رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 18

5
(3)

 

ـ نمی خوای برای مادرت چیزی بخری؟

مردد نگاهش کردم و او، روسری دیگری که زمینه ی روشنی داشت به دستم داد.

ـ من از اینم خیلی خوشم اومد. جنسش گفت ابریشمه…ببین چقدر لطیفه.

چشمانم پر شد. گل های بنفش روسری پیش چشمم تار نشست. سریع با انگشتانم تری شان را گرفتم و بعد، نفسی بیرون فرستادم.

ـ برای آذربانو هم می خوام. یه طرح سنگین تر.

دوباره خودش دست به کار شد و از میان تل روسری های باز شده ی روی میز یکی را انتخاب به دستم داد. زمینه ی سرمه ای و خط های محو سفید رویش، باعث شد بود سنگین و شیک به نظر برسد.

ـ چطوره؟

سلیقه ی بی نظیری داشت. لبخند محوم را که دید، چشمان او هم خندید. خیلی قدش از من بلند تر بود و من برای تشکر باید گردنم را کاملا کج می کردم. سه روسری را به طرف فروشنده گرفت تا جدا جدا بسته بندی اشان کند و بعد، خواست شال ابریشمی آبی رنگ را با طرح های شکوفه های ریز سفید در حاشیه را به دستش بدهد. تصورم این بود، این شال را برای خواهرش می خرد اما وقتی خوب بررسی اش کرد بازوی من را گرفت و تا جلوی آیینه ی مغازه کشید. بعد هم از پشت، خودش شال را روی سرم انداخت. حیرت زده بودم اما چشمانم خندیدند. درست مثل چشمان او.

ـ شبیه دریا شدی.

چشمان آبی ام، با رنگ شال هارمونی بی نظیری داشت. سرم را کج کردم و او نفس عمیقی بیرون فرستاد.

ـ مبارکه.

ـ من خودم می خرمش.

اخمی کرد و دستانش را روی شانه هایم قرار داد.

ـ هدیه ی روز زنه.

بعد هم به همان آرامی شال را برداشت. روسری سرم را درست کرد و چرخید تا حسابش کند و من، کاری جز دیدنش از دست دلم برنیامد. آرامشش، آرامم کرده بود. با پاکت ها که بیرون زدیم فکر کردم دیگر کاری ندارد اما بر خلاف تصور من در پیاده روی شلوغ حرکت کرد و من کنارش قدم برداشتم.

ـ برای الهام هنوز چیزی نگرفتم.

ـ همیشه روز زن برای اونم می گیری؟

لبخند روی لبش، خواستنی، مردانه و موقرانه بود.

ـخواهر من هم روز دختر هدیه می گیره، هم روز زن، هم روز کودک، هم روز جوان ، هم روز دانشجو و هم روز دانش آموز.

خندیدم. حواسش انگار پرت صدای خنده ام شد که طور غریبی نگاهم کرد. لب هایم را داخل دهانم کشیدم. وسط یکی از مزخرف ترین روزهای زندگی ام لبخند زدن، شاهکاری بود که او خرج من کرده بود.

ـبراش چی مد نظرته؟

به مغازه ای که بدلیجات و مصنوعات زینتی می فروخت اشاره ای کرد و من برای تأییدش پلک روی هم قرار دادم. داخل مغازه کمی شلوغ بود. چنددختر جوان در حال خرید دستنبدی استیل بودند. چیزی که بیش تر از زیبا بودن…طرح عجیبی داشت. با آن نشان مار در قسمت جلویی اش.

ـ این جا می خوام از سلیقت کمک بگیرم.
ـ تو سلیقت خوبه.

با مهربانی کنارم ایستاد و در نگاهش را میان محصولات آویزان شده چرخاند.

ـ این که برای عزیزام هدیه بخرم، دوست دارم.
ـ کم تر مردی از همچین چیزی خوشش میاد.
سینه سپر کرد و با لحن بامزه ای زمزمه کرد.

ـ کیه که قدر بدونه؟

خندیدم. صدای خنده مان باعث شد همان چند دختر نگاهمان کنند و یکیشان با صدایی قابل تشخیص لب بزند.

ـ چقدر شبیه اون بازیگرست.

لبخند روی لب های من و علی باهم نقش بست. شباهتش به عماد، غیر قابل نادیده گرفتن بود. از فروشنده خواستم پلاک و زنجیری که طرح فرشته ی بالداری را داشت به دستم بدهد. به نظرم برای یک دخترجوان، انتخاب بدی نبود. به خصوص که گوشواره های ستش را هم کنارش گذاشته بودند. چرخیدم تا نظرش را بدانم اما نگاه خیره اش به یک دستبند، باعث شد پلاک و زنجیر را روی میز شیشه ای بگذارم.

ـ اون و پسندیدی؟

حواسش را به من داد. چهره اش جدی شده بود.

ـ ببینم پلاک و..

خودش از روی میز برش داشت و بعد زیر و رو کردنش، سری تکان داد.

ـ خوشش میاد. قشنگه.

ـ گوشواره هاشم هست.

از فروشنده خواست همراه گوشواره، بسته بندی اشان کند و دوباره نگاهش را به آن دستبند داد.
ـ اگه خوشت نیومده…

ـ دستت وبیار.

اعتراضم، در دهانم آب شد. با چشمان گشاده شده
نگاهش کردم که خودش مچم را گرفت و دستبندی را که روی قفسه چیده شده بود برداشت. در دستم انداخت و بعد بستن قفلش…جدی لب زد.

ـ دستت و بنداز ببینم.

دستم را پایین انداختم و دوباره بالا آوردم. عمیق و خیره نگاهش به دستم بود. سرش را کمی کج کرد و با گرفتن دستم، خیلی کوتاه و محو روی مچم را نوازش کرد. پروانه قسمت جلویی دستبند، حالت دلنوازی داشت.

ـبه دستت خیلی میاد.

ـ اما من دستبند احتیاج ندارم.

ـ هدیه ی روز زن.

از لحن تخسش، خنده ام گرفت. دستبند را خودش درآورد و به فروشنده برای بسته بندی داد و من زیر نگاه هایشان، آرام اعتراض کردم.
ـ تو که هدیه خریدی.

ـ دلم خواست دوتا بخرم.

یک چشمم را بستم و با حالتی که معلوم بود عصبی ام نگاهش کردم. شانه ای بالا انداخت. در این حالت بیش تر شبیه پسربچه ها می شد.

ـ اون طوری نگاهم کنی سه تا می خرما.

سریع چشمم را باز کردم و با یک چشم غره، از مغازه بیرون آمدم. صدای خنده اش اما…به زیباترین حالت ممکن گوش هایم را نوازش کرد. خودم را بغل کردم و خیره به چراغانی شهر…سرم را بالا گرفتم. روز زن بعد رفتنش، مفهومش را برای من از دست داده بود و حالا او…دوباره یادآوری کرده بود من یک زنم. یک زن که نیازش به یک شانه ی امن، غیرقابل کتمان است. یک زن…که سال ها خودش را فراموش کرده بود.
از مغازه که خارج شد هنوز چشمانش لبخند داشت. خواستم پاکت را بگیرم که دستش را کشید.

ـ توی خونه بهت می دم.

ـ ببخشید؟

ـ امشب می ریم محله ی ما…به حاج خانم پیام دادم قرمه سبزی بذاره که مهمون میارم براش. ما همیشه روز مادر، جمع می شیم دورهم.

ـ من توی جمع خانوادگیتون وصله ی ناجوری می شم. من و برسون کنار ماشینم لطفا علی.
ایستاد و با یک چرخش مقابلم قرار گرفت.

ـ شما امشب مهمون مایی خانم. مقاومت بی فایدست.

ـ من واقعا…

نگذاشت حرفم را کامل کنم. در زورگویی ید طولایی داشت.

ـ مسجد محله ی ما، روز ولادت حضرت زهرا برنامه داره. نمی دونم تا حالا این جوربرنامه هارو تجربه کردی یا نه. هوم؟

تجربه نکرده بودم اما خجالت از رفتن میان جمع خانوادگی نگذاشت لب باز کنم. نگاهم کرد، جدی و قاطع.

ـ مشکل چیه؟

ـ داری توی عمل انجام شده قرارم می دی.

ـ بهم اعتماد کن غوغا…بذار یکم از اون پوسته بکشمت بیرون. از روتین زنذگیت، تجربه های تکراری، آدمای تکرای…محله های تکراری. بذر نشونت بدم کل دنیا که نه، اما همین تهران خودمون خیلی چیزایی داره که تو حتی تا حالا لمسشونم نکردی.

چشمانم را کوتاه بستم. صدای دزدگیر ماشینش، باعث شد حواسم را از زیر دست و پای تلخی حرفش جمع کنم و جلو بروم.

ـمطمئنی مزاحم نیستم؟

طور عجیب و دوست داشتنی ای نگاهم کرد. در ماشین را باز کرد و خواست بنشینم. بعد هم قبل بستن در، زمزمه ای کرد که سخت شنیدم.

ـ تو مراحم ترین مهمون ناخونده ی این قلبی.

نمی دانم درست شنیدم یا نه اما….دلم می خواست تعبیرش به همین جمله باشد. همین جمله ی زیادی دلگرم کننده.
********************************************************************

راست می گفت…من دنیا را که هیچ، تهران را هم خوب ندیده بودم. تا به حال، حتی گذرم از این محله عبور نکرده بود. نه این که پایین شهر باشد، اتفاقا در مرکز شهر قرار داشت. یک محله ی قدیمی و کوچک. وارد کوچه که شد، مسجد هم پیش چشمم نقش بست. گنبدش کوچک و سبز بود و حیاط کوچکش، با دیوارهای کوتاه نمایان شده بود. جلوی مسجد جمعیت زیادی جمع شده بودند. اطرافش چراغانی بود و صدای مولودی خوانی مردی در محیط پخش شده بود. ماشین را جلوتر و در قسمت خلوت تر پارک کرد و به طرف من چرخید.

ـ بریم اول مراسم. بعد می ریم خونه.

نگاهم به چشمانش طولانی و عمیق شد.

ـ احمقانست اگه بگم، خیلی خجالت می کشم؟

لبخند محوش، میان تاریکی زیاد قابل دیدن نبود اما من، حسش کردم.

ـ خجالت کشیدنت همیشه انقدر قشنگه؟

چشمانم خندیدند، لب هایم اما خنثی ماندند و دستم روی دستگیره ی در نشست. از این فرارم، بلند خندید و پشت سرم از ماشین پیاده شد. دزدگیر را زد و همان طور که نگاه مهربانش روی من بود، تلفن همراهش را کنار گوشش قرار داد.

ـ الهام بیا دم در.

همین! کوتاه و مختصر. دستی به شالم کشیدم و هرچه نزدیک تر می شدم و نور چراغانی ها بیش تر پیش چشمم می نشست، سرم هم پایین تر می افتاد. خروج دختر جوانی از ورودی بانوان مسجد، با یک چادر رنگی روی سر باعث شد بایستد و من هم متعاقبش بایستم. خیلی احتیاجی به معرفی نبود. خواهر و برادرها، در شباهت ید طولایی داشتند، به اضافه ی آن که عکس این دختر را قبلا در صفحه ی برادرش عماد دیده بودم.
ـ سلام.

لبخندش، باعث شد لبخندی بزنم. علی میانمان ایستاد.

ـ سلام عزیزم. اینم مهمونمون. ببرش تو نذار غریبی کنه.

دست الهام برای آشنایی به طرفم دراز شد. سعی کردم بیش تر از این منفعل به نظر نرسم.

ـخوشبختم. غوغا هستم.

ـ همچنین عزیزم. اسم خوشگلی دارین.

برای تشکر فقط یک لبخند تحویلش دادم. خیالت راحت باشه ای رو به برادرش زمزمه کرد و بعد دستش را پشت کمر من قرار داد.

ـ بیا بریم تو غوغا جون.

ـ غوغا؟

سرم چرخید. این نوع صدا کردنش آن هم مقابل خواهرش…باعث شده بود قلبم کمی تند بزند. با دیدن نگاهم لبخند محوی زد.

ـ خوش بگذرون و سخت نگیر.

با کمی مکث، سرم را تکان داده و پلک زدم. بعد هم با همراهی خواهر جوان و زیبایش، وارد قسمت زنانه شدم. از طاقچه ای که رویش پر بود از چادرهای رنگی، یکی را انتخاب کرده و روی سر انداختم و بعد قرار دادن کفش هایم در جاکفشی فلزی سبز رنگ…پا در محیط کوچک اما شلوغ مسجد گذاشتم. همه ی زن ها چادر به سر، داشتند با صدای مولودی خوانی که از قسمت مردانه می آمد همراهی می کردند و شکلات های رنگی هرزگاهی به شوق روی سرشان پرتاب می شد. هدایتم کرد و کمی بعد، کنار زن میانسالی با چادر و مقنعه ی سفید، در حالی که داشت دعا می خواند نشستیم.

ـ مامان…غوغا خانم.

سر زن بالا آمد، عینکش را عقب زد و با لبخندی که نمونه اش را روی صورت پسرش زیاد دیده بودم نگاهم کرد. با یک صلوات، بین کتاب دعایش را تسبیح گذاشت و روی پایش قرار داد. بعد هم دست به سمتم دراز کرد. میان شلوغی و هلهله ی شادی مراسم، فقط توانستم لبخوانی کنم.

ـ سلام دخترم.

با احترام بیش تری، سر خم کردم. سلام گفتم و کنارشان نشستم. دستم را فشرد، رها نکرد و نگاه مهربانش را هم از رویم برنداشت.

ـ چه مهمونی خوشگلی برام آورده این پسر.

لبخندم این بار واقعی تر بود. با برخورد شکلاتی به روی سرم، دست رویش گذاشتم و الهام خنده کنان، شکلات افتاده را به طرفم گرفت.

ـ نظر کرده شدی.

به جمله ی بامزه اش خندیدم و بعد محو صداهای بلند شده ی اطراف، دست زدن ها و شادی کردن هایشان نفسم را بیرون فرستادم. زشت بود. نبود؟ این همه حیران بودن بین این آدم ها و نو بودن این مجالس که تا

به حال حتی یک بار هم تجربه اش را نداشتم. مرد مولودی خان می خواند و زن ها، با دست زدن ها و مردها با یا زهرا گفتنشان که صدایش از پس پرده می آمد…دنبالش می کردند. بین این صداها یعنی صدای علی هم بود؟

باز می باره نور حق روی کویر زمین
شده چراغون همه آسمون و عرش برین
رو دست احمد جلوه ی سوره ی کوثر ببین
رسیده از ره بانوی جود و کرامت امشب
ملیکه ی عشق روح تقوی و عبادت امشب

جمعیت پرشور بودند. از نفس نمی افتادند و با چشمانی پر برق ادامه می دادند. حالا مادر علی هم با آرامش داشت دست می زد. دختر نوجوانی با یک سینی جلویمان خم شد. به شکلات های بسته بندی شده میان سینی زل زدم و یکی را برداشتم. در پاکت های کوچک سه نوع شکلات گذاشته بودند و سرش منگنه شده بود. شکل توت فرنگی بودن یکی از شکلات ها باعث شد میان آن همه آدم لبخند بر لب، من چشمانم پر شود. شبیه شکلات های کودکی بود. وقتی در مدرسه…پخش می کردند. بعد هم با همان بغض سرم را بالا آوردم و خیره به آدم های دیگر، که اکثرشان ساده بودند و معمولی اما نگاهشان برق داشت…دنبال سهم خودم از زندگی گشتم.

ومده عشق مرتضی، کعبه ی اهل ولا، فاطمه امّ ابیها
ذکر لب فرشته ها، همه آسمونیا، شده یا حضرت زهرا
اونیکه تموم هستی، سر به مقدمش می ذارند
برای بوسه به دستش، ملائک آروم ندارند
یا زهرا یا زهرا یا زهرا..

همه یا زهرا را تکرار کردند و من باز چشم چرخاندم. زنی با یک نوزاد در آغوشش داشت دست می زد. چادر روی سرش، افتاده بود روی سر نوزاد غرق خوابش که انگار نه انگار میان این همه صدا قرار داشت. دختربچه ای هم کنارش بود که دست روی پای او تکیه گاه کرده و داشت با لذت شکلات های بسته را در آورد و می خورد. چند دختر نوجوان هم زیرزیرکی زیر گوش هم حرف می زدند و انگار، کیف دنیا را می کردند.

آروم قلب قهرمان بدری و خیبری
جان پیمبر به تموم انبیا مادری

وقت مناجات دل ز اهل آسمون می بری
نام تو ذکر نوح و ابراهیمه و آدمه
کنیز خونه ات ساره و آسیه و مریمه.

چشمم باز چرخید. میان یا زهرا گفتن های جمعیت، میان شکلات های مانده در دستم. انگار باید می دیدم، جای تمام ندیدن هایم. تمام چشم بستن هایم. من چرا یادم نبود روز مادر است؟ چرا یادم رفته بود روزی…من هم به عنوان یک زن، به عنوان یک همسر در این روز جشن می گرفتم. چرا یادم رفته بود مادرم، امشب نه میعاد را دارد تا تبریک بگوید و نه من را؟ چرا یادم رفته بود من خودم هم….

علی راست می گفت. من از این دنیا، حرکتش…اتفاقاتش و آدم هایش…خیلی دور مانده بودم.

زیر قدمهات باغ فردوس و همه عالمه
ماه شبای تار من، باغ و بهار من، ای تمام حاصل من
هدیه ی روز مادرم، واسه ی تو دلبرم، این جون ناقابل من
مرتضی با دیدن تو، درب غصّه رو می بنده
تا میون خونه بی بی، یا علی می گی می خنده
یا زهرا یا زهرا یا زهرا.
***********************************************************************
در را باز کرد و کنار کشید تا من وارد شوم. لبخندی به رویش زدم و بعد با احترام خواستم اول خودشان داخل بروند. مادرش قبول کرد و الهام تا من را داخل نفرستاد راضی نشد. در را که بست، حاج خانم چادرش را از سر کند و روی طناب رختی که برای لباس ها پهن شده بود آویزان کرد.

ـ بیاین دخترا…هنوز علی و عماد نیومدن. می مونن یکم مسجد و رفت و روب کنن بعد مراسم بعد بیان.

جلو رفتم. به حوض خانه اشان چشم دوختم و گلدان های سرحال دورچینش. الهام هم کیفش را با خستگی روی تخت کوچک روی حیاط قرار داد و خودش هم نشست.

ـ سرده ها.

جلو رفتم و با هردو دست کیفم را چسبیدم.

ـ حیاط باصفایی دارین.

با لبخندش، به اطراف نگاهی کرد و سری تکان داد.

ـ خیلی.

موتور علی، همان گوشه پارک شده بود. نفس عمیقی کشیدم و الهام با بلند شدنش به طرف من آمد.

ـ بیاین بریم تو. الان میاد دعوا که چرا توی سرما توی حیاطیم.

اخلاق برادرش، ناباورانه و خیلی زود دستم آمده بود. از سه پله ی منتهی به ایوان بالا رفتم. کفش هایم را جفت هم درآوردم و داخل خانه ای شدم که آرامش، در آجر به آجر بنایش حکومت می کرد. فرش سرخ زیر پایم، پشتی های سنتی چیده شده و حتی آن مبل استیل و شیکی که مقابل تلویزیون و در قسمت بالای خانه چیده شده بود، آشپزخانه ای که در نداشت و طاقچه ای که با کلی عکس پرش کرده بودند. کیفم را با تعارف الهام، روی مبل قرار دادم و تا پای طاقچه جلو رفتم. عکس دسته جمعی زیادی از خودشان قرار داده بودند. عکسی که بلا استثنا در همگی، علی با آن چشمان خاصش…لبخند زده و دل آدم با دیدنش جان می گرفت.

ـ بشین دخترم. بشین میوه بخور تا پسرا بیان و سفره بندازیم. گشنت که نیست مادر؟

سرم را چرخاندم. ظرف میوه ی درون دستش باعث شد جلو بروم.

ـ زحمت نکشین.

ظرف را روی میز قرار داد و خواست بنشینم. ترجیحم نشستن روی زمین و تکیه زدن به آن پشتی های بامزه بود اما نمی خواستم معذب شوند.

ـ لطف کردین.

دقیق نگاهم کرد. حالا که چادر سرش نبود، بیش تر و بهتر می توانستم شباهتش را با پسرانش ببینم.

ـخدا حفظت کنه برای پدر و مادرت. صورتت مثل ماه می مونه.

دستانم را درهم پیچیدم و خجالت زده تشکری کردم.

ـ غریبی نکن دخترم، صرف نظر از این که مهمون خونم، حبیب خداست…تو گلی که خوشبو کردی این خونه رو.

بعد هم، دست روی زانو قرار داد و حین ایستادن نجوا کرد ” سلیقش از اولم به بابای خدابیامرزش رفته بود، اون خدابیامرزم جواهر شناس بود”

گنگ از درک حرفش، رفتنش به آشپزخانه را نگاه کردم و با خروج الهام لباس عوض کرده و مرتب از اتاق، سعی کردم سر حرف را باز کنم. نمی خواستم خیلی خجالتی به نظر برسم. اما هنوز جمله ای نگفته، زنگ در خانه یک بار به صدا درامد و بعدش…صدای باز شدن در آمد. صدای خنده های دو برادر و یالله گفتنشان.
این خانه…شبیه خانه ی نور بود. پر از امید و زندگی.

صبوری کردم تا هردو وارد شوند. نگاه براقش، قبل از هرچیز در محیط کوچک خانه چرخید برای پیدا کردنم و همین که من را دید، لبخندش جان گرفت. لبخندی که شاید فقط در چشمانش نقش داشت و لب هایش را خیلی هم با خود آشتی نداده بود. چهره ی عماد اما برخلاف تصورم که متعجب می شود فقط صمیمی و خنده رو بود. انگار از قبل خبر آمدنم را دریافت کرده بود.

ـ احوال آقای هنرپیشه.

لبخندش، به خنده تبدیل شد. دوبرادر در کنارهم، مثل سیب از وسط نصف شده می ماندند.

ـ خوش اومدین بانو. خوش حالم می بینمتون.

سری برای تواضعش تکان دادم و دیدم قدم های علی به طرف من آمد. عماد کنار کشید و با رفتن جلوی آشپزخانه احوال مادرش را پرسید. نگاه من اما میان روشنایی لوستر خیلی ساده ی خانه در چشمان او غرق شده بود.

ـ خوش گذشت؟

ـاین خیلی خوب نیست.

ـ چی؟

ـ این که توی خاطره ی های شیرینم داری پررنگ می شی.

جواب سوالش را در پشت این چندکلمه داده بودم. خوش گذشته بود. نه برای این که من، اعتقادات شدیدی داشتم. نه…خوش گذشته بود چون میان آدم هایی بودم که شاد بودن را بلد بودند. میان جمعی که لبخند زدن، برایشان سخت نبود. میان جمعی که نه تا به حال دیده بودم و نه میانشان قرار گرفته بودم. آرامش میان چشمانش بعد شنیدن این جمله، باعث شد من هم لبخند محوی بزنم.

ـ علی مامان؟

با صدای مادرش کوتاه چرخید. لبخندش اگر برای من میان چشمانش بود، برای زن مقابلش روی لبانش می درخشید.

ـ سلام حاج خانم.

با حظی وافر، سر تا پای پسرش را نگاهی کرد و سری تکان داد.

ـ سلام پسرم. خوش اومدی. تا دست و رو بشوری بیای…غذا آمادست.

نگاه علی از روی مادرش به میز مقابل من دوخته شد. به میوه های دست نخورده و پوست نگرفته شده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. خیلی ممنون از رمان خوب و زیباتون خیلی عالی هستش ولی من هنوز کنجکاو هستم ببینم اون انگشتر مال چیه یا متنی که پارت اول بود مال چیه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا