رمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت 7

4
(2)

 

_ دیدم
_ نه چون من یا صفرم یا صد بد شدنم بالطبع نرمال نیست و خیلیه
_پس همیشه خوب بمون خوبِ من باش

دستم را محکم فشرد و این مرد ابراز علاقه اش اینگونه بود زیر سایه بان رفتیم و کمى باران را از خودمان دریغ کردیم با شالم صورت خیسش را کمى خشک کردم عمیق نگاهش کردم
تمام قلب تو به من نمیرسه
همین که پیشمى براى من بسه
زیر لب که شعر احسان خواجه امیرى را خواندم نگاهم کرد و گفت: صدات خوبه واسه خوندن
خندیدم و گفتم: نه اندازه تو ، برام میخونى؟
_ من که هرشب واست میخونم دورت بگردم
_ نه از اینا که چه چه میزنیا
_ به قیافت نمیخوره اهل آهنگ سنتى باشى
_ به قیافم میخوره زن معین نامدار باشم؟
محکم ب*و*سیدم و گفت: آره چرا نمیخوره؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: اى بابا من کجا و تو با اون همه اسم و رسم و کلاس و تحصیلات کجا ؟
اخم کرد و گفت: _ وقتى زنم شدى باورم نمیشد من با این سن و سالم با این دل مرده ام و این اخلاق وحشتناکم حالا به هر دلیلى حتى به خاطر سفته ها لیاقت داشتم یکى مثل تو رو داشته باشم
تنم لرزید خودش بود که اینگونه نگاهم میکرد و صحبت میکرد؟!بغض کرده بودم و فهمیده بود که براى تسکین این بغض ، صدایش را رها کرد و برایم قطعه اى اسرار آمیز با آن صداى طلایى اش خواند
” تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی
ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار مرا بگذر و بگزار
هشدار که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی”
وقتى که صدایش اوج میگرفت گویى بند بند وجودم از هم میگسست و به پرواز در مى آمد
او میخواند وتمام خاطرات خوب و بدمان در مقابل چشمانم رژه میرفت از لحظه اى که در بیمارستان چشم گشودم و او را دیدم
تمام اخم هایش دعواهایمان چترى که از سرش قاپیدم و دنبالم دوید
عکس سلفى زیر باران
در حمام قایم شدنم
ب*و*سه داغش در شرکت
بادبادک بازى کردنم نگاه هاى ناب و خاصش
همه و همه
مثل فیلم لاو استورى …
و چه قدر صداى معین تسلى بخش بود…
وقتى که تمام شد نمیدانم هنوز صورتمان خیس باران بود یا …
تصمیم گرفتم سیگارهاى بهروز را همین امروز به دریا بسپارم همین که گاهى با آغوش و صدایش آرامم میکند بزرگترین تسکین است…
همه چیز خوب پیش میرفت قلب من آرام و عاشقانه میطپید آن شب باران خیلى شدید شد صداى رعد و برق وحشتناک بود م
هرسام از آغوش معین جدا نمیشد و مدام گریه میکرد عماد ب*و*سیدش و گفت:
_ مهرسام مرد که گریه نمیکنه عمو جون
معین با عشق برادر کوچکش را نگاه کرد و گفت:
_ عماد این درس اشتباه رو که از بچگى تا مردى تو مخ ما کردن به این طفل معصوم هم یاد نده مردى که نتونه گریه کنه از سنگینى دلش عالم رو به گریه میندازه
معین من نمیتوانست گریه کند؟! و چه قدر حرف بود پشت جمله اش …
مبینا خیره به معین در فکر فرو رفته بود نوع نگاهش را دوست نداشتم
خودم را به معین چسباندم تا مسیر نگاهش را تغییر دهم لبخند مسخره اى زد و رویش را برگرداند
برق ها که ناگهان قطع
شد دخترها جز من شروع به جیغ و فریاد کردند من محکم و قرص به معین تکیه داده بودم

بعد از دقایقى معلوم شد سیستم برق ویلا آتش گرفته است و موتور برق ها هم گم شده اند معین با عصبانیت نگهبان را شماتت کرد سیستم گرمایشى هم از کار افتاده بود کم کم همه چیز وحشتناک میشد بعد از ساعتى معین رو به جمع گفت
_ جمع کنید میریم هتل
سعید مخالفت کرد و پیشنهاد داد به تهران برگردیم عماد شرایط هوا و جاده را مناسب نمیدید هرکس نظرى میداد بهروز که آرام و متفکرانه نشسته بود بعد از دقایقى رو به عماد گفت: بریم ویلاى آب پرى ؟ نزدیکم هست
عماد و معین هم زمان با خشم و تعجب به او خیره شدند و علت سکوت ناگهانى این جمع را نفهمیدم
عماد سعى کرد که بحث را عوض کند ولى معین مانع شد و متفکرانه در حالى که به من چشم دوخته بود گفت
_ آره فکر خوبیه میریم
عماد با تعجب گفت:
_ ولى آقا نمیشه شما…
_ من چى عماد؟ حرفتو کامل بزن؟
بعد دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:
_ الان بهترین دختر دنیا کنارمه و همراه و همسرمه این طور نیست؟
نگاه جمع به من که از جمله معین به خودم میبالیدم دوخته شد علامت سوال جدیدى در ذهنم شکل گرفت
حالت صورت معین عوض شده بود تمام طول مسیر ساکت بود فقط گاهى با نگرانى بر میگشت ونگاهم میکرد خودش پشت فرمان ننشست و معنى اش این بود که عصبى است سامى هم نگران بود معین سعى میکرد خودش را بیخیال جلوه دهد وقتى که رسیدیم شکوه رویایى ویلا که در ارتفاع بود و میان انبوه درختان مرا به وجد آورد کوچکتر از ویلاى قبلى بود اما جایى خلوت و بکر بود نگهبان ویلا با دیدن معین جا خورده بود و به من من افتاده بود مرد من خیره به ساختمان و در سکوت خودش پیش قدم شد و در را باز کرد و داخل شد
معین حالش خوب نبود
عماد نگران بود آوا لب هایش را با استرس میجوید مینا و مبینا مدام پچ پچ میکردند بهروز متفکرانه معین را در نظر گرفته بود و من غرق هزار سوال بى جواب
برگشت و دستهایش را به هم زد و با خنده مصنوعى گفت:
خوب بچه ها اتاق هاى طبقه پایین در اختیارتونه لطفا فقط کسى بالا نره خوش بگذره به همه
بالا؟! طبقه بالا چه خبر بود؟!
چمدان هایمان را به سمت اتاقى برد و من دنبالش دویدم
_ معین چرا نریم بالا؟
_ چون من میگم
جدى بود مهربان نبود انگار تکه اى از قلبش را کنده بود سکوتش را دوست نداشتم
عماد هنوز نگران نگاهش میکرد
_ داداش؟
این اولین بارى بود که میدیدم معین عمادش را داداش خطاب میکند
عماد بغض داشت آب دهانش را قورت داد معین دستش را روى شانه عماد گزاشت؛
_ من وقتى اذیت میشم که تو دوباره واسه اون جریان خودتو عذاب بدى
عماد بغض دارد: آقا من یه عمر بدهکارتم
_ هیس الان وقتشه به خواهرت خوش بگذره ببرش رازتو نشونش بده
با ترس برگشتم و به معین چسبیدم
_ خودتم بیا
نوازشم کرد و گفت:
_ سرم درد میکنه
_ خوب میمونم پیشت
_ نمیتونم برم بیرون عزیزم بارون شدیده
_ خوب منم که نمیگم برو بیرون میگم با هم میمونیم
_یکم تنها باشم بعد بیا
شکستم!!!! رسما مرا مزاحم خلوتش میدانست بغض کردم اما اعتراض نه!!!
با عماد رفتم دنبال نخود سیاهه داستان رفتم که وجودم آرامشش را برهم نزند رفتم ولى فقط خدا میداند که دلم را جا گزاشتم
عماد هم حال و روزش بهتر از من نبود در تمام دقایقى که خانه درختى کودکى اش را نشانم میداد میدانستم حواسش جاى دیگرى است
به اتاق که برگشتم نبود دلم عجیب شور میزد این تو دارى و خود دارى معین عذاب آور بود نگران شده بودم با همه ترسم به حیاط و باغ رفتم ولى نبود میخواستم به ساختمان برگردم که چراغ روشن یک اتاق در طبقه بالا توجهم را جلب کرد و یاد حرف معین افتادم سریع خودم را به اتاق رساندم درب اتاق نیمه باز بود معین روى صندلى چوبى گهواره اى نشسته بود عصبى و سریع تکان میخورد طورى که مرا نبیند پشت در کمین گرفتم صورتش سرخ بود از جایش بلند شد و سیگارى روشن کرد خیلى عمیق پک میزد سیگار بعدى اش را بلافاصله با آتش همان سیگار قبلى روشن کرد بیشتر که دقت کردم اتاق حالت سنتى خاصى داشت همه وسایل چوبى و قدیمى بود جلوى میز آرایشى ایستاد و در حالى که دستهایش را عمود کرده بود روى میز خیره صورتش را سمت آینه برد
حرکاتش خیلى عجیب و خاص بود یکهو فاصله گرفت شیشه عطر بلند و قرمز جلوى آینه را برداشت به سمت بینى اش
برد اما انگار پشیمان شد عطر را به سمت آینه پرتاب کرد و در آنى آینه هزار تکه شد
زیر لب چیزى زمزمه میکرد که نمیتوانستم بشنوم سرش را میان دستانش گرفته بود
دلم میخواست داخل شوم و آرامش کنم اما ترسیدم ترسیدم ترسیدم…
قصد خروج که کرد سریع پشت ستون راهرو پنهان شدم عصبى خارج شد و در را محکم کوبید و پله ها را چند تا یکى طى کرد و رفت تمام حسم مرا به سمت آن اتاق کزایى میکشاند
تخت دو نفره چوبى مینا کارى زیبا
عروسک خرگوش بزرگ
بوى عطر شیک و خوشبویى که معین شکسته بود
این اتاق بوى یک زن میداد
کمدها را که باز کردم شکم به یقین تبدیل شد
حالم بد شد و سریع در کمد را بستم دستگاه پخش اتاق را روشن کردم تصاویرى که میدیدم شبیه کاب*و*س هایم بود
زنى به درخشش آفتاب در آغوش مرد من مستانه میخندید
مرد من جوان تر بود لاغر تر بى ته ریش …
میخندید از ته دل و بى غرور میخندید صداى عماد حاکى از این بود که فیلم بردار این تراژدى عاشقانه است
میخندیدند شاد بودند جاى من خالى نبود معینِ من را صدا میزد؟!
_ معین بیا تو کادر اینقدر بزرگى جا نمیشى
از ته دل براى ژاله میخندد
طنازى میکند خواهرم ؟!
این زن که مالک عشق من است خواهرم است؟
دوستش دارم؟!
خدایا خدایا من دیگر طاقت دیدن ندارم کافى بود!!
همین که میدانستم هنوز یادگارش را چنین بکر نگه داشته است کافى بود کافى بود
حال میدانم چه قدر و تا ابد عاشقش است
به باغ دویدم آنقدر که در میان درختان خودم را کاملا غریب دیدم همان بارانى که سیگارها را در جیبش جا ساز کرده بودم به تن دارم امشب باید شاکر بهروز باشم ولى حتى این دو نخ مخدر هم آرامم نکرد بیشتر میخواستم بیشتر….
پایان قسمت ۴٩
یا حق
#۵٠ قسمت ۵٠ این مرد امشب میمرد
گلویم میسوخت هر درخت را شبیه یکى از آدم هاى زندگى ام میدیدم
تصویر خواهرم صداى خنده هایش غمگین ترین سکانس زندگى ام بود
وقتى میخندید دندان هاى سفید و یکدستش خودنمایى میکرد صدایش گیرا بود زن بودن را خوب بلد بود آنقدر که بتواند حتى بعد رفتن و خیانتش چنین ثابت !!در دل مردى به سختى معین، خانه داشته باشد
من شبیه خواهرم نبودم نه اصلا نبودم ! آوا اشتباه میکرد من با تمام ٢۴ ساعتى که در کنار معین هستم اندازه سوزنى در دلش جاى ندارم
کاش امشب محو شوم کاش طورى شود که انگار اصلا به دنیا نیامده ام کاش…
هوا سرد است اما مگر سردتر از بدن من در این دقایق جایى هم پیدا میشود؟!
سرما تا مغز استخوانهایم نفوذ کرده است راستى مگر من با خدا آشتى نکرده بودم؟! رسم رفاقت این بود؟
نه شاید هم رفیق خوبى است و خواست چشم هایم را به روى حماقتم بگشاید تا بیش از این اسیر خیالبافى هاى مسخره دنیاى جدید دخترانه ام نشوم
راه افتادم سریع قدم بر میداشتم اما بى هدف در کوچک چوبى انتهاى باغ را باز کردم احساس میکردم این خانه براى من اندازه یک سلول یک نفره تنگ آمده است میرفتم فقط میرفتم
مهم نبود شب بود و خلوت ، سرما هم مهم نبود
امشب من مهم ترینِ زندگى ام را باخته بودم
کنار معین بودن مثل شنا در استخر بدون آب بود هرچه قدر دست و پا میزدى نمیتوانستى مهارت شنایت را نشان دهى …
حس کردم تمام حماقت هاى زندگى ام در تعقیبم هستند شروع کردم به دویدن آن قدر دویدم که نفس هایم به شماره افتاده بود حال دیگر اگر هم میخواستم توانى براى دویدن و حتى راه رفتن هم نداشتم سقوط کردم من امشب بار دیگر سقوط کردم …
***
صداى فریاد مردى مرا از خواب عمیقى بیدار میکند اما حتى قدرت چشم گشودن ندارم تمام بدنم سر شده است حتى زبانم !! حس میکنم فلج شده ام ذهنم یارى ام نمیکند هیچ به خاطر نمى آورم جز اینکه من یلدا هستم و عاشق معین
دلم برایش تنگ شده است حتما بیدار که شوم سرم روى بازوى اوست اما چرا عطرش را حس نمیکنم ؟!
به سختى و با همه توانم چشم میگشایم جایى که هستم را نمیشناسم
این اتاق عجیب با من غریب است !
به سختى دستم را تکان میدهم و نمیفهمم چه طور لیوانى به زمین مى افتد و میشکند چند ثانیه بعد کسى صدایم میکند
یلدا به هوش اومدى؟
صداى معینم نیست اما آشناست نگاهش میکنم اورا میشناسم بهروز است
به سختى براى گلوى خشک شده ام آب طلب میکنم کمکم میکند بنشینم حس میکنم وزنم چند برابر شده است و توان حمل خودم را ندارم به سرم دستم نگاه میکنم
_ بهروز من کجام؟
_ دختر جون حیف این اثر هنرى نبود داشتى به کشتنش میدادى؟؟
لیوان آب را جلوى دهانم گرفت جرعه اى نوشیدم
_ معین کجاست؟ چى شده؟
_ بزار یکم نگرانت شه شاید قدر این شاهکار خلقت رو بدونه و از فکر اون عشق پوسیده اش در بیاد
حرفهاى بهروز چنان پتکى بر سرم فرود مى آید و به ناگاه همه چیز را به یاد مى آورم!!!
بغض میکنم
صورتم را نوازش میکند
_ بالاخره عقلت بیدار شد بانو؟شناختى عشقتو؟
_ اینجا کجاست؟ تو چه طور پیدام کردى
_ از وقتى پشت اتاق ژاله بودى حواسم بهت بود ولى نمیخواستم به خلوتت بى احترامى شه حس کردم حالت بده تنهات نزاشتم و هرجا رفتى اومدم
حالت بد شد آوردمت ویلاى پدرم و دکتر خبر کردم حس کردم از معین و اون محیط فرار کردى دلم نمیخواست به اونجا برگردى و پدرم خیلى عصبانیه تو رو نشناخت فکر میکنه معشوقمى که پنهان از مینا در حال خیانتم
تلخ خندیدم این مرد عینکى با آن چشمان بى حالتش و صورت نه چندان زیبایش چه قدر فهیم تر از معین نامدار است
آمپولى به سرمم تزریق کرد و خندید
_ حسابى دکتر شدما !!! دکتر گفت بیدار شدى اینو بزنم تو سرمت
حال هم صحبتى با کسى را نداشتم حتى اگر آن شخص دوست خوبى مثل بهروز باشد ولى او اصرار دارد این سکوت را مدام بشکند
_ یکم که بهتر شدى برگردیم آب پرى البته بهتره نفهمن من کمکت کردم دوست ندارم فکر ناجورى کنن
_ حتما خیلى نگران شدن
_ عاقل باش یلدا
_ تازه عاقل شدم
_ حقشو بزار کف دستش ، همین جورى میدونو خالى نکن
_ من هنوز عاشقشم بهروز شاید ترکش کنم ولى حتى فکر انتقامم به سرم نمیزنه
کنار پنجره رفت و گفت: _ دلت براى خودت و اونهمه حس خالصى که خرجش کردى نمیسوزه ؟ دختر من آوردمتون آب پرى که چشمت باز شه و معین رو بهتر بشناسى از مینا شنیده بودم این ویلا خلوتگاهش با ژاله بوده
بغضم را که فرو میخورم حس میکنم به بزرگى یک سیب است
_ میدونستم از روز اول میدونستم یعنى خودش بهم گفته دلى دیگه واسه عشق و عاشقى نداره
معین سرم کلاه نگزاشته خودم خودمو خر فرض کردم اون از اول و همیشه با صداقت رفتار کرده این منم که هالو بودم
سریع به سمتم آمد و صورتش را نزدیکم کرد کمى خودم را عقب کشیدم اصلا از این حرکت او خوشم نیامد
_ خودتو ازش دریغ کن بزار قدرتو بدونه تو هم مثل خودش رفتار کن
_ بهروز میگم دلم نمیخواد انتقام بگیرم اون مقصر نیست ا
شتباه از خودمه، تمام این مدت جز دلسوزى و محبت ظلمى به من نکرده، دست خودش نیست عاشقه مثل من که دست خودم نیست و عاشقشم ، میرم ولى حالا نه بعد قول و قرارى که بین خودم و خودشه
دلیل اصرار و کلافگى بهروز را نمیدانستم ولى این را خوب میدانستم که راه سختى در پیش دارم باز باید دلم را چال کنم و کنار معین باشم و او را براى خودم ممنوعه اعلام کنم باید حداقل یکسال همراهى اش میکردم
کمى بعد بهروز رفت و قبل رفتن باز یک بسته ولى این بار پر از سیگارهاى خاصش به همراه چند قرص به من بخشید میگفت میدانم این مدت به آن خیلى احتیاج پیدا میکنم و بعد به من یاد آور شد ماشینى منتظرم است و ساعتى بعد مرا به ویلاى آب پرى بر میگرداند
از پله هایى که بهروز گفته بود از ویلا خارج شدم و مطمئن بودم آن ویلا پر از آدم است سوار تاکسى سبزى که راننده اش پیرمردى با لهجه گیلکى بود شدم
حرفهاى پیر مرد را میشنیدم اما نمیفهمیدم حواسم جاى دیگرى بود…
بالاخره رسیدیم
شال و مانتوى اهدایى بهروز خیلى در تنم بى قواره بود
میدانستم معین حتما تا الان دیوانه شده است
نگرانش بودم نگران مردى که عاشق دیگرى بود،
و عشق احمق است یا فداکار ؟!
نگهبان با دیدنم سریع جلو آمد
_ خانم کجا بودین شما آخه؟
_ باید به تو جواب بدم؟
شبیه معین حرف میزدم!!!
بیچاره معذرت خواست و عقب نشینى کرد
وارد ویلا شدم هیچ ماشینى جز ماشین بهروز در ویلا نبود و این تعجب بر انگیز بود جلوى ساختمان نفس عمیقى کشیدم و در را باز کردم
به محض ورودم آوا بهت زده جلو آمد چشم هایش قرمز بود
_ یلدا تو از دیشب کجایى ؟؟ کجایى دختر ؟
با صداى بلند آوا ، مینا و مبینا هم وارد سالن شدند و کمى بعد بهروز هم آمد اما از کس دیگرى خبرى نشد خیلى بیخیال سمت شومینه رفتم و گفتم ؛ کار داشتم
آوا که حالا آشکارا اشک میریخت با حرص جلو آمد ضربه اى به شانه ام زد
_ بدون موبایل و بى خبر از شوهرت اونم نصفه شب؟؟! معین مرد ما رو هم کشت
_ یهویى شد حال دوستم که مال شهرهاى این اطرافه بد شده بود نتونستم خبر بدم گفتم تا صبح بر میگردم هنوز کسى بیدار نشده ، اما همه سحر خیز شدین ماشالا
مبینا با صداى بلند خندید و مینا با عشوه گفت:
_واى بهروز بعد تو به من میگى بى قید و بند زندگى
نگاه پر از خشمى بارش کردم و بهروز با چشم هایش تاییدم کرد در حالى که به سمت اتاق میرفتم پرسیدم
_ بقیه کجان؟
اینبار مبینا جوابم را داد
_ شوهرت همه رو راهى تهران کرد که آبروش نره زنش نصف شبها بى خبر میره صفا سیتى
دیگر وقتش شده بود جواب این خاندان را بدهم
_ صنمش به تو چیه ؟ تو فکر آبرو شوهر من نباش فکر به دبه این هوایى باش که بو ترشیدگیت عالمو برداشته
همه حرصم را سر این بدبخت خالى کردم اما حقش بود سمتم هجوم آورد که آوا و بهروز گرفتنش و مانعش شدن آوا با التماش گفت:
_ یلدا سریع زنگ بزن به عماد یا معین خبر بده با سعید از صبح رفتن کلانترى و بیمارستانها
در اتاق را باز کردم و گفتم: _ آوا جون خوابم میاد میخوام بخوابم خودت زحمتشو بکش
و بلافاصله در را بستم
میدانستم آوا دوست دارد مرا با این بى خیالى ام خفه کند اما کاش میدانست چه طوفانى در دلم به پا شده است!!!
خودم را براى یک شبه ِ جنگ جهانى آماده کرده بودم ، معین که بیاید خانه را سرم خراب میکند ولى مگر روزگار از این سیاه ترم برایم خواهد شد ؟!
نیم ساعت بعد متوجه آمدنشان شدم هنوز داخل اتاق نشده بودند من آماده هر چیزى بودم!!!
صداى معین میان حرفهاى آرام کننده آوا بلند به
گوش رسید
_ کجااااست؟
این صداى یک مرد طوفانى بود
چند ثانیه بعد در باز شد و همه پشت سر معین داخل شدند ، نشستم!!!
معین و عماد رنگ به صورت نداشتند
معین بى حرکت ایستاده بود و نگاهم میکرد عماد سمتم آمد و گفت: بیشعور کجا بودى؟
معین مانع شد دستش راگرفت
چرا ساکت بود؟!
آوا دل نگران بود:
_ معین خدا رو شکر خانومت صحیح و سالمه به خیر گذشت
سعید هم حرفش را تایید کرد:
_ خوب خدا رو شکر به خیر گذشت دیگه
مبینا و مینا با نگاه هاى خاص و اعصاب خورد کنشان صورتم را نشانه گرفته بودند؟!
بهروز دور تر از همه ایستاده است و ما را نظاره میکند ،
معین چرا ساکت است؟؟
هر کس حرفى میزند ولى خیره نگاهم میکند نگاهش خسته است غمگین است متوقع است ، سرم را پایین مى اندازم ، صداى گریه مهرسام که مادرش را میخواند بالاخره طلسم سکوت این یک دقیقه را که انگار یک سال طول کشید میشکند
_ آوا برو بچه رو آروم کن بقیه هم برید پى کارتون
عماد انگار کمى برایم نگران شده است:
_ آقا من بمونم؟
_ نه
قاطعانه این نه را میگوید
میترسم ؟! نه مگر وحشتناک تر از دیشب هم وجود دارد!!!
در را که میبندد صندلى را از کنار اتاق ، روبه رویم مى گزارد و رویش مینشیند با پاى چپش روى زمین ضرب گرفته است با دست راستش فک و چانه اش را محکم گرفته است و گاه پنجه بین موهایش میکشد زیر چشمى نگاهش میکند امروز نمیتوانم این مرد را پیش بینى کنم ؟!!!
خود دار شده است و این اصلا به معین نمى آید!!!
_ کجا بودى؟
چه جوابى براى این سوالش داشتم؟!
خیره نگاهم میکرد
با سردى گفتم
_ خونه دوستم
چانه اش را بیشتر فشار میدهد از فشار دندانهایش متوجه میشوم خیلى عصبى است
خود دار شده است؟!
_ کدوم دوستت؟
کمى فکر میکنم و نامى از خودم در مى آورم که اصلا وجود خارجى ندارد
_ مریم
_ کى هست؟
_ قدیمیه
_ چرا رفتى؟
_ حالش بد بود
_ کجاست؟
_ همین اطراف
_ موبایلت؟
_ جا گزاشتم
_ چه طورى رفتى؟
_ با تاکسى
بازجویى عجیبى بود!!!
پوزخندى زد و صورش را نزدیکم کرد:
_ چرا بى خبر رفتى اونوقت؟؟
_ مریض بود
از جایش بلند شد و کنار پنجره رفت هنوز عصبانى است
خود دار شده است؟!
_ پاشو حاظر شو با هم میریم
با تعجب پرسیدم
_ کجا؟؟!
_ خونه دوستت شاید هنوز به کمک احتیاج داشته باشه
_ نه دیگه خوب شده
اینبار پوزخندش با صداى بلندترى بود
_ آدرسش؟
بد گیر داده است کلافه از جایم بلند میشوم
_ رفته تهران دیگه
_ ما هم میریم تهران دیدنش
_ نمیخوام بسه دیگه
_ چى بسه؟
نزدیکم که میشود میترسم که بالاخره عصبانیتش را خالى کند اما دست روى پیشانى ام میگزارد تا تبم را کنترل کند به چشمهایم خیره میشود
_ آرام بخش از کجا آوردى خوردى؟!
( اگه بدونى میکشیم)
معین چرا مثل همیشه رفتار نمیکند؟ در این مواقع معینى که من میشناسم باید حداقل مرا بکشد!!!
_ ولم کن معین نمیخوام حرف بزنم
دستانش را دو طرف سرم میگزارد و صورتم را ثابت نگه میدارد دقیق عمود چشم هایش
نگاهش پر از خستگى است این مرد از دیشب تا به امروز چه قدر شکسته تر شده است
_ باید حرف بزنى تو دیگه باید حرف بزنى که شبیه من نشى
بغضم کولاک میکند سرم را در سینه اش فشار میدهد دستش را که مشت کرده است را میبینم و میفهمم همه نا آرامى اش را در مشتش جمع کرده است
_ کجا بودى یلدا ؟
_ جاى بدى نبودم ولى نیاز داشتم اینجا نباشم
_ دارى اشتباه میکنى همه کسِ من
_ نه تو هیچى نمیدونى
دست در جیبش میکند و من را کمى از آغوشش دور میکند دستبندم را بیرون مى آورد و روبه رویم میگیرد
_ اینو تو اتاق بالا جا گزاشتى از دستت باز شده
فهمیده است که من خلوتش را کشف کردم چشمانش مغموم است و دوباره تکرار میکند!!!!
_ اشتباه میکنى به خداى احد و واحد اشتباه میکنى
_نمیخوام حرف بزنم
_ میخواى خودتو نابود کنى ؟ من به خاطر تو اومدم اینجا من …
دستم را جلوى دهانش میگزارم
_ نگو معین من بهت حق میدم من از خودم شاکى ام نه تو باور کن
_ اون واسم مرده
اینبار نوبت من است که پوزخند بزنم یاد حرکاتش در اتاق مى افتم یاد یادگارى هاى نگه داشته اش یاد آن فیلم و دلبرى هاى ژاله
_ بسه تو رو جون عزیزات بسه من خودم خودمو قانع کردم الانم آرومم دیگه واسم مهم نیست
_ بهم اعتماد کن
جمله اش را عاجزانه ادا کرد رو بر گرداندم و او در اوج غم هم باز همان معین نامدار است!!!
_ بلیطهاى امروز مشهد رو کنسل میکنم
من به عمه احتیاج داشتم !!! با حیرت گفتم:
_ چرا؟!
_ هر چه قدر هم ناراحت باشى حق نداشتى دیشب تا حالا منو تنها بزارى هیچ وقت حق ندارى، اینم تاوان اشتباهت بالاخره هر کارى عواقبى داره
تا وقتى هم نفهمم دیشب کجا بودى اوضاع زیاد واست قشنگ نیست
اگر زیر مشت و لگد لهم میکرد دردناکتر از این تنبیه نبود!!!!
پایان قسمت ۵٠
بسمه تعالى
#۵١ قسمت ۵١ این مرد امشب میمیرد
میخواستم این یکسال فقط و فقط در کنارش باشم خودم را قانع میکردم که به عشقى که در وجودش هست به حرمت عشقى که نسبت به او دارم احترام بگزارم
تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را با هر روشى آرام کنم و پایبند این حمکم زناشویى یکساله باشم
تا عصر از اتاق بیرون نرفتم معین هم که گویا کل شب بیدار مانده بود مسکنى خورد و خوابید وقتى هم بیدار شد حکم بازگشت به تهران را براى همه صادر کرد
من هم در سکوت وسایلم را جمع کردم بیرون که رفتم چشمم به عماد افتاد که نگران نگاهم میکرد برادرم را دیشب عذاب داده بودم !!! سمتش رفتم و دستش را گرفتم
کسى حواسش به ما نبود
_ عماد منو میبخشى؟
او هم حالا دستم را گرفته است و میفشارد
_اگه این زندگى داره عذابت میزه اون مردى که حاضرم جونمو واسش بدم پاى تو وسط بیاد التماسش میکنم ازت بگذره خودم پشتتم یلدا تا وقتى این نفسم در میاد نکن این کارو با خودت نکن
_ نمیخوام ازش جدا شم
کلافه است
_ ژاله هیچ وقت براش قد تو مهم نبود
لبخند تلخى میزنم
_اینقدر مهم بود که تا الان یادگاراش باشه و جاش تو قلبش محکم باشه
_ دختر از بعد جداییشون آقا اینجا نیومده بود با وجود تو جرات پیدا کرد بیاد
_ یادگارى هاى بى جون اونو به منه زنده که در کنارشم ترجیح داد به من گفت برو که بره با یاد اون اتاقش
_ اون طورى نیست ژاله با دشمن نامزدش همدست شد و آبرو واسش نزاشت چه طور میتونه عاشق همچین زنى باشه با وجود تو ؟
_ عشق احمقه عماد ، تو هم هنوز عاشق کسى هستى که به ۵٠ میلیون فروختت اونم آدم پیمان بود
جوابى برایم نداشت سکوت کرده بود صداى جیغ مهرسام هر دویمان را به سمت حیاط کشاند آوا و سعید زودتر خود را رسانده بودند
موهاى دختر کوچک نگهبان ویلا در چنگالش بود و هم زمان هر دو جیغ میکشیدند
دختر بچه از شدت گریه نفسش بالا نمى آمد هرچه قدر آوا سعى کرد مشتش را باز نمیکرد و موى دخترک را شدید تر میکشید
معین که در اتاق بود وقتى به حیاط آمد و مهرسام را صدا زد در ثانیه اى مشتش را باز کرد و به آغوش مادرش پناه برد سعید دختر کوچک را بغل کرد و سعى کرد آرامش کند حالا نوبت گریه مهرسام بود که فریاد میزد و ماشینش را طلب میکرد که گویا در جیب دختر بچه بود جنگ خنده دارى بود اما کسى حس و حال خنده نداشت
معین جلو آمد و روبه آوا گفت:
_ بزارش زمین
مهرسام محکم به مادر چسبیده بود
معین خودش اقدام کرد و او را از آغوش آوا جدا کرد
گریه هایش اوج گرفت معین انگشتش را به علامت سکوت جلوى بینى اش گرفت
_ هیس گریه واسه چیه ؟
مهرسام با لحن کودکانه اش میان گریه گفت:
_ دَیا ماسینمو دزدید
منظورش همان دریا بود
_ حرف بد نزن ، فقط میخواسته ببینه چه شکلیه
_ پَ نمیده چرا حالا که دید؟
_ شما اول جواب منو بده، واسه چى موهاشو کشیدى
باز گریه اش اوج گرفت
معین آرام پشتش زد و گفت: کار بد کردى درسته؟ الانم گریه میکنى چون ناراحتى از کارت؟
خودش را در آغوش معین انداخت
_ ببشخى
_ مگه موهاى منو کشیدى؟ اشکاتو پاک کن دریا رو بب*و*س و ازش معذرت بخواه
_ ماسینمو میده؟
_ تو چندتا از اونا دارى؟
مهرسام همه انگشتان بامزه اش را با هم نشان داد
_ ولى دریا حتى یکى هم نداره معذرت بخواه دوست داشتى هم بگو ماشینو میتونه واسه خودش نگه داره دوستم نداشتى و دلت خواست خسیس باشى بگو ازش من میگیرم
درس ترحم به برادرش میداد؟! همان ترحمى که نسبت به من داشت؟
نامدار کوچک با وقار معذرت خواست و ماشینش را بخشید
معین هم موهاى مرا کشیده بود و در ازایش صدقه ارثش را به من داده بود!!!
تمام طول مسیرِ برگشت بر عکس آمدنمان خوابیدم و حتى کلمه اى حرف نزذم حتى براى غذا خوردن در رستوران از ماشین هم پیاده نشدم و معین هم اصرار نکرد و خودش هم زودتر از سایرین برگشت و میدانستم چیزى نخورده است و دوباره راه افتادیم
به خانه که رسیدیم وقتى به حمام رفت یاد داشتى گزاشتم و از خانه خارج شدم
“میرم بیرون تا یک ساعت دیگه بر میگردم”
به خانه افى پناه بردم با دوست پسر جدیدش تنها بود حس کردم مزاحمم از آنجا هم رفتم حس عجیبى داشتم شبیه حس خلا
در وجودم کمبود چیزى مرا عذاب میداد
به پارک رفتم دو نخ از سیگارهاى بهروز را کشیدم و از اینکه دود نداشت چه قدر از بهروز در دل تشکر کردم
سبک شدم هرچند میدانستم این آرامش کاذب، موقت است
کنار خیابان که ایستادم اولین بارى بود که حس کردم در این شهر به یک مرد در کنارم نیاز دارم،
بد عادت شده بودم! به حضورش نیاز داشتم…
برگشتم عماد به استقبالم آمد معلوم بود نگران برگشتم بوده است
معین را در اتاق نیافتم حتم داشتم در اتاق کارش باشد خوابیدم و ساعاتى بعد آمد و بى صدا کنارم دراز کشید پشتم به او بود از پشت بغلم کرد و مرا به خودش نزدیک تر کرد
_ بازهم که تنهام گزاشتى
_ بهت خبر دادم و سر ساعتم برگشتم
_ عزیزم لطفا دیگه شب تنها بیرون نرو من بهم میریزم
( نگران غیرت و اسم و رسمشه باز)
_ باشه
کمى بیش
تر فشارم داد
_ نمیخواى بگى دیشب کجا بودى
_ به یه نفر پناه بردم که دوست نداره اسمشو بگم به جان عمه جام امن بود بگذر دیگه
کوتاه مى آمد و میدانستم این کوتاه آمدن اذیتش میکند
_ یلدا نمیخوام اسیرت کنم دیگه حس میکنم وقتشه خودت تصمیم بگیرى و بزرگ شدى نمیخوام با محدود کردنت به شعورت توهین کنم ولى واسم سخته اگه حس کنم هنوز شایسته این آزادى نیستى
پوزخندى زدم و گفتم
_ ممنون لطف کردى
_ بر نمیگردى ببینمت؟
_ نه بخواب لطفا خسته ام شب بخیر
ب*و*سه اى پشت شانه ام گزاشت و گفت
_ پریما فردا اینجا پیشته
خوشحال شدم میدانستم تنبیهش هم حدى دارد ولى خوشحالى ام را بروز ندادم
گردنم را ب*و*سید این بار طولانى تر …
ناگهان در وجودم همان حس ممنوعه شروع به طغیان کرد
معین کارش را خوب بلد بود با فکر اینکه همه این عاشقانه ها را با ژاله گزرانده است حسم را خاموش کردم و سعى کردم مانعش شوم
_ معین من خسته ام نکن
_ کارى نکردم دارم خانوممو میخوابونم
_ نمیخوام
_ لالایى بخونم؟
_ نمیخوام
_ قصه بگم؟
از تصور قصه گفتن معین خنده ام گرفت:
_ بلدى؟
_ مادر نداشتم واسم قصه بگه ولى یه قصه رو پریما هرشب واسم تعریف میکرد وقتى پریما رو هم از دست دادم خودم هر شب براى خودم همین قصه رو میگفتم و میخوابیدم
دلم براى مردى که همه زنهاى عزیز زندگى اش را باخته بود لحظه اى عجیب گرفت
_ قصه چى؟
_ ماهى قرمز تنگ و ماهى دریا
_ بگو
ب*و*سه اى دوباره پشت گردنم گزاشت و در حالى که موهایم را نوازش میکرد قصه اش را شروع کرد
_ یکى بود و یکى نبود اصلا همیشه یکى هست و یکى نیست نمیدونم چرا نمیشه هر دو باهم باشن
یه ماهى قرمز کوچولو بود که اسیر یه تنگ کوچولو شیشه اى بود فکر میکرد همه دنیا اندازه همون تنگه
تا اینکه یه روز دریا رو دید و توى دریا یه ماهى بزرگ دید از اون ثانیه حس کرد قلبش دیگه یه جور دیگه میزنه دیگه دنیاى کوچیکش واسش دیگه قشنگ نبود دیگه تُنگ واسش تَنگ اومده بود
ولى اسیر بود راهى نداشت
دلش گرفت بغضش که شکست اشکهاش سیلاب کرد این قدر گریه کرد که تنگ شکست و رسید به دریا
اول خوشحال بود تند تند شنا کرد رفت سراغ ماهى بزرگه ، پیداش نکرد توى دریا پر بود از ماهى هاى خوشگل با پولک هاى رنگارنگ دلش باز گرفت حس کرد کمه! حس کرد به چشمه ماهى بزرگه هیچ وقت نمیاد، نمیدونست اون تنها ماهى گلى خوشگل دریاست ! با خودش فکر کرد با یه ماهى پولک رنگى حتما رفته به دریاهاى بزرگتر حالا دیگه دریا از تنگ کوچیکشم واسش تَنگ تر شده بود اما حتى دیگه اشک هم نداشت نا امید شده بود دلش میخواست همونجا بمیره ولى چشمش افتاد به یه ماهى دیگه به بزرگى و خوبى ماهى بزرگه نبود قلبشم واسش یه جور دیگه نمیزد اما بهتر از تنهایى توى دریا به اون بزرگى بود همراهش شد و رفت و رفت و رفت…
همیشه واسش سوال بود چرا واسه ماهى بزرگه اونهمه گریه کرد تا به دریا برسه
اما هیچ وقت نفهمید ماهى بزرگه هم قلبش واسه اون یه جور دیگه زده بود اونقدر که دلش میخواست این قدر شنا کنه تا به تنگ کوچولوى اون برسه ولى اسیر خشکى شد و تو ساحل بى آب جون داد …

قصه کودکى هاى معین شبیه بقیه قصه ها نبود کلاغه به خونش میرسید نداشت تهش خوب و خوش ته نمیشد معین حتى قصه کودکى هایش هم تلخ بود…
ب*و*سه اى به موهایم وصل کرد گفت: شبت بخیر عزیزم
نمیدانم چرا ولى اینبار خودم به او نزدیک شدم عشق من به این مرد غیر قابل انکار بود

صبح زود بیدار شد و به بیمارستان رفت موقع رفتن صورتم را ب*و*سید و گفت:
_ کارتمو گزاشتم روى میز با پریما برو خرید وسایلى که واسه اتاقش لازم داره، میدونم سلیقه اش با وسایل این خونه متضاده میخوام راحت باشه
معین جزئى نگر همیشه به کوچکترین حس افراد حساس بود و فقط این روز به روز شکستن مرا نمیدید…
عمه که رسید با آوا و عماد و شریفه به پیشوازش رفتیم به محض ورودش حس کردم این خانه غبار غم خاطرات را روى صورتش نشاند از آغوشش که جدا شدم حال نوبت شریفه و عمه بود ، دو دوست قدیمى عجیب دلتنگ هم بودند
روبه روى عماد که ایستاد اشک حلقه زده در چشمانش به وضوح قابل رویت بود عماد ، پسر و یادگار جهاندارش بود شبیه پدر همانقدر آرام و مظلوم !دستانش که روزگار زبرش کرده بود را روى صورت برادرم کشید عماد لبخند مهربانى به لب داشت
_ چه قدر بزرگ شدى چه مردى شدى عماد ماشالله ماشالله
عماد پیشانى عمه را ب*و*سید
_ خوش اومدى پروین جان به خونه خوش اومدى
ممنونم براى همه سالهاى لطفت به یلدا
عمه را بغل کردم من این زن را با اذیت هایم پیر کرده بودم همه اهل این خانه مدیون خانومى اش بودند
عمه به اصرار و جبر معین عمارت آمده بود با نبود اتابک خان کمى خیالش آسوده شد شیرین جان هم عمه را به خوبى میشناخت این زن نیامده مادرى هایش براى همه شروع شده بود مهرسام را آنچنان میب*و*سید و به حرف دلش گوش میداد و دستوراتش را انجام میداد که مطمئن بودم معین اعتراض خواهد کرد به زور راضى اش کردم و با سامى براى خرید
رفتیم عمه از هرچیز ساده اش را انتخاب میکرد تمام طول راه رفت و برگشت از حال و وضعیتم میپرسید دلم نمیخواست براى غمم اینبار هم او را شریک خود کنم خودم را راضى و خوشحال نشان دادم همین که بود برایم کافى بود با وجود همه خوشحالى ام باز هم همان حس خلا و سر درد سراغم آمدعرق کرده بودم میدانستم تنها چاره اش سیگار هاى بهروز است صبر کردم تا به خانه برسیم داخل دستشویى رفتم ولى حتى سیگارهم حالم را بهتر نکرد دوتا از قرص ها را هم زمان خوردم
یک لحظه حس کردم تمام سقف دستشویى روى سرم خراب شد و جیغ کشیدم ولى وقتى پلک زدم متوجه توهممم شدم خوابم گرفته بود اثرات جرمم را پاک کردم و مثل یک جنازه به خواب فرو رفتم
و این روزهاى اول عصیان من بود
چند روزى عمه را بهانه کردم و به شرکت نرفتم کارهاى شرکت زیاد شده بود معین وقت شام به خانه باز میگشت و من ساعتى قبل قرص میخوردم و میخوابیدم هر وقت سعى میکرد بیدارم کند فریاد میزدم و بیچاره کوتاه مى آمد آن چند روز حس میکردم به اندازه چند سال از او دور شده بودم سیگارها و قرص ها تمام شده بود شدید عصبى بودم مخصوصا وقتى معین خبر داد براى افتتاح شرکتمان در رم باید با عماد هر سه به ایتالیا برویم میدانستم با این وضعیت اگر بروم آنجا قطعا به وضعیتم پى میبرد اما هرچه امتناع کردم مرغش یک پا داشت تا اینکه بناى گریه گزاشتم حسابى کلافه بود بغلم کرد
_ بابایى تو چته آخه چند روزه فقط ازم فرار کردى من اینقدر بدم؟
بینى ام را بالا کشیدم و میان گریه با همان صداى گرفته گفتم:
_ مگه نگفتى نمیخواى محدودم کنى ؟ مگه نگفتى زندانى نیستم؟ من دوست ندارم بیام چرا زور میگى ؟ میخوام پیش عمه ام باشم
_ پریما رو هم میبریم
مثل بچه ها پا کوبیدم
_ نه نه نه من میخوام اینجا بمونم
_ یلدا من نمیتونم دو هفته تنهات بزارم
_ چرا ؟ چون اعتماد ندارى ؟
اخم کرد و گفت
_ بحث اعتماد نیست من نمیتونم نرم واگرنه واقعا میدیدم دوست ندارى بیاى خودمم میموندم چون نگرانت میشم
_ ٢٢ سال تو نبودى من مردم؟! بسه این کنترلها و رفتارهات که حس میکنم یه بچه ١٠ ساله مریضم اصلا من احتیاج دارم به این تنهایى به این مدت جدایى
بلند شد و عصبى دور اتاق راه رفت و باز مدام پنجه لاى موهایش میکشید
_ خوبه تو میتونى به جدایى از من حتى واسه دو هفته هم فکر کنى
حرفش پر از کنایه و غم بود
_ معین من احتیاج دارم با خودم کنار بیام من یهو چشممو باز کردم دیدم پاى عقد نامه رو امضا کردم و شدم زن معین نامدار بزرگ ، کم کم حس کردم عاشقتم یعنى نه کم کم نبود شاید از اول بود ولى حالا به یه جایى از زندگى رسیدم که تردید دارم اشتباه کردم یا نه
با نگرانى سمتم آمد و شانه هاى ضعیفم را با دست هاى تنومندش گرفت:
_ یلدا تو زن منى تازه میخواى به این فکر کنى که اشتباه کردى ؟!!
_ یادت رفته ازدواجمون یه قرار داد بود؟!
_ حالا که نیست خودت میبینى که چه قدر واسم عزیزى حالا که اینو فهمیدى دارى از این حسم سو استفاده میکنى؟
_ من به زمان احتیاج دارم
_ بى انصاف زمان ندادم؟ من چیو بعد این ازدواج بهت تحمیل کردم ؟
_ خودتو معین خودتو
عصبى خندید و رو برگرداند
_ من از بزرگترین حق یه مرد نسبت به زنش گذشتم فقط سعى کردم بهت احترام بزارم این مدت چشممو رو خیلى از اشتباهاتت بستم جالبه که اسم اینا میشه تحمیل خودم
گفتن این حرف ها برایم خیلى سخت بود براى منى که عاشقانه میپرستیدمش
_ زندگى با مردیو بهم تحمیل کردى که یه بار یه جا همه احساسشو پاى یه زن باخته و هنوز با عشق و خاطره اون خوشه
مشتى که به دیوار کوبید واقعا ترساندم
_ ببین اون زنى که تو ازش یه چماغ ساختى که بزنى توى سرم اندازه سر سوزن واسم ارزش نداره نفهم اینو توى اون کله ات فرو کن من اونقدر پست نیستم هم زمان عاشق دو نفر باشم
این را گفت از خارج شد و چنان محکم در را کوبید که دیوار ها لرزید
لحظه اى یخ کردم بعد داغ شدم خندیدم گریه کردم
گفت؟؟!!!!!
عاشق من بود؟!!!
واى خدا مجبور شد بگه!!!
معین دروغگو نبووووود
خدایا بهشتت مال خودت من دیگر بهتر از بهشت دارم…
پایان قسمت ۵١
به نام خالق زیبا
#۵٢ قسمت ۵٢ این مرد امشب میمیرد
حرف رفتن که می شود،
هزار چوپان دروغگو پشت چشمانم کمین
می کنند.
هزار نفر به جای من می گویند:
به جهنم که می روی!
بعد هزار نفر در دلم مومن می شوند،
دعا
می کنند
که حرف رفتن،
فقط کار چوپان های دروغگوی چشمانت باشد …
اینبار نوبت من بود براى ناشناس عزیزم که آشنا ترین زندگى ام بود چند خطى بنویسم و ارسال کنم
باید براى رفتن آماده میشدم به گالرى بهروز رفتم ولى او را نیافتم حالم خوش نبود کم کم تمام بدنم گز گز میکرد مجبور شدم به عمارت ممنوعه عمه ها بروم باید بهروز را میافتم شهبانو با دیدنم متعجب خیره ام شد و پرسید
_ به به عروس خانم راه گم کردى
شهبانو آرام تر از شهناز بود طورى که میتوانستم کمى تحملش کنم
میدانستم بهروز اگر در گالرى نباشد قطعا پیش میناست سعى کردم مودب باشم
_ سلام مینا هست؟
چشم هایش را تنگ کرد و گفت:
_ من برعکس همه فکر میکنم اصلا شبیه مادرت نیستى اون حداقل یه زبون چرب و چیل داشت که به بالا دستیش احترام بزاره
چه قدر یک عمه میتوانست از برادر زاده اش دور باشد و یا حتى متنفر دختر کوچکش هم که حال به جمع ما اضافه شده بود با بى ادبى تمام زل زده بود به من
لبخند مسخره اى زدم و گفتم؛ بالا دستى؟! فعلا زنى تو این خونه جایگاهش اندازه من نیست
با حرص رو برگرداند و در حالى که پشت سر هم میگفت: بى تربیت
از پله ها بالا رفت و خوشبختانه بهروز را دیدم که از اتاق خارج میشد با دیدن من متعجب شد جلوى دختر شهبانو نمیتوانستم حرف بزنم اشاره اى کردم و از خانه خارج شدم و در گالرى منتظرش ماندم
وقتى آمد خیالم راحت شد
_ درود بر بانوى زیباى قصر
مستاصل بودم واقعا از درون حس میکردم در حال فرو ریختنم
_ بهروز من به اون سیگارا نیاز دارم
چشم هایش را گرد کرد و گفت:
_ مگه تموم کردى
با خجالت گفتم
_ آره
_ خیلى بود !!!بانو چه کرده این معین با تو
_ الان وقت این حرفها نیست من اول هفته که داره میاد باید با معین و عماد برم رم حالم خوب نیست به اونا نیاز دارم قرصم میخوام اونجا نمیخوام حال بدم اوضاع رو خراب کنه
_ تو وابسته شدى؟
یک لحظه انگار کسى یقه ام را گرفت و من را از تمام غفلت هایم بیرون کشید!!! وابسته؟! من وابسته مخدر شده بودم؟! این یعنى اعتیاد؟! نه نه معتادها که شبیه من نیستن این فقط قرص آرام بخشه من نیاز دارم …
_ بهروز دارى یا نه؟
_ معلومه که نه دوتا نخ دارم که واسه مباداى خودم کنار گزاشتم قرصم میتونم چندتا بهت بدم با این دوتا نخ ولى بیشتر بخواى باید صبر کنى تا برام برسه فکر نمیکردم زیاده روى کنى بهتره این مسافرتو کنسل کنى تا گندش در نیومده و شوهرت حلق آویزت نکرده
شوهرم !!! واى معین!!! بیشتر از ترس شرم داشتم شرم از سو استفاده از اعتمادش و آزادى ام شرم از حماقت و ضعفم واى خداى من باید کنار بگزارم باید تا قبل برگشت معین این لعنتى را کنار بگزارم
***
چند قرص را باهم بلعیدم باید این چند روز خودم را سرپا نگه میداشتم باز با وسایل آرایش افتادم به جان صورتم تا همه چیز را پنهان کنم
به ساره سپرده بودم به محض بازگشت معین مرا خبردار کند در زد و سریع وارد اتاق شد
_ خانوم خانوم آقا اومد توپشم پره به گمونم باز با این آقا مهران اینا زدن به تیپ و تاپ هم از در نرسیده بند کرد به کارگرا بعدم سر شیرین خانم داد زد و بعد…
حرفش تمام نشده بود که در باز شد و معین کلافه و عصبى وارد شد
ساره که خودش را جمع و جور کرده بود سلام داد و معین با سر جوابش را داد و طفلک اجازه گرفت و سریع اتاق را ترک کرد
نزدیکش شدم و با آرامش سلام دادم سلامم را کوتاه پاسخ داد و با همان لباسها خودش را روى تخت انداخت
لبه تخت نشستم و دستش را گرفتم از بس این چند روز از او فاصله گرفته بودم تعجب کرد
_ معین چى شده ؟
دستش را روى پیشانى اش گزاشت
_ دیگه کافیه هرچى کوتاه اومدم واسه این جماعت پست و همیشه حقیر گفتم وسایلشونو جمع کنن وقتش رسیده گورشونو گم کنن
_ چى شده آخه
_ با یه وکالت نامه قلابى تمام سوله ها و انبارامونو مرتیکه فروخته میخواد عمادو خراب کنه جلو من میگه عماد وکالت داده
_ واى کى؟
_ کى به نظرت ؟ جز اون دوتا دایى عتیقه کى همچین خبطى جرات میکنه بکنه حالا اندازه هفت نسل و جدشون ازم کندن بسشونه بکنن از من و زندگیم دیگه
واقعا حق با معین بود قیمت انبار ها و سوله هاى شرکت کم نبود!!!!
_ میخواى چى کار کنى
_ حالم از این عمارت به هم میخوره میفروشمش با همه جنایت هایى که توش شده ردش میکنم میره اونا هم فکر جا باشن واسه خودشون
_ معین ولى اتابک خان چى میشه این عمارت آبا و اجدادیشه
خندید عصبى و متشنج خندید
_ نگران اون اژدهاى هفت سر نباش رفته لواسون که راحت تر بتونه حکم و نقشه هاشو واسه اون دامادهاى پفیوسش صادر کنه روزى که رفت منتظر یه همچین چیزى بودم
_ اونا هم سهم دارن از این مال از این خونه
عصبى بلند شد و نشست و خیره نگاهم کرد
_ نه ندارن !!صفر شد
ه بودن !! من حمالى کردم صبح تا شب ، شب تا صبح از گرداب کشیدمشون بیرون من همه چیمو باختم سر این خاندان و اموالشون به هر کدومم ده برابر حقش تا الان دادم هرچى که الان به نام من و توئه حقمونه حاصل نابود شدنه همه آرزوها و هدف هاى شوهرته
سرخ شده بود باز کتفش را گرفته بود
_ حرص نخور باشه به درک بده بهشون برن میریم یه جا جمع و جور تر به سلیقه خودمون
نوازشش کردم انگار کمى آرامتر شده بود
_ یلدا چشمهات طبیعى نیست
ترسیدم دست و پایم را گم کردم
دقیق شده بود در چشمهایم نگاه برگرفتم صورتم را با دستش برگرداند
_ چى خوردى؟
_ بگم که گیر بدى ؟
_ بگوووو
_ از همون دیازپامى که اون شبها که کاب*و*س دیدم بهم دادى از کیفت برداشتم
( دروغ گفتم)
حالت صورتش عوض شد صدایش را بالا برد
_یلدا اون آرام بخشه قویه من ١ نصفه اونم اون شب که نیاز داشتى مجبور شدم بهت بدم تو چته این کارها چیه میکنى ؟؟؟ چندتا خوردى؟
_ غلط کردم دیگه نمیخورم تو روخدا سر اینم حرص نخور ٢ تا خوردم آخه خوابیدم مدام کاب*و*س دیدم ولى تب نداشتما خوبم الانم
_ یا خدا یا خدا تو منو آخر به جنون میکشى تو نباید سر خود چیزى بخورى قول بده قول بده بدون گفتن به من حتى ١ مسکنم دیگه نخورى باشه؟
جدى بود و وقتى تا این حد جدى بود میترسیدم
_ چش چش آقا
لوس شدن تنها راه فرار بود
آنشب خودش مسکن خورد از اتاق بیرون نیامد حتى براى شام ! همه میدانستند در این وضعیتِ معین باید مراعات کنند حتى مهرسام بى صدا بازى میکرد عماد فقط با غذایش بازى کرد از سادگى و مظلومیتش سو استفاده شده بود دوباره جلوى آقایش شرمنده شده بود آقایى که حتى شماتتش نکرده بود شریفه و عمه مدام نصیحتم میکردند که در این وضعیت نباید شوهرم را تنها بگزارم ولى کسى از دردم خبر نداشت حال که تشنه ى بودنِ با معین بودم باید دورى را انتخاب میکردم تا دوباره در مقابل چشمان و باورش همان یلداى بى بند و بار و بى لیاقت جلوه نکنم…
وقت جدایى رسیده بود اصرار عماد هم بى فایده بود معین ولى ساکت بود ، ناراحت بود از این که شنیده بود جدایى را ترجیح میدهم حتى براى دو هفته دلخور بود تصمیم را به خودم سپرده بود توقع نداشت نیامدن را انتخاب کنم البته قبل رفتن فکر همه چیز را کرده بود آنقدر که به عمه و شریفه سفارش کرده بود مواظب احوالم باشند خودم شرمزده میشدم از نکبتى که به زندگى ام زده بودم و چه قدر دلم به حال این مرد میسوخت!
چمدان ها را که به ماشین میبردند و ما براى بدرقه ایستاده بودیم معین در سکوت به من چشم دوخته بود دلم طاقت نیاورد نزدیکش شدم برایم مهم نبود کسى بفهمد چه قدر وابسته معینم دستش را گرفتم ولى خبرى از فشار و گرماى همیشگى دستانش نبود
_ معین قهرى با من؟
سر تکان داد
_ نه قهر مال بچه هاست آدم بزرگها دل میکنن
قلبم تکان خورد وحشت کردم حرف از دل کندن هم مرا میترساند صدایم میلرزید
_ یعنى دل کندى؟
_ نه ولى هیچ وقت قهر نمیکنم
_ پس چرا اینطورى و ساکتى
_ خودت اینو انتخاب کردى دورى و جدایى خواست تو بود
دستش را فشردم
_ نه خواستم این نبود که تو باهام سرد شى
_ فقط نگرانم خیلى نگرانتم مغزم فلج شده اولین باره که نمیدونم کار درست چیه دلم رضا نیست برم
صدایش غمگین بود نگاهم نمیکرد خدمتکار که اعلام کرد آماده اند فهمیدم که قلب هر دویمان یک لحظه از حرکت ایستاد
دو دستم را حال گرفته بود
_ یلدا من به خواسته ات احترام گزاشتم عاقل باش فقط خواهشم همینه
( عاقل نیستم!!! معین من احمق ترین دوپاى عالمم من بى تو عاقل نیستم)
میخواستم خیالش راحت شود لبخند زدم
_ خیالت راحت باشه
_ از بیمارستان عصر ١ پرستار سپردم بیاد میترسم حالت بد شه ، مشکلى داشتى بهش حتما بگو
ترسیدم!!! در نبودش برایم مراقب گزاشته بود؟! امکانش داشت که شک کرده باشد؟! واى نه ممکن نیست
_ من مگه چمه؟ باز نگو که ضعیفى !!من چند ساله تب میکنم عمه هم بلده خوبم کنه اون اتفاق بازداشتگاه هم که دیگه نمى افته
انگشتش را روى لبم گزاشت و گفت: هیس به من اعتماد کن
( اعتماد نکردم !!! خاک تو سرم که اعتماد نکردم و باورت نکردم و گند زدم به خودم)
ب*و*سیدم و من آغوشش را در آن لحظات چون عبادتگاهى مقدس میدانستم اشکم را اسیر کردم وقتش نبود عمه میگفت گریه پشت سر مسافر شگون ندارد
عماد هم نگران بود طاقت ٢ هفته دورى از برادر عزیزم را داشتم؟!
نوبت به آغوش او که رسید چه قدر بیشتر از خودم خجالت کشیدم
من دختر آذر بودن را ثابت کردم!!!!!
همان قدر سست عنصر و خوشى طلب!!!
جان جانانم رفت!!! معینم رفت آب پشت سرش پاشیدم و کاش کسى هم براى یلداى بر باد رفته آبى بپاشد که برگردد…
تصمیمم را آغاز کردم از همین ثانیه کنار میگزارم و اینقدر درد میکشم که از سرم بپرد و دیگر حتى کمبودش را حس نکنم
پرستارى که معین فرستاده بود زنى حدودا ۴٠ ساله و دقیق بود که سیما نام داشت محترم بود ولى من همیشه از نگهبان ها و مراقب ها متنفر بودم هر وقت مراقب امتحان ها شخص
ى با دقت ترى بود من بیشتر به تقلب تحریک میشدم حتى اگر جواب همه سوال ها را میدانستم!!
فقط تا شب توانستم روى تصمیمم بایستم حالم خوب نبود دلتنگ بودم از وقتى که معین تماس گرفته بود دل تنگ تر هم شده بودم چه قدر دلم میخواست کنارش باشم
زیاده روى کردم سیگار نداشتم و به قرصها پناه بردم
حس کردم آنقدر کرخت و بى حس شده ام که میتوانم تا آمدن معین بخوابم !!! ٢ هفته تمام!!!
نشد اما نشد صبح شد و هنوز ١ روز از این ١۴ روز لعنتى گذشته بود
درد دل با عمه
خرید و گردش با آوا
بازى با مهرسام و شیرین جان
تلفن زدن به افى
پیاده روى خیابان ولیعصر
تلفن هاى مدام جان جانان
حتى سیگارهایى که تازه به دستم رسیده بود
هیچکدام ذره اى از احساس تلخ عذاب وجدان و دلتنگى ام را کم نمیکرد…
مدام با سیما دعوا میکردم و بهانه هاى الکى پیدا میکردم و به اتاق پناه میبردم
۶ روز گذشته بود به بدترین حالت ممکن!!!!
باران بناى بارش گزاشته بود باران باشد و معین من نباشد !!! عجب تراژدى وحشتناکى
تنها باشى
روز تعطیل باشد
غروب باشد
باران هم ببارد
احساس میکنى بلاتکلیف ترین آدم دنیا هستى…
شاید باران کمى آرامم کند
زیر باران رفتم خیابان هاى تهران این روزها براى من بدترین شکنجه گر عالم هستند
یک ساعت دو ساعت چند ساعت ؟
نمیدانم !!
وقتى برگشتم همه نگران بودند سردم بود میلرزیدم ولى میدانستم تنها کسى که میتواند گرمم میکند حال آن سر دنیاست…
پایان قسمت ۵٢
یا رب
#۵٣ قسمت ۵٣ این مرد امشب میمیرد

به اتاقم پناه آوردم روى تخت تمام دلتنگى هایم را هق هق کردم تمام شب هایى که بود و در آغوشش نگرفتم
تمام نبودنش را باریدم
معین کجا بود ؟ طبیبم کجا بود حال و روز مرا ببیند؟؟!
حالم لحظه به لحظه بدتر میشد
تلفنم زنگ خورد
من که کسى جز او ندارم !! با اینکه دلخور و سرد برخورد میکند اما مدام زنگ میزند مثل من دریغ کردن بلد نیست!!!
_ الو معین
امان از این صداى بم جذاب
_ سلامت کو؟
یاد اولین جمله اش در بیمارستان که سلام نداده بودم افتادم
_ سلام
مگر میشود معینِ من صداى کسى که ساعت ها گریسته را تشخیص ندهد؟!
_ دختر !!! گریه کردى چرا؟!
منتظر این جمله ام تا دوباره ببارم سکوت کرده است
_ معین!!!
_ جان؟
_ برگرد
کم کم تعادل و حواسم کمرنگ میشود قدرت تسلط بر کلماتم را ندارم
صدایش مضطرب است
_ یلدا!! یلدا جان
فقط هق هق جوابش است
صدایش کم کم میلرزد
_ خانومم من دارم تو این غربت از نگرانى میمیرم عزیزم چته
قدرت ندارم حرف بزنم
_ بسه عزیزم چشمهات از بین رفت بس که گریه کردى
_ یلدا جان الان سکته میکنما چته ١ چیزى بگو مرگ معین
قسم میدهد جان جانانم قسم میدهد
_ دلم تنگ شده برگرد معین برگرد
_ میام دورت بگردم میام هر وقت بگى میام
میان هق هق فریاد میزنم
_ منو ببخش غلط کردم غلط کردم
_ آروم باش آروم عزیزم
دلم کمى اعتراف و سبک شدن میخواهد
_ هرچى شد بدون عاشقت بودم عاشق احمق میشه
_ یلدا چى دارى میگى نصف عمر شدم دستم به جایى اینجا بند نیست
دیگر اشکى ندارم بریده بریده میپرسم
_ عشق احمقه؟
_ یلدا چى میگى تو آخه
_ بگو دیگه جان من بگو تو همه چیو بهتر از من بلدى، عشق احمقه؟
_ این یکیو نمیدونم نفهمیدم ولى قصه اشو شنیدم
_ بگو برام قصه بگو معین آرومم کن
_ عشق شاید تو دید اونى که از دور تماشاچیه احمق باشه ولى اونا که گرفتارشن احمق حسش نمیکنن اسم عشق از یه گیاه به نام عَشَقه گرفته شده حالا میدونى رسالت این گیاه چیه وقتى دل میبنده به یه گل مثل پیچک دورش میپیچه و میپیچه اون قدر که ریشه هاى خودش از خاک در میاد و نمیفهمه!! خورشیدو نور و همه چیو از اون گل میگیره این قدر محکم گرفتتش ولى نمیفهمه فکر میکنه داره ازش محافظت میکنه نمیفهمه جفتشونو نابود کرده یکى به نظرش عشقه یه علف خودروى احمقه یکى هم اونو اسطوره و نماد عشق میدونه
_ عاشقم باش معین عاشقم باش حتى اگه قراره جفتمون تلف شیم
_ من به اون حسى اعتقاد دارم که نابودت نکنه بسازدتت بالا بکشدت بصیرتتو بالا ببره من تو فرهنگ خودم به این حس میگم عشق
آرام تر شده ام این مرد قدرت آرام کردن بالایى دارد فکر کنم فرمول قوى ترین آرامبخش ها را از وجود معین من گرفته اند آرامم حالا حتى میتوانم آرام بمیرم
سقوط میکنم هبوط من اینبار از جنس دیگرى است
صدایش را میشنوم که نامم را فریاد میزند
چشم که باز میکنم مطمئنم در بیمارستانم بالاخره سیما کار دستم داد پرستار جوانى که بالاسرم است لبخند میزند
_ خانوم نامدار حالتون خوبه؟
به سختى نام معین را به زبان مى آورم
_ نگران نباشین آقاى دکتر پروازشون چند ساعت دیگه میشینه
واى خداى من تمام نگرانى ام همین است !!! اینجا براى من آخر خط است حال مطمئنم همه میدانند چه بلایى سر خودم آورده ام من قدرت رویارویى با معین را ندارم من قدرت دیدن شکستش را ندارم
واى عماد عزیزم!!! این غم برادرم را نابود میکند
من همه را نا امید کردم
به سختى از جایم بلند میشوم
_ میخوام برم دستشویى، کى همراهمه؟

_ الان نیمه شبه ، همراهتون رو به زور آرام بخش خوابوندیم اجازه بده سیما جان رو صدا کنم
_ نه لازم نیست خودم میتونم
همه همتم را جمع میکنم تا وانمود کنم خوب هستم
از تخت پایین مى آیم پرستار نزدیکم میشود
_ کمکت میکنم سرمت هنوز تموم نشده
سِرم را خودم در دست میگیرم
_ میخوام یکم راه برم
_ ولى حالتون مساعد نیست
با همه ناتوانى صدایم را بالا میبرم
_ خوبم میگم
از اتاق که خارج میشوم با نگرانى میگوید
_ اتاق دستشویى داره
_ گفتم که میخوام یکم راه برم
هنوز سرگیجه دارم ولى باید قوى باشم در اتاق کنارى عمه بى جان روى تخت افتاده است به اتاق میروم در آغوشش میکشم میدانم با آرام بخش غرق خواب است بیچاره عمه!!! تا کى باید پاى حماقت هاى من بسوزد ؟! پرستار که مرا در اتاق عمه میبند خیالش راحت میشود
_ خانوم نامدار لطفا چیزى لازم داشتین خبرم کنین
_ فعلا میخوام اینجا بمونم
یک ساعتى میگذرد کیف و چادر عمه را بر میدارم و سِرم را از دستم میکشد درد وخونش مهم نیست
امان از وقتى که تمام مغزم فرمان کارى را صادر کند قوى ترین میشوم !! حال حکم رفتن و نماندن براى من ضرورى ترین است و من کارم را خوب بلدم
آوا و سامى و شریفه را در سالن اصلى بیمارستان میبینم چادر عمه را بیشتر روى صورتم میکشم و سر پایین مى اندازم اینجا بیمارستان معین است چه شرمسارى از این بدتر که کل پرسنلش بدانند زن رئیس یک معتاد خاک بر سر است!!!
من فر
ار را خوب بلدم من همه زندگى اى از خودم فرار کردم ، اما اینبار کجا را دارم ؟هرجا بروم بهتر از ماندن است !!!
با تاکسى به خانه افى رفتم با دیدن وضعیت من وحشت زده میشود فاصله سرگیجه هایم کوتاه تر شده بود لباس هایم را عوض کردم کیف عمه و چادرش را به افى سپردم تا به بیمارستان ببرد گوشى عمه را نگه داشتم دلم میخواست یکبار حتى براى یکبار هم که شده صداى عزیزانم را بشنوم
مقدارِ پول کیف عمه آنقدر بود که فقط بتوانم چند روز دوام بیاورم و چه قدر منِ وارث ثروت عظیم نامدار ، احمق و بى لیاقت هستم …
افى از ماجرا بى خبر است اما از سیگار روشن کردن هاى پیاپى من هراسان میشود
_ یلدا بسه دیگه نکش به خدا اون شوهرت باز قیامت به پا میکنه خودتم که شبیه میت شدى نمیگى هم چه مرگته
جوابش تنها یک لبخند سرد است
_یلداى ورزشکار باید این باشه حال و وضعش ؟ معین با تو چى کار کرده؟ خودت با خودت چه کردى آخه
_ احمق شدم خیلى احمق شدم این روزها
افى را که فرستادم کیف عمه راببرد خانه را ترک کردم مقصدم را نمیدانستم تنها چیزى که میدانستم این بود که میخواهم جایى باشم که کسى پیدایم نکند !! به ترمینال رفتم، تلفن عمه مدام زنگ میخورد و جواب نمیدادم میدانستم ساعتى تا رسیدن معین طبق گفته پرستار مانده است و بى شک او نیست که تماس میگیرد!!
به هیچ کوله بارى خیره به بلیطم که مقصد بندر عباس را نشان میدهد مانده ام حالم ثانیه به ثانیه وخیم تر میشود زن مسنى که کنارم نشسته است متوجه وضعیتم میشود
_ دخترم کمکت کنم؟ حالت خوب نیست
خوب نیستم خوب نیستم ولى کمک نمیخواهم هیچ کمکى نمیخواهم
دوباره همه تنم قرص ها و سیگارهاى بهروز را طلب میکند همان ها که این وضع را برایم رقم زد!!!
بهروز چه گندى به زندگى ام زدى؟!
کارت تلفنى میخرم و شماره عمارت را میگیرم و از پسر جوان شهرستانى میخواهم که حرف بزند و بخواهد که بهروز پشت خط بیاید چند دقیقه طولانى میگذرد و بهروز با صداى خواب آلود جواب میدهد با شنیدن قصه ام و حال و روزم قول میدهد سریع خودش را برساند و میخواهد که بیخیال آن بلیط شوم!!! و اى کاش یک بلیط به سمت جهنم میگرفتم و هرگز با بهروز راهى نمیشدم!!!
منتظر مانده ام میدانم فاصله عمارت تا اینجا زیاد است سرم را به دیوار تکیه داده ام اگر بگویم هر لحظه چشم انتظار مرگ بودم دروغ نگفته بودم
تلفن زنگ خورد معین است !! آرام جانم آمده است من فقط صدایش را براى آخرین بار میخواستم
این آخرین سهم من از معین بود با دست لرزان تماس را وصل میکنم منتظر فریاد هایش میمانم
نامم را صدا میزند صدایش عجیب گرفته است
_ یلدا !!! یلدا جواب بده
شرم اجازه میدهد کلامى بگویم؟ قطعا نه!!
_ لعنتى جواب بده
…..
_ کجایى؟ یلدا به من گوش کن فقط گوش کن
…..
_ من اینجام اومدم مگه دیشب نگفتى بیا ؟! حالا اومدم که همه چیو درست کنم کجا رفتى؟
صدایش متضرع شده است مرد من شکسته است
_ یلدا تو رو به کى قسم بدم دیگه الان حداقل حماقت نکن ، درستش میکنم اشتباه کردى اما هنوز چیزى نشده من درستش میکنم
گریه امانم را بریده است ولى باید حرف بزنم براى آخرین بار
_ من لیاقت عشق و خوشبختى رو نداشتم معین منو ببخش
صدایش قدرى بلندتر شده است
_ نمیبخشم اگه برنگردى به روح مادرم به جان خودت نمیبخشمت
_ کجا برگردم؟ این جا واسه من آخر راهه
_ یلدا تو اشتباه کردى ولى حتما من مقصر بودم حتما من کم گزاشتم من بى توجهى کردم که زنم به اینجا کشیده شده بزار باهم اشتباهمونو جبران کنیم
_ سعى نکن با این حرفها قانعم کنى خودم وسعت آبروریزى و حال خراب تو رو میدونم
کلافه است
_ اوضاع زیاد وخیم نیست خوب میشى عزیزم باور کن ولى الان ممکنه هر بلایى سرت بیاد با اون حالت رفتى ، سیما امینه منه جز پریما همه فکر میکنن افت فشار داشتى ، یلدا من کاریت ندارم به والله حتى سرت داد هم نمیزنم بگو کجایى فقط کارو سخت تر نکن
دروغ میگوید که برگردم؟؟
_ من بر نمیگردم
_ پیدات میکنم هرجا باشى پیدات میکنم یکم طول میکشه ولى پیدات میکنم اون موقع هیچ وقت یادم نمیره که بهت فرصت دادم و نخواستى
_ عاشقتم
_ عشقت بو میده یلدا این عشق نیست
ضجه میزنم و فریاد میزنم
_ فقط باور کن عاشقتم
گوشى را قطع میکنم و خاموشش میکنم من بیشتر از این طاقت شرمندگى ندارم…
بهروز که رسید از دیدن وضعیت من ترسیده بود کمکم کرد سوار ماشین شوم زن جوانى هم در ماشین بود که بهروز اورا دکتر معرفى کرد به محض ورودم آمپولى به رگ دستم تزریق کرد که ادعا داشت براى تسکین حالم است
و چه قدر احمق بودم که به جاى اعتماد به معین به بهروزى که مرا در این منجلاب گرفتار کرده بود اعتماد کردم !!
****
باز یک بیدار شدن و درد هنوز زنده بودن !!!
چشم گشودم تمام بدنم سست شده است حالت تهوع شدیدى داشتم چند دقیقه فکر میکنم تا همه چیز را به خاطر بیاورم نور آفتاب چشم هایم را میزند در اتاق تنها هستم به سختى از جایم بلند میشوم و کنار پنجره میروم خانه اى
غرق در درخت!! نمیدانم کجا هستم سمت در رفتم هرچه قدر دستگیره را چرخاندم در باز نشد در قفل است محکم به در میکوبم و بهروز را صدا میزنم دقیقه اى بعد کلیدى در قفل در میچرخد اما به جاى بهروز اتابک خان به همراه اسفندیار وارد اتاق میشود!!!!
گیچ و گنگ مانده ام پیرمرد سر تا پایم را با تاسف نگاه میکند
_ باورم نمیشه تو یه نامدارى !!
جمله اش را با نفرت بیان میکند
_ من کجام؟ بهروز کجاست؟ شما اینجا چى کار میکنین؟
خنده چندش آورى کرد و گفت:
_ نقشه کشوندنتون به ویلا آب پرى شروع کارم بود فکر میکردم راه طولانى در پیش دارم ولى همون اول راه جواب داد
نقشه؟! همه نقشه بود؟؟ پشت همه این جنایت ها اتابک نامدار پدر بزرگم بود؟؟؟
بهت زده نگاهش میکردم اسفندیار هم از طعمه شدن من خوشحال شده بود چه طور میتوانست به معین خیانت کند ؟! همانطور که من خیانت کردم به همه اعتمادش!!!
اتابک به صورتم خیره شده بود
_ براى معین متاسفم که باز هم شکست خورد دفعه قبل مقصر نبود اما اینبار خودش تو رو انتخاب کرد ، چه قدر خار و ذلیل کردى نوه ارشد خاندانمو
واى خدایا خدایا کاش زمین مرا یکجا ببلعد کاش دیگر این طبل رسوایى ام را کسى نشنود روى زانو به زمین افتادم به سختى سرم را کمى بالا آوردم
_ خواهش میکنم بزار برم با پاى خودم دارم میرم از زندگى معین
خندید و خندید در یک لحظه سکوت کرد و خنده اش به خشم تبدیل شد
_ از اول نباید میومدى دختر خودت این بلا رو سر خودت و معین و همه ما آوردى!!
_ از من متنفر باش حق دارى منو نخواى ولى معین حقش این نیست آبروشو نبر
_ فکر کردى قصدم انتقامه ؟ نه من براى انتقام وقتمو حروم نمیکنم همونطور که اون توسط تو همه چیو تصاحب کرد اینبار نوبت ماست که تو بهمون کمک کنی
_ هرکار بگى میکنم هر چیزى که به ناممه بر میگردونم
_ معین ثابت کرد بى لیاقته با وجود همچین زنى لیاقت میراث آقاخان رو نداره ولى خوب فعلا قانونا همه چی ماله اونه و به زودى برش میگردونه تا اون موقع تو مهمون مایى بهتره از الان اون کوفتى رو هم ترک کنى چون اینجا کسى واسه عیش تو کارى نمیکنه
باورم نمیشد من باز مثل یک موش بدبخت خیابانى اسیر تله موش کثیفى شده بودم لعنت به من و همه حماقتم که از اول زندگى ام به همه چیز با همین حماقت گند زده بودم و واى که اینبار معین را نابود کردم همه اموالش غرورش آبرویش را به خاطر من میباخت؟!
نه نمیتوانم !!
اتابک رفت و من به تنها چیزى که فکر میکردم راهى براى کشتن خودم بودم مردن من تنها راه نجات جان جانانم بود…
پایان قسمت ۵٣
بسمه تعالى
#۵۴ قسمت ۵۴ این مرد امشب میمیرد

تمام بدنم درد میکند دردى که تا مغز استخوانم را در برگرفته است اتاق دور سرم میچرخد و دیوارها ى این چهار دیوارى هر ثانیه روى سر من خراب میشوند گاه تنهایى ، قدرت تخریب همه وجودت را دارد
عذاب وجدان و پشیمانى چه سودى جز حسرت برایم داشت؟! باید راه چاره پیدا میکردم پنجره را به سختى با همه ناتوانى ام گشودم ارتفاع اتاق آنچنان هم زیاد نبود نهایتش شکستن دست و پا و اسارت دوباره بود
تیزى در اتاق پیدا نمیکنم اما میدانم براى کسى که قصد مردن دارد هزار راه وجود دارد و فقط چند ثانیه طول میکشد تا مشتم شیشه پنجره را بدرد
هیچ دردى حس نمیکنم تکه شیشه اى بر میدارم چند ثانیه خیره نگاهش میکنم اینبار از خدا شاکى نیستم تمام این سال ها قاتل خوشبختى و عقلم خودم بودم و بس
خدا به من فرصت داده بود ! فرصت عاشقى
خدا چون معینى به من بخشیده بود و من چه راحت چشمانم را روى هر چه داشتم بسته بودم
و این بار وقتش رسیده بود چشمانم را روى خودم ببندم ، بستم !! تکه شیشه را به رگ دستم نزدیک کردم
خداحافظ معین
خداحافظ عزیز ترینم
سوزشى که میدانم پوست و گوشت و رگم را هم زمان دریده است..
این شجاعت است ؟!
انگار تمام بدبختى هایم با خون سرخى که به سرعت از مچ دستم خارج میشود از بدنم دور میشوند
من که بمیرم آبروى معین نمیرود مالش را از دست نمیدهد
و عشق احمق است یا فداکار؟!
لحظه لحظه مردنم را دوست داشتم زمان کند میگذشت انرژى پلک زدن هم دیگر نداشتم چشم هایم خشک شده بود در خون خودم غرق میشدم به دیوار رو به رو خیره ماندم
کاش بتوانم چشم هایم را ببندم همیشه از اینکه چشم باز بمیرم متنفر بودم حس میکردم آدم هایى که چشم باز میمیرند هنوز چشمشان به دنیا باقى بود و من عجیب از این دنیا دل کنده بودم…
***
موهایم مثل کودکى ام بلند است و وقتى میدوم در باد میرقصد سبکم ، پاهایم را در رودخانه اى زلال فرو میبرم تمام وجودم حس دلچسبى را لمس میکند
معین سپید به تن دارد از آن سوى رود دستش را به سمتم دراز میکند لبخندش بزرگترین موهبت عشق است میخواهم دستم را به او بسپارم
کسى صدایم میزند
_ یلدا
این صدا را دوست دارم
نگاهش میکنم این مرد را میشناسم عکسش را دیده ام قبلا هم در خواب هایم بوده است شبیه عماد است دوستش دارم به سمتش میروم اما دور میشود از دور برایم ب*و*سه اى میفرستد به معین اشاره میکند و بلند میگوید
_ دخترم دستشو محکم بگیر
پدر عزیزم جهاندار همیشه عاشق !!!
میخواهم کنارش باشم و در آغوشش خودم را جاى دهم با مهربانى باز معین را نشانم میدهد
_ نه حالا وقتش نیست برو عزیزم برو
معین هنوز دستش به سمت من است دستم را به همراه همه وجودم به او میسپارم
ناگهان حسى عجیب مرا احاطه میکند نفسم بالا مى آید چشم هایم باز میشود مثل یک احیا !!!
صداى جیغ شادمان زنى هوشیار ترم میکند
_ به هوش اومد به هوش اومد به اتابک خان خبر بدین
باز در همان اتاقم!! زن جوان صورتش را نزدیک صورتم مى آورد چشم هایم را معاینه میکند
_ دختر تو واسه مردن خیلى جوونى
موفق نشدم!!! من حتى لایق مرگ هم نبودم همه نیرویم را جمع میکنم تقلا میکنم
دو مرد به زور وادارم میکنند بى حرکت روى تخت بمانم
به مچ دست باند پیچى شده ام خیره میشوم زن متحیر نگاهم میکند
_ آروم باش چیزى نمونده از اینجا برى حالت خوب نیست
خوب نیستم میدانم در کوره اى از آتشم ، دیدم تار شده است اما اهمیتى ندارد فریاد میزنم
_ ولم کنید منو ول کنید
_ ببین خانوم من نمیدونم مریضیت چیه اما ٢۴ ساعته تو تب دارى میسوزى و هر کار میکنم تبت پایین نمیاد اگه قرص خاصى مصرف میکنى بگو
کسى که قصد خودکشى دارد برایش مریضى اش مهم است؟! البته هیچ وقت برایم مهم نبود
در میان جیغ و فریادهایم اتابک پیر با ویلچرش وارد میشود
_ چه خبرته دختر بى عقل خودتو به کشتن داشتى میدادى

با نفرت نگاهش کردم
_ واست مهمه کفتار پیر؟! مردنه من مهمه؟ تو به این حال و روز انداختیم
_قضیه اعتیادت جز نقشه من نبود از حماقت خودت بود
_ بزار بمیرم تو رو روح پسرات بزار بمیرم
لحظه اى سرش را پایین مى اندازد
_ من نمیخوام خون از دماغ کسى بیاد دختر جون فقط یه گوشمالیه کوچیک به نوه امه واسه پس گرفتن اموالم
گریه همان نفس کمرنگ تازه در آمده ام را هم میبرد حس خفگى دارم صداى زن در کل اتاق میپیچد
_ این دختر وضعیتش عادى نیست مرفین دیگه جواب نمیده نمیدونم چشه داره میمیره
کاش بمیرم کاش هرچه سریعتر تمام شود
دوباره به خواب فرو میروم…
هربار به سختى چشم میگشایم هنوز سِرُم به دست دارم به زور چند قاشق سوپ در دهانم میریزند
مردن به این آسونى ها هم نیست !!!
نمیدانم چه قدر گذشته است اما اینبار یکم سبک تر از خواب بیدار شدم اتابک بالا سرم است
_ بیدار شدى ؟ شوهرت پشت خطه
شوهرم؟! معین من !!! مرد من
گوشى را کنار گوشم میگزارد
_ یلدا یلدا
این صداى گرفته و لرزانِ غول قوى و جذاب داستان من ا
ست؟
_ بمیرم بمیرم نباشم روزى که تو رو واسه خاطر من به این روز انداختن یلدا یه کلمه حرف بزن
_ ….

_دارم میمیرم یه چیزى بگو
….
_ خوب میشى دارم میام تا ١ ساعت دیگه میام از اونجا میبرمت قوى باش خانومم یکم دیگه دووم بیار
اسمش را با تمام قلبم صدا میزنم
_ معین
_ جان ، جانِ معین عمرِ معین
_ نیا تو رو خدا نیا من ارزششو ندارم
اتابک گوشى را از دستم میقاپد و نزدیک گوش خودش میگیرد
_ معین قرصهایى که گفتى رو اینجا نتونستن پیدا کنن اگه جون زنت واست مهمه زودتر خودتو برسون اگه هم کسى همراهت باشه قسم میخورم جلوى چشمات مردنشو ببینى
سریع تماسش را قطع میکند نگاهش کمى ترحم خرجم میکند مثل مردى که موش خیابانى را در تله انداخته و حال به جنازه اش با کمى عذاب وجدان مینگرد…
به زور از جایم بلندم میکنند پتویى دورم پیچیدند و به سختى پله ها را پایین رفتم در طول مسیر اگر زیر بغلم را نمیگرفتند چند بار زمین مى افتادم کنار جاده فرعى منتهى به باغ توقف کردند اینجا آخر دنیا بود!!!
خلوت و سوت و کور حدود ٢٠ مرد تنومند همراه دایى کوچک معین به ما ملحق شدند اسفندیار هم ویلچر اتابک خان را به سمت ما هدایت میکرد
زن جوان مدام نگران بود و وضعیت مرا وخیم گزارش میداد
صداى ماشینى که از دور میشنوم با فکر اینکه معین آمده است سر میکشم تا او را ببینم در کمال ناباورى ماشین که توقف میکند منوچهرى وکیل شرکت را میبینم که پیاده میشود
از رویارویى با من شرمنده میشود نگران جلو مى آید
_ باهاش چى کار کردین؟ قرارمون این نبود این دختر داره میمیره
با همه قدرتم آب دهانم را روى صورتش میپاشم
_ بدبخت خود فروش
صورتش را با پشت دست پاک میکند و کنار اتابک میرود و اداى احترام میکند
مهرزاد ساعتش را نگاه میکند
_ آقا بزرگ این یل میدون دیر نکرد
_ صبور باشید میاد با آخرین سرعت داره میاد
روى زمین مى افتم پتو را دور خودم محکم میپیچم
مهرزاد سمتم مى آید چنگ بین موهایم انداخت و مرا از جایم بلند کرد نفسم از درد به سختى بالا آمد با صداى نفرت زده اى میگوید
_ خانوم عمارت پاشو اینجا دیگه جاى نشستن نیست
همانطور که مرا میکشد فحش بار معین من میکند
معین من !!! فریاد میزنم
_ خفه شو خفه شوووو
میخندد خنده اش وحشتناک است به صداى اعتراض اتابک توجه نمیکند و فریاد میزند
_ شما منتظر بمونین وقتى رسید دست بسته بیارینش ته باغ تا زنشو تحویل بگیره
کشان کشان و بى جان به اتاقک سیمانى ۶ مترى که شبیه لانه سگ است میرسیم سقف و ٣ دیوار اتاق سیمانى است و دیوار رو به رویش تماما سیم خار دار است حکم صادر میکند که همراه دو مرد غول بى شاخ و دم به اتاق بروم ممانعت میکنم ولى یک حرکتشان کافیست تا کف اتاق بیوفتم
چند دقیقه بیشتر نگذشته است که گله دیگر گرگ ها به جمعشان اضافه میشوند اتابک هم طلیعه دار این لشکر بى صفت است
خودم را نزدیک سیم خار دار ها میرسانم قلبم جان دوباره گرفته است چه خبر شده است ؟ از بین جمع آن نامردان مردى به چشم میخورد که با وجود دست هاى بسته اش تنها مرد این مهلکه است…
موهایش روى صورتش آشفته و پریشان است
مگر چه قدر گذشته است که معین من چنین قد خمیده و شکسته شده است وقتى چشمش به من مى افتم خیز بر میدارد و نامم را فریاد میزند اما این جماعت گرگ چند نفرى او را میگیرند دست و پا میزند
مرد من قوى است اما محال است رهایى از چنگال چند غول بى شاخ و دم!!!
مهرزاد بیرون اتاقت درست پشت به من و رو به روى معین دست به سینه ایستاد طورى که دیدن معینم سخت شده بود
صداى اتابک خان شروع این معامله است
_ امیدوارم هنوز اونقدر عاقل باشى که تنها اومده باشى
صداى معین عجیب گرفته است
_ کارت به جایى رسیده که گروگان گیرى میکنى ؟
پیرمرد با صداى بلند میخندد
_ اسم اینو گروگان گیرى میزارى؟! من نوه معتادمو آوردم یه جاى خلوت کمکش کنم ترک کنه الانم تو رو دعوت کردم کمکم کنى اینجا نه کسى مسلحه نه قراره اتفاقى بیوفته میخوایم مثل دوتا مرد معامله کنیم
همین صداى گرفته اش هم پر از خشم است
_ زن منو زندانى کردى دستهاى منم بستى کلى آدم دور خودت جمع کردى واسه جنایتات این اسمش چیه؟
مهرزاد دخالت میکند:
_ معین هنوز نطقت بازه که !! اینجا جاى حرف زدن تو نیست وقت گوش کردنته
_ دریغ از یه جو مردونگى تو وجودت تف به اسم دایى
_ دایى نبودم وقتى حکم کردى از خونه خودمون بندازنمون بیرون؟ اینجا دیگه تو آقایى نمیکنى !!!
اتابک بحث را جمع کرد:
_ امضا کن بعد میتونى زنتو دوا درمون کنى چند روز بعدم که کاراى ما تموم شد دستشو بگیرى و برى
معین فریاد زد
_ بده امضا میکنم هر کوفتیو که میخواین
_ همه چى ، وکالت همه چیو میدى به مهرزاد تا بتونه این چند روز همه رو به پول نقد تبدیل کنه
رو به منوچهرى کرد و گفت:
_ سگ اینا شدن چه قدر قیمت داشت؟
منوچهرى سرش را پایین انداخته بود
معین من صدایش میلرزد:
_ سریع کارو تموم کنین من اون مالى که واس خاطرش زنم به این جا کشیده
شه رو توف میندازم روش!! سگ خورد
بیارین امضا کنم
اتابک با صداى بلند رو به آدم هایش میگوید
_ دستشو باز کنید نوه من میدونه الان وقت رم کردن نیست
کمى خودم را سمت دیگر اتاقک میکشانم تا بتوانم آرام جانم را راحت تر ببینم
دست هایش را باز کردند اما هنوز چند نفرى اسیرش کرده اند
نگاهمان با هم تلاقى میکند چشم هایش آنقدر غم دارد که شرمگین میشوم و سر پایین مى اندازم فریاد هایش را میشنوم
_ اون قرصها که دادمو بهش بدین زنم داره میمیره
مهرزاد کریه میخندد
_ دکتر این زن مردنى ات رو وقتى میتونى نجات بدى که دیگه مالک و آقاى میراث آقا خان نباشى
_ مهرزاد میکشمت قسم میخورم میکشمت
_ فعلا که هیچ گوهى نمیتونى بخورى
_ اگه یه مو از سرش کم شه فقط یه مو قسم میخورم تا آخر دنیا دنبالت میام و نابودت میکنم
_ خوبه اون زمان که بچه من به خاطر چندر غاز اسیر شد هیچ حرکتى نکردى یادته گفتى چوب حماقت و عیاشیشه الانم زنت اینجا داره چوب حماقت و عیاشیشو میخوره
از حرفهاى مهرزاد سر در نمى آوردم !!
معین کلافه فریاد زد؛
_ لعنتى من همه کار کردم دخترت فرار کرده بود اسیر نبود!!! آخرم اونى که پیداش کرد و تحویلت داد کى بود ؟
_ دیر شده بود اون روزهایى که من و مادرش زجر کشیدیمو باید تو هم تجربه کنى
اتابک حرفش را قطع کرد:مهرزاد الان چه وقته این حرفها صد من یه غازه؟؟
بعد رو به منوچهرى اشاره کرد که مدارک را براى معین ببرد معین با نفرت خودکار را از دست منوچهرى کشید و مردک تند تند کاغذها را جلویش گرفت نتوانستم طاقت بیارم با همه شرمم نامش را صدا زدم
_ معین
سرش را بالا آورد، این نگاه آخر مرا از شرم ذوب خواهد کرد
_ معین تو رو قرآن امضا نکن نزار اینا همه چیو ازت بگیرن معین تو رو روح مادرت امضا نکن من ارزششو ندارم
و بعد فریاد کشیدم: من ارزششو ندارم
یکى از مردهاى داخل اتاقک کتفم را گرفت و به زور بلندم کرد و به خودش چسباند و آرنجش را روى گردنم فشار داد صدایم قطع شد!!
معین دیگر حالت جنون داشت فریاد زد و سمتم دوید باز گرفتنش فریاد میزد:
_ کثافت دست بهش نزن آشغال ولش کن
مثل کودکى به مادرش التماس میکند رو به اتابک گفت: مریضه خواهش میکنم بگو عذابش ندن
کوه غرور من التماس میکرد؟!! من با این مرد چه کرده بودم؟؟!
با اشاره اتابک مرد رهایم کرد و به زمین افتادم سرفه امانم را بریده بود
_ یلدا یلدا خوبى؟
دل و جانم فداى این بزرگوارى و محبتت که چه احمقانه نادیده اش گرفتم !!!
_ یلدا قوى باش هیچى نگو هیچى نگو تموم میشه الان میام پیشت
مهربانى ات چنان شرمنده ام میکند که از هزار شکنجه بدتر است کاغذها که روى زمین افتاده بود را بر میدارد
_ همه رو امضا میکنم سووییچ ماشین و بقیه مدارکم توى داشبورد ماشینه
مهرزاد کف میزند
_ پسر خواهر عزیزم عاشق شدى پس بالاخره !!!
همه فکر کردیم این دختر پاپتى رو واسه رسیدن به اهدافت گرفتى فکر نمیکردم تا اینجا پیش بیاى گمونم این بود که مثل ژاله مایه ننگت میدونیشو وسط راه میفرستیش بره خیلى خوشم اومد خیلى خیلى
اتابک کلافه است
_ مهرزاد ساکت باش امضا کنه این قائله ختم شه
_ هه آقابزرگ یه عمر مجبورم کردى به خواهر زاده ١۵ سال از خودم کوچیکترم بگم چشم !! آقایى کنه و ما رو زیر پاهاش له کنه من مثل مهران بى غیرت نیستم باید علاوه بر اموالش ناموسشم از دست بده
و بعد به مرد داخل اتاقک اشاره اى کرد
مهرزاد دیوانه شده بود ؟!
اتابک فریاد میزد معین فریاد میزد مهرزاد بلند میخندید هیچ نمیفهمیدم جز اینکه دست مرد داخل اتاقک به سمت دکمه هاى بلوزم رفت و با خنده چندش آورى سعى کرد مرا بب*و*سد
جان نداشتم قدرت نداشتم فقط دست و پا میزدم معین را صدا میکرد و التماس میکردم
معین را گرفته بودند فقط فریاد میزد و فحش میداد
اتابک فریاد میزد:
_ مهرزاد تو روانى شدى این توى برنامه ما نبود اون دختر ناموس نامداره زنه خواهر زادته
اتابک پیر هم وجدان نداشته اش از تصمیم مهرزاد به درد آمده بود!!!
میخندید و میگفت:
_ بزار تماشا کنه بزار زجر تحقیر و خورد شدن یه مردو ببینه من هم مالشو میخوام هم مردونگیشو
اتابک هرچه دستور میداد کسى اطاعت نمیکرد اسفندیار با یکى از آدم هاى مهرزاد درگیر شد ولى زیر بار مشت و لگد بى هوش روى زمین افتاد
منوچهرى وحشت زده پشت درختى پنهان شده بود
و فقط خدا حال مرا میدانست زنى که در مقابل چشم هاى مرد متعصبش براى از دست ندادن ناموس و عفتش تلاش میکند!!!
معین تقلا میکرد فریاد میزد من چنگ میزدم التماس میکردم مرد هیولا صفت آرام آرام با لبخند چرکش حرکت میکرد کم کم همه دکمه هاى پیراهنم باز شده بود
معین روى زانو به زمین افتاد دیگر فریاد نمیزد فحش نمیداد شکست مرد من شکست
گریه میکرد
خدایا جهنم را برایم آماده کن من لایق آتشم !! زنى که چنین مردى را خار کند لایق آتش است
_ مهرزاد بگو ولش کنه بگو دست بهش نزنه خودم تا آخر عمر میشم آدمت و غلامت
گریه میکند!؟!
مرد داخل ا
تاقک لحظه اى صبر میکند همه بهت زده اند این که چنین روى زمین افتاده است و متضرعانه اشک میریزد و التماس میکند آقاى پر غرور این سلطنت ، معین نامدار است؟!!
به سمت سیم خاردا ها میروم آویزان سیم خاردار ها میشوم دستانم زخمى میشود ولى مهم نیست
هق هقمم بند نمى آید اما قوى شده ام باید قوى باشم التماس میکنم
_ معین گریه نکن
فریاد میکشم : جلوى اینا گریه نکن !!!
سرش را بالا مى آورد مرد من به چه روزى افتاده است!!!
اى مرگ بر من !!!
_ یلدا عاشقتم
آرام و میان گریه اش این را مدام تکرار میکند
خدایا اگر حالا بمیرم هم خوشبخت و آرام مرده ام!!!
اتابک مدام فریاد میزند و مهرزاد را تهدید میکند من چشم در چشم عشقم دوخته ام …
هیچ نمیبینم و انگار در آنى این فیلم وحشتناک با پایانى خوش تمام میشود و صفحه سیاه اتمام فیلم جلوى چشمم را میگیرد!!!
آرام روى زمین مى افتم و با لبخند در حال وداع با این دنیا هستم معین نامم را فریاد میزند و آخرین چیزى که شنیدم همین بود…
پایان قسمت ۵۴
به نام او
#۵۵ قسمت ۵۵ این مرد امشب میمیرد
به دور دست ها خیره میشوم…
به نقطه اى کور در دل نور مینگرم…
و آن نقطه کور “من” هستم ! تنها من و من و …
در دل این همه روشنایى ، تاریکى من از کجا نشات گرفته است؟
به یکباره کدامین غارتگر چنین بى رحمانه همه چیز را به تاراج برده است؟!
من چنان بناى سست سالهاست که فرو ریخته ام و تنها چهارچوب این من ،به ظاهر در نگاه ِمن هاى چون من پا برجاست…
کسى ویرانى کسى را نخواهد دید حتى گاه خود در اوج غرور ، غافل از چنین ویرانیهاست…
هجوم بى رحمانه ترس،غفلت،طمع،دروغ و…
چگونه هنوز پا بر جام ؟!
سرزمینى این من چگونه هنوز از آنِ من است؟
شاید مالک اصلى این مملوک کس دیگریست !شاید باورِ بودنش است که هنوز از منِ من در مقابل این تاریکى ها محافظت کرده است…
حضورش امنیت است در مقابل منیّت!
امنیت…
***
اینبار وقتى چشم میگشایم شبیه طفلى هستم که تازه متولد شده ام کوله بارم پر است از تهى!!
سبکبال و آرام
نه دردى نه حس تلخى همراه خودم به این دنیا مى آورم
نور زیبایى از پنجره اتاق روى صورتم افتاده است تنها یک نگاه کافى است تا متوجه شوم در حریم امن اتاقم هستم
چرا در آن دقایق حتى لحظه اى یاد اتفاقات گذشته نیوفتادم؟!
سر برگرداندم و دنبال معشوق گشتم او را نیافتم اما وجود آرام بخش برادر به خواب رفته ام در کنار تختم لبخند را روى لب هایم مى آورد صورت زیبا و مظلومش در خواب خواستنى تر است
چه قدر دلتنگش بودم…
سعى میکنم بلند شوم و نوازشش کنم تمام دستانم باند پیچى است!!!
یک لحظه تنها یک لحظه کافى است تا به خاطر بیاورم صحنه پشت سیم خاردار ها را !!!!
وحشت تمام وجودم را میگیرد دستم را میکشم و تازه متوجه درد وحشتناکى در دستم میشود که جاى خالى سوزن سرمى که کندم ایجاد کرده است
معین ؟!
چه بر سر ما گذشته بود؟!
معینم کجا بود
اسمش را فریاد میزنم
عمادِ از خواب پریده هراسان نزدیکم میشود سرم را که چنان دیوانه ها تکان میدهم را محکم میان دستانش میگیرد
_ آروم باش جان دلم آروم باش
برادرم مشکى به تن دارد؟؟!
تازه متوجه این رنگ نحس میشوم
زبانم یارى ام نمیکند سوالى که از ذهنم گذشته را هجى کنم
_ معین معینِ من کجاست
_ میاد میاد آبجى خوشگلم تو رو خدا آروم باش من اینجام
دروغ میگوید؟ محض آرام شدنم دروغ میگوید؟؟؟
آرام نمیشوم و جیغ میکشم
عماد با صداى بلند نام سیما را فریاد میزند و محکم بغلم میکند تا تقلا نکنم هرچه سعى میکنم زورم به زور مردانه و قوى برادرم نمیرسد
_ ولم کن عماد ولم کن
جیغ میکشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا