رمان بهار

رمان بهار پارت ۹۱

4.1
(30)

کم کم داشت از خود بیخود می شد؛ با عجله لباسم را بیرون آورد و کمی خشن تر بهم هجوم برد…

دستم رو توی موهاش فرو کرده بودم و داشتم لدت می بردم از این حجم از خواسته شدن…

نیاز توی بهزاد من رو غره می کرد که ناز کنم.

که نازک کنم… که صدام رو با عشوه نازک و خمار کنم و ازش بخوام بیشتر و بیشتر توجه بده بهم…

آه هایی که از گلوم خارج می شد اون رو مست و مست تر می کرد…

چشم هاش خمار شده بود و همینطور که زل زده بود به چشم هام، و گفت

_ بوی بهشت می دی ! بهشت من!

کمرم رو بلند کردم و محکم کوبیدم به تخت و جون کش داری بهزاد بهم گفت. 

سرش رو بلند کرد و نگاه  بی قرارم  رو که دید، تیله های سیاهش برقی زد و با لذت خیره شد بهم…

_ تمومش کن بهزاد…

پوزخندی به حالم زد و روم خیمه زد و توی گوشم گفت: 

_ زود نیست خانم کوچولو  ؟

ناخون هامو توی کتف پرش فرو کردم و سعی کردم زیرش وول بخورم.

کمرش جا به جا شد و وقتی فهمید قصدم چیه ، لبخند گرمی به روم پاشید 

دست خودم نبود؛ بلد بود با روح و روانم بازی کنه و طوری از خود بیخودم کنه، که هیچ شرم و حیایی وسط نباشه…

به بازوهای بزرگش‌ چنگ انداختم و خودم رو بالا کشیدم.

بهزاد با لذت بهم نگاه می کرد و بدون هیچ رحمی، کارشو انجام میداد

جیغ بلندی کشیدم و بهزاد سریع گفت:

_ جان جان… هیش!

دست هاشو ستون بدنش قرار داده بود تا کم کم بهش‌  عادت کنم.

درد داشت از بین می رفت و کم کم لذت رو حس می‌کردم

***********

مچ دستم رو گرفت و مجبورم کرد برم توی بغلش…

هر دومون عرق کرده بودیم و هیچ نایی نداشتیم، سرم رو روی بازوش گذاشتم 

و به ثانیه نرسیده هردومون به خواب رفتیم از شدت بی خوابی و خستگی…

گیج خواب بودم که با صدا زدن های بهزاد لای پلکم رو بالا دادم.

_ شب شده عزیزم… مجبور بودم بیدارت کنم.

توی جام نشستم و گیج بهش خیره شدم…

هنوز کاملا لود نشده بودم و خوابم میومد.

خمیازه ای کشیدم و با صدای خش دارم گفتم:
_ سلام!

لبخند مهربونی زد و دستشو پشت سرم گذاشت؛ فشار کوچیک بهم وارد کرد تا برم توی بغلش…

به حرفش گوش کردم و روی سرم رو بوسه زد.

_ عزیز دل من… وقتی اینجوری خواب آلود هستی خیلی جذاب می شی، می دونستی اینو؟

از شنیدن حرفش یه جوری شدم و خواب به کلی از سرم پرید!

من اصلا نمی خواستم این اتفاق واسه بهزاد و رابطه ما بیفته ولی اون روز به روز شدت ابراز علاقه هاش بیشتر می شد و من خیلی می ترسیدم.

ترسم از این بود که مبادا این ها به گوش من شیرین بیاد و عادت کنم بهش؟

ترسم این بود نکنه آخر این ماجرا بهزاد نتومه دل بکنه و حتی بد تر از اون.‌‌…  من نتونم دل بکنم…؟!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا