جلد دوم رمان اسطوره
-
پارت آخر جلد دوم اسطوره
لرزیدم…تمام تنم می لرزید. -آخه خدا…نسل دایناسورا رو منقرض کردی که به جاشون آدم بیاری؟حیف نبود؟ زندایی جیغ کشید. -نه..نریزین…خاک…
بیشتر بخوانید » -
پارت 14 جلد دوم اسطوره
-پیر خودتی بچه. دهانم را شستم…بیرون رفتیم…کنار هم دراز کشیدیم…شانه ها مماس هم…دستها روی شکم..چشمها مات سقف… -خیلی اذیتت کرد؟…
بیشتر بخوانید » -
پارت 13 جلد دوم اسطوره
-چه اشتباهی کردم…چه ریسک بدی کردم…داشتم می کشتمت…نزدیک بود بمیری… خدایا تو کمک کن…تو یک راهی پیش پایم بگذار…تو به…
بیشتر بخوانید » -
پارت 12 جلد دوم اسطوره
همیشه حرفهایش نگرانم می کرد..همیشه… -باشه. -خوبه…واقعیتش من به دانیار حق می دم…تو شرایط بدی قرار داره…این شرایط بد رو…
بیشتر بخوانید » -
پارت 11 جلد دوم اسطوره
-باشه…نمیشه…خودت رو اذیت نکن. کیفم را برداشتم…نمی خواستم آنجا باشم. -فقط اگه بدونی اون راهی که دانیار در موردش حرف…
بیشتر بخوانید » -
پارت 10 جلد دوم اسطوره
-می مونم تا بهتر شین. دستش را روی پایم گذاشت و هیچی نگفت. -دایی؟ -جانم؟ -اون قضیه منتفیه…باید بهتون می…
بیشتر بخوانید » -
پارت 9 جلد دوم اسطوره
-منو ببین…! چشمان بازیگوش و هیجانزده اش را به صورتم دوخت…شمرده و محکم گفتم: -دختر مهندس بزرگمهر…یا همون مهتا…توی پروژه…
بیشتر بخوانید » -
پارت 7 جلد دوم اسطوره
چشمکی زد و گفت: -تا حالا پیش نیومده بود واسه کسی احترام قائل باشی… بس بود دیگر…پشتم را کردم و…
بیشتر بخوانید » -
پارت 6 جلد دوم اسطوره
دستانم را برداشتم و راست نشستم.دسته سمت دیگر را هم گرفت و گفت: -برو… دوچرخه دیگر نمی لرزید و کج…
بیشتر بخوانید » -
پارت 5 جلد دوم اسطوره
لبم را از داخل گاز گرفتم.آخر این مرواریدهای اطراف مردمک سیاهش کار دستم می داد.آخرین فشار را به دستش دادم…
بیشتر بخوانید »