رمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت آخر

3.8
(8)

 

چه قدر دیر به هم رسیده بودیم، چه قدر دیر…
حالا همان صداى جیر جیرک ها و پارس ناله وار سگ
بهترین ملودى این عاشقانه بود
یک لحظه هم از آغوش هم جدا نمیشدیم
از هم انرژى میگرفتیم
حال یلدا خیلى بهتر شده بود
هر ٣ دراز کشیدیم
بازوهایش براى هر کداممان نرم ترین بالش بود
از کودکى هایمان براى یلدا خاطره گفتیم
برایم از خاطره هایشان گفتند
بینى یلدا را میکشید و میب*و*سید
میدانستم پهلوهایش شدید قلقکى است
مردانه میخندید
گازم میگرفت
خدایا کاش میشد زمان را به قول یلدا متوقف کرد
یلدا دل تنگ و بى تاب معینش بود
عماد از دختر نازدانه اش با عشق میگفت و دل عمه ها را برایش میبرد
از عشق و خانومى طناز صبور و مهربانش
من از امیر و باراد همه امید و زندگى ام
هر ٣ همه دل تنگى و نگرانى هایمان را با هم مرهم میبخشیدیم
در دل تاریکى
چشم هاى عماد میدرخشید و من دیوانه وار جذب چشم ها وصدایش بودم
به خودم قول دادم بعد از نجات از این دخمه حتى لحظه اى از این عزیز برادر دور نشوم
برادرم ، برادر بود…
پایان قسمت ٨٨
به نام حضرت دوست
#٨٩
قسمت ٨٩ این مرد امشب میمیرد
صداى باز شدن درب آهنین
که معلوم بود سالیان دراز به یک روغن کارى اساسى نیاز داشت
چنان آواى مرگ در گوش هر سه ما خانه کرد
به آغوش عماد پناه بردیم و آویختیم

پیمان شبیه خود مرگ شده بود
تمام سر و بدنش خیس بود
چشمانش خونین و صدایش مملو از جنون بود
وارد که شد
با صداى بلند خندید
سکوت کردیم عماد در مقابلش ایستاد
ما هم پشتش پناه گرفتیم
حالت عادى نداشت
ولى مست نبود
جنونش دلیل دیگرى داشت
فریاد زد
_ باز هم باختم
اون نباید راحت میمرد
چاقویى از جیبش در آورد و روى صورت خودش کشید
وحشتناک بود
یلدا میلرزید
خون از صورتش جارى شد
شروع به فریاد کرد
_ درد نکشید
مثل من درد نکشید
باید میسوخت
رو به یلدا کرد
_ تقصیر تو بود
تو نذاشتى آتیشش بزنم
اون نباید راحت میمرد
کارم باهاش تموم نشده بود
یلدا با چشم هاى وحشت زده به من چشم دوخت
عماد مانع نزدیکى پیمان به یلدا شد به سینه اش کوبید
_ چى دارى نشخوار میکنى حیوون
باز هم خندید
_ جوجه فکلى آقات مرد
یلدا جیغ کشید
عماد عصبى دوباره محکم تر به سینه پیمان کوبید طورى که نزدیک بود نقش زمین شود
اما خودش را کنترل کرد و چاقو را رو به روى عماد گرفت
_ باید مرگ تو رو هم قبل مردنش میدید
اون ترسوى بزدل اینبار رینگ مبارزه رو ترک کرد
عماد یلدا را در آغوش کشید
_ دروغه یلدا جان گریه نکن قوى باش
میخواد شکنجمون بده با حرفاش
یلدا فریاد زد
_ اگه دروغه پس معین کجاست؟
معینه من اگه نفس داشت هر جاى دنیا بود من و بچه اش رو تو این وضع ول نمیکرد
زجه میزد اشک میریخت
تنها کسى که پیمان را در آن لحظات باور کرده بود من بودم
قصه معین تمام شده بود
بالاخره این درد او را قطره قطره تمام کرد
پیمان کف زمین نشست
نزدیکش شدم
_ پیمان بزار ما بریم ؟ مگه منتظر مرگش نبودى
بزار بریم
برعکس همیشه با من رفتار کرد
هولم داد نقش زمین شدم
عماد سمتش یورش آورد اما چاقو حال نزدیک رگ کردن من بود
_ باید بمیرى ژاله تو هم باید بمیرى
همه امشب با هم میمیریم
میریم اون ور تصفیه حساب
اون نمیتونه با مردن از من خلاص شه
عماد فریاد زد
_ ولش کن با من طرف باش
پیمان عمیق نگاهش کرد
_ بچه تو زنده است تو یه پدرى
برو همین الان از اینجا برو پیش خانوادت از اولم طرف جنگم تو نبودى
در را باز کرد
اما عماد مقاومت کرد و در را کوبید
_ تمومش کن پیمان
خواهرم داره میمیره
اون حامله است بچه اش چه گ*ن*ا*هى داره بزار خواهرام برن
همه تصفیه حسابتو بزار واسه من
_ میخوام خودش با بچه اش رو بفرستم پیش باباى بچه
با همه ناتوانى فریاد زدم
_ همه ادعاى عشقت دروغه دروغ
با صداى بلند و تلخ خندید
_ تو ازش بچه دارى
تو منو ول کردى
شدى زن پسر شوفرتون
شدى مادر بچه علیلش
تو باهاش خوابیدى
همه اینها ظلم معینه اون مجبورت کرد
اون تو رو ازم گرفت
_ نه احمق نه!! من ٣ سال بعد از خارج شدنم از ایران با امیر ازدواج کردم به خواست خودم
اونى که مقصره همه چیه منم
نه معین
خواهرم حالش بده التماست میکنم بزار بره
مرا سمت در کشاند فریاد زد و یکى از آدم هایش را صدا زد
وحشتناک بود
باراد!!!!
باراد من!!!
باراد من در چنگال این جماعت دیو. سیرت چه کار میکرد؟!
مرا رها کرد
پسرم با آن زبان گنگش میان گریه
فریاد میزد
_ ماما ، ماما
صندلى چرخدار باراد را به سمت اتاق هل داد
عماد مشت به دیوار کوبید
یلدا سرش را به دیوار تکیه داده بود و با ناله میگریست
به سمت باراد رفتم
پیمان مانعم شد
_ دوستش دارى؟!
توله اون آشغال رو دوست دارى؟
بچه منو کشتى که اینو پس بندازى؟
ولى میدونى چیه ژاله؟ من هنوز دوستت دارم پس بچه اتم دوست دارم
اینم با خودمون میبریم
امشب همه با هم میپریم
وحشت کردم به پایش افتادم
_ پیمان بچه ام رو ول کن التماست میکنم
خم شد و زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد
به سمت داخل
هلم داد
در را بست و به آدمش دستور داد در را از پشت قفل کند
طفل معصومم جیغ میکشید و وحشت زده مرا میطلبید
پیمان به تنها پنجره کوچک بین سقف و دیوار گوشه اتاق اشاره کرد
_ اونجا رو نگاه کن ژاله
تا چند لحظه دیگه با فریاد و خواست من
یه نارنجک از اونجا میاد و هممون رو با هم میپرونه میریم اون ور
اون ور میدونى کجاست؟
همونجا که میگن آدم ها بعد مرگ میرن؟
راستى ژاله واقعا اون ور وجود داره؟
یا یه دروغه مثل بقیه دروغ ما آدم ها براى دلخوشى
زبانم بند آمده بود روبه روى باراد نشست
_ بچه تو میدونى اون دنیا وجود داره یا نه؟
صبر عماد تمام شده بود
با هم گلاویز شدند
پیمان در همان بین گفت
_ یادت رفته داد بزنم نارنجک میاد توى اتاق؟
عماد عقب نشینى کرد
درمانده شده بود
یلدا به او آویزان شد
_ معین مرده معین مرده بگو منم بکشه
عماد در آغوشش کشید
_ آروم باش تو رو قرآن آروم باش به خاطر امانتى آقام که تو وجودته آروم باش
وقتش رسیده بود
برادرم
خواهرم
فرزندم
تا مرگ یک قدم فاصله داشتند
مجبور بودم
آخر
ین کبریت را هم در تاریکى کشیدم
باید میدانست
این دم آخر باید میدانست
حتى اگر قرار بود همه با هم بمیریم
_ پیمان تو چه طور میتونى بچه خودتو بکشى ؟!
باراد پسر توئه
بعد از شنیدن جمله ام سراسیمه برگشت و به من و پسرم که حال در آغوشم بود خیره شده
زخم صورتش شدید خونریزى داشت
نزدیکم شد
فریاد زد
_ دروغه دروغه باز دارى فریبم میدى
_ به جان خودش دروغ نمیگم
باراد پسر من و توئه
خیلى شبیهته نگاش کن
من و امیر به خاطر باراد هیچ وقت بچه دار نشدیم
همه این سالها واسش پدرى رو تموم کرده
پیمان بیا چشمها پسرتو خوب نگاه کن
باراد از آغوشم جدا نمیشد
پیمان بهت زده نگاهم میکرد
_ بچه من چرا فلجه ژاله؟ کى این بلا رو سرش آورده؟
_ من و تو پیمان!!
این بچه رو من تو بدترین روزها باردار بودم
جنایتى که ما در حق این بچه کردیم
قابل بخشش نیست
بى فکرى من
تو همه مدت باردارى،
نمیدونم شاید هم خواست خدا بوده
ولى پسرمون خیلى باهوشه
خیلى مهربونه
اصلا بهترینه
صداى آژیر ماشین پلیس
و سپس حکمى که با بلندگو فریاد میزد پیمان در محاصره است و باید خودش را تسلیم کند میدانستم کار امیر است
اما پیمان اصلا نمیشنید اصلا برایش مهم نبود
در مقابل ما زانو زد
نمیدانم چه شد که باراد سرش را از سینه ام جدا کرد
حکمت خدا را نمیدانم که چرا احساس پاک انسانى را چند برابر در وجود کودکان معلول به ودیعه میگزارد
پدرش را حس کرده بود؟!
دلش براى پریشانى این مرد به درد آمده بود؟!
به هم چشم دوخته بودند
پیمان در سکوت اشک میریخت
باراد به سینه ام زد
_ ماما! آدم بدى نیست؟
پسرم در بد بودن پیمان مردد شده بود
بغضم را فرو خوردم
_ نه بد نیست
فقط مریض شده
حالش خوب نیست
مثل اون دوستت که فحش میده سنگ پرت میکنه و مربیت میگه قلبش مهربونه فقط مریضه
_ دیوونه است یعنى؟
اینبار به جاى من پیمان جواب داد
_ آره دیوونه ام پسرم من خیلى دیوونه ام
دیوونه مامات دیوونه تو
حتى عماد هم براى این حال پیمان منقلب شده بود و بى مهابا میگریست
آغوشش را که باز کرد
پسرم به من چشم دوخت
با چشمانم تایید کردم
قبل اینکه جسم ناتوانش را به پدرش ببخشد با همان لحن گنگ و خاص خودش که به سختى کلمات را هجى میکرد گفت:
_ خدا دیوونه ها رو میبخشه
آب روى آتش هشت ساله قلب پدرش ریخت
باراد را در آغوش میفشرد و نام خدا را پشت سر هم فریاد میزد
این نعره ها
بیشتر شبیه زجه هاى رقت انگیز و ملتمسانه مردى بود که دیر خدایش را پیدا کرده بود…
امیر بهترین مرد دنیا بود
اما کاش قبل اینکه عاشقش میشدم
کمى به پیمان و زندگى با او فرصت میدادم
کاش معین را بعد از اتمام صیغه اول رها میکردم
کاش به پیمان مهلت پدر خوبى شدن را میدادم
تنها محکوم این پرونده حماقت و خودخواهى لذت طلبى من بود
نزدیکش شدم دستم را روى شانه اش گذاشتم
_ پیمان هنوز دیر نشده
تو کسى رو نکشتى
قاطى کثافت کارى ها بابات نبودى
ما همه به خاطر باراد
پشتتیم
به نفعت شهادت میدیم بیا و برو خودتو تسلیم کن
بزار حتى اگه تا ابد تو زندان موندى پسرت بهت افتخار کنه
اصلا میبرنت آسایشگاه
قوانین اینجا با ایران خیلى فرق داره راحت تره
خواهش میکنم پیمان
به خاطر من به خاطر باراد
صدایش میلرزید
_ من قاتلم ژاله من معینو کشتم
من باعث مرگش شدم
یلدا و عماد در آغوش هم عجیب میگریستند
باید براى نجات عزیزان زنده ام همه سعیم را میکردم
_ هیچ وقت دیر نیست
و باز تکرار کردم
_ به خاطر باراد
با یک نفس عمیق عطر تن پسرش را وارد ریه هایش کرد
باراد با دست هاى کوچکش دستمال جیبى اش را روى زخم صورت پیمان گذاشت
پیمان لبخند زد
تصویر چهره مرد شکسته اى که چشمانش بارانى است و لبخندش
از سر شوق است
نایاب بود
تند تند ب*و*سه روى دستهاى پسرش میگذاشت
موهایش را نوازش میکرد
_ باراد قول بده به همه حرفها بابا امیر گوش بدى
قول بده مامانت همیشه بهت افتخار کنه
تسلیم شده بود
خدایا قدرت عشق فرزند تا چه حد بود که توانست
به یکباره
تمام وجود عصیانگر این مرد را به زانو در آورد؟!
براى بار آخر ب*و*سیدش
به سختى توانست از بارادش دل بکند
از جایش بلند شد ناتوان به سمت در رفت و دستور داد در را باز کنند
در که باز شد
چند قدم رفت
و ایستاد و برگشت
به چشمانم خیره شد
چه قدر در چشمانش دنیا تاریک شده بود
یاد برق چشمانش زمانى که در پارک میدوید افتادم
چه قدر روشن و پر انرژى بود
_ باراد باید خواهر برادر داشته باشه نزار تنها بمونه
جمله اش سوزاندم
یلدا
از فرط گریه در آغوش عماد بى رمق افتاده بود
پیمان ناتوان تر از قبل گفت
_ منو ببخشید
عماد در سکوت کامل میگریست
میرفت میرفت که خودش را به دست قانون بسپرد
از ساختمان که کامل خارج شد
عماد کمک کرد یلدا از اتاق خارج شود
من هم باراد را بغل کردم و همراهش راه افتادم
هنوز از ساختمان خارج نشده بودیم
که صداى تیر هوایى و فریاد مردى ما را میخکوب کرد و به حیاط دویدم
باور کردنى نبود
میشناخ
تمش
اردلان پرتو
بنیانگذار همه تجارت هاى کثیف خانواده اش
اسلحه به دست در مقابل پیمان ایستاده بود
و فریاد میکشید
_ احمق مغزت رو شست و شو دادن با من بیا آدم هام میتونن باز فراریت بدن
پیمان سرش را تکان داد
_ بهتره خودت فرار کنى پدر من از همه عمر فرارى بودن بیزارم
از اینجا برو
_ نمیزارم، نمیزارم تو هم مثل پژمان همه عمرت رو توى زندون بگذرونى
_ من و پژمان با هم خیلى فرق داریم اون خودش این راهو انتخاب کرد
ولى منو توى این راه قرار دادن
بهتره برى بى جهت اومدى و خودت رو توى دردسر انداختى
اردلان نزدیکش شد
اسلحه را دقیقا مقابلش گرفته بود
_ ترجیح میدم بمیرى تا اینکه مثل ١ بزدل تسلیم شى
پیمان چند قدم به اردلان نزدیک شد
لوله تفنگ را گرفت و روى قلبش گذاشت
_ شلیک کن از مردن هراسى ندارم چون هیچ وقت زندگى نکردم
من و یلدا و باراد محکم به عماد چسبیده بودیم
از صمیم قلبم ناراحت بودم واقعا دلم نمیخواست به پیمان آسیبى وارد شود
اردلان مار زخمى بود که طاقت زجر فرزندش را نداشت
_ با من بیا اون بچه مردنى ارزش اینو نداره نقش پدر خوب رو واسش بازى کنى
_ میدونستى ؟ همه این سالها تو هم میدونستى
_ آره ولى دلم نمیخواست تو بدونى بچه ات اسیر صندلى چرخداره
پیمان ریشخندى زد
_ اسیر صندلى چرخدار بودن اینقدر دردناک نیست که اسیر حرص و ولع این دنیا بشى
این بچه به کسى آسیب نمیزنه
اما اسارت تو همه خانوادمونو نابود کرد پدر
حرفهاى پیمان اردلان را به جنون کشیده بود
حال مسیر اسلحه اش را تغییر داد
و پسرم را نشانه گرفت
فریاد زد
_ اگه اون زنده نباشه دیگه لازم نیست اداى پدر خوب بودن رو در بیارى
نفهمیدم در این چند ثانیه خیلى کوتاه چه شد!!!
باراد را در سینه فشردم
صداى شلیک !
عمادى که به سمت اردلان یورش برده بود
بوى خون و دود
مردى روى زمین در حال جان دادن بود
پیمان در خون خودش غلت میزد
اسلحه چند متر آن طرف تر افتاده بود
اردلان و عماد هر دو دست از نبرد شسته بودند و به جان دادن پیمان چشم دوخته بودند
پدرش قلب فرزندش را دریده بود
پدرى فرزندش را کشت
و پدرى اجازه نداد فرزندش کشته شود
پیمان خودش را جان نثار پسرش کرد
و عشق فرزند عجیب قَدَر است
خودم را بالاى سرش رساندم
با دست غرق خون دست پسرش را گرفت
حال همه زجه میزدیم
بریده بریده آخرین جملاتش را ادا کرد
_ مرسى پسرم مرسى
تشکر کرد ! از پسرش تشکر کرد که توانست پیش از مرگ او را با خدایش آشتى دهد و روح انسانى اش را زنده کند
مطمئنم پیمان پاک شد و دنیا را ترک کرد
چشمانش را بستم و دفتر عمرش خونین بسته شد
یلدا بى جان روى زمین زانو زده بود و مبهوت تنها نگاه میکرد
اردلان فریاد کشید
تازه به خودش آمده بود که قاتل فرزندش شده است
_ شماها کشتینش شما خاندان منفور نامدار!!
معین مرد شما ٣ تا نامدار هم باید بمیرین
به سمت اسلحه دوید
ولى برادرم زودتر خودش را رساند
حال اسلحه در دست عماد بود
به چشمان معصومش اصلا نمى آمد
_ برو کنار اردلان از خواهرام فاصله بگیر
بعد رو به من گفت
_ یلدا رو کمک کن با باراد بیاید اینور
سریع اطاعت کردم
زیر بغل یلدا را گرفتم و جسم بى جانش را کمک کردم خودمان را پشت عماد رساندیم
اردلان بى حرکت ایستاده بود

باید هرچه سریعتر آن جهنم را ترک میکردیم
سرعتمان را زیاد کرده بودیم
صداى غار غار شبیه ناله کلاغ هایى که دست جمعى پر زدند با صداى گلوله در هم آمیخت
دنیا عجب ناجوانمردانه بى رحم است
هنوز به زمین نیوفتاده است
دستش را روى پهلوى خونینیش گذاشته است و با چشم هاى گشاد شده به من و یلدا خیره شده است
خدایا بر ما چه گذشت؟!
بر میگردم…
اردلان اسلحه به دست در کنار یکى از آدم هایش بعدِ عماد یلدا را نشانه گرفته است
برادرم هنوز ایستاده است
براى نجات جان خواهرش با همان تن زخمى خود را سپر جان خواهر میکند
گلوله دوم سینه اش را میشکافد و هم زمان پیشانى اردلان با شلیک گلوله عماد سوراخ میشود
حال پلیس ها داخل حیاط هستند
و با آدم هاى اردلان درگیر شده اند
هیچ نمیفهمم
باورش محال است
کاب*و*س است؟!
حتما کاب*و*س است!
این پیکر تسلیم مرگ ،بدن قوى تک برادر من است؟!
یلدا پشت سر هم جیغ میکشد
من نه توان گریه دارم و نه حتى فریاد
یک دستش در دست من است و دست دیگرش روى شکم یلدا
حرف دارد
عزیز برادرم حرف دارد
آه آه آه جگرم میسوزد عمادم
حرف نزن این چنین مرا نسوزان
به جاى نفس از سینه ات خون بالا مى آورى با تک تک کلماتت
یلدا التماسش میکند
_ داداشى نه ، نه تو دیگه نرو پشتمو خالى نکن
داداش خوشگلم
چه روح بزرگى دارد این برادر که در این حالت هم براى آرامش ما لبخند به لب مینشاند
_ مواظب دخترم باشین به طناز بگو ببخشدم بهش بگو خیلى دوستش دارم
جیغ میکشم
_ حرف نزن عماد حرف نزن تو زنده میمونى
یلدا سر عماد را روى پایش گذاشته است میان هق هق آواز خواهرى سر میدهد
_ تو که بى وفا نبودى داداش
حرف رفتن نزن

صورت خوا
هرش را نوازش میکند
_ به آقام قول داده بودم ازتون محافظت کنم اینبار پیشش رو سیاه نشدم
آقایش!
خدا میداند چه قدر عاشقانه این مرد را میپرستید
سنگ تمام گذاشت
برادرم جانش را در طبق اخلاص براى نجات جان همسر و فرزند آقایش تقدیم کرد
حیف بود!
دنیا قطعا بدون عماد چیزى کم داشت
حیف بود
تمام شدن
این مهرواره احساس حیف بود
گلچین روزگار عجب با سلیقه است
‎میچیند آن گلی که به عالم نمونه است
‎هر گل را که به چمن بیشتر میدهد صفا
‎گلچین روزگار امانش نمی دهد
لعنت به این دست خوش سلیقه اجل !
چشم هایش را بست!
زیبا بود
لبخندش
در صورتش جاوید شد
صداى آجى گفتن کودکى هایش در گوشم پیچید
دستان زخمى کوچکش که در مقابلم میگرفت و طلب ب*و*سه میکرد
وقتى از همه نا امید میشد و به من پناه مى آورد
روزى که به مدرسه رفت و چه قدر گریستم
آخر برادرم از همه هم کلاسى هایش کوچک تر و مظلوم تر بود
میترسیدم اذیتش کنند
کى اینقدر بزرگ شدى دردانه برادرم؟!!
من و یلدا هر دو سر بر سینه اش گذاشته بودیم و آواى عزا سر میدادیم
بار دیگر یتیم شده بودیم
آخ از داغ برادر …
چنان لهیبى داغ به قلبت میچسبد
آتشت میزند هر لحظه با هر نفس
صدایش میکردیم
اما دیگر صداى مهربانش نبود که بگوید
_ بگو جان دلم
امیر رسیده بود
مرا از پشت بغل کرده بود و سعى میکرد آرامم کند
جدا کردن من و یلدا از پیکر روحانى برادرم محال بود
خدایا خودت تنها وسعت این درد را میدانى
برادرم در مقابل چشمم پر پر شد
مانایش یتیم شد
خدایا خودت صبرى عطا کن
خدایا …
پایان قسمت ٨٩
به نام او ، او که اول و آخر تنها نام اوست
قسمت آخر این مرد امشب میمیرد
روز نخست نوشتم
شاید زمانى،جایى، کسى بخواند خط خطى هاى دل دخترى که هرگز خودش نبود…
و امروز یقین دارم
که باید من این ثبت بازى تقدیر را به پایان برسانم
امروز ها که به حرمت وجود او خودم شده ام…
امروز روز میلاد توست
به یقین پیش از هبوط آسمانى ات به زمین ، با بند بند انگشتانت ملائک ذکر عشق زمزمه کرده اند که چنین در زمین خاکى من و در ضمیر باقى من به اعجاز سمفونى مترّنم دستانت روحم را که در میان حصارِ نا امیدى پر پر میشد عاشقانه به پرواز در آورده اى…
همسرم میلادت را نه به خودت به خودم تبریک میگویم
بودنت بزرگترین هدیه الهى است در زندگى کوچکمان…
صداى هیائوى بازى بچه ها با صداى نجواى قرآن خواندن پیرمرد و صداى سکوت ما
نواى آرام بخشى را بر وجودمان مستولى میبخشد
آبى بر سنگ مزارش میریزم
و با عشق سنگ سپید را نوازش میکنم
و دوباره شعر کوتاه نوشته بر مزار را زیر لب هجى میکنم
” و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست…”
کبوتر که باشى و رسم پرواز آیینت شود
روحت را که در زمین آسمانى کنى
مرگ قدرت پایان تو را ندارد
مثل امروز …
او رفته است و اما همیشه و هر لحظه در کنار ماست…
او جایى در قلب هایمان جاوید است…
اینجا که مى آییم خاطره هایش گاه لبخند به لبم مى آورد و گاه هم اشک…
طاقت دیدن اشک هایم را ندارد
به محض این که متوجه اولین قطره اشک میشود
کنارم مى آید
عماد دست هاى مهربانش را روى گونه ام میکشد
_ قول دادى اومدیم اینجا گریه نکنیا
دستش را میگیرم و روى چشمانم میگزارم و میب*و*سم
چه قدر عطر تن این پاره تن را دوست دارم
چه قدر مهربان است…
جان جانانم که با دست پر وارد آرامگاه میشود
عماد سمتش میدود
تا با دستان کوچکش پدرش را یارى دهد
درست شبیه عماد…
ابرویش را بالا مى اندازد
_ پسر من چند بار به شما بگم دست به دنده ماشین نزن
هول میشود و به من چشم میدوزد
و من عاشق بحث هاى این دو مردم
پسرم در ۶ سالگى تمام مردى و ابهت پدرش
و قلب مهربان و پر از عشق دایى اش را یکجا دارد …
دقایق طولانى پسر و پدرانه با هم بحث میکنند
و من فقط نگاهشان میکنم و در دل از داشتنشان کلى لذت میبرم
دوباره سنگ سپید مزار برادرم را نوازش میکنم
_ میبینى عماد من مثل تو مطیع آقاش نیست
زبونش ۶ متره نیم وجبى
لبخند به لب مینشانم
طناز که مدت طولانى است سرش در قرآن است
دستم را محکم میگیرد
_ یلدا جان الان کیک آب میشه شمع ها رو دیگه خاموش کن
معین را صدا میزنم
_ جونم خانومم
_ کارت با اون شازده ات تموم شد بیا شمع ها رو فوت کن
هیچ وقت ندیده ام در حضور مانا ، عماد را بغل کند
ماناى ساکت مو طلایى با آن لحن شیرینش وارد آرامگاه میشود
_ عمو ببین باراد و مهرسام منو بازیشون راه نمیدن میگن بچه ام عمادم میگه با دخترا بازى نمیکنم
لبخند شیرینى زد و چشم هایش را به سبک خودش ریز کرد و گفت:
_ آخه تو فقط پرنسس منى
عزیز دل منى
خانوم خوشگله منى
با ذوق دخترانه اى از تعریف عمویش خودش را را ملوسانه در آغوشش جاى میدهد
محکم میفشردش موهایش را نوازش میکند
دستان کوچکش دور گردن معین حلقه شده است
از این عشق مفرطى که به معین دارد حتى طناز هم گاهى شاکى میشود چه برسد به پسرک من !
و من مطمئنم این عشق به معین میراث پدرش است
حال همه خانواده در کنار مزار عزیزانمان منتظریم
تا شمع ها خاموش شوند و به سلامتى اش کف بزنیم
میدانم همیشه تنها اینجا مى آید
و هر وقت ما را مى آورد خودش را سرگرم ماشین و بچه ها میکند
میدانم تکه اى از وجودش را به خاک بخشیده است
صداى آقا گفتنش
خنده هایش
جان دلم هایش در گوشم میپیچد
به عماد قول داده ام گریه نکنم
طاقت دیدن اشک هایم را ندارد
مانا
نقاشى اش را روى مزار پدرش میگزارد و عاشقانه با سر انگشتان کوچکش سنگ سرد را نوازش میکند
جان جانانم چشمانش را میبندد و شمع را فوت میکند
با وجود همه سرسختى اش توان مقابله با اشک سمجش را ندارد
کف میزنیم
تک تک رویش را میب*و*سیم
مرا در حصار بازوى چپش محصور میکند؛
همراه امیر
به ژاله کمک میکنم سر مزار بنشیند
شکمش آن قدر بزرگ شده که به سختى میتواند حرکت کند
ژاله و امیر و باراد و تو راهى شان
دست حلقه شده آوا دور بازوان همسرش
طنازى که با یاد و خاطره برادرم ماناى به یادگار گذاشته اش راضى و خشنود است
شور و لبخند صورت شیرین جان
معینى که خدا بار دیگر معجزه کرد او را به من بخشید
در کنار مزار عماد و خانم جان و عمه و سایر عزیزانمان
سر مزار آذر هم با شاخه گلى مزین میکنم
روزى که فهمیدم تنها و غریب در خانه جان داده است وچند روزى پیکرش روى زمین مانده است او را بخشیدم و مطمئنم بخشش بزرگترین حس انسانى است…
شاید ورق زندگى برگشته باشد!
و روى خوشش را به ما هم نشان داده است…
در راه بازگشت عماد بعد از کلى شیطنت آرام خوابید
به مرد زندگى ام خیره شدم
خیلى از آن خرمن مش
کى موهایش جایش را با تارهاى خاکسترى عوض کرده است

بعد یادم مى افتد که دیروز قبل از رنگ کردن موهایم متوجه شدم من نیز چند مهمان ناخوانده از این تارهاى سپید میان موهایم دارم
در آینه به تصویر خودم خیره شدم
گذر عمر و مصیبت هایى که بر سرم گذشت به خوبى در صورتم هویدا است
در حالى که دستم را روى پوستم میکشیدم گفتم
_ پیر شدم
دستم را گرفت و نزدیک لبش برد و ب*و*سید
_ مى چرخد و مى چرخد این چرخ بلاگردان، این عروس هزار داماد به صد نارو ،به صد ترفند و چنان مترصّد در شکار لحظه ها که نه آمدنت به خواست دل است و رفتنت!
و او همچنان مى بُرَد و مى دوزد به هرشکلى به هر نقشى مى تابد و مى ریسَد ، مى بافد و میشکافد ، در هر زمانى به یک نوع ، به یک تصویر
و در آخر ، در نهایتِ افول، آنجا که تصاویر هر لحظه کمرنگ و کمرنگ تر مى شوند، تو را نمیدانم ! ولى من این تصویر شکسته ، این صورت خط خطى ، این گیسوان سپید ، این چشمان بى فروغ را در نهایتِ تابشِ زیباترین طلوع دوست دارم!!!
معین همیشه در اوج نا امیدى من با هنر کلمات و جملاتش چنان شاهکارى میسازد
که دلم میخواهد ساعت هاى متوالى سرودنش ادامه پیدا کند
سرم را روى شانه اش میگذارم
_ تولدت مبارک مرد پاییزى من
_ پاییز بهارى است که عاشق شده است …
با آخرین توان عطر تلخ و خاصش را میبلعم و در ریه هایم جارى میکنم
مردى که حال بزرگترین و تنها سرمایه زندگى ام بود
را وقتى از خدا باز ستاندم
که ملحفه سفیدى مانع ب*و*سیدن رویش میشد
گریه نکردم
مرگش را باور نکردم
کمرم شکسته بود از داغ یکدانه برادرم داغ دیگر را محال بود بپذیرم
لازم است گاهى عیسى باشى
زمانى که خدا را از خودت به خودت نزدیکتر باور کنى
زمانى که عشقش را وارد شریان خونت کنى
عیسى بودن کارى ندارد
انگشتانش که تکان خورد
هرچه قدر قسم خوردم و جیغ کشیدم حرفم را باور نکردند
مجنونم خواندند
مجبورم کردند با آرام بخش بخوابم

بیدار که شدم
ژاله با لباس سبز اتاق عمل بالاى سرم بود
_ معجزه کردى قلب عشقت واسه زنده بودن خیلى جنگید و مقاومت کرد
حال جان معینم را به دستان ژاله مدیون بودم
ناممکنى را با باورش و دستانش وقتى که داغدار عزاى برادر بود
ممکن کرده بود

آن شب خط باطل کشیدیم بر
” این مرد امشب میمیرد”
روى گونه خیسم که دست میکشد میگوید
_ الان شاهزاده ات بیدار میشه زمین رو به زمان میدوزه اگه اشک مامانشو ببینه ها
_ اینم از درس هاى باباشه که تو مغز بچه کرده
_ یک درصد فکر کن من بتونم چیزى توى مغزش کنم دقیقا مثل مامانش
مشت آرامى به بازویش زدم
_ اتفاقا دقیقا مثل باباشه مستبد و زورگو
به سبک جذاب خودش خنده کوتاهى سر میدهد
_ آره والا
از قدیم هم گفتن دو حاکم در یک مُلک نگنجند
امروز فردا باید استعفا بدم
_ آقاى خونه و خاندان بودن فقط برازنده خودته
عشق من
_ من فقط میخوام آقاى قلب خانومم باشم
جوان میشوم شور میگیرم
شیطنت هایم اوج میگیرد
گاهى قلبم با جمله اش چنان روزهاى اول که دختر خطابم میکرد مى تپد
و این قدرت عشق است
موهایش را به هم میریزم
میخندد و لب هایش را به لبم پیوند میزند
نگاهش به جاده است و لب هایش اسیر من
ب*و*سه آخرش به جانم مینشیند
چشم هاى پف کرده و عصبانى اش دقیقا شبیه زمانى است معین از خواب میپرد
دست به سینه نشسته است
_ حالا هى یه ماچ از یلدات کن یه ماچ از مانا
هر دو میخندیم
معین دستش را عقب میبرد و موهاى پسرکش را به هم میریزد
_ پدر سوخته صدبار نگفتم نگو یلدا بگو مامان
_ منم صدبار نگفتم مامان منو این قدر ماچ نکن
سعى میکند خنده اش را فرو ببرد
_ آخه پسرم از ماچ بدش میاد مجبورم سهم اونم از مامانش بگیرم
پسرک مو مشکى جذابم رو بر میگرداند چند لحظه سکوت میکند
و بعد از جایش بلند میشود و دستانش را از پشت دور گردن پدرش حلقه میکند
تند تند همدیگر را میب*و*سند
_ من از ماچ بدم نمیاد فقط جلوى دیگران زشته مرد رو ماچ کنى
دلش ضعف میرود براى پسرش که مردى را زود به تمرین نشسته است
_ قربون تو مرد بشم من
_ آقا؟
پدرش را بدون این که کسى از او بخواهد و یا کسى به او آموزش داده باشد از وقتى زبان باز کرده است آقا صدا میزند
عماد نامدار است دیگر…
_ جونم؟
_ میشه فردا جاى کلاس زبان بیام شرکت
_ اگه فقط یه فردا باشه آره میتونى
ذوق میکند کف میزند به گردن من مى آویزد
خوشبختى چیزى جز خنده هاى فرزندت
و سایه پر عشق همسرت میتواند باشد؟!

‎خوشبختی شاید همین باشد ،یک نفس در چشم های تو! وقتی که به من چشم دوخته ای و دیگر چه فرقی میکند قبل از ♥تو♥من چقدر زندگی نکرده ام…!؟ چقدر مرده ام…!؟

و من الله توفیق …
با تشکر از زینب ایلخانی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا

 

 

لطفا نظر یادتون نره مرسی 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. سلام من رمان‌های این سایت رو خوندم پارسال اما تازگی عضو کانال رمان جدید خانم ایلخانی شدم اونجا اعلام کردن من راضینیستم بدون اجازه من رمانمو گذاشتن و از این حرفها یعنی شما بدون اجازه نویسنده رمانش نو میزارین؟ ممنون میشم جواب بدین چون هنوزم دارید میزارین من یکساله عضو کانال شما هستم وکلی رمان خوندم یعنی ما مدیون کلی نویسنده شدیم؟؟؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا