رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 6

5
(1)

 

” آیناز “

توی این چند روزی که گذشته بود خبری از ماکان نبود و انگار بیخیال من شده باشه دیگه سعی نکرد من رو ببینه یا تلاشی برای صحبت کردن با من بکنه هه‌‌‌‌‌….پس معلومه اون شب هم الکی جِلزولز میکرد

بعد از تعویض لباسام که بخاطر اون جیک عوضی و نگاه هرزه اش سعی میکردم پوشیده بپوشم کیفمو روی دوشم انداختم و بعد از برداشتن سویچ ماشینم از اتاقم بیرون زدم و طبق معمول این چند وقته بدون خوردن صبحانه خواستم بیرون برم که مامان با دیدنم صدام زد و گفت :

_فکر نکن بازم میتونی در بری اول بیا صبحونه بخور بعد برو

به اجبار پشت میز نشستم که بعد از خوردن چند لقمه بالاخره مامان راضی شد بیخیالم بشه و از خونه بیرون بزنم بعد از پارک کردن ماشین توی پارکینگ شرکت وارد شدم و با سری پایین افتاده داشتم به سمت اتاقم میرفتم که منشی صدام زد و گفت :

_ببخشید خانوم رضایی ؟!

با تعجب به عقب برگشتم و گفتم :

_بله؟!

همونطوری که نگاهش به پرونده های جلوش بود جدی گفت :

_تموم پرونده هایی که زیر دستتون هستن رو باید تا فردا نشده تحویل بدید حاضر و آماده !!

چی ؟! مگه میشه ؟! با عجله به طرفش رفتم و درحالیکه کنار میزش می ایستادم گیج سوالی پرسیدم:

_نفهمیدم …. یعنی چی همشون ؟!

بدون اینکه نگاهم بکنه همونطوری که با لب تاپ جلوش وَر میرفت گفت:

_در جریان نیستم فقط میدونم جناب رییس اینطور خواستن

یعنی از همه کارمندا اینطوری خواسته ؟! ولی من در توانم نبود بخوام توی یک روز این همه کار رو انجام بدم دندونام روی هم فشردم و با حرص گفتم:

_میتونم رییس رو ببینم ؟!

انگار از سوال پرسیدن های من خسته شده باشه سرش رو بالا گرفت و کلافه گفت :

_نه …. چون گفتن کسی رو راه ندم !!

عصبی بدون اینکه دیگه چیزی بهش بگم عقب گرد کردم وارد اتاق شدم که با دیدن جیک تنها توی اتاق اخمام توی هم فرو رفت ، پس الهه کجاست ؟! از وسایل روی میزش معلوم بود توی شرکته حتما برای انجام کاری از اتاق شرکت خارج شده

بدون توجه به جیک پشت میزم جای گرفتم و سعی کردم با عجله و درکمال دقت کارم رو انجام بدم طوری مشغول شده بودم که وقت سر خاروندنم نداشتم

حتی وقتی الهه موقع ناهار بهم اصرار کرد باهاش برم یه چیزی بخورم قبول نکردم و سیر بودن رو بهونه کردم که گرسنه ام نیست ، با خستگی صاف نشستم کِش وقوسی به بدنم دادم که الهه حاضر و آماده جلوم ایستاد و با ناراحتی گفت :

_بخدا اگه مهمون نداشتیم حتما میموندم کمکت میکردم باید ببخشی دیگه

با دیدن مهربونیش لبخندی زدم و جدی گفتم :

_میدونم‌…… ناراحت نباش

بوسه ای روی گونه ام نشوند و بیرون رفت ،فکر میکردم شرکت خالی شده و جز من و نگهبان کسی توی ساختمون نیست ولی برعکس انتظارم کسی و چیزی اینجا بود که اصلا توقعش رو نداشتم

نمیدونم چندساعت بود که درگیر کارها بودم که دیگه کمر و گردن برام نمونده بود و از بس یه جا نشسته بودم تموم بدنم خشک و بی حس شده بود ، درحالیکه دستی به گردنم میکشیدم به سختی صاف نشستم و کلافه نگاهم رو به آخرین پرونده باز جلوی روم دوختم دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود به زودی تموم میشد و میتونستم برم خونه !!

با یادآوردی خونه یاد گوشیم افتادم که از صبح روی سایلنت گذاشتمش و یادم رفته بود بازش کنم با عجله زیپ کیفم رو باز کردم و گوشی رو بیرون کشیدم

با روشن کردن صفحه اش با دیدن سیل زیاد پیامک ها و تماس های از دست رفته واااای زیرلب زمزمه کردم و بی معطلی شماره مامان رو گرفتم که به یه بوق نکشیده گوشی رو برداشت و صدای مضطرب و نگرانش توی گوشم پیچید

_چرا این گوشی لعنتی رو جواب نمیدی هرچی زنگ میزنم ؟؟!

از پشت میز بلند شدم و کلافه نالیدم :

_ببخشید نرگس جون گوشیم روی سکوت بود متوجه نشدم

صدای پوووف کلافه اش توی گوشم پیچید و یکدفعه عصبی گفت :

_میدونی ساعت چنده ؟؟!

نیم نگاهی به ساعت کوچیک رومیزی انداختم و با دیدن عقربه هاش که نزدیک ۸ شب رو نشون میداد لبم رو به دندون گرفتم و با شرمندگی لب زدم :

_ببخشید اینقدر حواسم پرت کارها و پرونده ها بود که متوجه ساعت نشدم

چندثانیه سکوت شد و فکر کردم تماس قطع شده گوشی رو از گوشم فاصله دادم ولی با دیدن تایمر تماس که هنوز روی صفحه فعال بود مامان رو صدا زدم که یکدفعه صدای ناباورش بلند شد :

_باورم نمیشه ….نمیخوای بگی که تا این ساعت توی اون شرکت کوفتی موندی ؟؟؟

گوشی رو محکم تر توی دستام فشردم و با دودلی لب زدم :

_بخدا کارم زیاد شدن مجبور شدم بمونم

عصبی صدام زد و هشدار آمیز گفت :

_آیناز ‌‌‌….. زود جمع میکنی و میای فهمیدی ؟؟؟ تا نیم ساعت دیگه باید تو خونه باشی

_ولی مامان یه ک…..

با پیچیدن صدای بوق آزاد توی گوشم فهمیدم تماس رو قطع کرده با حرص گوشی روی میز پرت کردم و به طرف آخرین پرونده رفتم تا دیر نشده با عجله تمومش کنم تا مامان شاکی نشده و باز زنگ بزنه

ولی هنوز پشت میزم ننشسته بودم که با صداهایی که از سالن به گوشم رسید آب دهنم رو با ترس قورت دادم ، بلند شدم و آروم در رو باز کردم و نیم نگاهی به بیرون انداختم

یکدفعه با دیدن کسی که گوشی به دست وسط سالن ایستاده بود ناباور خشکم زد و با چشمای گشاد شده خیره اش شدم

 

” نیمـــــــا “

امروز برای اینکه یه کم اون دختره تُخس و سر به هوا رو اذیت کنم و بفهمه اینجا خونه ی خاله نیست که راحت میاد و میره ، هرچی کار بود روی سرش ریختم و از منشی خواستم بهش اطلاع بده که تا فردا باید همه آماده و کامل روی میزم باشن

با اینکه میدونستم این کار غیرممکن و سخته ولی فقط میخواستم دلیلی برای آزار دادن این دختره ، کسی که خواهر و عزیز دردونه امیرعلیه پیدا کنم

وقتی ساعت کاریم تموم شد با فکر به اینکه تموم کارها داره درست جلو میره لبخندی زدم و با آرامش از شرکت بیرون زدم و به خونه رفتم

نمیدونم چندساعت گذشته بود که برای انجام دادن کارها بلند شدم و به طرف اتاق کارم راه افتادم ولی وسط راه با یادآوری پرونده مهمی که قرار بود به خونه بیارمش تا روش کار کنم ولی شرکت جا گذاشتمش

پوووف کلافه ای کشیدم و به اجبار سوار ماشین شدم و به طرف شرکت راه افتادم با ورودم به شرکت با اخمای درهم وارد سالن شدم

بعد از برداشتن پرونده ای که میخواستم از اتاق بیرون اومدم و درحال قفل کردن در اتاقم بودم که با بلند شدن صدای گوشیم دستمو توی جیبم فرو بردم وبا تعجب نیم نگاهی به صفحه اش انداختم

تموم حواسم به گوشیم و کسی که پشت خطم بودش که با شنیدن صدای بُهت زده کسی ناخوادگاه سرم به سمت راست چرخید

_تو…. توی اینجا چیکار میکنی ؟!

با دیدن آینازی که ته راهرو ناباور و با چشمای گشاد شده توی قاب در ایستاده بود گوشی از دستم افتاد و صدای برخوردش با زمین سکوت سالن رو شکست

خدای من این دختر این وقت شب توی شرکت چیکار میکرد ؟!! نکنه ….نکنه مونده پرونده هایی که ازش خواستم انجام بده ؟! با اخمای درهم توی فکر رفتم که با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و با پوزخند عصبی گفت:

_کَری ؟! گفتم توی این شرکت چیکار میکنی ؟؟ نکنه اومدی دزدی هااا

سر تا پام رو با تمسخر از نظر گذروند و ادامه داد:

_هرچند هیچ چیزی از تو بعید نیست !!

با خشم نگاهش کردم و عصبی گفتم:

_میبینم که هنوزم زبونت درازه !!

با این حرفم انگار آتیشش زده باشی چشماش گرد شد و با جیغ گفت :

_هوووی حواست به حرف زدنت باشه !!

یک قدم بهش نزدیک شدم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_اگه نباشم چی میشه ؟؟

دندوناش با حرص روی هم سابید و با خشم گفت :

_وقتی به پلیس تحویلت دادم میفهمی !!

به عقب چرخید ولی هنوز زیاد ازم فاصله نگرفته بود که دستامو به سینه زدم و با تمسخر چیزی بهش گفتم که پاهاش از حرکت ایستاد و بی حرکت موند

_اونوقت میخوای رییس شرکت رو به چه جرمی تحویل پلیس بدی ؟!

هنوز همونجا ایستاده بود که بهش نزدیک شدم و با تمسخر ادامه دادم :

_یالله برو زنگ بزن دیگه !!

دستپاچه دستی به موهاش کشید و به طرفم برگشت و درحالیکه سرتا پام رو از نظر میگذروند پوزخند صدا داری زد و گفت:

_هه…تو ؟! اونم رییس شرکت به این بزرگی ؟؟! مگه تو خواب ببینی آقا

خواست به طرف اتاقش بره که با یادآوری چیزی عقب گرد کرد و همونطوری که به طرف در خروجی میرفت زمزمه وار با خودش گفت:

_پلیس تا برسه دیر میشه و ممکنه در بره باید به نگهبانای شرکت بگم…. آره

آنچنان اخماش رو توی هم فرو کرده بود و با خودش کلنجار میرفت که توی اوج عصبانیت با دیدن خنگ بازی های این دختر خندم گرفت ، با شنیدن صدای خنده هام به عقب چرخید و شاکی گفت :

_واه ببین چه میخنده هم ….دزد به پرویی تو ندیده بودم بشر !!

دستمو توی هوا به نشونه برو بابا تکون دادم و بعد از جمع کردن وسایلم به طرف دری که مستقیما به پارکینگ وصل میشد رفتم ، یعنی واقعا اینقدر خنگ بود که نمیدونست شرکت به این بزرگی با این همه دوربین و نگهبان کسی نمیتونه الکی واردش بشه ؟!

چطوری میخواستم این همه مدت برای اجرای نقشه هام این دختر رو تحمل کنم خدا میدونه !!

هنوز توی سالن بودم که در ورودی با صدای بدی باز شد و نگهبانا سراسیمه وارد شدن و هراسون نگاهشون رو به اطراف چرخوندن ، چون توی تاریکی ایستاده بودم هنوز من رو ندیده بودن

یکی یکی در اتاق ها رو باز میکردن و خطاب به همدیگه با تعجب و وحشت فریاد میزدن :

_کجاست ؟ چطوری تونسته وارد بشه

رییس نگهبان ها خطاب به بقیه بلند گفت :

_زود همه جا رو بگردید نباید بزارید در بره

آینازی که همه چی از گور اون بلند میشد وارد شد و با نگاهی به ته سالن و جایی که من بودم بلند گفت :

_اونجاست !!

یکدفعه سر همه به این سمت چرخید که چند قدم جلو اومدم و از تاریکی بیرون زدم نگهبانا با دیدنم خشکشون زد و رییسشون ناباور زیرلب زمزمه کرد :

_شمایید قربان ؟!

سرم رو به نشونه تاسف به اطراف تکون دادم و بدون توجه به آینازی که با چشمای گشاد شده همونجا خشکش زده بود خطاب بهشون عصبی فریاد زدم :

_این خانوم با اجازه کی این وقت شب توی این شرکت مونده هاااا ؟!

رییس نگهبانا با تعلل یک قدم جلو گذاشت و با شرمندگی گفت :

_خیلی خواهش کردن قربان قرار بود زود کارشون تموم ک…..

دستمو جلوش گرفتم و خشن گفتم :

_گفتم با اجازه کی ؟؟

سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی لب زد :

_ببخشید قربان !!

پوزخندی بهش زدم و عصبی گفتم :

_معلوم نیست من شما رو برای چی استخدام کردم … شانس آوردید با وجود سهل انگاری شما تا حالا هیچ اتفاقی نیفتاده ولی این کارتون غیرقابل بخششه !!

دستپاچه سرش رو بالا گرفت و گفت :

_ولی قربان من ن….

عصبی بین حرفش پریدم :

_هیچی نگو و ساکت باش …. اگه من مخفیانه و از راه پارکینگ وارد شرکت نمیشدم و متوجه این چیزا نمیشدم و اتفاق بدتری میفتاد چی ؟؟! پس حواستون کجاست ؟؟!

پرونده رو محکم تر توی دستام فشردم و همونطوری که به سمت در خروجی میرفتم بلند گفتم :

_فردا اول وقت تکلیف همتون رو مشخص میکنم

وارد پارکینگ شدم و پشت رول نشستم ولی هنوز حرکت نکرده بودم که کسی به شیشه ماشین کوبید سرمو به طرف پنجره چرخید که با دیدنش دندونام با حرص روی هم فشردم

 

” آیناز “

چیزی که میدیدم باورم نمیشد یعنی واقعا اینکه الان رو به روم ایستاده برادر نوراس ؟! اونم چی ؟؟ رییس شرکت به این بزرگی ؟! از آبروریزی که راه انداخته بودم و باعث شدم اون نگهبانای بدبخت اینطوری گیر بیفتن عذاب وجدان گرفتم و حالم گرفته بود

تموم مدتی که داشت اونا رو توبیخ میکرد من با سری پایین افتاده و دستایی مشت شده کناری ایستاده بودم مدام زیر لب به خودم لعنت میفرستادم اینقدر حالم بد بود که قدرت سربلند کردن و چشم تو چشم شدن با اون نگهبانای بیچاره رو نداشتم

وقتی به خودم اومدم که هیچ کس توی سالن نمونده بود با عجله کیفم رو چنگ زدم و قبل از اینکه دیر بشه با دو از پله ها پایین رفتم و خودم رو به پارکینگ رسوندم خواست حرکت کنه که با نفس نفس کنار ماشینش ایستادم و ضربه ای به شیشه اش کوبیدم

به طرفم برگشت و با دیدنم اخماشو توی هم کشید و بی اهمیت بهم خواست حرکت کنه که جلوی راهش ایستادم و دستامو که از شدت سرما به گِز گِز افتاده بودن روی کامپوت ماشینش گذاشتم

شیشه رو پایین کشید و درحالیکه سرش رو بیرون میاورد عصبی فریاد زد :

_برو کنار زود !!

تموم قدرتم رو جمع کردم و لرزون لب زدم :

_باید باهات حرف بزنم

دستشو روی بوق فشرد و کلافه فریاد زد :

_من وقت سروکله زدن با دختربچه ای مثل تو رو ندارم

به چه جراتی من رو بچه خطاب میکرد ؟!

دستامو مشت کردم و همونطوری که یک پامو روی زمین میکوبیدم عصبی جیغ کشیدم :

_من بچه نیستم !!

با این حرفم پوزخندی گوشه لبش نشست و شنیدم که زیرلب زمزمه کرد :

_معلومه !!

سرجاش صاف نشست و با دستش بهم اشاره کرد سوار شم ، نیم نگاهی به ماشین خودم انداختم که با یادآوری نگهبانای که معلوم نبود بخاطر من فردا چه بلایی سرشون میومد دودلی رو کنار گذاشتم و قبل از اینکه پشیمون بشه با عجله سوار ماشینش شدم

پاشو روی گاز فشرد و با سرعت از پارکینگ شرکت بیرون زد آب دهنم رو صدادار قورت دادم و درحالیکه به طرفش میچرخیدم لرزون لب زدم :

_مقصر تموم اتفاقات امشب منم….ببخشید !!!

بی اهمیت به حرفای من درحالیکه با یک دستش فرمون توی مشتش میفشرد ، پشت دستش دیگه اش روی لبهاش گذاشت و به جاده خیره شد

بی اختیار نگاهم روی اجزای صورتش به گردش در اومد چه جذاب بود …. برای اولین بار بعد از اون ماجرا و درگیری های تو ایران از نزدیک میدیدمش اوووه آیناز ، دختر الان وقت گیر آوردی به این چیزا فکر کنی ؟!!

امروز نمیدونیم چم شده بود عصبی احمقی زیرلب خطاب به خودم زمزمه کردم که انگار شنید چون برگشت و چشم غره ای بهم رفت

صاف نشستم و مظلومانه لب زدم :

_با خودم بودم !!

نمیدونم اشتباه دیدم که برای لحظه ای لبخند روی لبهاش شکل گرفت ولی زود توی جلد مغرور بودنش فرو رفت و باز اخماش توی هم کشید

باید چیزای که امشب خراب کردم درست میکردم با این فکر دستامو بهم چلوندم و با شرمندگی لب زدم :

_مقصر خودم بودم با خواهش و التماس ازشون خواستم کمکم کنن تا کار پرونده ها به فردا نکشه ویه جورای خواستم توی کارم خودی نشون بدم که می…..

کلافه سکوت کردم و درحالیکه نفسم رو آه مانند بیرون میفرستادم لرزون ادامه دادم :

_اونا رو اخراج نکن به جاشون ….به جاش من رو اخراج کن

پوزخندی گوشه لبش نشست و خطاب بهم چیزی گفت که ناباور نگاهش کردم و خشکم زد

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا