رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 68

4.8
(5)

 

چیزی نمیگه … مرد هنوزم لبخند به لب داره و می دونه که این کارش بی پاداش نمی
مونه … اما مگه میثم منو حبس کرده بوده ؟ … اون فقط می گفت من باید سالمتیم
رو کامال به دست بیارم … باید استراحت کنم … چقدر من احمقم ؟ … هرکاری
. …میکنم نمی تونم اندازه ی خریت و حماقتم رو تخمین بزنم
آخرین پله رو رد میکنه … از کنارم می گذره و روی مبل تک نفره ی رو به روم می
: شینه … نگاهش به منه و به مرد میگه
! ـ برگرد سرکارت
مرد سر خوش از سالن بیرون میره … میثم زل میزنه به چشمای بارونیه من و میگه :
… انگاری با نهانی که می شناختم فرق کردی … اندازه ی
مکث میکنه و لباش رو با زبون تر میکنه، میگه : اندازه ی همین چند ماهی که نبودی
! …. مطیع تر بودی قبال
حتی نمی تونم حرف بزنم … ناباور نگاش میکنم که باز میگه : می خوای بری و به
… رابطه ی عاشقانه ت با برادرت ادامه بدی ؟
خشکم می زنه …. بی توجه به حالی که دارم میگه : تورج از رو هوا حرف نمیزنه ….
ما باید بریم … می خوای فرار کنی و بری دیدنه مسیحی که هنوزم اصرار میکنه تو
زنشی ؟
حتی اشکام روی گونه م خشک میشه … اونقدری بهت زده موندم که بیخود وبی
معنی لبخند میزنم : دروغ میگی
!مگه نه ؟ …
چشماش رو تنگ میکنه و میگه : باور نمیکنی ؟ تند میگم : حبسم کردی تو این خونه !
. …… من …من
دودلم بپرسم یا نه …. اما دل به دریا میزنم و میگم : من واقعا دخترتم ؟
از جا بلند میشه … جواب نمیده …. جلو میاد ، خم میشه و بازوم رو میگیره …. می
کِِشه … از جا بلندم میکنه … شبیه عروسک های کوکی شدم که دارن حملم میکنن
… خوشم نمیاد.. . اما دست و پا هم نمیزنم … هنوزم کمی ته قلبم به این مرد اعتماد
دارم … بیشتر می خوام بدونم کی ام و از کجا اومدم !؟
منو روی صندلی می ذاره … شال روی سرم رو برمی داره و دستام رو عقب می بره
… می خوام دستام رو بکشم که فشار محکمی به شونه م وارد میکنه و وادارم می کنه
سرجام بشینم … دستام رو پشت صندلی که روش نشسم می بره و با شال خودم می
بنده … بیشتر نا باورم … همین نا باوری باعث شده هنگ کنم و بهت زده به کارایی
! که می کنه نگاهکنم …. که دست و پا نزنم و حتی پرخاش نکنم
وقتی بستن دستام تموم میشه صندلی رو دور میزنه و روی مبل رو به روی من می
! شینه … تموم مدت با بغض وبهت نگاش میکنم که میگه : حاال حرف بزنیم
اما من حتی نمی تونم حرف بزنم … یه چیزی اذیتم میکنه … منو نه ، قلبم رو اذیت
میکنه …. آب دهنم رو قورت میدم … حنجره م درد میگیره … حس میکنم چیزایی
رو قراره بگه که دوست ندارم بشنوم … من از میثمی که یه عمر بهش میگفتم و

 

میگم بابا برای خودم بُُت ساختم و ته دلم ارزو میکنم این بُُت خراب نشه … نشکنه
!
ـ نزدیکه سپیده دمه … خواستم تا غروب بریم ، بریم خونه مون توی ترکیه و حس
کنیم آب از آب تکون نخورده … بی حرف و بی صدا … من به داشتنه توام قانع بودم
… ینی حس میکردم انتقامم رو گرفتم … بیشتر شبیه آبی بودی که رو آتیشه دلم
ریخته بودی … نباید می فهمیدی نهان … نباید همه چیز رو خراب میکردی … می
تونستیم بریم … تصمیمم تا قبل از دیدنت جلوی کالنتری ، خاکستر کردنه روزای
باقی مونده از عمره همه ی اونایی بود که منو تبدیل به اینی کردن که می بینی … اما
بابا گفتنت همه ی معادالت رو به هم می ریزه نهان ! … همه چیز رو به من می ریزه

اشکم سُُر می خوره … دهنم رو باز میکنم بگم مگه غیر از بابا باید چی بگم بهت ؟ اما
: هرکاری که می کنم صدام در نمیاد …. لبخند میزنه
ـ خودم طوری بزرگت کردم که وقتی بگم باالی چشمت ابروعه ، پای چشمت نم
برداره و گریه کنی … اما باید محکم تر از این حرفا باشی … حداقل از االن به بعد
… … قراره چیزایی رو ببینی و بشنوی که فکر نمیکنم دووم بیاری
اما می خوام باور کنی … باور کنی که اگه اینطوری بزرگت کردم از روی عالقه بود …
… تو بخشی از وجوده ماهرخی

ته دلم خالی میشه … گرمم می شه … چیزی نمیگم … نمی تونم چیزی بگم …
خودش می فهمه … از جیبش پاکت سیگارش رو در میاره و یه نخ از توش کِِش میره
… با فندکی که توی دست دیگه گرفته روشنش میکنه و دله من اونقدر گُُر گرفته که
! ته سیگار روشن شده و سرخ شده خیلی شبیه حال و روز آتیش گرفته ی منه
از جا بلند میشه … پُُک های محکمی به سیگار میزنه که شهامت به خرج میدم و
!میگم : ما … مامان مریم
صدای پوزخندش دلم رو خَِش میندازه … میگه : فکر کنم تموم عمرش از هیچکسی
! به اندازه ی تو متنفر نبوده
به سمتم برمیگرده و میگه : حق داره … تموم عمرش کسی بهش میگفت مامان که
… دختره معشوقه ی شوهرش بوده … ! خیلی سخته
خیره خیره نگام میکنه … حال و روزم خوش نیست که میگه : نمی خوام از چیزی
سر در بیاری … به هم میریزی نهان … بازم می خوای بدونی ؟ … این آخرین
فرصته … با من بیا بریم … اینجا موندنت خوب نیست … من به بودنه تو کنارم
قانعم … همه ی نقشه هایی که برای همچین روزی کشیدم دور میندازم… نمی
… خوای کوتاه بیای ؟
!به سوالش محل نمیدم و میگم : ماهرخ ؟
لبخند کجی می زنه : زنگ بزنم و بگم دخترش همینجاست ، پا برهنه همه ی شهر رو
… گَِز می کنه تا به تو برسه

لبم رو گاز می گیرم تا هق هقم بلند نشه … نگاهش خاصه … نگاهیه که مثل همیشه
: نیست … بدنم مور مور میشه … خیره میشه به لب گاز گرفته م ومیگه
ـ همه چیز رو به هم میریزی با موندنت … بخوام به زور می تونم ببرمت … اما نمی
خوام ! … راستش خودمم بدم نمیاد آرامش این همه سالی که ماهرخ داشته به هم
بزنم … بدم نمیاد ماهیته تو توی زندگیم عوض بشه و دخترم نباشی … می تونی
! جای ماهرخ باشی
برای یه لحظه چشمام سیاهی میره … اونقدری بچه نیستم که منظورش رو نفهمم
… که نفهمم می خواد چی روبرسونه ! … چشمام رو می بندم تا نگاهش که حاال
! … پدرانه نیست رو نبینم
اما گونه هام بدتر خیس می خوره … بدتر اشک می ریزم … چشم باز میکنم که خم
:میشه … نفسم رو توی سینه محبس میکنم که بیخ گوشم میگه
ـ مازیار یه گرگه … یه گرگه وسطه میدون جنگ … گرگی که سر دسته رو نشونه
میگیره … حرف از به هم پاشیدنه دشمنام که زدم … گفت قلب جمعیت رو نشونه
بگیر … عزیزه دله کمال و نور چشمه ماهی … عشق و خواهر مسیح و ته تغاریه
تورج و کسری و سودابه … از همه مهم تر ، ریشه ی عذاب وجدانه اون کفتار پیر …
! خانوم بزرگ
نفسش که پوست گردنم می خوره سرم رو سمت دیگه می چرخونم … می خوام
! دوری کنم ازش و دوست ندارم فکر کنم من سَرینم
یاد عشق بازی با مسیح می افتم … یاد حرارت تنش که تنه یخ زده م رو مذاب میکرد
و من توی تب خواستنش می سوختم ! … اون حس ها گناه بود … گناهه … این
عشق و عاشقی که هنوز از سرم نیفتاده گناهه … سوای اون نمی خوام روی این
صندلی باشم … نمی خوام دیگه نهان ، دختره میثم نباشم … نمی خوام تیکه ای از
ماهرخ باشم که میثم منو به چشم معشوقه ش ببینه … حالت تهوع امونم رو بریده

ازم فاصله میگیره … لبخند میزنه … سمت تلفن میره … قبل از شماره گرفتن به
!ساعت نگاه میکنه : فعال زوده برای اومدنه ماهرخ ، مگه نه ؟
باز نگام میکنه : مثل ماهرخ ساده ای … خیلی ساده …. ساده و بی خبر ! من بهت
! کِشِِش دارم
نا باور نگاش میکنم … به من کِشِِش داره … به دخترش … من دخترشم ؟ …. میثم
با ماهرخ بوده ؟! … بابا کمال ؟؟ … گیجه گیجم ! من تا همین شب قبل اونو بابا صدا
… میزدم
باز روی صندلی رو به روم می شینه : با دیدن ماهرخ عاشقش شدم … اما دیر بود …
خیلی دیر همدیگه رو دیدیم … من با خواهرش ازدواج کرده بودم … دو تا بچه من
داشتم و اون … اون چند تایی داشت و اون موقع فقط تو ، مسیح و حمید همراهش
! بودین

 

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. Wow عالی
    ولى عجب خر تو خرى شد
    معلومه مسیح پسرشون نیست
    الان واقعا حال میکنم اگه توروج و مسیح بیان و یه کتک حسابى بزننش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا