رمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت 13

5
(1)

 

_ آروم باش مرد قلبت داره سینه ات رو میشکافه
مرا به حالت رقص در آغوشش تاب آرامى داد
_ کل این شهرو این دنیارو اگه یه روز این قدر حقیر شه که واسه تو جا نداشته باشه ویرون میکنم اصلا غلط میکنه زمین بدون نفس هاى اونى که من عاشقشم بچرخه
جنون در حرفها و حرکاتش موج میزد
_ معین
انگشتش را روى لبم گزاشت
_ هییییش هیچى نگو بزار قشنگ نگات کنم
به سختى اشک هایش را در چشمانش اسیر کردن بود و به زور لبخند تلخ پنهانشان میکرد به چشم هایم خیره شد
چند ثانیه بعد چشمانش اشک ریخت و لب هایش خندید و یک تراژدى غم انگیز را رقم زد
_ عاشقمم یلدا عاشق این چشم ها ، منو خوب نگاه کن منو یه جا توى قلبت ذخیره کن پشت چشمات نگهم دار
_ دارى میترسونیم معین
_ وقتى من هستم از هیچى نترس
چرا اینبار با همیشه فرق داشت؟ چرا از نگاه کردن دست بر نمیداشتیم؟!
دیوانه وار لب هایش را مینوشیدم
_ یلدا بگو بگو دوستم دارى
_ دوست داشتن خیلى حقیره در مقابل حس من، من عاشقتم عاااااشق
آنقدر زمان گذشته بود که اینبار خود دکتر شمس پشت در اتاق براى صدا کردنمان آمده باشد
در قفل بود
_ معین نمیاید دیر شد
معین لبخند زد با پشت دست اشکش را پاک کرد و بینى اش را بالا کشید و گفت
_ استاد ۴٧ دقیقه تاخیر داشتى حالا طاقت چند دقیقه تاخیر ما رو ندارى
_ نامدار زمان دانشجوییت مودب تر بودى پسر
معین من در این لحظات چه قدر سخت و تلخ میخندید!!!
خنده اش روى لبش ماسید و زیر لب زمزمه کرد
_ زمان دانشجوییم زنم مریض نبود
باز بى صدا هق هق کرد و شانه هایش از شدت این هق هق میلرزید
تا رسیدن به آن اتاق لعنتى هر دو هزار بار مرگ را چشیدیم تمام مدت دستم در دستش بود
بعد از چند ثانیه و آن درد وحشتناک دیگر هیچ حس نکردم،..
پایان قسمت ٧۴
یا حق
#٧۵ قسمت ٧۵ این مرد امشب میمیرد
به گمانم فضایى ها به زمین حمله کرده اند و تنها بازمانده انسان ها من روى این نیمکت چوبى روى کوهى که تمام شهر زیر پایم است ، هستم
انگار همه قدرت هایم را هم ربوده اند حتى گریستن
حتى یاد آورى
به راستى من کیستم؟
هرچه قدر هم سخت بیاندیشم جوابى براى آن نمى یابم، تا آنجا که دلم میخواهد با سرانگشتانم آنقدر سرم را بخراشم تا در جریان این روند ملال انگیز از میان کاسه سرم شیارى بگشایم ،از میان همان شیار، مغز مغشوشم را درآورده و در میانم دستانم گیرم ،به دقت به آن بنگرم و با او حرف بزنم ،شاید بتوانم از میان تک تک سلول هاى آن ،جواب همه سوال هاى بى جوابم را بیابم ، که چرا؟! چرا امروز اینقدر غم دارم؟ تا این حد پریشانم؟ پس چرا دیروز آن قدر خوشحال بودم؟! و فردا چه حالى خواهم داشت؟
از تمام سوالها و ندانستن ها من فقط میدانم در قلبم یک نام حک شده است که به این راحتى ها از وجودم نمیرود
معین!!!
حتى جز جز اجزا صورتش تن صدایش همه را دقیق و واضح به یاد مى آورم
دلتنگش هستم
همین دلتنگ به من قدرت ایستایى میدهد
ولى در این سکوت وهم انگیز این شب شهر مرده هر چه بیشتر میگردم نا امید تر میشوم
نامش را فریاد میزنم درست رو به رویم ایستاده است
گویى یخ زده است سرد و بى روح و بى حرکت
تنها نگاه میکند
به سمتش که گام بر میدارم گلویم را از پشت کسى میگیرد در حال خفه شدن دست و پا میزنم
معین فقط نگاه میکند
چرا نجاتم نمیدهد؟
چه کسى قصد جانم را دارد؟
هرچه بیشتر تقلا میکنم سخت تر نفس میکشم
انگار دستى مرا از این کاب*و*س هولناک بیرون میکشد
سنگینى چیزى روى قفسه سینه ام حس میکنم صداى فریاد زنى که پشت سر هم میگفت
_ برگشت دکتر برگشت
اندازه ثانیه اى چشم میگشایم و معین را دقیقا رو به روى صورتم میبینم
پس ناجى ام دوباره خودش بود؟!
نمیتوانم بیشتر تلاش کنم براى بیدار ماندن وباز خواب مرا با خود میبرد…
***
بعد از چند روز بیهوشى که چشم گشودم باز هم جان جانانم کنارم بود
از پرستار شنیدم که در طى جلسه و شوک ضربان قلب و هوشیارى ام را از دست داده ام و خود معین نجاتم داده است و تمام این چند روز از کنارم تکان نخورده است
دیگر چیزى از معین من باقى نمانده بود حتى توان درست حرف زدن نداشت کلمات را بریده بریده به زبان مى آورد و مدام مجبور بود نفس عمیق بکشد
تنها جمله اى که مدام زمزمه میکرد این بود
_ باید زنده میموند میدونستم زنده میمونه
حس میکردم واقعا به درمان و آرام بخش نیاز دارد اما مگر کسى جرات میکرد نزدیکش شود
روى کاناپه کنار تختم به خواب رفته بود در اتاق که باز شد اول حجم بزرگى از گل را دیدم و سپس صورت برادرى که از گل چیزى کم تر نداشت
چه قدر بى تابش بودم
خودم را تکانى دادم و عماد بى صدا و با بغض وارد شد
خواب معین اینقدر سبک بود که با صداى در بیدار شود
چشم هایش را با انگشت مالشى داد و بعد به عماد خیره شد
هنوز کلمه اى بین ما رد و بدل نشده بود
معین بین ما سد شد
_ کى گفت بیاى؟
صداى لرزان عماد جانم را به آتش کشید
_ آقا خودتون ١ ساعت پیش خبر دادین گفتین بیام
معین خودش نبود !! حالش خوش نبود
فریاد زد
_ من گوه خوردم چرا اراجیف میگى؟
معلوم بود عماد شوکه شده است
_ من دروغ نمیگم شما تماس گرفین
سیلى اش که روى صورت برادرم نشست قلبم را سوزاند و فریاد زدم
_ معییییین
وقتى که سمتم برگشت همه رگ هاى گردنش بیرون زده بود مظلومانه نگاهم کرد
_ دروغ میگه آخه دروغ میگه یلدا
حالش خوب نبود
حالش خوب نبود
اصلا خوب نبود
_ برو بیرون برو سمت زن من دیگه نیا برو همتون برید
عماد هم نگران بود
_ آقا من پیش مرگت شم چته؟ تو رو قرآن این طورى نکن
با اشاره انگشت در اتاق را نشان میداد
_ بیرووووون
عماد شانه هاى معین را گرفته بود
_ باشه باشه چشم میرم آروم باش
وحشت کرده بودم!!
نه از معین !! از نگرانى براى حالش…
برادر مظلومم حقش نبود…
اما میدانم او بیشتر از من براى آقایش دل نگران بود…
از برادرم یک سبد گل ماند و تنها همان چند لحظه سکوت دلتنگى که میانمان رد و بدل شد
نگاه کهربایى اش را جایى در قلبم ثبت کردم
معین دیگر هیچ کس حتى پرستارها را به اتاق راه نمیداد
تنش شدیدى داشت نفس کشیدنش کم کم مرا تا حد مرگ میترساند انگار براى هر نفسى که از سینه بیرون دهد چند بار میمرد
دستانش لرزش شدیدى داشت خودش را به کل باخته بود معین من با آن شکوه و صلابت و ابهت
معین من با همه قدرتش
یکباره فرو ریخته بود
“هیچ ﺁﺩﻣﯽ ﯾﮏ ﺷﺒﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.
ﻫﯿﭻ ﺁﺩﻣﯽ ﯾﮏ ﺷﺒﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ … ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﯾﮏﺭﻭﺯ ﺑﯽﺧﺒﺮ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭼﻤﺪﺍﻥ ﻭﺭ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﺩ ,
ﺷﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺒﻞﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻓﺘﻪﺍﺳﺖ …
ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﯾﮏﺭﻭﺯ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﮐﻪ ” ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ” ﺷﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮِ ﺷﻨﯿﺪﻥِ ﯾﮏ
ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪِ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻩﺍﺳﺖ …
ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻏﺎﻓﻞ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ , ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺕﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﯾﮏ ﺑﻐﺾِ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﻥﻃﺮﻑ
ﻣﯽﺑﺮﺩﻩ …”
مدت زیادى قوى بود مدت زیادى بغض فرو داده بود و اشک هایش را بلعیده بود
معین سالهاى زیادى بى صدا فرو ریخته بود و این آتش فشان خاموش حالا وقت فورانش بود طورى که اول از همه خودش را غرق آتش کند
دستانم را محکم گرفته بود و سرش را روى سینه ام گزاشته بود روزى صد بار دقایقى طولانى سرش را روى قلبم میگذاشت و زمزمه میکرد در دلم غوغایى بود
_ معینم ، آقا معین ، سایه سرم
تکان نخور و آرام گفت
_ جان
_ نمیخواى باهام قشنگ حرف بزنى؟
_ نه نمیخوام دعوا کنم
_ من که نمیگم دعوا کنیم
_ اینقدر دلخورم که حرف بزنم دعوا میشه
_ از من؟
_ از همه
_ چته آخه
_ تو داشتى میمردى یلدا تو دقیقا جلو چشم من داشتى جون میدادى تو حق ندارى بمیرى تا من زنده ام حق ندارى ! من دیگه عزیزامو تسلیم خاک نمیکنم من دیگه حکمت خدا و پیمونه عمر سرم نمیشه
دوباره اشک ریخت دوباره رعشه به تمام جانش افتاد
_ دستمو خیلى دارى فشار میدى عزیزم؟
_ یخ کرده بودى دستات یخ بود میترسم باز همونطورى بشى
_ معین تا وقتى عشق تو هست من نمیمیرم تو هم قوى باش به خودت بیا کمکم کن
_ تموم شد ، عصر میریم خونمون ، خودم خوبت میکنم اصلا دوتایى باهم جز خودمون همه کس و همه چیو فراموش میکنیم گور باباى حافظه و خاطره خودم هر روز برات یه خاطره خوب و یه معین سر تا پا عشق میارم چى دیگه جز این میخواى
_ من بر نمیگردم معین ، یعنى فعلا با این وضعم نمیخوام بیام خونه و همه رو عذاب بدم ١ مدت بهم وقت بده خودتم برو یکم با خودت خلوت کن به خودت بیا به این مغزت استراحت بده سیما پیشم میمونه
هر وقت رو پا شدى هر وقت شدى همون معین استوار برگرد
از جایش پرید
_ نه نه من هیچ جا نمیرم من یه لحظه هم ولت نمیکنم
_ دارى اذیتم میکنى این حالت حال منم بدتر میکنه من خوبم اونى که باید درمان شه توی یه نگاه به خودت بنداز شدى یه پسر بچه ضعیف و ترسو و حقیر شبیه همه چى هستى جز یه شوهر اصلا دیگه مرد نیستى
حرفهایم دل خودم را شکست اما خدا میداند میخواستم با شکستنش کمى به خودش بیاورمش هنوز هم غرور داشت با حیرت به من خیره شده بود
انگار پتکى به سرش خورده بود
ولى تا شب طول کشید تا با اصرار و گریه و تمناى من راضى شود من را به خانه ببرد و به سیما بسپرد
در را به رویش بستم
آخرین تصویر ، چشم هاى مردانه اشک آلودش بود که سعى کردم برانمش
چه قدر احمق بودم…
پشت در نجوا کرد
_ یلداى من
_ برو معین برو وقتى بیا سراغ یلدات که معین منو آورده باشى
_ چشم میرم ، میرم به قرآن ، فقط مواظب زندگى من باش
_ زود برگرد زود
صداى هق هقش با ضجه و ناله من در هم آمیخت جان جانانم را از خانه راندم به خیال درمانش
کاش در خانه خودم زخم هایش را با دست هاى خودم مرهم میبخشیدم…
هنوز نیمه شب نشده بود که چند بار تماس گرفت و با خودم خیلى جنگیدم تا بتوانم جواب ندهم
چند دقیقه بعد پیام فرستاد و دوباره دلم را لرزاند
“چون بماند
خالی از من
جای من
گر تو
همراهم نباشی
وای من …”
همه حرفش را در این چند کلام کوتاه بیان کرد در دلم غوغایى بود
صبح روز بعد هم مدام تماس گرفت روى تلفن خانه پیغام گذاشت آشکارا التماس میکرد که جواب دهم
بالاخره حریف دلم نشدم و جواب دادم
_ بله معین
صدایش هر بار بر پیکر بى جانم جان دوباره میبخشید و سپس میستاند این صداى یک مرد ساعتها گریسته و بسته بسته سیگار خرج ریه کرده بود
_ بى انصاف این بود رسمش؟
_ آره قرار شد برى که به خودت بیاى ولى از وقتى رفتى دارى زنگ میزنى
_ قراره صداتم نشنوم؟
_ یکبار فقط یکبار به حرف من احترام بزار و انجامش بده
سکوت کرده بود و در سکوتش هزار فریادِ دردناک نهفته بود دلم تاب نیاورد
_ معین
بلافاصله جواب داد
_ جان معین
_ عمرِ معینشو یادت رفت بگى
_ بگو عمر معین
_ دلتنگتم ولى از این حالت میترسم بهت احتیاج دارم باور کن این یک هفته از همیشه حال جسمیم بهتره درسته اون شوک تو رو ترسوند ولى دقت کردى من یک هفته است چیزى رو فراموش نمیکنم؟
_ دیگه از مغزت چى مونده که بخواد فراموش کنه
خندیدم و گفتم
_ دستت درد نکنه حالا ما شدیم یلدا بى مخ
_ قربون اون کله ات برم که از اول بى مخ بودى نه فقط حالا
هر دو که خندیدیم یکم خیالم راحت شد حس کردم تصمیمش براى به خودش آمدن جدیست…
دو روز گذشته بود و معین حتى تماس هم نمیگرفت نمیدانستم نگران باشم یا خوشحال از اینکه سر تصمیمش مانده است؟!
در کل حال خوشى نداشتم که با تماس عماد این حال تجدید شد جواب که دادم از صدایش فهمیدم داغون است
_ بله؟
_ سلام ،خوبى؟ بهترى؟
_ سلام آره خیلى بهترم تو خوبى؟
_ من آره
_ اون روز تو بیمارستان نشد…
میان حرفم دوید
_ فداى سرت میام میبینمت باز جان دلم ، یلدا؟!
_ جان؟
_ من یه معذرت خواهى…
اینبار نوبت من بود که حرفش را قطع کنم
_ مهم نیست حق داشتى
_ نه حق نداشتم ، بعد تو زندگى واسم جهنم شد
_ اینجورى نگو من منتظر یه برادر زاده بودم
پورز خندى زد
_ هفته پیش مراسم نامزدى
طناز بود
خیلى یکه خوردم!!
_ واى چرا؟ محاله!!!
_ نه جانم چرا محال؟ ازم توقع عشق داشت روز اول بهش گفته بودم دوستش دارم اما عشقم رو یه جا سرمایه گزارى کردم و باختمش گفته بودم به عشق اول و دوم و و آخر اعتقاد ندارم عشق اگه عشق باشه همون یکباره اول و آخرشم یک نفره بعدیا رو میشه دوست داشت فقط
_ تو هم توقعت از یه زن واسه پذیرش این اعتقادت زیاد بوده
_ نه واسه طنازى که ١ ماه بعد جدایى میتونه یکى دیگه رو جایگزین کنه توقع زیادى نبود
برادر عزیزم باخته بود دوباره باخته بود
_ تقصیر من بود اگه همون موقع ها ازدواج کرده بودین این طور نمیشد
_ نه فرقش این بود که الان با مهر طلاق تموم شده بود، ولى یلدا من واسه گفتن اینا زنگ نزدم
_ چیزى شده؟
_ چتونه؟ چرا باز زدین به تیپ و تاپ هم؟
_ نه ما دعوامون نشده معین به خاطر وضعیت من خیلى خودشو باخته گفتم بره هر وقت خودش شد برگرده
_ دست مریزاد یلدا از تو دیگه توقع نداشتم
_ چرا؟!
_ بى انصاف کرمت کجا رفته ؟ ببینم تو دستت بشکنه ولش میکنى به امان خدا ؟! بى دوا و درمون میگى برو خودت خوب شو؟ دست شکسته یه تکیه گاه میخواد واسه جوش خوردن و دوباره کار کردن ، مراقبت و رسیدگى میخواد اگه ولش کنى که از کار کلا میوفته!!! شوهرت شکسته ! بیشتر از همیشه بهت نیاز داره صبح تا شب تو اتاقه حتى شرکت هم نمیاد خودشو خفه کرده تو دود سیگار با اون وضع قلبش ، هیچى درست و حسابى نمیخوره حتى حرف هم به زور میزنه
با شنیدن حرفهاى عماد بغض کردم ، درست میگفت! من زخمش را بى مرهم رها کرده بودم
_ تو رو خدا مواظبش باش
_ از من کارى بر نمیاد دختر یعنى جز تو از هیچکس کارى بر نمیاد آقا سختى زیاد کشیده ولى تا حالا ندیده بودم خم به ابرو بیاره اما این مدت گم شدن تو و این چند وقت اخیر ازش یه آدمى ساخته که باورش واسه همه محاله، پس فردا شب عیده ، موافقى یه برنامه بریزیم؟
_ چى؟!
_ برگرد پیش خانوادت ، برادرت دلتنگه خانوم جون و بقیه چشم به راهن شوهرتم که داغونه ، بیا مثل پارسال با هم تو خونه خودمون باشیم سورپریز فوق العاده اى میشه واسه آقا ، قول میدن حالش در ثانیه اى مثل قبل شه
قبول کردم !! کلى نقشه و برنامه براى شب سال تحویل داشتیم
لباس نو خریدم
بعد مدت ها آرایشگاه رفتم موهایم را آراستم و دوباره حس کردم یک زنم یک همسرم!!
از فردا شب قرار بود در کنار عشقم و تنها دلیل زنده بودنم شب را به صبح برسانم…
چند بار پیراهن جدیدم را در مقابل آینه پرو کردم سیما مدام تشویقم میکرد
استرس داشتم از خانم جان خجالت میکشیدم
براى معین و حالش نگران بودم
آن شب اصلا محال بود خواب به چشمانم بیاید
گوشى ام را برداشتم و مشغول تماشاى عکس هاى معین شدم
مرد پاییزى من با همه اخم هایش در عکس ها چنان مهرش نمایان بود که دلم عجیب تنگ بود
شماره اش را بى هوا گرفتم اما سریع پشیمان شدم
تا فردا باید صبر میکردم تا حسابى غافلگیر شوم
صداى زنگ خانه که آمد
متعجب سیما را نگریستم
تازه دراز کشیده بودم سیما آیفون را جواب داد و بعد شانه اش را بالا انداخت و گفت
_ میگه گل آورده از طرف جناب نامدار
مثل بار اول درخت خشک دلم شکوفه زد و کم ماندن بود میوه دهد
جان جانانم به خودش آمده بود
گل نشانه اى بود…
سیما رفت که گلها را بگیرد
دل توى دلم نبود
١ دقیقه ۵ دقیقه ١٠ دقیقه ١۵ ربع گذشت!!!
از سیما خبرى نبود!!
از پنجره نگاه کردم کسى را ندیدم
نگران شده بودم پله ها را دوتا یکى طى کردم در باز بود و یک سبد بزرگ گل با رزهاى سیاه و روبان سیاه مرا به وحشت انداخت
محال بود این هدیه معین من باشد!!
شوخى بود؟
سیما کجا بود؟!
هراسان زنگ واحد خانه صاحب خانه را زدم کسى در را باز نکرد شالم را روى سرم انداختم تا وسط کوچه رفتم خبرى از سیما نبود
قلبم در حال ایستادن بود
به خانه برگشتم در را بستم و از پشت قفل کردم
بالا که رفتم صداى شکستن چیزى از طبقه بالا که واحد عروس صاحب خانه بود قلبم را لرزاند سریع بالا رفتم
زن جوان نیمه جان و خون آلود خودش را به پله ها رسانده بود و با شکستن گلدان طلب کمک میکرد
دستپاچه شده بودم
میلرزیدم و گریه میکردم…
پایان قسمت ٧۵
به نام او
#٧۶ قسمت ٧۶ این مرد امشب میمیرد
زن بیچاره از اصابت تیزى به پهلویش در حال جان دادن بود و به سختى کلمه دزد را مدام هجى میکرد
سمت تلفن خانه اش دویدم تا با پلیس تماس بگیرم
عجیب بود تلفن حتى بوق هم نداشت
قطع شده بود
یاد موبایلم افتادم که در واحد خودم بود
سریع پله ها را طى کردم گوشى ام روى میز بود قبل از هرچیز با اورژانس تماس گرفتم حال زن بیچاره نا مساعد بود
پیش او برگشتم و سعى کردم با تکه پارچه اى روى زخمش خونش را بند بیاورم
این دزد و جانى کجا بود؟
سیما کجا بود؟
خدایا بر من چه میگذشت؟

تلفنم که زنگ خورد با دیدن شماره ناشناس هول عجیبى در دلم افتاد با دستان لرزان جواب دادم
این صدا ، منفورترین و هولناک ترین صداى عالم بود
_ بهتره عاقل باشى و نزارى یه نفر دیگه قربانى تسویه حساب ما بشه این زنه پیش منه و داره جون میده کم کم بى سر و صدا بیا پشت بوم یه برنامه مهیج دارم واست
گوشى را قطع کرد!!!
کم مانده بود قلبم از کار بیوفتد
پیمان حالت طبیعى نداشت صدایش و کارهاى ناشیانه اش مشخص بود مدهوش است
باید با پلیس تماس میگرفتم باید عاقل میبودم
شارژ گوشى ام کم بود در حد یک تماس
خدایا !!
معین!!
معین به پلیس خبر میدهد و خودش براى نجاتم مى آید
پیمان مست بود
اما معینى که گوشى را جواب داد هزار برابر مست و داغون تر
حرفهایم را نمیفهمید قهقهه میزد
هذیان میگفت
شعر میخواند
هرچه گفتم اصلا نشنید
گوشى خاموش شد
من ماندم و یک دنیا تردید!!
فرار یا نجات جان سیما؟!
شاید مرگ در یک قدمى ام بود
باید ثبت میکردم هر آنچه که در این واپسین دقایق بر من میگذشت
دفترم تنها همدم همه روزهایم را برداشتم نام معین را در گردنم ب*و*سیدم
و به سمت پشت بام رفتم به محض رسیدنم کسى از پشت گلویم را فشرد و مرا با خود کشید
حتى توان حرف زدن و نفس کشیدن هم نداشتم
بوى گند میداد
و من در چنگال منفورترین آدم هستى از این پشت بام به آن پشت بام کشیده میشدم
***
موسیقی عجیبی ست مرگ!
بلند می شوی و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند…
جلادم به رسم همه جلادان قبل از مرگ آخرین خواسته ام را میخواهد
و من جز اینکه بخواهم قدرى براى تو بنویسم چه میخواهم؟
نمیدانم حتى نمیدانم آخرین نوشته هایم به دستت میرسد یا نه؟
ولى در این لحظات در این مخروبه خلوت و تاریک با هیولایى که مدام دندان برایم تیز میکند تنها چیزى که کمى روحم را پیش از مرگ آرام میکند براى تو نوشتن است
از تو براى تو با نام تو مینویسم
به نام عشق
رسم دنیا مجال این را نداد که آخرین تصویر بازمانده در چشم هایم چشم هاى تو باشد
همه بغض هاى دلتنگى پاک میشود
روزى دوباره به سرزمینت باز خواهم گشت
شاید غبارى شوم روى کفشت
نسیمى که میان موهایت دیوانه وار تو را مینوازد
پرنده اى که روى پنجره اتاقت مینشیند
به هم بر میخوریم جایى و ثانیه اى
زندگى کن به جاى هر دویمان زندگى کن
بگزار آخرین قربانى این انتقام طولانى من باشم و حکایت این کینه با خون من ، از دیوار هاى این شهر پاک شود
هرگز نمیبخشمت اگر به خون خواهى روزى شبیه این هیولا دستت به خون آلوده شود
چرا که دستان تو سالهاست براى کودکان یتیم و بیمار ناجى است
این دستان حریم امن بود
مطمئن باش به قیمت خونم
تا آخرین لحظه اجازه نمیدهم به سرزمینى که تنها مملوکش تو هستى دست درازى شود…
ثانیه به ثانیه مان را در این نوشته ها هر روز ثبت کرده ام
خاطرات دخترى که هرگز خودش نبود
جز وقتى که عاشق تو شد
یلداى تو
پایان فصل اول
یا حق
فصل دوم
قسمت٧٧# این مرد امشب میمیرد
سپید بودى تا بینهایت،
آنقدر سپید که حتى غایت سیاهى تنها در کورسویى از وجود تو میرفت که به ابدیت بپیوندد!
و نمیدانم که چگونه شد که ابدیت اینگونه وحشیانه و ناجوانمردانه آن پیکره ى رُخامین پریوش گونه را در طومارى از خشم و کینه و نفرت در هم تنید، آنقدر سخت و ناعادلانه در هجوم شعله هاى خشم و نفرتى مفرط بر سازه ى آرزوهایت آوار شد که نفرین بر آنهمه قهر و نفرین بر این جبر ناجوانمردانه
نفرین بر سفیدى چشمانى باد که کور بودند از معجزه ى لقا مطهرى همچو تو, تو که تندیس نور واره اى از عشق و محبت بودى
و من چه بیچاره ! که هیچ گاه ندیدمت!
عطر سحر انگیز وجودت دمادم در وجودم جارى بود
و من چه بیچاره! تهى از غیر، جز از وجود بى خبر خود هیچ نبودم!
میدانى عزیز من، قهر طبیعت نه همیشه آن است که در جایى یکباره به خود آیى و ببینى که دگر هیچ نیستى ، قهر روزگارـ بد فرجامِ من آنجا شد که به خود آمده و دگر تو نیستى،
عزیزم ، محبوبم !
کاش میشد که بازگردى بیایى و امشب تنهایى ام را چون دیشب ها به بزم بازى عشق معصومانه و خالصت دعوتم کنى
ببین که چه شرمگینانه در این خلوت شبانگاهى به اجراى حکم الهى آمده ام و آماده ام تا در محضر عدالت دستان نجیبت به بى شرمى خود بر مهر اجراى حکمِ تو و خداىِ تو ب*و*سه زنم!
من به قهر عالیجناب عشق دچار شدم چرا که عهد شکستم و با پیمانه و مستى و قدرى فراموشى تیشه به رفاقتم با خالقم زدم
مهربان صبورم ! ولى تو از خدایت بخواه تا هرگز بر من حکم بر نبودن تو ندهد امر به تنهایى ام مده، بگزار تا تنها حتى در کوچکترین نقطه اى از عصر و زمان تنها به قدر ذره اى در سایه سار وجود پر مهرت با تو بمانم،
نگاهم کن ! من دیگر به نگاه تو حتى اگر دگر تهى شده باشم از عشق محتاجم، صدایم کن ! حتى اگر دگر در گرماى کلامت هیچ اثرى از آن عشق سوزنده باقى نباشد ،
وجود نا آرامم را مستانه به بازى گیر حتى اگر دگر آن حس ناب و خاص در تو نباشد
ببین که چه قدر حقیر و بدبخت شده ام !!
نازنینم! تقدیر نبایستى این میشد که من باشم و تو نباشى !
خانومم! به سوز آه آهى که وحشیانه از تمامى زوایاى وجود منقلبم و از وَراى سینه سوخته ام تا تلخ ترین حفره هاى کامم روانه میشود و تا دمق ترین حدّ فاصلِ فضا به گمنامى میپیوندد قسم،
چه مغمومانه شرم دارم….
به قطره قطره اشکى که از شیار دیدگان بى فروغم که به یکباره هجوم مى آورند تا در دامان سردم مدفون گردند سوگند،
که چه غریبانه شرم دارم…
تقدیر چه عادلانه اشدّ مجازات را برایم رقم زده است
دست مریزاد!
آتش هیچ دوزخى بر آتش برزخ من سوزنده تر نخواهد بود!!!
کاش میشد دست عقربه ها را بگیرم و با خود به پیش تر ها بکشانمشان
شاید میشد تا حداقل برخى از نارسایى هاى زمین و زمان را اصلاح کرد
کاش میشد تا در این اصلاحیه ى رویایى تو دوباره جوانه میزدى ، سبز میشدى، شکوفه میدادى ،
کاش میشد مرا میبخشودى و من به باور سخاوت قلب مهربانت وجود نا بخشودنى ام را در مقابل آنهمه ایثار قربانى کنم تا تو باور میکردى که امروزِ من که تو دگر در آن نیستى تا دیروز که تو بودى و من در نیستى ، چه قدر متفاوت تر شده است!!!
اى کاش اینهمه غرور شکسته ام را در مقابل آنهمه مهر و لطف بى نهایتت که بى مقدار است را به سخاوت و گذشت همیشگى ات چه مهربانانه میدیدى ، مهربانم دیروزت را بى حضورم چه صبورانه طى کردى و امروز به مراتب بر من دشوار تر شده و خواهد شد اینکه بار این مقدار مصائب را چگونه بر دوش خواهم کشید
چگونه خواهم بود اگر تو نباشى ؟! واىِ من !!!
بانوى من ! در کنارت خواهم ماند، خواهم دید، خواهم بود ، خواهم گفت و خواهم نوشت، آنهمه دردها ، آنهمه بى عشق ماندن ها ، آنهمه تنهایى ها ، خاطراتِ مدفون در گورستان ابدى و نا امیدى، صدایت خواهم شد سکوتت را خواهم شکست
دستانت خواهم شد ، برایت خواهم نوشت …
خواهم نوشت…
بگزار تمام این شهر تو را مجنون بخوانند با هم در جنون چنان عاشقانه میتازیم که رندان عاقل مسلک به حسرت روزگارمان انگشت به دهان بمانند…
***
مخاطب تمام عاشقانه هایم تو بودى و بس حتى خیلى پیش تر از اولین دیدارمان من تمام عشقم را جایى براى یک تو ذخیره کرده بودم و با خساست تمام همیشه از خرج کردنش هراس داشتم
من چون تویى را قبل از این که بیایى در تمام سلول هاى مغزم ساخته بودم و در قلبم پرورش داده بودم
میدانى بانو
روزى که براى اولین بار زیباى خفته ام را دیدم میدانستم اگر این موجود نحیف و کوچک چشم باز کند با ذهنیتى که از چشم هاى کهربایى اش در کودکى داشتم قطعا پا روى همه ممنوعه هاى من میگزارد…
بگزار این بار من بنویسم بر ما چه گذشت
بگزار اینبار قصه خودمان را برایت بگویم
من مطمئنم قلم ابزار اعجاز است چرا که خدایم به قلم قسم خورده است
پس بگزار از نخستین حواس و ثانیه اى که تو آمدى بنویسم.
و من سالها به پاس سکوت و قداست سمفونى شب ،
شب زنده دارى را رسم بزمم حکم کردم! آن شب
سنت شکسته شد!
هجوم حجم دل چسبى در شب هایم هویدا شده است
حسى بالاتر از احساس که در عین نوازش روح خسته ام ، گاه آنچنان مرا به عصیان و جنون میکشاند که از حضورش میهراسم
میهراسم در من چیزى که سالها ممنوعه اعلام شده است را احیا کند و بى خبر از طغیان آتشفشان قلب یک مرد ، چنان بى تفاوت بگذرد و برود که من بمانم و یک خودى که خود به آتش کشانده…
وحشت نبودنش ،وحشت بیدارى احساس خفته ام شکوه بودنش را گاه آنچنان تلخ میکند که ناخودآگاه مرثیه خوان عزاى قلبم میشوم و به تدفین رویاهایم مى اندیشم
و حسرت و حسرت که چرا اینبار از کنار او نیز چنان سایرین بى تفاوت عبور نکردم؟!
و این توقف عجیب و این شتاب بى دلیل چه حرفى براى گفتن دارد؟!
ضربان قلبم شبیه قلب مادرى اینبار مینوازد که فرزندش را دور از آغوشش باید بپذیرد نگران و امیدوار
شاد و غمگین …
استادم چه نغز بیان کرد آشنایى در پس بیگانگى چه درد دلچسبى است
و من حلاوت دورى را به جان
خریده ام چرا که لجن مال شدن قلب ها را در قرب ها دیده ام
میبینى بانو؟!
من آن روزها تو را میخواستم از دور بود اما میخواستم …
من تو را از خدا خواسته بودم من همان روز که پا به دنیا گذاشتم و مادر رفت وعده تو را از خدا گرفته بودم
امروزِ من با نفس هایت هنوز رنگ زندگى دارد
٩٨ روز دقیقا ٩٨ روز براى ادامه این نفس ها براى دوباره دیدن این چشم ها خدا خدا کرده ام ذکرى از تسبیح انگشتانم ، براى گرفتن دوباره ات از خدایم جا نماند
من تو را به هر قیمتى که بود از خدا پس گرفتم و حال این امانتى شکستنى ،بزرگترین و با ارزش ترین سرمایه ام است
برایم فرق نمیکند اگر این روزها چونان کودکى بى تاب و گنگ همه گذشته و حواست را گم کرده اى
این خنده هاى بى دلیلت
تک تک کلماتت که دیگران هذیان جنون میپندارند و گاه سکوت طولانى و خیره ماندنت به دیوار
برایم فرق نمیکند که تو فرق کرده اى!!!!
همین که کنارم نفس میکشى همین که مطمئنم مرا ترک نخواهى کرد موهبت بزرگى است
تنها چیزى که عجیب به آن یقین دارم این است
من تو را میخواهم!!!
تمام عذابى که آن شب کشیدى و منِ از خود بیخودِ مست از آن بى خبر بودم را میدانم بانو
سیما برایم گفت ساعاتى که با آن دیو بد سرشت در آن دخمه گزراندى تمام زندگى ات را کف دست گزاردى تا به ناموس من حتک حرمت نشود
از التماس هایت برایم گفت
از این که تنها خواسته ات در آن ساعات نوشتن براى من بود
امروز نوبت به من رسیده است تا حداقل قدرى تمام عشق و فداکارى ات را جبران کنم
امروز بعد از ١۴٨ روز اسمم را از زبانت شنیدم و این بعد به هوش آمدنت دومین نور امید در دل من بود
بخوان اى مرغکم آهسته آهسته…
در سپیده صبح امید ،پرواز ده چهچه مستانه ات را با آواى غم انگیز مرغ خیالم …
پر بگشاى تا لب پنجره غبار گرفته جانم…
صدا سر ده و با نغمه دل نوازت ، تارهاى مندرس قلبم را عاشقانه به بازى گیر…
شادى را تا عمق دلم وسعت بخش…
گوشم را مجبور به شنیدن سخن عشق کن تا عاشقانه بشنوم و دگربار عاشق شوم…
و این بار باور کنم ،در پشت آن پنجره ساکت تار تنیده تهى از احساس هنوز نواى زندگى جاریست بخوان اى مرغکم با مرغ دلم مستانه مستانه …
شاخه ها سست است و طوفان موذیانه در راه،
شاخه مى لرزد وباد بى رحم است ! اما تو بخوان که باور دارم ایمان به پرواز دارى…
بخوان سیمرغ من بخوان که تمام بودنت چنان افسانه سیمرغ است
میدانم هر شب مثل سابق منتظر شنیدن قصه اى هستى بگزار افسانه سیمرغ امشب تو را به خواب ببرد
سیمرغ چون مرگ خود را نزدیک دید با چوب هاى معطر آشیانه اى براى خود ساخت آن را به آتش کشید و سپس خود را به دل آتش خود ساخته سپرد
همه گمان کردند او نابود شد و خود کشى دردناکى را انتخاب کرده است
اما زیاد طول نکشید که سیمرغ جوانى از میان شعله هاى آتش بیرون آمد
با پر و بالى زیباتر و قدرتمند تر
سیمرغ را نماد جاودانگى میدانند
اما من باور دارم سیمرغ خود عشق است تنها عشق میتواند خود را بارها بسوزاند تا معشوق زنده بماند
و این مرغ چنان مینوازد که روح زندگى در وجود هر مرده اى میدمد…
چونان که احساس مرده یک مرد را زنده کردى هنوز قدرت این را دارى که حیات را به خانه خاموشم برگردانى…
***
زندگى یکنواخت مینواخت در انبوه روزمرگى و فشار کار آنقدر غرق بودم که گاه همه گذشته و آنچه بر من گذشته بود را فراموش میکردم
تنها چیزى که میدانستم این بود خانواده ام به من نیاز دارند
آن روزها باید بیشتر حواسم به عمادى بود که همه زندگى و جوانى اش را پاى یک انتخاب اشتباه باخته بود و هنوز مشتاقانه عاشق علت باختش بود

با وجود اینکه همه وجودم مرا به سمت بیمارستان و حرفه و علاقه اصلى ام سوق میداد مجبور بودم همه تمرکزم را وقف حفظ میراث خاندانم کنم
بزرگترین قطب اقتصادى کشور و حتى خاور میانه در مقابل لحظات نجات یک قلب در اتاق عمل برایم ذره ا
ى ارزش نداشت
نجات یک زندگى و طپش دوباره یک قلب بزرگترین و لذت بخش ترین هدف من در تمام طول زندگى ام بود
گذشتم ! نه به خاطر پدر بزرگى که اعتقاد داشت یک نامدار آفریده شده است که خلق به او خدمت کند نه اینکه خدمت رسان باشد!
گذشتم چون باید از حق خانواده ام در مقابل ستمى که به سالیان سال به آنها شده بود دفاع میکردم
گذشتم !
میدانى بانو! دستانم آن روزها در دهه سوم زندگى ام که شروع اصلى حرفه ام بود لرزش شدیدى داشت که ارمغان مصرف مدت طولانى آرام بخش هاى متعدد بود
من نیز چون عماد باخته بودم!
عماد عشقش را باخته بود و من همه غیرت و مردانگى ام را در دستان کثیف ترین موجود خلقت نابود شده یافته بودم و این اولین شکست من در زندگى بود!!
میبینى عزیز من ! میبینى تو هم درست در بدترین روزهاى زندگى من براى نجات من آمدى
مرا اگر غول چراغ جادو نامیدى
من هم همه آن روزها تو را پرى کوچک خوشبختى در دل مینامیدم
اما افسوس ،افسوس که چه قدر شباهت چهره و تن صدایت به کسى که چند سال قبل دست به نابودى ام زد مرا میترساند
این بود همه وحشت و خط قرمزى که میان خودمان کشیده بودم
اعترافات یک مرد همیشه یک عاشقانه خارق العاده میسازد و چه قدر در برابر تو تنها محبوبم معترف بودن مرا به عرش میبرد!!
پروینم بعد از سالها دست از بى وفایى برداشت و به خاطر نجات تو حاضر شد در سیطره نامدارها حاضر شود همانجا که عشق و آرزو و جوانى و فرزندش را یکجا به یغما برده بودند
چند ثانیه کافى بود تا آن روح والا را در چشمان زنى که سالهاى زیادى برایم مادرى کرده بود رت بشناسم
پریماى خودم بود
شاید باور نکنى اما اگر آن روزها حتى برایم از نسبت خونى ام با تو نمیگفت باز هم براى کمک به او و برادر زاده اش هر کارى میکردم
و اى کاش هیچ وقت نمیفهمیدم که عمو زاده اى دارم که به کمکش میتوانم صاحب همه میراثى شوم که حق خیلى از بچه هاى یتیم شهر و بیمارهاى مستمند بود…
من رسالتى داشتم
باید تمام میکردم همه رسم و رسومات جاهلانع خاندانم را
به حرمت مرگ مادرم
و خاله مرده به ظاهر زنده ام
آواى جوانى باخته
و همه زن هاى مورد ستم این خاندان
با صاحب شدن آن میراث و خرج کردنش در راه دیگر میتوانستم حداقل نسل هاى بعدى را از شر طمع و جهل نجات دهم
اما هنوز تو را ندیده بودم و واى از آن روز که چشم هایت سرزمین قحطى زده و مرده قلب این مرد را زلزله زده نیز کرد…
دقیق قصه از همانجا شروع شد
همان روزها بود که ترسیدم
عهد به تلخى با خودم بستم
باید جلوى هرچه مرا سمت تو میکشاند میگرفتم دلم نمیخواست روزى که قرار بود پیشنهاد ازدواجم را براى رسیدن به ارثیه بدانى فکر کنى نقش عشق برایت بازى کرده ام تا به هدفم برسم
باید عشقم را در میان همه دردهایم در قلبم مدفون میکردم
و درست زمانى وحشتم بیش از قبل شد که در چشمان و حرکات تو نیز حسى شبیه قلب خودم دیدم
نمیخواستم شکست بخورى!!
نمیخواستم روى عشق من حساب باز کنى و بازنده شوى
باید این قدر لبریز از نفرت از معین آن روزها میشدى که جایى در قلبت براى عشق باقى نمیماند
چه قدر درد کشیدم با هر بار آزردن و راندنت
گاه عهدم را فراموش میکردم و با تو و دنیاى معصومانه ات غرق عشق میشدم
خیلى زودتر از آن چیزى که فکر کنى شروین را پیدا کردم و بى گ*ن*ا*هى ات را اثبات کردم ولى نباید میفهمیدى
نباید از دستت میدادم ! اینبار نه به خاطر ارثیه بلکه به خاطر قلبم…
از دور میخواستمت و کسى حق نداشت به بانویى که تنها مالک قلب من بود حتى نگاه خاصى داشته باشد
خودخواه بودم، میدانم…
روزى که از وجود اشکان نامى در زندگى ات با خبر شدم خدا میداند که تمام قدرتم رفت ومرا تبدیل به یک پسر بچه یتیم مال باخته کرد

آن روز که در خیابان پاى تلفن اشک هایت که براى یک مرد دیگر فرو میریخت را دیدم با خودم عهد کردم اگر لایقت باشد به تو باز گردانمش
اما نبود!
در نگاه اول فهمیدم چه قدر پست و حقیر است
وقتش بود که بفهمد دیگر حق نزدیک شدن به تو را هم ندارد
آن روز که زیر باران چتر از سرم ربودى را به خاطر دارى؟
آنجا فهمیدم که این عشق بالاخره یک روز مرا از پا در مى آورد
بى آنکه بدانى تصاحبت کرده بودم
خودخواهى بود تو را شبیه آنچه که میخواهم کردن!
نگران بودم نگران بى فکرى ها و شیطنت هایت
بى آنکه کودکى از من متولد شود مادر شده بودم!
چه قدر عذاب وجدان داشتم بابت اینکه نمیتوانم عماد محتاج خواهر و تو را به هم برسانم و هر لحظه وحشتم از این بود که رابطه اشتباهى بین شما شکل بگیرد
چه قدر آن روزها براى من پر تنش بود…
پایان قسمت ٧٧
یا رب
#٧٨ قسمت ٧٨ این مرد امشب میمیرد
زمانى تو در بارگاه ناز مى بودى و من غوطه میزدم در ورطه نیاز…
تو خالصانه و صبورانه تمامى نازت را در طبقى ساخته از عشق نهادى و به پاى آنهمه نیازم نثار کردى.
پاکبازانه تمامى آنهمه ناز را بخشودى تا من امروز نشینم بر چنین اریکه اى به حکم عشق ،مزین به زیبا ترین و با شکوه ترین داشته هاى تو ، امیدهاى تو، اشکهاى تو ، لبخندهاى تو و روزهاى از دست رفته تو …
دنیایمان چه قدر زود با یکدگر معاوضه شد تا من شدم حکمران قلمرو ناز و تو مانده اى با جسمى فرتوت در قعر نیاز!
بگذار تا همیشه کنارت باشم ،سرت را روى شانه ام بگذار ، قدرى به من تکیه کن ، نگاهم کن ، صدایم کن ، گرمم کن ، آبم کن ، خرابم کن و آبادم کن، کمى برایم ناز کن که هنوز هم باور دارم که به تو نیاز دارم اى تو نیازِ همه درد هایم! قدرى برایم ناز کن …
هر روز برایت مینویسم از امروزمان از دیروزمان از فردایى که مطمئنم بالاخره بر ما لبخند خواهد زد
امروز توانستى صندلى چرخدار را کنار بگزارى
راه میروى دقیق تر نگاه میکنى شاید دلت میخواهد به یاد بیاورى بانوى این خانه چه شکوهى داشت
هرچند که هنوز با دیدن هرچیز ساده اى فریاد سر میدهى و تا من نباشم آرام نمیشوى اما همین که ملکه قلبم دیگر نیازمند صندلى چرخدار نیست برایم کافى است
وقتى راه رفتى حس قلب یک مادر که براى نخستین بار قدم برداشتن کودکش را میبیند را به خوبى لمس کردم
خدا را نه یکبار هزار هزار بار شکر کردم
من با هر نفست سجده شکر میکنم. وقت خواب با اینکه حرفى نمیزنى اما میدانم منتظر قصه امشبى
بگزار قصه مردى را بگویم که درست وقتى از همه دنیا شاکى و عاصى بود عاشق موجود کوچکى شد که عجیب با همه کوچکى اش مرد را میترساند

هربار که دست لعنتى ام روى پیکر نحیفت بلند شد از خودم بیشتر متنفر شدم
هربار آنقدر عذاب میکشیدم که حتى شرم دارم بنویسم
مرا ببخش بانو من آن روزها عجیب میترسیدم
عجیب نگرانت بودم
آن شب لعنتى دلم میخواست دستم را براى همیشه قطع کنم
دستى که به جانِ ،جانِ من تعرض کرده بود
اینقدر بر دیوار سیمانى مشت کوبیدم که مطمئن شدم هزار برابر تو درد و زخم دارم
میبینى ؟!
دیوانه و مجنون واقعى منم!

کاش میتوانستى بگویى باورم میکنى؟!
باورم میکنى که آن شب در ویلاى آب پرى به حرمت عشق تو پاى گذاشتم براى ویرانى خاطره اى شوم در آن ویلا که سالها پیش مرا چنین به طغیان کشیده بود
من با تو درد کشیدم
تو وقتى تنها و نا عادلانه مرا قضاوت کردى و حکم به نابودى خود دادى مرار ندیدى که چگونه زیر فشار این عصیان ذره ذره فرو میریختم
حالم خوب نبود وضعیت قلبم را خودم بهتر از هرکسى میفهمیدم فقط و فقط سعى میکردم قوى باشم قوى باشم و نجاتت دهم
میدانى بانو سادگى تو دلیل همه اتفاق هاى بد نبود
باید خودم جایى دست همه اتفاق ها را میگرفتم تا نیوفتند…
پاى آذر که به زندگى و خوشبختى کوچکمان باز شد ندایى هر شب در دلم وعده روزهاى طوفانى را میداد
اما درست در سخت ترین روزهاى یک مرد نوید پدر شدن مرا بار دیگر زنده کرد
شاید حسى شبیه حس من براى خیلى از همجنسانم غریب باشد
همه عمر حسرت داشتن این موجود ته دلم رسوب کرده بود
روزهایى که به امید طپش قلب فرزندم مهمترین تزم را رها کردم و در اوج جوانى خودم را براى پدر شدن آماده کردم وقتى که در اوج بى رحمى و بد سرشتى فهمیدم طفلى که قرار است به دنیا بیاید تنها ١ ماهه است در حالى که من ٣ ماه بود ایران را ترک کرده بودم ، از آن روز به بعد سهم من از یک فرزند رویایى تلخ بود که با باردار شدن تو شیرین شد
چه قدر منتظر آمدن و ظهور طفلم بود
منتظر خنده و گریه هایش
تاتى تاتى کردنش
پدرى کردنم …
باز هم زیر سایه این کینه که حال زخمى چرکین شده بود جگر گوشه ام تاوان پس داد
سادگى تو و قدرت دشمن کار دستمان داد…
میدانى بانو من این روزها فهمیدم حق با خانم جان بود
تاوان کبر و غرور همیشه از سخت ترین تاوان هاست
و من عجیب پاى این غرور باختم…
جدا شدیم نه تنها به خاطر خشم و دلخورى ام !
بریده بودم
نه از تو!
از خودم
ترسیده بودم!
نه براى خودم!
براى تو
باهم بودنمان فقط ضربه بود براى تو شاید اگر سنگینى اسم من از وجودت پاک میشد تا این حد عذاب نمیکشیدى
من زمانى از تو گذشتم که هنوز چنان سابق دیوانه وار عاشقت بودم
میدانستم با فهمیدن وضعیت قلب من خودت را شماتت خواهى کرد

یلدا! مردم من آن شب که در کوچه تنها و غریب دیدمت مردم
آنقدر حالم خراب بود که با وجود سرمى که هنوز تمام نشده بود راهى خانه شده بودم
نمیخواستم حالم را ببینى
من به تنهایى باید درد میکشیدم…
باید بسترى میشدم اما امتناع میکردم
همه امیدم به عماد بود که هواىِ هوایت را دارد
با همه اشتباهاتمان از دست دادن پریما حق هیچ یک از ما نبود
یتیم شدم
دورم به یکباره خلوت شد
بى کسى هر روز بیشتر کمرم را خم میکرد
من روز به روز به مرگ نزدیک تر میشدم

من مطمئن بودم تو با
همه سادگى و کله شقى ات حتى لحظه اى نمیتوانى شبیه آذر باشى و فراموش کنى من شوهرت هستم
بالاخره از کار افتاد قلبى که آن روزها به سختى خودش را نگه داشته بود !!
وحشت کرده بودم دخترى که من لاى پر قو نگه میداشتم در چنگال گرگ ها بود
کارى از این دست ها بر نمى آمد
ناتوان ترین جنبنده هستى در آن دقایق من بودم و بس
خدایا یلدایم را به تو سپردم
خدایا جان من را در ازاى سلامت عزیزم قبول کن
خدایا رحم کن
من در عدم و تاریکى مطلق فرو رفتم
چشم که به این برزخ دنیا نام گشودم جز تو چیزى نمیخواستم
نبودى! بانوى من نبودى!
مونا بالاى سرم مدام اشک میریخت
عماد با من رو به رو نمیشد
اجازه ندادم حتى خواهرم کلامى در حق نجابت تو ناحقى کند و تو را قضاوت کند تو مملوک پاک و بکر من بودى
هرچه پرسیدم کسى جوابى نداشت
هیچ کس حرف نمیزد
با همه ضعف جسمانى خودم بیرون اتاق به ملاقات عماد رفتم
برادرت شرمنده بود نمیدانست خواهرش چون برگ گل پاک و مطهر است
شنیدم ! شنیدم چه بر سرت گذشته و چه طور تو را زمانى که بیش از هر زمانى به هم نیاز داشتیم رانده است
نمیفهمیدم وقتى فریاد میزدم و به در و دیوار مشت میکوبیدم جز صداى خودم چیزى. نمیشنییدم که مدام تکرار میشد
مردیکه بى ناموس اون زن منه کجاى این شهر وحشى آواره اش کردى
کجاى این شهر؟
کجاى این شهر؟
کجاى این شهر؟
٨ ماه از خودم مدام همین را پرسیدم مطمئن بودم که در همین شهر نفس میکشى من نفس هایت را نفس میکشیدم
هیچ کس را دیگر نمیخواستم آن روزها گمان میکردم مرحله آخر زمین خوردنم را طى میکنم
جهنم در لحظه لحظه حیاتم خانه کرده بود
حال و روز عماد بهتر از من نبود
خودش را مقصر میدانست جایى نمانده بود که براى پیدا کردنت زیر و رو نکند
این ٨ ماه از من موجودى ساخت که باورش در کاب*و*س هم برایم مشکل شده بود
مرده متحرکى بودم که روح و جانم را در خیابان هاى این شهر گم کرده بودم
ضیف شده بودم !!
سخت گذشت! نه اصلا نگذشت لحظه هاى بى تو بودن نمیگذشت
به زندگى ام باز گشتى هرگز فکر نمیکردم دردى سخت تر از دورى ات در دنیا باشد
اما بود!!
بودن و درد کشیدنت را بدترین شکنجه هستى اگر بنامم حقیقت ترین واقعیت جهان است !!!
بانو من همانجا تمام شدم!!!
من معین را تمام کردم با هر شوکى که در آن اتاق به تو وارد شد مهر باطل به همه وجود معین نامى خورد
عهد شکستم
مستى و نفهمى را تنها راه چاره درمان درد آن روزها یافتم
غافل از اینکه…
میدانستى در روزهاى نبودنت من خیلى از دارایى ام را به خانواده عمه ها دادم ؟ میدانستى براى در امان بودن تو از مهرزاد گذشتم و سعى کردم تخم کینه و نفاق را از بین ببرم میترسیدم میترسیدم چنان سابق اینبار براى نابودى تو همکار پیمان بد سرشت شوند
تو تنهایم گذاشتى اینبار معین همیشه را تنها نگذاشتى وقتى در را رویم بستى آخرین کورسو هاى امید را در وجودم خاموش کردى
رفتم که معینت را طبق خواسته ات باز ستانم
از چاه خشک آب کشیدن؟!
کاش رهایم نمیکردى …
حال امروز تو تاوان بدعهدى من با خداست..
شرمنده ام بانو
شرمنده ام
سیما برایم گفت به خاطر نجات جانش چند ساعت شکنجه شدى
برایم گفت چه قدر قوى در مقابلش ایستادى
برایم گفت که در آن لحظات فقط نگران من ِ بى لیاقت بودى
دیو بد سیرت تنها نبود
گریخت …
خودت را براى پایان این جنگ نابرابر قربانى کردى
براى حفظ ناموس من سقوط از پشت بام چند طبقه را انتخاب کردى
رشادت کردى بانو!!!
همه باور داشتند تمام شده است
حتى اهداى اعضاى بدنت هم مورد بررسى قرار گرفت
ولى من نمیگذاشتم بروى
نمیگذاشتم
تو را به سختى از خدایم گرفتم
وقتش نبود
تا وقتى من نفس میکشم حق رفتن نداشتى
خودخواه بخوانم
من تو را به هر قیمتى میخواستم حتى اگر تمام عمرم مجبور بودم کنار یک پیکر بیهوش وصل به هزار دستگاه بگزرانم
من تو را بر میگرداندم
ایمان داشتم
برگشتى
و حکم رد زدى به چندین و چند سال تجربه شمس که اعتقاد داشت مرگ مغزى کمترین غرامت این ضربه است!!
معجزه بهاى سنگینى ندارد ! که به نرخ عجیب ترین آنها باورِ بالاترى را ارائه دهى ، معجزه عصایى نمیخواهد که بر دل رودى فرو رود،تا تو در شکافتگى آن شیار عریض خداى را ببینى و باور کنى!
شق القمر نمیخواهد، تا در شگفتىِ کائنات، خداى را بهتر باور کنى، حتى در زنده کردن مردگان یا در گلستانى از جنس آتش نشستن نیز وجود خداى را ،براى اثبات آنچه که حق اوست برترى ندارد بر معجزه اى که در همین نزدیکیست.
معجزه در خود توست و در شگفتى هاى وجود تو بدون هیچ دخل و خرجى !
تو بزرگترین معجزه این روزهاى این عالمى
نفس کشیدنت منت خداست بر سرم !!
چه اهمیت دارد اگر بى دلیل میخندى و بى هوا فریاد میزنى
چه اهمیت دارد از همه میترسى ؟!
همین که نامم را به زبان مى آورى و بدنت در سلامت محض است برایم کافى است
عقل این روزها به کار چه کسى مى آید؟!

مرا ببخش که با این نوشته هاى موهوم ما بقى دفترت را سیاه میکنم
من توان مثل
تو در عین سادگى عمیق نوشتن را ندارم من یاد نگرفته ام عشقم را چگونه در چند سطر و کلام جاى دهم
ولى قول داده ام اجازه ندهم این روایت تمام شود
دستانت خواهم شد
خواهم نوشت…
***
این بى تابى و امتناع از خوردن غذا هر روز سخت ترین و نگران کننده ترین حالت یلدا براى من است
وقتى با چشم هاى بى فروغ و زیبایش متضرعانه به من چشم میدوزد نمى توانم مجبورش کنم ! حتى براى غذا خوردن…
کلافه قاشق را داخل ظرف انداختم
با همین صداى کوچک هم میترسد و یک لحظه چنان میلرزد که به خودم هزار فحش و لعنت نثار میکنم
_ ببخشید عزیزم از دستم افتاد
به صورتم خیره میشود و بعد چندثانیه دقایقى طولانى و با صداى بلند میخندد
خداى من! این خنده هایش در این حالات میدانم از ضجه و گریه برایش دردناک تر است و براى من نیز…
اهمیتى ندارد معین ! به این فکر کن که در کنارت و براى همیشه یلدایت را دارى
امروز دومین جلسه روان درمانى را با پزشک جدید شروع کردیم
هرچند که یلدا اصلا حاضر به همکارى نیست از همه آدم ها جز من هراس عجیبى دارد اصلا حاضر نیست تا وقتى که پشت من پناه نگرفته است با کسى رو به رو شود
تمام مدت حتى در حضور عماد دست مرا رها نمیکند
و اما عماد
سست شده است خیلى وقت است که با هم حتى همکلام نمیشویم
این دورى باعث غفلتم نمیشد میدانستم بى تاب یک گپ مردانه است
یک سالى میشود که بینمان دیوار کشیده ام
اما دیگر اجازه نمیدهم یکى از عزیزانم اشتباه کند
کنار استخر پشت به همه دنیا کرده بود و غرق دود سیگارش بود آنقدر غرق بود که متوجه حضورم دقیقا پشت سرش نشد
خم شدم و سیگار را از روى لبش برداشتم
با این حرکتم برگشت و با آن یک جفت چشم معصومش که از کودکى هایش تا امروز همه چیز را در یک نگاه برایم عیان میکرد به من چشم دوخت
پک عمیقى به سیگارش زدم
_ سنگین دود میکنى پسر
هنوز ساکت بود این اولین جمله مستقیم و دوستانه من بود در تمام این مدت
سعى میکردم نگاهش نکنم
همیشه هر وقت قصد داشتم جدى باشم نگاهش نمیکردم
چون برایم سخت بود با همه عشقم در آغوش نگیرمش
دیگر آن پسر بچه آرام سفید و مو طلایى که بى مراعات دنیاى مردانه ببویمش و بب*و*سمش نبود
سالها بود سعى میکردم عشقم را جایى پشت همه احترام بینمان پنهان کنم
دستم را روى شانه اش گذاشتم
دستش را روى دستم گزاشت و محکم فشرد
_ نوکرتم
چه قدر این پسر خاضع و با محبت بود احترامش همیشه شرمنده ام میکرد
_ سالار باش این روزها سالار باش عماد مثل اسمت تکیه گاه باش
شانه اش میلرزد
این نشانه خوبى براى یک مرد نیست
_ نمیتونم من هیچ وقت مثل شما نمیتونم قوى باشم
_ اگه زندگى رو مثل یه میز تجسم کنیم، یک مرد پایه هاى اون میزه اگه هر کدوم از پایه هاش سست شه و بلرزه میز دیگه میز نیست فرو میریزه
یه روزى اینقدر ضعیف و سست شدم که این اصلو یادم رفت ،اگه الان وضعیت زندگى و یلداى من اینه چون من سست شدم و لرزیدم
وقتى که ایستاد بعد از سالها در دلم به پسر بچه اى که حالا یک مرد رشید و تنومند بود افتخار کردم
دستش را جلو کشیدم و محکم در آغوشش کشیدى
در خرج محبت نباید قانع بود !!
این درس سالها پس انداز اشتباه عشق بود
مردد است براى پرسیدن
_ آقا؟! یلدا کى خوب میشه
لبخند زدم
_ یلدا خوبه شاید همیشه همینطور بمونه، مهمه ؟
_ اون نامردو پیدا میکنم
ترسیدم این بار براى عمادم ترسیدم
_ پیداش کنى که چى بشه
_ باید حقشو کف دستش بزارم
_ یلدا توى آخرین نوشته هاش دقیقا ساعاتى که با اوم بیشرف بوده ازم خواسته این کینه و جنگ رو تموم کنم
یکى بزنیم یکى بخوریم؟ تا کى عماد؟! تا کجا؟!
_ بشینیم دست رو دست بزاریم؟
_ نه لازم نیست بشینیم ، زندگى میکنیم رو به جلو
_ این اسمش زندگیه؟
_ واسه من کنار اونى که میخوامش بودن بهترین زندگیه ، نمیخوام واسه غرور و اسم و رسمم باز جهنم کنم زندگیمونو ، تو هم بهتره زندگى کنى و از خر سوارى اونم با قاطر شیطون دست بردارى و پیاده شى ، طناز دوستت داره
سر پایین مى اندازد
_ راحت رفت پاى سفره عقد با یکى دیگه
_ رفت ولى نتونست رفت که بلکه دلت بلرزه و بترسى برى واسه برگردوندش رفت ولى نتونست بله بده ، این واست اهمیت نداره جاى اینکه زن یک خواننده معروف بشه پاى عشق یکى مثل تو که حتى حاضر نیستى ببینیش واستاده؟ کى تا این حد قدر نشناس شدى پسر؟!
میدانستم همیشه روى حرفهایم حساب شده فکر میکند
نباید اجازه میدادم حال و هواى این روزهاى خانه
حق عاشقى را از جگر گوشه ام بگیرد…

وضعیت شرکت نا به سامان است چندین ماه است که این کشتى بى ناخدا رها شده است
نمیتوانم لحظه اى یلدا را تنها بگذارم
اما دستور اکید دکترش روزانه چند ساعت جدایى است اعتقاد دارد وابستگى بیش از حدش به من مانع پیشرفت درمانش میشود و روز به روز متکى تر میشود
نمیتوانم نمیتوانم او را تنها بگزارم
طى آخرین جلسه ام با دکتر اهورا واقعا منقلب شدم به نکته هایى اشاره کرد که واقعا مرا به خود آورد
” با حمای
ت بیش اندازه همسرت دارى اعتماد به نفس کمرنگ شده اش رو کامل از بین میبرى
هیچ پیشرفتى نمیکنه چون احتیاجى به تلاش نمیبینه
مطمئنه ١ حامى واسه همه کاراش داره
یلدا حتى دیگه واسه ارتباط برقرار کردن چشم انتظارش به توئه
این قاشق قاشق غذا دهنش گذاشتن درسته محبتته اما دارى ازش یه بچه بى دست و پا ى بى عقل میسازى
هرکارى میخواد میکنه هرچى میخواد میشکونه همه جا رو به هم میریزه
قبول نمیتونى اجازه بدى کسى بهش چیزى بگه ولى حداقل جلوى اشتباهاتش محکم باش
حالا که فقط تو رو باور داره تو کل دنیاش فقط تو واسش موندى بزار گاهى ١ تشر هم باشه که یکم به خودش بیاد مثل یک اسب وحشى مدام شیهه نکشه”
قرار شد براى بهبود وضعیت یلدا روال زندگى را به وضعیت عادى سابق برگردانیم

خدایا چه گونه نصف روز با نگرانى بگزرانم؟!
بیدار شود و من کنارش نباشم اینقدر جیغ میکشد که از حال برود
راه درست کدام است؟!
من طاقت دیدن عذاب مجددش را ندارم
اصلا اول باید من درمان شوم با این وضعیت وسواسى حاد نسبت به او…
اولین روز جدایى کم از مرگ براى من نبود
تمام طول روز مثل پاندول ساعت رژه رفتم تمام هیکلم بوى دود گرفته بود
هزار بار با خانه تماس گرفتم
طفل معصومم به ضرب قرص بعد از کلى تنش عصبى خوابیده بود
نمیتوانستم
کم آوردم
نفهمیدم چه طور گاز ماشین را گرفتم و کى به خانه رسیدم
بعد از همه این سالها این بار نوبت عماد است که به من درسى بزرگ دهد
مانعم میشود در مقابلم مى ایستد
_ آقا جریان مرغ و جوجه رو یادته ؟ یادته اون روز که دیدم جوجه اش و از خودش طرد میکرد چى واسم تعریف کردى؟
مرغ بیچاره کلى زحمت میکشه با هزار دردى که شبیه مردنه تخم میزاره و مدت ها از جونش میزاره واسه حفاظت اون تخم از خودش میگذره خیلى ضعیف میشه تا جوجه به دنیا بیاد
حالا باید جوجه ناتوانو سیر کنه
اونم از همه جونش مایع میزاره
کم کم جوجه بزرگ شده دیگه از پس خودش باید بر بیاد اما همچنان دنبال مادر راه میوفته
نمیتونه دل بکنه
اما اگه تا ابد بخواد به مادر بچسبه ذات طبیعت به هم میخوره و آخر هم خود جوجه آسیب میبینه
خیلى درد داره آقا
گفتى مرغى که نوک میزنه جوجه اشو و پرتش میکنه خیلى درد میکشه
بیشتر از اون جوجه اى که هر بار زخمى بلند میشه و به مادرش پناه میاره
اون دقایق شبیه مردنه واسه مادرى که کلى زحمت کشیده و حالا مجبوره ثمره زحمتاشو طرد کنه

درد میکشه صداى مرغ تو اون لحظات شبیه یه جور ناله و آواز قبله مرگه
ولى بالاخره اون جوجه میرسه به جایى که باید برسه
بزرگ میشه پر در میاره خودش حامى خودش میشه تو عالمى که دور تا دورش پره دشمنه
حق با عماد بود
قلبم این بار با مغزم سر سازگارى بالاخره برداشت
” این قدر دوستت دارم، که تو را ، تنها دارایى ام را ، قربانى تو میکنم”
پایان قسمت ٧٨
به نام نامى عشق
#٧٩ قسمت ٧٩ این مرد امشب میمیرد

این چند روز جز عذاب یلداى من هیج تغییرى در روند بهبودى مشاهده نکردم
کل امروز تا وقتى که به خانه برگردم زیر میز پناه گرفته است و هیچ نخورده

به اتاق که میروم با دیدن آن صحنه چه قدر دلم میخواهد از درد بمیرم
عروسک زیباى من با لباس هاى پاره و کثیف
موهاى ژولیده زیر میز چنان میلرزد که گویى هر لحظه منتظر فاجعه ایست
به محض اینکه چشمش به من مى افتد گریه میکند
سمتش میروم از جایش بلندش میکنم
آن قدر سرش را در سینه ام میفشرم که قدرت دیدن اشکهاى مرا نداشته باشد
یلدا خیلى وقت است جز چند کلام محدود صحبت نمیکند و از قضا مهمترین این چند کلام نام من است
وقتى اینبار فعلى هرچند کوتاه به نامم اضافه میکند دلگرم میشوم که شاید بتوانم دوباره شاهد حرف زدن شیرینش باشم
_معین نرو!
_ میام هرجا برم میام رفتنى در کار نیست عمرِ معین!
چرا این روزها کسى حرفهاى مرا باور ندارد؟!
هرچه در جلسه آخر در حضور دکتر شمس و اهورا تلاش کردم اثبات کنم حافظه یلدا کامل از بین نرفته است زیر بار نرفتند
_ معین چرا اینقدر روى این جریان پافشارى دارى اونم تو حیطه اى که تخصص ندارى ؟! دقیقا مثل این میمونه که من بخوام اصرار کنم قلب جاى دو بطن ٣ بطن داره
طبق همه اصول علمى قسمت آسیب دیده مغز دقیقا مربوط به حافظه است اونم با وضعیت غیر نرمال و حاد حافظه اش قبل ضربه
شاید نظر دکتر اهورا رو بتونم بپذیرم که احتمالا این جنون صرفا به خاطر ضربه روحى باشه
ولى محاله چیزى از حافظه اش باقى مونده باشه
گاهى دلم میخواهد تمام دایره المعارف هاى پزشکى که در سر این پیرمرد نهفته است را بیرون بکشم و آتش بزنم
_ اصول علمى؟ همین اصول علمى نمیگفتن که یلدا دچار مرگ مغزى شده و به هوش اومدنش بعیده؟!
کى گفته خدا تو همین اصول علمى بشر محدود شده؟
کدوم آیینى میگه علم ما بالاتر از قدرت خداست

_ تو تحصیل کرده اى پسر اصلا باورم نمیشه ایت قدر خرافه پرست شده باشى
_ معجزه خرافه است؟
اینبار نوبت نظر دادن اهورا بود
_ من نه مدافع اصول علمى دکتر شمسم نه متضاد اعتقاد به معجزه
اما منم نشانه اى از وجود حافظه در یلدا ندیدم
عصبى شده بودم!!
_ این که اسم منو یادشه نشونه نیست؟
این که فقط به من پناه میاره نشونه نیست؟
اهورا سرش را پایین انداخت و ادامه داد
_ میدونم باورش برات دردناکه
اما اینا که میگى نشونه نیست
احتمال داره اسمتو از یکى از اهالى خونه شنیده باشه
در ثانى لمس عشق و حمایت تو نیاز به حافظه و یاد آورى گذشه نداره یلدا حس کرده که میتونه بهت اعتماد کنه
با صداى بلند خندیدم
_ توجیه مسخره ایه براى اثبات تحقیقات علمیتون! باید روان درمان یلدا رو به گمانم عوض کنم
کسى منو توى خونه معین صدا نمیکنه متوجه این موضوع تا به حال نشده بودی؟
چند لحظه هر دو سکوت کردند
با اینکه ضعف عجیبى در صدایم موج میزد ولى باید حرف میزدم
_ معجزه خرافه نیست پرفسور!
شاید به قول تو علت رخدادى که ما بهش میگیم معجزه یه دلیل علمیه کشف نشده است
اما من به همون دلیل علمى کشف نشده میگم معجزه و موهبت الهى
و این موهبت نصیبم شده
زیاد تلاش نکنین
برام اصلا مهم نیست اگه کلا دیگه به حالت قبلش برنگرده
من به همین معجزه راضى ام
معجزه
رفتم حس میکردم توان بیشتر ماندن و جنگیدن براى اثبات چیزى که خود به آن ایمان دارم را ندارم
با همه خستگى و فشار آن روز
توانى براى جنگ و آشوب خانه نداشتم
مونا از وقتى که مجبور شده بود شیلا را به پدرش بسپارد و با ما زندگى کند کم طاقت شده بود و این بار این نوبت یلداى من رسیده بود که مورد اثابت حرف هاى تلخ خواهرم باشد
وقتى چهره ساره را دیدم از حجم آن مقدار گریه فهمیدم خبر هاى خوبى در راه نیست
کافى بود بپرسم تا همه چیز را بگوید
باور کردنى نبود یلداى مظلوم و بى آزار من به مونا حمله کرده باشد؟!
با دیدن صورت زخمى و چنگ خورده مونا زانوانم سست شد
_ این زنت ١ گربه وحشیه که ما از دستش امنیت جانى نداریم گربه وحشى رو میندازن تو قفس
دیوونه رو هم میبرن تیمارستان
خواهرم بود؟! مهم نبود!!!
هیچ کس حق نداشت در مورد یلداى من این طور حرف بزند
هیچ کس!!!
_ هرکى ناراحته در بازه، اینجا خونه یلداست بقیه مهمونن اینو هیچ وقت یادت نره جواب بى احترامیتم چون بار اولته و بار آخرت قراره بشه نمیدم
بار نخستى بود که با خواهر بزرگم این گونه صحبت میکردم
همه متعجب مانده بودند
یلدا در آغوش عماد بود
این هم یک نشانه بود!!
بعد از من عماد تنها کسى بود که خالصانه دوستش داشت و یلدا مهر برادرش را به یاد آورده بود
سخت میشد هر روز سخت تر میشد
نوع واکنش هاى یلدا متفاوت میشد ولى بهبودى حاصل نمیشد
مجبور بودم گاهى کمى سخت گیرى کنم
و فقط خدا میداند چه قدر برایم دردناک بود وقتى بغض میکرد و از ترس خشمم به آغوش خودم پناه مى آورد
دیشب وقت خواب در نور کم وقتى به صورتش خیره شدم در عین ضع
ف شدید هنوز برایم زیباترین بود
دستهایش را که با تیغ خراش زیادى داده بود را ب*و*سیدم
_ معینت بمیره نکن این کارا رو ! میمیرما این طور با خودت میکنى
با غم و بهت به چشم هایم خیره شده بود
چشم هایش را ب*و*سیدم
دستش را نزدیک صورتم آورد و بعد با حالت عجیبى شروع به نوازش صورتم کرد
دیگر اشکهایم یاقى شده بودند و بى مهابا جارى میشدند
موهایش را که خودم شانه زده بودم و بسته بودم را باز کردم و بوییدم
_ چه قدر موهات نرم و خوشگله خانومم
نمیدانم چه شد!! نمیدانم کجاى حرفم برایش تلخ بود دستم را پس زد خودش را کنار کشید
اجازه نداد تا صبح بغلش کنم
درک بعضى از واکنش هایش واقعا مشکل بود
سر میز صبحانه با انگشت مربا میخورد هرچه پرستارش تذکر میداد با زن بیچاره بیشتر لج میکرد
میدانستم در طول روز چه قدر عذابش میدهد اما هیچ وقت شکایت نمیکرد
پرستار پخته و میانسالى که کارش را خوب بلد بود
هربار با دستمال دست ها و صورت مربایى یلدا را پاک میکرد
بار آخر ظرف مربا را عمدا روى لباس خودش ریخت و شروع به خندیدن کرد
کم آورده بودم!
خسته نبودم!
از دیدن یلدا در این وضعیت اسف بار کم آورده بودم
تا آن لحظه سکوت کرده بودم ولى بى اختیار از جایم بلند شدم کتفش را گرفتم
خانم جان و پرستار ترسیده بودند
به سمت حمام کشاندمش
تقلا میکرد
خودش را روى زمین میکشید و جیغ میزد
اهمیت ندادم به حمام که رفتیم در را بستم
واقعا نمیفهمیدم ! کنترلم دست خودم نبود
رهایش که کردم شروع به فحش دادن کرد و هرچه دم دستش بود را پرتاب کرد
حق با اهورا بود یلدا بیش از حد رها شده بود براى انجام همه نباید ها !!!
لباس هایش را به زور در آوردم
خانم جان پشت در حمام قسمم میداد در را باز کنم
_ هیس جیغ نزن سریع خودتو بشور سریع
امتناع میکرد صابون را برداشت و محکم گاز گرفت
به سرعت مانعش شدم
_ یلدا گفتم بیا خودتو بشور
بیش از حد لجبازى میکرد
مایع شوینده را که برداشت و تمامش را روى سر و صورتش ریخت وحشت کردم
جیغ میزد و چشمهایش که میسوخت را میمالید
سریع آب سرد را باز کردم و چشمهایش را شستم
از نگرانى قلبم در حال انفجار بود
به محض اینکه چشم هایش را باز کرد دوباره سمت قوطى مایع خیز برداشت
صبرم تمام شد
گرفتمش و محکم تر از قبل برخورد کردم
دو بار پشت سر هم اما نه چندان محکم پشتش زدم
و چه قدر همان براى خودم دردناک بود وقتى دستش را روى جاى دستم پشتش مظلومانه گذاشت و چون طفل خردى گریه سر داد

بغلش کردم
جاى ضربه را آرام آرام نوازش کردم و سرش را که در سینه ام بود ب*و*سیدم
_ دختر بدى نباش دیگه بد نباش
آرام گرفته بود با حوصله بدنش را شستم
از دیدن رد دستم که پشتش سرخ شده بود قلبم سوخت
ولى سعى کردم متوجه نشود بعد از حمام
موهایش را خشک کردم
حتى قرصهایش را هم بى اعتراض خورد
دلم نیامد آمپولش را بزنم
روى تخت خواباندمش و این قدر نوازشش کردم تا خوابش برد
به اتاق مطالعه که رفتم آن قدر مشت به دیوار کوبیدم که حس کردم استخوان هاى همان دستم در حال شکستن است
بانوى زندگى ام چه شد؟
خدایا کمکم کن ! کمکم کن کم نیاورم …
***
شاهد بهبود رابطه عماد و طناز بودم با وجود اینکه طناز مدام به من پناه مى آورد و از بد قلقى هاى عماد شاکى بود
به خاطر وضعیت یلدا ، آوا را به همراه مهرسام به خانه مادرش فرستاده بودم اصلا وقت نمیکردم به دیدنش بروم زنگ که میزد پشت تلفن آنقدر بى تایى میکرد که از خودم بدم مى آمد
اصلا یک پاى زندگى فلج شده بود
همیشه مى لنگید
هیچ کس دیگر مثل سابق نبود
باید دستى به سر و روى زندگى عزیزانم میکشیدم طناز را به همراه مادرش براى صرف شام و صحبت هاى اولیه ازدواج به خانه دعوت کردم
عماد با وجود اینکه از ازدواج سر باز میزد مثل همیشه به تصمیمم احترام گذاشت

عصر قبل از آمدنشان عماد مضطرب در سالن راه میرفت پنجمین کرواتشم را هم عوض کرد
مدام جلوى آینه بود
چه قدر دلم میخواست لباس دامادى تنش کنم
خوشبختى برازنده قامت پسرم بود
صداى سر و صداى طبقه بالا و التماس هاى ساره هر دویمان را وحشت زده کرد
رقت انگیز بود دسته موهاى قیچى شده ساره در دستان یلدا بود
ساره گریه میکرد و یلدا میخندید
با دیدن من هول شد قیچى و موها را پشتش قایم کرد
در آن لحظات نفس کشیدن سخت ترین کار ممکن برایم بود
ساره در همان حالت گریه التماسم کرد
_ آقا نکن تو روخدا دعواش نکن من خودم گفتم بیاد قیچى کنه
عماد ساره را بغل کرده بود شریفه کمکش کرد و و با اشاره من به از سالن بیرون رفتند عماد بغض کرده بود و جلوى دهانش را گرفته بود که کسى متوجه نشود
قدمى که سمت یلدا برداشتم از جایش پرید
_ این چه کاریه کردى؟
به توصیه موکد اهورا باید مدام با او حرف میزدیم و مجبور به پاسخ گویى اش میکردیم
جواب نمیداد ولى نا امید نمیشدم
_ از شما سوال پرسیدم
زیر چشمى نگاهم کرد بغض کرد و سمتم آمد تا بغلش کنم
چه قدر سخت بود شدن آنچه که نیستى!!
مانعش شدم ، توقعش را ند
اشت
_ دوستت ندارم تا وقتى که حرف بزنى و جواب بدى

عجیب سر سخت بود
شروع کرد جیغ کشیدن
دستم را جلوى دهانش گرفتم و به چشمهایش خیره شدم
_ میریم اتاقت حرف میزنیم
بلندش کردم و سمت اتاق رفتم عماد حال خوشى نداشت طاقت ناراحتى اش برایم سخت شده بود
دستم را روى شانه اش گذاشتم
_ نگران نباش الان آرام بخششو میزنم تا بعد رفتن مهمونا بیدار نمیشه
حالت چهره اش عوض شد اینبار اشتباه فکرش را خوانده بودم
_ آقا جان خودش بزار بیدار باشه من از خواهرم خجالت نمیکشم بالاخره اول و آخر باید بدونن
حق داشت ! نباید خانم خانه را به دلیل کسالتش پنهان کنیم
یلدا ذوق زده کف زد

همینقدر که حس میکرد و متوجه حرفهایمان میشد جاى امید وارى داشت
از سامى خواستم ساره و شیرین جان را به گردش و خرید ببرد
دختر بیچاره ضربه بدى خورده بود..
با کمک بهتاب پرستار یلدا ، ظاهرش را براى مهمانى آماده کردم
مدت ها بود صورتش بى رنگ بود
با آن آرایش ملیح چه قدر خواستنى تر شده بود
خودش هم از دیدن خودش در آینه خوشحال شد
با ذوق لاک قرمزش را برداشت و جلویم گرفت
_ بزن
همین ١ کلمه برایم دنیایى بود
پیشانى اش را ب*و*سیدم
_ قول میدى بعدش از ساره معذرت بخواى؟ اون خیلى دوستت داره کارت ناراحتش کرد
لب برچید
_ بدم میاد
حرف میزد! واکنش نشان میداد
موهایش را از صورت مهتابى اش کنار زدم
_ از چى بدت میاد عزیز دل من
_ اون بده بده بده
کم مانده بود که دوباره جیغ بکشد نباید بیش از حد درگیرش میکردم
لاک را گرفتم و گفتم
_ من بلد نیستما بدیم خانم بهتاب بزنه؟
سرش را به علامت منفى چند بار تکان داد
_ نه تو ، تو بزن
باید همه سعیم را میکردم
با حوصله نشستیم و ناخن هایش که نصفه ونیمه جویده بودشان را با رنگ قرمز آراستیم
هنوز دستش خشک نشده بود که پیراهن سفیدم را به رنگ قرمز مزین کرد
جاى عصبانى شدن نبود
نفسم را در سینه حبس کردم و نفس عمیقى کشیدم و خندیدم
خندید ! تک ستاره آسمان قلبم بار دیگر چون نورى کمرنگ این تاریکى محض را نوید روشنایى داد
***
مادر طناز زن موقر و متینى بود و در واقع پدر خوبى هم بود
میزبانى به نحو احسنت انجام میشد
نگاه هاى متعجب خانم ملک و ترحم انگیز طناز به یلداى من بعضى مواقع تمام مردانگى ام را زیر سوال میبرد
یلدا تقریبا آرام بود یعنى در دید ما آرام تر از همیشه بود
عماد با محبت تمام بغلش میکرد و گاهى حس میکردم با تمام وجود به عشقش نسبت به خواهرش افتخار هم میکند
تنها کسى که با تمام رفتارهاى یلدا واکنش جدى نشان میداد مونا بود
خیلى بى طاقت شده بود
خانم جان اشاره کرد که براى ملاقات خاله همراه عماد و طناز و خانم ملک به اتاقش برویم
لحظات سخت و دردناکى بود
عروسش را پسندیده بود
طناز دوام نیاورد و اجازه خواست اتاق را ترک کند جایز ندید در مقابل مادر همسر آینده اش گریه کند
کمتر از نیم ساعت را پیش خاله گزراندیم و از تصمیماتمان صحبت کردیم
عماد در مقابل مادر و مادر همسرش مدام سرخ میشد و عرق میکرد
در دل چه قدر برایش خوشحال بودم
ولى خوشحالى حرام ترین فعل این روزهایمان بود
یلدا دوام نیاورد!!!!

یلداى من !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا