رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 67

0
(0)

 

فردین با مهربانی نگاهش کرد.
دخترک زیبا!
همسر نازش…
-می دونی که مهم نیست.
اشکش دم مشکش بود انگار.
فورا پایین می آمد.
-من خیلی بهت ظلم کردم.
-حقم بوده، گذشته ی خوبی نداشتم.
-منو ببخش.
-خل شدی دختر؟
محکم فردین را بغل کرد.
-حس بدی دارم.
-از بس دیوونه ای.
فردین بغلش کرد.
شاید دو ساعت بیشتر آنجا بودند.
دلداریش داد.
آنقدر حرف زد تا بلاخره گریه ی شادان بند آمد.
نفس تازه کرد.
لبخند جان گرفت.
ولی مطمئن بود تا آخر عمر شرمنده ی فردین است.
بخاطر عجولانه رفتار کردنش…
قضاوت نابه جایش…
راندن فردین از زندگیش…
و خودش را به دست مردی سپردن که هیچ چیزی نداشت.
غیر از غم!
و غم!
و غم!
***********فصل اول
زیر چشمی نگاهش کرد.
پیامی روی گوشیش آمد.
چهره اش از هم باز شد.
از حالت عبوسانه بیرون آمد.
صدای عاقد آمد که رسید: آقای داماد شما هم راضی هستین؟
یکباره بلند شد.
پارچه ای که روی سرش گرفته بودند کنار رفت.
-خیر حاج آقا، راضی نیستم.
هاج و واج نگاه کرد.
دسته گل از دستش روی زمین افتاد.
نمی خواست نگاه پیروزمندانه ی مادرشوهرش را ببیند.
زنی که اصلا و ابدا به این وصلت رضایت نداشت.
در یک چشم بر هم زدن تیرداد از مجلس بیرون زد.
ولی بلوط از جایش جم هم نخورد.
همان جا نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد.
به هیاهوی پیش آمده…
به خنده ها و پچ پچ ها…
به داد و دعوای پدر و مادرش با خانواده ی داماد…
عاقد را دید که عبایش را مرتب کرد و از خانه بیرون زد.
میز عقد جلویشان هنوز چشمک می زد.

 

کار به کتک کاری کشید.
سرش را به صندلی تکیه داد.
گریه اش نیامد.
فقط پر از کینه بود.
پر از حس حقارت!
این مرد برای بدست آوردنش خودش را به آب و آتش زد.
جلوی کس و ناکس ایستاد.
آنوقت به همین راحتی…
با یک پیام…
بدون خداحافظی…
گاو هم شرف داشت به او…
همه درگیر بودند.
هیچ کس سراغ او نیامد.
حالش را نپرسید.
با دامن بلند عروسش از پشت سفره ی عقد بلند شد.
نگاهی اجمالی انداخت.
باید به این زندگی سگی عق می زد.
دامن لباسش را بالا گرفت.
به سمت پله ها رفت.
باید لباسش را عوض کند.
حالش بد بود.
فقط گریه اش نمی آمد.
وگرنه چیزی تا دق کردنش نمانده بود.
سرش گیج می رفت.
دستش را به زور به نرده ها گرفت و بالا رفت.
چرا هیچ کس حواسش به او نبود.
صدای شکستن آمد.
حتما روی سفره عقد افتاده اند.
ضررش بماند پای آقا داماد فراری!
اصلا هرچه داغان شد پای اوست.
وارد اتاق خودش شد.
قرار بود تا یک ماه دیگر برای همیشه از این اتاق دل بکند.
ولی حالا….
در را پشت سرش بست.
آبرویش همه جا رفت.
جلوی همه سینه سپر کرد و از او گفت.
از عشقش…
از بودنش…
از مردیش…
خودکشی کند؟
کار بزدل ها نبود؟
انتقام چه؟
مثلا به روز سیاه بنشاندش؟
مقابل آینه ایستاد.
زیبا شده بود.
عین یک پرنسس جذاب!

چشمان درشتی نیلی رنگی داشت.
تیرداد می گفت جادو می کنی.
می گفت خدا تو را برای اینکه عاشقت شوند آفریده.
از هزار تا عروسک زیباتر بود.
پوست سفیدش را با کرم پوردرها و انواع وسایل آرایشی حالت داده بودند.
چقدر زیبا شده بود!
عین فرشته ای از ملکوت!
منتها با بالی شکسته!
با قلبی سوخته!
اصلا نمی فهمید چه شد؟
کجای کار را اشتباه کرده بود.
-بلوط…
صدایش به گوش خودش ناآشنا بود.
انگار یک مرده از درون قبر حرف بزند.
-بلوط…
باید تکرار می کرد تا درون گوشش حجم پیدا کند.
-بلوط به خودت بیا.
نمی توانست.
دوست داشت ساعت ها زل بزند.
فقط نگاه کند.
عین یک جن زده!
حالش اصلا خوب نبود.
مرواریدهای روی لباسش با دقت دوخته شده بود.
همیشه از لباس عروس های مروارید دوزی خوشش می آمد.
زیبایش می کرد.
به تنش هم می آمد.
بلاخره عروس باید همیشه زیبا باشد.
دستش را پشت سرش برد.
به زور زیب را پایین کشید.
به کمک هیچ کسی هم احتیاج نداشت.
لباس را کامل درآورد.
فقط با لباس زیرهای سفیدش مشخص بود.
بدنش خوش تراش بود.
به شدت از چاقی بدش می آمد.
زیاد می خورد.
ولی ورزش می کرد.
پای ثابت باشگاه محلشان بود.
زن باید جذاب باشد.
خدا چهره ی زیبایی به او داده بود.
هیکلش هم باید زیبا می ماند.
برای این زیبایی زحمت هم می کشید.
از آینه دل کند.
با همان وضع حوله ای برداشت و از اتاقش بیرون رفت.
باید همه ی این ها را می شست و پایین می ریخت.
دوباره برمی گشت به همان دختر قبل!
به همانی که ساکت و آرام بود.

 

ولی…
این قبل برگشتن او را جنگجو می کرد.
به تیرداد یاد می داد یک من ماست چقدر کره دارد.
******
دیانا با دلسوزی کنارش نشست.
دستش را گرفت.
-ببخش من دیشب نیومدم پیشت، دیدم حالت خرای=به، بیام بالا هر حرفی بزنم ممکنه دلخورت کنه.
سرش را تکان داد.
-شربتتو بخور.
دیانا پشت دستش را نوازش کرد.
بوسه ای روی گونه اش زد.
-قربونت برم، نبینم این شکلی باشی.
برگشت و به دیانا نگاه کرد.
دختر ساده ای بود.
با چهره ای کاملا معمولی!
هیچ چیز چشمگیری نداشت.
ولی در عوض مرام داشت.
معرفت داشت.
بودنش به همه چیز می ارزید.
-خبری از تیرداد نداری؟
واسطشان بود.
خبرهای تیرداد را همیشه دیانا می رساند.
-نه والا، من نمی دونم این پسره جن زده شده، چه مرگش بود آخه؟
-همه خوبن، بده منم.
-چرت نگو دختر، تیرداد معلوم نیست چش شده؟
کشف می کرد.
می فهمید چه مرگش است.
منتظر می شد تا جو آرام شود.
حالا هر کاری خطا بود.
خصوصا که درون عصبانیت هرکاری می کرد اشتباه بود.
باید اعصابش آرام شود.
آنوقت با یک برنامه ی حساب شده انتقام آبروریزی دیشب را می گرفت.
-به چی فکر می کنی؟
از جایش بلند شد.
-هیچی!
-اینجوری که میشی ازت می ترسم.
لبخند زد.
-خل نشو.
به سمت در اتاق رفت.
-تو که چیزی نخوری، بیا بریم تو حیاط قدم بزنیم.
دیانا نگران نگاهش کرد.
مطمئن بود حال بلوط خوب نیست.
فقط به روی خودش نمی آورد.
همیشه دختر مقاومی بود.
در مقابل هیچ چیزی شکست نمی خورد.
کاش کمی شبیه بلوط بود.

 

همیشه آرزویش بود شبیه بلوط باشد.
مقاوم و جنگجو…
و البته بسیار زیبا.
غیر ممکن بود مردی از کنارش رد شود و توجه اش به او جلب نشود.
چشمان نیلی رنگی داشت.
با ابروهای پر و خوش فرم.
بلند شد و همراهش به حیاط رفتند.
خانواده اش همه ناراحت و افسرده مشغول کاری بودند.
مادرش و خواهر کوچکش از صبح در حال بشور و بساف دیشب بودند.
همه چیزی هم که کرایه کرده بودند صبح بار شد و فرستادند!
کسی هم سراغ بلوط را نگرفت.
همه می دانستند کسی که اینجا حالش خراب است بلوط است.
هرچند پدرش از روز اول هم گفت این پسر به درد بخور نیست.
نمی فهید چرا این را می گوید.
آخر تیرداد یک شغل خوب داشت.
با یک خانه ی نقلی…
عاشقش بود.
اصل و نصب دار بود.
اخلاق شوخ و راحتی هم داشت.
تحصیلاتش هم در حد خودش بود.
سختگیری پدرش عجیب بود.
البته خب او چیزی می دانست که بلوط هرگز نفهمید.
شاید برای همین بود که امروز به حرف پدرش رسید.
تیرداد بدون خداحافظی رفت.
جشن عقدشان را بهم زد و راحت رفت.
نه پیامی داد.
نه زنگی زد.
بلوط هم سراغش را نگرفت.
نه زنگی زد.
نه پیامی داد.
ابدا هم نپرسید چرا؟
همین حالاتش دیانا را می ترساند.
حس می کرد اتفاقات بدی قرار است بیفتد.
بلوط آدم شکست خوردن نبود.
هر بار که برایش اتفاقی می افتاد دوباره از نو بلند می شد.
می ایستاد و تلاش می کرد.
آنقدر تا موفق شود.
هرچند اگر کارش گاهی با انتقام باشد.
این حالت بلوط نوید یک انتقام برنامه ریزی شده را می داد.
خدا به داد تیرداد برسد.
کاش قبل از مراسم عقد حرفشان را زده بودند.
نه حالا…
پوفی کشید.
بازو در بازوی بلوط انداخت.
-بریم تاب بازی؟
بل.ط فقط سر تکان داد.

 

-به چی فکر می کنی؟
-هیچی!
-دروغ نگو بلوط، من تورو بهتر از هرکسی می شناسم.
راست می گفت.
آنقدر این سالها با دیانا بود که بهتر از هرکسی او را می شناخت.
از اول دبستان تا حالا که لیسانسشان را گرفتند با هم بودند.
با هم تلاش می کردند.
هرچند که بلوط باهوش تر بود.
ولی دیانا هم پابه پایش می آمد.
حتی گاهی لباس هم عین هم می پوشیدند.
خواهرانه هایشان عجیب و دلچسب بود.
طعم بلوبری تازه می داد.
روی تاب سفید رنگی که گوشه ی حیاط بود نشستند.
-نمی خوام اینجوری ببینمت بلوط.
-می فهمی خورد شدن یعنی چی؟
-باید بفهمیم تیرداد چرا این کارو کرد.
بلوط پوزخند زد.
-دلت خوشه دیانا.
-چرا آخه؟ تیرداد حق این کارو نداشت.
-نه نداشت…من…
با حرص گفت: احساس احمق بودن بهم دست میده.
-اشتباه از اون بوده، همه اینو می دونیم.
-دنبال مقصر نیستم.
پایش را روی زمین کشید.
-بلوط تو فکرت چیه؟
-یه آشوب!
لبخندی روی لبش شکوفه زد.
از این لبخند بلوط اصلا خوشش نیامد.
حس بدی به تنش تزریق می کرد.
حسابی شر و کله خر بود.
-می خوای چیکار کنی؟
-من گفتم میخوام کاری کنم؟
نم پس نمی داد.
ولی می دانست درون سرش فکراهاییست.
خدا به داد برسد.
-با مامانت اینا حرف زدی؟
-نه، حوصله ندارم.
نگاهش را به پنجره دوخت.
مادرش در حال درآوردن پرده ها بود که همه را بشویید.
-گناه دارن.
-می دونم.
دیانا هی گفت.
تاب را کمی تکان داد.
دلش به حال بلوط می سوخت.
اما نه خیلی.
چون می دانست آنقدر محکم است زود از پس این ماجرا برمی آید.

 

شاید هم دلش به حال تیرداد می سوخت.
تیرداد باید مواظب خودش باشد.
این دختر از چیزی که فکر می کردند خطرناک تر بود.
با دم شیر بازی کرده بود.
نمی فهمید.
وگرنه سر سفره ی عقد این خبط را نمی کرد.
خدا کمکش کند.
-ناهار بمون.
-نه باید برم.
-کجا؟
-تو این شرایط درست نیست بمونم، غیر از اون ناهار میرم خونه ی خواهرم.
دیانا خواهری بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده بود.
عین بلوط که یک خواهر و بزرگتر از خودش داشت.
هر دو هم ازدواج کرده بود.
برادرش دیشب بخاطر دعوا با خانواده ی داماد صورتش از مشت ها باد کرده بود.
ولی کم هم نیاورد.
حسابی زده بود.
بعد هم با اردنگی از خانه بیرونشان کرده بود.
تمام دخل و خرج مراسم عقد هم با خانواده ی داماد بود.
یک قلمش را هم حساب نکردند.
همگیشان بروند بمیرند.
نامرد بودند و بی ناموس!
وگرنه با اعتبار یک خانواده بازی نمی کردند.
دیانا از روی تاب بلند شد.
با بلوط دست داد.
-باز میام دیدنت.
-قربونت برم.
بلند شد و صورت دیانا را بوسید.
-برام یکم اطلاعات از تیرداد بیار.
-سعیمو می کنم.
بلوط تا دم در بدرقه اش کرد.
وقتی به حیاط برگشت مادرش جلوی در بود.
زنی تپل ولی زبر و زرنگ!
نگاهش براق بود.
کمی هم تندخو بود.
ولی بی نهایت مهربان.
-رفت؟
سر تکان داد.
-بیا یه چیزی بخور.
-میل ندارم.
-تا کی واسه اون گور به گور شده می خوای اینجوری باشی؟
-فکر می کنی غصه ی اونو می خورم؟
به مادرش نزدیک شد.
دست روی شانه اش گذاشت.
-تاوانشو پس میده.
داخل خانه شد.

 

-آب میوه داریم؟
مادرش دست به سینه نگاهش کرد.
-کاری که نمی خوای بکنی؟
-خدا تلافیمو می کنه.
باید همه باور می کردند او دختر آرامی است.
با کسی سر جنگ ندارد.
تلافی بماند برای خودش تنها.
در یخچال را باز کرد.
پرده ها را که پایین آورده بودند خانه حسابی روشن شده بود.
نور تمام قوا داخل خانه بود.
خانه شان پر از پنجره بود.
همگی هم پنجره های بلند و پت و پهن.
آب پرتقال را از یخچال بیرون آورد.
درون لیوان ریخت.
-زنگ نزدی تیرداد؟
-چرا باید زنگ بزنم؟
-نباید یه توضیح بده؟ مگه ما مسخره اش بودیم؟
جواب مادرش را نداد.
آب پرتقالش را کامل سر کشید.
-جوابمو بده.
-چیزی ندارم بگم مامان.
خونسردیش همه را کلافه می کرد.
در اصل خونسرد نبود.
فقط داشت نقشه می کشید.
شاگرد اول دانشکده شکست نمی خورد.
شکست می داد.
لیوان خالیش را روی اپن گذاشت.
-بابا کی میاد؟
-یک ساعت دیگه!
سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت.
-لباس عروستو آماده کن، عصر میان ببرنش.
-آماده اس.
خودش هم داشت آماده می شد.
کاری می کرد کارستان.
***
-آرزو…
انگار همه ی آرزوهایش برآورده شده بود.
شاخه گل را مقابلش گذاشت.
-ممنونم، ممنونم واقعا.
آرزو لبخند زد.
-فهمیدم اشتباه کردم تیرداد.
تیرداد با عشق نگاهش کرد.
چشمانش پر از ستاره و شب تاب بود.
-داشتم همه چیزمو بدون تو می باختم آرزو.
چشمان سیاه آرزو درخشید.
-بله؟

-بله!
تیرداد ذوق زده بلند شد.
می خواست آرزو را همان جا درون کافه ببوسد.
ولی با یادآوری اینکه مکان عمومی است دوباره نشست.
ولی دستانش را باز کرد.
با سروصدا گفت: امروز اینا هرکی هرچی سفارش بده مهمون من!
همه به افتخارشان کف زدند.
آرزو سرخ شد.
تیرداد ادامه داد: بهم بله داد، بلاخره بله داد.
آرزو لبخندش را زیرزیرکی می زد.
نگاه تیرداد رویش افتاد.
-چقدر خوشگل شدی.
-باعث میشی قلبم تند بزنه.
تیرداد دستش را محکم گرفت.
-به زندگیم خوش اومدی.
آرزو لبخند زد.
بیشتر از چهارسال بود تیرداد را می شناخت.
از همان سال ها هم عاشق همدیگر شدند.
اما با یک سوتفاهم همه چیز بهم ریخت.
از هم جدا شدند.
هرکس رفت پی زندگیش.
تیرداد با بلوط آشنا شد.
آرزو هم یک خواستگار پروپا قرص داشت.
داشت خوب پیش می رفت.
ولی سوتفاهم برای آرزو حل شد.
برادر بزرگش حلش کرد.
فورا به تیرداد پیام داد.
تیردادی که تمام جانش آرزو بود سر سفره ی عقد بلند شد.
بدون توضیح دادن به بلوط.
بدون عذرخواهی!
فقط رفت.
پرواز کرد که به آرزویش برسد.
و حالا آرزو مقابلش بود.
-اون دختره…
-کی؟
-بلوط اسمشه ها؟
تیرداد اخم کرد.
-خب…؟
-اونو چیکار می کنی؟
-همه چیز تموم شد.
-مگه عقد نکردین؟
-نه!
آرزو گل از گلش شکفت.
-ولی شب عقدتون بود.
-همه چیز بهم خورد.
آرزو نگران گفت: حالش چطوره؟ خیلی بده این قضیه.

 

-بعدا باهاش حرف می زنم.
آرزو متعجب با چشمانی گشاد گفت: بعد از یه هفته هنوز حرف نزدی باهاش؟
-آرزو تو مهمی برام، نه هیچ کس دیگه.
آرزو ذاتا مهربان بود.
هرگز دل کسی را نمی شکست.
همه برایش مهم بودند.
شاید هم کمی ساده بود.
ولی قلب مهربانش اجازه نمی داد زندگی کسی را خراب کند.
حتی شبی که به تیرداد پیام داد نمی دانست سر سفره عقد نشسته.
نمی دانست دارد یک زندگی را خراب می کند.
فقط خوشحال بود.
می دانست یک دختر در زندگیش است.
ولی تا این حد جدی را نمی دانست.
اشتباه کرد.
شاید هم تیرداد را برای خودش نگه داشت.
-آبروش رفته تیرداد، لطفا باهاش حرف بزن.
-چشم خانم قشنگم.
آرزو لبخند زد.
-یه بستنی بخوریم؟
-بخوریم عشقم.
تیرداد سفارش بستنی دوباره داد.
و البته به بلوط فکر کرد.
باید قبل از اینکه کاری کند و انتقام بگیرد متوجه قضیه اش می کرد.
وگرنه این دختر کله خر بود.
***
منتظر جواب کنکور ارشدش بود.
بلاخره بعد از چند ماه جوابش آمده بود.
دیانا هم شرکت کرده بود.
نمی دانست قبول شده یا نه؟
سایت را بالا و پایین کرد.
و بلاخره اسمش را در میان قبولی ها دید.
لبخند زد.
دیانا تازه خبر داده بود که تیرداد چرا همه چیز را بهم زده.
بخاطر همان دختری که تمام این سال زیر گوشش وزوز کرد که می خواسته.
گفته بود دیگر دوستش ندارد.
جالب بود که برادر آرزو هم مسئله را حل کرد.
آن دو را دوباره بهم رسانده.
برادر آرزو هم جز دایره ی انتقامش می شد.
از ریز و درشتشان نمی گذشت.
پدر تک به تکشان را در می آورد.
اینها بلوط را نمی شناختند.
خودش به شیوه ای درست خودش را معرفی می کرد.
زندگیشان را سیاه می کرد.
نمی گذاشت یک آب خوش از گلویشان پایین برود.
هیچ وقت عاشق تیرداد نبود.
مرد رویاییش فراتر از این حرف ها بود.

 

وقتی وقتی سماجت کرد.
وقتی درون دانشگاه بین صدها نفر زانو زد و خواستگاری کرد.
وقتی از هیچ تلاشی دریغ نکرد.
نتوانست نه بگوید.
نتوانست خوددار باشد.
ولی هرگز پیش بینی نکرده بود که قرار است اینگونه پیش برود.
تیرداد مرد جذابی بود.
یک مرد خاص و خوش پوش!
جوری بود که توجه هرکسی را جلب می کرد.
غیرممکن بود از جایی رد شود و دخترها به او توجه نکنند.
شاید همین چیزها بود که او را به سمتش کشاند.
همه می دانستند چقدر آرمان گراست.
همیشه دنبال بهترین هاست.
از هیچ تلاشی هم فرو گذار نبود.
فقط باید به دست می آورد.
احتمالا برای همین بود که تیرداد را خواست.
به خواستگاریش جواب بله داد.
ولی چرا؟
چرا بخاطر دختری که چندسال پیش رهایش کرد همه چیز را بهم ریخت؟
این مرد مستحق تلافی بود.
مستحق شکنجه شدن!
شکنجه هم می شد.
بلوط از هیچ چیزی نمی گذشت.
فقط اجازه می داد کمی آب ها از آسیب بیفتد.
بعد حمله می کرد.
از پشت سیستمش بلند شد.
چیزی که می خواست را آورده بود.
کش و قوسی به تنش داد و لبخند زد.
موفقیت در یک قدمیش بود.
بیشتر چیزهایی که در زندگیش به دست آورده بود را مدیون سخت کوشیش بود.
برای هر چیزی نهایت تلاشش را می کرد.
گوشیش را از روی میز برداشت.
شماره ی دیانا را گرفت.
فورا جوابش را داد.
-دیان…
-سلام.
-سلام، چی شد؟
دیانا با غم گفت: قبول نشدم.
برایش متاسف شد.
-متاسفم عزیزم.
-تو چی؟
-قبول شدم.
-می دونستم.
-ناراحتی دیان؟
-سال دیگه تلاش می کنم.
-خودت می دونی که می تونی موفق بشی.

 

-من عین تو نیستم بلوط.
-چرند نگو.
دیانا لبخند زد.
-باید برم کمک مامان، کاری نداری؟
-فدات، سلام برسون.
تماس را قطع کرد.
تازه 24 ساله شده بودند.
پر از شر و شور و یک دنیا امید.
شاید ازدواج برایش زود بود.
عجله هم کرد.
گوشی را روی میز رها کرد که از اتاق بیرون برود.
ولی زنگ خورد.
گوشی را برداشت و نگاه کرد.
شماره ی تیرداد بود.
نمی خواست با جواب ندادن نشان بدهد چقدر ناراحت و عصبی است.
گوشی را برداشت و جواب داد.
-بله؟
-خوبی بلوط؟
-خوب!
-باید ببینمت.
-چرا؟
-حرف دارم برات.
-فکر می کنی جایی برای حرف زدن باقی گذاشتی؟
تیرداد لب گزید.
-واجبه!
-لازم نیست کارتو توجیح کنی.
-امروز عصر کافه ی همیشگی.
-خیلی مطمئنی که میام؟
-نه، ولی منتظرت می مونم.
تماس را قطع کرد.
می دانست بیشتر از این با بلوط حرف بزند فقط لجبازترش می کند.
دست بلوط مشت شد.
خیلی خوب.
یک فرصت دیگر می داد.
البته نه برای اینکه خودش را توجیح کند.
برای اینکه با خیالت راحت شکنجه اش بدهد.
لبخند زد.
-بتازون تیرداد خان، بعدش نوبت منه.
گوشی را روی میز رها کرد و از اتاق بیرون آمد.
زندگی ساده ای داشتند.
پدرش میوه فروشی داشت.
مادرش هم خانه دار بود.
ولی هر دو مشوق اصلی درس خوندن و تلاش هایش بودند.
خصوصا پدرش که تا سوم راهنمایی سواد آنچنانی نداشت.
توقع داشت بچه هایش همه دکترا داشته باشند.
آرزوهایش را در آنها می دید.

 

و الحق هم بچه ها تا حدی آرزویش را برآورده کردند.
پسر بزرگش مهندسی برق را داشت و یک شرکت کوچک!
دختر بزرگش ماما بود.
بلوط هم تازه کنکور ارشدش را قبول شده بود.
خواهر کوچکترش هم که دبیرستانی بود.
یک خانواده ی شش نفره که با ازدواج دوتای اولی کوچکتر شده بودند.
بلوط از پله ها پایین آمد.
باید کمی به مادرش کم می کرد.
وگرنه تا خود شب غر می زد.
****
از اسب پایین آمد.
کمی گردن و یالش را نوازش کرد.
انگار که اسب بفهمد چه می گوید کنار گوشش گفت: سواری خوبی بود پسر!
اسب نر سرحالی بود.
عمر زیادی نداشت.
جوان بود و سالم.
شش ماه پیش خریده بودش.
آن هم به قیمت گزاف!
ولی راضی بود.
افسارش را گرفت و کنار نرده ها بست.
رامتین پیشانی اسب را نوازش کرد.
-امروز دامپزشک میاد برای معاینه ی همه اسب ها.
الوند سر تکان داد.
بدون اینکه از در چوبی بیرون بیاید سرش را خم کرد و از زیر نرده ها بیرون آمد.
همراه با رامتین به سمت کافه ی کوچک درون باشگاه رفتند.
-اسب سرحالیه، فکر نکنم مشکلی داشته باشه.
-این که نه، ولی برای اطمینانه.
رامتین رفیق فاب الوند بود.
از آنهایی که پایش بیفتد جان هم می داد.
چند سالی بود درون این باشگاه کار می کرد.
وگرنه ریاستش با یک پیرمرد خرفت بود که هیچ چیزی از اسب داری نمی دانست.
ولی ادعا هم داشت.
باشگاه هم مخصوص اعیان بود.
همه کس نمی توانستند واردش شوند.
حق عضویت سنگینی داشت.
و البته باید چند تا پولدار جمع شوند که پز اسب و اسب سواریشان را بهم بدهند یا نه؟
رامتین در کافه را هول داد و داخل شد.
کافه شامل یک فضای بسته بود و یک فضای باز.
از آنجا که هوا خوب بود و بهاری، الوند فضای بازش را ترجیح می داد.
میز و صندلی های بیرون چوبی بودند.
فقط روی صندلی های چوبی بالشتک گردی برای راحتی گذاشته بودند.
-چی می خوری؟
-یه اسپرسو.
قهوه های تلخ تلخ را دوست داشت.
روی یکی از صندلی های چوبی نشست.
گوشیش را از جیب شلوارش درآورد.

یک تماس از دست رفته داشت.
بازش کرد.
از آرزو بود.
فورا شماره اش را گرفت.
-الو داداش…
-جانم.
-کجایی زنگ زدم؟
-باشگاهم.
-امشب مهمون داریم مامان گفت خبرت میدم.
خانه اش جدا بود.
زندگی کاملا جداگانه ای داشت.
ولی مادرش اصرار داشت هر مهمونی که می آید…
هر جشنی که برپا می شود.
هر کسی که فوت می کند…
حتما حضور داشته باشد.
او هم دلش را نمی شکست.
مگر واقعا کار داشته باشد.
-باشه، ساعت چند؟
-8 شب.
-خودمو می رسونم.
تماس را قطع کرد و به صندلی تکیه زد.
رامتین با دو فنجان قهوه آمد.
-هوا داره گرم میشه.
رامتین پشت میز نشست و گفت: آره، اسب ها رو بیشتر میاریم بیرون از اسطبل!
الوند فنجان قهوه اش را برداشت و نوشید.
گوشیش دوباره زنگ خورد.
باز هم آرزو بود.
دکمه ی وصل را زد و صدایش را روی بلندگو گذاشت.
-بله؟
-داداش یکم گل هم با خودت بگیر بیار.
-گل واسه چی؟
-مامان می خواد.
رامیتن ریز خندید.
صدایش باعث شد آرزو فورا بپرسد:کسی پیشته داداش؟
-رامتینه.
آرزو خاموش شد.
بعد از کمی مکث گفت: من برم.
تماس را قطع کرد.
رامتین ابرو بالا انداخت.
الوند پوف کلافه ای کشید.
نگاهش را به اطراف دور داد.
درخت های حاشیه ی دیوارهای باشگاه همگی سبز بودند.
وزش باد ملایمی می آمد.
جوری که خنکیش درون صورت آن دو هول می خورد.
-باز امشب مهمونیه؟
-تو که قمرالسلطنه رو می شناسی.

رامتین دوباره خندید.
مادر الوند زن سختگیری نبود.
ولی یک چیزهایی بی نهایت برایش مهم بود.
وای به حال کسی که به حرفش گوش ندهد.
حتی اگر الوند پسر بزرگ و جان جانیش باشد.
الوند لم داد.
-یه سفر کاری دارم.
-کجا؟
-اندونزی!
-جون، خوب برای خودت این ور و اون ور میری.
-حوصله ندارم.
-شکست عشقی خوردی؟
الوند چپ چپ نگاهش کرد.
این یک رقم اصلا با او جور در نمی آمد.
تمام کسانی که الوند را می شناختند می دانستند او تمایلی به هیچ دختری ندارد.
نه اینکه سرد باشد ها؟
ولی خوشش نمی آمد.
با زندگی مجردی و مردانه اش حال می کرد.
مدام درون سفر بود.
خوش گذرانی های مخصوص خودش را داشت که شامل اسب سواری می شد.
هر وقت هم که هورمون هایش بالا و پایین می شد برای یک شب آدمش زیاد بود.
بعدش ما را خیر و شما را به سلامت بود که حواله شان می کرد.
این سبک از زندگیش را دوست داشت.
نه دوست دختر داشت نه نامزد و زن!
هیچ زنی را دلبسته نمی کرد.
کاری به کار هیچ کسی هم نداشت.
حتی اگر آن دختر زیبایی مطلق باشد.
ابدا برایش مهم نبود.
-خیلی خب حرفمو پس گرفتم.
عشق کلمه ای بود که تعریفی برایش نداشت.
نامفهوم بود.
چون تا الان هر دختری دیده دلش برایش نلزانده بود.
نمی دانست خودش عجیب است یا دخترهایی که می دید دلچسب نبودند.
وگرنه زیاد بود آنهایی که بخواند به یکی یک دانه ی خانواده ی علیمردانی پا بدهند.
برایش دلبری کند.
شاید بشود وارد خانواده ی علیمردانی شد.
الوند از پشت میز بلند شد.
-کجا؟
-میرم شرکت!
-بمون شام بزنیم به رگ!
-نگرفتی گفت مهمون داریم؟
-حافظه ام تعطیل شده.
با رامتین دست داد.
-می بینمت..
-بسلامت داداش!
تا بیرون از کافه بدرقه اش کرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا