رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 52

5
(1)

 

امروز حسابی پیاده روی کرده بودند.
فورا روی تشک نرمش دراز کشید.
-خیلی خسته ام، شونه هام انگار داره می سوزه.
فردین هم کنارش دراز کشید.
-پشتتو بکن بهم تا کمرتو ماساژ بدم.
شادان از خدا خواسته همین کار را کرد.
فردین نرم و مهربان شانه و کمرش را ماساژ داد.
کارش جوری بود که شادان بدون اینکه بفهمد خوابش برد.
-شادان!
صدایش نیامد.
از جایش بلند شد.
رویش خم شد.
با دیدن پلک های روی هم رفته و نفس های منظمش لبخند زد.
بوسه ای روی گونه اش گذاشت.
-شبت بخیر خانم.
بلند شد.
چراغ را بالای سرشان خاموش کرد.
کنار شادان دراز کشید و از پشت بغلش کرد.
-عزیزدلمی تو!
****
صدای باران او را از خواب بیدار کرد.
تکانی خورد.
سنگینی دست فردین را روی پهلویش حس کرد.
به سمت فردین چرخید.
آب باران که جمع شده بود از ناودانها پایین می آمد.
با دستش صورت فردین را نوازش کرد.
-آقا خرسه بلند نمیشی؟
بخاطر ابری بودن هوا فضای اتاق هنوز تاریک بود.
-شوهر جیگر من…
از این لفظ خودش هم خنده اش گرفت.
فردین پلکش را باز کرد و گفت: اینقد تکون نخور دختر، چیه سر صبحی؟
-داره بارون میاد.
-بسلامتی.
-خو بلند شو.
-بگیر بخواب.
نه انگار با روش دیگری بیدارش می کرد.
محکم لب فردین را بوسید.
خواب از سر بیچاره پرید.
-تجاوز تو روز روشن؟
شادان خندید و گفت: بلند میشی یا تجاوزمو گسترده تر کنم؟
-مگه من گفتم نکن؟
شادان بلند خندید.

شادان گوشش را گرفت و گفت: من که می دونم تو هیچ وقت سیر نمیشی، ولی پاشو بارون رو مگه میشه ازش گذشت؟
فردین به اجبار بلند شد.
از دست این زن چکار می کرد آخر؟
شادان فورا به سمت پنجره رفت.
پنجره را باز کرد.
باران با شدت می بارید.
انگار بخواهد زمین را سوراخ کند.
گل های ظریف تر عین لادن ها همه خورد شده بودند.
-بریم تو بارون؟
فردین هم بلند شد و کنارش ایستاد.
با دیدن شدت باران خیلی جدی گفت: نه!
-بابا سوسول نباش.
-شادان گفتم نه، شدتش زیاده یه دقیقه نشده خیس آب بشی.
-خب بشم.
حالا یکی حالیِ این دختر بکند که نباید برود.
-گفتم نه.
از اتاق بیرون رفت.
رقیه درون سالن خانه بخاری نفتی را روشن کرده بود.
بساط چای و فلاکس هم روبراه بود.
پس احتمالا بیدار بودند.
دو تا چتر کنار در بود.
خدا را شکر که به همه چیز فکر کرده بودند.
چتر را برداشت و از ساختمان بیرون آمد.
شادان عبوس پشت سرش ایستاد.
فردین درون دستشویی رفت که صدای کوبیدن محکم در آمد.
آقا باقر با کاپشن سبز لجنیش چتر گل گلی روی سرش گرفت بدون اینکه شادان را ببیند به سمت در دوید.
آب جوری بود که انگار داشت از سطح زمین بالا می آمد.
احتمالا آمدن سیل حتمی بود.
رقیه و همسرش هم درون چهار چوب خانه ی خودشان ایستاده بودند.
آقا باقر در را باز کرد.
از دیدن مشتی کاظم گفت: چی شده؟
-خونه ی ایوب رو آب برد، سقف خونه ریزش کرده رو زن بچه اش، سطح آب هم داره بالا میاد.
آقا باقر برگشت تا شوهر رقیه را صدا بزند.
فردین هم از دستشویی بیرون آمد.
-چه خبر شده؟
-باید بریم کمک.
شادان نگران ایستاده بود.
ایوب را می شناخت.
پسر خاله بانو بود.
همسایه کوچه ی بغلی!
بیچاره ها.
فردین به سمت شادان آمد و پرسید: چی شده؟

-سقف خونه ی یکی از همسایه ها ریزش کرده دارن میرن کمک.
فردین فورا داخل شد.
لباسش را عوض کرد و بیرون آمد.
-صبر کنید باهاتون بیایم.
-آقا مهندس خطرناکه.
-اشکال نداره آقا باقر.
شادان حرفی نزد.
فقط ایستاد و نگاه کرد.
فردین هم با بقیه همراه شد.
رقیه با کودکش نزد شادان آمد تا تنها نباشند.
فردین و بقیه از کوچه ی پشتی رفتند.
صدای آب از دره می آمد.
جوری هم هولناک بود که آقا باقر تند تند صلوات می داد.
باد تندی هم می وزید.
شاخ و برگ های کنده شده روی جوی آب هایی که به راه بود با سرعت حرکت می کردند.
-چرا زنگ نزدین آتش نشانی؟
-زنگ زدیم، نیروهاشون دو جای دیگه گرفتار شده.
-یا خدا.
پس اوضاع حسابی به هم ریخته بود.
از کنارها می رفتند که گرفتار آب نشوند.
رسیده به خانه ی ایوب جماعتی جمع شده بودند.
همه سعی می کردند کمک کنند.
بلوک ها جا به ا می شد.
ولی سرو صدایی از ایوب و زن و بچه اش نمی آمد.
خاله بانو با لباس خانگی بدون چتر ایستاده بود و جیغ های گوشخراش می کشید.
خانه ی قدیمی و بدون ایزوگام همین می شد.
پدر ایوب که مرد سرحالی بود مدام صدایش می زد.
ولی هیچ خبری نبود.
فردین و بقیه هم برای کمک آمدند.
کم کم سقف و دیوار ضلع شرقی که فرو ریخته بود را جمع کردند و کنار ریختند.
تن چهار نفر که پر از گرد و غبار بود روی فرش افتاده بودند.
فردین جلو رفت.
نبض همه را گرفت.
به زور آب دهانش را قورت داد.
-فقط این بچه زنده اس.
یک پسربچه ی 6 ساله ظاهرا درون آغوش مادرش مخفی شده بود.
جماعت ساکت شدند.
انگار باور نداشت مرگ به این نزدیکی باشد.
آمبولانسی که زنگ زده بودند خودش را رساند.
با احتیاط همه ی اجساد و آن پسربچه را سوار امبولانس کردند.
خاله بانو گیس می کشید.
صورتش پر از خراش شده بود.

اما پدر ایوب ساکت و مغموم بود.
زیر غرش باران روی یکی از بلوک های خانه ی پسرش نشسته بود.
دستش زیر چانه اش بود.
نه حرفی می زد نه تکان می خورد.
انگار یکهو مرده بود.
چند تا از همسایه رفتند تا آرامش کند.
باید با بچه ای که زنده بود یکی به بیمارستان می رفت.
فردین با تاسف به صحنه ای که مقابلش بود نگاه می کرد.
همه چیز از یک باران قشنگ می توانست به یک سیل و مرگ و میر وحشتناک ختم کند.
کار که تمام شد همراه با آقا باقر و دامادش به خانه برگشتند.
چهره اش به شدت گرفته بود.
جلوی در خانه شادان با دیدنش گفت: وای چقدر خیس شدی.
رقیه با اجازه گفت و رفت تا به پدر و شوهرش برسد.
شادان با عجله رفت و حوله آورد.
فردین لباس های خیسش را جلوی در، بیرون آورد.
حوله ی لباسی را تن زد.
همراه با شادان داخل خانه شد.
کنار بخاری نفتی نشست.
-چی شد؟
-مردن.
شادان با چشمانی درشت نگاهش کرد.
-چی؟!
-خانواده ی ایوب غیر از پسر 6 ساله اش همگی فوت کردند.
-وای خدای من!
-خیلی تاسف برانگیز بود.
شادان به سمت فردین رفت.
محکم بغلش کرد.
حس بدش را کاملا درک می کرد.
دیدن جنازه و مرگ هولناکی که دیده بود می دانست چقدر سخت است.
-عزیزدلم…
فردین آرام درون آغوش همسرش ماند.
دیدن جنازه ها هیچ وقت از خاطرش نمی رفت.
-چقدر خوبه که هستی شادان.
-کاش نمی رفتی.
-هر بار دیگه هم بود می رفتم.
شادان کنار گوشش را بوسید.
-بذار یه چای بریزم بخور.
قوری را از روی بخاری برداشت.
برایش چای ریخت.
پولکی های کنجدی را مقابلش گذاشت و بلند شد.
-میرم برات لباس بیارم.
فورا رفت و برایش لباس راحتی آورد.

فردین هم چایش را نوشید.
لباس هایش را عوض کرد و لم داده تلویزیون را روشن کرد.
شادان هم درون آغوشش دراز کشید.
باید سرش را گرم می کرد تا یادش برود.
باران هم انگار نمی خواست بند بیاید.
-کاش بارون بند بیاد.
-ابرها خیلی تیره ان.
-اوف.
فیلمی درون ماهواره پیدا کردند.
همان را تماشا کردند.
تا انتهاب فیلم باران هم بند آمد.
ولی باد همچنان می وزید.
هوا هم سرد بود.
شادان از پنجره به بیرون نگاه کرد.
-هنوز نمیشه رفت بیرون.
-نری هم بهتره.
برگشت و کنار فردین دراز کشید.
-بارون قشنگه ولی وقتی اینجوری میشه می ترسم.
-نترس عزیزدلم، من پیشتم.
-می دونم، خداروشکر که هستی.
گوشیش را برداشت که به فروزان زنگ بزند.
شماره اش را گرفت و صدایش را روی آیفون گذاشت.
-سلام مامان.
-چه عجب خانم، دل کنی از شوهرت؟
فردین با خنده گفت: نیومده ازم دل بکنه؟
-تو یکی حرف نزن، شما نباید یه زنگ بزنین حال مارو بپرسین.
شادان چشمکی به فردین زد.
-چرا تو زنگ نمی زنی مامان؟
-گفتم ماه عسلین مزاحمتون نشم.
فردین فورا گفت: توجیه خوبیه.
-خیلی خب حالا، کی برمی گردین؟
-مگه چند روزه اومدین؟ یه هفته هم نشده.
-دلتنگتونیم.
-الهی قربون اون دلت برم من، فعلا که اینجا سیل اومده، حتما جاده ها هم موقعیت بدی دارن.
-اصفهان که خبری نیست.
فردین شادان را درون آغوشش نوازش کرد.
-می دونم.
-به عمه هات سر زدی؟
-نه همشون.
-سر بزن بعد نگن اومده حالمونو نپرسیده.
-چشم.
-عموت خونه نیست وگرنه گوشی رو می دادم دستش.

-بهش سلام برسون.
-سلامت باشی عزیزم.
صدای شیلا می آمد.
-گوشی رو بده دستش مامان ببینم وروجک چی میگه؟
فروزان گوشی را به دست شیلا داد.
-سلام خواهرجون.
هروقت اینگونه حرف می زد شادان مطمئن می شد که چیزی می خواهد.
-جانم خواهر جون.
-میگم اونجا برام سوغاتی میاری؟
-سوغاتی رو کی یادت داده؟
-دایی فربد.
فردین خندید.
شادان هم صدای خنده اش را کنترل کرد.
به آرامی به فردین گفت: این جونور همیشه و همه جا حضور داره.
-میارم برات عزیزم.
-عروسک می خوام.
-وای شیلا اتاقت دیگه جای عروسک تازه رو نداره.
-نمی خوام.
-لباس برات میارم این بار، یه لباس پرنسسیِ خوشگل.
-صورتی؟
-آره صورتی.
-قبوله!
-حالا گوشی رو بده من.
-دایی فردین رو ماچ کن.
فردین نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
بلند زیر خنده زد.
عجب حرف هایی میزد این بچه!
فروزان گوشی را گرفت.
-اینارو فربد یادش میده.
-غیر از اون هیچ کس دیگه این کارو نمی کنه.
-راستی امروز فرداست لادن رو ببریم بیمارستان، بچه دیگه داره میاد.
-وای من نیستم.
-اشکال نداره، من مراقبشم، تو به سفرت برس.
-مامان خبرم کن بیام.
-به لادن زنگ بزن حالشو بپرس.
-چشم.
-دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم.
-قربونتون برم، سلام برسونید.
-حتما.
تماس که قطع شد فردین با دیدن قیافه ی ناراحتش گفت: می خوای بریم؟
-هنوز که جایی نرفتیم.
فردین با خنده گفت: تو هم خدا رو می خوای هم خرما؟

شادان مشتی به بازویش زد.
-میگم یه وقت لادن ناراحت نشه.
-فروز که گفت زنگ بزن.
-همین کارو می کنم.
صدای در اتاق آمد.
-بله؟
-منم.
رقیه بود.
در را هول داد و داخل شد.
-صبحونه که نخوردین، یکم کیک خودم درست کردم گفتم براتون بیارم.
-دستت درد نکنه.
چند تا برش کیک پرتقالی همراه با کشمش بود.
جلوی شادان و فردین گذاشت.
-نوش جانتون.
-ممنونم.
رقیه لبخند زد و گفت: چایتون اگه تموم شده بیارم؟
-نه هست تو فلاکس دستت درد نکنه.
-فدای شما.
با رفتن رقیه فردین گفت: چه به موقع.
شادان بلند شد.
چای ریخت.
و همراه با کیک ها خوردند.
شادان از جایش بلند شد.
پنجره را باز کرد.
سرعت باد آنقدر زیاد بود که هوا داشت کم کم آفتابی می شد.
-ابرا دارن کنار میرن.
-واسه همین باد میاد.
-بریم بیرون؟
-هنوز نه.
-پوسیدم اینجا، حداقل تو حیاط.
-باشه.
فردین بلند شد و همراه با شادان وارد حیاط شدند.
-نگاه کن چقدر گل ها شکسته.
-بارون بدی بود، باد هم که می خواد من و تو رو از رو زمین جابه جا کنه وای به حال این گل و درختا.
-وای مرغام…
به سرعت به سمت مرغدانی دوید.
در چوبی را باز کرد و وارد مرغدانی شد.
حسابی زیر پایش گل شده بود.
ولی خدا را شکر سالم بودند.
روی سرشان حصیر بود و چوب های سبک.
با بندهای محکم بسته شده بودند.
حتی اگر خراب هم می شد آسیبی نمی دیدند.

-خداروشکر اتفاقی نیفتاده.
باز هم خاطره ی جنازه ها در ذهن فردین پررنگ شد.
اخم هایش در هم فرو رفت.
واقعا مظلومانه فوت کردند.
ازصبح رقیه چیزی به مرغ و خروس ها نداده بود.
تقصیری هم نداشت.
با این باد و باران نمی توانست هم بیاید.
الان با دانه های ذرت خیس شده و گندم آمد.
-اِ شما هم اینجایین؟
دانه ها را درون کاسه پلاستیکی قرمزی ریخت.
مرغ و خروس ها با سروصدا حمله کردند.
شادان با هیجان نگاهشان می کرد.
چقدر دلتنگ این صحنه بود.
فردین دست دور کمرش انداخت.
-هوا داره حسابی آفتابی می شد.
-بعد از اون باران حالا می چسبه.
-می خوای بریم جایی؟
-نه، می خوام بگم آقا باقر آتیش درست کنه همین جا کباب بخوریم.
-فکر خوبیه.
رقیه رفته بودند.
از مرغدانی بیرون آمدند.
-یادت نره به لادن زنگ بزنی.
-وای خوب شد گفتی.
قید وارسی باغچه را زد.
داخل خانه شد.
گوشیش را برداشت و به لادن زنگ زد.
به محض جواب داد گفت: سلام خانم.
-سلام بی معرفت.
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه.
لادن با بلبل زبانی گفت: من زائوام، حالا بزام یا یه دقیقه دیگه، حالم خوش نیست، تو باید حالمو بپرسی یا من؟
-هیچیت نیست، سه متر زبون داری که.
فردین با خنده سرش را تکان داد و تنهایش گذاشت.
شادان روی یکی از بالش ها نشست.
-ما عسل خوش می گذره؟
-عالی، البته خب بارون بود، سیل اومده حسابی.
-اینجا هم بارید ولی کم.
-حالت خودت چطوره؟
-هی نفس های آخر.
-عشق عمه داره میاد.
-عشق عمه پدر منو در آورد، پس کی میاد؟
-اینقدر بیاد که موهای سر خودتو بکنی.
لادن خندید.

-دلم می خواد فقط ببینم چه شکلیه.
-شبیه من.
مطمئن بود الان لادن چشمانش لوچ شده و دارد چپ چپ نگاه می کند.
بلند خندید.
-چیه خب؟
-به هیچی هم نه به تو؟ وای بلا به دور شبیه تو بشه.
شادان فورا گارد گرفت.
-چمه؟
-زشتی.
چشمان شادان درشت شد.
-از تو ایکبیری که قشنگترم.
لادن خندید.
-جوش نیار، بلاخره حلال زاده یا به دایی اش میره یا عمه اش.
-خب حالا.
-اگه حامله نبودم باهات میومدم.
شادان از جایش بلند شد.
کنار پنجره ایستاد.
فردین درون حیاط بود و داشت با آقا باقر حرف می زد.
شوهر رقیه هم معلوم نبود کجاست؟
بیچاره معلوم نبود کی سرکار است کی نه؟
کارگر جماعت همین بودند.
نان بخور و نمیری که به زور به دست می آمد.
-فصل خوبیه که بیای، حالا انشالله دفعه ی دیگه با نی نی کوچولمون.
-بار شیشه اس دیگه.
-سلامت باشی.
-خوش بگذرون اونجا، بعد از چند سال تنهایی، حقته.
-ناراحت نمیشی اگه سر زایمانت نباشم؟
-خل شدی دیوونه؟ ناراحت چی بشم؟ مامان فروز هست، خواهرو مامان خودمم هستن، تو دیگه بیای چیکار؟
-عذاب وجدان دارم.
-یه تخته ات کمه…
لبخندش را خورد.
-گوش کن دختر، این ماه عسل، این خوشی، فردین و همه و همه حقته، ازش استفاده کن، شاید باز هم ماه عسل برات تکرار بشه ولی اولی همیشه یه چیز دیگه اس اونم با مردی که تمام عمرت می خواستیش.
با عشق به فردین نگاه کرد.
حق با لادن بود.
دیوانه وار این مرد را می خواست.
-نی نی ما هم منتظر عمه خانمش می مونه.
-پس لطفا هرچی لازم داشتی بگو از اینجا برات بیارم.
-حتما.
-مزاحمت دیگه نمیشم، به نعیم سلام برسون.
-تو هم همینطور.
خداحافظی شان طولانی نبود.

تماس قطع شد.
لبخندی روی لب آورد.
لادن بهترین دوستش بود.
با این حال حتی به لادن هم نتوانست در مورد رابطه اش با فردین قبل از ازدواجش بگوید.
احساس می کرد بی آبرویی است.
هر جو شده بود باید عین یک راز حفظ شود.
خدا را شکر که حفظ هم شد.
هرچند که فردین با همین راز او را مجبور کرد بله بگوید.
باز هم خدا را شکر که بله را داد.
الان به اندازه ی تمام عمرش خوشبخت بود.
گوشی را درون طاقچه گذاشت.
از ساختمان بیرون آمد.
وزش باد خیلی کم شده بود.
شبیه یک نسیم ملایم.
آفتاب درون آسمان بود.
انگار نه انگار دو ساعت پیش چطور باران می بارید.
نفس عمیقی کشید.
هوای بعد از باران را دوست داشت.
تمیز بود.
می شد تند تند نفس عمیق بکشی.
فردین لبه ی باغچه ایستاده بود.
کنارش ایستاد.
-به چی فکر می کنی؟
-داشتم با فربد حرف می زدم.
-خب…
-می گفت یکی از پژوه هامون به مشکل خورده.
شادان با نگرانی گفت: چی شده؟
-گفت حلش می کنه.
-سابقه نداشت آخه.
دستش را دور شانه ی شادان انداخت.
-کاره دیگه.
-برگردیم اصفهان باید با خانم جان و ماتیار در مورد شرکت حرف بزنم.
-هنوز حلش نکردی؟
-نه!
-باهات میام.
شادان سر تکان داد.
اتفاقا حضور فردین می توانست کمک کننده باشد.
قوت قلب بود.
-ممنونم.
-آقا باقر چوب آورده برای منقل.
-پس یه کبابی مشتی داریم.
فردین لبخند زد.

-تو که گوشت خور نیستی.
-می خورم ولی خب کم.
-همون دیگه.
شادان خم شد و گل محمدی بیچاره ای که شکسته بود را از شاخه جدا کرد.
کمر صاف کرد و گفت:بریم اصفهان خیلی کار دارم که دوس دارم انجام بدم.
-مثلا؟
-مثلا شاید دیگه نخوام کار کنم، تو که از یه خانم خونه دار بدت نمیاد؟
-تو هر جوری باشی عاشقتم، ولی فکر نمی کنی حوصله ات سر میره؟
-در عوضش می خوام برم کلاس نقاشی.
ایده های خوبی داشت.
-هرکاری بکنی ازت حمایت می کنم.
شامه اش را پر از بوی گل محمدی کرد.
-ممنونم.
*****
نیمه های شب بود.
تازه دراز کشیده بودند که بخوابدند.
گوشی فردین زنگ خورد.
نگاه کرد فروزان بود.
با نگرانی گفت: فروزه.
شادان نیمخیز شد و گفت: نکنه اتفاقی افتاده؟
فردین فوری جواب داد.
-چی شده فروز؟
-کجایی پس شما؟ دوبار زنگ زدم گوشی شادان، در دسترس نبود.
فردین صدایش را روی آیفون گذاشته بود.
شادان فورا به گوشیش نگاه کرد.
-زنگ نخورده گوشی من؟
فردین دوباره پرسید: چی شده فروز؟ نگرانمون کردی؟
-پسر نعیم و لادن دنیا اومده.
اول انگار نفهمید چه شده؟
ولی یکهو شادان گفت: چی؟
جیغ کوتاهی زد.
-جون من؟ عشق عمه اش اومد؟
-آره نیم ساعت پیش اومد دنیا.
لبخندی آرامش بخش روی لب فردین نشست.
شادان اما آرام و قرار نداشت.
-ای خدا چرا من اونجا نیستم؟
-میای می بینیش، ما هم فعلا پشت در زایشگاه هستیم.
-خیلی بوسش کن مامان، تا دیدیش ازش عکس بگیر.
-باشه عزیزم، منتقلش کنن حتما.
-وای مامان از الان دارم براش میمیرم.
فروزان خندید.
-عین مامان و باباش حتما خوشگله.

به عمه اش میره.
فردین پقی زیر خنده زد.
چشم غره ای به فردین رفت.
ولی مگه فردین دست از خندین بر می داشت؟
مشتی به بازویش زد.
-خب حالا!
فروزان هم به نظر میرسید پشت خط دارد می خندد.
فردین به زور گفت: تو چه شیاهتی به نعیم سیاه سوخته داری که بچه اش به تو بره آخه.
غلیظ اخم کرد.
فردین فوری میان دو اخمش را بوسید.
-بچه ها من برم، ظاهرا دارن لادن رو به بخش منتقل می کنن.
-باشه مامان، عکس از اون فنچول یادته نره.
-باشه عزیزم، فعلا.
فروزان تماس را قطع کرد.
شادان هنوز چپ چپ به فردین نگاه می کرد.
فردین گوشیش را کنار گذاشت.
-خب حالا، قهر نکن دیگه!
-نعیم بیچاره کجاش سیاه سوخته اس؟
-آقا برفه، راضی می شی؟
-چقدره تو حسودی!
فردین باز خندید.
جان می داد برای این ناز کردن های خوردنی اش!
-بیا بغل عمو ببینم.
شادان کنارش دراز کشید.
-نمی دونم اسمشو چی می خوان بذارن.
فردین احاطه اش کرد.
-هرچی می خوان بذارن، بیا به بچه ی خودمون فکر کنیم.
شادان سرش را چرخاند و نگاهش کرد.
-تو واقعا دلت یه بچه می خواد؟
-آره!
-الان؟
-هرچه زودتر بهتر!
-من آمادگیشو ندارم.
-هروقت آماده بودی عزیزم.
شادان نفس راحتی کشید.
-بچه خیلی دردسر داره.
-ولی آخرش که چی عزیزم؟ ما باید یه دونه نی نی کوچولو داشته باشیم یا نه؟
یاد دست و پای کوچکش که می افتاد قند در دلش آب می شد.
هنوز هم شیلا را یادش بود.
وقتی درون گهواره اش سعی می کرد با دستانش پایش را بگیرد.
-بچه دوست دارم….
-خب…

-ولی سخته تازه من سر کارم میرم.
-عزیزم فکرتو درگیرش نکن، هروقت خودت حس کردی می تونیم یه بچه داشته باشیم میریم دکتر، بلاخره کسی که قراره زحمتشو بکشه تویی.
از درک فردین واقعا ممنون بود.
ولی با این حال باز هم کمی ترس را داشت.
جالب بود که درون قلبش اشتیاق هم داشت.
سرش را روی دست فردین گذاشت.
-به محض اینکه لادن بره خونه باید تصویری ببینمشون.
-می خوای فردا برگردیم؟
-نه!
نیامده برگردد؟
مگر چند روز بود که آمده؟
تازه یک هفته شده بود.
-باشه عزیزم.
پیشانیش را بوسید.
شادان هم چرخید و سرش را درون سینه ی فردین کرد.
-مرسی که هستی!
****
صبح اولین کاری که کرد چک کردن گوشیش بود.
فروزان عکس های زیادی از پسر کوچولو گرفته و برایش فرستاده بود.
برکس تصورش اصلا سبزه نبود.
اتفاقا به مادرش رفته پوست روشنی داشت.
فردین را کنارش بیدار کرد.
-عکس نی نی رو ببین.
فردین خواب آلود به عکس ها نگاه کرد.
نیشخندی زد و گفت: سیاه نشده.
-اینقدر بدجنس نباش.
-بابا چیزی نگفتم.
نیم خیز شد و نشست.
دستی بین موهای نامرتبش کشید.
-اسمشو چی می ذارن؟
شادان شانه بالا انداخت.
-کسی چیزی نگفته، گوشیتو بردار یه زنگ به نعیم بزنیم تبریک بگیم.
فردین خمیازه ای کشید.
گوشی را از بالای سرش برداشت.
شماره ی نعیم را گرفت.
شادان هم قربان صدقه ی بچه می رفت.
چقدر هم بانمک وناز بود.
-الو نعیم جان…
-صدا رو بذار رو آیفون.
فردین هم صدا را گذاشت.
-مبارکه حسابی.

صدای نعیم ذوق زده بود.
-ممنونم، خیلی ممنونم.
شادان گفت: الهی بگردم، قند عمه رو بغل کردی؟
-هنوز ندیدمش.
-ا، چرا؟
-ساعت ملاقات.
-الهی.
فردین مردانه همه ی تبریکاتش را گفت.
ولی شادان کنار گوشش مدام ویز ویز می کرد.
برای دو کلمه حرف زدن مدام بالا و پایین می پرید.
اصلا نمی توانست هیجاناتش را برای این قضیه مهار کند.
خداحافظی که کردند چهره ی شادان می درخشید.
-اینقدر خوشحالی انگار خودمون بچه دار شدیم.
-وای دلم می خواد.
-من که نفهمیدم میخوای یا نمی خوای؟
شادان خیلی آنی گفت: می خوام.
-باشه می ذاریم برای اصفهان.
بازوی فردین را گرفت.
-میگم می خوام.
-می شناسمت شادان، آنی که تصمیم میگیری زودم پشیمون میشی.
-نه به خدا می خوام.
-پاشو بریم بیرون یه هوایی عوض کن.
اخم کرد.
از بس به فردین گفته بود زود است…الان هم فکر می کرد که بچه نمی خواهد.
البته که واقعا هم نمی خواست.
ولی الان دلش پر بود از خواستن.
خصوصا وقتی می دانست لادن الان نی نی کوچولو را در آغوش دارد.
همیشه از بچه ها خوشش می آمد.
فقط کمی ترس داشت.
اما مطمئن بود با فردین و مادرش که کنارش است، همه چیز خوب طی میشود.
-فردین!
فردین که سراپا بالای سرش ایستاده بود با شماتت نگاهش کرد.
-من نمی خوام رو تصمیمات آنی تو برنامه ریزی کنم شادان.
-به خدا پشیمون نمیشم.
-باشه الان که وقتش نیست.
-پس کی؟
-امشب.
ذوق زده شد.
فوری از جایش بلند شد.
دست دور گردن فردین انداخت.
-عاشقتم.
تا شب خیلی راه بود.

طمئن بود پشیمون می شود.
حالا بخاطر حرف زدن با نعیم هیجان زده بود.
کمی که می گذشت عطشش می خوابید.
-نمیای تو حیاط؟
-چرا!
با فردین بلند شد و به حیاط رفتند.
آقا باقر تمام شاخ و برگ های شکسته را جمع کرده بود.
به باغچه کمی سرو سامان دده بود.
خرابی کوچک مرغدانی راتعمیر کرده بود.
شادان یکراست به سمت درخت پرتقال رفت.
یکی از پرتقال های نارنجی را چید و به سمت فردین پرت کرد.
فردین پرتقال را درون هوا قاپید.
-برنامه امروز چیه؟
-بعد از صبحونه میریم گناوه، نمی خوای سوغات بخری؟
-وای آره، کلی لیست کردن برام.
-پس زود صبحونه بخوریم و بریم.
رقیه از آشپزخانه بیرون آمد.
شادان گفت: رقیه یه جا بنداز تو حیاط، می خوام زیر آفتاب بخوریم.
-چشم.
خیلی زود صبحانه آماده مقابلشان بود.
شادان از رقیه و آقا باقر هم دعوت کرد که کنارشان بنشیند.
آن دو صبحانه خورده بودند.
با این حال کنارشان چای خوردن.
پسر دو ساله رقیه با شیطنت دنبال یک پروانه می دوید.
جوری تیز مامان مامان می گفت که شادان قند در دلش آب می شد.
وای به حال رقیه.
حدود 10 صبح بود که به جاده زدند.
وسط هفته بود.
جاده شلوغ نبود.
حدود یک ساعت و نیم باید می رفتند تا برسند.
بین راه کلی هله هوله خریدند.
شادان یکسره در مورد بچه حرف می زد.
انگار هیچ چیز جذابی غیر از بچه وجود ندارد.
فردین متعجب بود.
نه به نخواستن اول نه به این خواستن پر تمتراق!
اصلا نمیشد این دختر را پیش بینی کرد.
عجیب و غریب بود.
-فکر می کنی پسر میشه یا دختر؟
-چه فرقی داره؟
-من هردوش رو می خوام.
-شاید دوقلو بشه.
-از کجا معلوم؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا