رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 16

4.8
(4)

 

داشت علنی جلوی بقیه بی محلی می کرد.

-منم که حتماً میشناسه … امکان نداره دختری منو نشناسه!

پوزخندی زدم.

فرانک: امشب آشنا شد.

سری تکون داد و رو کرد به ویهان.

-کار و بار چطوره؟

-مثل همیشه!

-امسال قراره یه مسابقه ی اسب سواری بذارم، میای؟

آشو: حتماً مثل پارسال تو دشت؟

آریا: آره، کیفش به همینه؛ یک هفته کنار کوه ها، دور از سر و صدای تهران. مادرجون حتماً به همه اعلام می کنه.

صدای آهنگ ملایمی بلند شد. فرانک و فرانگیز سمت بقیه رفتن تا برقصن. آریا نگاهی بهم انداخت.

-مادرت چطوره؟

آشو: عمه چند ماهی میشه به رحمت خدا رفته!

-نمیدونستم … خدا بیامرزتش.

سری تکون دادم.

-رفتگان شما هم.

با صدای عمه فخری نگاه ها به سمتش کشیده شد.

-من و خیلی خوشحال کردین که اومدین. میدونین همه ساله یک هفته ما جشن و مسابقه ی سواری داریم. از همین الان همه ی شما عزیزان دعوت هستین. الان هم بفرمائید شام.

همه ی جوون ها خوشحال دست زدن و سمت سلف سرویس گوشه ی سالن رفتن.

آریا سمت دیگه ی سالن رفت اما ویهان هنوز ایستاده بود. نگاهی بهم انداخت.

-تو چرا نرفتی؟

-غذا به اندازه ی کافی فکر می کنم برای همه باشه؛ کمی خلوت تر بشه میرم. خودت چرا نرفتی؟

با ابرو به جلو اشاره کرد. نگاهم به ملی افتاد که با دو تا بشقاب پر از مخلفات داشت سمت ما می اومد. پوزخندی زدم.

-یادم رفته بود عاشق سینه چاکتون هواتونو داره.

-تو چرا شانستو امتحان نمی کنی؟

برای لحظه ای قلبم از تپیدن ایستاد. نفس عمیقی کشیدم.

-شانسم رو؟ من نیازی به شانس ندارم؛ کسی بخواد عاشقم بشه، همینطوری هم میشه.

سرش رو کمی روی صورتم خم کرد.

-چه بوی خوبی میدی … وسوسه کننده است !

گرمی خون رو توی صورتم احساس می کردم.

با صدای ملی، ویهان ازم فاصله گرفت. دستم و روی گونه های داغم گذاشتم.

با خلوت شدن سلف سمتش رفتم و کمی برای خودم غذا کشیدم.

خواستم گوشه ای دور از این همه سر و صدا برم که عمه فخری با دست بهم اشاره کرد.

به ناچار سمت عمه فخری و نوه ی از دماغ فیل افتاده اش رفتم.

دقیقاً سمت خلوت سالن رو به پنجره ی سر تا سری که ویوی ویلا کاملاً پیدا بود نشسته بودن. عمه با دیدنم لبخندی زد.

-بیا کنار ما بشین عزیزم.

صندلی رو عقب کشیدم و کنار غول بیابونی نشستم.

-با آریای من آشنا شدی؟

“اووف، آریای من!”

-بله.

-آریا جون، مادر، شناختی؟ دختره ماهنوره. میبینی چه خانوم شده مثل مادرش؟

-مادر جون من قصد ازدواج ندارم.

سرم و بالا آوردم و با پوزخند نگاهش کردم.

-حالا کی خواست با شما ازدواج کنه؟

سرش و خم کرد سمتم.

-وقتی مادر جونم از یه دختری اینطوری داره تعریف می کنه یعنی خوابی برای من دیده!

سرم و کمی جلو بردم. حالا صورت هامون کاملاً رو به روی هم قرار داشت.

-شما خودتو زیادی دست بالا گرفتی، نه که مادر جونت آریای من میکنه … فکر کردی پسر قاجار الدوله ای!

-پسرش نیستم، نتیجه اش هستم.

و چشمکی زد. با صدای عمه فخری صاف شد.

-آریا چی داری به اسپاکو میگی؟

-چیز خاصی نیست مادر جون.

-خب، اسپاکو، عزیزم چقدر درس خوندی؟

-لیسانس طراحی و فشن دارم اما متأسفانه تو کشور ما خیلی کم کار پیدا میشه.

-مگه میخوای کار کنی؟!

-بله، اینطوری برام بهتره.

عمه فخری سری تکون داد.

-با دوستام صحبت می کنم؛ حتماً برات یه کاری پیدا می کنم.

-ممنونم.

بعد از کمی شب نشینی، بالاخره مهمونی به پایان رسید. هرچند آریا زودتر عذرخواهی کرده و رفته بود.

ویهان ماشین رو تو حیاط پارک کرد.

فرانک: بریم شطرنج؟

ویهان: فکر می کنم همه خسته باشیم.

و سمت ساختمون خودشون رفت.

فرانگیز: آشو، ویهان چیزیش شده؟

آشو: نمیدونم؛ بعد از شام تو خودش رفت. حتماً خسته اس، هفته ی آینده باید بره؛ می گفت مأموریت داره.

-چی داره؟

فرانک: مگه نمیدونی ویهان …

تا اومد ادامه بده آشو سریع گفت:

-فرانک، دیروقته!

فرانک و فرانگیز شب بخیر گفتن. با رفتنشون رو کردم سمت آشو.

-ویهان میخواد بره روستا؟

-آره. اونا نمیدونن تو فامیل ما هستی.

سری تکون دادم و با فکری مشغول سمت ساختمون پیرمرد راه افتادم.

بهترین موقع بود که برم روستا، اینطوری می تونستم چند تا چیز از خونه بیارم اما چطوری از اینجا برم؟!

برگشتم. آشو هنوز تو حیاط بود.

-آشو؟

-هوم؟

-چیزه … میگم من می تونم چند روز دیگه برم خونه دائی؟

-خونه ی عمو برای چی؟

-خوب دلم برای دائی و هاویر تنگ شده.

-نمیدونم.

-خب تو من و ببر، اینطوری دیگه خطری هم شما رو تهدید نمی کنه. بعدش من که از خونه بیرون نمیام، کسی متوجه نمیشه.

-حالا بذار با ویهان مشورت کنم.

-یه کاریش بکن دیگه!

-باشه، حالا برو بخواب.

رو پنجه ی پا بلند شدم و بوسه ی کوتاهی روی گونه اش زدم.

-آفرین پسر دائی.

انگار از کارم تعجب کرد. دستی روی گونه اش کشید.

-آب دهنتو که نزدی … فردا دونه دربیارم من میدونم و تو!

دستم و مشت کردم.

-همچین میزنم پای چشمت تا یه هفته از جات پا نشی!

آشو نمایشی دستهاش رو آورد بالا.

-تسلیم.

-شب بخیر.

-شب بخیر.

وارد اتاقم شدم. چند روزی از شب مهمونی میگذره. نمیدونستم آشو با ویهان صحبت کرده یا نه!

سمت درخت گردو رفتم و روی تاب نشستم. پام رو زمین زدم و تاب آروم شروع به حرکت کرد.

دلم برای مامان تنگ شده بود. یاد روزهایی که فقط من بودم و مامان افتادم.

با ایستادن تاب سرم رو برگردوندم. ویهان پشت تاب ایستاده بود. تاب رو دور زد و اومد روی تاب فلزی کنارم نشست.

نگاهم به نیم رخش بود. نمیدونم چی شد که گفتم:

-چرا صورتت رو عمل نمی کنی؟

کامل برگشت سمتم. گوشه ی لبش از پوزخندی بالا رفت.

-اگر نگاه کردن بهش اذیتت می کنه، نگاه نکن!

-من منـ …

نذاشت ادامه بدم و بلند شد.

-به آشو گفتی میخوای خونه عمو بری، پس فردا آماده باش خودم می برمت. حوصله ی دردسر تازه ندارم، فهمیدی؟

و بدون اینکه منتظر حرفی از من باشه سمت دیگه ی باغ رفت.

لبم رو گاز گرفتم. “دختره ی دیوونه، به تو چه آخه؟”

سمت خونه رفتم. قرار شد هوا که تاریک شد راه بیوفتیم. کوله ای برداشتم و چند دست لباس توش گذاشتم.

از بقیه خداحافظی کردم و سوار ماشین ویهان شدم. تا رسیدن به خونه ی دائی هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.

با ماشین وارد حیاط شد. بعد از احوالپرسی با دائی رفت. هاویر محکم بغلم کرد و آروم گفت:

-چیکارش کرده بودی با یه من عسل هم نمیشد خوردش؟!

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-این همیشه ی خدا انگار با یکی دعوا داره. گاهی فکر می کنم از سنگه بدون هیچ احساسی.

-ولی من میگم خیلی پسر خوبیه، هوای تو رو هم داره.

-آره خیلی … یادت نیست تو دوبی چطوری داشت من و تو دهن شیر مینداخت؟

-حتماًمیدونسته برادرش نجاتت میده.

-این حرفا رو ولش کن؛ بیا کارت دارم.

-باز چه خراب کاری میخوای بکنی؟

-من باید یه سر برم روستا.

-چــــی؟؟!!

-هییسسس … نمیخوام کسی بفهمه.

-تو دیوونه شدی؟ خودت میخوای خودت رو تو دهن شیر بندازی؟

-هاویر اونجا خونه ی منه … یادگارهای مامان اونجاست. ببین، یه طوری میرم که شب برسم روستا و با کلیدی که دارم وارد خونه میشم. دوباره هم شبونه برمی گردم.

-وای اسپاکو حتی فکرشم باعث میشه استرس بگیرم. تو رو خدا از خر شیطون پیاده شو.

-کمکم می کنی یا نه؟

-اووف اسپاکو!

-آفرین دختر خوب، نباید هیچ کس متوجه بشه، فهمیدی؟

-آره.

خودمم استرس داشتم اما باید میرفتم. فرداش هاویر برام بلیط گرفت.

هر دو استرس داشتیم. عصر باید از خونه می رفتم.

داشتم آماده میشدم که هاویر یه چیزی گرفت سمتم. نگاهی به چادر توی دستش انداختم.

-این برای چیه؟

-خنگ شدی اسپاکو؟ برای توئه؛ ببین، چادر رو سرت می کنی پوشیه هم میزنی. اینطوری دیگه کسی متوجه تو نمیشه!

-فکر بدی هم نیست!

-پس چی؟ برو آماده شو.

زندائی تو اتاقش بود. آروم از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.

تو ترمینال هاویر ازم خداحافظی کرد و من روی صندلیم نشستم.

میدونستم تا روستا خیلی راه دارم اما دلشوره مثل خوره افتاده بود توی دلم.

اینم میدونستم که اگر کسی اونجا من و میدید یا می شناخت، فاتحه ام خونده بود؛ اما باید میرفتم!

با حرکت اتوبوس بسم اللهی زیر لب گفتم. هوا تاریک شده بود که به ده پایین رسیدیم.

از اینجا دیگه اتوبوس به روستای ما نمی رفت.

شب از نیمه گذشته بود و جز صدای جیرجیرک ها هیچ صدایی به گوش نمی رسید.

با دیدن روستا استرسم بیشتر شد. سمت کوچه مون رفتم. کسی اون اطراف نبود.

وارد کوچه شدم. چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدایی گفت:

-تو کی هستی این موقع شب تو کوچه ای؟

از صداش شناختمش؛ پسر علاف کریم بود، همسایه ی کناریمون.

میدونستم دست بردار نیست. صدای قدمهاش از پشت سر هر لحظه بهم نزدیک تر می شد.

با احساس توقفش پشت سرم برگشتم و با دست محکم تو شاهرگش زدم. میدونستم چند ساعتی رو بیهوش میمونه.

دستهام از ترس می لرزیدن. با دستهای لرزون در حیاط و باز کردم و وارد شدم. همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود.

پاورچین سمت خونه حرکت کردم. در سالن نیمه باز بود. وارد شدم و دست توی جیب کوله ام کردم تا چراغ قوه دربیارم.

سایه ای روی دیوار حس کردم و تا به خودم بیام دستی روی دهنم نشست و ضربه ای به وسط گردنم خورد.

دیگه چیزی نفهمیدم و چشمهام بسته شدن.

با حس درد توی گردنم و نوری که داشت چشمهام رو اذیت می کرد آروم چشم باز کردم.

همه جا تاریک بود جز نور چراغ قوه که مستقیم تو چشمم بود.

انگار طرف خوشش اومده بود چون نور هی توی صورتم بالا و پایین می شد.

با صدایی مرتعش که انگار از ته چاه به گوش می رسید گفتم:

-تو کی هستی؟

اما هیچ صدایی ازش بلند نشد. دستم و جلوی صورتم گرفتم.

-چی از جونم میخوای؟

نور چراغ قوه از روی صورتم کنار رفت. احساس کردم اومد سمتم و با صدای بمی گفت:

-اینجا چه غلطی می کنی؟

لحظه ای چشمهام از خوشحالی برق زد و تو تاریکی چرخیدم سمتش.

-ویهان!

دستش روی گردنم نشست و محکم فشارش داد. با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه کنار گوشم با فاصله ای کم غرید:

-مگه بهت نگفتم حوصله ی دردسر ندارم؟ تو کلاً از درست کردن دردسر خوشت میاد؟

-آی گردنم درد گرفت، دستت رو بردار.

اما فشار دستش رو بیشتر کرد.

-گردنم شکست … تو خودت اینجا چیکار می کنی؟ اصلاً برای چی اومدی خونه ی ما؟ از بالای در اومدی؟

دستش رو از روی گردنم برداشت.

-بهت قبلاً هم گفتم … من هر جائی که بخوام میتونم برم بدون دعوت و بدون برنامه!

-پس خوبه حداقل بی اجازه وارد قلب کسی نمیشی.

-از کجا معلوم، اونجا هم شاید بدون در زدن وارد شدم.

-ببینم، چرا هر جایی که من هستم تو هم هستی؟!

-چون تو کارهاتو از روی فکر انجام نمیدی و فقط بلدی خرابکاری کنی، منم مجبورم خراب کاریتو درست کنم!

-کسی ازت نخواسته دنبال من باشی تا خرابکاری هامو درست کنی!

-منم همچنان مشتاق نیستم تا وقتم رو برای تو بذارم اما مجبورم!

-اون وقت میشه بفرمایید کی مجبورتون کرده؟ نه، نمیخواد بگی؛ حتماً وجدان گرامیتون!

-نه، عمه ام!

اول متجوه حرفش نشدم اما وقتی دوهزاریم افتاد متعجب شدم.

-تو از قبل با مامان آشنا بودی؟ یعنی همو میدیدین؟

-بله خوشبختانه.

-پس چرا مامان چیزی به من نگفت؟

-خیلی چیزها رو لازم نیست تو بدونی!

تاریکی داشت اذیتم می کرد.

-یعنی چی که من نباید بدونم؟ این حق منه که بدونم بین تو و مامان چیا بوده.

-عمه فقط ازم خواست مراقب دختر کله شقش باشم.

بغض توی گلوم نشست. تک خنده ی تلخی زدم.

-از الان دیگه لازم نیست مراقب دختر عمه ات باشی … عمه ات رفته و منم از پس خودم برمیام.

-بله، چند چشمه ی از پس خودت براومدن رو دیدم!

-مهم نیست.

-چی؟

-اینکه چی دیدی و چی ندیدی.

-مطمئنی؟ آخه من خیلی چیزا دیدما!!

میدونستم باز منظورش خونه ی دمیره. هر دو سکوت کرده بودیم.

انگار هر دو داشتیم به یه چیز فکر می کردیم؛ اون روزها و اتفاقاتش!

با صدای ویهان به خودم اومدم.

-بیا یه توافقی بکنیم.

-چی؟

-مثل دوست باشیم، هر وقت به کمک هم نیاز داشتیم به هم بگیم.

-اینو داری بخاطر قولی که به مامان دادای میگی؟

-بگی نگی؛ نمیخوام عمه روحش بخاطر تو اذیت بشه.

-نیازی نیست خودتو اذیت کنی، سعی می کنم دیگه اذیتش نکنم.

-هر طور میلته؛ یه پیشنهاد بود، میتونی روش فکر کنی.

-ممنونم از پیشنهاد شما نوه ی عزیز کرده!

-تو به من حسودی می کنی؟

-نچ، به اون صندلی که روش میشینی حسودیم میشه!

بعد از خوردن بیسکوئیت کمی خودم رو سمتش کشیدم و سرم و روی شونه اش گذاشتم.

-آقای دوست، تا تو بیداری من بخوابم، خیلی خستم!

بوی ادکلنش از این فاصله زیادی وسوسه کننده بود. چشم هام رو محکم روی هم فشار دادم تا از ذهنم بپره.

چون تمام راه بیدار بودم خیلی زود چشمهام گرم شدن و دیگه چیزی نفهمیدم.

با حس دستی روی موهام پلکی زدم که نور افتاد توش چشمم و باعث شد دوباره ببندمش اما دیگه از نوازش خبری نبود.

این بار آروم چشم باز کردم. ویهان با فاصله کنارم نشسته بود. خمیازه ای کشیدم و دستی زیر موهای بلندم زدم.

نگاهش از صورتم پایین اومد و روی موهام نشست.

-ساعت چنده؟

از موهام چشم گرفت.

-نزدیک ظهره!

-اووو چقدر خوابیدم!

بلند شدم و چرخی توی سالن زدم. چه روزهای خوبی با مامان داشتیم … چقدر از اینکه دیر بیدار می شدم سرم غرغر می کرد … کاش الان زنده بود.

سمت اتاق راه افتادم و در اتاق مشترکمون رو باز کردم.

با دیدن قاب عکسش به سمتش رفتم و از روی میز برداشتمش.

بغضم شکست و روی زمین نشستم. ویهان وارد اتاق شد و اومد سمتم.

-برای چی گریه می کنی؟

-دلم برای مامانم تنگ شده …

و زدم زیر گریه. دستش و دراز کرد سمتم. نفهمیدم چی شد که خودمو پرت کردم توی بغلش.

دستش و نرم روی کمرم کشید. وقتی سبک شدم ازش فاصله گرفتم.

-الان خوبی؟

سری تکون دادم. نگاهی به لباسش که خیس شده بود انداخت و گفت:

-یه لباس به من بدهکاری، این لباس دیگه لباس نمیشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا