رمانرمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت 1

2.8
(4)

 

نام رمان : این مرد امشب میمیرد
نویسنده : زینب ایلخانی 

هیچ وقت دلم ه*و*س نوشتن روزمرگى هایم را نکرد و نداشت چرا که چیز جالبى در روزها و ماه ها و سال هاى زندگى ام رخ نداده بود هر آنچه که بود مزه اى جز تلخى و یا گس نداشت من همه زندگى ام مملو از آنچه بود که نباید میبود و تکرار و ثبتش چه سودى داشت جز تشدید احساس درد در تک تک سلول هاى مغرم…
ولى گاهى به جایى از زندگى میرسى که احساس میکنى نیاز دارى هر چه که جرات به زبان آوردنش براى احدى را ندارى جایى بازگو کنى ،بنویسى باید حداقل کاغد و قلم بدانند آنچه که دیگران و آینه از تو دیده اند و میشناسند تو نیستى باید خودت را جایى ثبت کنى ، شاید مدیون این منِ دروغین از خود ساخته بمانى باید اعتراف کنى …
و من امروزها عجیب دلم ه*و*س نگاشتن ثانیه به ثانیه اى که بر من میگذرد را دارم ، شاید زمانى،جایى، کسى بخواند خط خطى هاى دل دخترى که هرگز خودش نبود…
******
اولین پک به سیگارم با لبخندى تلخ آغاز شد یاد اولین روز آشنایى در پارک ، بعدى ها را با مرور تک تک قرار هایمان ،آخرین پک هم با لبخندى تلخ تر با بغضى سنگین و قورت داده از یادآورى حرف آخرش:
_ هر تفریحى یک روز تموم میشه یک تفریح بود که تموم شد واسه جفتمون

من ٨ ماه تفریح پسرک تازه به دوران رسیده اى بودم که شاید عاشقش نبودم اما همه باورِ همه تنهایی هایم بود و چه راحت با شروع یک تفریح جدید تر من را پس زد، تمام شد ! تمام ته مانده احساسم ، همین چند قطره اعتماد و باورم به دنیا و آدمهایش زیر سایه اشکان به لجن تبدیل شد آخرین پک را زده ام این سیگار تنها یادگارى از پسرک تفریح طلب زندگى ام است اولین بار او سیگار کشیدن را یادم داد و باز دم معرفتش گرم که حداقل یک مسکن براى زخم کاشته اش برایم تعبیه دیده بود ، از جایم بلند شدم ته مانده سیگار را زیر پایم با تمام نفرتم له کردم ، اشکان دفترت را بستم تمام خاطرات و حتى اسمت را مثل همین سیگار زیر پایم له کردم و تو بغضِ لعنتى ! با تواَم ! خیال دریا شدن نداشته باش حرام باشد قطره اشکى براى موجودى چون اشکان…
سوت زنان کلید را در قفل میچرخانم و این یعنى اعلام حضور براى عمه همیشه خسته و نالان ، وارد خانه که شدم باز مثل همیشه بوى خوب غذا و برق عجیب وسایل خانه ، این زن تنها دلخوشى اش حمالى در این خانه اجاره ایست
وارد که شدم صداى جیغش باز در مغرم فرو رفت
_صدبار گفتم با کفش نیا تو ذلیل مرده
_باز افتادى به جون خونه و غر آخرشو گذاشتى واسه من !!؟؟؟؟
روبه رویم که ایستاد باز نتوانست مهربان نباشد و مثل خودم بجنگد نگران دستش را روى پیشانى متورمم گذاشت و پرسید
_ یلدا چى شده سرت باز با اون پسره احمق رفتى موتور سوارى؟ آخر سر یه روز اون بنگى تو رو به کشتن میده .
و خدا میدانست که عمه پروین چه قدر از اشکان بیزار بود لبخند بى روحى زدم و در حالى که روى کاناپه زوار در رفته ولو میشدم برایش توضیح مختصرى دادم که میدانم تا چه حد خوشحال شد
_ نگران نباش سرم امروز به سنگ خورده سنگ که نبود ولى با دسته کلیدم جورى زدم تو سر خودم که دیگه به یک بنگى اینقدر رو ندم که راحت فیتیله پیچم کنه، پرى جون خوشحال باش اشکان قهوه ایم کرد امروز، جورى که حالا حالاها بو گند بدم بعدم رفت با یک خر تر از من رو هم ریخت آخه میتونى دیگه تفریح پارتى و دود و آب شنگولى بهش حال نمیداد زده بود تو کار کمر به پایین که من اهلش نبودم و این دخى جدیده بود

چشم هاى عمه از خوشحالى و تعجب مثل تیله گرد شده بود
_ الهى شکر عمه فدات شه بالاخره دعام گرفت پسره رو خودت شناختى دیدى گفتم این دنبال فقط کثافت کاریه حیف تو دختر خوشگل من نیست با این جور آدم ها اصلا برو و بیا داشته باشه؟
و باز نطق عمت باز شد و ادامه داد و ادامه داد:
_ به خدا اون دفعه که دانشگاه تعهد دادى نذر امامزاده عباس کردم که این پسره بره بزار تو حد اقل یه پخى واسه خودت بشى ، هر شب که دیر میومدى جون به لب میشدم تیپ و قیافه اى که اون واست ساخته والا تو خیابون همه توف و لعنتت میکردن خدا صدامو شنید
_ وایسا وایسا تند نرو چى دارى به هم ور میکنى گفتم اشکان تموم شد نگفتم میشم دختر گوشه خون چادر به سر خاله قزى قصه هاى تو!!! بسه دیگه یاسین خوندن نهار چى داریم؟
با عصبانیت و رو برگرداند و غر غر کنان سمت آشپزخانه رفت
میدانستم این زن چه قدر همه سالهاى بى مادرى ام برایم نگران بود اما دست خودم نبود انگار عمه پروین تنها بازمانده متهمین پرونده زندگى مسخره و همه بدبختى هایم بود او را به خاطر خواهر مردى فلک زده مقصر میدانستم مردى که آه در بساط نداشت و ازدواج کرد و حاصلش فرزندى به بدبختى و حقارت من بود از مادرم از همه عالم بیشتر متنفر بودم اینقدر که این تهوع باعث شد آن زن خوشگذران و فارغ از احساس مادرى را روزى براى همیشه بالا بیاورم دیگر احساسم به او سِر شده بود دیگر حتى شایسته نفرت نبود واین تنها حس مشترک من و عمه بود هرچند که علت
خشم و کینه عمه چیز دیگرى بود …
عمه مقصر بود چون بعد مرگ پدرم همیشه بار بدبختى مرا به دوش کشید مقصر بود چون همیشه نگران بود چون هیچ وقت زندگى نمیکرد چون خیلى سال بود که یادش رفته بود تمام زنانگى اش را ، از او به خاطر اینکه همیشه خدایى که جز بدبختى نعمتى به او نداده است را شاکر بود دلخور بودم ، او زیادى براى دنیا و آدم هایش خوب بود انگار آفریده شده بود براى گذشت و خدمت به همه …
***
دستمال آرایش پاک کن را که به صورتم کشیدم احساس کردم چند کیلو وزنم کم شد خیره به دستمال استفاده شده که حال رنگارنگ شده بود یاد حرف عمه راجع به ظاهرم افتادم و چه کسى میدانست یلدا خودش را زیر خروار ها آرایش پنهان کرده است که کسى نفهمد این دختر چه قدر بدبخت و ضعیف است من بد بودن را عجیب دوست داشتم ، تنها راه انتقام از روزگار همین است، آن شب براى خودم هم عجیب بود که خیلى راحت خوابیدم شاید واقعا براى من هم تنها یک تفریح بود که بى تاب بودنش نبودم و شاید من هم شبیه مادرم راحت میتوانستم از مردهاى زندگى ام بگذرم، روز بعد هم مثل روزهاى عادى زندگى ام سپرى شد دانشگاه و بعد هم به قول عمه عیاش گرى هاى روزانه و شبانه ام ، دوستانم که از خودم بى قید و بند تر بودن برایم به مناسبت اتمام رابطه ام با اشکان یک کات پارتى ترتیب داده بودند، همه خانه میلاد جمع بودیم بساط هر نوع تفریح نا سالمى هم جور بود ، بار دهم بود که شماره عمه روى صفحه گوشى ام خودنمایى میکرد با بى میلى پاسخ دادم
– بله پرى خانم
صداى ملتمس و نگرانش براى لحظه اى دلم را لرزاند
_ کجایى دخترم ؟ حالت بده ؟ مدیونى اگه واسه اون بنگى بلایى سر خودت بیارى
از ته دل خندیدم
_ واى این حرفها چیه باز زده به سرت؟ اون دو زارى ارزش ماتم گرفتن داره؟ من اومدم به مناسبت گم کردن گورش از زندگیم جشن گرفتم تو هم بگیر بخواب که دیر میام
اجازه ندادم حرف بزند و گوشى را قطع کردم، من مصیبت هاى بدتر از رفتن اشکان را در زندگى ام چشیده بودم من به نخواستن به ترد شدن خو گرفته بودم من مرد زندگى خودم تنها خودم بودم و بس چه نیازى بود به چون اشکانى؟
خیره به جمع دخترک هاى شاد جمع جرعه اى از نوشیدنى ام را با خیال اینکه بى خیال همه دنیا شوم نوشیدم اما هنوز هوشیار بودم آن قدر هوشیار بودم که گرمى منزجر کننده دستى روى ران پایم را احساس کنم
_یلدا خوشگله اسم اشکى که ازت برداشته شد گفتم این دفعه دیگه از دستت نمیدم
در چشمان هیزش چیزى جز ه*و*س نیست ، خندیدم و خندیم آن قدر که بهت زده شد
_خیلى خوردى؟ مستى ؟
_ چى ازم میخواى پسر جون؟
نیشش تا بناگوشش باز شد
_ هیچى یکم خوش بگذرونیم
_ میدونى اشکى چرا ولم کرد؟
_ لیاقتتو نداشت ناناز آخه تو با این هیکل و تیپ آس و با جذبه چیت به اون تى تیش خشتک آویزون میخورد؟
سکوت کردم که ادامه دهد..
_ به جون خودت دختر همیشه تو کفت بودم همیشه به میلاد میگفتم شک ندارم این دختر با این همه تمرین و این هیکل میتونه قهرمان فیتنس پرورش اندام باشه ، میدونى چیه یلدا تو عین اورستى با دخترا دیگه فرق دارى آدم دوست داره فتحت کنه محکمى و قوى، لوس نیستى، من عاشق همین موهاى کوتاهتم همین تیپ پسرونت عاشق اون اخم و خنده ها بلندتم
انگشتمو به علامت هیس نزدیک لباش بردم
_ هییییش آقا پسر ادامه نده پس نمیدونى چرا اون ولم کرد؟ چون اهل همین خوشگذرونى که تو ازم میخواى نبودم چون این اورست فتح نشدنیه چون حالم از همه ه*و*سهاى مردونه به هم میخوره چون نه ظریفم نه ضعیف که محتاج آغوش و بغل یکى از خودم قوى تر باشم ، تفریح ؟ اوکى هستم هر نوعشو تا تهش هستم ولى اونى که تو مغزه توئه تو سیستم مغز من تعریف نشده است رو مدل و استایل و شکل بدنم هم ارور میده
ساکت نگاهم میکرد ولى همین قدر که حرمت نگه داشت و اصرار نکرد قابل تحسین بود ، یادم افتاد که فردا از صبح باشگاه شاگرد دارم و بعد هم ٢ تا کلاس سخت و امتحان دانشگاه ، تفریح تا همین حد کافى بود باید به خانه بر میگشتم ،با اِفى (افتخار) دوست صمیمیم که ماشین داشت به خانه برگشتم عمه بیدار بودغر زد و نفرین کرد هدفونم را گزاشتم و صداى آهنگم را به بلند ترین حد ممکن رساندم این طورى هم او خالى میشد و هم من مجبور به تحمل حرفهاى تکرارى اش نبودم …
به خاطر سر درد ناشى از نوشیدنى دیشب تمام ساعات باشگاه عصبى و بى حوصله بودم چند بار سر شاگردانم به خاطر حرکات اشتباه فریاد زده بودم و یکبار هم با مسئول آن شیفت باشگاه مشاجره کردم، بعد از تمام شدن کلاسم طبق روال همیشه مشغول کار با دستگاه شدم براى حفظ اندامم هر روز ورزش میکردم . عضلاتم را دوست داشتم از ظرافت هیکلم خوشم نمى آمد دوست داشتم ظاهرم حداقل قوى باشد و خشن ولى در کل استخوان بندى زنانه اى داشتم. این قدر غرق حرکات بودم که متوجه حضور افى نشدم ، ظاهرش مثل همیشه عجیب و تابلو بود این دختر از ٢۴ ساعت شبانه روز ١٢ ساعت را جلوى آینه میگزراند.
_ سلام یلدا جونى خودم آخ با این هیکلت دل
م میخواد بخورمت دختر
خنده ام گرفت و لپ تپلشو کشیدم
_ کم کم دارى شبیه بادکنک میشى یکم ورزش واست اصلا بد نیستا
_ اییییییش من دو تا دمبل بزنم ٢ روز بدن درد میگیرم بعدم آقامون میگه دختر تپلش قشنگه
_ کله بابا اون آقات ، احمق اون جفنگ چى حالیشه آخه
_اِ اِ اِ یلدا جونى نداشتیمااا به پیشى من فحش نده
واقعا از عشق مسخره آرمین و افى چندشم میشد ولى خوب این دختر تنها دوستم بود و سعى میکردم زیاد ناراحتش نکنم میدانستم ناشیانه و عمیق عاشق آرمین شده است، آرمینى که میدانستم بدتر از اشکان نباشد بهتر نیست و خدا میداند از احساسات این دختر تا چه حد سو استفاده کرده بود براى رسیدن به اهداف مالى و جنسى اش…
بعد از دریافت حقوق آن ماه با افى از باشگاه خارج شدیم میدانست ذهنم باز درگیر همین چندر غاز است
_ میگم دختر خدایى بیا و این باشگاه رو ول کن بریم ١ باشگاه خفن بالاى شهر ١ پول خوب در بیا ر بابا این خیلى کم بهت میده
_ اونوقت هرچى در میارم باید خرج کرایه تاکسى بدم تا خونه بعدم حوصله این بچه مایه دارا لوسو ندارم
_ آخه این همه سال زحمت کشیدى و خرج کردى اون مدرک کوفتى رو بگیرى که بیاى اینجا واسه چندتا بد هیکل تر از من خرجش کنى اون مدرک اون مدال و مقامات حیف نیست؟
_ نه میدونى که حقوق بابا و بانشستگى عمه هم هست من آدم مستمر و پیگیر سر کار رفتن نیستم همین جا هم عادت به زور کردم که میام
_ معلوم نیست توى اون مخت چیه یلدا که همه کارات بر عکسه همه عالمه

خنده ام گرفت راست میگفت من افکارم و عمل کردن شبیه هیچ کدام از ٢٢ساله هاى عالم نبود چون سر تا سر زندگى ام شبیه هیچ کس نبود.
پدرى که تا یاد دارم بدبخت بود حتى این بدبخت هم مرا به عنوان فرزند هیچگاه نه نوازش کرد و نه دوست داشت. مادرى که هر بار در آغوش یک مرد جولان میداد و در آخر هم عشقش را با یک الدنگ به وجود دخترش ترجیح داد و من را از دور فقط به عنوان فرزند پذیرفت من از اول ابتدایى تا به امروز که در هر جمع هم سن و یا هم جنس هاى خودم بودم کسى به حقارت و مطرودى خودم ندیده بودم من همیشه از بى کسى و بى پدر مادر بودنم شرم داشتم …
به دانشگاه که رسیدیم هنوز غرق در فکر خودم ودنیایم بودم تمام ساعات کلاس و امتحانم باز خبر از حضور فکر و تمرکزم نبود .
آن شب هم به ١ میهمانى دعوت شدم براى دور شدن از افکارم پذیرفتم این مهمانى ها جز برنامه تکرارى زندگى ام به حساب می آمد و چه کسى میدانست شبى در یکى از همین مهمانى ها سرنوشت زندگى ام براى همیشه عوض شود.
زمان بازگشت به خانه از بوى دودى که همه لباس هایم را با خود درگیر کرده بود مشامم آزرده شد و با خود فکر کردم عمه امشب حتما جورى نفرینم میکند که صبح در جا خشک شوم ولى خدا را شکر کردم که وقتى رسیدم خواب بود، موقع عوض کردن لباسهایم جلوى آینه براى یک لحظه حس کردم خودم را نمیشناسم
دخترى با موهاى بِلوندِ کوتاه پسرانه که سمت چپش را کامل با ماشین کوتاه کرده بود صورت غرق در آرایش بینى تراشیده هنر دست جراح زیبایى که با یک نگین در سمت راستش مزین شده بود ابروهاى کوتاه و بور رو به بالا یا به قول عمه شیطانى ، تنها عضو واقعى صورتم و بازمانده از همه معصومیت و چهره اصیلم رنگ چشمانم بود قهوه اى روشن روشن که در آفتاب و نور عسلى میشد ، حتى رنگ پوست سفیدم هم چند سالى بود با کمک سولار کاملا برنز شده بود من یک یلداى فیک از خودم ساخته بودم که گاه عجیب دلم را میزد…
هنگام صبحانه متوجه شدم عمه چند دقیقه ایست به صورتم خیره شده است چنگال را رو ب رویش به حالت گارد گرفتم که یکهو ترسید
_ چیه پرى ور نپرى زل زدى به من
_ دیوونه این کارا چیه میکنى یهو
_ گفتم ار فکر درت بیارم بیرون
صندلى اش را کمى نزدیکم کرد و به حالت مادرانه اى موهایم را نوازش کرد
_ دخترم چرا اینقدر زیر چشمات گود افتاده ؟ نکنه جز سیگار اون پسره چیز دیگه هم داده بهت خداى نکرده…
نگذاشتم حرفش تمام شود ابروهایى در هم گره خورد و میان حرفش پریدم
_ نه معتاد نیستم من هرچیزى رو تفریحى امتحان کردم اما راستش پول اعتیاد ندارم پس قطعا سراغش نمیرم واگرنه واسه فراموشى این زندگى نکبت بهترین راهه.
نگاهش پر از غم بود پر از افسوس براى برادرزاده اس که در ابتداى دومین دهه زندگى اش اینقدر خسته و مغموم از این زندگى بود، باز هم موهایم را نوازش کرد دستش را با مهربانى روى گونه ام گزاشت
_ کفر نگو یلداى عمه ،شاکى نباش اینقدر ،هرچى که از دست دادى تو کل زندگیت خیلى بى ارزش تر از این بوده که واسش غصه بخورى اینقدر با خودت و من و زندگى لج نکن و نجنگ
پوزخندى به حرفهایش زدم اما سکوت کردم حتى حوصله بحث نداشتم حرفهایش حق یا نا حق هرچه که بود در سر من نمیرفت من از زندگى یک زندگى طلبکار بودم و عمه پروین همیشه راضى مصر بود که طلبم را ببخشم و مثل او و مثل همیشه ى او حلال کنم ، عشقش را به مادرم بخشید و همه جوانى اش را به برادر زاده جوانش همه زندگى اش متعلق به دیگران بود .
٢ ماه از جدایى ام با اشکان میگذشت ندیدت بودمش اما بى خبر نبودم با عشق جدیدش مدام در سفر و میهمانى ها جولان میداد، واقعا اصلا برایم مهم نبود حتى ذره اى از حس حسادتم را قلقلک نمیداد، چند روز به شروع امتحان ها باقى مانده بود و زندگى طبق روال همیشه میگذشت ، آخر آن هفته تولد افى بود و آرمین برایش یک مهمانى ترتیب داده بود ، با همه حقوق آن ماه برایش یک ساعت فیک توانستم بخرم با مقدار سهمم از ماهیانه حقوق پدرم که آن هم بعد کسر اجاره خانه و خرج خانه مقدار چشم گیرى نبود براى خودم ١ تاپ و شلوار جین خریدم ، بعد از دو ساعت درگیرى با لوازم آرایش و موهایم بالاخره آماده شدم ، آن شب با میلاد و دوست دخترش به مراسم رفتم در طول راه صنم دوست دختر میلاد مدام زیر گوشم وز وز کرد که برادر آرمین چندتا از همکلاسى هاى مایه دارش را به مراسم دعوت کرده است و خلاصه دخترک ندید بدید همى بسیار از رویارویى با آنها مشعوف بود ، و کاش هیچ وقت نه من نه آن ها به این تولد دعوت نشده بودند…
سالن غرق نورهاى رنگارنگ و دود بود افى کاملا مست بود و مدام سیگار روشن میکرد هیچ کس حال طبیعى نداشت جز گروه تازه وارد ما، صنم با دیدن یکى از آن بچه پولدار هاى مجلس به طور کامل میلاد بدبخت را فراموش کرد پسرک کل هیکلش به لعنت خدا نمی ارزید بوى گند فخر از چند فرسخى اش به مشام میرسید از لحظه اول که چشمم به او خورد احساس کردم نشناخته از او متنفرم ، حسى مرا از او میترساند ، بعد از کلى عشق بازى با صنم و دست مالى کردنش هیکل منحوسش به من نزدیک کرد نفس هایش به صورتم میخورد
_ دخى تو خیلى دافى اوووووف چه هیکلى !!
و باز من حالم از تمام ه*و*س هاى مردانه به هم خورد
_ اون دخى که تا الان داشتى باهاش لاس میزدى داف تر نبود یارو؟!
لبخند چرک و چندشى زد و دندان هاى اسبى اش را به نمایش گزاشت و در دل فقط سوالى در ذهنم نقش بست( این یارو این همه پول خرج تیپش کرده چرا یک فکرى به حال این دندون ها بیریختش نمیکنه؟؟!) و بعد خودم از فکر خودم خنده ام گرفت و او هم که بى خبر از سوال ذهن من بود خنده ام را به حساب خوشبختى از آشنایی اش گزاشت
_ آمارتو دارم یلدا کمربند مشکى ، رو تخت کمر بندت چه رنگیه؟
و من اینبار چنان حالم به هم خورد که رویم را برگرداندم که صحنه عق زدنم را نبیند.
_ آمارمو اشتباه دارى جوجه فکلى ، اگه درست بود میدونستى من آشغالا مثل تو رو نگاهم نمیکنم
نگاهش مملو از خشم شد انگار شعله هاى ه*و*سش به ناگاه در هوا منجمد شد.
_ بالاخره یک بدبخت جنوب شهرى واسه گزروندن امورات زندگى گاهى اضافه کارى بره دیگه
_ هه ، این بدبخت جنوب شهرى زمینا رو طى بکشه بهتره که بو گند تو رو با اون ترکیب دندونات تحمل کنه ، راستى رو دکتر دندونپزشکت ١ تجدید نظر کن خرِ شِرِک عزیز
نمیفهمممم
نیشخند معنا دارى میزند و صفحه مانیتورش را سمت من میچرخاند ، فیلمى که نمایش داده میشود صحنه به صحنه خارج شدن من با آن ماشین لعنتى است از سکوتم استفاده میکند
_ هنوزم نفهمیدى این دختر توى فیلم دوربین هاى امنیتى کیه ؟ خوب بزار بیشتر کمکت کنم
و بعد از داخل یک کیسه پلاستیکى کیف و مدارکم را در می آورد و جلویم مى اندازد ، چه چیزى براى گفتن دارم؟
_ اگه کافى نیست نگهبانم هست که شهادت بده؟ البته چند تا از دوستاتم هستن که حرفها جالبى دارن ، الانم جرم خودتو سنگین تر نکن اسم و آدرس همکاراتو بده و بگو دلار ها کجاست؟
_ دلار ؟!! آقا من به همکاراتونم گفتم نمیدونم راجب چى حرف میزنین
_ دختر به من میخوره احمق باشم ؟! ماشینو که ل*خ*ت کردین و ازش ١ لاشه که فقط به درد اسقاطى میخوره باقى نزاشتین اون همه دلار رو کجا بردى؟
_ به خدا فقط ١ شوخى بود من دست به چیزى نزدم اصلا زنگ بزنید آرمین اون میدونه اون شاهده
_ آرمین اولادى؟
_ بله بله
_ آدرس شما رو ایشون در اختیارمون گذاشتن و شاهد خارج شدن ناگهانى شما از میهمانى بودند
جا خورده بودم میدانستم آرمین آدم درستى نیست ولى تا این حدش را باور نمیکردم این چه بازى بود؟! چه اتفاقى در حال وقوع بود هر ثانیه همه چیز بدتر میشد
_ خانم افسرى متاسفانه یا خوشبختانه شما دزد ناشى هستین متوجه نشدین کیف پولتون داخل اتومبیل افتاده ، البته از کسى که مواد مصرف میکنه بیشتر از این نمیشه انتظار داشت

مواد؟! این مرد چه میگفت؟!
_ باید اضافه کنم که اون بسته کوکایین داخل کیف پولتون هم به جرمتون اضافه میشه پس بهتره هرچه سریعتر همکاراتون رو معرفى کنین
خیلى عصبى و مشوش بودم موقع حرف زدن لکنت میگرفتم باید حرف میزدم من بد بودم اما نه تا این حد؟! حق من این نبود
_ آقا اینا همش توطئه است من فقط با صاحب اون ماشین ١ مشاجره لفظى داشتم به خدا به جون خودم فقط میخواستم حالشو بگیرم دنبال ماشینش بگرده اصلا اینا همش نقشه آرمین بود
_ صاحب ماشین ادعا میکنند شما رو اصلا نمیشناسن فقط توى مهمونى از دور دیدنتون

صدایم را بى اختیار کمى بالا بردم
_ دروغ میگه مرتیکه عقده اى اینا همش نقشه اشه اون آرمین آدم فروش هم خریده
_ بهتره آروم بشینى سر جات اینجا جاى صدا بلند کردن نیست اونم واسه متهمى مثل شما
بعد رو به سرباز جلوى در گفت که صاحب اتومبیل را به داخل اتاق هدایت کند، خودم را آماده کرده بودم یک سیلى حواله صورت بدترکیب شروین کنم مشتم را گره کرده بودم ناخن هاى بلندم در کف دستم بدجور فرو میرفت در که باز شد از جایم بلند شدم ، جوانى آراسته ولى عصبى وارد اتاق شد .
_ بفرمایید آقاى طلوعى اینم سارق اتومبیلتون
از تعجب چشمانم توان پلک زدن نداشت ،
_ خانم ادعا دارن با شما مشاجره لغظى داشتن و شما براشون نقشه کشیدین که تلافى کنین

نه! نه! من این پسر را نه دیده بودم نه میشناختم ، مرد جوان خیره به من با نفرت گفت:
_من با این پاپتى هم کلام نشدم تا این لحظه
پاپتى؟؟؟! به چه حقى اینگونه شخصیت و هویتم را لگدمال میکرد ولى باید خود دار میبودم
_ نه من این آقا رو نگفتم شروین ، شروینِ ، نمیدونم فامیلیش چیه من اونو میگم ماشین ماله اون بود
مرد عصبى سمتم یورش آورد
_ ببین دختره ى عوضى ماشینمو که نابود کردى اون کیف و دلاراش از اموال پدر زنمه مطمئن باش نابودت میکنه اگه ظرف ٢۴ ساعت پسش ندى
نمیدانم آن نیشخند مسخره ام و آن جمله لعنتى در آن لحظات چگونه وارد ماجرا شد؟!
_ پدر زنت میدونه با ماشین و پولاش میرى مهمونى آنچنانى لاى کلى دختر پاپتى مثل من ؟!
کم مانده بود که دندانهایم را در دهانم خورد کند که صداى بازپرس جفتمان را به سکوت و سکون وا داشت.
_ تمومش کنین حداقل اینجا خجالت بکشید و از کثافت کاریاتون با افتخار حرف نزنید
(٣)=>
نمیدانم چه قدر صحبت ها و سوال هاى مکررشان ادامه پیدا کرد دیگر نه گوش هایم میشنید نه زبانم یارى دفاع از خود را میدید من قربانى انتقام کثیف شروین و طمع آرمین بى همه چیز شده بودم ، آوارى که بر سرم خراب شده بود نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود ، حکم بازداشتم مرا دستبند به دست راهى بازداشتگاه میکرد عمه در راهرو ضجه میزد نفرینم میکرد و در عین حال به مامورها التماس میکرد ، میدانستم قطعا این اتفاق او را دق خواهد داد لحظه اى ایستادم و نگاهش کردم با صدایى بى جان با همه قدرتم صدایش کردم:
_ عمه !!!!!
نزدیکم شد ،
_ به امام رضایى که شفاتو ازش گرفتم و تا حالا قسم نخوردم قسم من بى گ*ن*ا*هم همش دروغه من دزد نیستم ،
باز نگاهش شد همان پرى مهربان قصه شانه هایم را با دو دست گرفت زل زد در چشمانم،
_ منم به چشمات قسم میخورم نمیزارم اینجا بمونى تا من زنده ام نمیزارم یلدامو تباه کنن مطمئن باش قوى باش همه کس و همه امیدم
عمه قسم خورد ولى مغزم فریاد میزد از دست یک زن تنها و بى پناه چه کارى براى نجات من از این گرداب بر مى آید؟!!
بى هیچ اعتراضى راهى بازداشتگاه شدم تاریک و نمور ، جمعى از چند دختر جوان زنهاى معتاد و خلافکار با ظاهر هاى منزجر کننده از من استقبال کردند،
در که بسته شد روى زانو جسمم به زمین افتاد
واى خدایا خدایا خدایاااااااا !!
این اولین بار بود بعد از دیدن مادرم در آغوش برهنه آن الدنگ خدا را صدا میزدم ، حق من این نبود این همه سال بدبختى بس نبود؟؟ تحمل این یکى از توان یلدا خارج بود
بى توجه به جمع اتاقک بغضم سرباز کرد انگار تازه فهمیده بودم چه بلایى سر خودم آورده بودم
_ آى خدااااا خدااااا جز تو به کى بگم بى گ*ن*ا*هم که باور کنه ؟؟؟؟؟؟ خدایا من بدم من ظلم کردم اما فقط به خودم و با خودم من دزد نبودم آى خدا کجایى ؟؟؟ چرا اینقدر ازم دورى؟؟؟؟ خدایا جنگ من و تو کى شروع شد که ١ ضرب دارى تو این زندگى بهم میزنى ؟؟؟؟؟ تو کجاااایى کجاست اون عادل راحم رائف؟؟! راحتم کن امشب تمامش کن

تمام بدنم غرق عرق سرد بود گلویم میسوخت دستانم میلرزید گاه گُر میگرفتم و گاه از سرما لرز به جانم مى افتاد و دندانهایم روى هم ضرب میگرفتند سرم و واى از سرم که چون کوه آتشفشان فوران کرده بود و تمام وجودم را نابود میکرد چشمانم به زور باز میشد کم کم احساس میکردم تمام مشاعیرم از کار مى افتادند.
من در باغ گیلاس کودکى بودم که چونان یک بچه غزال خرامان خرامان میدویدم سبک بودم ناگهان زمین باز میشد و قصد بلعیدنم را داشت آسمان تیره میشد و درخت هاى گیلاس جاى خود را با خار بوته عوض میکردند و در لحظه ى سقوط دستى مرا از پشت میگرفت و…
من در دنیاى دیگرى بودم نمیدانم چند ساعت و چند روز در آن شرایط به سر بردم . نمیدانستم این شوک آنقدر بزرگ است که چنین مرا تا مرز مرگ پیش برده است،
***
چشمانم را به سختى باز میکنم نور سفیدى مجبورم میکند که دوباره چشم بر هم بگزارم ، خدایا کاب*و*س بود ؟! نه مطمئنم دوباره که چشم باز کنم اسیر آن بازى کثیف میشوم نه نمیخواهم چشمانم باز سقف بازداشتگاه را ببیند پس چرا نمردم؟ خدا حتى من را لایق مردن هم نمیدانست؟!
با ترس و استرس گوشه چشمم را کمى باز میکنم گوشهایم کمى هشیار تر از سایر اعضاى بدنم شده اند
_ دکتر به هوش داره میاد انگار
صداى بم مردى را میشنوم
_ اتاقو خلوت کنین همه بیرون
جز نور سفید چیزى نمیبینم و دوباره سعى میکنم تار میبینم ، هیبت مردى مشکى پوش درست رو به رویم مرا وادار به تلاش و تلاش میکند کم کم تصویر واضح تر میشود ، این غول زیباى جذاب عزرائیل است؟! تنها چیزى که از تصویرش در ذهنم ماند هیبت و زیبایى است ، باز ناخود آگاه چشمانم بسته میشود
باز همان صداى بم
_ پرى خانم بیا عزیزم بیا بس کن گریه و ماتممو چشم هاى عسلى دوباره باز شد برات
صداى هیاهو و خدا و خدا کردن زنى را میشنوم خودش است عمه پروینم تنها کسِ دلِ بى کسم …
قربان صدقه میرود به پرستارها التماس میکند نوازشم میکند دلم میخواست قدرت داشتم در آغوشش بکشم پیشانیم را میب*و*سد
_ تو که منو کشتى مردم این ١ هفته مردم خدایا شکرت خدایا هزار مرتبه شکر

پر از سوالم و ناتوان از پرسیدن براى دلخوشى اش لبخندى کمرنگ میزنم و چشمانم را به سختى کمى باز میکنم …
(۴)=>
کاملا که به هوش آمدم و هوشیار شدم احساس سنگینى در دستم دارم. واى خداى من حتما دستم را با دستبند به تخت وصل کرده اند حتما چون حالم بد شده از بازداشتگاه به بیمارستان منتقل شدم سرم را به سمت دستم چرخاندم خبرى از دستبند نبود و در عوض سوزن سرم را رو دستم دیدم ولى باز هم از فکر و عذاب راحت نشدم
_ منو کى میبرن عمه ؟
عرق پیشانى ام را با دستمال پاک میکند
_ کجا عزیزم؟
_ بازداشتگاه
لبش را گزید دستم را میان دستانش گرفت
_ دیگه بهش فکر نکن تموم شد فکر کن یه خواب بد بود که تموم شده
_ قول میدم دیگه حالم بد نشه بهم بگو ، بگو دیگه پذیرفتم که قدرت مردنم ندارم و باید زنده بمونم و درد بکشم
چشمانش پر از اشک شد
_ قسم خوردم که نزارم تباهت کنن پاى قسمم وایسادم خدا باز هم به ما لطف کرد به منه بنده گ*ن*ا*هکار یلدامو بخشید و معجزه کرد
از حرفهایش سر در نمى آوردم هرچه بیشتر میگفت گیج تر میشدم فهمیدم که از تب بالا بعد از تشنج به کما رفته بودم و در طول اون روزها توسط یک وکیلِ قَدَر تبرئه شده بودم حتى کار به دادگاه هم نکشیده بود، واقعا یک معجزه بود اما پشت این معجزه داستان ها و اتفاق هاى بسیارى پنهان شده بود…
عمه با برگه ترخیص وارد اتاق میشود خنده به لب دارد: پاشو تنبل خانم وقتشه بریم سر خونه زندگیمون
و من هنوز منتظر یک خبر بد و بازگشتم به اتاقک اسارت هستم با نگرانى از جایم بلند شدم عمه کمکم کرد حاضر شوم.
_ عمه ،جون من بگو اون وکیل رو از کجا پیدا کردى ؟ جریان چیه ؟ نکنه یه مریضى لا علاج دارم و دم مرگم ، که دلشون سوخت و آزادم کردن
_ واى دور از جونت دختر یکم صبر کن دندون رو جیگر بزار میفهمى

به ناچار تسلیم شدم و اطاعت کردم درست همانند کودکى هایم که همیشه مثل جوجه اردک دنبالش راه مى افتادم ، جلوى درب بیمارستان که رسیدیم عمه با چهره اى بشاش توقف کرد ودر آنى هیبت عزرائیل زیباى من دوباره ظاهر شد، حتما این دفعه آمده بود که کارم را تمام کند نزدیک تر که شد حال دقیق تر قابل بررسى بود چشمهایم را باز و بسته کردم که دقیق تر ببینم خودش بود همان مرد سیاه پوش که در لحظه به هوش آمدن دیده بودم باز هم سرتاسر مشکى پوشیده بود ، هیکل بسیار قوى و ورزیده اى داشت واقعا همان تشبیه غول مناسب قد و بالایش بود پوستى گندمى با موهاى پر و کمى حالت دار مشکى صورتش در عین معمولى بودن اجزا گیرایى و جدیت خاصى داشت لبخند موقر و پر ابهتى هم لبهایش را زیبا تر نشان میداد ، باز همان صداى بم و جذاب مردانه در گوشم طنین انداز شد ولى مخاطبش عمه بود نه من:
_ خیالت راحت شد ؟ اینم دخترت صحیح و سالم ، دیگه بریم خونه ؟
نمیدانم چرا عمه تا این حد با عشق او را نگاه میکند ته نگاهش شبیه همان نگاهى است که همیشه به من دارد:
_ الهى خیر ببینى مادر الهى خدا جواب این همه محبت و زحمت این چندوقتتو بده که خوده خدا میدونه من عاجزم از جبرانش

اخم میکند و سر تکان میدهد
_ شما جبران کردین این حرفها رو دیگه نشنوما
و بعد در آنى نگاه مهربان و لبخندش از چهره اش رخت میبندد و به من چشم میدوزد
_ سلام دادن خیلى انرژى ازت میگیره؟
و من هنوز گیج و گنگ مانده سلامى به آرامى میدهم و با چشمانى غرق در علامت سوال به عمه چشم میدوزم عمه هم که با عشق فقط قد و بالاى غول جذاب را رصد میکند و بالاخره نیم نگاهى به من هم می اندازد و میفهمد که وقت معرفى است
_ یلدا جون ایشون آقاى نامدار هستند کسى که وکیل برات گرفت و همه کار واسه تموم شدن اون جریان کرد خیلى بهشون مدیونیم
خیلى سرد رو به نامدار میپرسم : چرا به ما لطف کردى ؟ اصلا کى هستى؟
عمه به پهلویم میزند و لبش را گاز میگیرد و نامدار هم که اصلا انگار حرف مرا نشنیده است بى توجه رو به عمه میکند و او را به سمت اتومبیلش هدایت میکند با دیدن ماشینش که درست شبیه خودش غول است جا میخورم در دل میگویم این ماشینه یا کشتى؟!! دست کم یک میلیاردى میرزه
صحبت هاى بین عمه و نامدار برایم مهم نیست و نمیشنوم من فقط درگیر علامت سوال هایم هستم،
درب عقب ماشین را براى من و عمه باز کرد وقتى سوار شدیم متوجه شدم مرد میانسالى با لباس رسمى پشت فرمان است که هول میشود و از نامدار به خاطر پیاده نشدن عذر میخواهد و نامدار با علامت دست به او دستور میدهد که پیاده نشود و سپس خودش در کنار راننده نشست و درب را به آرامى بست ، طبق عادت همیشگى ام در صندلى ولو میشوم و پاهایم را از زانو به پشت صندلى جلویى ام که صندلى راننده است تکیه میدهم ،حتى اینبار که سوار همچین ماشین گران قیمتى شده ام این عادت مسخره را فراموش نمیکنم، شال مشکى نازکم را روى صورتم انداختم وقتى آرایش نداشتم حس بدى داشتم از دیده شدن صورت بى رنگ و لعابم و افشاى ضعیف بودنم، از زیر شال چون نازک بود همه چیز را میدیدم
نامدار کمى متمایل به صندلى عقب هیکل گنده اش را تکان داد و به من با یک نگاه متعجب توام با تاسف و تحقیر خیره شد
عمه هم حتما متوجه
نگاهش شد که دوباره به پهلویم زد
_ یلدا ، یلدا جان پاشو درست بشین اگه حالت خوب نیست سرتو بزار رو پاى من
و باز صداى نامدار بهت زده ام میکند:
_پروین جان فعلا کارى نداشته باش بزار راحت باشه تازه مرخص شده وقتش نیست
وقت چى؟! از چه چیزى این ناشناس گنده حرف میزد؟ بعد هم پروین جان را از کجا آورد؟؟ چه قدر صمیمى حرف میزد ، خدایا چرا کسى به من نمیگوید این مرد وسط زندگى من از کدام چراغ جادو ظاهر شده است؟!
_ آخه آقا من میدونم شما حساسى رو این قضایا
_ گفتم که الان زوده کم کم درست میشه یعنى باید درست بشه
منظورش از درست شدن من بودم ؟! حیف که هنوز بى حال و رمق بودم واگرنه حقش بود بگویم تو رو سنَنَه یارو ؟! عمت خرابه باید درست شه، ولى ترجیح دادم خودم را به خواب بزنم تا شاید حداقل چیزى دستگیرم شود ولى از شانس بسیار خوب همیشگى ام هر دو سکوت را اینبار انتخاب میکنند حدود نیم ساعت بعد ماشین متوقف میشود اینبار در را راننده براى ما باز میکند ولى نامدار خودش زودتر پیاده میشود، جلوى درب خانه خودمان بودیم و من براى اولین بار حس میکنم عاشق این خانه ام …
راننده سریع از صندوق ماشین کیسه هاى مواد غذایى را خارج میکند و ازعمه کلید را میگیرد که آن ها را داخل ببرد عمه شرمزده رو به نامدار تشکر میکند:
_ اى بابا پسرم این کار ها رو چرا میکنى
نامدار باز اخم میکند و سر تکان میدهد
_ داروها رو حتما طبق دستور بهش بدین ، فعلا هم اینجا باشین تا کارا رو درست کنم دیگه سفارش نمیکنم پروین جان چون خیالم ازت راحته
_ چشم چشم ، نهار نمیاى پیشم باشى؟؟
یا خدا عمه چه گرم گرفته بود !!! اگر سرى قبل پسرم خطابش نمیکرد یقین نمیکردم که دوست پسرش است
غول محترم لبخند شیرینى زد و گفت: امروز خیلى کار دارم فردا حتما میام دلم لک زده واسه فسنجونات
عمه هم که ضعف کرد براى شیرین زبانى گنده بک مذکور و خلاصه دل از هم کندن و بعد از روب*و*سى و در آغوش کشیدن هم نامدار عزم رفتن کرد دوباره چند ثانیه با آن نگاه شماتت بار به من خیره شد انگشت اشاره اش را به علامت هشدار به سمتم گرفت و خیلى جدى و محکم گفت: _تووووووووو ،
عمه را جانم و شما خطاب میکرد و من فقط تو بودم؟!!
و بعد از آن توى غلیظى که نثارم کرد کمى آرام تر ولى با همان جدیت ادامه داد:
_ آدم باش
و بعد سوار شد و در را بست حرصم گرفته بود خواستم فریاد بزنم حیوون باباته که آدم شه ولى باباشم مثل عمه اش بخشیدم و باز نمیدانم چرا در مقابلش کوتاه آمدم ؟!
نامدار رفت و کوهى نگفته براى من جا گزاشت عمه هم که تا شب یا فرار کرد یا دو پهلو حرف زد حسابى کلافه شده بودم فقط این دستگیرم شده بود که افى شهادت داده است که مواد را آرمین در کیفم گزاشته است ، و اینکه عمه از نوزادى پرستار معین نامدار یا همان غول جذاب بوده است…
(۵)=>

فرداى آن روز هنوز سر درد داشتم و بدنم سست بود، افى که از عمه شنیده بودم به خاطر مریضى مادرش مجبور شده به شهرستان برگردد مدام زنگ میزد و جواب نمیدادم ،نمیدانم چرا از عالم و آدم شاکى بودم حتى از خودم و حماقتم …
عمه از صبح در آشپزخانه مشغول بود و سر و صدا راه انداخته بود سر ساعت هم داروهایم را مى آورد و سریع میرفت که سوال پیچش نکنم ،
بالاخره از جایم بلند شدم و جرأت پیدا کردم یلداى احمق را در آینه ببینم همان دختر بچه دبیرستانى چند سال پیش شده بودم ساده ساده …
بدبختى و ضعف در چهره ام فریاد میزد و من از این یلداى واقعى میترسیدم اما اصلا آن روز دست و دلم به آرایش کردن نمیرفت…
لباسم را عوض کردم یک نیم تنه و لگ اسپورت طوسى پوشیدم و موهایم را شانه زدم و نیمه بلندش را روى صورتم ریختم حداقل یکى از چشمانم زیر موهایم پنهان میشد ، چشمانم را اصلا دوست نداشتم نه رنگ چشمان مادرم بود نه پدرم ولى عمه عجیب عاشق چشمانم بود ،جلوى آینه چند تا عکس گرفتم که در صفحه اینستاگرامم بگزارم که همه بفهمند حالم خوب است و خلاص شدم نمیخواستم دشمن شاد شوم ، بعد از تماشاى عکسها خودم دلم براى خودم سوخت در این یک هفته انگار نصف شده بودم،
صداى زنگ خانه که بلند شد جیغ عمه هم روى هوا رفت
_ اومد اومد
عمه دیوانه شده بود؟! کى قرار بود بیاید؟ واى یکدفعه همه چیز در ذهنم با هم جرقه زد ، نهارامروز و فسنجان!!!!!!!! غول جذاب !!!
چرا یادم نبود؟! واى من اصلا حوصله این آدم و نگاه تحقیر آمیزش را نداشتم ،
غرق در همین افکار بودم که صدایش را شنیدم که با عمه سلام و احوال پرسى میکرد سریع پریدم رو ى تختم و پتو را روى سرم کشیدم و گوش هایم را تیز کردم
_ آقا از صبح همش صداى بچه گیت که تند تند صدام میکردى پرى ما پرى ما تو گوشمه
با صداى نسبتا بلندى خندید
_ اى جونم پرى مامى خودم
اه اه کم کم حالت تهوع از ابراز عشق این دو نفر داشت بهم دست میداد
_ محال بود فسنجون درست کنم و یادت نکنم
_ بى معرفت تو بدون من چه طورى دلت میومد اصلا فسنجون درست کنى؟
_ اى مادر آخه یلدا هم عاشق فسنجونه خودشم که آشپزى بلد نیست
_ همین کارا رو کردى این دختر اینقدر بد و وقیحه
مردتیکه بى چاک و دهن !!!وقیح اون یکى عمه اته نکبت از دیروز داره هرچى لایقه خاندانشه بار من میکنه
_ کجاست حالا؟
دلم میخواست جاى عمه جواب بدم که سر قبر باباتم به تو چه من کجام ؟!!!
عمه جواب داد:
_ از صبح بیرون نیومده خیلى لاجون و بى حاله داروها و صبحونشم به زور خورد
_ خوب میشه یکم طول میکشه
_ نمیدونم خدا باید بخواد این دختر خیلى بدقلقه شانسم که نداشته از اول زندگیش ، با همه جنگ داره حتى با خودش و سرنوشتش میترسم این اتفاق …
_ از هیچى دیگه نترس باشه؟
یکى نبود به عمه بگوید به چه حقى در مورد من و سرنوشتم با این غول مشورت میکنى؟! به درک که قبلا پرستارش بودى به درک که کمکم کرده خلاص شوم ، کلا آدم قدر دانى نبودم چون قدرى نداشتم در تمام عمرم که قدر دان باشم ، من مهم بودن را بلد نبودم من فقط براى عمه تنها و زحمت کشم مهم بودم ، روزى که مادرم را کنار یک مرد دیدم که پدرم نبود فهمیدم مهم نیستم روزى که مرا گزاشت و رفت ، تمام روزهایى که پدر بدبختم انتقام همه بدبختى و زن خیانتکارش را با بى مهرى و فحش و کتک از من میگرفت فهمیدم …
واى یلدا باز عزاى بدبختى ات را گرفتى ؟! تمامش کن یک هفته پیش نزدیک بود همه عمرت را در زندان بگزرانى !! از اینکه نجات پیدا کرده بودم نفس راحتى کشیدم و دلم خواست خدا را مثل عمه شکر کنم ولى مگر با خدا قهر نبودم؟!
درب اتاق که باز شد مطمئن بودم عمه براى بیرون آوردنم از اتاق آمده است فتواییه صادر کند چشمانم را محکم تر بستم و خودم را در نقش خواب عمیق غرق کردم
_ یلدا خانم یلداى عمه پاشو آقا نامدار اومده
در دل جوابش را دادم : بره به درک به من چه که اومده
ولى آدم در خواب که جواب نمیدهد
_ دخترم کسل میشى همش بخوابیا
باز هم جوابى نشنید ، حس کردم نزدیک میشود کنارم روى تخت نشست و پتو را به آرامى از صورتم کنار زد و صورتم را نوازش کرد
_ بیدار نمیشى ؟
از اصرارش حسابى کلافه بودم ، بوى عطر تلخ و خاصى ناگهان مشامم را نوازش کرد و عمه کمکم کرد که بفهمم این بوى دلنواز از کجاست
_ آقا چرا بیدار نمیشه نکنه دوباره بیهوش شده ؟
( واى عجب غول پر رویى تو اتاق من چى کار داره؟؟)
_ نگران نباش بیهوش نیست ، کسى که ١٠ دقیقه پیش عکس توى اینستاگرامش شِیر کرده نمیتونه خیلى هم خوابش عمیق باشه
( اى لعنت توى روحت اینو از کجا میدونست؟؟!! عمه عمه عمه آمار همه چیمو به این دادى)
باز هم ادامه داد:
_ کسى که خودشو به خواب زده رو نمیشه بیدار کرد بزار فعلا بخوابه بالاخره میفهمه باید از خواب خرگوشى کل زندگیش دل بکنه
( این چرا همش با متلک هاى تحقیر آمیز منو به توپ میبنده ؟! بالاخره نفهمیدم این با این طرز فکرش در مورد من چرا ک
مکم کرده؟؟؟؟)
عمه که نا امید شده بود از کنارم بلند شد چند دقیقه بعد حس کردم از اتاق خارج شدند مطمئن که شدم از جایم بلند شدم و سریع گوشى ام را از زیر بالش بیرون کشیدم و صفحه اینستاگرامم را چک کردم زیر عکسم پر بود از پیغام که همه از دوستان و آشنایان فضاى مجازى و واقعى زندگى ام بودند تنها یک پیام توجهم را جلب کرد که مربوط به یک صفحه قفل شده بود که عکس صفحه اش هم نام خدا بود.
_ و چه قدر دیر میفهمیم که “زندگى” همین روزهاییست که منتظر “گذشتنش “هستیم
اولین پیام فلسفى و معنا دار صفحه ام تا به حال بود و برایم جالب بود که چه کسى با چه هدفى این پیام را گزاشته است؟!
هرچه گشتم صفحه غول جذاب را پیدا نکردم ، اما مطمئن بودم این پیام نمیتواند از طرف او باشد صفحه من که قفل نبود فکر کردم حتما فقط یک نگاه به صفحه ام ، انداخته است کم کم احساس ضعف همراه با سرگیجه به سراغم آمده بود هنوز حال جسمیم درست و میزان نبود ، از اتاق ماندن هم کلافه شده بودم باید دستشویى میرفتم با خودم فکر کردم که چرا باید در خانه خودم راحت نباشم؟!
دل به دریا زدم و از اتاق خارج شدم و سعى کردم کاملا سرد و عادى برخورد کنم
عمه در آشپزخانه بود و نامدار روى کاناپه هم زمان که سرش در لب تاپش بود قهوه اش را مینوشید با اینکه مطمئن بودم متوجه حضورم شده است حتى به خودش زحمت نداد سرش را بالا بیاورد روبه رویش ایستادم با صداى رسا سلام دادم باز هم نگاهم نکرد و به یک سلام سرد اکتفا کرد ، ( این دیگه عجب آدمیه وقتشه مثل خودش رفتار کنم)
_ سر بلند کردن و نگاه کردن به کسى که احترام بهتون گزاشته این قدر انرژى ازت میگیره؟

باز هم بى اعتنا زل زد به صفحه مانیتور و جرعه دیگر از فنجانش نوشید،
_ لباس مناسب تر بپوش وقتى من اینجام لطفا
( اوهوک امل خاک تو سر فقط مونده بودم تو نظر بدى چى بپوشم)
دقیقا مثل خودش بى تفاوت از شنیدن حرفش سوت زنان سمت آشپزخانه رفتم ، عمه با دیدن من شبیه برق گرفته ها به صورت خودش زد و گفت:
_ خاک به سرم این چیه پوشیدى؟
_ لباسه عمه خانم لباااااس
_ این ١ تیکه پارچه لباسه؟!
_ مگه همیشه جز این میپوشیدم؟!
_ همیشه با الان فرق نداره ؟ معین اینجاست
با صداى بلند خندیدم
_ مگه من همیشه جلو مرد جماعت چادر سفید گل گلى سر میکردم؟
_ میدونى معین نامدار کیه دختر؟!
_ هرکى هست واسم مهم نیست فقط میخوام بدونم جریان حضور یهوییش تو زندگى ما و خونمون چیه؟؟
عمه در حالى که میوه ها را در ظرف میچید نگاه عصبانى اش را روانه ام کرد
_ رنگ و روت عینه گچ دیواره با این حال و احوال زارتم باید بجنگى و با من لج کنى و تلخى کنى ادب داشتى میرفتى دستشو میب*و*سیدى که نزاشت همه عمرت تو ۴ دیوارى بپوسى جا این حرفها بشین واست غذا بکشم
_ غذا بخوره تو سر اون غول گنده که فعلا شده عزیز کرده این خونه میل ندارم
دروغ گفتم باز لج کردم باز جنگیدم اصلا پشیمان شدم که از اتاق بیرون آمدم حالا براى لباس پوشیدن هم باید به صد نفر جواب پس میدادم با حرص از آشپزخانه خارج شدم و سمت اتاقم با قدم هاى تند راهى شدم که ناگهان پرده اى سیاه جلوى چشمانم را گرفت و سرم مثل گوى گردان چرخید و چرخید دنیا در حال سقوط بود یا من ؟!
نفهمیدم چه شد که نقش بر زمین شدم و…
(۶)=> این مرد امشب میمیرد
من کودکى ضعیف و بى پناه محتاج یک دل سیر آغوش پدر ، هواى دلم گرم شده است ، کنار یک حوض بزرگ پر از ماهى پدرم مرا در آغوش گرفته است و موهاى بلندم را نوازش میکند چه قدر آرامم!!! نگاهش میکنم صورتش شبیه پدرم نیست اما بوى پدر بودن میدهد ، افسوس و افسوس که تنها یک خواب کوتاه و یک رویاى شیرین است و من با سوزش شدید رگ دستم که حال پذیراى سوزن سرم است بیدار میشوم ، روى تختم هستم صداى گریه عمه نگاه عب*و*س معین که در حال تنظیم درجه سرم است از اینکه به یاد مى آورم غش کرده ام از خودم خجالت میکشم و دلخورم…
_ آقا فشارش اومد بالا ؟
_ عزیزمممم اینقدر نگران نباش بدنش هنوز ضعف داره طبیعیه این حالت الان واسش
سَرم را که چرخاندم دلم براى صورت گریان عمه سوخت واقعا تا کى و کجا این زن باید ستم کش من میبود و مثل شمع برایم میسوخت با همه توان جمع شده ام خواستم چیزى بگویم که کمى خیالش راحت شود
_ خوبم فقط سرم گیج رفت

_ آره واقعا خیلى خوبى تو آخر منو میکشى فشارت با فشار مرده ٢ نمره فرق داشت لجباز غد کله خراب
( جلوى این غول کمتر بارم کن آخه عمه )
قبل از اینکه حرفى بزنم نامدار تصمیم به آرام کردن عمه گرفت:
_ فعلا که نمرده پرى ما فقط فهمیده که هر وقت لج کنه غذا نخوره به جاش مجبور میشه سرم بزنه شما خودتم الان وضعیتت خوب نیست اینقدر به خودت فشار نیار
( اه اصلا حوصله درس دادن تو رو ندارم غول عنق)
تلفنش که زنگ خورد خیلى راحت بدون توجه به من لبه تختم نشست و مشغول صحبت شد انگار یکى از زیر دستانش بود که راجب بورس آن روز توضیح میداد و نامدار هم به صحه صدر گوش میداد و گه گاه سوال میپرسیدعمه هم براى گرفتن آب میوه از اتاق خارج شد از فرصت استفاده کردم و زیر چشمى و با توجه به صورتش دقیق شدم
استخوان هاى برجسته و تراشیده خوش فرم جمجمه اش خیلى با صلابت نشانش میداد با ته ریش آنکارد شده ، بینى اش با اینکه کوچک و سر بالا نبود اما کاملا خوش فرم و مردانه بود چشم هاى مشکى درشت کمى گود رفته که در عین بى حالى خیلى نافذ بود ابروهاى پر و مشکى کشیده رو به بالا و خشنى داشت که علت اصلى چهره عب*و*سش فرم ابروهاى دائم الاخمش بود مطمئن بودم حسابى اهل ورزش است با وجود درشت اندام بودن اما همه عضلاتش ورزیده و کار شده بود با خودم فکر کردم که این غول حتما ٣١ یا ٣٢ ساله باید باشد
در طول صحبتش متوجه شدم که عادت دارد مدام پنجه لاى موهایش بکشد ، چشمانم خسته شد از دقت زیاد و سعى کردم کمى آن ها را ببندم اما نمیدانم چه شد که نا خود آگاه چشم گشودم شاید سنگینى نگاهش را حس کرده بودم چند لحظه بعد خداحافظى کرد و تلفنش را کنار گزاشت و همانطور که نگاه سنگینش روى صورتم بود خیلى آرام پرسید: خوبى؟

( مهربون شده چرا؟ )
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و رو برگرداندم چند ثانیه اى نگذشته بود که عمه با آب میوه وارد اتاق شد و جایش را با معین عوض کرد و کمکم کرد تکیه دهم و خودش نى را در دهانم گزاشت :
_ عمه من از این لوس بازیا خوشم میاد؟! تو که میشناسیم
_ بخور این قدر حرف نزن
از این که عمه در مقابل دیگرى مثل یک بچه با من رفتار میکرد اصلا خوشحال نبودم ، تلفنم که زنگ خورد سریع سایلنتش کردم عمه که اسم افى را گوشى ام دید پرسید چرا جوابش را نمیدهم
_ حوصلشو ندارم
_ اگه افى نبود به خاطر اون مواد توى کیف پولت کارى از ما بر نمیومد گ*ن*ا*ه داره دختره به خاطر تو قید همه چیو زد تا قبل مریضى مادرشم هر روز میومد بیمارستان بهت سر میزد
_ برام مهم نیست میخواست نیاد اصلا، من فعلا نمیخوام یادم بیوفته اون دوست پسر عوضیش چه بلایى سرم آورد
حالا وقت سخنرانى غول اعظم فرا رسیده بود:
_ چه اصراریه جواب تلفن یه آدم علاف و بیخودتر از خودشو بده هرچى از این دنیاى مسخره فاصله بگیره به نفع خودشه
و الان وقت این بود که بالاخره جواب همه توهین هایش را بدهم:
_ تو به چه حقى دهنتو هى واسه گنده بار کردنه من باز میکنى؟؟!!

از خونسردى و بى توجهى اش خیلى عصبى میشدم با یک پوزخند کوتاه جوابم را داد
_ به چه حقى رو خیلى زود میفهمى بى ادب
عمه که حسابى از دست من شاکى بود مداخله کرد:
_ آقا به جان خودش زیادى زبونش تلخه واگرنه میدونه که شما بزرگترین کمک رو در حقش کردین
_ زبونشم درست میشه نگران نباش بهتره تنها باشه یکم
قبل از اینکه از اتاق خارج شود با صداى بلند تر از معمول گفتم
_ چرا بهم کمک کردى؟
همانطور که پشتش به من بود جوابم را داد:
_ به خاطر پروین خانم
_ میشه بگى چه طور بهشون ثابت شد من دزد نیستم؟!
این بار به سمتم بازگشت بعد از یک مکث طولانى پاسخى داد که به جاى رفع علامت سوال ها هزاران سوال دیگر در ذهنم متولد شد
معین _ هنوز به کسى ثابت نشده تو بى تقصیر بودى
من _ چى ؟! چرا حرف مفت میزنى پس من چه طور آزاد شدم
عمه_ یلدا این چه طرز حرف زدنته؟ آقا زحمت کشید صاحب ماشین رو راضى کرد که بیاد بگه اشتباه
کرده و خودش سوییچ ماشینو به تو داده و چون مست بوده فراموش کرده

جا خورده بودم هیچ چیز نمیفهمیدم
_ من سوییچ رو از آرمین گرفتم نه از اون!!! چه طور راضى شد اینو بگه؟!
عمه_ خسارت ماشین و دلار هاشو گرفت حتى بیشتر
من _ چرا باج دادین چرا؟! کار من نبود
نامدار که تا آن لحظه سکوت کرده بود کمى نزدیک تر شد و گفت:
_ چون حتى اگر هم مدرکى مبنى بر بى گ*ن*ا*هیت پیدا میشد خیلى زمان میبرد و تو این مدت منتقلت میکردن زندان و این زن بیچاره از غصه میمرد خودتم که اینقدر قوى و شجاعى که یک شب بازداشت از پا انداختت چه برسه به حبس.
خدایا قیمت ماشین و دلار ها خیلى بود نامدار خیلى مردى کرده بود حق داشت از بالا نگاهم کند کاش میتوانستم از او تشکر کنم ولى این غرور لعنتى این اخلاق مسخره باز مانع شد فقط حس کردم بینى ام تیر میکشد و چشمانم از اشک پر میشود این از نشانه هاى انفجار یک بغض بود سریع پتو را رو سرم کشیدم با صداى لرزان گفتم
_ میخوام تنها باشم
با صداى بسته شدن در متوجه شدم که از اتاق خارج شدند اشک هایم بى محابا صورتم را میشست در این دو روز به این باور رسیده بودم که تمام وجودم ادعاى پوچ بود و راحت فریب میخوردم وباز هم من در بازى زندگى همیشه عقب بودم …
با صداى ضربه به درب اتاق متوجه شدم زمان زیادى غرق در فکر بوده ام ، کمى به خودم آمدم و صورتم را با دستانم پاک کردم و باز در جلد یلداى همیشه بد و شاکى فرو رفتم
چند ثانیه بعد معین وارد اتاق شد اینبار هم مستقیم نگاهم نکرد و فقط به گفتن جمل سرمت تمام شده اکتفا کرد و سپس خم شد تا سوزن سرم را از دستم بیرون بکشد بوى آشنایى با عطرش در هم آمیخته بود زیر لب اسم مارک سیگارى که بویش را تشخیص داده بودم را گفتم بالاخره نگاهم کرد اما خیلى مختصر باز نگاه بر گرفت در حالى که ازپنجره اتاقم به بیرون نگاه میکرد شروع کرد
_ فعلا باید براى پاره اى از مسائل هم دیگرو تحمل کنیم نا گفته زیاد دارم پس سعى کن سریعتر سلامتى جسم و مغزتو به دست بیارى تا بتونیم حرف بزنیم
_ فقط بهم بگو کى هستى؟
_ معین نامدار
_همین ؟!
_ ٣۵ ساله از تهران کافیه؟!
داشت علنا مسخره ام میکرد !!! ولى انصافا جا خوردم اصلا ٣۵ سال به ظاهرش نمیخورد سکوتم را که دید خواست بحث را خاتمه ببخشد
_ گفتم که اول سلامتى کامل بعد حرف میزنیم. سعى کن عاقل باشى و این چند روز این زن بیچاره رو اذیت نکنى چون عواقب بدى داره واست ، خدا نگهدار
و باز هم بدون لحظه اى مکث و نیم نگاهى به من از اتاق خارج شد..
پایان قسمت ۶ این مرد امشب میمیرد
یا حق
(٧)=> قسمت هفتم این مرد امشب میمیرد
“ببخش خودت رابرایِ تمامِ راه های نرفته
برایِ تمامِ بی راه های رفته
ببخش ،بگذار احساست
قدری هوایی بخورد …
گاهی بدترین اتفاق ها
هدیه ی زمانه و روزگارند
تنها کافیست خودمان باشیم !
که خود را برای تمامی ِ این بی راه ِ رفتنمان ببخشیم
و به خودمان بیائیم
تا خدا تمامی ِ درهایى که به خیال ِ باطلمان بسته را به رویمان باز کند
تنها خودت باش و
زیبا بمان
و بگذار با دیدنت
هر رهگذر ِ ناامیدی
لبخندی بزند
رو به آسمان
و زیرِ لب بگوید :
هنوز هم می شود از نو شروع کرد … ! “
دومین پیام زیبا را همان شب قبل از خواب از همان ناشناس دریافت کردم ،به دلم نشست شاید باید واقعا خودم را میبخشیدم!!!

آنقدر ساکت و منزوى شده بودم که خودم هم میترسیدم با خودم حرف بزنم عمه بیچاره هم جز در وقت ضرورت سعى میکرد خلوتم را به هم نزند امتحان هاى آن ترم را از دست داده بودم و از اینکه باید براى همان واحد ها شهریه مجدد بپردازم خیلى ناراحت بودم بالاخره افى اینقدر تماس گرفت و پیام داد که نتوانستم جواب ندهم و طى صحبتى که داشتیم متوجه شدم آن شب اصلا مهمانى لو نرفته بود و این هم دروغ آرمین بود براى اینکه بتواند بهتر نقشه اش را عملى کند، افى هم حال و روز خوبى نداشت مادرش حالش خوب نبود و از اینکه آرمین واقعى را شناخته بود هنوز شوکه بود ولى با این حال باز هم سر به سرم گزاشت و از نامدار پرسید و هرچه گفتم دوست پسرم نیست باور نکرد!!
با هزار خواهش آدرس مغازه آرمان برادر آرمین را از افى گرفتم باید شروین را پیدا میکردم و حقش را کف دستش میگذاشتم مطمئن بودم کیف دلارها پیش اوست .
با وجود اینکه هنوز گاهى سر گیجه سراغم مى آمد و کاملا صحت پیدا نکرده بودم تصمیمم را گرفتم که براى رویارویى با شروین از خانه خارج شوم ، باید به ظاهرم میرسیدم نباید کسى میفهمید در این دوهفته یلدا خودش را خیلى باخته است غلیظ تر از همیشه آرایش کردم و سمت چپ بلند موهایم را فر ریز زدم گوشواره بزرگ پلى بوى را هم از سمت کوتاه موهایم به گوشم آویزان کردم ، رژم آنقدر قرمز بود که حس کردم از لب هایم خون میچکد
شلوار جین تنگ تیره ام را پا زدم کاپشن شمعى قرمزکوتاه همرنگ رژم که دست کش هاى ستش را هم داشتم تن کردم شال مشکى قرمزم هم عجیب با آرایش و تیپم همخوانى داشت که آن را هم براى جلوه بیشتر پشت گوشهایم زدم به آینه که خیره شدم از اینکه دوباره یلداى مورد علاقه ام را ساختم خوشحال شدم ولى با دیدن ناخن هایم که نا مرتب و بى لاک بود دلخور شدم تصمیم گرفتم سوهان کشى و لاک را شروع کنم مشغول که شدم عمه وارد اتاق شد با دیدنم شوکه شد
– کجا شال و کلاه کردى دختر؟؟؟
_ سر قبر ننه ام
_ سر قبر ننه ات هم لازم نکرده برى حالت خوب نیست هنوووز پاى چشمت با این همه بزک هم معلومه ١ سانت گود رفته
_ گیر نده میخوام برم سراغ آرمان آدرس اون شروین بى همه چیزو بگیرم برم سر وقتش ننه باباشو با هم یکى کنم دلارا دست اونه
عمه ناگهان زد روى صورت خودش
_ دِ آخه بچه کى سر به راه میشى؟ مگه ندیدى چه بلایى سرت آوردن باز میخواى برى جنگ این جماعت خدا نشناس باز میخواى شر به پا کنى
_ من دارم میرم حقمو بگیرم هنوز خیلى ها فکر میکنن من دزدم
عمه از حرص کم کم صورتش کبود شده بود
_ به ارواح خاک داداشم نمیزارم برى
اعصابم بیشتر خرد میشد وقتى این طور مانعم میشد
_ برو بیرون رو مخم نرو کار دارم خودتم بکشى میدونى که کارى رو بخوام بکنم میکنم پس جوش الکى نزن
دستش را به کمرش زد و چشمانش را ریز کرد
_ باشه یلدا باشه خودت خواستى میرم به نامدار میگما
پوزخند بلندى زدم و گفتم
_واى واى ترسیدم از اون آقا غوله برو حتما بهش بگو ببینم چه گوهى میخواد بخوره اصلا به اونچه نه اصلا میرم سراغ شروین که بتونم پول این یارو رو پس بدم که پاش از زندگیم کوتاه شه
عمه با عصبانیت و حرص از اتاق خارج شد و من هم با لاک قرمزم درگیر بودم هنوز ٢ دقیقه نگذشته بود که متوجه شدم با تلفن مشغول صحبت است ولى فقط نجوا میشنیدم و جملات واضح نبود بعد از اینکه کارم تمام شد از اتاق خارج شدم عمه که پشتش به من بود متوجه حضورم نشد و من توانستم فقط قسمتى از مکالمه اش را بشنوم
_ به نظر من هم راه حل خوبیه
_…
_ چشم چشم حرف شما همیشه متینه
_ ….
_ خدا از بزرگى کمت نکنه
( رفت آمارمو به اون غول جذاب داد باز ؟ به درک حتما اونم با اون صداى بمش گفته: پرى ما به حال خودش بزار تا خودش درس ادب رو یاد بگیره)
خودم از صداى افکار خودم خنده ام گرفت
عمه بعد از پایان مکالمه اش یک نگاه معنى دار به سر تا پایم انداخت و بى هیچ حرفى راهى اتاقش شد و من هم با فراغ بال از خانه خارج شدم،
آرمان در یک بوتیک پاساژ معروف شمال شهر کار میکرد وقتى که وارد مغازه شدم مشغول خوش و بش با دو دختر بود اما با دیدن من انگار برق به تمام وجودش وصل شد همه قدرتم را جمع کرده بودم که آدرس شروین را به دست بیاور
م
_ سلام خان داداش چه خبر از داداش کوچیکه شنیدم حبسه
جلوى دخترها قرمز شد از شنیدن حرفم و خیلى سریع آن ها را پى نخود سیاه فرستاد
_ با من چى کار دارین شماها؟! من نه ته پیازم نه سر پیاز
کیفم را روى پیشخوان مغازه اش کوبیدم و صورتم را نزدیکش کردم
_ دِ نشد دیگه تو دقیقا وسط پیازى یارو الانم اگه نمیخواى اینجا بساط پیاز داغ راه بندازم و همین شغل فکستنى هم از دست بدى آدرس اون شروین نسناسو رو کن بعدم شما رو به خیر و منو به سلامت
معلوم بود حسابى مضطرب و عصبى است
_ من به چه زبونى بگم توى اون قضیه هیچ کاره بودم؟؟!!
_ اون رفیق آشغالت داشت زندگیمو نابود میکرد باعث شد پرونده واسم درست شه الانم چى تو چنته دارى که از دادن آدرسش میترسى …
هنوز حرفم تمام نشده بود که حس کردم بازویم از فشار یک دست در حال کنده شدن است آخ بلندى گفتم و وقتى برگشتم در یک میلیمترى معین بودم
( واى این غول چراغ جادو چه طور ظاهر شد؟! عمه خدا لعنتت نکنه که واقعا باید شغلت راپورت چى میشدى )
_ آخ ولم کن
خون در چشمانش دویده بود باز نگاهى تاسف بار به سر تاپایم توام با خشم انداخت و ااصلا قصد رها کردن بازویم را نداشت
آرمان که دیگر نزدیک بود سکته کند با من من گفت:
_ آقا به جان مادرم من … من… کاریش نداشتم
خودش گیر داد من هیچى نگفتم بهش من به حرف شما و قولم عمل کردم

معین بى توجه به آرمان همانطور که بازویم در دستش بود مرا از مغازه بیرون کشید
_ آى دستمو کندى ولم کن
باز هم نه حرفى زد نه فشار دستش را کمتر کرد صدایم را تا آخرین درجه بالا بردم
_ وحشى ولم کن ولممممم کن
براى یک لحظه همه نگاه هاى آدم هاى پاساژ معطوف ما شد چشم هایش واقعا وحشتناک شده بود بالاخره به خودش زحمت داد و جمله اى تحویلم داد
_ مودب باش
و باز مرا کشان کشان تا ماشینش برد و بعد مثل یک گونى برنج انداخت صندلى عقب وخودش هم کنارم نشست و به راننده اش اشاره کرد که حرکت کند
_ روانى تو از کجا پیدات شد
باز پنجه لاى موهایش کشید و بعد از بیرون دادن نفس نسبتا عمیقى شروع کرد
_ گفته بودم عمتو اذیت نکن ؟
جوابى ندام ولى وقتى سوالش را با فریاد تکرار کرد حس کردم که اینبار آن غول بى تفاوت و سرد نیست و هر لحظه امکان دارد شکمم را بدرد
_ من اذیت نکردم اومدم حقمو بگیرم
پوزخند زد
_ فکر میکنى میتونى؟!
_ آره میتونم اگه تو عین دسته بیل ظاهر نشى سر رام
_ این دفعه دومه که تذکر میدم مودب باشى دفعه بعد تذکر نمیدم
_ خوب الان باید از تهدیدت بترسم؟! چه غلطى میتونى بکنى که…
حرفم تمام نشده بود که ضربه پشت دستش روى دهانم مزه خون را برایم به ارمغان آورد آنقدر بهت زده بودم که توان گفتن چیزى نداشتم
_ ببین بچه من الان خیلى دارم مراعات حال مریضتو میکنم واگرنه حقت خیلى بالاتر از اینه
دستمالى رو به رویم گرفت تا خون
دهانم را پاک کنم دستمال را پس زدم و رویم را به سمت پنجره برگرداندم که اشک جمع شده در چشمانم را نبیند
_ نه ازت خوشم میاد نه وقت اضافه دارم که حروم یکى مثل تو کنم قبل تر اگه یکى با تیپ و ظاهر تو رو میدیدم حتما خدا رو شکر میکردم که توى خانوادم دخترى به این وقیحى وجود نداره ولى حالا مجبورم تو رو کنارم و توى ماشینم تحمل کنم دهنتو باز نکن و هیچى نگو و گوش کن. اون زن که عمه توئه حکم مادرمو داشت ١ روزى واسه همین بعد اون همه سال که اومد سراغم نتونستم روشو زمین بزنم ولى هم خودش هم من اینو میدونیم که ۵٠٠ میلیون پولى نیست که کسى راحت به کسى ببخشه !! منم پول مفت ندارم واسه هرچى که دارم زحمت کشیدم و منطقم اجازه نمیده زحمتمو حروم لش بازى یک دختر بچه کنم ، پیدا کردن شروین زیاد طول نمیکشه واسه من با اینکه بزدل از کشور خارج شده ، ولى تا اون موقع و برگشت پولم من لطف کردم اون پولو به عمه ات قرض دادم و البته به یک تضمین براى قرض دادن این مقدار پول نیاز داشتم و طبق توافق طرفین دو برابر مبلغ رو ایشون به من سفته دادند
واى حرفهاى معین مانند پتکى روى سرم فرود آمد
با دیدن سفته ها که از جیبش در آورد باورم شد در گرداب عمیق ترى فرو رفتم دیگر از سرازیر شدم اشک هایم شرم نداشتم میان گریه عاجزانه گفتم؛
_ سفته هاى عمه امو پس بده خودم سفته میدم خودم میرم زندان
اینبار او رو بر گرداند و در حالى که سفته ها را مجدد در جیب کتش میگزاشت با لحن تمسخر آمیزى گفت:
_ به نظرت ضمانت از آدمى مثل تو چه ارزشى داره؟! حداقل پروین قابل اعتماده ، الانم میرى خونه و بیشتر از این توى کاراى من خرابکارى نمیکنى تا بتونم شروینو پیدا کنم
_ تو … تو
_ تو نه شما
_ ببین آقا ببین شما ببین بزرگوار ببین همه خوبى بیا و مردى کن سفته ها رو از من بگیر تو که دلت نمیاد پرى ماتو زندان بندازى اما منو میتونى منم تضمین میدم که شروینو پیدا کنم و پولتو پس بدم
_ اگه دخالت نکنى شروینو خودم پیدا میکنم
_ اگه پیدا نشد چى؟! تو عمه منو میندازى زندان؟!!!
_ به هر حال حساب ح
سابه ، البته یک راه حل دیگه واسه پس گرفتن سفته ها عمه ات دارى
با عجله پرسیدم : چى؟

_ فعلا میرى خونه شب میام حرف میزنیم و به نتیجه میرسیم و توافق میکنیم الانم تا رسیدن به خونه ساکت شو چون سرم درد میکنه
خدایا چرا من از چنگال بدبختى و گرفتارى رها نمیشدم؟! دلم میخواست با دستهایم نامدار را خفه کنم چشم هایش را بى خیال بسته بود و با دستش روى پایش ضرب گرفته بود و فقط خود خدا شاهد بود که آن نصف ساعت تا رسیدن به خانه من چندین بار آرزوى مرگ کردم…

پایان قسمت هفتم
بسمه تعالى
(٨)=> قسمت هشتم (این مرد امشب میمیرد)
از صداى هق هق خودم از خواب بیدار شدم ، معین آن شب نیامد، همه شب با عمه دعوا کردم به زمین و زمان فحش دادم جیغ کشیدم گلدان شکستم مشت به در و دیوار کوفتم
ولى عمه فقط بى صدا اشک ریخت و التماسم کرد آرام شوم ، از تا این حد فداکارى اش شاکى بودم از اینکه ممکن بود هر لحظه معین سفته هایش را اجرا بگزارد وحشت داشتم میدانستم پاى پول آنهم پانصد میلیون که وسط باشد برادر به برادر رحم نمیکند چه برسد به آدم خشک و ترسناکى چون معین نامدار!!!

ساعت حدودا ٣ بود که باز کاب*و*س سراغم آمد و غرق در عرق خودم بیدار شدم این بار چندم بود که از خواب میپریدم گلویم خشک خشک بود پارچ آب اتاقمم خالى شده بود به ناچار بى رمغ از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم که متوجه شدم عمه در اتاق نشیمن خوابش برده است در تراس کوچک خانه باز است پتویى آوردم و رویش کشیدم خواستم درب تراس را ببندم که متعجب دیدم درب بسته شده است!!
فکر کردم اشتباه کرده ام و حتما از اول در بسته بوده است به آشپزخانه که رفتم قبل از اینکه از وحشت جیغ بلندى بکشم معین یک دستش را جلوى دهانم گزاشت
_ هیس نترس منم
( اى بمیرى که واقعا غول چراغ جادویى مرتیکه گنده بک با این هیکل وحشتناکش تو تاریکى داشتم زهره ترک میشدم)
دستش را که برداشت تازه توانستم نفس بکشم ولى نمیدانستم چه باید بگویم خودش فهمید که یک توضیح بدهکار است
_ گفته بودم امشب میام ،تا دیر وقت یه مشکل واسم پیش اومد چون قول داده بودم اومدم ولى وقتى اومدم پروین گفت خوابى گفتم تا صبح منتظر میمونم
دوباره به یاد آوردم که در چه مخمصه اى خودم و عمه بیچاره را گرفتار کرده بودم
_گفتى ١ راه وجود داره میشه اون راهو بگى
خندید و من نمردم جز پوزخند، خنده مهربانش نصیب من هم شد!!!
_ برو بخواب صبح حرف میزنیم
_ من نمیتونم بخوابم تا آروم نشم تو هم که هى پاس میدى به بعدا
_ تو نه شما
( واى امان از کلاس ادب گزاشتنت معین)
_ ببین شما !!! انصاف داشته باش و بهم بگو تا صبح میمیرم
بى توجه به حرفهایم برگشت و از یخچال آب برداشت و یک لیوان نوشید و گفت:
_ اومده بودى آب بخورى؟
سمتش رفتم و شیشه آب را از جلویش برداشتم و بى هیچ خجالتى جرعه جرعه نوشیدم
_ لیوان !!
_ اینجورى عادت دارم
_ همه عادت هات زشته مثل خودت
( چه راحت منو زشت خطاب میکنه !!)
_ بهتر از نصفه شب سیگار کشیدنه
فکر کنم از جوابم جا خورد ولى باز به روى خودش نیاورد، نزدیکش که شده بودم از بوى سیگار خاصش فهمیدم که در تراس مشغول بوده است ،در حال خارج شدن از آشپزخانه بود که با هول گفتم:
_ خواهش میکنم بیا حرف بزنیم همین الان بعدم میتونى برى راحت تو خونت بخوابى نه روى کاناپه داغون ما
_ من وقتى میگم صبح حرف میزنیم صبح حرف میزنیم اوکى؟ عادت ندارم حرفمو عوض کنم
از آشپز خانه که خارج شد دنبالش راه افتادم خیلى راحت روى کاناپه کوچک لم داد که البته در مقابل هیکلش کوچک به نظر مى آمد ، لب تاپش را روى پایش گزاشت و مشغول شد و باز هم مثل همیشه وجود من را نادیده گرفت
_ صبح ساعت چند حرف میزنیم؟
خدایا این اولین آدمى بود که من را مجبور به کوتاه آمدن و مطیع بودن کرده بود دل خودم از مظلومیت لحن سوالم براى خودم سوخت. بعد از مکثى تقریبا طولانى جوابم را داد
_ ببین بچه من الان باید همه حواسم اینجا باشه چون کارم مهمه هر وقت کارم تموم شد میخوابم هر وقتم بیدار شدم حرف میزنیم
( واقعا ممنون از توضیح دقیق و واضحت انگار لذت میبره منو منتظر بزاره)
کلافه و نا امید به اتاقم برگشتم به عمه حسودیم شد که چه راحت غرق در خواب بود ، حسابى بى خواب شده بودم گوشى ام را برداشتم کمى خودم را سرگرم کردم ولى دست و دلم به هیچ کارى نمیرفت فقط فکر و خیال دست از سرم بر نمیداشت تا صبح در جایم غلت زدم وقتى متوجه شدم هوا روشن شده است مثل فنر از جایم پریدم در روشنى اتاق نگاهم که به آینه افتاد خجالت زده اینبار به معین حق دادم که زشت خطابم کند
١ بلوز و شلوار گشاد و بى ریخت زرد تنم بود که دیشب بعد دعوا بى حوصله پوشیده بودم آرایشمم که بعد گریه تبدیلم کرده بود به یک هیولا !!زیر چشمم تا پایین گونه هایم سیاه سیاه بود موهایم هم که ژولیده ونا مرتب!!!
کمى به سر وضعم رسیدم و سعى کردم لباس مناسب و سنگین تن کنم بلکه امروز بهانه دستش ندهم و خوشش بیاید و بیخیال سفته ها شود
یک سویى شرت و شلوار آبى نفتى تن کردم و بعد از شستن صورتم و یک آرایش سبک موهایم را به کمک هدبند بالا زدم و کلاه سویى شرت را هم روى سرم انداختم به خیال خودم خیلى نجیب و خانم به نظر مى آمدم ، بعد خیلى متین از اتاق خارج شدم جاى عمه خالى بود ولى معین با خیال راحت روى همان کاناپه کوچک خوابیده بود و کت و لب تاب و موبایل ویک کتاب و عینک هم بالاى سرش بود،
( اى خدا اینکه خوابه!!!!!)
سریع به آشپزخانه رفتم و عمه را در حال آماده کردن صبحانه یاف
تم با دیدن من سرش را پایین انداخت تا خنده اش را نبینم
_ چیه پروین سفته باز دلقک دیدى میخندى؟
_ از کى تا حالا کلاه سویى شرتتو تو خونه سرت میکنى ؟ دارى میرى کوه؟
_ نه سردم بود فقط
_ تا جایى که من میدونم تو از سرما هم بمیرى لباس پوشیدن تو خونه کلافت میکنه
_ خوب که چى؟! واسه گندى که زدى مجبورم فعلا لج این یارو گنده بک رو در نیارم وحشى دیروز زد تو دهنم بزار تموم شه و سفته هاتو بگیرم حال اینم جا میارم
_ سحر خیز شدى حالا چرا؟
_ این بچه ات عادت داشت صبحا کى بیدار شه؟ قراره بیدار شد حرف بزنیم
عمه در حالى که لقمه اى دستم داد گفت:
_ بعد اذان صبح خوابیده امروزم که جمعه است سر کار نمیره احتمالا تا ظهر خواب باشه سر و صدا نکن راحت بخوابه صبحانتو میارم اتاقت باشه؟

_ این عوضى که گفت صبح حرف میزنیم بعد کپه مرگشو تازه صبح گزاشته اَه اصلا یک کار میکنم بیدار شه
عمه امروز عجیب آرام و بى تفاوت بود و خبر از حرص و جوش خوردنش نبود
_ اگه اینکارو کنى عین عمر میشه تا چند ساعت نمیشه باهاش حرف بزنى حالا خود دانى
( خدایا عجب گیرى کردما چاره اى جز صبر ندارم)
به نشیمن که رفتم روى کاناپه سه نفره دقیقا رو به رویش نشستم و دست به سینه خیره اش شدم و با خودم گفتم تا بیدار شدنش همینجا منتظر میمانم ، موهایش نا مرتب روى صورتش ریخته بود و چهره اش را بچه سال تر کرده بود از اینکه با پیراهن و شلوار رسمى مجبور شده است بخوابد خنده ام گرفت
(کاش یه شلوار کردى از بقچه عمه پیدا میکردم بهش میدادم)
بعد چهره اش را در شلوار کردى تصور کردم و دستم را جلوى دهانم گزاشتم که صداى خنده ام بلند نشود ولى وقتى یاد سفته ها و کار عمه افتادم نا خود آگاه خنده ام جایش را با غم و نگرانى عوض کرد…
چشمهایم را که باز کردم براى چند ثانیه چیزى به یادم نمى آمد ولى وقتى خودم را دیدم که روى کاناپه دراز کشیدم و غرق خوابم و روى کاناپه رو به رو خبر از غول جذاب نیست مثل اینکه میخ زیرم باشد از جایم پریدم و با صداى بلند عمه را صدا زدم
عمه هراسان از اتاقش بیرون آمد
_ چیه مادر چته؟
بغض کرده بودم صدایم میلرزید:
_ رفت؟!
هنوز عمه جوابى نداده بود که معین حوله به دست از دستشویى خارج شد و جوابم را داد
_ نه نرفتم
و این اولین بار بود که از حضورش تا این حد خوشحال بودم از جایم بلند شدم و روبه رویش ایستادم
_ سلام صبخ به خیر
هر دو از ادب و شعور تازه متبلور شده ام حتم داشتم که جا خورده اند معین باز هم سرد جواب داد
_ علیک سلام و ظهر بخیر
عمه خنده کنان در حالى که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: حالا من به شما دوتا تنبل نهار بدم یا صبحانه؟!
غول محترم هم در حال دلبرى مجدد از پرى ما جانش بود
_ یادته صبح ها جمعه که خواب میموندم آقا از صبحونه محرومم میکرد واسم یواشکى یه غازى قد خودم میاوردى تو اتاق ؟ الان ه*و*س اونا رو کردم
( ببین اون آقا کى بوده که زورش به این آقا میرسیده؟!!!)
باز هم به خاطر آوردم و بدون لحظه اى درنگ سوالم را تکرار کردم:
_ کى حرف میزنیم پس؟
این بار مستقیم نگاهم کرد خبرى از نگاه تاسف انگیزش نبود انگار با تیپ مسخره جدیدم راحت بود
_ یه چیزى بخوریم بعد حرف میزنیم
_ من چیزى میل ندارم
_ اوکى پس بعد سرمت حرف میزنیم
_ من که حالم خوبه!!
_ نه هنوز فشارت خیلى پایینه واسه اینکه بتونى بدهیمو بدى باید قوى و سالم باشى
به ناچار در خوردن صبحانه همراهش شدم عجیب خوش اشتها بود و عمه هم حض میبرد از خوردنش و من هم عصبى از طول کشیدن خوردنش ، بالاخره سیر شد و تشکر کرد و بعد رو به من درحالى که از جایش بلند میشد گفت:
_ میز رو جمع کردى بیا حرف میزنیم
منظورش را فهمیدم ! یعنى باید کمک عمه میکردم بدون هیچ اعتراضى تند تند میز را جمع کردم و حتى استکان ها را شستم !!! سپس در نزدکترین صندلى روبه رویش نشستم و اعلام آمادگى کردم سرش که در گوشى اش بود را بالا آورد و در نهایت شروع به نطق کرد:
_ ۵٠٠ میلیون رو میتونى جور کنى؟
_ اگه شروین پیدا شه آره؟
_ و اگه نشه؟
درمانده ولى با صداقت جواب دادم:
_ نه
_ خوبه که اینو میدونى و پس در این صورت مجبورم قانونى اقدام کنم
_ اما گفتى ١ راه حل دیگه هم هست
_ آره اما بعید میدونم آدمى مثل تو از پسش بر بیاد
هول شدم و با هیجان گفتم؛_ بر میام ، به خاطر عمه که این حماقتو واسم کرده بر میام
چند سرفه کوتاه کرد و چشمانش را ریز کرد و به حالت مرموزى پرسید: _ هرکارى؟!
_ آره هرکارى
_ تا هر وقت که بخوام باید واسم کار کنى
_ چه کارى؟
_ هر کارى
_ خوب هر کارى چى هست؟
_ آدم من میشى
حرفهایش را نمیفهمیدم کاملا گیج شده بودم و خودش هم متوجه شد که سعى کرد منظورش را واضح تر بگوید
_ تو کاراى شرکت به ١ نفر احتیاج دارم که هر ثانیه در اختیار تامم باشه و مطمئن باشم خیانت نمیکنه و مجبوره همه اوامرمو مو به مو انجام بده
_ من تا حالا کار شرکتى نکردم هیچى حالیم نیست
_ یاد میگیرى
_ فقط همینو میخواى؟
_ کار آسونى نیستا دیگه واسه خودت نمیتونى باشى بین از دست دادن آزادیت و زندان رفتن عمه ات یکى رو میتونى انتخاب کنى
_ نه نه همین قبوله فقط تا کى؟
_ تا وقتى عمه ات زنده است

از صراحت بیانش جا خوردم !!! ولى او بى توجه ادامه داد:
_ البته ١ حقوقى ماهانه واست در نظر گرفتم که زندگیتو بتونى باهاش بگزرونى که اگه کارتو خوب انجام بدى شامل حالت میشه و اگه ازت راضى باشم به عنوان پاداش میتونى هر بار یکى از سفته ها رو پس بگیرى که ممکنه خیلى زودتر از فوت عمه ات همه رو پس گرفته باشى و آزاد شى

خودش میدانست که این هم نوعى اسارت است
_ من درس میخونم باید ولش کنم؟

کمى فکر کرد و گفت: _ ١ تبصره میتونیم بزاریم من اصولا واسه درس خوندن احترام و ارزش زیادى قائلم اگه نمره ها و وضعیت تحصیلیت هر ترم عالى باشه اجازه دارى ترم بعد رو ادامه بدى و من واسه ساعت کلاس هات بهت مرخصى میدم
( واقعا زحمت میکشى با این همه کارى که سرم قراره بریزى چه طورى درس بخونم که عالى هم باشم؟!)

ولى دلم نمى آمد دانشگاه و زحمت هایم را رها کنم و به ناچار شروطش را پذیرفتم و برگه تعهد نامه اى که از قبل آماده کرده بود را امضا کردم.
اگر زیر تعهدم میزدم فرداى آن روز عمه به زندان میرفت و این یعنى شروع یک زندگى سخت و جدید…
پایان قسمت هشتم
بسمه تعالى
(٨)=> قسمت هشتم (این مرد امشب میمیرد)
از صداى هق هق خودم از خواب بیدار شدم ، معین آن شب نیامد، همه شب با عمه دعوا کردم به زمین و زمان فحش دادم جیغ کشیدم گلدان شکستم مشت به در و دیوار کوفتم
ولى عمه فقط بى صدا اشک ریخت و التماسم کرد آرام شوم ، از تا این حد فداکارى اش شاکى بودم از اینکه ممکن بود هر لحظه معین سفته هایش را اجرا بگزارد وحشت داشتم میدانستم پاى پول آنهم پانصد میلیون که وسط باشد برادر به برادر رحم نمیکند چه برسد به آدم خشک و ترسناکى چون معین نامدار!!!

ساعت حدودا ٣ بود که باز کاب*و*س سراغم آمد و غرق در عرق خودم بیدار شدم این بار چندم بود که از خواب میپریدم گلویم خشک خشک بود پارچ آب اتاقمم خالى شده بود به ناچار بى رمغ از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم که متوجه شدم عمه در اتاق نشیمن خوابش برده است در تراس کوچک خانه باز است پتویى آوردم و رویش کشیدم خواستم درب تراس را ببندم که متعجب دیدم درب بسته شده است!!
فکر کردم اشتباه کرده ام و حتما از اول در بسته بوده است به آشپزخانه که رفتم قبل از اینکه از وحشت جیغ بلندى بکشم معین یک دستش را جلوى دهانم گزاشت
_ هیس نترس منم
( اى بمیرى که واقعا غول چراغ جادویى مرتیکه گنده بک با این هیکل وحشتناکش تو تاریکى داشتم زهره ترک میشدم)
دستش را که برداشت تازه توانستم نفس بکشم ولى نمیدانستم چه باید بگویم خودش فهمید که یک توضیح بدهکار است
_ گفته بودم امشب میام ،تا دیر وقت یه مشکل واسم پیش اومد چون قول داده بودم اومدم ولى وقتى اومدم پروین گفت خوابى گفتم تا صبح منتظر میمونم
دوباره به یاد آوردم که در چه مخمصه اى خودم و عمه بیچاره را گرفتار کرده بودم
_گفتى ١ راه وجود داره میشه اون راهو بگى
خندید و من نمردم جز پوزخند، خنده مهربانش نصیب من هم شد!!!
_ برو بخواب صبح حرف میزنیم
_ من نمیتونم بخوابم تا آروم نشم تو هم که هى پاس میدى به بعدا
_ تو نه شما
( واى امان از کلاس ادب گزاشتنت معین)
_ ببین شما !!! انصاف داشته باش و بهم بگو تا صبح میمیرم
بى توجه به حرفهایم برگشت و از یخچال آب برداشت و یک لیوان نوشید و گفت:
_ اومده بودى آب بخورى؟
سمتش رفتم و شیشه آب را از جلویش برداشتم و بى هیچ خجالتى جرعه جرعه نوشیدم
_ لیوان !!
_ اینجورى عادت دارم
_ همه عادت هات زشته مثل خودت
( چه راحت منو زشت خطاب میکنه !!)
_ بهتر از نصفه شب سیگار کشیدنه
فکر کنم از جوابم جا خورد ولى باز به روى خودش نیاورد، نزدیکش که شده بودم از بوى سیگار خاصش فهمیدم که در تراس مشغول بوده است ،در حال خارج شدن از آشپزخانه بود که با هول گفتم:
_ خواهش میکنم بیا حرف بزنیم همین الان بعدم میتونى برى راحت تو خونت بخوابى نه روى کاناپه داغون ما
_ من وقتى میگم صبح حرف میزنیم صبح حرف میزنیم اوکى؟ عادت ندارم حرفمو عوض کنم
از آشپز خانه که خارج شد دنبالش راه افتادم خیلى راحت روى کاناپه کوچک لم داد که البته در مقابل هیکلش کوچک به نظر مى آمد ، لب تاپش را روى پایش گزاشت و مشغول شد و باز هم مثل همیشه وجود من را نادیده گرفت
_ صبح ساعت چند حرف میزنیم؟
خدایا این اولین آدمى بود که من را مجبور به کوتاه آمدن و مطیع بودن کرده بود دل خودم از مظلومیت لحن سوالم براى خودم سوخت. بعد از مکثى تقریبا طولانى جوابم را داد
_ ببین بچه من الان باید همه حواسم اینجا باشه چون کارم مهمه هر وقت کارم تموم شد میخوابم هر وقتم بیدار شدم حرف میزنیم
( واقعا ممنون از توضیح دقیق و واضحت انگار لذت میبره منو منتظر بزاره)
کلافه و نا امید به اتاقم برگشتم به عمه حسودیم شد که چه راحت غرق در خواب بود ، حسابى بى خواب شده بودم گوشى ام را برداشتم کمى خودم را سرگرم کردم ولى دست و دلم به هیچ کارى نمیرفت فقط فکر و خیال دست از سرم بر نمیداشت تا صبح در جایم غلت زدم وقتى متوجه شدم هوا روشن شده است مثل فنر از جایم پریدم در روشنى اتاق نگاهم که به آینه افتاد خجالت زده اینبار به معین حق دادم که زشت خطابم کند
١ بلوز و شلوار گشاد و بى ریخت زرد تنم بود که دیشب بعد دعوا بى حوصله پوشیده بودم آرایشمم که بعد گریه تبدیلم کرده بود به یک هیولا !!زیر چشمم تا پایین گونه هایم سیاه سیاه بود موهایم هم که ژولیده ونا مرتب!!!
کمى به سر وضعم رسیدم و سعى کردم لباس مناسب و سنگین تن کنم بلکه امروز بهانه دستش ندهم و خوشش بیاید و بیخیال سفته ها شود
یک سویى شرت و شلوار آبى نفتى تن کردم و بعد از شستن صورتم و یک آرایش سبک موهایم را به کمک هدبند بالا زدم و کلاه سویى شرت را هم روى سرم انداختم به خیال خودم خیلى نجیب و خانم به نظر مى آمدم ، بعد خیلى متین از اتاق خارج شدم جاى عمه خالى بود ولى معین با خیال راحت روى همان کاناپه کوچک خوابیده بود و کت و لب تاب و موبایل ویک کتاب و عینک هم بالاى سرش بود،
( اى خدا اینکه خوابه!!!!!)
سریع به آشپزخانه رفتم و عمه را در حال آماده کردن صبحانه یاف
تم با دیدن من سرش را پایین انداخت تا خنده اش را نبینم
_ چیه پروین سفته باز دلقک دیدى میخندى؟
_ از کى تا حالا کلاه سویى شرتتو تو خونه سرت میکنى ؟ دارى میرى کوه؟
_ نه سردم بود فقط
_ تا جایى که من میدونم تو از سرما هم بمیرى لباس پوشیدن تو خونه کلافت میکنه
_ خوب که چى؟! واسه گندى که زدى مجبورم فعلا لج این یارو گنده بک رو در نیارم وحشى دیروز زد تو دهنم بزار تموم شه و سفته هاتو بگیرم حال اینم جا میارم
_ سحر خیز شدى حالا چرا؟
_ این بچه ات عادت داشت صبحا کى بیدار شه؟ قراره بیدار شد حرف بزنیم
عمه در حالى که لقمه اى دستم داد گفت:
_ بعد اذان صبح خوابیده امروزم که جمعه است سر کار نمیره احتمالا تا ظهر خواب باشه سر و صدا نکن راحت بخوابه صبحانتو میارم اتاقت باشه؟

_ این عوضى که گفت صبح حرف میزنیم بعد کپه مرگشو تازه صبح گزاشته اَه اصلا یک کار میکنم بیدار شه
عمه امروز عجیب آرام و بى تفاوت بود و خبر از حرص و جوش خوردنش نبود
_ اگه اینکارو کنى عین عمر میشه تا چند ساعت نمیشه باهاش حرف بزنى حالا خود دانى
( خدایا عجب گیرى کردما چاره اى جز صبر ندارم)
به نشیمن که رفتم روى کاناپه سه نفره دقیقا رو به رویش نشستم و دست به سینه خیره اش شدم و با خودم گفتم تا بیدار شدنش همینجا منتظر میمانم ، موهایش نا مرتب روى صورتش ریخته بود و چهره اش را بچه سال تر کرده بود از اینکه با پیراهن و شلوار رسمى مجبور شده است بخوابد خنده ام گرفت
(کاش یه شلوار کردى از بقچه عمه پیدا میکردم بهش میدادم)
بعد چهره اش را در شلوار کردى تصور کردم و دستم را جلوى دهانم گزاشتم که صداى خنده ام بلند نشود ولى وقتى یاد سفته ها و کار عمه افتادم نا خود آگاه خنده ام جایش را با غم و نگرانى عوض کرد…
چشمهایم را که باز کردم براى چند ثانیه چیزى به یادم نمى آمد ولى وقتى خودم را دیدم که روى کاناپه دراز کشیدم و غرق خوابم و روى کاناپه رو به رو خبر از غول جذاب نیست مثل اینکه میخ زیرم باشد از جایم پریدم و با صداى بلند عمه را صدا زدم
عمه هراسان از اتاقش بیرون آمد
_ چیه مادر چته؟
بغض کرده بودم صدایم میلرزید:
_ رفت؟!
هنوز عمه جوابى نداده بود که معین حوله به دست از دستشویى خارج شد و جوابم را داد
_ نه نرفتم
و این اولین بار بود که از حضورش تا این حد خوشحال بودم از جایم بلند شدم و روبه رویش ایستادم
_ سلام صبخ به خیر
هر دو از ادب و شعور تازه متبلور شده ام حتم داشتم که جا خورده اند معین باز هم سرد جواب داد
_ علیک سلام و ظهر بخیر
عمه خنده کنان در حالى که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: حالا من به شما دوتا تنبل نهار بدم یا صبحانه؟!
غول محترم هم در حال دلبرى مجدد از پرى ما جانش بود
_ یادته صبح ها جمعه که خواب میموندم آقا از صبحونه محرومم میکرد واسم یواشکى یه غازى قد خودم میاوردى تو اتاق ؟ الان ه*و*س اونا رو کردم
( ببین اون آقا کى بوده که زورش به این آقا میرسیده؟!!!)
باز هم به خاطر آوردم و بدون لحظه اى درنگ سوالم را تکرار کردم:
_ کى حرف میزنیم پس؟
این بار مستقیم نگاهم کرد خبرى از نگاه تاسف انگیزش نبود انگار با تیپ مسخره جدیدم راحت بود
_ یه چیزى بخوریم بعد حرف میزنیم
_ من چیزى میل ندارم
_ اوکى پس بعد سرمت حرف میزنیم
_ من که حالم خوبه!!
_ نه هنوز فشارت خیلى پایینه واسه اینکه بتونى بدهیمو بدى باید قوى و سالم باشى
به ناچار در خوردن صبحانه همراهش شدم عجیب خوش اشتها بود و عمه هم حض میبرد از خوردنش و من هم عصبى از طول کشیدن خوردنش ، بالاخره سیر شد و تشکر کرد و بعد رو به من درحالى که از جایش بلند میشد گفت:
_ میز رو جمع کردى بیا حرف میزنیم
منظورش را فهمیدم ! یعنى باید کمک عمه میکردم بدون هیچ اعتراضى تند تند میز را جمع کردم و حتى استکان ها را شستم !!! سپس در نزدکترین صندلى روبه رویش نشستم و اعلام آمادگى کردم سرش که در گوشى اش بود را بالا آورد و در نهایت شروع به نطق کرد:
_ ۵٠٠ میلیون رو میتونى جور کنى؟
_ اگه شروین پیدا شه آره؟
_ و اگه نشه؟
درمانده ولى با صداقت جواب دادم:
_ نه
_ خوبه که اینو میدونى و پس در این صورت مجبورم قانونى اقدام کنم
_ اما گفتى ١ راه حل دیگه هم هست
_ آره اما بعید میدونم آدمى مثل تو از پسش بر بیاد
هول شدم و با هیجان گفتم؛_ بر میام ، به خاطر عمه که این حماقتو واسم کرده بر میام
چند سرفه کوتاه کرد و چشمانش را ریز کرد و به حالت مرموزى پرسید: _ هرکارى؟!
_ آره هرکارى
_ تا هر وقت که بخوام باید واسم کار کنى
_ چه کارى؟
_ هر کارى
_ خوب هر کارى چى هست؟
_ آدم من میشى
حرفهایش را نمیفهمیدم کاملا گیج شده بودم و خودش هم متوجه شد که سعى کرد منظورش را واضح تر بگوید
_ تو کاراى شرکت به ١ نفر احتیاج دارم که هر ثانیه در اختیار تامم باشه و مطمئن باشم خیانت نمیکنه و مجبوره همه اوامرمو مو به مو انجام بده
_ من تا حالا کار شرکتى نکردم هیچى حالیم نیست
_ یاد میگیرى
_ فقط همینو میخواى؟
_ کار آسونى نیستا دیگه واسه خودت نمیتونى باشى بین از دست دادن آزادیت و زندان رفتن عمه ات یکى رو میتونى انتخاب کنى
_ نه نه همین قبوله فقط تا کى؟
_ تا وقتى عمه ات زنده است

از صراحت بیانش جا خوردم !!! ولى او بى توجه ادامه داد:
_ البته ١ حقوقى ماهانه واست در نظر گرفتم که زندگیتو بتونى باهاش بگزرونى که اگه کارتو خوب انجام بدى شامل حالت میشه و اگه ازت راضى باشم به عنوان پاداش میتونى هر بار یکى از سفته ها رو پس بگیرى که ممکنه خیلى زودتر از فوت عمه ات همه رو پس گرفته باشى و آزاد شى

خودش میدانست که این هم نوعى اسارت است
_ من درس میخونم باید ولش کنم؟

کمى فکر کرد و گفت: _ ١ تبصره میتونیم بزاریم من اصولا واسه درس خوندن احترام و ارزش زیادى قائلم اگه نمره ها و وضعیت تحصیلیت هر ترم عالى باشه اجازه دارى ترم بعد رو ادامه بدى و من واسه ساعت کلاس هات بهت مرخصى میدم
( واقعا زحمت میکشى با این همه کارى که سرم قراره بریزى چه طورى درس بخونم که عالى هم باشم؟!)

ولى دلم نمى آمد دانشگاه و زحمت هایم را رها کنم و به ناچار شروطش را پذیرفتم و برگه تعهد نامه اى که از قبل آماده کرده بود را امضا کردم.
اگر زیر تعهدم میزدم فرداى آن روز عمه به زندان میرفت و این یعنى شروع یک زندگى سخت و جدید…
پایان قسمت هشتم
به نام حضرت عشق
(٩)=> قسمت نهم این مرد امشب میمیرد

آن شنبه مهم ترین شنبه زندگى ام بود قرار بود ٨ صبح شرکت معین باشم شب را درست نتوانسته بودم بخوابم از استرس حسابى کلافه بودم صبحانه مختصرى با اصرار عمه خوردم و دستى به سر و رویم کشیدم مانتو اسپرتم که معمولا دانشگاه تن میکردم را پوشیدم و شال خوش رنگ سبز آبى ام را که با آرایشم هم خوانى داشت را سر کردم موهایم را هم به صورت شلوغ روى صورتم ریختم ، در حال پا کردن کتونى هم رنگ شالم بودم که عمه با آب و قرآن آمد و کنارم ایستاد معلوم بود بغض دارد اشک در چشمانش را با گوشى روسرى اش پاک کرد و زیر لب دعا میخواند
_ عمه اینا چیه مگه دارم میرم سفر قندهار؟!
_ الهى پیش مرگت شم تو رو خدا عاقل شو اونجا شر به پا نکن
_ چه شرى فعلا که شدم بنده زر خرید شازده معلوم نیست چى در انتظارمه
عمه از زیر قرآن ردم کرد و آب پشت سرم ریخت ب*و*سیدمش و از خانه خارج شدم
(خدایا بیا و این بار سر لج رو بزار کنار و نزار بلایى سرم بیاد)
و این جز اولین در خواست هاى من از خداى خودم بود!!!
آدرس شرکت از خانه خیلى فاصله داشت براى اینکه سر وقت برسم مجبور شدم با تاکسى دربست بروم،
وقتى که رسیدم از دیدن شرکت با آن عظمت یکه خوردم، مطمئنم هیچ کس باور نمیکرد صاحب این شوکت و عظمت شبى را در کاناپه کهنه خانه محقر ما صبح کرده است!!!
منشى شرکت برعکس همه منشى هایى که تا آن روز دیده بودم یک زن جا افتاده با ظاهرى ساده بود که نگاه دقیق و متینى داشت با دیدنم لبخند کوتاهى زد و وقتى فهمید با نامدار قرار شخصى دارم متعجب سر تا پایم را نظاره کرد و گفت:
_ رئیس نفرموده بودند با شما قرار دارند
_ شما تماس بگیرین لطفا، بگین خودشون در جریان حضورم هستند
_ ایشون این ساعت شرکت نیستند هیچ وقت
از شنیدن این جمله جا خوردم مطمئن بودم که قرارمان ٨ صبح بود!!!
_ کى تشریف میارن؟
_ فقط میدونم که ساعت ١١ جلسه مهمى دارن شاید ١١ بیان شاید هم کمى زودتر
( آدم بیشعور میمردى بگى که من صبح کله سحر بیدار نشم و این همه پول تاکسى
دربست ندم!!!)
_ خانم میشه همینجا منتظر بمونم؟
_ بله بله خواهش میکنم
_ نمیشه لطف کنین به موبایلشون زنگ بزنین حداقل یاد آورى کنین من اینجام شاید یادشون رفته!!!
_ متاسفم عزیزم من هیچ وقت جز در وقت ضرورت به تلفن شخصى رئیس تماس نمیگیرم و مطمئنم ایشون هیچ چیزى رو از یاد نمیبرن
( وقت ضرورت؟!! پیرى نکبت منظورش اینه که من ضرورى نیستم و مهم هم نیستم!!!)
با حرص روى یکى از صندلى ها نشستم تصمیم گرفتم شماره تماسش را از عمه بگیرم و فحش کشش کنم که سر کارم گزاشته است اما بعد پشیمان شدم سعى کردم صبر پیشه کنم…
صداى جینگ جینگ بلند گوشى ام که به معناى دریافت یک پیام کوتاه بود باعث شد منشى با نگاه معنا دارى به من بفهماند که صداى بسیار ناهنجارى بود
با دیدن پیام و متنش همه ذهنم به هم ریخت:
_ یلدا باید ببینمت تازه شنیدم چه بلایى سرت اومده جوجوى من نگرانتم ساعت ۵ کافه سعید باش
اشکان باچه جراتى همچین پیامى به من میداد؟! در این اوضاع و احوال این یکى را کم داشتم!!!
باید جوابش را میدادم اما واقعا از جواب دادن به کسى که در سخت ترین روزهاى زندگى ام کنارم نبود بیزار بودم به یاد آوردم وقتى با ماشین صاحب کارش تصادف کرد تمام پس اندازم را دادم که در دردسر نیوفتد تمام روزهایى که براى عمل پاى شکسته اش بسترى بود در بیمارستان سپرى کردم و کجا بود در آن روزهاى وحشتناک اشکان بى معرفت؟!
این آدم لیاقت جواب دادن هم نداشت بیخیال شدم و گوشى را در کیفم گزاشتم اما کاش میشد ذهن مشغولم را هم در کیفم بگزارم و بیخیال شوم
ساعت حدودا ١٠ بود و من حسابى از این انتظار کلافه بودم که متوجه صداى معین شدم که مشغول غرلند بود چند ثانیه بعد هم وارد اتاق شد دو مرد جوان هم همراهش بودند اینقدر عصبى بود که حتى متوجه حضورم نشد روبه یکى از مردهاى همراهش با صداى نسبتا بلندى گفت:
_ این بار اول نیست که اینجورى گند زدین تو آمار شرکت تو مزایده
مرد جوان رنگ پریده هم سر پایین انداخته بود و دیگرى هم سعى کرد پا در میانى کند
_ رئیس من قول دادم از رکود خارج شیم و رشد بى سابقه اى رو شاهد باشیم حتى بدون این مزایده !شما همیشه به من ایمان داشتین
معین پوزخندى زد و باز پنجه در بین موهایش کشید
_ فعلا نمیخوام عماد جلوى چشمم باشه
مرد جوان سر پایین که گویا همان عماد مذکور بود بالاخره به حرف آمد:
_ آقا میرم که اعصابت بیشتر خورد نشه با اجازه ات چند روز هم خونه نمیام که جلو چشم نباشم
معین شماتت بار نگاهش کرد و مجبورش کرد دوباره سر پایین بندازد
_ نه اجازه نمیدم
بعد بى هیچ حرفى بدون نگاه به من و منشى اش وارد اتاقش شد، داستان برایم جالب شد این عماد هم خانه نامدار چه نسبتى با او داشت؟؟ این مرد با همه جز عمه انگار رفتار خصمانه اى داشت!!!
منشى که معلوم بود دستپاچه و نگران است رو به من پرسید
_ میشه ١ روز د
یگه واسه ملاقات بیاید ؟ الان رئیس مطمئنم کسى رو نمیپذیره
عصبى از جایم بلند شدم با لحن جدى گفتم:
_من ٢ ساعته اینجا منتظرم همین الان بهش زنگ بزن و اینو بگو
با بى میلى گوشى را برداشت و خیلى رسمى و با احترام به معین حضورم را اعلام کرد و بعد از قطع تماس گفت که میتوانم داخل شوم تشکر سرد و اجبارى کردم بعد از چند ضربه اى که به در زدم وارد شدم
معین کنار پنجره ایستاده بود با وارد شدن من بعد از اینکه جواب سلامم را داد روى صندلى شاهانه اش نشست و من را هم دعوت به نشستن کرد
_ خیلى وقته اومدى؟
_ از ٨ اینجام
_ چرا خبر ندادى؟
_ منشى گفت جز وقت ضرورت به موبایلت زنگ نمیزنه
_ خوبه درس اول
_ چى؟!
_ جز در وقت ضرورت مخصوصا صبح ها به من زنگ نمیزنى
متوجه منظورش که شدم به علامت موافقت سر تکان دادم
_ یگانه ٣٠ ساله که منشى شرکته کم کم باز نشسته میشه البته بعد از آموزش به تو
( اوه اوه چه صمیمى هم هست پیرزن باز)
_ از همین الان کنارش بشین و تک تک مسئولیتها و البته ادب و کلاس کارى رو از ایشون یاد بگیر و سایر مسائلم کم کم وقت کنم خودم یادت میدم تا ساعت ۶ امروز سر کارى سعى کن حداکثر استفاده رو ببرى الانم برو و قهوه منو بیار
( چى ؟! من منشى بودم یا آبدارچى؟!)
هنوز در بهت قهوه آوردن بودم که باز همان نگاه تلخ را روانه کل وجودم کرد
_ از فردا این مدلى نیا لباس رسمى مناسب محیط کار بپوش این قدر هم نقاشى و رنگ آمیزى روى صورتت لازم نیست
( اگر معین نامدار نبودى کارم لنگ نبود جواب همه این دستورهایت را با یک لگد میدادم)
_ باشه
_ باشه نه
_ چى؟
_ چشم
با حرص چشم غلیظى گفتم و او هم بى توجه در آخر تاکید کرد که قهوه اش تلخ باشد،
یلدا از امروز زندگى را تجربه میکنى که حتى در کاب*و*س هم نمیدى بنده کسى شدن در قاموسِ چون منى هرگز نمیگنجید و تو معین نامدار چگونه تبر بر دست عزم شکستن این من را جزم کرده اى…
آن روز فهمیدم منشى معین بودن از هر کارى در دنیا سخت تر است رفت و آمد در شرکت به حدى بود که احساس میکردم سوار اتوب*و*س واحد شده ام شرکت قریب به ٣٠٠کارمند داشت و این امپراطورى توسط غول چراع جادوى زندگى من اداره میشد قوانین وضع شده توسط همین غول خیلى پیچیده بود مانند
حفظ کردن چند کتاب قطور!!!
تا عصر دیگر معین را ندیدم خانم یگانه( مریم یگانه) زن قانونمند و دقیقى بود که با وسواس خاصى تک تک نکات را به من آموزش میداد حتى ساعت دقیق رسیدگى به امور شکم این غول پر خور!!!
آن قدر خسته بودم که سرم را روى میز براى کمى استراحت گزاشتم نفهمیدم چه طور خوابم برده است
با صداى تلفن روى میزم وحشت زده از خواب پریدم کد داخلى اتاق معین بود و از خانم یگانه هم خبرى نبود
_ بله؟
همان صداى بم جذاب همیشه که باید اعتراف کنم زیبا ترین آوایى بود که در زندگى ام شنیده بودم
_ خوابى ؟
با دستپاچگى گفتم: نه نه
_ پس ۴٧ دقیقه است سرت روى میزه چرا؟!
تازه به خودم آمدم و فهمیدم تمام این مدت از طریق دوربین حرکاتم را زیر نظر داشته است
_ متوجه نشدم خوابم برده
_ من پول مفت ندارم براى خوابیدن کارمندم توى ساعات ادارى خرج کنم ، ١ ساعت اضافه میمونى جبران شه
و بعد بى معطلى گوشى را قطع کرد و من هرچه فحش بلد بودم در دل خرجش کردم که حداقل کمى سبک شوم …
پایان قسمت نهم
بسم الله الرحمن الرحیم
(١٠)=>قسمت دهم این مرد امشب میمیرد
از ساعت ۵ اشکان شروع کرد به تماس گرفتن و من هر بار با هر تماسش جمله معروفش را با خودم مرور کردم
” یک تفریح بود که تمام شد”
به عمه اطلاع دادم که نگران نشود و سپس گوشى ام را خاموش کردم تا دوباره با نمایش اسمش روى صفحه گوشى ام به هم نریزم به اندازه کافى خسته و کلافه بودم !!!
ساعت ٧ که شد احساس کردم آمپر انرژى ام روى صفر آمده است
شرکت تقریبا خالى شده بود خانم یگانه هم ١ ساعت پیش من را با کلى برگه براى تایپ تنها گزاشته بود و به خانه رفته بود!!!
معین که درب اتاقش را باز کرد خوشحال شدم که بالاخره خودش از کار دست کشیده است و مرخصم میکند
_ کارات تموم شد؟
_ نه ولى ساعت کارم تموم شد
چشمانش را ریز کرد و یک لبخند مخصوص خودش را تحویلم داد
_ ساعت کارتو من تایین میکنم ١ ساعت دیگه میتونى برى
_ چى؟؟؟!!!!! یک ساعت دیگه؟؟!
خیلى ریلکس گفت: کمه؟
_ مگه من آدم آهنى ام ؟
_ ٢ ساعت پس

عصبى بودم در حد انفجار
_ تو چته
_ چند بار بگم تو نه شما
_ آقاى رئیس آقاى شما من حالم خوب نیست سرم داره گیج میره لطف کن بزار برم خونه بمیرم صبح در خدمت گزارى حاضرم
حالت چهره اش عوض شد حس کردم کمى روى صورتم دقیق شد
_ نیم ساعت دیگه تو پارکینگ باش
باز هم بدون شنیدن نظر من خارج شد ، وقت رفتن که رسید جلوى در ساختمان شرکت به محض اینکه تلفنم را روشن کردم که به عمه خبر بدهم پیام هاى اشکان پشت سر هم آمد
در پیام آخرش هم شروع کرده بود به تهدید!!!
تهدید ؟! کسى حق نداشت یلداى آن روزها را تهدید کند. !!! قرار پارکینگ با معین را فراموش کردم و با اشکان تماس گرفتم گوشى را که برداشت هرچه حرص و شکایت از همه زندگى دنیایم داشتم بارش کردم صدایم آنقدر بلند بود که حس کردم حنجره ام در فشار بدى است آنقدر جیغ میزدم که حرفهاى اشکان را اصلا نمیشنیدم
وقتى به خودم آمدم تقریبا سر خیابان رسیده بودم و اصلا متوجه نشده بودم گوشى را قطع کردم ساعتم را که نگاه کردم ٣٠ دقیقه از قرار پارکینگ گذشته بود( واى معین !!!!)
هراسان به سمت شرکت میدویدم که صداى بوق ممتد یک ماشین مجبورم کرد برگردم یک بى ام و سفید سمج که شیشه هایش دودى بود ( این مزاحم از کجا پیداش شد)
دنبالم آمد و بیشتر بوق زد عصبى برگشتم و فریاد زدم: هوووووى بزغاله الاغِ…
دنبال پیدا کردن حیوان سوم بودم که باز غول جان مرا شوکه کرد!! خودش پشت فرمان بود اشاره کرد که سوار شم من هم با شرم از برخوردم سوار شدم و کنارش نشستم
_ کى بود؟
_ کى ؟
_ همون که باعث این آبغوره گرفتنت شده
تازه به خودم آمدم که در حین جیغ و فریاد گریه هم میکردم سریع خودم را در آینه نگاه کردم رد اشک روى گونه هایم بود و چشمها و بینى ام متورم و سرخ و الان چه جوابى براى معین داشتم ولى دست بردار نبود
_ از شما سوال پرسیدم
_ جز توافق نامه که امضا کردیم بود؟
_ چى؟
_ دخالت تو شخصى ترین احساساتم

فکر کنم جوابم برایش قانع کننده بود که نجنگید و تا رسیدن به خانه سکوت کرد ، وقتى که رسیدیم تشکر کردم و سریع از ماشین پیاده شدم که متوجه شدم در حال پارک کردن ماشینش است
( اى خدا این خونه زندگى نداره؟! توى خونه فکستنى ما چى دیده که این قدر مشتاقه بیاد اینجا ؟!)
وقتى کنارم ایستاد پوزخندى زد و گفت: فکر کردى راننده شخصیتم؟ نخیر کار داشتم تا اینجا میومدم گفتم لطف کنم برسونمت
_ شما انگار هر روز خونه ما کار دارى
_ جز توافق نامه بود؟
_ چى؟
_ فضولى تو کار بزرگترت
( اگه تلافى نمیکرد حتما خفه میشد !!!)
_ آخه دوست دارم تو خونه خودم راحت باشم
بعضى وقت ها عجیب نمک نشناس میشدم بى توجه کلید انداختم و وارد شدم حتى تعارف نزدم و فقط در را باز گزاشتم با خودم فکر کردم اینجا که دیگر رئیس نیست و خانه خودم است و باید طبق میل خودم رفتار کنم !!!
بوى قرمه سبزى مشام یک آدم خسته و گرسنه را بدجور تحریک میکند و عمه این را گویا میدانست بعد از خوش آمد گویى ،نگاه نگرانى به صورتم کرد و وقتى به اتاقم میرفتم شنیدم که از نامدار با صداى آرام میپرسید: _ گریه کرده چرا؟ اذیتش کردى؟
نامدار هم جواب داد: _ بزار یکم تو خودش باشه حل میشه نگران نباش
از این قسمت شعور معین خوشم مى آمد مثل عمه سمج نمیشد و به خلوت دیگرى احترام میگذاشت این را بعدها خیلى از نزدیک دیدم .
صورتم را شستم و لباس راحتى ست خرسى ام را پوشیدم وبا کمک یک سنجاق ستاره شکل سمت بلند موهایم را ازصورتم جمع کردم…
دستانم از بعد از ظهر خیلى مى لرزید و احساس میکردم باز افت فشار دارم، از اتاق که بیرون رفتم عمه با دیدنم گل از گلش شکفت و معین هم لطف نمود و یک نیم نگاه خرج من کرد (حتما لباسم مناسبه که تذکر نداد )
کنترل تلوزیون که روشن بود را برداشتم و کانالش را عوض کردم موسیقى راک مورد علاقه ام در حال پخش بود و من شروع به همخوانى کردم عمه هم با کیک و شیر موز از من پذیرایى کرد و کنارم نشست و بغلم کر
د( باز جلوى این غول گنده شروع میکنه الان)
_ مادر قربونت برم الهى که سر کار رفتى خسته شدى
معین چشم غره اى رفت و عمه سریع حرفش را عوض کرد
_ یلدا میگم این خونه خیلى درب و داغونه ها مگه نه؟
معین سر پایین انداخته بود و باز غرق لب تابش بود
_ آره عمه عین خودته
و بعد با صداى بلندى خندیدم
_ از دست تو وروجک ، میگم بهتره عوضش کنیم
_ هنوز که سر سال نشده واسا یه کاریش میکنیم کرایه هم احتمالا امسال زیاد کنه
_ خوب منم همینو میگم دیگه شما هم که کار خوب دارى میتونیم یه جا بهتر کرایه کنیم
_ میشه بعدا حرفشو بزنیم
دوست نداشتم در مقابل معین چنین بحث هایى بکنیم
عمه قبول کرد و دستم را میان دستانش گرفت و باز نگرانى هایش شروع شد
_ واى چرا این قدر یخى
_ نمیدونم از بعد از ظهر دستام میلرزه

چند ثانیه بعد مچ دستم در بین دستان پهن و مردانه معین بود که در حال گرفتن نبضم بود بى صدا در چشمانم خیره شد و با انگشت چشمم را به سمت پایین کشید و باز موشکافانه در چشمم خیره شد
_ پرى ما داروهاشو درست مصرف میکنه
عمه که سرتاسر تشویش و نگرانى بود پاسخ داد:
_ بله آقا فقط آمپولاشه که خودتون گفتین هفته اى یکى اولیشم زدین تو سرمش
سرم را برگرداندم و بى توجه شیر موزم را نوشیدم
_ من حالم خوبه نگران نباشین
صدایش که سعى کرده بود در حد ممکن پایین بیاورد در سرم پیچید
_ نگران تو نیستم نگران ۵٠٠ میلیون سفتتم و شرکتم که یک کارمند مریض بازدهى کمترى داره و این یعنى ضرر شرکت من
( غول پول دوست مادى )
بعد به عمه فرمان داد که داروهایم را بیاورد در همین حین هم تلوزیون را خاموش کرد و دست مرا گرفت و به سمت اتاقم هدایت کرد ، من با همه زور و قدرتم در برابر این گوریل مثل یک موش ناتوان بودم
_ من نه شرکت نه اینجا از دست تو نمیتونم نفس راحت بکشما
_ تو نه شما ، کى یاد میگیرى با بزرگترت درست حرف بزنى
با لحن تمسخر آمیزى گفتم_ چشم رئیس
و بعد شروع به خندیدن کردم
_ مدل خندیدنت اصلا در شان یک خانم نیست
( یکى نیست بگه به تو چه آخه؟!!)
عمه با کیسه داروها که وارد شد معین دست از نصیحت برداشت و مشغول کاویدن داروى مورد نظر شد و روبه من گفت: لطفا دراز بکش
( لطفا ؟! اوه اوه چه مودب شده)
با دیدن سرنگى که از پلاستیکش خارج میکرد سریع گفتم
_ من آمپول نمیزنم
خیلى ریلکس گفت : _ میزنى
_ نخیر نمیزنم من عضلاتم به خاطر ورزش خیلى قوى و سفته اذیت میشم سخته واسم
این بار نوبت خندیدن او بود
_ میترسى؟

باز توانست مرا عصبى کند و لذت ببرد رو به عمه عاجزانه گفتم
_ عمه بهش بگو من آمپول نمیزنم بگو دیگه
اجازه نداد عمه حرفى بزند و سریع گفت
_ پرى ما جان شما بیرون باش لطفا من خودم با این ترسو کنار میام
عمه هم مثل همیشه اطاعت امر کرد و بلافاصله معین در را بست
واقعیت بیشتر از درد ،
از اینکه معین آمپول را بزند بیشتر میترسیدم و خجالت میکشیدم در حالى که مایع داخل آمپول را با سرنگ بیرون میکشید باز تذکر داد
_ هنوز که واسادى دارى منو نگاه میکنى ، اگه اینا نقشه جدیدته که به خاطر ضعف و مریضى چند روز سر کار نیاى کاملا در اشتباهى و یعنى دارى میزنى زیر توافق
( اى بابا عجب گیرى کردما )
به ناچار با خجالت دراز کشیدم و سرم را در بالشتم فرو کردم حس کردم ضربان قلبم در حال انفجار است زیر چشمى معین را پاییدم که چند ضربه به سرنگ زد و فشارش داد تا هوایش خالى شود. دیگر قدرت نگاه کردن نداشتم سرم را به حدى در بالشت فشردم که شرم و نگرانى را در صورتم نبیند ، کنارم روى تخت نشست و گوشه اى از شلوار و لباس زیرم را کمى پایین کشید پنبه الکلى یخ را که روى پوستم کشید استرسم هزار برابر شد ولى خبرى از تزریق نبود انگشتش را با قدرت روى همان نقطه که پنبه کشیده بود فشار داد و آخم بلند شد
_ شل کن اینجورى نمیشه
ناخودآگاه عضلاتم را فشره کرده بودم از بچه گى قبل آمپول این موضوع به سراغم مى آمد
معلوم بود کلافه شده است پوف بلندى کشید و گفت: _ باشه نمیزنم
خیالم راحت شد و نفس عمیقى کشیدم خواستم بلند شوم که با دستش سرم را به جاى اولش برگرداند و در آنى حس کردم یک شمشیر دو سر وارد عضله ام شده است چنان سوختم که جیغ کشیدم
_ تکون نخور همینجورى بمون الان تموم میشه
(مثل یه بچه گولم زد خاک تو سرت یلدا)

سوزن را که بیرون کشید باز هم درد کشیدم
( خدا لعنتت کنه معین به خر هم اینجورى آمپولو با بى رحمى نمیزنن)
پنبه را روى جاى سوزن فشار داد و شلوارم را بالا کشید
_ یک ربع بلند نشو از جات و دراز بکش تا دردت کمتر شه
از اتاق که بیرون رفت بالشت را به در بسته اتاقم پرت کردم و با صداى بلند گفتم
_ امیدوارم بمیرى بمییییییییرى
با صداى عمه که نوازشم میکرد که وقت شام شده است بیدار شدم خسته گفتم
_ بزار بخوابم اشتهام کور شده سیرم آمپول میل کردم
عمه گونه ام را ب*و*سید و گفت: _ ببین رنگ و رو گرفتى حالت بهتر شده دخترم
_ عمه نمیخورم برید با هم بخورید
واقعیت از رویارویى با معین خیلى شرم داشتم
_ آقا همون موقع رفت منم تنها بدون تو غذا از گلوم پایین نمیره
با شنیدن این جمله خوشحال شدم و بعد با خودم فکر کردم شاید حسم را درک کرده که رفته است…
یک هفته از شروع کارم در شرکت میگذشت فشار و استرس کارى ام بالا بود احساس میکردم وظایفم فراى یک منشى بود و تحت آموزش هاى فشرده براى امور داخلى مهم و کاربردى شرکت بودم معین هم سرش خیلى شلوغ بود ولى این مانع گیر دادن هاى پیاپى اش به من نمیشد
چند بار در مقابل همه کارمندها توبیخم کرده بود و یکبار هم چنان سرم فریاد زد که از شرم روى آمدن به شرکت و روبه رو شدن با سایرین را نداشتم البته رفتارش با دیگران هم بهتر ازمن نبود کم کم متوجه شدم که چندین نفر از اعضاى خاندانش در شرکت مشغولند از جمله عماد که پسر عمویش بود پسرى حدودا ٢٧ ساله آرام و سربه زیر و البته کمى افسرده نگاه غمزده اى داشت آن قدر کم حرف بود که دلت نمیخواست با او هم کلام شوى …
بعد از تماس آن روز دیگر خبرى از اشکان نبود و افى هم قرار بود آخر هفته به تهران برگردد
آن روز هم معین چند جلسه مهم داخلى و خارجى داشت
طبق برنامه بعد از نهار دم نوش گل گاو زبان با نبات زعفرانى اش را آماده کردم و به اطاق بردم سرش خیلى شلوغ بود مدام پنجه لاى موهایش میکشید همینطور که صورت جلسه صبح را که من نوشته بودم میخواند از من خواست نباتش را هم بزنم تا حل شود در دل گفتم
( رسما کنیز آقا شدم)
_ دختر !!!
واى این آدم انگار از اسم آدمها متنفر بود !!! همیشه همینطور صدایم میکرد
_ بله رئیس
من هم طبق روال و قانون کل شرکت رئیس خطابش میکردم
_ صورت جلسه ات کاستى زیاد داره قبل امضا متوجه شدم اما جلوى اعضا نخواستم تدکر بدم دقتتو ببر بالا جلسه ساعت ۴ وزارت هم لازم نیست با این سر و وضعت بیاى میتونى برى خونه و کاراتو خونه انجام بدى
( من که لباس رسمى تن کردم !!! این آدم همیشه از سر و شکل من ایراد میگیره)

_ نمیام ولى میمونم شرکت کارامو همینجا انجام میدم تا فردا باید طرح توجیحى مهندش شمسو تایپ کنم
_ منشى خودش کجاست؟
_ پاش شکسته مرخصیه
_ نامه واسه امور مالى بزن علاوه بر حقوق این ماهش مبلغ دوبرابر حقوقشم واریز کنن
( به به معین مهربون حتما ازین دختره خوشش میاد آخه قیافه ام نداره دختره که)
درگیر افکار مسخره ام بودم که گفت
_ نشنیدم
به خودم آمدم
_ بله چشم رئیس
( عقده چشم شنیدن داره ٣٠٠ نفر روزى۶٠ بار بهش میگن چشم باز هم سیر نمیشه )
قصد خروج از اتاق را کردم که باز شروع کرد
_ اجازه دادم برى؟
بى حوصله سرجایم ایستادم و برگشتم
_ کار دیگه اى هست
_ برو خونه ١ ساعت دیگه ، واسه کارا فرداتم یک کارى خودم میکنم
( رگ مهربونیش گل کرده؟!)
_ چشممممم رئیس
و من هنوز نفهمیدم در لحظه اى چه طور لیوان دمنوش داغ را بالا کشید؟!! انگار براى شکمش به سد کرج یک کانال زده بود که با وجود آنهمه خوردن نمیترکید!!!

اولین روز کارى بود که زود به خانه برمیگشتم ه*و*س کردم سر راه یکم خرید کنم همیشه برایم خرید لاک و لوازم آرایش لذت بخش ترین قسمت خرید بود لاک جیگرى ماتى که دوست داشتم همراه رژ لب همان رنگ خریدم ، وقتش رسیده بود که به زندگى عادى برگردم و یکم به خودم بها بدهم با افى تماس کردم دلم برایش تنگ شده بود وقتى گوشى را برداشت حس کردم صداى او هم دیگر غم ندارد شاید دوره نقاهت جدایى از آرمین را طى کرده بود ولى من هنوز هم گاهى سرگیجه شدید و لرزش داشتم
_ سلااام یلداى بى معرفت عوضى
_ سلام کپل خودم کى نعشتو جمع میکنى بیاى تهران بابا
_ اس دادم که گفتم آخر هفته میام بریم یکم دود خورى تهران بزرگ البته اگه نامدار جون جونیم مرخصى بده
_ اوهوک کى شد جون جونى
_ همون موقع ها که تو رو به موت بودى اصلا من به عشق این یارو اومدم آرمینو لو دادم
_ نکبت یعنى به خاطر من نبود؟!
_ خخخخ چرا بابا من وقتى فهمیدم سریع اومدم پته اشو رو آب دادم اینا رو ولش کن از بچه ها چه خبر دانشگاه هفته دیگه شروع میشه؟
_ از هیچ کس خبر ندارم سرم خیلى شلوغ بود دانشگاه هم دوهفته اى طول میکشه اولش طق و لقه دیگه
_ بیست و هفتم یک مهمونى تپل دعوتم میاى
_ از بعد تولد نحست حالم از مهمونى به هم میخوره
_ ایش تو بیا بابا حالت جا میاد قول قول
صحبت کردن با افى همیشه باعث میشد بیخودى احساس سرخوشى کنم و دوباره دلم براى یلداى عیاش تنگ شود زیادى دختر خوبى شده بودم و این برایم خوب نبود…
وقتى به خانه رسیدم عمه خوشحال و شاداب خبر داد که معین یک لب تاب برایم فرستاده است با دیدنش شوکه شدم دقیقا مدل مال خودش بود بهترین مارک و بالاترین مدل فقط رنگش با هم فرق داشت ،
متوجه یک یاد داشت روى جعبه اش شدم
” هدیه حسابش نکن ابزار کاریه براى بازدهى بیشتر شرکت”
( خاک تو سر چندشت حالا انگار من داشتم از عقده کادو گرفتن از تو میمردم آخه)

سعى کردم کارهاى فردا را به بهترین نحو انجام دهم بعد از دیدن فیلم مورد علاقه ام ( گ*ن*ا*ه اصلى) که تقریبا حداقل هفته اى یکبار میدیمش و هربار بیشتر عاشق آنتونیو باندراس میشدم تصمیم گرفتم بخوابم
صبح با ان
رژى تر از روزهاى قبل بیدار شدم و دوش گرفتم کت زرشکى ام را تن کردم و شال نخى مشکى پهنم را سر کردم که به مدل موهاى آراسته ام که به سمت بالا حالت دار شده بود عجیب مى آمد لاک و رژ جیگرى هم واقعا جیگرم کرده بود ، کفش هاى ورنى مشکى پاشنه بلندم را هم پا کردم و به محض رفتن در خیابان مزاحمت ها آغاز شد از جنوب شهر تا شمال شهر همه نوع بودن از موتورى تا مدل بالاترین ماشین !!! پیر و جوان
و من باز به خاطر آوردم به لطف داشتن مادرى چون آذر حالم به میخورد از تمام ه*و*س هاى یک مرد!!!
شرکت زیاد شلوغ نبود معین هم طبق روال هر روز ساعت ١١ زودتر نرسید در دلم چه قدر بد و بیراه نثارش میکردم که راحت تا این ساعت میخوابد و ما را مجبور میکند خروس خوان اینجا باشیم !!!
با دیدن من یک لحظه مکث کرد و ابرو در هم کشید سعى کرد جلوى کارمندان دیگر این بار خود دار باشد
_ قهوه امو بیار
حس کردم که تیپ امروزم به مزاقش خوش نیامده است وقتى وارد اتاقش شدم حدسم به یقین تبدیل شد
_ اینجا رو اشتباه گرفتى دختر بساط مشترى جمع کردنتو از شرکت من جمع کن
_ من فقط…
اجازه نداد حرف بزنم و خودش جمله ام را طبق میل خودش کامل کرد
_ تو فقط غلط اضافه کردى مگه نه؟
کم کم نزدیکم شد و بادست چپش بازویم را گرفت و نزدیک خودش کرد و چه قدر قدرتم به ضعف تبدیل میشد در چنگال این مرد!!!
قدرت دستش زیاد بود و از درد بازویم به سختى نفس میکشیدم با شصت دست دیگرش در یک حرکت با فشار و حرص زیاد رژم را پاک کرد تحقیر شده بودم و این دفعه اولش نبود !!
بعد هولم داد و رهایم کرد به سختى تعادلم را حفظ کردم که زمین نیوفتم بغضم عمیق تر شده بود اینبار علاوه بر دستانم پاهایم هم میلرزید و چه قدر متنفر بودم از این یلداى ضعیف و تو سرى خور !!!
( تلافى میکنم معین نامدار یک روز همه تحقیر هایت را سرت آوار میکنم..)
روبه پنجره و پشت به من ایستاده بود و با کفشش روى سنگفرش اتاق ضرب گرفته
بود عصبى بودو این کاملا مشخص بود!!!
بعد از چند دقیقه سکوت که سعى کرد بر اعصابش مسلط شود ، خیره نگاهم کرد که نگاهش از هزار فحش بدتر بود
_ میرى خونه امروز ریختنو نمیخوام ببینم کل پاور پوینت جلسه آخر ماه هم تا فردا آماده میکنى
( این غیر ممکنه ١٠٠ صفحه اسلاید ساختن حداقل کار یک هفته بود)
با ترس گفتم : رئیس تا فردا محاله بشه
پوزخندى زد و باز بدبختى ام را یاد آور شد
_ اگه نشه فردا همه قرار دادمو باهات فسخ میکنم اینو مطمئن باش
آن قدر جدى و محکم گفت که مطمئن بودم این کار را خواهد کرد ،رمان 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا