رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 67

5
(3)

 

 

یکدفعه کم کم اتفاقایی که برام افتاده بود جلوی چشمام جون گرفت و درحالیکه اشک به چشمام مینشست با بغض و کینه زیرلب اسمش رو زمزمه کردم :

_نیماااا

این آدم چی‌ از جون من میخواست چرا هرچی بهم درد میداد و اذیتم میکرد خالی نمیشد و بدتر نسبت بهم حریص میشد ، جورج سرش رو بلند کرد و با دیدن اشک حلقه شده توی چشمام

عصبی دندوناش روی هم سابید یکدفعه چشماش شد گلوله آتیش و حرصی گفت :

_گریه نکن !!

با شنیدن این حرفش و خشم توی صداش بدتر هق هق گریه ام بالا گرفت و به بخت بدم لعنت فرستادم وقتی دید یکسره گریه میکنم بلند شد

عصبی با داد بلندی که زد آنچنان لگد محکمی به میز وسط اتاق کوبید که با صدای بدی چپه شد و تموم وسایل روش پخش زمین شدن

_میکشمش حرومزاده رو !!

دستی به صورتم کشیدم و با بغضی که داشت خفه ام میکرد چشمام رو بستم ، هنوز توی شرکت بودیم و روی مبل چند نفره گوشه اتاق جورج دراز کشیده بودم

دوست نداشتم با آبروریزی که امروز اتفاق افتاده باز اینجا بمونم و شاهد نگاه سنگین بقیه باشم درحالیکه همه میدونن الان من دوست دختر جورجم پس خدا میدونه پیش خودشون چیا که درموردم فکر نمیکنن

جورج کلافه تو اتاق راه میرفت و زیرلب چیزایی با خودش زمزمه میکرد میدونستم جنس عصبانیتش این بار فرق میکنه و تا بلایی سر نیما نیاره بیخیالش نمیشه

_اگه دفعه قبل میزاشتی آدمش کنم الان اینقدر پررو نمیشد که پاشه بیاد شرکت من درست بغل گوشم این بلاها رو سرت بیاره هه ولی میدونم این بار چیکارش کنم آره!!

هنوز داشت حرصی راه میرفت و زیرلب بدو بیراه میگفت و تهدید میکرد که یکدفعه در اتاق باز شد و‌ مرد قدبلندی که کت و شلوار شیکی تنش بود بی اجازه و با سری پایین افتاده وارد اتاق شد

_هرکاری داشتی نمیشد بزاریش برای فردا ؟؟ حتما باید این ساعت منو میکشوندی شر…..

همین که سرش بالا گرفت با دیدن من که بی حال روی مبل افتاده بودم باقی حرف تو دهنش ماسید

 

و با شرمندگی گفت :

_اوووه ببخشید جورج نمیدونستم که دوست دخترت توی اتاقه

جورج عصبی به سمتش رفت و درحالیکه دکمه بالایی پیراهنش رو باز میکرد گفت :

_بیخیال….در ضمن بدون من برای شکایت و کارای دادگاهی به هیچ کس جز تو اعتماد ندارم پس هر ساعتی که بخوامت باید بیای شرکت فرقی نمیکنه چند شب باشه فهمیدی متیو ؟؟

مردی که تازه فهمیدم اسمش متیو درحالیکه چپ چپ نگاهی به جورج مینداخت کنارش زد روی مبل رو به روی من نشست و جدی گفت :

_اوکی من در اختیار شمام حالا میشه حرفت رو بزنی و بگی چی شده ؟؟ نکنه میخوای برای اتفاق امروز اقدامی انجام بدی ؟؟

جورج روی مبل کنار من نشست و با خشمی که برای اولین بار ازش میدیدم عصبی گفت :

_آره میخوام آنچنان پرونده ای براش بسازی که بیفته توی زندان

متیو سری تکون داد و جدی پرسید :

_اگه فیلم دوربین ها باشه که راحت همه چی رو برات اوکی میکنم

_آره قشنگ صورتش معلومه کثافت !!!

دست سردم رو تکونی دادم و به سختی دست مشت شده جورج رو گرفتم و فشاری بهش دادم سرش رو بلند کرد و درحالیکه با دست آزادش دستش رو نوازش وار موهام میکشید

بوسه ای پشت دستم نشوند و با لحن مطمعنی گفت :

_مطمعن باش این بار کاری میکنم که دیگه جرات نکنه از ده کیلومتریت هم رد بشه !!

با این حرفش آرامش عجیبی تموم وجودم رو در بر گرفت و لبخند بی جونی بهش زدم ، همونطور که خیره صورتم بود بوسه دیگه ای روی نوک انگشتام نشوند

که متیو تک سرفه ای کرد و با خنده گفت :

_اهووم اهوووم حواستون هست شاید سینگل بدبختی اینجا باشه و دلش بخواد

از خجالت حرفش گونه هام سرخ شد و نگاه ازش گرفتم که جورج با تمسخر گفت :

_هه سینگل ؟؟ خفه شو هرکی ندونه من که میدونم هرشب با یه نفری

 

چشم غره ای به جورج رفت و حرصی گفت :

_بسه بابا دیگه نمیخواد ادامه بدی !!

_اوکی حالا پاشو برو کارایی که ازت خواستم رو ردیف کن

متیو با چشمای گرد شده به ساعت روی دستش اشاره ای کرد و گفت :

_این موقع ؟؟ یه نگاه به ساعتت بندازی بد نیست

_خوب حالا…ولی فردا اول وقت من اون یارو رو دستبند به دست توی بازداشتگاه میخوام فهمیدی ؟؟

سری تکون داد و با لحن اطمینان بخشی گفت :

_اوکی تو فکر نباش فقط……

کیفش رو باز کرد و درحالیکه چند برگه از داخلش بیرون میکشید خطاب به جورج ادامه داد :

_این چند جا رو برای من امضا بزن که دیگه مشکلی نباشه

تموم مدتی که متیو پیشمون بود جورج برای ثانیه ای هم دست سرد منو ول نمیکرد و کنارم بود با دیدن این حرکاتش بیشتر عاشقش میشدم به طوری که نمیتونستم برای ثانیه ای هم نگاه از صورتش بگیرم

بعد از امضاهایی که انجام شد متیو وسایلش رو جمع کرد و درحالیکه بلند میشد گفت :

_خوبه همه چی حله منم دیگه برم که نصف شبه !!

جورج بلند شد و دستش رو به گرمی فشرد

_ازت ممنونم یادت نره فردا منو در جریان کارها بزاری

_باشه مطمعن باش !!

همراهش تا سالن رفت و صدای آروم حرف زدن و پِچ پِچ کردناشون نشون از این میداد که نمیخوان جلوی من بیشتر از این حرف بزنن

یه ترس بدی توی دلم بود
ترسی که باعث شده بود هنوز که هنوزه بدنم بلرزه و هرآن منتظر خبر بدی باشم

نمیدونم چند دقیقه صحبت کردنشون طول کشید که جورج با اخمای درهم داخل شد و به طرفم اومد زبونم روی لبهام ترک خورده ام کشیدم و با صدای که انگار از ته چاه بیرون میومد نالیدم :

_چی شده ؟

کنارم زانو زد و درحالیکه گونه ام رو نوازش میکرد به آرومی گفت :

_هیچی تو نمیخواد نگران باشی الانم بهتره دیگه خونه بریم تا استراحت کنی

 

با اینکه هنوز دلم آروم و قرار نداشت ولی سری به نشونه تایید حرفاش تکونی دادم و سعی کردم روی مبل بشینم که خم شد و با یه حرکت به آغوشم کشید

چشمامو بستم سرمو به سینه اش تکیه دادم و تا رسیدن به ماشین حاضر نبودم چشمام رو باز کنم و به اطراف نگاهی بندازم چون میترسیدم نیما اون دور برا باشه

همونطوری که توی بغلش بودم توی ماشین نشست چشمامو باز کردم و با تعجب خیره اش شدم چرا عقب نشسته بود ؟!

با نشستن راننده پشت فرمون و راه افتادن ماشین ، موهام رو پشت گوشم زد و گفت :

_دیگه نمیخواد نگران چیزی باشی چون دیگه هیچ وقت تنهات نمیزارم

صورتمو به سینه اش چسبوندم و زیرلب زمزمه کردم :

_ممنونم !!

آروم موهامو نوازش کرد که چشمامو بستم ، دیگه نمیدونم بخاطر داروهای آرامبخش که توی سِرُم ریخته بودن ، بود که مدام پلکام سنگین میشد و روی هم میفتاد

خوابم برد به طوری که اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم و نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که با حس نوازش گونه ام و صدای آروم جورج به خودم اومدم

_بیداری نمیشی عزیزم !؟

به سختی لای پلکای سنگین شده ام باز کردم که با دیدن فضای اتاق و تختخوابی که توش بودم متوجه شدم که توی اتاقم هستیم به سختی لب زدم :

_خیلی خستم !!

_میدونم ولی باید یه چیزی بخوری تا قوی تر شی درست میگم ؟؟

پلکام رو به معنای تایید حرفاش باز و بسته کردم که کنارم لبه تخت نشست و سینی غذا رو بلند کرد نشستم و منتظر بودم سینی رو به دستم بده تا خودم بخورم

ولی با اومدن قاشق پر غذا جلوی صورتم به خودم اومدم و آروم دهنم رو باز کردم و اینطور شد که تموم غذا رو به این روش به خوردم داد و جلوی چشمای متعجبم با دستمال کاغذی دهنم رو پاک کرد و از کنارم بلند شد

_حالا آروم بخواب

 

توی تختخواب دراز کشیدم و با ترسی که هنوز توی وجودم بود با خجالت گفتم :

_میخوای بری ؟؟

همونطوری که از دستشویی بیرون میومد و دستای خیسش رو خشک میکرد جدی خطاب بهم گفت :

_نه امشب اینجا هستم پس نمیخواد از چیزی بترسی

با این حرفش آرامش به وجودم تزریق شد و با لبخند بی جونی درحالیکه سرمو زیرپتو فرو میکردم خطاب بهش گفتم :

_باشه ازت ممنونم

چشمام رو بستم ولی هنوز پلکام سنگین نشده بود که صدای پیامک گوشیم چندبار پشت سرهم اومد و همین باعث شد نظرم نسبت بهش جلب بشه و سرم از زیر پتو بیرون بیاد

و با صدای خفه ای لب بزنم :

_گوشی منه ؟؟

جورج سری تکون داد و جدی گفت :

_آره چون مال من صداش اینطور نیست

با یادآوری اینکه صبح گوشیمو توی کیفم انداختم و بعد از اتفاقایی که افتاده بود دیگه خبری ازش نداشتم

درحالیکه روی تخت می نشستم سعی کردم بلند شم و دنبالش بگردم که جورج به سمتم اومد و نگران پرسید :

_چی شده ؟؟ چی میخوای ؟؟

_هیچی برم کیفم رو بیارم و ببینم گوشیم کجاست !!

_نمیخواد تو دراز بکش من میدونم وسایلت کجاست برات میارمش

سری در تایید حرفش تکون دادم و با درد بدی که توی بدنم پیچیده بود لبه تخت نشستم طولی نکشید جورج با اخمای درهم و گوشی توی دستش وارد اتاق شد

و درحالیکه نگاه خشمگینش رو برای یک ثانیه هم از روی گوشی من برنمیداشت جدی گفت :

_نگو که این شماره نیماس که بهت پیام داد !!؟

با آوردن اسم نیما لرزی به تنم نشست و بهت زده نالیدم :

_چی ؟؟ نیما ؟؟

به سمتم اومد و عصبی گفت :

_آره خودت رو ببین !!

اینقدر امروز ترسیده بودم که نمیخواستم هیچ چیزی که مربوط به نیماست رو ببینم و باهاش برخوردی داشته باشم

با ترس خودمو روی تخت عقب کشیدم و لرزون نالیدم :

_نه نه نمیخوام ببینم چون میدونم کاری جز تهدید کردن من نداره

جورج با دیدن حال بدم لباشو با حرص روی هم فشرد و با خشم غرید :

_رمز ؟!

_نه نمیخ…..

توی حرفم پرید و خشمگین غرید :

_گفتم رمززززززز ؟؟

رمز رو با هزار جور ترس و لرز براش خوندم ، همین که قفل گوشی رو باز کرد نمیدونم چی دید که لحظه به لحظه رنگ صورتش قرمز و قرمزتر میشد

البته حدس زدن حرفایی که برام فرستاده بود هم چیز سختی نبود و مطمعن بودم جورج چیز خوبی توی گوشیم ندیده

یکدفعه جلوی چشمای ترسوی من ، گوشی رو به دیوار رو به رو کوبید که با صدای گوش خراشی هزارتکه شد و خشن از ته دل فریاد کشید :

_حرومزاده !!

میتونستم حدس بزنم متن پیام چی بوده چون طبق خواسته اش که گفته بود به خونه ام بیا و نرفته بودم حالا باز پیامای تهدیدآمیزش سعی در ترسوندم داشته

با دیدن حرکات جنون آمیز جورج که طول اتاق رو با حرص بالا پایین میکرد تموم بدنم شروع کرد به لرزیدن

 

” جورج “

مدام پیامی که نیما فرستاده بود توی ذهنم مرور میشد و حس میکردم که چطور از زور خشم دمای بدنم بالاتر میره ، به قدری اعصابم بهم ریخته بود که درست مثل کوهی آماده انفجاره بودم

عوضی چطور جرات کرده بود همچین پیامی برای آیناز بفرسته؟؟

آینازی که همه میدونستن دوست دختر منه و اون با این کارش داشت یه جورایی به حریم من تجا..وز میکرد اون از صبحش که درست مثل وحشی ها بهش حمله کرده بود اینم از الانش !!

هیچ وقت موقعی که آیناز رو اونطوری بی حال روی زمین افتاده بود دیدم از یادم نمیره که چطور با دیدنش روح از تنم پرید و برای ثانیه ای حس کردم قلبم نزد

مقصر خودمم که قبلا آدمش نکردم تا یاد بگیره پا گذشتن روی خط قرمزای من یعنی چی ؟؟

نمیخواستم کار غیرقانونی انجام بدم وگرنه چند نفر رو سراغش میفرستادم تا جون داشت میزدنش ولی اینطوری فقط به خودش آسیب میزدم

ولی من قصد بزرگتری داشتم اونم لطمه زدن به زندگی و کارش و به خاک سیاه نشوندش بود پس باید آروم میبودم چون تا فردا چیزی نمونده بود که پشت میله های زندان ببینمش و بعد از اون نوبت شرکتش بود

با این فکرا خودمو آروم کردم و برای آرامش بیشتر خواستم دوش آب سردی بگیرم تا ذهنم آروم بگیره ولی همین که قدمی سمت حمام برداشتم

چشمم خورد به آینازی که با رنگی پریده درحالیکه به زمین خیره مونده توی فکر فرو رفته بود ، لرزش بدنش رو از همینجا هم میتونستم ببینم

وااااای خدای من !!
چطور حواسم بهش نبوده و درست مثل یه حیوون سرش داد کشیدم و گوشیش رو به دیوار کوبیدم

امروز به سختی اون شوک رو پشت سر گذاشته بودم و من احمق باید بیشتر حواسم بهش میبود نه اینکه خودمم باعث آزارش بشم

با نگرانی آب دهنم رو قورت دادم وحشت زده به سمتش قدمی برداشتم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا