رمان دیانه

پارت 4 رمان دیانه

5
(3)

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۹]
#پارت_56

توانایى بلند شدن نداشتم. صورتم گزگز مى کرد و بغض راه گلومو بسته بود.

بهارک به شدت گریه مى کرد. با فریاد احمدرضا لحظه اى با ترس چشم هام و بستم.

-پاشو جمع کن این بچه رو صداى گریه اش داره رو اعصابم میره.

خم شدم و بهارک گریان رو از روى زمین برداشتم. هق هق کنان چسبید به گردنم. دلم براش سوخت.

با گام هاى نامنظم سمت پله ها رفتم و به سختى پله ها رو بالا رفتم.

همین که وارد اتاق شدم اشک هام روى گونه هام جارى شدن. روى تخت دراز کشیدم و بهارک و روى شکمم گذاشتم.

سرش رو روى سینه ام گذاشت. دستم و لاى موهاى کم پشتش بردم و آروم شروع به خوندن لالایى کردم.

کم کم نفس هاى بهارک منظم شد و فهمیدم که خوابش برده. روى تختش گذاشتمش و از جام بلند شدم.

با دیدن آینه سمتش رفتم. رو به روش ایستادم. نگاهى به جاى دستش که قرمز شده بود انداختم. کمى درد مى کرد.

دلم مى خواست از اتاق بیرون نرم و ساعت ها گریه کنم اما باید مى رفتم و شامش رو آماده مى کردم.

آبى به دست و صورتم زدم. روسریم رو جلوتر کشیدم و با ترس از اتاق بیرون اومدم. هر قدمى که بر مى داشتم قلبم از ترس بالا و پایین مى شد.

سرم و کمى خم کردم تا ببینم داره چیکار مى کنه که داشت تى وى مى دید.

بدون هیچ سر و صدایى وارد آشپزخونه شدم و میز شام رو چیدم. از آشپزخونه بیرون اومدم.

دو دل بودم چطور صداش کنم. ازش مى ترسیدم. چشم هام رو بستم و سریع گفتم:

-آقا شام آماده است!

و چشم هام رو باز کردم. نیم نگاهى بهم انداخت و از روى مبل بلند شد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۹]
#پارت_57

اومد سمت آشپزخونه. ترسیده قدمى به عقب برداشتم که پوزخندى زد گفت:

-با شما زن ها باید اینطورى برخورد کرد تا حساب کار دستتون بیاد. حالام از جلو چشم هام برو تا اشتهامو کور نکردى!

بدون هیچ حرفى از آشپزخونه بیرون اومدم و تا خوردن شامش توى سالن نشستم.

همین که از آشپزخونه بیرون اومد سمت آشپزخونه رفتم.

میز و جمع کردم. ظرف ها رو شستم و از آشپزخونه بیرون اومدم. نگاهى تو سالن انداختم، نبود.

لامپ ها رو خاموش کردم و آباژور کنار مبل رو روشن گذاشتم.

اومدم از لاى مبل رد بشم که پام گیر کرد تو پاچه ى شلوار دامنیم و خوردم زمین. درد بدى پیچید توى پام.

عصبى نشستم و به زمین کوبیدم. با صداى آقاى قاتل سر بلند کردم.

تو تاریک روشن سالن کنار پله ها ایستاده بود و سیگار بزرگى توى دستش بود.

گوشه ى لبش از پوزخندى که زد کج شد گفت:

-تو که لباس پوشیدن بلد نیستى بهتره لخت راه برى دختر بچه ى دست و پا چلفتى!

و پشت بهم کرد از پله ها بالا رفت. عصبى دهن کجى کردم. “مردک قاتل دیوونه”.

پاچه هاى شلوارم و بالا گرفتم و لنگان لنگان از پله ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

بهارک آروم خوابیده بود. با دیدن بهارک یاد چند ساعت پیش افتادم و آه پر دردى کشیدم.

روسریم و از سرم درآوردم و روى تخت دراز کشیدم. به پهلو شدم و دستامو زیر سرم گذاشتم. چشم هامو بستم و از خستگى زیاد زود خوابم برد.

صبح با صداى بهارک چشم باز کردم. بچه ى سحرخیزى بود. مثل هر روز لباساشو عوض کردم و دست و صورتش رو شستم.

روسریم رو سرم کردم و سمت آشپزخونه رفتم. صبحانه ى بهارک رو دادم.

چاى دم کردم. دوباره بوى چاى تازه دم کل آشپزخونه و نشیمن رو برداشت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۹]
#پارت_58

پرده ها رو کنار زدم. نور آفتاب تابید توى سالن.

پنجره ى قدى سالن رو که رو به حیاط بود باز کردم. نسیم خنکى پیچید توى سالن.

لبخندى از روى لذت زدم. میز صبحانه رو چیدم. بهارک و برداشتم و تو ماشین مخصوصش که گوشه ى حیاط بود گذاشتم.

آب و باز کردم و به گل ها و درخت ها آب دادم.

سر آب و بالا گرفتم و آب مثل فواره تو هوا پخش شد. باعث شد کمى خیس بشم اما برام لذت بخش بود.

نگاهم به پنجره ى یکى از اتاق هاى طبقه ى بالا افتاد. احساس کردم از پشت پنجره داره حیاط و نگاه مى کنه.

بهارک با ذوق دست میزد. شیر آب و بستم. خم شدم و گونه اش رو محکم بوسیدم.

-بریم تو تا بابات هیولا نشده!

و با بهارک وارد سالن شدم. سمت آشپزخونه رفتم.

تازه پشت میز نشسته بود و حوله ى کوچک و سفیدى دور گردنش بود. نیم نگاهى به من و بهارک انداخت. گفت:

-با لباساى خیس راه نرو، کف خونه کثیف میشه.

-خیلى خیس نیست.

حرفى نزد. براش چاى ریختم و روى میز گذاشتم.

لیوان چاى رو برداشت و جلوى صورتش گرفت. حس کردم عطر چاى رو نفس کشید.

با پیچیدن عطر هل و دارچین دلم خواست یه لیوان بزرگ چاى بردارم و روى میز توى حیاط بشینم اما مى ترسیدم دوباره بخواد دعوا کنه.

پس صبر کردم تا بره. صبحانه اش رو خورد گفت:

-لباسامو اتو کن.

-بله الان.

-صبر کن.

سؤالى نگاهش کردم. لحظه اى روى صورتم خیره شد گفت:

-حواست و جمع کن نسوزونى. روى تخت گذاشتم.

-بله آقا.

-مى تونى برى.

از آشپزخونه بیرون اومدم و سمت پله ها رفتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۹]
#پارت_59

براى اولین بار بود که وارد اتاقش مى شدم. با کنجکاوى نگاهى به اطراف انداختم.

یه اتاق بزرگ با کف پوش قهوه اى و یه تخت بزرگ دو نفره وسط اتاق. یه صندلى گهواره اى و یه پوست پلنگ وسط اتاق پهن بود.

تمام وسایل اتاق سفید مشکى بود. مثل صفحه ى شطرنج.

سر بلند کردم اما با دیدن عکس رو به روى تخت یکه اى خوردم.

عکس زن جوانى روى صفحه ى دارت که کلى تیر خورده بود!

لحظه اى ترس برم داشت. چشم هاش نه به رنگ چشمهاى بهارک بود نه آقاى قاتل.

حدس زدم بهار باشه. اتاق حس بدى رو بهم القاء مى کرد.

لباسا رو از روى تخت چنگ زدم و بدون اینکه توجهى به بقیه ى وسایلاى اتاق بندازم سریع از اتاق بیرون اومدم.

قلبم محکم و تپنده میزد.

نفسم رو آسوده بیرون دادم و سمت اتاق خودم رفتم. با دقت لباسا رو اتو زدم.

مراقب بودم تا نسوزه که باز آتو دستش بدم. اتوى لباسها تمام شد.

از اتاق بیرون اومدم که از پله ها بالا اومد. گوشیش دستش بود. با دیدنم اخمى کرد گفت:

-الو امیر حافظ قرار بود این دختر دهاتى رو عوض کنى… این تیپش بدتر شده که بهتر نشده!
هیس امیر حافظ، من امشب مهمون دارم. اگر این بخواد با این سر و وضع از مهموناى من پذیرایى کنه آبروى منو برده.
من نمیدونم چیکار مى خواى بکنى، الان دیرم شده باید برم … باشه تا شب این وضع و نبینم. خداحافظ.

و گوشى رو قطع کرد. زیر لب گفت:

-همتون دیوونه این.

نیم نگاهى بهم انداخت و رفت سمت اتاقش.

-لباسام و بیار.

-بله.

لباس هاى اتو شده رو برداشتم و سمت اتاقش رفتم. در اتاقش نیمه باز بود. مردد پشت در بودم که گفت:

-زیر لفظى مى خواى؟ بیار دیگه!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۰]
#پارت_60

در و هول دادم و وارد اتاق شدم. با دیدن بالا تنه ى برهنه اش سریع چشم هام رو بستم. با صداى لرزونى گفتم:

-لباس هاتون رو کجا بذارم؟

-بذارشون روى تخت. ببینم با چشم بسته مى تونى؟

سرم و پایین انداختم و چشم هام رو باز کردم. حالا فقط نگاهم به صندلهاى پاش بود.

لباس ها رو روى تخت گذاشتم که سرم به عقب کشیده شد.
ترسیدم و جیغ خفه اى کشیدم.

صداش کنار گوشم بلند شد.

-حتماً عکس روبروى تخت و دیدى … اینکه اون شخص کیه به تو مربوط نیست اما اینکه حواستو جمع کنى و مثل اون نشى بهت مربوطه.

-بله آقا، من که کارى به کار شما ندارم!

-آفرین… حالام گمشو از اتاق بیرون.

سریع از اتاق بیرون اومدم. به دیوار تکیه دادم. قلبم هنوز میزد. دستم و روى قلبم گذاشتم.

آخر با این مرد دیوونه میشم. بى بى کجایی دلم برات تنگ شده حتى براى غرغر کردن هات.

از دیوار فاصله گرفتم و از پله ها پایین اومدم.

گربه ى سفید کنار بهارک نشسته بود. سرى براى این دختر طفل معصوم تکون دادم.

بعد از چند دقیقه آماده از پله ها پایین اومد. بوى عطرش پیچید توى سالن. نه گرم بود نه سرد، یه بوى خاص.

-همه جا رو مرتب مى کنى … لباس درست حسابى مى پوشى. واى به حالت شب جلوى مهمون هاى من از خودت دست و پا چلفتى بازى دربیارى. نیازى نیست غذا درست کنى، از رستوران خودم میارم.

و از سالن بیرون رفت. با صداى ماشین حس کردم از قفس آزاد شدم.

چرخى دور خودم زدم و به سمت آشپزخونه رفتم. میز و جمع کردم.

یه چاى لیوانى خوش عطر براى خودم ریختم و همراه بهارک به حیاط رفتم.

درخت هاى بلند باعث شده بود تا توى حیاط سایبون درست بشه.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۱]
#پارت_61

روى صندلى نشستم و پاهامو روى میز دراز کردم. با لذت شروع به خوردن چاى کردم که صداى زنگ آیفون بلند شد.

ترسیدم و چاى پرید تو گلوم. یعنى کى مى تونست باشه؟

وارد سالن شدم و از آیفون نگاهى به بیرون انداختم. با دیدن امیر حافظ لبخندى زدم و در و باز کردم.

دوباره به حیاط برگشتم. امیر حافظ وارد حیاط شد.

لپ بهارک و کشید. نیم نگاهى به چاى نیم خورده ام انداخت و سرش چرخید و روى خودم ثابت موند.

یه نگاه کلى بهم انداخت و سرى تکون داد گفت:

-چطورى؟ اینا چیه پوشیدى؟

-سلام.

رو به روم قرار گرفت.

-سلام. این چه طرزه لبا….

اما حرفش و ادامه نداد و دستش و زیر چونه ام گذاشت.

دست گرمش که به چونه ام خورد چیزى ته دلم تکون خورد.

اومدم فاصله بگیرم که چونه ام رو سفت چسبید و صورتم رو اینور اونور کرد گفت:

-چرا روى گونه ات کبوده؟

-حتماً خوردم زمین حواسم نبوده.

مشکوک نگاهم کرد و سرى تکون داد.

-حالا براى چى کتک خوردى؟

-گفتم که، خوردم زمین.

-آره منم منظورم همون زمینه … چرا خوردى؟

متعجب سر بلند کردم.

-چیزى نخوردم!

لبخندى روى لبهاش نشست و نوک دماغم رو کشید.

-الحق که خنگى دیانه.

بعد اخمى کرد.

-این چه وضع لباس پوشیدنه؟ دوباره که مثل قبل شدى! با کمى تفاوت.

-خوب چکار کنم؟

بهارک و بغل زد و گفت:

-تا تو از اون چاى خوش عطرات بیارى من بهت میگم چیکار کنى.

و وارد سالن شد. سمت آشپزخونه رفتم. چاى ریختم و یه قندون پولکى کنارش گذاشتم.

از آشپزخونه بیرون اومدم. امیر حافظ در حال بازى با بهارک بود.

با دیدن خنده ى بلند بهارک لبخندى روى لبم نشست.

سینى رو روى میز گذاشتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۱]
#پارت_62

بهارک و روى زمین گذاشت گفت:

-واقعاً آدم اینطورى لباس مى پوشه؟

روى مبل دست به سینه نشستم.

-پس چطورى مى پوشن؟

-یعنى من باید همه چیز و بهت یاد بدم؟ … صبر کن چاییم رو بخورم.

-خاله خوبه؟

-اونم خوبه، سلام مى رسونه.

-سلامت باشه.

توى سکوت به چاى خوردن امیر حافظ نگاه کردم. سر بلند کرد گفت:

-قابل پسند واقع شدیم؟

-هااا؟؟ یعنى چى؟!

سرى تکون داد.

-هیچى، تو نگاه کن. پاشو ببینم.

از روى مبل بلند شدم. نگاهى به سر تا پام انداخت.

-ببین چى ست کرده!! بریم بالا اتاقت.

همراه امیر حافظ سمت پله هاى طبقه بالا رفتیم. وارد اتاق شد و سمت کمد رفت و بازش کرد. نگاهى به لباسهاى توى کمد انداخت.

یه شومیز سورمه اى با شلوار مشکى از توى کمد برداشت و انداخت روى تخت.

یه جفت صندل اسپرت مشکى که گل کوچک سورمه اى کنارش داشت گذاشت کنار لباس ها.

-بهتره روسرى هم سرت کنى. دوستاى احمدرضا آدم هاى درستى نیستن.

و روسرى براق آبرنگ که رنگ هاى تیره توش کار شده بود روى تخت گذاشت.

اینم از لباسهات. یاد بگیر چطور ست مى کنى. تا من با بهارک بازى مى کنم تو هم کارها تو بکن، دوش بگیر و لباس ها رو بپوش تا توى تنت ببینم.

-باشه ممنون.

-نیاز به تشکر نیست. توام گفتم مثل خواهر خودمى.

و از اتاق بیرون رفت. رفتم سمت لباس ها. واقعاً خوب ست کرده بود.

لحظه اى قلبم به وجد اومد از اینهمه مهربونى و خوبى امیر حافظ.

از اتاق بیرون اومدم. کلى کار داشتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۱]
#پارت_63

روسریم رو محکم دور گردنم گره زدم. امیر حافظ با بهارک رفته بودن حیاط.

هیچ وقت سمت پشت ساختمون نرفتم. مى ترسیدم احمدرضا اونجا زنش رو به قتل رسونده باشه.

دوباره ترس نشست توى دلم از وجود این مرد سنگدل.

از سالن شروع کردم و تمام سالن رو جارو برقى کشیدم و کفش رو تى کشیدم.

پنجره ها رو گردگیرى کردم. پیانو رو تمیز کردم. اون گربه ى سفید تپل هم تو حیاط بود.

سمت آشپزخونه رفتم و اونجا رو هم تمیز کردم. باید براى نهار چیزى درست مى کردم. کمى فکر کردم.

گوشت بیرون گذاشتم و تصمیم گرفتم کباب تابه اى درست کنم.

شروع به درست کردن غذا کردم و میز و چیدم. دوغ نعنائى روى میز گذاشتم.

اومدم از آشپزخونه برم بیرون صداشون کنم که صداى امیر حافظ اومد.

-به به مى بینم همه جا برق افتاده و بوى چیزاى خوب خوب میاد!

با دیدن میز ابرویى بالا داد گفت:

-هرچى تو تیپ زدن ناشیانه عمل مى کنى اما کدبانوئى.

لبخندى از این تعریفش زدم که ادامه داد.

-اما براى یه زن فقط خونه تمیز کردن و آشپز خوب بودن مهم نیست، اون وقت با یه کلفت فرقى نمى کنه! زن باید طناز باشه و خوش پوش.

-دارى میگى زن، اما من ….

اخمى کرد.

-تو چى؟ زن نیستى؟ دل ندارى؟ حس ندارى؟ دوست ندارى تا وارد جائى بشى بدرخشى؟
منظورم از درخشش رو هم اشتباه برداشت نکن! اینکه بخواى تمام زنانگیت رو براى جلب توجه مردها به نمایش بذارى نه، اما باید سعى کنى تا همیشه بهترین باشى.
کاش یکم از خصلت هاى اون زن تو وجودت بود. گاهى فکر مى کنم شاید اصلاً اون تو رو به دنیا نیاورده باشه!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۱]
#پارت_64

با این حرف یاد مادرى افتادم که هیچ وقت نبود.

وقتى به سن بلوغ رسیدم و با دیدن اولین پریودیم انقدر ترسیدم که تا چند روز گوش هام شنوائیشون رو از دست داده بودن.

بى بى چقدر باهام حرف زد و از اینکه همه ى دخترها اینطورى میشن و ترس نداره تا کمى آروم شدم.

-کجا غرق شدى؟

-ها؟ هیچى. بیا نهار بخور سرد شد.

بهارک و روى صندلى مخصوصش گذاشتم. امیر حافظ دستهاش رو شست و پشت میز نشست. هر دو توى سکوت غذامون رو خوردیم.

امیر حافظ رفت سالن. میز و جمع کردم و دستى به آشپزخونه کشیدم.

بهارک و باید حموم مى کردم. از آشپزخونه بیرون اومدم.

امیر حافظ جلوى تى وى نشسته بود. با دیدن ما سرى بلند کرد.

-بهارک و حموم می برم.

-باشه، منم کمى اینجا چرت مى زنم.

سرى تکون دادم. وارد حموم شدم و وان کوچیک رو پر از آب کردم. لباس هاى بهارک و درآوردم. گذاشتمش تو وان کفى.

با ذوق شروع به بازى با اردک پلاستیکیش کرد.

کنارش روى زمین نشستم و آروم آروم شروع به شستنش کردم.
وقتى خیالم راحت شد که تمیز شده حوله اش رو دورش پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.

رو تخت خوابوندمش و روغن به تنش زدم. انگار خسته شده بود.

لباس کوتاه عروسکیش که دامنش تا زیر باسنش میومد تنش کردم. پمپرزش کردم.

گل سر کوچیکى روى موهاى کم پشتش زدم. پاپوشاى عروسکیش رو هم پاش کردم.

موزیکال بالاى تختش رو روشن کردم و سمت حموم رفتم.

لباسامو درآوردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۲]
#پارت_65

قبل از حموم کردن لباسهام رو شستم. بدنم رو تمیز شستم.

وقتى کارم تموم شد دوش گرفتم. حوله رو برداشتم و خوب خشک کردم.

لباس زیرها رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. بهارک خواب بود. مجبور بودم موهاى خیسم رو سشوار بکشم.

سشوار رو به برق زدم و موهاى بلندم رو که تا زیر باسنم مى رسید سشوار گرفتم در حدى که نم موهام گرفته بشه.

لباساى روى تخت رو پوشیدم. شلوارم جذب و تا بالاى قوزک پام بود.

کمى احساس معذب بودن مى کردم. اما شومیز خیلى تنگ نبود.

روبه روى آینه ایستادم. با دیدن تیپ جدیدم لحظه اى از اینهمه تغییر تعجب کردم. باورم نمى شد لباسها انقدر بهم بیان.

محو خودم بودم که در اتاق باز شد و قامت امیر حافظ تو چهارچوب در نمایان.

با دیدن امیر حافظ هول کردم چون روسرى سرم نبود. امیر حافظ نگاهش همه اش تا پاهام مى اومد و دوباره بالا مى اومد. با تعجب گفت:

-موهاى خودته؟!

تازه یادم اومد رویرى سرم نیست. سمت تخت رفتم تا روسریم رو بردارم که وارد اتاق شد و پشت سرم قرار گرفت.

تکه اى از موهامو توى دستش گرفت گفت:

-چقدر نرمه … چقدر مشکیه … بچرخ ببینم تا کجاته؟

نمیدونستم یه مو میتونه انقدر براش جذابیت داشته باشه.

آروم چرخیدم و رو به روش قرار گرفتم. لبخند مهربونى روى لبهاش بود که گفت:

-چقدر این لباسا بهت میان! باید یه فکرى به حال گونه ات بکنم.

-چرا؟

آروم نوک دماغم رو کشید.

-چون جاى دست آقا غوله پیداس. بیا بشین روى صندلى ببینم.

رفتم و روى صندلى رو به روى آیینه دراور نشستم. امیر حافظ کنارم ایستاد. تحسین هنوز توى چشمهاش بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۲]
#پارت_66

نگاهى روى میز انداخت گفت:

-اول کرم مرطوب کننده.

کمى مرطوب کننده به صورتم زد. دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو کمى بالا آورد.

پنکیک رو برداشت و به صورتم زد.

-نگاه کن چطورى آرایشت مى کنم تا یاد بگیرى گاهى براى دل خوشى خودت انجام بدى.

و چشمکى زد. لبخندى زدم. امیر حافظ ریمل رو برداشت گفت:

-حالا نوبت ریمله.

و کمى ریمل به مژه هام زد.

خب خب …. رسیدیم به رژ لب.

و مداد لب و برداشت و آروم روى لبم کشید.

دست گرمش که به لبهام مى خورد حالم یه جورى مى شد. نمیدونستم چرا اینطورى میشم!

کمى عقب رفت و نگاهى به چهره ام انداخت.

-عالى شدى.

اومدم لبخند بزنم که فلش گوشیش روشن شد. متعجب نگاهش کردم که گفت:

-حیف بود عکس نگیرم.

نگاهم چرخید و روى دختر حالا که با دختر چند ساعت پیش کلى فرق کرده بود افتاد.

امیر حافظ پشت سرم قرار گرفت و از توى آیینه نگاهم کرد گفت:

-مى بینى چقدر تغییر کردى؟

سرى تکون دادم.

-از این به بعد باید همیشه اینطورى باشى.

و موهامو جمع کرد و با کلیپس بالاى سرم بست.

فاصله مون انقدر کم بود که اگر کسى ما رو مى دید فکر مى کرد امیر حافظ من و بغل کرده.

از این فکر جهش خون رو روى گونه هام احساس کردم و از فکرى که کردم خجالت کشیدم و گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

صداى امیر حافظ از فاصله ى کمى از کنار گوشم بلند شد.

-حرفم و پس مى گیرم … تو در عین سادگى جذابم هستى خیلى!

و روسرى رو روى سرم انداخت و مدل قشنگى گره زد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۲]
#پارت_67

-حالا شدى یه دختر کوچولوى ملوس.

واقعاً قشنگ شده بودم. دیگه از اون شلختگى خبرى نبود. امیر حافظ نگاهى به ساعت انداخت.

-دیگه چیزى تا اومدن آقا غوله نمونده!

خنده ام گرفت از این لقبى که براش گذاشته بود.

-برو خانم موشه به بقیه کارهات برس.

-باشه.

و از اتاق بیرون اومدم. سمت آشپزخونه رفتم.

چاى گذاشتم. میوه ها رو چیدم. شربت رو آماده کردم. با صداى در سالن دلشوره گرفتم.

صداى احوالپرسى احمدرضا و امیر حافظ مى اومد.

امیر حافظ گفت:

-مهمونات کى میان؟

-تا یه ساعت دیگه. اون کجاست؟

-اگه منظورت دیانه است تو آشپزخونه.

-تنها جایی که به دردش میخوره همونجاست. موندم مرجان این و بیمارستان به دنیا آورده یا تو آشپزخونه!!
فقط به درد بشور بساب مى خوره. تا دوش بگیرم بگو برام چاى بیاره.

نفسم رو پر درد بیرون دادم.

از اینکه همه اش در حال مقایسه شدن با زنى بودم که هیچ مهر مادرى نداشت حرصم مى گرفت اما بعضى وقتا وسوسه مى شدم تا ببینمش.

با ورود امیر حافظ به آشپزخونه سر بلند کردم که گفت:

-صداشو شنیدى؟

-آره. الان چائى آماده مى کنم.

امیر حافظ حرفى نزد و از آشپزخونه بیرون رفت. دو تا فنجون روى سینى نقره گذاشتم و قندون قند همراه پولکى رو هم کنارش جا دادم.

دو تا چائى خوش رنگ ریختم. از آشپزخونه بیرون اومدم که احمدرضا هم از پله ها پایین اومد.

نگاه گذرائى بهم انداخت گفت:

-امیر حافظ خدمتکار جدید آوردى؟

و از پله ها پایین اومد.

سرم و پایین انداختم و سینى رو روى میز گذاشتم که امیر حافظ گفت:

-بهت گفته بودم تغییر کنه نمى شناسیش … این دیانه است.

با این حرف امیر حافظ سر بلند کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۲]
#پارت_68

شوکه شدن آقاى قاتل رو دیدم. اومد جلو و نگاه دقیقى بهم انداخت. سرى تکون داد گفت:

-این واقعاً همون دختر دهاتیه؟!

امیر حافظ سرى تکون داد گفت:

-آره همونه.

فنجون چاییش رو برداشت که احمدرضا رو به روى امیر حافظ نشست گفت:

-خدا خیرت بده؛ الان قابل تحمل تر شده. حداقل با دیدنش کفاره نمیدم!

-فکر نمى کنى دیگه سنى ازت گذشته؟ از تو بعیده بخواى راجب دخترى اینجورى حرف بزنى که اگه اون موقع ازدواج کرده بودى شاید الان دخترت بود.

احمدرضا اخمى کرد گفت:

حالا که خدا رو شکر کلفت این خونه است نه دخترم. توأم بهتره دایه ى عزیز تر از مادر نشى.

-چرا دست روش بلند کردى؟

احمدرضا عصبى فنجون و روى میز کوبید گفت:

-حد خودتو حفظ کن امیر حافظ. به تو ربطى نداره من تو این خونه دارم چیکار مى کنم … حالام وظیفه ات رو انجام دادى، مى تونى برى!

امیر حافظ بلند شد گفت:

-تو دارى عقده هایى که مرجان سرت آورد و سر دخترش خالى مى کنى.

-گفتم برو بیرون امیر حافظ.

امیر حافظ عصبى سمت در سالن رفت و در و محکم به هم کوبید.

با رفتن امیر حافظ ترس برم داشت. از جاش بلند شد اومد سمتم و رو به روم قرار گرفت گفت:

-تو آدم نمیشى از اینکه پیش امیر حافظ خودتو مظلوم نشون بدى … که چى بشه، ها؟
نکنه مثل اون مادرت مى خواى با این کارات به جایى برسى؟ اما این تو بمیرى از اون تو بمیرى ها نیست، فهمیدى؟
واى به حالت کلمه اى از این خونه حرف بیرون بره!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۲]
#پارت_69

ترسیده سرى تکون دادم و با صداى لرزونى گفتم:

-اما من بهش چیزى نگفتم.

پوزخند تمسخر آمیزى زد گفت:

-بهتره براى من مظلوم نمائى نکنى! من تو رو مى شناسم، تو از خون همون زنى.

با صداى زنگ آیفون گفت:

-بهتره برى به کارات برسى.

و سمت آیفون رفت. قلبم هنوز از ترس مثل قلب گنجشک مى زد.

در برابر این مرد واقعاً ضعیف بودم. با دادى که زد به خودم اومدم.

-وایستادى به چى نگاه مى کنى؟

-هیچى … هیچى …

و پا تند کردم سمت آشپزخونه. لیوان هاى پایه بلند رو روى سینى چیدم.

صداى بگو بخند از توى سالن مى اومد. با استرس گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

از رویارویى با دوستاى احمدرضا مى ترسیدم اما باید مى رفتم. شربت بهار نارنج رو توى لیوان هاى پایه بلند ریختم.

نفسم رو سنگین بیرون دادم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

زیرچشمى نگاهى به سالن انداختم. دو تا زن و دو تا مرد بودن. سمتشون رفتم.

با اشاره ى احمدرضا سینى رو رو به روى مردى که تقریباً هم سن احمدرضا بود گرفتم. بى توجه لیوانى برداشت.

مرد کناریش پسر جوانى بود که نگاهى به سر تا پام انداخت. از نگاهش مورمورم شد. حس خوبى به نگاهش نداشتم.

هر دو زن روى یک مبل نشسته بودن. با دیدن لباسهاى بازشون که تمام بالا تنه شون پیدا بود از خجالت سرم و پایین انداختم.

یکى شون با عشوه گفت:

-احمدرضا، خدمتکار جدیده؟

احمدرضا سرى تکون داد گفت:

-آره به درد آشپزخونه مى خوره. شادى که کار بلد نبود.

مردى که همسن احمدرضا بود گفت:

-اما تو که از سرویس دهیش راضى بودى!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۲]
#پارت_70

احمدرضا قهقهه اى زد گفت:

-آره خدائى کاربلد بود.

متعجب نگاهشون کردم که منظورشون چیه؟

احمدرضا اخمى کرد گفت:

-مى تونى برى.

-بله.

دوباره یکى از اون خانما گفت:

-حالا اینو از کجا آوردى؟

-از یه ده کوره، بدبخت خانواده نداشت گفتم بیارم بهارک و جمع کنه.

نگاه ترحم آمیزى بهم انداختن. جو سالن خیلى بد بود. آدم هایى که دنیام با دنیاشون فرسنگ ها فاصله داشت.

سمت پله ها رفتم تا به بهارک سر بزنم.

وارد اتاق شدم. بهارک بیدار شده بود. با دیدنش لبخندى زدم و بغلش کردم. از پله ها پایین اومدم.

همون دختره گفت:

-احمدرضا دخترت چه ناز شده! بیارش اینجا.

سؤالى نگاهى به احمدرضا انداختم که سرى تکون داد.

بهارک و بى میل سمت همون دختر بردم. از بغلم گرفتش که بهارک لب برچید. احمدرضا گفت:

-نینا بده خدمتکار، الان گریه مى کنه!

حالا فهمیدم اسمش چیه؛ نینا. نینا مثل بچه ها لب ورچید.

-نه، بذار بمونه.

کناریش پشت چشمى نازک کرد گفت:

-نینا حوصله گریه بچه رو ندارما !!

نینا اخمى کرد و در جوابش گفت:

-ترلان تو حوصله ى چى رو دارى؟

مرد جوونه گفت:

-پارتى و مشروب.

و خنده اى کرد. ترلان پشت چشمى براش اومد گفت:

-نه که خودت بدت میاد آقا برزو؟

نگاهم هى بینشون در گردش بود که احمدرضا گفت:

-برو میز شام رو بچین.

سرم و پایین انداختم.

-بله.

برزو گفت:

-چه خدمتکار حرف گوش کنى! اگه یه دونه از اینا پیدا کردى بفرست سمت خونه ى من …
اصلاً بیا خود همینو بده. قیافشم بد نیست! حداقل خوبیش اینه قیافه ى خودشه نه صد تا عمل!!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۳]
#پارت_71

احمدرضا گفت:

-ولى نظر من اینه این دختراى دهاتى فقط براى کلفتى به درد مى خورن نه ناز بلدن و نه کار دیگه اى!

دیگه نایستادم تا آقاى قاتل به توهیناش ادامه بده. هرچى سلیقه داشتم به خرج دادم و میز شام رو چیدم.

نگاهى به میز مجلل روبروم انداختم. همه چیز براى پذیرایى آماده بود.

-آقا میز و چیدم.

احمدرضا بلند شد.

-بریم شام.

و بقیه هم دنبال احمدرضا بلند شدن. نینا بهارک و داد دستم. برزو نگاه خیره اى به سر تا پام انداخت و رفت سمت میز.

بهارک و تو بغلم فشردم و سمت آشپزخونه رفتم.

گذاشتمش روى صندلى مخصوصش. لپشو کشیدم.

-دخى ناناز خودم چطوره؟ لب غنچه کن.

و بهارک لباشو غنچه کرد. دلم ضعف رفت از اینهمه شیرینیش. محکم بوسیدمش و غذاشو بهش دادم.

شروع کردم به غذاى خودم که برزو تو چهارچوب در نمایان شد.

سریع از جام بلند شدم.

-چیزى مى خواین؟

وارد آشپزخونه شد گفت:

-مى خوام یه نخ سیگار بکشم.

رفتم سمت کابینت.

-الان براتون زیر سیگارى میارم.

سرى تکون داد. از تو کابینت زیرسیگارى رو برداشتم و گرفتم سمتش. زیرسیگارى رو گرفت.

خواستم دستم و پس بکشم که مچ دستم رو گرفت. از ترس قلبم خالى شد.

با نگاه ترسونم نگاهش کردم که لبخندى زد. به نظرم زشت ترین لبخند دنیا بود. تن صداش و پایین آورد گفت:

-حدسم درست بود … تا حالا کسى حتى دستت رو هم لمس نکرده!

با صداى لرزونى گفتم:

-میشه دستم و ول کنى؟

اخمى کرد.

-اوخى، ترسیدى؟ نترس باید عادت کنى.

و سرش و جلو آورد انقدر که قد یه بند انگشت با صورتم فاصله داشت. گفت:

-دوست دارى با من باشى؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۳]
#پارت_72

دستم و کشیدم.

-آقا لطفا دستم و ول کن.

-اى جوونم خجالت مى کشى؟ خجالت نداره … بهت قول میدم بد نگذره.

و چشمکى زد. ترسیده نگاهى به در آشپزخونه انداختم. دستم و ول کرد گفت:

-فعلاً میرم اما تا آخر شب اینجام.

و از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش نفسم رو سنگین بیرون دادم. حس مى کردم دست کثیفش هنوز روى مچ دستمه.

دستم و زیر آب گرفتم. با صداى احمدرضا ترسیده به عقب برگشتم. اخمى کرد گفت:

-چته؟ جن که ندیدى اینطورى مى ترسى! برو میز شام و جمع کن و از تو بار بهترین مشروب و بیار.

ابروهام پرید بالا که گفت:

-اَه، توى احمق که نمیدونى مشروب چیه! برو میز و جمع کن تا خودم اونا رو بیارم.

بله.

و اومدم از کنارش رد بشم که بازوم رو محکم کشید. از این کارش ترسیدم. سر بلند کردم که گفت:

-فکر کنم اون سیلى که زدم ساخته و حساب کار دستت اومده … آفرین، آفرین حالام برو.

و بازومو با ضرب ول کرد. دستى به بازوم کشیدم. این مرد عجیب خشن بود.

میز شام و جمع کردم. احمدرضا پیش دوست هاش رفته بود.

ظرف ها رو تو ماشین گذاشتم. ظرف میوه رو با لیوان هاى پایه بلند به سمت سالن بردم. ترلان گفت:

-احمدرضا تا گرم نشدى باید پیانو بزنى بعدش میزنى.

احمدرضا بلند شد و سمت پیانوى سفید گوشه ى سالن رفت. گربه ى سفید پرید روى مبل که ترلان برش داشت و دستش و لاى موهاى سفید گربه سوق داد.

احمدرضا پشت پیانو نشست.

گوشه ى سالن بهارک و بغل کرده نشستم که صداى دلنواز پیانو بلند شد.

واقعاً جذاب مى نواخت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۳]
#پارت_73

بهارک با صدای باباش ذوق کرد و با شادی کودکانه اى شروع به دست زدن کرد.

آهی کشیدم و نگاهم و به پیانوى سفید جلوی روم دوختم.

همه سکوت کرده بودن و جام های پایه بلندی که رنگ محتوای آلبالویی باعث میشد فکر کنی شربت آلبالو اما اینطور نبود تو دستهاشون بود.

با تموم شدن موسیقی بی کلام که احمد رضا نواخت همه دست زدن و برزو گفت:

_به افتخار احمد رضا یه پیک بزنیم.

احمد رضا اشاره کرد تا براشون بریزم. بهارک رو روی فرش گذاشتم از جام بلندشدم و سمتشون رفتم.

برای همه شراب ریختم. به برزو که رسیدم یاد چند ساعت پیش توی آشپز خونه افتادم و ترسیدم. نگاه خیره اش رو روی خودم حس کردم.

هول کردم و نمیدونم چیشد که محتوای جام ریخت روی پیرهن سفید مردونه اش! ازجاش بلند شد که خورد بهم.

چون ناگهانی بود از پشت رو هوا معلق شدم و باقی مونده ى اون شیشه ای البالوی رنگ ریخت روی خودم.

جیغی کشیدم که از پشت دستی وسط کتفم قرار گرفت و مانع افتادنم شد.

چشم هامو محکم روی هم فشار دادم تا بوی گند اون محتوای خوش رنگ باعث نشه هرچی خوردم و بالا بیارم.

صدای عصبی احمد رضا کنار گوشم رعشه به تنم انداخت.

_دوباره خرابکاری؛ باز کن چشمات و نمردی!

و فشاری به کمرم آورد تا سرجام وایستم. اومدم چشمام و باز کنم همه زدن زیر خنده وبا تمسخر گفتن:

_احمد رضا در طول روز چند بار خرابکاری میکنه؟

احمد رضا سری تکون داد. خجالت زده سرم و پایین انداختم. تمام لباس هام کثیف شده بودن.

برزو نگاهی کوتاهی به من کرد. رو به احمد رضا گفت:

_یه پیرهن به من میدی؟

احمد رضا نگاهی به من کرد و گفت:

_با برزو برو اتاقم یکی از پیراهنم و بهش بده…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۳]
#پارت_74

با این حرفش رعشه افتاد تو تنم. ترسیده نگاهش کردم و سریع گفتم:

-ببخشید آقا بهارک گریه میکنه.

احمدرضا اخم وحشتناکى کرد. نینا گفت:

-برزو ولش کن، این وقت شب کى مى بینه؟ برو خونه عوض کن. دیروقته، بریم.

نفسم رو آسوده بیرون دادم که احمدرضا گفت:

-کجا؟ تازه سر شبه.

ترلان با عشوه گفت:

-نه عزیزم یه شب دیگه براى شب نشینى میایم.

برزو نگاهى بهم انداخت. معنى نگاهش رو نفهمیدم اما هرچى بود چیز خوبى توى نگاهش نبود.

مهمون ها با احمدرضا خداحافظى کردن و رفتن.

سریع بهارک خواب رو برداشتم و به سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتم. میدونستم از اینکه از حرفش سرپیچى کردم چقدر عصبیه.

بهارک و تو تختش گذاشتم. کمرم و صاف کردم که در با ضرب باز شد.

ترسیده دستم و روى قلبم گذاشتم. وارد اتاق شد. عصبى گفت:

-تو دختره ى دهاتى کارت به جایى رسیده که جلوى مهمون هاى من جرأت مى کنى رو حرفم حرف بزنى؟ فکر کردى لباسات عوض بشه اصالتتم عوض میشه؟

زبونم بند اومده بود. قلبم سنگین به سینه ام مى کوبید. دستش که رفت سمت کمربندش رنگم پرید.

تا حالا کتک نخورده بودم و اولین سیلى رو از دست خودش خورده بودم.

ترسیده عقب عقب رفتم. کمربندش و کشید و یه دور دور دستش چرخوند. با صداى لرزونى گفتم:

-آقا …

نذاشت ادامه بدم و دستش و به معنى سکوت روى بینیش گذاشت.

با صدایى که حالا احساس مى کردم خشن تر و بم تر شده گفت:

-هرچى اون مادرت یاغى بود تو باید حرف گوش کن باشى.

و دستش رفت بالا …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۳]
#پارت_75

ترسیده دستم و بالا آوردم تا ضربه ى کمربند به صورتم نخوره. با نشستن سگک کمربند روى مچ دستم نفسم رفت و جیغ خفه اى کشیدم.

-اینو زدم تا بدونى تو کى هستى و از کجا اومدى.

و ضربه ى بعدی رو محکم تر زد. ضربات پشت سر هم بود.

ضرب هاى اولش درد داشت اما رفته رفته بدنم بى حس شد و گوشه ى اتاق مچاله شدم.

فقط صداى نفس هاى تند و ضربات کمربند توى سکوت اتاق مى پیچید.

با بسته شدن در اتاق بى حال کف اتاق ولو شدم. گونه ى سمت راستم مى سوخت و دست هام گزگز مى کرد.

شورى خون رو گوشه ى لبم حس کردم. نگاهم به کف اتاق بود.

اشک چشم هام رو تار کرده بود. پلکى زدم و قطره ى گرمى از گوشه ى چشم روى سرامیک سرد اتاق افتاد.

میدونستم اگه بهش مى گفتم دوستت بهم نظر داره باور نمى کرد.

کم کم چشم هام بسته شد و دیگه چیزى نفهمیدم.

با حس سوزش دستم چشم هامو آروم باز کردم. نور خورد تو چشم. چشم هامو بستم و باز کردم.

گیج نگاهى به اطرافم انداختم. توى اتاق خودم بودم. با نشستن دستى روى دستم نگاهم رو از سقف گرفتم.

نگاهم به نگاه اشک آلود خاله افتاد.

وقتى دید دارم نگاهش مى کنم خم شد و پیشونیم رو بوسید. لب هام خشک شده بود و سوزش تو گلوم حس مى کردم.

با صداى خشدار و ضعیفى گفتم:

-شما براى چى اومدین؟

-الهى خاله فدات بشه، چرا این بلا سرت اومده؟

پوزخند تلخى زدم که گوشه ى لبم سوخت. لب زدم:

-چون سرپیچى کردم از حرف آقا.

خاله عصبى شد.

-اما اون حق نداشت این بلا رو سرت بیاره. برم امیر على رو بگم بیاد سرمت رو باز کنه.

حرفى نزدم و خاله از اتاق بیرون رفت.

بعد از چند دقیقه همراه امیر على وارد اتاق شدن. امیر على با دیدنم گفت:

-از جنگ برگشتى؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا