رمان شوگار پارت 77
یکی از خدمتگزارها فورا پیاده میشود و در را برایش باز میکند…
دیگری روی در خانه ضربه میزند و داریوش با هیجان ، کفش گران قیمتش را روی سنگ و کلوخ خیس خورده قرار میدهد:
_آروم در بزنید…!
و بار دیگر به آهستگی چند ضربه روی در میزنند…
طول میکشد تا کسی جواب بدهد…
طول میکشد چون اهالی خانه میدانند چه کسی در این وقت شب ، در خانه شان را میزند…
داریوش بی قرار قدمی به در زنگ زده نزدیک میشود و همان لحظه صدای زنانه ای به گوش میرسد:
_کیه…؟ها میام یه چتونه ایقه در میزنید…!
زن با نوع گویشش میخواهد بفهماند منتظر داریوش نیست و با احتمال اینکه همسایه پشت در هست ، برای باز کردن می آید…!
داریوش اشاره میکند همه کنار بروند و در آن لحظه ، صدای باز شدن در آهنی به گوش همه میرسد…
زن چشم سیاه ، با دیدن ابهت خان ، دستی به گُلوَنی اش میکشد و ابروهایش را به هم نزدیک میکند…
_سلام…!
داریوش با چشمان سرخش ، اولین کسیست که سلام میکند و مادر شیرین نگاهی به پشت سرش می اندازد:
_سلام ارباب…بفرمایید داخل…!
میداند هدف از آمدنش چیست…
میداند و خودش را به نفهمی نمیزند..
مجبور است تعارف کند…مجبور است چون جان پسرش را به این مرد مدیون است…
و داریوش کسی نیست که فرصت ها را به همین آسانی از دست بدهد…
به طرف خانه قدم برمیدارد و زن کناری می ایستد:
-دم در بمونید تا میام…!
منوچهر گامی به جلو برمیدارد و اعتراض میکند:
_ولی آقا…
نگاه تیز داریوش قبل از ورودش ، به طرف منوچهر برمیگردد و مرد را خفه میکند….
دل در سینه ندارد…
باید بداند چه اتفاقی افتاده و منتظر تعارف بیشتری از طرف زن نمیماند…
جاهد دم در می آید و با دیدن داریوش در حیاط ، رنگ به رنگ میشود…
آن هم با آن پیجامه ی راه راه مزخرفش:
_ آقا نمیدونستم شما پشت درین…خوش اومدین خان…پا سر چشم ما گذاشتین…
داریوش کوچکترین جوابی به جاهد نمیدهد و در نیمه شیشه ای را هول میدهد…
بوی عطر گران قیمتش فضای کوچک را پر میکند و مردمکهای بی تابش ، برای پیدا کردن گمشده اش میرقصند…
تاپ تاپ تاپ…
چشمهایش پایین کشیده میشوند و تاپ تاپ سنگین سینه اش ، ناگهان سرعت میگیرند…
این دیگر چه حالی بود….؟
جسم پتو پیچ شده ای را کنار کرسی میبیند که از سرما به خود میلرزد و دندان هایش چیلیک چیلیک صدا میدهند….
موهایش…
موهای باز و افشان شده اش روی بالشت…
چقدر خوب که هیچ سر خری همراهش به داخل نیامد…
سرش داغ میشود…او اینجاست…
همینجا…
وقتی همه ی شهر را برای پیدا کردنش زیر و رو میکرد ، او اینجا زیر آن پتوی زبر و ارزان قیمت ، میلرزید….
_تب داره آقا…بچم داره تو آتیش میسوزه…
به سرعت نگاه میدواند روی چهره ی نگران و اخموی زن و…
لحظه ای نمیداند چه میشود…فشار زیادی روی سینه اش هست و پوست گردنش به سرخی میزند…
نمیفهمد چگونه روی زانوهایش مینشیند و انگشتانش را زیر موهای شب رنگ کبوتر سُر میدهد…
از داغی پوست دخترک ، کف دستش میسوزد و باعث میشود با نگاه خشمگین ، سر بالا بیاورد:
_طبیب خبر کنیــــد…!
جاهد تا صدای خرناس مانند داریوش را میشنود، بدون معطلی شلوارش را از روی میخی که در راهرو کوبیده بودند برمیدارد و روی همان پیجامه تن میزند…
باید بیرون برود و آدم های داریوش پشت در ، منتظر یک خبر کوچک هستند…
چقدر با ابهت…
برق میزنند چشمانش وقتی آن همه فکل کرووات را در خانه ی خودشان میبیند:
-خان گفتن یکیتون بره طبیب بیاره…
منوچهر قدم به جلو میگذارد و اگر بلایی به سرش آمده باشد…؟
-چه اتفاقی افتاده…؟برو کنار…
جاهد با لجبازی سر راه منوچهر قرار میگیرد و او برادر زن ارباب است…
غلط میکند هرکسی که رفتار نامناسبی با او و خانواده اش داشته باشد:
-کسی دعوتت کرد بیای تو…؟خان گفت طبیب بیار باید یکی از این لندهورا رو بفرستی بیاره تا خواهر من تلف نشده…!
نام خواهرش که می آید ، منوچهر میفهمد موضوع برای داریوش مربوط به مرگ و زندگی است…
میداند که اگر پا کج بگذارد…اگر ثانیه ای دیر کند ، عقوبت خشم داریوش دامنش را میگیرد…
اخم میکند و به طرف یکی از نوچه ها برمیگردد:
-نشنیدی چی گفت…؟فورا برو طبیب بیار…فورا…!
مرد بدون این پا و آن پا ، ماشین را از جا میکند و این داخل…مردی با مردمک های لرزان ، با آن نگاه نگران ، خیره ی عرق های ریز و درشتیست که زیر موها و روی پیشانی کبوترش نشسته است…
کف دستش را زیر گردنش میفرستد و روی صورتش خم میشود…
دندان هایش هنوز هم روی هم میلرزند و این داریوش را دیوانه میکند:
_شیرین….؟؟
صدای خش دار و آهسته اش میان خواب و بیداری در گوش دخترک مینشیند و مادرش…حس و حال پر از تشویش ارباب را که برای دخترش میبیند ، با قلبی که گرم تر شده بود ، پشت کرده و به اتاق میرود…
همین که او کنارش باشد ، میتوانست کمی از نگرانی هایش را بشورد و ببرد…
این طرف مردی که بیشتر از دوازده سال بزرگتر بود از آن کبوتر چشم سیاه ، پوست آتش گرفته ی دلبرش را بیشتر لمس میکند:
_باز کن چشماتو شیرین…
دخترک صدای داریوش را باز هم میشنود… و عجیب است که لرزش چانه اش ، کمتر از قبل میشود…؟
کاش چشمانش را باز کند این خیره سر لجباز…
پیشانی مرد که روی پیشانی داغش فرود می آید ، انگار در آن نزدیکی ، عطر آشنای نفس های شخصی را حس میکند…
_شیرینَـــم…؟
قلب داریوش با همین تک کلمه ی پر از مالکیت به لرزه درمی آید و خبر ندارد با همین یک کلمه ، چگونه آن زمهریر نشسته در جان دخترک را ازبین میبرد…
یک صدای خاص و امنیت بخش…
صدایی که دلگرمی میداد و…
دندان های دخترکی که از ترس تب کرده بود ،حالا آرام میگیرند…
لبهای داریوش بی آنکه توجهی به اطرافش داشته باشد ،روی گونه ی بیش از حد داغ او مینشیند و عمیقا ، عطرش را بو میکشد…
داشت میمرد از دوری این دختر…!
اگر بلایی به سرش می آمد و داریوش دیر پیدایش میکرد….؟
بیشتر لبهایش را روی پوستش فشار میدهد و ، فقط میخواهد آن دو چشم سیاه را ببیند…
بگذار پرخاش کند…
سیلی بزند…
خنجر در قلبش فرو کند…
فقط باشد…
_میدونی اگر پیدات نمیکردم چی میشد…؟
بینی اش را به بینی کوچکش میچسباند و مادر شیرین ، صدای مردی را میشنود که صاحب یک شهر است…
خان یک ایالت…
آن مرد داشت برای دختر او عز و جز میکرد …؟
داریوش دل در سینه ندارد…مانند پسربچه ای که سالها پولهایش را جمع کرده تا بتواند اسباب بازی مورد علاقه اش را بخرد…و حالا که آن را خریده است ، حتی نتواند با آن بازی کند…
اسباب بازی ای که حریصانه نگهش داشته بود و نزدیک بود گم شود…؟
گونه ی زبرش را به گونه ی داغ و نرم او میمالد و نفس میزند:
_این شَـهرو با آدماش آتیش میزدم…اگر پیدات نمیکردم…کُل این خراب شده رو به آتیش میکشیدمم …
لای پلک های دلبر ، به سختی ، اندازی یک میلیمتر باز میشوند و لابه لای آن نگاه تار ، دو چشم روشن و پر از خشم را میبیند…
سرخ سرخ…
نفس هایی که بوی دود غلیظ سیگار و چوب میدادند…
داریوش تکان خوردن پلک هایش را که میبیند ، ذره ای فاصله میگیرد و گونه اش را با کف دست ، نوازش میکند…
نوازشی که در آن نرمش نبود:
_پاشو بریم خونه…پاشو شیرین…!
خانه…؟
منظور همان عمارت چم سیاست…؟یا آن کاخ بزرگی که ریز و درشت کنیز ها و سوگلی ها درونش موج میزد…همان هایی که از شیرین بیزار بودند…
دختر تیمسار علوی…
صدای نامفهومی از لب های دختر بیرون می آید و داریوش ، لابه لای آن هذیان ها ، نام خودش را خیلی اتفاقی میشنود…
همان باعث لرزش سینه اش میشود تا بوسه ی عمیقی روی بناگوش داغ از تبش بکارد…
مادر شیرین صدای ضعیف دخترش را میشنود و قالب تهی میکند…
اگر میان آن هذیان ها ، چیزی بروز میداد که نباید…؟
لبهای بیتاب داریوش تا کنار چانه اش کشیده میشوند و دلتنگی مگر شاخ و دم دارد…؟
مگر دل خواستن های او این چیز ها حالیشان میشد …؟
آهسته چال بین لب های نیمه باز ، و چانه ی گردش را میبوسد و همه جانش آتش میگیرد…
خانه اش…اموالش…همه ی دارایی اش…این دختر لجباز و عصیانگر بود…
خون به جگر شده بود از دستش اما…
باید به خودش اعتراف میکرد…او دیوانه ی دختر آصید شده بود…
نه بابا فک نکنم
نفهمیدم چیشدددد!!!! با دختر شریکش ازدواج کردهههههه!!!
بیچاره شیرین😭