رمانرمان زحل

رمان زحل

0
(0)

نویسنده: نیلوفر قائمی فر
خلاصه:
دختری دزد و ساقی که ناخواسته دراین زندگی گرفتار شده بعد از سالها با پسری خودساخته و موقر برخورد میکند و در طی اتفاقات پیش آمده هم خانۀ او می شود تا جایی که …
زحل یک دختر دزد و ساقی ست که کل شهر اونُ آق زحل میشناسند و بردیا یک پزشک سال آخر با اصل و نسبِ که بنابراتفاقی این دو نفر در زندگی هم قرار می گیرند اما چطور دو تا دنیای متفاوت می تونند در هم غرق بشن،زیر یک سقف برن و داستانی تکان دهنده و موثر و به تصویر بکشن؟

قسمتی از رمان

هدی _ زدی ؟

_ آره، تو چی ؟

هدی _ لعنتی سر رسید .

_ پس گند زدی…

هدی _ نه، ضایع نکردم، نفهمید .

_ اگه بو ببرن که جیبشونو زدیم، به تو شک می کنند .

هدی _ چی کار کنم ؟

_ سه ساله داری جیب می زنی، هنوز عرضه نداری .

هدی _ اَه زحل ، چقدر گند دماغی .

یه سیگار آتیش زدم و چپ چپ نگاهش کردم.

توی پارتی بودیم ، پارتی ِ دوست پسر فرخنده بود. ورپریده چه دوست پسرایی گیر می آورد، یکی از یکی مایه دارتر … ما هم با نقشه ی فرخنده جیب می زدیم . فرخنده پسره رو خر می کرد و اون هم یه مدت خرجمون می کرد و جیبشو خالی می کردیم و… جیم می شدیم…

این نقشه هر سه نفرمون بود. فرخنده از همه مون خوشگل تر بود، برای همین هم می تونست پسرا رو شیفته خودش کنه.

اگه منم چشمای آبی سرمه ای درشت داشتم و اون ابروهای شیطونی و اون بینی _که به خرج دوست پسرش عمل کرده بود و کوچیکش کرده بود _ گرد و کوچولو با نمک ، _یا با خرج یه نفر دیگه گونه کاشته بود_ و با اون گونه های برجسته، و یا اون لبهاش رو با هزار آرایش قلوه ای و خوشگل _ به قول هدی پسر کش _ می کرد … برای این که ذره ای چاق نشه، تقریبا هیچی نمی خورد که هیکل باربی مانند داشته باشه.

صبح تا شب با هدی _که مغز افاده و ناز بود_ تمرین می کرد که دیگه بترکونه. _ به قول هدی ، مخ پسره رو همچین بزنه که هر جور شده بخواد باهاش دوست بشه _ .

اما خود هدی نه اهل دوستی با پسرا بود، نه غلط هایی که فرخنده می کرد، نه جراتش رو داشت.

من خیلی مراقب هدی بودم. الحمدلله پسرای مولتی میلیارد هم میومدن طرفش…

و من،…نه…

اگه بگم مثل یه تیکه سنگ بودم و نمی تونستم مثل دخترا رفتار کنم ، دروغ نگفتم. تا شانزده سالگی مثل یه پسر نوجوون لباس می پوشیدم و کار می کردم. ولی وقتی دیدم نون حلال برام صرف نداره، زدم تو حروم . نه که صرف نداشته باشه،… آدم که بی کس و کار و بی تحصیلات و بیمهارت باشه و مسیر زندگیش مثل من عوض شده باشه، می شه حروم خور. دختر “حاج آقا فرازی” _که تو روستاشون رو اسمش قسم می خوردن_ و دخترشو با هزار امید فرستاد تهران _ پیش نوه ی خاله اش_، تا مثل دخترش ازش مراقبت کنه…

اون موقع هفت سالم بود. هفتمین دختر یع خانواده ی دَه نفره…

” هفت دختر”؟ !؟!؟!.. بله، هفت تا دختر بودیم.

خودم با همون سن کمم اصرار کردم . نوه ی خاله ی بابامو خیلی دوست داشتم. زن و شوهر جوانی بودن. ده سال بود بچه دار نمی شدن. اومدم که برای خودم تو زندگیشون کسی بشم.

اما…

یه روز تو بازار گم شدم…

گم شدن همانا و گیر سه تا نالوتی نامرد افتادن همان… با این که خودم نون حلال می خوردم، ولی مجبورم می کردن دزدی کنم و مواد پخش کنم … درست مثل یه پسر . از ده تا شانزده سالگی مثل پسرا گشتم، مثل اونا رفتار کردم و حالا …

“بیست و چهار ساله ، دزد ، مواد فروش ، سیگاری …” دیگه پرونده ام سیاه سیاهه.

هدی رو چند ساله که می شناسم.از همون موقع که از راه دبیرستانی که می رفت فرار کرد. می گفت زن بابا داره و زندگیش جهنم شده.

اومد با من زندگی کنه ، می گفت از من خوشش اومده ، گفتم:”خونه ندارم” ، گفت :”هرجا که بری باهات میام” …

دوسال توی حلبی آباد ها زندگی کردیم، تا این که دوسال پیش با فرخنده آشنا شدیم. هفت خط روزگار بود. از ما چهار سال بزرگتر بود و خونوادگی کارشون همین بود.

زمانی که با ما آشنا شد، من و هدی هجده ساله بودیم. هیچ وقت یادم نمی ره ، توی هوای سرد زمستون توی پارک نشسته بودیم و مواد می فروختیم. فرخنده اومد طرفمون. تیپ خفنی زده بود. _تیپ اون بالا شهری ها رو_ ، تا ما رو دید ،فهمید چی کاره ایم و گفت :

_ مواد فروشین ؟

قد و بالاش رو نگاه کردم، اون طرفا ندیده بودمش. بدون این که خودمو ببازم ،گفتم :

_ مواد می خوای ؟

در حالی که با سرش بهم اشاره می کرد با یه نگاه مرموز پرسید :

_ چند سالته ؟

اخمی کردم و شاکی گفتم :

_ تو رو سننه.!.. بچه سوسول! مفتشییا کلانتر محل ؟ مواد می خوای؟ که بگو… نه؟… هِری…! وقت ما رو نگیر .

به قیافه ش نمی خورد که مامور باشه، یعنی به هرچی می خورد جز مامور…

پوزخندی زد و گفت :

_ بچه جوش نزن ، منم از خودتونم.

چشمامو ریز کردم ، نشست کنارمون و گفت :

_من فرخنده ام، شما …؟

با تردید به هدی و با اخم به فرخنده نگاه کردم . تموم چشمم پر از سوال بود. با خنده گفت :

_ دِ یالا اسمتونو بگین، از چی می ترسین ؟

_ زحل.

فرخنده _ تو دختری ؟ باید از روی صدات می فهمیدم، ولی این شال گردن تیکه پاره ت رو این قدر دور دهنت پیچوندی، که صدات شنیده نمی شه. چرا مثل پسرا تیپ می زنی ؟

به هدی اشاره کرد و گفت :

_ اسم تو چیه ؟

هدی _ منم هدی هستم .

نگاهی به سر تا پای جفتمون انداخت و گفت :

_ خواهرین ؟… باباتون مجبورتون می کنه ؟

با اخم ، جسور و تند و تهاجمی گفتم :

_ به توچه !… هی سوال ، هی جواب ،… خودت کی هستی ؟ چی کاره ای ؟ اصلاً برای چی می پرسی ؟

_ من یه جا تو تهرون دارم ، می برمتون پیش خودم، به شرط این که کار کنید ، من چند روزه شما رو زیر نظر دارم. فکر می کنم به دردم می خورید .

پوزخندی زدم و گفتم : چاییدی…! ببین دافی ؛ اشتباه گرفتی ، با همه فرقه هستیم، اما اهل رختخواب بازی نیستیم .

_ چی کار بلدی ؟

هدی جای من ساده لوحانه جواب داد :

_ دزدی ، جیب بری ، مواد فروشی ……

با چشمای ریز شده، فرخنده رو نگاه کردم و فرخنده گفت :

_ چته ؟… من دیدم که آواره اید ، … من جا دارم، اما از پس هزینه اش بر نمیام ، چند بار دیدمتون، از دور می شناسمتون . چند روز هم زیر نظر داشتمتون ، من و شما به درد هم می خوریم. من جا می دم، شما هم کار کنید. هر کاری که می تونید… اگه به توافق نرسیدیم، هر کس می ره خودش سی خودش.

هدی با رضایت بهم لبخندی زد که تایید رو ازم بگیره ،که با اخم نگاش کردم و رو به فرخنده گفتم :

_ چی به تو می رسه ؟ الکی که برای ثواب نیومدی دنبالمون ، چی به تو می ماسه ؟… اونو بگو!

فرخنده _ خرج خودتون رو بدین، نصف از پولی که در میارید مال منه، خوب ؟

 

 

پارت های رمان        https://goo.gl/8GR37J

 

 

لینک و کپی کنید و در تلگرام پیست کنید

 کانال تلگرامی رمان من

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا