رفتم براى دل بى قرار برادرم رفتم آن خانه و آدم هایش به کنار لیلىِ عماد واقعا رقت انگیز بود لباس هاى مردانه و کثیف به تن داشت موهایش از شدت کثیفى به هم چسبیده بود دندان هاى زرد و خراب و یک رژ زشت بنفش!!! اما در ته چهره اش یک زیبایى کهنه پنهان بود وقتى که اسمش را صدا زدم صورتش را نزدیکم آورد و چه قدر بوى بدى میداد به سختى خودم را کنترل کردم که بالا نیاورم لبخند کجى زد و گفت
_ زیدِ جدیدشى ؟
از اینکه به خاطر آوردم برادرم به خاطر زنى مثل لیلى سالهاست تنهاست از او متنفر شدم هولش دادم
_ برو عقب ببینم ، به تو ربط نداره کى ام، جیرتو میخواى دنبالم راه بیوفت
دنبالم که دوید و التماس کرد یک لحظه از کار خودم پشیمان شدم!!! اگر چون معینى نداشتم و اول راه درمانم نمیکرد شاید ، نه قطعا اعتیاد سرنوشت مرا چون او میکرد !!! برگشتم و نگاهش کردم
_ تو عمادو دوست دارى؟
بهت زده نگاهم میکرد صدایم را کمى بلندتر کردم
_ دوسش دارى؟
_ هیس خانوم جون اینجا همه فامیل شوهرمن واسه جفتمون بد میشه
_ منو از یه مشت عملى نترسون، جوابمو بده

سرش را پایین انداخت با آستین چرکش اشکش را پاک کرد
_ میشه کسى اون فرشته رو دوست نداشته باشه؟
راست میگفت عماد عزیز من براى زمین آفریده نشده بود جاى فرشته ها در آسمان است
_ پس چرا اون بلا رو سرش آوردى؟
_ اومدى تو سرم بزنى؟
_ نه اومدم کمکتون کنم نمیخوام به زور و ندونسته ببرمت عماد اون بیرون منتظره ببرتت ترکت بده و طلاقتو بگیره و از این جهنم نجاتت بده من میرم سر کوچه ١٠ دقیقه تو ماشین میمونم اگه خواستى شناسنامتو بردار و بیا نیومدى هم میریم و قول میدم تا ابد نزارم عماد حتى بهت فکر کنه
هول شده بود به زمین افتاد و گوشه مانتویم را گرفت
_ خانوم جون تو کى هستى زنشى؟
_ خواهرشم ، بلند شو
_ من نمیام نه به خاطر ترس از ترک من عین سیلم تو زندگى عماد ، همه چیشو نابود میکنم و آدم هم نمیشم یبار بهش زدم بسه ، تو رو جون خودش نزار دیگه بیاد پى ِ من برو بهش بگو گفت ازت متنفره پول ماهونتم نمیخواد
و عشق احمق است یا فداکار؟! این دختر خمار هم میتواند از خودگذشتگى کند؟!

کمکش کردم بلند شد اشک میریخت
_ بزار من کمکت کنم بدون اینکه عماد بفهمه
_ من دردمو دوست دارم تنها وقتى که نعشه ام داغ بچه ام یادم میره درد عمادم یادم میره عذاب وجدانم یادم میره
_ نه به خاطر تو به خاطر برادرم به خاطر انسانیت نمیتونم بزارم خودتو نابود کنى من میرم ولى چند روز دیگه بدون اینکه عماد بفهمه میام دنبالت فکراتو بکن اگه خواستى از این کثافت نجات پیدا کنى باهام بیا

جز اینکه نگاهم کند هیچ نگفت و من هم به سمت ماشین دویدم تا اشکهایم را نبیند
سوار که شدم عماد هراسان سراغ لیلى اش را گرفت
_ نیومد
خواست پیاده شود که دستش را گرفتم
_ عماد اون زن شوهرشو دوست داره
_ دروغ میگه نعشه بوده بزار خمار شه میاد
_ برو از اینجا برو خواهش میکنم
_ یلدا من ازت یه کار خواستم
_ امروز وقتش نیست فقط همینو بدون!!!!!
مستاصل و ملتمسانه گفت:
_ کى وقتشه ؟! بزارم بمیره ؟
_ نمیمیره من کمکش میکنم اما به شرطى که پاى تو وسط نباشه گفت کمکم کن شوهرمو و خودم با هم ترک کنیم
عماد عزیزم فرو ریخت !! دروغ گفتم !! اما شاید لازم بود ، دستش را روى سرش گذاشت
_ یلدا میشینى پشت فرمون؟ من نمیتونم
کمکش کردم پیاده شد نگاهش هنوز به آن خانه دوخته شده بود سوار که شد سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست ، و خدا میداند چه طور ماشین را تا عمارت راندم از فرط نگرانى!!
وقتى که رسیدیم تازه متوجه شد جلوى عمارتیم
_ چرا اومدى اینجا برو اول برسونمت خونه ات
_ نه نمیخوام معین بفهمه و هى سوال کنه با تاکسى میرم فقط کیف همراهم نیست بهم پول بده
کیف پولش را در آورد و جلویم گرفت چند اسکناس برداشتم و ب*و*سیدمش
_ عماد مرگ من دیوونه بازى نکنیا به خدا بفهمم یه چیت شده یه بلا سر خودم میارم
لبخند تلخى زد
_ یه کار کن شوهرت تا فردا این ورا نیاد فقط
_ باشه سعى میکنم تو هم خودتو باز خفه نکنیا کم بخور
محکم بغلم کرد براى بار آخر همدیگر را ب*و*سیدیم و من به سمت خیابان اصلى براى گرفتن تاکسى دویدم
دیرم شده بود براى همین با اولین تاکسى راهى خانه شدم چه قدر دعا دعا کردم که معین هنوز به خانه نیامده باشد هزار بهانه دروغ در ذهنم ردیف کردم که جوابش را بدهم
وقتى رسیدم از نگهبان سریع پرسیدم
_ سلام جناب نامدار تشریف آوردن؟
_ بله خانوم ١ ده دقیقه اى میشه
( اى بخشکى شانس کاش ده دقیقه زودتر رسیده بودم )
از شدت استرس مثانه ام در حال انفجار بود و در آسانسور هى این پا و آن پا میکردم
تازه یادم افتاد که کلید هم فراموش کردم بالاخره دل به دریا زدم و چند ضربه به در زدم چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که در باز شد واى معینى که آن لحظه رو به رویم بود قابل توصیف نیست!!!
فقط نگاهم کرد ، با ترس سلام دادم و وارد شدم بدون اینکه جواب بدهد رفت و روى کاناپه نشست در را بستم و همانجا ایستادم واى از آن نگاه اخم آلودش !!! باید حرفى میزدم
_ معین من یادم رفت بهت بگم ، یهویى شد
همانطور که نگاهم میکرد گوشى موبایلم را از روى میز برداشت و گفت:
_ اسم این چیه؟
میدانستم عصبى است باید آرامش میکردم
_ ببین معین جان…
نگذاشت حرفم را تمام کنم و با صداى بلند سوالش را تکرار کرد
_ پرسیدم اسم این چیه؟
معنى سوالش را نمیفهمیدم
_ خوب این چه سوالیه؟ موبایله دیگه
پوزخندى زد و گفت: _ معادل فارسیشو بگو
تازه منظورش را فهمیدم
_ به خدا یادم…
باز فریاد زد
_ بگو
دستپاچه و ناچار جوابش را دادم
_ تلفن همراه
با صداى بلند و عصبى خندید
_ همراه!! پس وقتى همراهت نیست یعنى به درد نمیخوره
معین عوض شده بود حالت هاى عصبى عجیبى داشت در ثانیه اى موبایلم را چنان به سمت دیوار پرت کرد که چند تکه شد و روى زمین افتاد دلم همراه آن گوشى شکست ، هدیه عشقم بود من دوستش داشتم …
بغض کرده بودم اما هنوز آرام نشده بود سمتم که آمد دلم میخواست به آغوشش پناه ببرم ترسیده بودم مدت ها بود معین را این طور ندیده بودم طورى نگاهم میکرد که حس میکردم گ*ن*ا*هکار ترین آدم کره زمینم نمیتوانستم راستش را بگویم نمیخواستم راز عماد را فاش کنم
تن صدایش هنوز بالا بود
_ کجا بودى؟
_ من …من رفتم باشگاه یه کارى پیش اومد…
حرفم تمام نشده بود که چنان سیلى روى صورتم نواخت که اگر در پشت سرم نبود قطعا نقش زمین شده بودم
حقم نبود این سیلى حقم نبود من گ*ن*ا*هى نکرده بودم
دستم را روى جاى سیلى اش گذاشته بودم اشک در چشمانم میرقصید اما خیال فرود به دامان تیرگى آن شبم را نداشت عصبى تر بود
_ از ساعت ۵ از اونجا در اومدى کدوم گورى رفتى که واسم دروغ سر هم میکنى
از اینکه حس کردم رفت و آمدم را کنترل میکرد عصبى شده بودم از ضعف خودم ناراحت بودم همه شجاعتم را جمع کردم و با صداى بلند گفتم
_ تو واسه من به چه حقى به پا گزاشتى؟؟؟ دروغ گو تویى که دم از آزادى و احترام به حریم من میزنى و اینقدر بى اعتمادى که رفت و آمدمو کنترل میکنى
_ بیشعور من ۵ رفتم دنبالت نبودى اینقدر خرم که گفتم زود اومده خونه به زندگیش برسه، برگشتم شرکت منِ هالو
_آره هالویى خیلى هم هالویى
جوابش را که میدادم عصبانیتش به اوج میرسید
_ میزنم دندوناتو تو دهنت خورد میکنما
_ بزن جز زدن کارى هم بلدى؟؟

اشکهایم امانم را بریده بود
_ زنى که با اون رژ بى خبر چند ساعت گم و گور میشه رو باید کشت
_ حالم از اون غیرتت به هم میخوره معین
_ آره چون همه عمرت یکى نبوده یه جو غیرت خرجت کنى لا ابالى بار اومدى ، الانم سفسطه نکن فقط بگو کجا بودى ؟ کجا؟؟؟؟
_ به تو ربطى نداره
میدانستم عصبانیتش در حد جنون میرسد
اما عقب رفت منتظر سیلى دوم بودم اما ناگاه صورتش کبود شد ترسیده بودم دستش را روى قلبش گزاشت مطمئن بودم حالش خیلى بد شده است خواستم سمتش بروم که مانع شد با همان حالش کتش را برداشت و از خانه خارج شد دنبالش دویدم کتش را گرفتم
_ معین غلط کردم به خدا جایى نبودم با عماد بودم بیا بهش زنگ بزن بپرس یکم حالش بد بود نمیخواست تو بفهمى رفتیم درد و دل کرد بعدم بردمش خونه نگهبان عمارت هم منو دید
نگاهم نمیکرد و هیچ نمیگفت میدانستم سخت نفس میکشد
_ حالت بده تو رو خدا بیا خونه
کتش را از دستم کشید
_ برو تو خونه جلو همسایه ها بده
_ نرو جایى نرو حالت بده من دق میکنم تا بیاى
با صداى بلند گریه میکردم میدانستم برود قطعا از نگرانى خواهم مرد اما معین نامدار مگر ممکن بود حرفى بزند و زیرش بزند؟!
چاره اى نداشتم باید کمى نقش بازى میکردم دستم را روى سرم گزاشتم و کمى تلو تلو خوردم انگار در آنى درد خودش یادش رفت سریع زیر بغلم را گرفت و مانع افتادنم شد
خیره نگاهم کرد و بعد با حرص به سمت خانه کشاندم و وقتى رسیدیم در را محکم بست
_ هیچ وقت واسه من فیلم بازى نکن
فهمیده بود؟!’ واى چه قدر خجالت کشیدم !!!
شرمزده سرم را پایین انداختم به سمت آشپزخانه رفت و دیدم با یک لیوان آب قرصى خورد دکمه پیراهنش را باز کرد و سمت اتاق رفت هنوز نگرانش بودم به سمت اتاق دویدم ، روى تخت دراز کشیده بود و نفس هاى عمیق میکشید صورتش دیگر کبود نبود خیالم راحت شده بود همین که حالش بهتر شده باشد و در خانه بماند برایم کافى است
نفهمیدم چه طور شد که روى کاناپه وسط سالن خوابم برده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا