رمانرمان غرقاب

رمان غرقاب پارت یک

5
(1)

توکل به خدا

نویسنده: زهرا ارجمندنیا
نام رمان: غرقاب
تاریخ شروع: هفدهم مردادماه سال یک هزار و سیصد و نود و هشت..

مقدمه:
“و از آن همه آیات الهی و حکمتی که در خانه‌های شما تلاوت می‌شود متذکر شوید (و پند گیرید، و بدانید) که همانا خدا را (به خلق) لطف و مهربانی است و (به حال همه) آگاه است” {احزاب/34 }

انگار با من از همه کس ‌آشناتری، از هر صدای خوب برایم صداتری
درهای ناگشوده ی معنای هر غروب، مفهوم سر به مهر طلوع مکرری
هم روح لحظه های شکوفایی و طلوع، هم روح لحظه های گل یاس پرپری
از تو اگر که بگذرم ، از خود گذشته ام، هرگز گمان نمی برم از من ،‌ تو بگذری
انگار با من از همه کس آشناتری، از هر صدای خوب برایم صداتری
من غرقه ی تمای غرقاب های مرگ، تو لحظه ی عزیز رسیدن به بندری
من چیره می شوم به هراس غریب مرگ، ، از تو مراست وعده ی میلاد دیگری
از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام، هرگز گمان نمی برم از من تو بگذری..
“شعری از اردلان سرفراز”

 

2021″ ونیز”

بالاخره اسمش را صدا زدند…

صدای کرکننده ی دست ها بالا رفت، صدایی که تلفیقش با بوی عطر و رنگ ها، اصالت عجیبی به سالن بخشیده بود.

بلند شد، قلبم خودش را پشتم پنهان کرد. انگار از دیدنش واهمه داشت. به جایش من خوب نگاهش کردم. خوب دیدم که چطور چرخید، قبل از بالا رفتن از سن، دست روی لبه ی کت مشکی ماتش قرار داد، موقرانه خم شد، صدای تشویق هارا بیش تر کرد و بعد پا روی پله گذاشت.

“دیدمت از دور، خسته بود پاهات.
تا نگات کردم، وای از اون چشمات”

نور فلش دوربین ها، دقیقا روی صورتش افتاده بودند. روی آن ته ریش هایی که حق لمس کردنشان فقط برای من بود، روی چشمانی که خسته بودند اما پربرق، روی آن موهای پرپشت و حالت داده اش!

دسته ی صندلی را چنگ زدم، قلبم هنوز هم پشتم پناه گرفته بود و تند….عجولانه و بی وقفه می کوبید.
نگاهم روی قدم هایش ماند، مردانه…محکم و دوست داشتنی.

بالاخره به سن رسید، با همان لبخند محو لعنتی معروفش، جام ولپی را گرفت، رو به مرد سری تکان داد. چرخید و با قرار گرفتن پشت مایک، برای تشکر کردن ایستاد.

“گفتی از دست این آدما خستم.
زخمات و شستم.بالت و بستم”

دستم را روی لبم قرار دادم، دیدن این صحنه را به خودم قول داده بودم. با خودم عهد کرده بودم اگر کم تر بهانه اش را بگیرد، اگر کم تر دیوانه وار غرق خاطراتم کند او را بیاورم ونیز…درست روی یکی از همین صندلی های سینما پالازو بنشانم و بگذارم، خوب ببیند که او جام ولپی را گرفته.
صدایش که بلند شد، چشمانم را چندلحظه بستم.

“حالا می بینم توی دیوونه
فکر پروازی دور از این خونه”

گوش هایم، ضجه می زدند و مثل قلبم، می خواستند پنهان شوند.

 

با تسلط کامل، با همان تیپ مردانه ی خاص، همان ته ریش دوست داشتنی، همان ابروهای گره خورده و موهام شلوغ بهم ریخته ایستاده بود و تشکر می کرد. ایتالیایی بلد نبود اما انگلیسی اش، آن قدری روان بود که جبرانش کند. چشمانم پر شدند. نفس عمیقی کشیده و دستم را روی آن ماهیچه ی زبان نفهم قرار دادم. هنوز نفهمیده بود که دیگر نباید برای این مرد این طور بتپد.

نمی دانم چطور شد، این که نگاهش میان آن همه آدم درست و یکباره رویم نشست انگار هم خودم را کشت و هم او را….حرف در دهانش ماند، فلش دوربین ها هنوز روی او بودند و نگاه مات او روی منی مانده بود که با یک خودآزاری خودم را به ونیز رسانده بودم تا این موفقیتش را با چشمانم ببینم. رو به نگاه ماتش، لبخند غم انگیزی روی لب نشاندم و او، نفسش انگار در نمی آمد.

با تذکر مجری جوان ایتالیایی، تازه به خودش آمد. جام ولپی را دست به دست کرد و چشمانش را کوتاه بست.

لبخند تلخ روی لب هایم را کش دادم، برخواستم و با آرامش…نگاه آخرم را سهم چشمان بسته ی او کردم. می خواستم وقتی چشم باز می کرد، دیگر روی آن صندلی نباشم.

“نرو زندونیت کنن باز
گم نشو تو فکر پرواز
نذار بمونه غمت رو دلم عشق دردسر ساز”

از سالن سینما که بیرون زدم، باد که به صورتم خورد..نورهای رنگارنگ جشنواره که درون چشمانم تابید، تازه به خودم آمدم.
آمده بودم کداممان را عذاب بدهم؟

دستم را به نرده ی کوتاه نقره ای آویزان کردم، نفس های بلند کشیدم و بعد….فکر کردم مگر غرق شدن چه شکلیست؟
گمانم ما..هردو غرق شده بودیم.

غرق یک خواستن اشتباه!

“چرا انقدر گرفتار توام؟
نمی دونی؟نمی دونم..
میگی باید برم اما…
نمی تونی..نمی تونم.”

می دانستم بیرون می آید، آن قدری دیوانه بود که بی توجه به موقعیت شغلی اش بیرون بزند و دنبالم بگردد. می شناختمش..مثل خودم بود، یک دیوانه ی خود آزار عاشق.

برای یک تاکسی دست بلند کرده، آدرس هتل را دادم و بعد با تلفن همراهم شماره ی سیو شده در میانبر دو را گرفتم. صدای گرفته اش که در گوشم پیچید، فقط یک جمله روی زبانم آمد.

_دیدمش!

انگار تازه به خودش آمده باشد صدایش هوشیار شد:

_کی و؟

از شیشه ی ماشین به شهر رنگارنگ زل زدم، یاد نگاهش روی سن، جانم را ستانده بود. سرم را به شیشه چسباندم و اشک هایم، روی صورت میکاپ شده ام روان شدند. ما نباید به این نقطه می رسیدیم.

_آقای سوپر استارو..

نفسش پشت خط بند آمد، حسش کردم. گوشی از میان دستانم سر خورد و بعد، چشمانم با اشک بسته شد. دنیای بدون او، خیلی هم دیدن نداشت.
یک روز پشت میز همان کافه ی معروف که آشنایمان کرد ، وقتی دستم میان دستانش بود و چشمانش پر از برق، خواستم قول بدهد هیچ وقت وارد جهان شهرت نشود. من آلوده ی این جهان شده بودم و نمی خواستم، او هم آلوده شود. قول داده بود…بعد از این که یک دل سیر نگاهم کرده و گفته بود شال زرشکی، به صورتم می آید این قول را داد و برایش یک شرط گذاشت. صدایش هنوز میان گوش هایم، مثل یک گنج حفاظت شده، جا مانده بود.

“_خیلی خب دلبر، قول می دم هیچ وقت هوس نکنم مثل آدمای اطرافت دور شهرت پرسه بزنم جز یه مورد.

_اون یه مورد چیه؟

دستم را محکم گرفت، تک تک انگشتانم را با نوک انگشت سبابه اش لمس کرد و برق نگاهش، یک باره افول کرد.

_یه روز اگه این دنیا بی چشم و رویی کرد و تورو ازم گرفت، این قول و می شکنم. کاری می کنم عکسم بره روی تمام بیلبوردای این شهر، طوری که هرجا رفتی و توی هرکوچه و خیابون که پیچیدی، عکسم و ببینی…

***********************************************************************

2018 “تهران”

_خانم دکتر هزینش خیلی زیاد می شه؟

گرافی دندانش را روی میز قرار داده و بعد، با خستگی و خیلی کوتاه چشمانم را بستم:

_تاج دندوت کلا از بین رفته عزیزم، باید پست و روکش بشه. به خاطر قالب گیری پست هم روندش طولانی تره و هم هزینش. توی پرداخت هزینه مشکلی داری؟
شرمگین گوشه ی روسری اش را با دست گرفت و سرش را پایین انداخت:

_می شه قسطی بدم؟

گوشه ی ابرویم را خاراندم و به طرف بیماری که روی یونیت دراز کشیده بود قدم برداشتم:
-خانم شاکری؟

خیلی سریع در چهارچوب در اتاق قرار گرفت و لبخند عریضش را به رویم هدیه داد. عاشق خنده های زیبایش بودم.

_این خانم کار پست و روکش دارن، براشون نوبت بده..برای دریافت هزینه هم باهاشون راه بیا..ببین چطور راحت ترن.

چشمی گفت و زن سریعا، برقی در نگاهش جهید و با تشکر غلیظی همراه شاکری از اتاق بیرون رفت. ماسکم را بالا فرستادم و بعد نشستن روی صندلی ساکشن آبی رنگ را گوشه ی دهان بیمار قرار دادم:

_خب آقای جعفری، این جلسه فقط پر کردن دندونتون باقی مونده. ان شالله دیگه گذرتون فقط برای معاینه به این مطب بیفته.

در همان حال و با دهان باز سعی کرد لبخندی بزند، تابوره را جلو کشیده و بعد کارم را شروع کردم، برای سفت شدن مواد کامپوزیت، از لایت کیور استفاده کرده و هزرگاهی با حرف زدن سر بیمارم را گرم می کردم. خوب می دانستم نشستن روی این یونیت راحت که اغلب، وقت های استراحتم رویش دراز می کشیدم تا چه حد برای بعضی بیماران ترسناک جلوه می کند. بعد اتمام کارم، ماسک را با خستگی پایین فرستادم و خواستم بیمار جوانم دهانش را در کاسه کراشور بشوید. چشمانم را فشرده و با دیدن عقربه های ساعت روی نه…برخواستم. جعفری آخرین بیمارم بود و می توانستم بالاخره بعد شش ساعت مداوم فعالیت به خانه بروم. بعد رفتنش، شاکری برای تمیز کردن اتاق و مرتب کردن وسایل داخل شد و من موبایلم را از کیفم خارج کردم.

پنج تماس بی پاسخ از کامیاب، باعث شد حین درآوردن روپوش و پوشیدن مانتوام شماره اش را بگیرم.

_احوال خانم سلاخ!

سری به تأسف تکان دادم. ترسش از دندانپزشکی با وجود سی و هشت سال سن، باعث شده بود گاهی من را سلاخ صدا کند.

_چیکارم داشتی عمو؟

_هنوز مطبی؟

کیفم را برداشتم و با دست تکان دادنی برای مهدیه شاکری از اتاق خارج شدم. برای مسئول پذیرش هم سری تکان داده و بعد، دکمه ی آسانسور را فشردم:

_دارم در میام. چطور؟

صدای بوق زدنی که آمد، نشان می داد او هم در خیابان است. چندلحظه طول کشید تا جوابم را بدهد:
_لعنتی ها مثل گاو می رونن، هستی؟

لبخندی زدم، آسانسور تازه به طبقه رسیده بود:

_دارم وارد آسانسور می شم، اگه آنتن پرید خودم زنگ می زنم.

طبق پیش بینی ام، همین که درب آسانسور بسته شد. آنتن موبایلم هم ته کشید. چندثانیه ای سرم را به اتاقک آسانسور تکیه دادم تا پلک هایم لحظه ای استراحت کنند. با توقف اتاقک، تن خسته ام را به طرف

پارکینگ کشاندم و بعد پرت کردن کیفم روی صندلی عقب، پشت فرمان نشستم. چراغ ماشین را روشن کرده و بلافاصله شماره ی کامیاب را گرفتم.

_پشت فرمون که نیستی؟

_هنوز درنیومدم از پارکینگ، چی شده عمو؟

_آدرس کافه ای رو می خوام که به داداش گفتی؟

در آیینه ی جلو، به تصویرم خیره شدم. چشمانم بی نهایت خسته بودند و هاله ی تیره رنگ دورشان را گرفته بود

_برای چی؟

باز هم صدای بوق کشداری آمد و در ادامه اش، فحشی که ظاهرا بار راننده ی ماشین مقابلش کرده بود.نفسی بیرون فرستادم:

_بزن کنار خب کامیاب!

لحظه ای ای طول کشید تا کاری که خواستم را انجام داد و سر و صداها کمی کاهش پیدا کردند، حالا مشخص بود تمام حواسش پرت این مکالمه است:

_می خوام برم سر بزنم، داداش می گه یه مورد دیدی اون جا که ظاهرا چهرهش، همونیه که می خوایم.

دست چپم را بالا آوردم، صفحه ی کوچک ساعت طلایی رنگم، ساعت دقیق را نشانم می داد:

_الان می خوای بری؟ بستست.

_حالا تو آدرس و بده، یه سر می زنم.

_برات پیامک می کنم، اما الانم بری بعیده طرف اون جا باشه. طراح لاتشونه، یه تایمای مخصوصی میاد.

نفس عمیق و خسته ای کشید، معلوم بود او هم درست تا همین لحظه درگیر کارهای تمام نشدنی اش بوده:
_اوکی پیامک کن فردا عصر می رم.

باشه ای در جوابش گفته و بعد، موبایل را روی صندلی جلو پرتاب کردم. با ورود دکتر حاتمی به پارکینگ و نزدیک شدنش به سانتافه ی سفید رنگ، خیلی سریع استارت زده و از محوطه خارج شدم. دلم نمی خواست برای یک سلام و احوالپرسی ساده هم، چند دقیقه ای وقت بگذرانم. با وجود نزدیکی ساعت به ده، باز هم خیابان های اصلی پایتخت پر بودند از ماشین های تک سرنشین و شلوغی بیش از حد و آزار دهنده.

گوینده ی رادیویی برای خودش از قشنگی های زندگی صحبت می کرد. صدای پر انرژی اش در این ساعت از شبانه روز، باعث شده بود خواب الودگی به سراغم نیاید. انصاف را هم وسط می گذاشتم، با همه ی شعارهایش صدای دلنشینی داشت. با سنگین شدن چشمانم کمی صدایش را بالا بردم و بعد، با رسیدن به بلوار نزدیک خانه، سرعتم را کم کرده تا ماشینی که در راه اصلی قرار داشت اول عبور کند.

در باغ را که با ریموت باز کرده و ماشین را تا انتهای جاده ی سنگی جلو بردم، حس کردم که تمام انرژیم ته کشید. شبیه یک گوشی موبایل که پیغام باتری ضعیف است را برای بار صدم نشان داده و ناگهانی خاموش می شود. در حقیقت اما تازه جنگ اصلی ام شروع می شد. باید برای آذر بانو کمی وقت می گذاشتم، پیشش می نشستم و گلایه هایش را گوش می کردم، بعد سری به مامان می زدم که این روزها به ضم خودش افسردگی گرفته و سرآخر، کارهای جدید را ایمیل کرده و بعد، تازه می توانستم به استراحت فکر کنم.

در ماشین را آرام بستم و با قدم هایی کوتاه به طرف ساختمان اصلی قدم برداشتم. خانه باغ قدیمی بود و ساختمان اصلی و مرکزی اش قدیمی ترین بخش ساختمان به حساب می آمد. به مرور زمان در دو طرف این ساختمان، دو بنای دیگر ساخته شده بود که یکی از آن ها متعلق به پدر بود و دیگری، متعلق به عمه فروزان.

از زمانی که به یاد داشتم اعضای این خانواده کنار هم بودند، حتی وقتی که شرایط شغلی پدر، ان قدری ویژه شد که نیاز بود برای بهتر دیده شدن مکان زندگی اش را به یک منطقه ی بهتر و به روز تر انتقال بدهد. چیزی که اگر چه آذر بانو با ان مخالفتی نداشت اما خود پدر، سفت و سخت رویش ایستاد و گفت اگر بنا بر پیشرفت باشد در همین خانه باغ قدیمی هم اتفاق می افتد.

در خانه را که باز کردم، پرستار آذربانو به استقابلم آمد، مانتو و شالم را به دستش دادم و دمپایی های مخصوصم را پا زدم:
_اتاقشونن؟

به نشیمن اشاره کرد:

_دارن سریال می بینن.

سرم را تکان داده و به همان سمت حرکت کردم، از پشت سر که نزدیکش شدم کم مانده بود با دیدن سریالی که نگاه می کرد، به قهقه بیفتم. پشت مبل یاسی رنگ ایستادم و بعد دستانم را به طرف گردنش برده و گونه اش را محکم بوسیدم:
_احوالتون بانو؟

کمی چرخید، دستانم را گرفت تا از دور گردنش باز کند و سریعا، غرغرهایش را شروع کرد:

_چه عجب اومدی!

مبل را دور زده و کنارش نشستم، درک آذر بانو کار سختی نبود. فقط کافی بود بنشینی و اجازه بدهی غرهایش را بزند، خالی که شد تبدیل می شد به همان مادربزرگ جذاب و دوست داشتنی که تمام عمر کودکی ام را بیش تر از مادر، پیش او بودم. چشم هایم خسته بود اما می دانستم دلخوشی اش، همین هم زبانی های شبانه است.

_کامیاب که معلوم نیست چه غلطی می کنه که نصفه شب میاد خونه، توهم که تا برسی شده ده. میثاقم که هفته به هفته ببینمش جای شکر داره. مامان و عمت و بابات که اصلا نگم بهتره…از صبح تا شب با این پرستاره تک و تنهام، چندوقت دیگه حرف زدن یومیه ام و هم یادم می ره بس که تنها بودم.

خسته لبخندی زده و به صفحه ی تلویزیون اشاره ای کردم:

_بده مگه؟ می شینین فیلم ترکیه ای می بینین.

پشت چشمی برایم نازک کرد و کنترلی که همیشه در دستانش بود را روی میز قرار داد. با دیدن پاکت پفک روی میز، لبم را گزیدم. معلوم بود سولماز از پسش برنیامده.

_این خاک برسرا که فیلم ساختن بلد نیستن، یه زن گذاشتن وسط با هزار نفر می پره، لعنت بهشون که با اون بازیگرای مردشون، دل من پیرزنم می لرزونن.

دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، بلند به خنده افتادم و بعد، گونه اش را بوسیدم. آب دار.. با چندش من را عقب فرستاد و سریعا جایش را پاک کرد:

_هزاربار گفتم آب دهنت و نریز روی لپ من.

_آخه عاشقتونم.

صدای فیلم را زیاد کرد و با دستش گفت بلند شوم و بروم. با محبت کمی نیم رخش را نگاه کرده و بعد بلند شدم. همین که خواستم از ساختمان خارج شوم صدای پیس پیسی از سمت طبقات بالایی، باعث شد سرم را به سمت بالا متمایل کنم. کامیاب بود که خودش را از نرده ها آویزان کرده و قصد داشت من را متوجه خودش کند. نگاهم به طرف آذربانو چرخید. بازهم غرق فیلمش شده بود. آرام و بی صدا از پله ها بالا رفتم و کامیاب هم صاف تر ایستاد. هنوز لباس های بیرونش تنش بود. دنبالش تا اتاقش رفتم و به محض بستن در، زمزمه کردم:

_چرا پس یواشکی اومدی تو؟

به میزش تکیه زد و گوشی موبایلش را مقابلش گرفت، تند و فرز چیزی را تایپ می کرد:

_آذر بانو من و می دید می خواست کلی غر بزنه.

نگاهم روی عکسی ماند که روی دیوار زده بود، عکسی از چهره ی خودش که تا همین سه روز پیش روی دیوار وجود نداشت. ظاهرا این پسر خودشیفتگی مفرط داشت که هرچه در می آورد می داد تا عکاسان ژست های مختلفش را ثبت کنند.

_یکم شبا زودتر بیا خونه، طفلی حق داره..همش تنهاست.

سرش را از موبایلش بالا اورد و چپ چپ نگاهم کرد:

_وقت می کنم؟ خرده فرمایشات پدر جنابعالی مگه وقتی هم برای آدم می ذاره. اصلا جریان این پسره چیه؟

بالاخره موبایل را کامل رها کرده و روی میزش قرار داد، به سمت تخت قدم برداشته و رویش نشستم. هردو دستم را از آرنج خم کرده و زیر چانه ام قرار دادم و محل اتصالشان هم شد آرنج و زانوانم:

_من و میعاد قبلا چندباری اون کافه رفته بودیم. هفته ی پیشم انقدر دلتنگ میعاد بودم و حالم بد بود تنهایی راهی شدم. بابا بهم گفته بود برای کار جدیدش احتیاج به معرفی یه آرتیست جدید با چهره ی شرقی داره. تا به حال دقیق به چهره ی طراح لاته شون خیره نشده بودم. اما اون روز چنددقیقه برای سر زدن به چندتا پسر که میز کناری من نشسته بودند اومد و بهتر دیدمش…تقریبا فاکتورهایی که بابا می خواد و داره. می مونه بحث استعداد و علاقه که صحبت کردنش با خودتونه.

دستی میان موهای بهم ریخته اش فرو برد و جلو آمد:

_امیدوارم فقط تأیید شه و استارت کار زده بشه، بابات رسما رس هممون و کشیده..دیگه برو خونه سلاخ جان. چشمات باز نمی شه.

با لبخندی برخواستم، گونه ام را بوسید، جوابش را دادم و بعد خیلی نرم از پله ها پایین رفتم. فاصله ی بین ساختمان اصلی و ساختمان خانه ی خودمان، دقیقا سی قدم بود. از بچگی آن قدر این مسیر را و تعداد قدم هایم را شمرده بودم که از حفظش بودم. بچه تر که بودم به پنجاه قدم هم می رسید و هرچه بزرگ تر شدم قدم هایم کم تر شدند. به قول آذر بانو آدم ها بزرگ که می شوند همه چیزشان اب می رود، هم آرزوهایشان و هم قدم هایشان؛هم حال خوششان و هم قد لباس هایشان.

قبل از باز کردن در ورودی، چندبار نفس عمیق از هوای نسبتا سرد کشیدم و بعد وارد خانه شدم. سکوت خانه نشان می داد پدر هنوز برنگشته. به طرف اتاق مامان قدم برداشتم. درش را آرام باز کردم و با دیدنش، آن طور خوابیده و مچاله شده روی تخت و سربندی که به سرش بسته بود نفس خسته ای کشیدم.

معلوم بود که باز قرص های مسکن قوی ای خورده که از صدای در، متوجه آمدنم نشده بود. در اتاق را دوباره بستم و به اتاق خودم قدم گذاشتم.

چراغ را روشن نکردم فقط دکمه های پالتوام را باز کرده و بعد پرتابش روی دسته ی صندلی چرخانم، خودم را روی تخت پرتاب کردم.
چشمانم از بی خوابی می سوختند و ایمیل ترانه ها هنوز مانده بود. با انگشت شست و اشاره چشمانم را مالش دادم و بعد، نگاه سربه هوایم را به سقف گره زدم. افکار در ذهنم بالا و پایین شدند و به این فکر کردم فردا را باید به غنچه اختصاص بدهم. یک هفته بود که دیدنش نرفته بودم. دیدن اویی که اگر نگاهش می کردم می فهمید چقدر دوستش دارم.

اصلا حتیاجی به گفتن نداشت. به ثابت کردن هم همین طور….

برعکس آدم های دیگر، برعکس رابطه های دیگر…برعکس رفتنی های دیگر..

برعکس همان هایی که با زبانم هم اعتراف کردم نباشند می میرم، با نگاهم فریاد زدم نباشند می میرم و رفتند.

درست شبیه یک عابر، در دل یک خیابان پاییزی!

******************************

در کافه را باز کرده و هجوم هوای مطبوع، باعث آرامش عضلات صورتم شد. چشم چرخاندم و با دیدنش، پشت یکی از میزهای گرد چوبی، کیفم را از دست چپ به راست انتقال داده و بعد بستن در، به طرفش قدم برداشتم.

سرش در منو بود و کلاه کپ لبه داری، کج روی سر قرار داده بود. صندلی را که عقب کشیدم، سرش را بالا آورد و منو را بست:
_دیر کردیا.

نگاهم را چرخاندم. کافه برعکس همیشه، خلوت بود. کیفم را روی صندلی دیگری قرار داده و بعد، هردو دستم را روی میز درهم قفل کردم.
_اصلا نمی خواستم بیام.

نیشخندی زد و سرش را جلو آورد، بوی عطرش چیزی شبیه قهوه ی داغ اصل بود.
_همه عاشق اینن با آدمای چهره بیرون برن اون وقت تو…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

  1. چقدرررر قشنگه… عااالی…. ادمین مرسی خوشم میاد دیگه از این رمان آبکیا ی لوس نمیزاری!… خیلی خوب بود…شخصیت آذر بانو دقیقا مامان بزرگ منه! …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا