رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 41

5
(1)

 

دلم میخواست بخوابم اما مگه این دو نفر یه لحظه راحتم میذاشتن؟
ارغوان حرف میزد آوا هرهر میخندید، آوا حرف میزد ارغوان از خنده وا میرفت و خلاصه بساطی برامون درست کرده بودن البته بماند که با لبخند هرهر و کرکرشون و تماشا میکردم و با نثار فحش های آبداری انتقامم و ازشون میگرفتم!

وقتی دیدم ساکت نمیشن صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم:
_خواهر و خواهر شوهر گرامی، ببخشید که مزاحم مسخره بازیاتون میشم ولی اگه اجازه بدین میخوام یه کمی استراحت کنم!

ماشاالله پررو تر از اونی بودن که به فکر خطور کنه و دوباره حرفاشون و از سر گرفتن با این تفاوت که آوا بین حرفش جواب مناسبم و پیدا کرد و گفت:

_حالا هرکی ندونه فکر میکنه عمل قلب باز انجام داده، سزارین و دنیا آوردن دوتا فسقلی که چیزی نیست!
چشمام گرد شد و جواب دادم:
_حتما واسه تو چیزی نیست، والا من که مردم و زنده شدم!

بیخیال شونه ای بالا انداخت:
_دوتا بچه 9ماهه زاییدم بدون اتاق عمل این اداهارو هم درنیاوردم، شما هم لوس بازیات و نگهدار واسه عماد جونت!
خیره به سقف اتاق و روبه خدا لب زدم:
_خنگه ولی دوستش دارم، خودت خوبش کن!

و چشمام و بستم که این بار نیش ارغوان باز شد:
_یلدا، نگفتن کی میتونیم بچه هارو از بیمارستان بیاریم؟
بدون چشم باز کردن ‘نوچ’ ی گفتم:
_دقیقا مشخص نیست!

ادامه داد:
_راستی نگفتی، چه شکلی بودن؟
لبخندی رو لبم نقش بست و خواستم وصف رویایی فرشته هام و شروع کنم که آوا با پوزخندی جواب ارغوان و داد:
_این که دیگه پرسیدن نداره، از همچین مادری چی میخواد در بیاد؟ دوتا دختر زشتن دیگه

چشمام و باز کردم و با لبخند حرص دراری نگاهش کردم:
_آره آوا خیلی زشتن، چون یکیشون دقیقا شبیه تو بود
و سر چرخوندم سمت ارغوان:
_اون یکی طفل بیچارمم شدیدا کشیده بود به عمه اش!

و به ارغوان بوسی پرت کردم و آوا روهم با یه چشمک دیوونه خودم کردم و وقتی دیدم با جواب دندون شکنم زهرم و ریختم و حسابی غرق فکرشون کردم، چشمام و بستم و واسه چند ساعت به خواب رفتم…

روزها به همین روال میگذشت و ده روزی بود که اومده بودم خونه و خانواده هامونم همینجا کنارمون بودن، چند روز پیش بچه هارو هم از بیمارستان آورده بودیم خونه و حالا دیگه خیالمونم راحت شده بود.

دم عصر بود و مامان و مامان نسرین مطابق این چند روزه رفته بودن بیرون تا یه سری لباس و وسایل واسه بچه ها بخرن و باباها هم خونه نبودن.
بچه ها تو سالن خواب بودن و من تنها تو اتاق نشسته بودم که به عماد پیام دادم تا بیاد تو اتاق و بعد از مدتها بتونیم تنهایی دو کلمه حرف بزنیم!

زیاد طول نکشید که عماد اومد تو اتاق و در و بست:
_جونم عزیزم

طره ی موهام و که اومده بود جلو چشمام، فرستادم پشت گوشم و گفتم:
_عماد من روم نمیشه جلو بابا اینا حرفی بزنم اما میخوام بدونم تکلیفمون چیه!

حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و اومد سمتم‌:
_تکلیف چی؟چند روز دیگه برمیگردیم تهران
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم‌:

_بعد از اینکه برگشتیم، اونموقع تکلیف چیه؟
رو صندلی میز آرایش روبه روم نشست:
_همراه با فرزندان دلبندمان زندگیمان را شروع میکنیم!

و خندید که منظور دار نگاهش کردم:
_مهندس، تکلیف عروسیمون چی میشه‌!
تازه دو هزاریش افتاد:
_آها، خب اون که منتفیه با دوتا بچه که نمیشه تازه عروسی گرفت!

هنوز جوابم و کامل نگرفته بودم که منتظر نگاهش کردم و اون ادامه داد:
_چند شب پیش که تو زود خوابیدی، دور هم حرف زدیم پدرا به این نتیحه رسیدن که دیگه مراسمی به اسم مراسم ازدواج نگیریم و آخر ماه یه مهمونی حسابی برگزار کنیم و اینطوری به همه بگیم که ما ازدواج کردیم و چندوقتی هم اینجا زندگی کردیم.

پوفی کشیدم:
_خیلی بد شد
و غر زدنام و شروع کردم:
_از همون اولش که خواستگاری و عقدمون عین بقیه نبود باید میفهمیدم عروسیمونم عین آدما برگزار نمیشه عماد خان…

 

من غر میزدم و عماد میخندید که کلافه شدم:
_زهرمار!

با یه اخم الکی نگاهم کرد:
_نه به اون موقع ها که هر کاری کردی تا خودت و بندازی به من نه به الان که واسم زبون درازی میکنی!
با چشمای ریز شده نگاهش کردم:

_من هر کاری کردم تا خودم و بندازم بهت یا تو که هرروز دنبالم بودی؟
سریع جواب داد:
_جالبه! انگاری یادت رفته اونشبی که به اجبار اومدم خواستگاریت چطوری خودت و بهم قالب کردی و برخلاف رضایت من، بله گفتی!

پوزخندی زدم:
_من میخواستم اذیتت کنم چه میدونستم تو میخوای عاشق شی و واسه یه عمر بشی آقا بالا سرم‌!
جدی زل زده بودیم بهم که از رو صندلی بلند شد و اومد روبه روم وایساد:
_چی گفتی؟

واسه اینکه فکر نکنه ازش ترسیدم پاشدم سرپا و محکم وایسادم رو حرفم:
_گفتم من کف دستم و بو نکرده بودم که تو قراره بشی…

عین دیوونه ها یهو وسط حرفم لباش و گذاشت رو لبام و کام عمیقی از لب هام گرفت و بعد کنار گوشم لب زد:
_کف دستت و بو نکرده بودی که من قراره بشم…؟

حسابی غافلگیر شده بودم و بخاطر این بوسه ی ناگهانی اما به جا، قلبم داشت از جا کنده میشد که با صدای آرومی جواب دادم:
_من چه میدونستم که قراره بشی تموم زندگیم…

 

داشتم تو اقیانوس عشق و احساس این لحظه ها شنا میکردم و منتظر بودم تا عماد با جمله ای فراتر از جمله عاشقانه من جوابم و بده که یهو ازم فاصله گرفت و با چشمایی که برق رضایت توش میدرخشید گفت:

_دیدی گفتم خودت و بهم انداختی؟ الانم داری زبون میریزی که از دستم ندی، اصلا فکر کردی من نفهمیدم حامله شدنت کار خودت بود؟

با این حرف های اعصاب خورد کنش قشنگ رو مخم رژه را انداخته بود که مثل تموم دفعاتی که عصبانیتم اوج میگرفت، سوراخای دماغم گشاد شد و گفتم:

_همش به درک، فقط بگو بدونم من چجوری خودم و حامله کردم؟
ابرویی بالا انداخت:
_این و دیگه خودت باید بگی چون تو اون مواقع حسابی گولم میزنی و حتی یادم نمیمونه چیکارا میکنم!

زیر لب ‘باشه’ ای گفتم و ادامه دادم:
_که من خودم و بهت انداختم و خودم و از تو حامله کردم و الانم دارم زبون میریزم که یه وقت ولم نکنی؟!

لبخندی از سر رضایت زد:
_و خیلی چیزای دیگه!
رفتم جلو آینه و همینطور که موهام و میبستم جواب دادم:
_تا وقتی موهام و میبندم مهلت داری، بعدش اینجا باشی خونت پای خودته!

نیش خندی زد‌:
_مثلا میخوای چیکار کنی؟
نگاهی به رو میز و دکوری سنگینی که کنار آینه بود انداختم و گفتم‌:
_من قرار نیست کاری کنم
و با اشاره به دکوری ادامه دادم:
_اما وقتی این بخوره تو سرت بعید میدونم زنده بمونی!

زیر لب ‘یا خدا’یی گفت و یه نگاه سر سری به من که داشتم شل یا سفت بودن موهام و امتحان میکردم انداخت و خیز برداشت به سمت در اتاق و البته قبل از خروج ضربه آخرو زد:
_یادم رفت بگم، این تهدیداتم بی اثر نبود!
و در حالی که میخندید از دسترسم خارج شد…

 

چند دقیقه بعد از رفتن عماد، از اتاق زدم بیرون و رفتم کنار دو قلوهام که خواب بودن و ارغوان هواشون و داشت.
کنار بچه ها رو زمین نشستم و با لبخند زل زدم بهشون، یه ذره بودن!
کوچولو و ظریف، طوری که میترسیدم حتی واسه طولانی مدت بغلشون کنم!

ارغوان با دیدن ذوق زدگیم با خنده گفت:
_آدم نگاهشون میکنه خونش به جوش میاد!
زیر لب ‘اوهومی’ گفتم:
_دخترای منن دیگه!

با یه کمی مکث جواب داد:
_اسماشون چیشد تا کی باید بچه صداشون کنیم؟
سرم و گرفتم بالا و خیره به ارغوان جواب دادم:
_عماد میگه ترانه و ترنم، اما من تیدا و ترانه رو بیشتر دوست دارم!

چشمکی زد:
_قشنگه!
حرفی نزدم و خمیازه کشون به مبل پشتم تکیه دادم که آوا از جلو آشپزخونه گفت:
_چیه بالاسر بچه ها دارید پچ پچ میکنید؟

کف دستام و به نشونه معذرت خواهی مطابق هندی ها به هم چسبوندم:
_پوزش!
لبخند مسخره ای زد:
_خواهش!

و با خنده ادامه داد:
_هوی خانم، شام امشبتم درست کردم دیگه حالت خوب شده از فردا همه چی پای خودته ها!
نیش خندی زدم:
_نه دیگه، ارغوان هنوز هیچ کاری نکرده از فردا نوبت ارغوانه!

ارغوان با لب و لوچه آویزون گفت:
_والا من هیچی بلد نیستم درست کنم، اونورم که بودم همش از بیرون غذا میگرفتم! عماد میدونه!

و منتظر به عمادی که حالا مثل بچه آدم کنار رامین نشسته بود چشم دوخت که عماد سری به نشونه تایید تکون داد:
_آره، جز کیک درست کردن که اونم خودم یادش دادم و درس خوندن دیگه هیچی بارش نیست‌!

همه خندیدیم جز ارغوان که سعی در توجیه داشت و البته کسی هم گوش نمیداد و در نتیجه حرفاش نا نفهوم بود که از رو زمین بلند شد و گفت:
_اصلا با همتون قهرم!
و بعدش هم چپید تو اتاق‌!

 

شب شده بود و بعد از خوردن شام دور هم نشسته بودیم و مادر بزرگا نفری یه دونه نوه گرفته بودن و بغل و با ذوق سرشاری باهاشون بازی میکردن که مامان نسرین گفت:
_یه چند وقت بگذره ببینم، چشماشون کشیده به خانواده ما و قهوه ایه، یا کشیده به شما!

خودم و واسش لوس کردم و از جایی که کنارش نشسته بودم گفتم:
_جفتشونم چشم زمردی میشن، درست عین مامانشون‌!
زیر چشمی نگاهم کرد:
_یعنی میخوای بگی چشمای پسر من زشته؟

سنگین و دلربا پلک زدم:
_نه خیلیم خوبه، فقط چشمای من زیادی خوشگله!
بابا بهزاد با خنده گفت:
_عروس چه زبونی میریزی واسه مادرشوهرت!

و همه رو به خنده انداخت که این بار بابا سهراب گفت:
_راستی چیشد بابا جون واسه نوه هام اسم انتخاب کردین؟

زیر لب ‘بله’ ای گفتم ولی قبل از اینکه بخوام حرفم و کامل کنم آوا شیرین بازیش گل کرد و گفت:
_به نظرم اسم یکیشون و بزارید خدا داده اسم اونیکیم بذارید خواست خدا!

و تا مرز غش کردن خندید!
نامرد بااینکه میدونست من تازه یه کم جلو باباها رو باز کردم و دیگه مثل چند روز پیش خجالت نمیکشم، داشت جلو همه حالم و میگرفت و از اون بدتر ارغوانی بود که خنده هاش هیچ طوره بند نمیومد!

نمیدونستم بهشون چه جوابی باید بدم و همین باعث شده بود تا با نگاه سردی جفتشون و زیر نظر بگیرم که عماد با صدای بلندی گفت:
_این اسما واسه خودت و خانواده محترم آوا جون! ما اسم بچه هارو انتخاب کردیم!

این بار آوا حرفی نزد اما ارغوان زیر زیری جواب عماد و داد:
_باشه ولی فقط اسمایی که آوا گفت مناسب بچه هایین که ناخواسته و قبل عروسی دنیا میان!
و با ولوم آرومی خندید!

 

مسخره بازیای ارغوان و آوا تمومی نداشت و چشم غره رفتن مامانا هم بی تاثیر بود که بابا بهزاد گفت:
_اسمایی که انتخاب کردید و بگو بابا جون
با اشاره به بچه تو بغل مامان نسرین گفتم:
_تیدا
و بعد نگاهم و دوختم به اونیکی فرشته کوچولوم و ادامه دادم:
_ترانه!

و بابا جواب داد:
_مبارکه!
و امشبمون به همین روال سر شد!
آخر شب بود و کنار بچه ها رو تخت دراز کشیده بودم و از جایی که بقیه بیرون مشغول بودن و فعلا نخوابیده بودن، تنها بودم که عماد اومد تو اتاق و با لذت نگاهمون کرد:

_چقدر بهت میاد!
نفس عمیقی کشیدم:
_مادر بودن؟
ابرویی بالا انداخت:
_بچه داری و این چیزا!

و خندید که جواب دادم:
_الان خیلی کوچولوعن، دلم نمیاد بسپارمشون به توی دست و پا چلفتی، یه چندوقت دیگه قراره تمام و کمال پدری کنی براشون!

همچنان میخندید:
_به جون یلدا یه طوری بچه داری بهت میاد که اصلا کاش سه تا بود!

نگاه طلبکارانم و بهش دوختم:
_وایسا اینایی که زاییدیم و بزرگ کنیم بعد به فکر سه تا باش!

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

  1. با اینکه از پارت 25 شروع کردم ولی خیلی لذت بردم ممنون از نویسنده و ادمین گل
    فقط یه سوال چند وقت به چند وقت پارت میزاری؟؟؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا