رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 11

5
(1)

 

_حیف دیگه بچه نیست چهارتا بزنم توی سرش دلم خنک شه. فعلا که از خونه پرتش کردم بیرون پسره ی نادون و…

تصور این که کامیاب، از خانه رانده شده باشد سخت بود. همین هم باعث شد کمی لبخندم را جمع کنم. آذربانو هم کلافه به نظر می رسید. جانش به همان پسر تخسش بند بود و می دانستم، عذاب واقعی را او می کشد.

سروصدای بلند شده از بیرون هتل ناگهانی بود. طوری که سکوت ملایم فضا را شکست و باعث شد کمی سرم را بچرخانم.

صدای جیغ و داد یک زن می آمد و توجه باقی افراد در لابی هم جلب شده بود. با آذربانو خداحافظی کوتاهی کرده و بلند شدم. هرچه به خروجی هتل نزدیک تر می شدم، صدای جیغ ها هم بلندتر می شد. در محوطه ی هتل، مردی درشت هیکل، با کلماتی سخیف به جان یک زن افتاده بود. چیزی که با دیدنش تنم به لرز افتاد و از صدای جیغ و التماس های زن، چشمانم پر شد.

هیچ کس جلو نمی رفت. همه فقط تماشاچی هایی بودند که ترجیح می دادند در این دعوای خوانوادگی شرکت نکنند. به جایش چشمانشان را تا آخرین توان باز کرده و داشتند صحنه هارا می بلعیدند. نمی دانم با کدام جسارت، گام های بلندم را به طرفشان برداشتم و صدایم را تا بالاترین مرتبه اش ارتقا دادم.

_چیکار می کنی آقا؟

توجهی نشان نداد. زن بیچاره، زیر دستش مثل یک گنجشک می لرزید و مرد، با واژگانی که شرم را به چهره ی من نشانده بود به او لگد می زد. بازوی حجیمش را که کشیدم تازه برگشت. چشمانش شراره های آتش بودند.

_تو چه زری می زنی این وسط؟

بی اهمیت به جمله بندی توهین آمیزش، خم شدم و دستانم را روی دست های لرزان زن که سرش را پوشانده بود قرار دادم.

_عزیزم؟

جوابم را نداد. سردی دستانش و لرزشش، باعث ترسم شده بود. موبایلم هنوز میان دستانم بود، باید سریعا شماره ی اورژانس را می گرفتم که با کشیده شدن بدنم به پشت، این امکان از من سلب و موبایل جلوی پایم افتاد.

_دخالت نکن بزن به چاک تا تورو هم مثل این عفریته نکشتم.

یکی از کارمندان هتل دوان دوان جلو آمد و من موبایل را برداشته و بلند شدم.

_دوست دارم ببینم جلوی پلیس هم می تونین این حرف و بزنین.

حرفم، باعث شد بیش تر از قبل گر بگیرد، دست کارمند هتل را پس زد و با ضربه ی محکمی به صورت من فریاد کشید.

_بهت می گم دخالت نکن عوضی.

همهمه ای عجیب به پا شد، بالاخره چندنفر جلو آمدند. مرد افسار پاره کرده را عقب کشیدند و چند بانو به سراغ زن افتاده روی زمین رفتند. من ماندم و سری که از شدت ضربه ی دستش، گیج می رفت و گونه ای که انگار پوستش را کنده بودند بس که می سوخت. دستم را خیلی آرام از روی صورتم پایین آوردم و با دیدن رد کمرنگ چندقطره خون، چشمانم را بستم.حس پارگی کنار لبم اصلا کار سختی نبود.

_خانم آراسته شما حالتون خوبه؟

متصدی هتل بود. کسی که من را خوب می شناخت. دستمالی که به طرفم دراز کرده بود را گرفته و روی پارگی لبم قرار دادم. انگار، آتش گرفته بود. چهره ام درهم رفت و به زن افتاده روی زمین اشاره کردم. بی حال بی حال به نظر می رسید و در همان حال هق می زد، دلم می خواست من هم می توانستم مثل این زن، راحت اشک بریزم. متنفر بودم از این خشم و توهین جنسیتی، از آدم هایی که فقط تماشاچی بودند:

_به اون خانم رسیدگی کنین.

 

*****************************************************
گونه ام کمی به کبودی می زد، بیش از ده ساعت از زمان سیلی می گذشت و سرخی اولیه، جای خود را به یک طیف رنگی سرد و محو داده بود. گوشه ی لبم، زخم کوچک خشک شده ای قرار داشت که هربار دهانم را باز می کردم می سوخت و حس باز شدنش، من را از صرافت حرف زدن می انداخت.

خودم را به طرف آیینه کشیدم. سرم را به چپ چرخاندم و زوایای این سیلی را دقیق تر بررسی کردم. چشم که روی هم گذاشتم، متوجه شدم شاید با کرم پور بتوانم رنگ کبود را کمرنگ کنم اما برای زخم کنار لبم، هیچ گریزی ندارم.

خسته، روی تخت نشسته و سرم را با دستانم پوشاندم. تمام دیشب را حتی یک ساعت پلک روی هم نگذاشته بودم. حضورم در کلانتری، طرح شکایتم و جنجال های بعدش باعث شد تا ساعت سه ی نیمه شب درگیر شوم. وقتی هم به هتل برگشتم و دوش گرفتم، دیگر خواب به چشمانم نیامد.

نه گونه ی سوزانم گذاشت پلک روی هم بگذارم و نه فکرهای درهم مغزم. بیش تر از همه، دلم از تنهاییم ام غصه اش می شد. تمام ساعاتی که در راهروهای کلانتری کوچک محلی، دنبال حق خواهی ام بودم نبودن یک همراه، اذیتم کرده بود.

عادت داشتم به مستقل بودن. به این که برای کارهایم دنبال کسی نباشم و یک دیشب، دلم به یک مرگی دچار شده بود که آن قدر چشم می چرخاند تا شاید یکی پیدا شود و بتواند بار این قضیه را روی دوشش گذاشته و روی صندلی ها بنشیند.

روی گونه ام را لمس کرده و به این فکر کردم، آن زن، چطور ضرب دست سنگین این مرد را دوام آورده بود؟ دلم برایش آتش گرفت وقتی فهمیدم، تنها گناهش این بود که نمی تواند باردار شود.

ساعت داشت به ده نزدیک می شد. به قرار روزانه یمان. به قراری که زود برایم تبدیل به عادت شده و داشت، در زندگی ام، به یک هویت دوست داشتنی می رسید.

مانتو ام را با بی حوصلگی برداشته و تن زدم. موهایم را با یک کش مهار کردم و بعد، ضدآفتاب رنگی ام را برداشتم. رنگش، خیلی کاور نداشت اما برای پوست حساس من که به کرم پودرهای قوی، واکنش نشان می داد مناسب بود. با کمی پودر، جای کبودی را کمرنگ تر کردم و حالا فقط می ماند یک زخم که نه با رژ پنهان می شد و نه با پودر.

شال را روی موهایم انداختم و با بالا انداختن لبه اش، از اتاق بیرون آمدم.

مسئول پذیرش، با دیدنم، پر از تشویش حالم را پرسید. با آرامش جوابش را دادم و سعی کردم در میان حرف هایم، غیر مستقیم به او بفهمانم از این قضیه به ضرر هتلشان استفاده ای نخواهم کرد.

 

به ساحل که رسیدم، می توانستم قامتش را از پشت هم تشخیص بدهم. جلوتر رفتم و به این فکر کردم اگر کنسل کردن قرار امروز، فایده ای داشت و تا فردا این ظاهر خوب می شد، حتما این کار را انجام می دادم. مسأله اما این بود نمی خواستم به خاطر یک زخم، سفر را به جانم زهر کنم. شاید هم یک دلیل این خونسرد بودنم، به این برمی گشت که این…اولین تجربه ی سیلی خوردن من نبود.

لبخند تلخم، با سوزش کنار لبم جمع تر شد.

_سلام.

چرخید، با لبخند و نگاه مهربانش، چیزی که عمری طولانی هم نداشتند. همین که چشمش به چهره ام افتاد و سین سلام را زمزمه کرد، بهتش زد. بهتی که با ادامه ندادن کلمه اش و خوردن آن سلام، کاملا نمایان بود. فاصله مان اگر چهارقدم بود، آن را به دوقدم کاهش داد. دستش را بالا آورد و بدون این که توجهی به کارش داشته باشد تا نزدیکی گونه ام امتدادش داد:

_چی شده؟

_دیشب با رفتنت یه دعوای کوچولو پیش اومد مهم نیست.

دستش، بی مراعات روی چانه ام نشست. از سرمای انگشتانش یخ زدم و او، با یک فشار سرم را چرخاند. صدایش نه ملایمت داشت و نه آرامش. فقط بهت بود و میزان قابل توجهی ناباوری.

_کی این غلط و کرده؟

خشم، میان واج به واج کلماتش به چشم می امد. خشمی که باعث جا خوردنم شده بود. چرا باید، یک اثر از درگیری تا این حد عصبی اش می کرد؟ سرم را عقب کشیدم و دست او بیش تر چانه ام را فشرد. داشت چه می کرد؟

_مهم نیست. می شه دستت و بیاری پایین؟

اصلا انگار نشنید، فقط نگاهش روی زخم کنار لبم بود و ابروهایش، به شکل خاصی درهم گره خورده بودند. آن خونسردی صدایش، به چنان خروشی تبدیل شده بود که حس می کردم مغزم از سر جاخوردگی نمی تواند دستوری صادر کند:

_ازت پرسیدم کی همچین غلطی کرده؟

عصبی بود. آن هم نه کم…

_دیشب، یه مردی داشت با زنش دعوا می کرد. رفتم جلو، ثواب کنم و این شد.

چشمانش درشت تر از قبل شدند و چندمویرگ، میان کاسه ی چشمش به وجود آمد. چندمویرگ خونی که میان تیرگی بیش از حد چشمانش، ترسناک جلوه اش می داد:

_زد تو صورتت؟

این جمله را با لحن طغیان کرده ای پرسید. سرم را محکم تر عقب کشیدم. بالاخره چانه ام را رها کرد اما بالا بردن صدایش، با آن جذبه ی خیره کننده، کل جانم را تحت فشار قرار داد.

_درست تعریف کن چی شده غوغا.

درست تعریف کردن کمی خونسردی می خواست و آرامش. عکس العملش حقیقتا باعث ترس کمرنگی در وجودم شده بود. انتظار این واکنش را نداشتم.

_من نمی فهمم، مگه چی شده انقدر عصبی هستی؟

این بار صدایش، توجه مادر و دختری که در نزدیکی مان در حال ساخت قلعه ی شنی بودند را هم جلب کرد، چرا انقدر کلافه نشان می داد؟:

_مثل این که تو اصلا متوجه نیستی چی شده؟ بهتره برم از این هتل خراب شده بپرسم که کی همچین جرأتی کرده. چون تا وقتی جلوی این هتل باهات خداحافظی کردم گوشه ی لبت زخم نبود.

راه افتادنش به سمت هتل، با آن قدم های محکم، خشمگین و مصمم باعث شد دنبالش بدوم. با وجود بلند بودن پاهایش و بلندی قدم ها، اگر نمی دویدم قطعا عقب می ماندم:

_وایستا علی. اصلا من نمی فهمم، چرا انقدر کنترل خودت رو از دست دادی.

توجهی به حرفم نشان نداد، حس می کردم اگر کامیاب در این موقعیت بود کم تر از این مرد عصیان می کرد.

_یه دقیقه به من گوش کن.

فک بهم فشرده اش، نشان می داد با تمام توان در حال فشار دادن دندان هایش رو هم دیگر است. تا وقتی وارد هتل شد، فکر می کردم فقط می خواهد بلوف بزند تا همه چیز را برایش تعریف کنم اما وقتی مقابل پذیرش ایستاد و چند و چون ماجرا را پرسید، متوجه شدم همه چیز برای او جدی تر از تصورات من است.

جدی بودنی که از نظر من بی دلیل بود.

این حجم تعصب و عصبی شدن، برای دختری که سه روز هم سفرش بود عجیب به نظر می رسید. مسئول پذیرش با دیدن من کنارش، حس کرد باید همه چیز را دقیق تعریف کند و با بدترین نوع گفتار…شروع به گفتن شرح واقعه کرد. حتی این که مرد بازویم را گرفته و چه حرف هایی زده. حس می کردم هیبت علی،

باعث شده بود نتواند عکس العمل دیگری نشان بدهد. وگرنه اگر کمی سرش را می چرخاند و به من نگاه می کرد می فهمید تا این حد از جزییات گفتن، هیچ لزومی نداشت:

_اون وقت پرسنل این جا، کدوم قبرستونی بودن که یک خانم باید بره جدا کننده ی دعوا باشه و تهش وضع صورتش بشه این؟

این سوال پر خشم، باعث شد کف دستم را روی پیشانی ام بگذارم. حتی دیگر روی جملات و کلماتش، فکری هم نمی کرد.

_ما تا بریم جلو….

نگذاشت حرفش را کامل بزند. کف دستش را روی میز بلند کوبید و من گیج شده، فقط به این حمایتش چشم دوختم. به دست های بزرگی که روی میز کوبیده شده بودند.

_شما انقدر دیر رفتی جلو که اثرش روی صورتش جا مونده، پس با توجیه کردن گند نزن بیش تر از این به خودت و کادر هتل. صرف نظر از این که من می شکنم اون دست هرز رفته رو، بهتون پیشنهاد می کنم به پرسنلتون بگین شرم کنن و دیگه اسم مرد و روی خودشون نذارن.

به دنبال این حرف، دستم را گرفت. محکم و با فشار دادنش، میان همان دست های مردانه ی بزرگ من را با خودش از هتل بیرون برد. در این لحظه باید دستم را از دستش بیرون می کشیدم، باید با تندی رخ به رخش در می آمدم و می گفتم دیگر حق لمس کردن من را ندارد. که به او ارتباطی ندارد چه بلایی سرم آمده و دخالت نکند. به جای تمام این کارها اما به دستی که من را با خودش می کشید زل زدم، در ارام ترین حالت ممکن پشت سرش قدم برداشتم و حتی با علم به این که پشتش قرار دارم و نمی بیند، لبخندی کمرنگ روی لب هایم نشست.

انگار حس تنهایی ای که از دیشب دورم پرسه می زد، همه به یک باره نابود شده بودند. من دیشب نقشم را به عنوان یک زن خوب اجرا کرده بودم. از حقم، دفاع کرده و در نظر دیگران شجاع جلوه کردم. با این حال در درونم، انگار درست همین لحظه…همین حال و همین ثانیه، تازه احساس قدرت می کردم.

احساسی که بعد شش سال، به آن دست های مردانه ی محکم…مرتبط می شد. دست هایی که بر خلاف لحظه ای که چانه ام را گرفته بودند، حالا گرم بودند.

_می ریم کلانتری.

_چرا انقدر عصبی شدی؟ یا شایدم غیرتی..

سوالم باعث شد بالاخره بایستد. بایستد و با یک چرخش، با غریب ترین نگاه ممکن براندازم کند. نگاهی که بعدش، کمی بغض میان گلویم نشست. نگاهی که…زیادی تلخ بود.

من بعد این نگاه، خودم را هم گم کردم، چه رسد به کلماتی که پشت زبانم، آب شدند. جوابی نداد، شاید هم جوابی نداشت فقط دستم را آرام رها کرد و انگار تازه به خودش آمده باشد لب زد:

_مشخص نیست؟

نبود. نه حال او، نه حال منی که به جای محکم ایستادن مقابلش، به یک آشوب دچار شده بودم. صدایش، دوباره غرش مانند بلند شد:

_از مردایی که زور بازوشون، جلوتر از خودشون راه میفته بدم میاد.

دستش را بالا آورد، به گونه ام اشاره کرد و میان پلک هایش، فاصله کم تر از قبلش شد:

_به خصوص اگه اون زور، بخوره توی صورت یه زن!

مکثی کرد، بر خلاف تمام عصیان و عصبیت جملات قبلش، جمله ی بعدی آرام تر بیان شد:
_بخوره توی صورت هم سفر من!

من…. مالکیت داشت. از مالیکت بدم می امد اما، همسفر او بودن، بد آمدن نداشت. نگاه خیره ام را که دید، کمی آرام تر شده سر تکان داد:
_چشمات خیلی درشتن. اون طوری گرد نگاهم نکن.

مردی از کنارمان گذشت، به نحوه ی ایستادنمان در وسط راه چشم غره ای رفت و بعد، صدای خنده های یک دختر بچه در گوشم نشست. من خودم را نمی فهمیدم. این همه آرامش، از کجا پیدایش شده بود:

_قانون جواب اون و می ده.

_اما دل من خنک نمی شه. صورتت…

ادامه نداد، با کلافگی حرفش را برید و من، سعی کردم همانی باشم که بودم. همان دختری که کامیاب معتقد بود، شبیه آب خنک در دل گرما می تواند آدم هارا آرام کند.

_آدما وقتی توی اجتماع زندگی می کنن، مجبورن از یک سری از قوانین پیروی کنن. زندگی جمعی یعنی همین. مهم هم نیست ما می تونیم با اون قانون کنار بیایم یا نه، چون هر جامعه نیاز به نظم داره و نظم، از پیروی قوانین به دست میاد.

خیره شد به زخم کنار لبم، زخمی که من، بابتش متأسف نبودم. حس می کردم اگر عقب می نشستم و شب قبل دخالتی نمی کردم، بیش تر باید برای خودم تأسف خرج می کردم تا حال.

_من نمی خوام نظم و بهم بزنم خانم دکتر! اما…اون زخم!

ناراحتی حالش، حس شدنی بود. کلافه، عصبی و….بی قرار. بی قراری ای که ارتباط مستقیم با نگاهش روی کبودی گونه و زخم کنار لبم داشت.

_قانون به کسی که این زخم و به وجود آورده رسیدگی می کنه. شما هم به برنامه های امروزمون. قرار بود بریم غواصی!

_اجتماع از نظرت چیه؟

گیج از سوالش، از چشمی که هنوز هم روی زخمم می رفت و می امد و یک دم، کلافگی اش کم نشده بود سری تکان دادم:
_هر جمعی که بیش از یک نفر درونش باشه.

سینه اش از نفس عمیقش تکان خورد و سری تکان داد:

_من و تو هم بیش تر از یک نفریم. دوتا هم سفر، پس قانون می خوایم. هوم؟

جالب شده بود. می توانست جالب تر هم باشد اگر، آن طوری نگاه کلافه اش را هی به گونه ام نمی دوخت و سینه اش، دمی آرام می گرفت و شاید مشت هایش باز می شد:

_من و به زور هم سفر کردی، قانونتم وضع کن آقای بدلکار.

آقای بدلکار گفتنم، کنایه ای بود به خانم دکتر صدا کردن های او. شوخی ریز کلامم را اما، به روی خودش نیاورد. یک قدم به طرفم برداشت. همان گام هایی که با سرعت داشتند می رفتند تا به ضم خودشان، دست آن آدم را بشکنند.

_قانون اول…هیچ وقت، وقتی مطمئن نیستی که می تونی از خودت دفاع کنی، خودت و توی خطر قرار نده.

نگاهش کردم و نگاهش گیر همان کبودی انگار سنجاق شده بود. نمی فهمیدمش…داشت غیر مستقیم من را مجبور می کرد بیش تر حواسم به خودم باشد؟ صدایم، گرفته از گلویم در آمد.

_این قانون دوطرفست؟

سری تکان داد، جدی شده بود. با همان نگاهی که وقتی این گونه خیره ام می ماند، حس می کردم جذبه اش، صد چندان می شد.
_قانون دوم…اگه توی موقعیتی قرار گرفتی مثل دیشب، بهم زنگ بزن. هرساعت و هروقتی.

_من از پس خودم برمیام.

_بذار بعضی مواقع من از پست بربیام.

جمله اش، باعث شد ناگهانی لبخند بزنم. به نظرم…خنده دار و تا حد زیادی، حمایت گونه بیان شد. خنده ام اما با سوزش کنار لبم، از بین رفت:

_قانون سوم…دروغ نگیم!

آن قدر جدی بیانش کرد که من هم جدی شده نگاهش کردم. سیب گلویش کوتاه تکان خورد. سرش بالا امد و عطرش، با شدت زیادی به پرزهایم چسبید:

_حالا طبق قانون سوم یه سوال ازت می پرسم.

نفس عمیقی کشیدم و خیره ماندم تا سوالش را بپرسد و دستش، نزدیک لبم قرار گرفت. چهره اش درهم رفت و صدایش…خش برداشت:
_درد داره؟

سوالش این بود؟

خدای من…فقط نگاه جوابم بود. لال شده ی مطلق و بی دست و پاترین دختر تاریخ شده بودم. چرا قلبم، انگار روی سکوی بانجی قرار گرفت و پرید؟

چرا…ضربانش تند شد و زبانم، به کام چسبید؟ این حس های آشنا اما بعد شش سال غریب شده از جانم چه می خواستند؟

خدای بزرگ…

واقعا داشت سر قلبم چه می آمد؟

آن هم بعد شش سال، رکود و یخبندان..

********************************

غواصی کنسل شده بود. زخم گوشه ی لبم باعث شد تا راهنمای شنایمان، بگوید هم برای گرفتن اکسیژن و گذاشتنش روی دهانم دچاد مشکل می شوم و هم ممکن است عفونت، از طریق آب به زخمم بچسبد.

علی بعد شنیدنش، حتی ذره ای اصرار نکرد. خیلی آرام بسیار خبی گفت و با چرخیدن طرف من خواست روی سکوهای سنگی، نزدیک به سواحل مرجانی و کم عمق بنشینیم.

نشسته بودیم. خیره به آبی که موج اندکی داشت و مرغانی که آزادانه، در آسمان پرواز می کردند. در فصل سرد، جنوب طور دیگری دلبرانه می شد. طوری که پاییز، باران یا عطر یاس می توانستند باشند. هم مرتبه ی آن ها…دلم را مثل موج های خلیج فارس به خروش می انداخت.

_می شه انقدر خیره نشی به صورتم؟

سرم را چرخاندم طرفش. اصلا به روی خودش نیاورد و همچنان خیره ام بود. بدون حتی یک انحنا روی لب یا یک لبخند امیدوار کننده، هنوز سخت به نظر می رسید.

_دست بوده یا گرز؟ خونم اومد؟

سرم را روی شانه ام کج کردم. با ارتفاع صخره ای که رویش بودیم، دریا به شکل ویژه تری به چشممان می آمد.

_سوال دارم.

_از این انگشتر بپرسی، خودم و پرت می کنم از همین جا توی آب.

لحنش باعث لبخند محوم شد. چقدر استخوان فکش، بی نظیر تراش خورده بود و چقدر او خوب بلد بود با تکان چانه اش، به صدایش ابهت ببخشد.

_تو یه بدلکاری..چی باعث شده فکر کنی نگرانت می شم؟

نفس عمیقی کشید و تنه اش را، کمی آزاده روی زمین سخت و ناهموار سنگی رها کرد.

_سوالت و بپرس.

_من و تو، تاحالا هم و جایی دیدیم؟

لبخندش محو شد و نگاهش را از چشمانم جدا کرد. با نفس عمیقی همان طور خیره به خلیج لب زد:

ـشاید!

سرم را کمی کج کردم. ذاتا، آرام بودم و فراری از بحث. با این حال، نمی توانستم بی خیال سوال های بی جوابم بشوم. آرامش این لحظه و حتی این همراهی اجباری را دوست داشتم. خوشحال بودم که پیشنهادش را قبول کرده بودم و با این وجود، ذهنم هرزگاهی با سوالات مبهمی، این خوشی را زائل می کرد.
_قرار بود وقتی این همراهی رو قبول کردم، به جواب سوال هامم برسم.

ـتو قبول نداری که بعضی جوابا، ندونستنشون بهتره؟

سرم را کمی چرخاندم. منظره ی خلیج فارس، از بالای این صخره ها، بدیع ترین منظره ای بود که یک چشم، می توانست شکارش کند.
_بی خبری، خوش خبری….اما من، خیلی به خوشی های کاذب علاقه ای ندارم. علی بیگ!

نگاهم کرد، خاص و متضاد با آن اخم های درهم تنیده. ترک های استانبول، به آقا بیگ می گفتند و من از همین رو، علی بیگ صدایش کردم. نفس عمیقی کشید و من کمی جهت نشستنم را به طرف او مایل کردم. می خواستم مقابلش باشم.

_تو چشم هام نگاه کن هم سفر.

زل زد در چشمانم. لبخندم با این خیرگی، دست و پایش را گم کرد و از رو رفت. حالا ما بودیم، صدای آب…مرغ ها…و یک نگاه که در عین آشنا بودن، به مقدس ترین شکل ممکن در چشمانم خیره بود. قلبم، جا ماند وسط مردمک هایی که با قسم و آیه می توانستم بگویم پاک نگاهم می کردند.
_ما کجا هم و دیدیم؟

اگر جواب همین یک سوال را می داد، بس بود. همین که بدانم این نگاه آشنای لعنتی، از کجای این ذهن و کدام تاریخش، سربرآورده و رسوایم می کند. همان طور خیره ام بود. همان طور…با یک نگاه حس عزیز بودن به وجود هدیه می داد و من نه تنها قلبم، بلکه ذهنم هم داشت مبتلا می شد به جنونی که اسمش را نمی دانستم.

ـ علی؟

بالاخره لب هایش جنبیندند. بالاخره از میان این همه خیرگی و اخم های نرمش، یک اوا به گوشم رساند:

ـشش سال پیش، هم و دیدیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا