پارت 4 جلد دوم اسطوره
همان دستهایی که اثر گاز دندانهایش تمام پوست و گوشتش را کبود کرده بود…!
-شاید بهتر باشه بریم خونشون…اونجور که تو تعریف می کردی پدر و مادرش هم کم نذاشتن…موافقی؟
موافق نبودم…دیاکو برادرم بود..جانم بود…اما نمی خواستم به شاداب نزدیک شود…نمی خواستم بیشتر از این عذابش دهد.
-خوبه…!
خندید.
-فکر می کردم عوض شدی…ولی هنوزم جوابات یه کلمه ایه…!
دستهای قلاب شده ام را زیر سرم گذاشتم و گفتم:
-چرا نگفتی دایی و نشمین هم میان؟
چرخید و به پهلو خوابید.
-می خواستیم سورپرایزت کنیم..!
فکر کنم اینبار پوزخندم را دید…!
-یعنی به نظرت دیدن دایی اینا اینقدر هیجان انگیزه واسه من؟
ضربه ای به بازویم زد و گفت:
-دیدن اونا نه…اما شنیدن خبر نامزدی من چرا…!
تا کنون دنیا دو بار بر سرم آوار شده بود…ایندفعه بار سوم بود…!
شاداب:
-قربون اون شکل ماهت برم الهی…دورت بگردم…عزیزم…بیا یه کم از این غذا بخور…ببین سوپ ورمیشل درست کردم واست…یه کم بخور که این لرز از جونت بیرون بره…هنوز دستات یخه…اصلاً حموم گرمه…برو یه دوش بگیر…حالت جا میاد…!
من یاد گرفته بودم…یاد گرفته بودم که خدا را فقط به خاطر داشته هایم شکر کنم و چشم روی نداشته هایم ببندم…شکر کردم..به خاطر داشتن تبسم…دوستی که حتی دلخوری اش را به رویم نمی آورد…دوستی که به جای من اشک می ریخت و غصه می خورد…دوستی که تنها پناه روزهای دلتنگی ام بود.دستم را بالا آوردم و روی صورتش کشیدم.
-منو بخشیدی تبسم؟
دستش را روی دستم گذاشت:
-چیو ببخشم؟چرا اینجوری حرف می زنی؟داری حلال خواهی می کنی؟می خوای خودت رو بکشی؟
خندیدم..از همان ها که وقتی کارت از گریه می گذرد..بر لبت می نشیند!
-نه دیوونه…خودکشی چیه؟مگه خلم؟
خیسی اشک را از صورتش گرفت و گفت:
-چه می دونم..وقتی با اون حال و روز دیدمت فکر کردم مردی…
سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-نه بابا…من پوستم کلفته..فقط خیلی سردم شده بود..از آزادی تا اینجا پیاده اومدم.
موهایم را نوازش کرد.
-یعنی واقعاً خوبی؟
نمی دانم چه بودم..خوب یا بد..نمی دانستم…!در نوعی خلا و بی حسی شنا می کردم.
-آره..خوبم…چون می دونم همونطور که من حق دارم دوستش داشته باشم اونم حق داره منو نخواد…!
چکیدن های اشک تبسم را احساس می کردم.
-بسکه بی لیاقته خاک بر سر…!
سرم را بلند کردم و انگشتم را روی لبش گذاشتم.
-هیش…نگو…دیاکو لیاقت بهترینها رو داره…بهترین زن…بهترین زندگی…تو فقط یه جنبه از زندگیش رو می بینی…ولی من از همه چیش خبر دارم…حقشه با کسی که خودش انتخاب می کنه و خودش می خواد…زندگی کنه…فقط من می دونم امثال دیاکو چقدر تو این دنیا کمه…من می دونم چقدر این دنیا بهش بدهکاره…من می دونم سهمش از خوشبختی چقدر بیشتر از منه…حالا تنها کاری که می تونم بکنم اینه که باشه…وجودش یه نعمته..یه وزنه واسه خیلیا…من به همین بودنش دلخوشم…بسمه..بیشترش رو می خوام چیکار؟اون موقع که مرده بود…فکر می کردم مرده..حاضر بودم هرچی دارم و ندارم رو بدم تا اون برگرده…واسه منی که اون روزا رو تحمل کردم و دووم آوردم…اینا دیگه چیزی نیست…دیگه می دونم که نمی میرم..می دونم که بالاخره حالم خوب میشه..!
با انگشت اشکهای غلتان روی صورتم را پاک کرد:
-ولی اون حق نداشت با تو این کار رو بکنه…اون که می دونست تو دوستش داری…اون که می دونست چقدر مدیونته…
سرم را به شدت تکان دادم:
-عیبی نداره…می دونی چه روزایی رو پشت سر گذاشته؟می دونی با چه دردی کنار اومده؟می دونی چه چیزای رو دیده و تحمل کرده؟اگه حالا کسی هست که بتونه آرومش کنه…بذار آروم شه..بذار یه کمم روی قشنگ زندگی رو ببینه…
درد داشت گفتن این حرفها..درد داشت…سرم را توی سینه تبسم فرو بردم.
-حق داره منو نخواد..من که چیزی از مردا نمی دونم..چیزی از شوهرداری و خونه داری و بچه داری بلد نیستم…من چطور می تونم بهش آرامش بدم در حالکه هنوز دست چپ و راستم رو از هم تشخیص نمی دم؟منم جای اون بودم با دختری مثل شاداب ازدواج نمی کردم..شاداب چه هنری داره به جز گریه کردن؟چی بلده به جز نالیدن؟شاداب چی داره واسه خواستن؟چی داره؟
تبسم محکم در آغوشم گرفت…صدایش دورگه شده بود.
-باشه شاداب…باشه عزیزم…هرچی تو بگی…اینجوری با خودت نکن…اینجوری نکن…تو نمی دونی…تا حالا افشین صدبار بهم گفته که با شاداب بودن لیاقت می خواد..دیاکو هرچقدرم خوب..هرچقدرم پاک..هرچقدرم همه چی تموم…بازم واسه تو کمه…کسی که بتونه از این همه مهربونی…از این ذات مثل شیشه راحت بگذره..کسی که قدر همچین گوهری رو ندونه..واسه تو کمه..!
هق زدم…این حرفها مرهمم نمی شد…نمی شد…!
-اما به قول خودت می گذره..به قول خودت تموم میشه…اگه دور این دو تا برادر رو خط بکشی همه چی درست میشه…دیگه بسه هرچی اشک به خاطر این دو نفر ریختی..بسه هر چی غصه این دو نفر رو خوردی…ببین..حتی یه زنگم نمی زنن بپرسن مردی یا زنده ای…!
پاهایم را توی شکمم جمع کردم و گفتم:
-کاش می شد چند روز برم یه جایی که کسی نباشه…کاش می شد برم تبسم…دیگه تهران رو دوست ندارم..دانشگاه رو دوست ندارم…شرکت رو دوست ندارم…کاش می شد برم…اگه به خاطر مامان اینا نبود انتقالی می گرفتم..می رفتم یه شهرستان دور..جایی که دست هیچ کس بهم نرسه…کاش می شد.
خم شد و موهایم را بوسید.
-شاید بشه یه کاریش کرد..سه چهار روز با هم می ریم رودهن…خونه مامان بزرگم…هیچ کی نیست…فقط من و تو و مامان بزرگ…خوبه؟ می خوای؟
می خواستم…بیشتر از هرچیزی در این دنیا…دیگر نگران ناهار و شام و تنهایی و مریضی کسی نبودم…دیگر بار مسئولیتی روی دوشم سنگینی نمی کرد…فقط خودم بود و خودم…باید می رفتم…مهم نبود کجا…مهم نبود که برگشتنی در کار باشد یا نه…چون می دانستم
این نبض زندگی بی وقفه می زند
فرقی نمی کند با من..بدون من…!
دانیار:
صدای باز و بسته شدن در بالکن را شنیدم و از سرفه های خشن..به حضور دایی پی بردم.بی اختیار خودم را جمع و جور کردم و پک محکمی به سیگار تازه روشن شده زدم و دورش انداختم.
-راحت باش پسر جون…هوای تهران خیلی آلوده تر از سیگار توئه…!
دستانم را زیر بغلم فرو بردم..چرا این هوا گرم نمی شد؟ گفتم:
-بهتره برین داخل..خیلی سرده…!
لبه های کتش را بالا داد و ماسکش را روی دهانش زد.
-خب؟چی باعث شده که توی این هوای سرد بیای بیرون؟
باد سردی هم می وزید…!
-سیگار..!
نگاه گوشه چشمی اش مثل خودم بود.
-سیگار؟یا اون چیزی که از وقت اومدن ما مثل خوره به جونت افتاده؟
انگار رک گویی اش هم مثل خودم بود.
-هر دوش…!
سرش را تکان داد.
-اون خوره رابطه دیاکو و نشمین نیست؟
تیزی و ذهن خوانی اش هم مثل خودم بود.
-اصل قضیه این نیست…اما بی ارتباط هم نیست!
-کمکی از دست من برمیاد؟
نگاهش کردم.وجودش مثل آهنربا مغناطیس داشت.
-نه…!
او هم نگاهم کرد…چشمانش هم مثل خودم بود…سرد و سخت.
-اگه اشکالی تو این ازدواج می بینی بگو..!
نگاه مستقیمش حرف زدن را سخت می کرد.هوای یخ زده را به ریه هایم فرستادم و گفتم:
-به نظرتون چطوری با دیاکو حرف بزنم که عصبی نشه؟
ماسکش را برداشت…پوزخند روی لبش هم مثل خودم بود.
-یعنی اینقدر کار سختیه؟حرف زدن بدون دعوا؟
موهای آشفته ام را چنگ زدم و گفتم:
-اگه سخت نبود از شما نمی پرسیدم.
دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:
-دیاکو بیست روزه که مرخص شده…هنوزم خوب نیست…اگه قبول کردیم ریسک اومدنش به ایران رو بپذیریم فقط به خاطر این بود که اعصابش آروم باشه…یعنی عصبی شدن واسش از تحت نظر نبودن خطرناک تره.پس اگه چیزی هست که فکر می کنی اذیتش می کنه بهش نگو..!
دقیقاً نمی دانستم باید چه کسی را به خاطر این شرایط لعنت کنم.
-پس چیکار کنم؟
همان چشمان سرد و سخت..هوشیاری تمام عالم را در خود داشتند.
-یعنی اینقدر مهمه؟
چشمم را باز و بسته کردم.
-مهمه…!
-یعنی مهم تر از سلامتیش؟
نه…اما شاداب…!
-نه…!
-اگه الان باهاش حرف بزنی تغییری توی شرایط پیش میاد؟اون مشکلی که هست حل میشه؟
فکر کردم…اگر می گفتم تغییری در رابطه شاداب و دیاکو پیش می آمد؟
-نه..حل نمیشه…!
چشمش را تنگ کرد.
-خب پس گفتنش چه ارزشی داره؟
شکمم را به نرده های حصار تکیه دادم و خم شدم و خیابان را نگاه کردم.
-وجدانم آروم می گیره.
سکوت کرد.آنقدر طولانی که فکر کردم رفته..سرم را برگرداندم و دیدم که متفکرانه به صورتم زل زده…ماسکش را روی صورتش گذاشت..شانه ام را فشرد و گفت:
-پس بگو…اگه وجدانت ناراحته،یعنی خیلی مهمه…! وجدان چیزی نیست که بشه راحت ازش گذشت…
اینبار من متفکرانه نگاهش کردم…چقدر این مرد عجیب بود…وجدان حتی بالاتر از زندگی یک آدم..!نباید می پرسیدم..اما پرسیدم..!
-اگه این بحث رابطه مستقیم با آینده نشمین داشته باشه چی؟
خندید…دستش را از روی شانه ام برداشت..ماسکش را زد و گفت:
-همیشه خیر در آن چیزی ست که پیش می آید…!
نمی توانستم چشم از جاذبه نگاهش بگیرم…چند بار سرفه زد و گفت:
-بیا داخل…با ذات الریه گرفتن حال وجدانت خوب نمیشه…!
راست می گفت..سکوت و خودخوری هرگز به اندازه این چند کلمه حرف زدن حالم را خوب و دلم را مطمئن نکرده بود.
در اتاق را بستم و شماره شاداب را گرفتم..دیر وقت بود و هنوز خبری از او نداشتم.کلافه بودم چون امشب اس ام اس نداده بود که “توی سرما سیگار نکشین” اس ام اس نداده بود که:” رادیاتورها رو چک کردین؟” اسم اس نداده بود که” شام خوردین؟” اس ام اس نداده بود که ” پنجره رو باز نذارین”…اس ام اس نداده بود و این فقدان اس ام اس هایش…!
با دومین بوق صدای شاکی اما آهسته تبسم توی گوشی پیچید:
-بلــــــه؟
اه…حوصله این یکی را اصلا نداشتم.
-گوشی رو بده به شاداب.
-گربه سلامتون رو خورده یا ادبتون رو؟
روی تخت نشستم و گفتم:
-واسه حرف زدن با تو زنگ نزدم که سلامت کنم.گوشی رو بده به شاداب…
-شاداب خوابه…!
-بیدارش کن!
-نمی کنم…!
اوف…!صدایش کمی بالا رفت.
-چی می خواین از جونش؟چرا دست از سرش برنمی دارین.
قطعاً یک روز این دختر را تا حد مرگ کتک می زدم و زبانش را کوتاه می کردم.
-به تو ربطی نداره…کاری رو که گفتم بکن…!
-گفتم خوابه…به زور آرامبخش خوابوندیمش…یه ساعت خواب رو هم باید زهرش کنین؟
به جای گردن او، رو تختی را فشار دادم.
-منم گفتم بیدارش کن…تو کاری هم که به تو مربوط نیست سرک نکش..یالا…
جیغهای خفه اش اعصابم را خراش می داد.
-بیدار نمی کنم…می خوای چیکار کنی مثلاً؟
خدایا..صبر…
-مثلاً همین الان بلند میشم میام دم خونتون..دوست داری؟
ههه بلندی گفت:
-خونه ما رو بلد نیستی..!
عجب رویی داشت.
-می خوای امتحان کنی؟
کمی مکث کرد و گفت:
-تهدید نکن…در حال حاضر آرامش شاداب از همه چی واسم مهم تره.
صدای خواب آلودی از آنطرف خط گفت:
-کیه تبسم؟
تبسم هول شد و گفت:
-هیچ کس…مزاحمه…!
و قطع کرد…با کلافگی دوباره شماره را گرفتم..کسی جواب نداد..سه باره گرفتم…!
-سلام..!
قلبم آرام گرفت…با آن صدای آرام..آن متانت همیشگی..!
-سلام…خوبی؟
-بله.ممنون.شما خوبین؟چیزی شده که اینوقت شب تماس گرفتین؟
چیزی شده بود؟نه..فقط..اس ام اس نداده بود..!
-قرار بود وقتی رسیدی بهم خبر بدی.
صدای غرغر تبسم را شنیدم…عصبی شدم.
-شاداب برو یه جایی که قدقد این دختره رو نشنوم.
چند لحظه چیزی نگفت و بعد زوزه باد توی گوشی پیچید:
-بفرمایین.
-تو حیاطی؟
-آره…!
گفتن این حرف برای خودم هم عجیب بود.
-چیزی تنت هست؟سرما نخوری.
انگار برای او هم عجیب بود.چون تنها گفت.
-آره.
توی حرف زدن کم آورده بودم…نمی دانستم چه باید بگویم…فقط می خواستم صدایش را بشنوم.
-خب؟چرا خبر ندادی؟
-ببخشید…یادم رفت.
باورم نمی شد…شاداب یادش نمی رفت…!
-فردا میام دنبالت…می ریم یه جایی می شینیم و حرف می زنیم..خوبه؟
آه کشید.
-نه نیازی نیست…ممنون..!
-نگفتم که تشکر کنی..باید حرف بزنیم…
-آقا دانیار…
صدایش شکست.
-خواهش می کنم بذارین تنها باشم.
پیشانی ام را به تاج تخت زدم.
-باور کنین حالم خوبه…خیلی وقته که با این قضیه کنار اومدم..فقط خستم…می خوام چند روز با خودم خلوت کنم.
چند روز؟؟؟
-شایدم یه مسافرت برم…امتحان پس فردا رو که بدم می رم…حالم بهترم میشه…
می خواست برود؟؟؟
-از هیچ کس هم دلخور نیستم…اصلاً مگه میشه دلخور باشم؟قهرم نیستم…اصلا قهر کردن رو بلد نیستم…! باشه؟
می خواست برود؟چند روز؟
-کجا می ری؟
-رودهن…
-چند روز؟
-سه چهار روز.
ناخنم را روی لحاف مشکی و طوسی کشیدم.
-باشه…تو پس فردا می خوای بری…من فردا می خوام ببینمت..!
صدایش بغض داشت.
-اما من نمی خوام ببینمتون…!
عصبانی شدم.
-چرا؟گناه من چیه این وسط؟چون برادر دیاکوام؟
خودم از این عکس العمل بی سابقه جا خوردم…از این حس بدی که از رفتنش داشتم..از این غمی که “مرا نخواستنش” در دلم نشانده بود…!
احساس کردم گریه می کند.
-نه…مشکل شما نیستین…دلم دیدن هیچ کس رو نمی خواد.
صدای تبسم آمد:
-شاداب…بیا تو..الان یخ می زنی.
دندانهایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
-باشه…فعلا برو بخواب…فردا حرف می زنیم…!
نفسش را فوت کرد و گفت:
-خداحافظ.
موبایلم را روی دهانم گذاشتم…حالم بدجوری گرفته بود…دراز کشیدم…گوشی را روی نقطه ای از تخت پرت کردم و کف دستانم را روی چشمانم گذاشتم.
-بیداری؟
دیاکو بود.
-آره.
-فکر کردم داری تلفنی حرف می زنی.
وقتش بود.
-آره با شاداب…
-با شاداب؟پس اونقدرا هم خارج از دسترس نیست.
دستم را برداشتم و گفتم:
-واسه کسی که بخواد پیداش کنه…نه!
نشست.
-پس مشکل منم…درسته؟از من دلخوره؟
سلامتی دیاکو یک طرف…غرور شاداب از طرف دیگر قشر خاکستری مخم را به تفکر واداشت…!
-دلخور نیست…فقط دیگه نمی خواد باهات در تماس باشه.
اخم کرد.
-به خاطر نشمین؟
پس می دانست.گردنم را مالیدم.
-نه…اون که از نامزدیت خبر نداره.فقط فهمیده که به درد همدیگه نمی خورین.
ابروهایش را بالا برد و گفت:
-واقعاً؟چطور یه دفعه ای به این نتیجه رسید؟
بالش را پشت کمرم هل دادم و نشستم.
-همونطور که تو یه دفعه ای به نتیجه رسیدی که نشمین واست مناسبه.
لبخند زد:
-به نظر میاد اونی که دلخوره تویی.واقعاً در مورد شاداب منو مقصر می دونی؟
مقصر؟نه..نبود…اما شاداب…!
-نه…عاشقی که به زور نیست…به دله…!
باز لبخند زد.
-عاشقی؟فکر می کنی من عاشق نشمینم؟اشتباه می کنی…چون نیستم..هرچی دنبال اون حس تندی که به کیمیا داشتم می گردم…پیداش نمی کنم…انگار دوران اون احساسهای شدید و داغ واسه من گذشته…! اما اینو می دونم که دختر خوبیه..دست پرورده داییه…مثل خودمون بدختی و آوارگی کشیده و به راحتی به اینجا نرسیده.فرهنگ منو می فهمه و درک می کنه…همه شرایط منو پذیرفت…بیماریم رو…تعصباتم رو…اعتقاداتم رو…!نجیبه..بچه دوسته..خانواده دوسته…دلسوزه..! دایی پیشنهاد داد…منم قبول کردم.نه به خاطر رودروایسی و این چیزا…واسه اینکه احساس نیاز می کردم…نیاز به یه خانه و کاشانه نرم بعد از اینهمه آوارگی…نیاز به یه همدم بعد از اینهمه بی همدمی…نیاز به یه همسر بعد از اینهمه تنهایی…نشمین دختر مهربونیه…بی شیله پیله و ساده…کنارش آرومم…حس خوبی بهم می ده…و اینا واسه مردی تو شرایط من مهمترین ملاکه واسه ازدواج.یه محرمیت ساده خوندیم و اومدیم که جشن عقد رو اینجا بگیریم…می خواستم عقدم تو کشور خودم و کنار برادرم باشه.فکر نمی کردم اینقدر تلخ برخورد کنی.
پوفی کردم و جواب ندادم.
-شاداب هم…خودت می دونی که همیشه واسم عزیز بوده…خیلی خیلی عزیز…اما حسم نسبت به اون هیچ وقت فراتر از حس یه برادر به خواهرش نرفت…حس کمی نیست..خیلی قویه…اما خواهر برادریه…شرمم می شد بخوام حتی به ازدواج باهاش فکر کنم…می دونم که اونم بعد از چند سال…وقتی یه کم بزرگتر بشه با تجربه تر بشه می فهمه که اون آدم ایده آلی که دنبالشه من نبودم…! چیزی که شاداب رو به سمت من کشوند خلا پدرش بود…خلا مردی که حمایتش کنه…خلا مردی که بتونه بهش تکیه کنه…احساس شاداب از کمبوداش ناشی می شد اما اونقدر به رویاهاش بال و پر داد که …! باور کن..به شرافتم قسم…تو بزرگ شدن این بادکنک توخالی..من هیچ نقشی نداشتم…از وقتی احساسش رو فهمیدم از هر فرصتی استفاده کردم تا بدون رنجوندنش اشتباهش رو گوشزد کنم.مستقیم و غیر مستقیم…باور کن دانیار…این اتفاق تقصیر من نیست…!
می دانستم…دیاکو را بهتر از هرکسی می شناختم…اما شاداب…!
دستم را توی موهایم فرو بردم و گفتم:
-باشه…می دونم اون علاقه ای به دیدنت نداره…اما اگه دیدیش…لطفاً مثل یه آدم بزرگ باهاش حرف بزن و واسش توضیح بده…!تو دوتا گوش واسه شنیدن شاداب،بهش بدهکاری!
لبخند گرمی زد و دستش را به معنای اطاعت روی چشمش گذاشت.
شاداب:
-25/. هم نمی گیرم…خیلی افتضاح دادم.
تبسم درحالیکه تند تند جزوه را ورق می زد گفت:
-منکه فکر کنم یه چیزیم به استاد بدهکار شدم.
از بی خوابی و گریه های دیشب سرم گیج می رفت و تهوع داشتم.
-حالا این به جهنم..امتحان فردا رو بگو…نصف نمره پایان ترمه…چه خاکی تو سرم بریزم؟
تبسم نچ نچی کرد و گفت:
-وای..اینم اشتباه جواب دادم…شاداب این لامصب شکست عشقی بود یا مسهل؟ ببین چجوری شکممون رو روون کرد…تو عمرم اینجوری چیز نکرده بودم…همشم وسط ورقه امتحان بی مروت…!
در هر شرایطی تبسم می توانست خنده بر لبم بیاورد.
-من شکست عشقی خوردم…تو چته؟
-من چمه؟دیشب تا صبح داشتم واسه افشین نقشه می کشیدم…به جان خودم دست از پا خطا کنه از ترموستات و کاربورات و انژکتور ناامیدش می کنم..منکه مثه تو نیستم،هرکی هر بلایی سرم بیاره فقط زر بزنم…!مستقیم وارد عمل میشم…خاک بر سریش رو نشونه می گیرم تا دیگه غلط اضافه نکنه.
یاد دمپایی که برای دانیار پرت کرده بود افتادم.
-آره..مثل اون بلایی که سر دانیار آوردی.
صورتش را به علامت چندش جمع کرد و گفت:
-ایش…خاک بر سرِ خاک بر سری اون…بی ادب بی شخصیت..میگه پرتابت سه امتیازی نبود…ترموستاتش رو گُل فرض کرده…ایش..ازش متنفرم…!
یاد دانیار حالم را گرفت.دیشب در اوج عصبانیت از یک پسربچه دو ساله هم مظلومانه تر گفته بود”گناه من چیه این وسط؟”
-خبر مرگشم..عین میرغضب منتظرته…شاداب چرا اینا رو شوت نمی کنی برن گم شن؟
به سرعت مسیر نگاه تبسم را دنبال کردم و گفتم:
-کوش؟
دستش را دراز کرد و گفت:
-اوناها..مگه اون ماشین سیاهه مال اون نیست؟با اون رنگ مزخرفش..آدم یاد نعش کش می افته…!
راست می گفت..دانیار بود…فراموش کرده بودم که برنامه لحظه به لحظه زنگی ام را می داند.
-بهش گفته بودم نیاها..!
تبسم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-اگه با این لحنی که الان داری به من می گی بهش گفتی که از صدتا حرف خاک بر سری بدتر بوده گاگول…!
حواسم پرت بود.
-چجوری گفتم مگه؟
ضربه ای که با هر دوستش بر سرم کوفت برق از چشمم پراند.
-امممم…واقعاً تو ثابت کردی انسان زاده خر است نه میمون…! گمشو از جلوی چشمام..دیگه نبینمت.
به افشین که از دور می آمد اشاره دادم و گفتم:
-کیس تو هم داره تشریف میاره…برو و اینقدر به من گیر نده.
چشمانش را گرد کرد و گفت:
-منظورت چیه “کیس تو هم”..از کی تا حالا این خاویاره کیس تو شده؟ها؟
با کلافگی گفتم:
-وای..چی می گی تبسم؟دیوونم کردی.برو دیگه.افشین منتظره.
دستم را کشید.
-تو هم بیا بریم…ولش کن این روانی رو…آخرش یه روز زنجیر پاره می کنه و یه بلایی سرت میاره ها..ببین کی گفتم.
ابروهایم را در هم گره زدم.این طرز صحبت را در مورد دانیار نمی پسندم.
-گناه داره..تا اینجا اومده..بذار برم ببینم چی می گه…از اونطرفم می رم خونه خودمون..شب زنگ می زنم واسه رودهن هماهنگ کنیم..خب؟فعلا…
دیگر اجازه حرف زدن به او ندادم..دانیار از انتظار بیزار بود.سریع عرض خیابان را طی کردم و سوار شدم و گفتم:
-سلام…!
-سلام…!
عزرائیل را با داس و چشمان آتشبارش در مقابل خودم دیدم…نفسم قبل از قلبم رفت…یعنی مرگ اینقدر وحشتناک بود؟
اگر جرات داشتم…اگر نمی ترسیدم…در ماشین را باز می کردم و خودم را بیرون می انداختم..من طاقتش را نداشتم.
-احوال شاداب خانوم بی معرفت.
حتی جرات نداشتم سرم را بچرخانم و صاحب صدا را ببینم…به تاب آوردن قلب بیچاره ام امید نداشتم.
-خوبی؟
ماشین دانیار بود..به سوراخ سمبه اش وارد بودم..شیشه را پایین زدم و کمی صندلی را خواباندم تا بتوانم نفس بکشم.
-شاداب؟حرف نمی زنی؟قهری؟
آب دهانم را قورت دادم..اینطور که نمی شد…اینقدر ضایع…اینقدر تابلو.
-ممنون.شما خوبین؟
خندید…تمام وجودم تیر کشید…در دل التماس کردم نخند…نخند…تو را به جان دانیارت مرا از این بیچاره تر نکن..!
-فکر کردم قهری.
مثل رباط سرم را چرخاندم…گردنم مثل رباط روغن نخورده…صدا داد…وای…خدا…خودش بود…
-قهر چرا؟فکر کردم آقا دانیاره..شوکه شدم.
صدایم مثل دختر جن زده فیلم جنگیر شده بود.
-دانیار می خواست بیاد..اما من آدرس گرفتم و خدمت رسیدم.اشکالی که نداره؟
مسخره می کرد..نه؟؟.آری..مسخره می کرد..!
-خواهش می کنم.
خواهش می کنم؟درجواب این سوال باید این را می گفتم؟درست گفتم یا گند زدم؟
-خب..چه خبر؟تعریف کن خانوم بی وفا..!
اینبار با احتیاط بیشتری سرم را چرخاندم و نگاهش کردم…موهای کنار شقیقه اش سفید شده بودند..اما لبخند لعنتی اش..همان بود…!انگار تازه قلبم موقعیت را درک کرد…از شوک در آمد و به جای یک در میان زدن…وحشی شد.مقنعه ام را روی سینه ام کشیدم…شاید که این پارچه نازک صدای بلند طپشم را کم کند.
-خبری نیست…مثل همیشه…
-وقت داری یه چیزی بخوریم و یه کم حرف بزنیم.
می دانستم مال من نیست..می دانستم مال من نمی شود…اما نتوانستم این دلخوشی کوچک را از خودم بگیرم.
-بله..!
امروز اگر بخواهم برگردم و آن رستوران را پیدا کنم…بی شک نمی توانم…!هیچ چیزش یادم نیست…هیچ چیز…نه مکانش..نه اسمش..نه دکوراسیونش…نه حتی غذایی که خوردم…از آن روز فقط دو چشم خندان قهوه ای را به یاد دارم و موهایی که برای به سپیدی نشستنشان غصه می خوردم.
-مامانت چطوره؟بابات؟شادی؟
چرا حرف می زد؟وقتی اینطور مستقیم نگاهم می کرد..من لذت دید زدنش ا از دست می دادم.
-همه خوبن.سلام می رسونن.
تازه یادم افتاد حالش را نپرسیدم..خوش آمد نگفتم.
-راستی…شما خوبین؟دیگه مشکلی نداری؟
خندید…خدایا می خواهی بکشی بکش…چرا شکنجه می کنی؟
-از احوال پرسی های شما…!
حق داشت..داشت؟نه نداشت..!
-همیشه حالتون رو از آقا دانیار می پرسیدم.
دستش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
-از دانیار؟چرا اون؟
چه می گفتم؟
-شاداب؟
آخ لعنت به این الف اسمم که اینطور خاص از گلوی او بیرون می آمد.
-همش درگیر درس و امتحانم..ببخشید دیگه.
نگاهش ناباوری را فریاد می زد…خدا نمی کشی؟
-تو دروغ می گی…اما من واقعا حالت رو می پرسیدم…هربار که دانیار زنگ می زد.
می پرسید؟حال مرا؟دانیار نگفته بود..هرگز.
-می خواستم ازت تشکر کنم…اما تا همین بیست روز پیش بستری بودم…نمی دونم می دونی یا نه..استفاده از موبایل تو بیمارستانای امریکا ممنوعه…به خاطر اختلال در عملکرد دستگاهاشون…منم نه گوشی داشتم..نه شماره ای که بتونم باهات تماس بگیرم…جدای از این حالمم زیاد مساعد نبود و بیشتر می خوابیدم.واسه همینم دیر شد…
چقدر نفس کشیدن راحت شد…با همین توضیح کوتاه…همینکه فهمیدم بی خیالم نبوده…!
-شاداب؟
خدا؟؟؟؟
-واقعاً نمی دونم چجوری باید ازت تشکر کنم.خودت بگو…چطور تشکر کنم که لیاقت تو رو داشته باشه؟
من تشکر نمی خواستم…همین بودنش کفایت می کرد.بطری آب معدنی را توی لیوان خالی کردم و سر کشیدم..فکر می کردم خشکی گلویم از بی آبی ست…
-من کاری نکردم.
لبخند زد…آخ خدا…گاهی چقدر بی تفاوت از دعای بنده ات می گذری.
-کاری نکردی؟اگه تو نبودی دانیار اون چند روز رو دووم نمی آورد…اگه تو نبودی دانیار از دستم رفته بود…تو دانیار رو به زندگی برگردوندی.بعد می گی کاری نکردی؟
آبش تقلبی بود..گلویم را تر نمی کرد.
-می دونم به خاطر من تو چه شرایط سختی قرار گرفتی..می دونم خواسته من چه فشاری بهت آورده…می دونم چطور تموم زندگی و وقتت رو وقف دانیار کردی…تغییرات مثبت دانیار رو می بینم…آروم شدنش رو…مسئولیت پذیر شدنش رو…بیشتر حرف زدنش رو…دیشب پیش من خوابید…تا خود صبح حواسم بهش بود…کابوس ندید…این آرامش رو هیچ وقت کنار من نداشت…این آرامش رو تو بهش دادی.. با صبوریت..با مهربونیت…با اون قلب پاک و محبت بی ریات..! فکر می کنی نمی دونم راه اومدن..کنار اومدن…تحمل کردن دانیار چقدر سخته؟نمی دونم تو به خاطر درخواست من با چه سنگی دست و پنجه نرم کردی؟نمی دونم دانیار چقدر می تونه عذاب آور و آزار دهنده باشه؟می دونم…من همه اینا رو می دونم..واسه همینم هرچی فکر می کنم که واسه جبران لطفت چیکار می تونم بکنم چیزی به ذهنم نمی رسه…واقعاً چی می تونه این از خودگذشتگی و فداکاری رو جبران کنه؟
دستم را زیر مقنعه ام بردم و دکمه اول مانتویم را باز کردم…داشت خفه ام می کرد و نمی گذاشت حرف بزنم و خیالش را راحت کنم.نفس سطحی و بی جانی کشیدم و گفتم:
-شما هیچ دینی به من ندارین…اون روزا…به تنها چیزی که فکر نمی کردم شما بودین..حتی اتفاقی رو که واستون افتاده بود فراموش کرده بودم…چون یه انسان…مهم نبود کیه…یه انسان! داشت از دست می رفت.من هرکاری کردم واسه شخص آقا دانیار بوده..حتی اگه شما نمی خواستین..بازم تنهاش نمی ذاشتم.بعدشم…
بی انصافی در مورد دانیار را نمی پذیرفتم.حتی برادرش هم به اندازه من آن سنگ را نمی شناخت.
-بعدشم…آقا دانیار اصلا این چیزی که می گین نیست…من زندگی خودم و خونوادم رو بهش مدیونم…شاید یه کم بداخلاق باشه..اما غیرقابل تحمل؟نه اصلا…بی انصافیه..!
سرش را با رضایت تکان داد…چشمانش برق می زد.
-خب پس احتمالاً همین نگاه متفاوت تو باعث اینهمه تغییر شده..کسیکه به خاطر خود خودش هواش رو داره..کسیکه از روی ظاهر و شایعات قضاوت نمی کنه…کسیکه باهاش صادقه و دنبال منافع خودش نیست…انگار با وجود تو داره باور می کنه که همه آدما بد نیستن…اینم کمه؟اینم کاری نیست؟
حرف زدن در مورد دانیار از آب خوردن هم راحت تر بود.چون از زیر و بمش خبر داشتم.
-اشتباه می کنین…اگه تغییری هست به خاطر شماست..بعد از رفتنتون کلی خودخوری کرد..کلی حسرت خورد..اون شبی که…
برود آن شب و برنگردد.
-اون شبی که اون اتفاق افتاد…مرد و با زنده شدن شما دوباره زنده شد…هر تغییری.هر فعالیتی..هر تلاشی که هست فقط به خاطر شماست…شما دلیل زندگی آقا دانیار هستین…!
زبانم را گاز گرفتم که نگویم و “همچنین دلیل زندگی من”..!
همین چند کلمه نفسم را گرفت..باورم نمی شد بتوانم اینطور مقابلش سخنرانی کنم…اما حمایت از مردی که همیشه بی رحمانه مورد قضاوت قرار می گرفت..به جانم توان داد..!
دستانش را بالا برد و به شوخی گفت:
-تسلیم…خوشبحال دانیار به خدا…!
تا آخر غذا سکوت کرد…غذا که چه عرض کنم…کوفت گواراتر از آن بود…پیشخدمت که میز را جمع کرد..باز دستانش را روی میز گذاشت و گفت:
-واقعیتش…علاوه بر دانیار…تو هم بدجوری منو شگفت زده کردی…اینهمه بزرگ شدن و منطقی شدن رو از شادابی که می شناختم انتظار نداشتم…اما خوشحالم..چون حرف زدن رو واسم راحت تر کردی.
قلبم ریخت…من برخلاف او دستانم را زیر میز قفل کردم که لرزشش به چشم نیاید.
-می دونی که من توی مدارس شبانه درس خوندم…تو دوران دبیرستان یه معلم داشتیم…زبان درس می داد…باورت نمیشه..از روز اولی که دیدمش قلبم لرزید…بسکه شبیه پدرم بود…اصلاً انگار بابام از اون دنیا برگشته بود..قد و قامتش…حالت موهاش..رنگ چشماش…حتی صداش…!
لبخند محزونی زد.
-روزهای دوشنبه به عشق اون از صبح تا شب کار می کردم…به عشق اینکه برم سر کلاسش بشینم و صداش رو بشنوم..حرفهاش رو بشنوم…مطالعاتش زیاد بود…به جز زبان کلی حرف واسه گفتن داشت…مریدش شدم…به نظرم همه چیش درست بود…همه چیش بهترین بود..همه حرفاش صحت داشت…همه عقایدش مورد تاییدم بود…سعی کردم مثل اون لباس بپوشم..موهام رو مثل اون درست کنم..مثل اون حرف بزنم..کتابایی که اون می خونه بخونم…واسم بت بود…یه خدای زمینی…یه اسطوره…یه قهرمان…کسی که هیچ وقت خطا نمی کنه…هیچ وقت کم نمیاره..هیچ وقت نمی شکنه…!
خندید..بی حواس…
-چقدر تقلید کردم…چقدر تعصبای الکی خرجش کردم…چقدر واسش سینه سپر کردم…انگار به مرحله پرستیدن رسیده بودم…اما…یه شب شکست…مثل یه بت گچی…افتاد و هزار تیکه شد…می دونی چرا؟چی ازش دیدم؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
-دیدم پشت ساختمون مدرسه ایستاده و انگشت اشاره ش تا ته تو دماغشه.
باز خندید…بلندتر..
-نمی دونی شاداب…نمی دونی چی به سرم اومد…دنیام خراب شد..باورم نمی شد الگو و اسطوره من همچین کاری بکنه…همچین کار زشتی..همچین حرکت دور از فرهنگ و ادبی…همین یه خطای کوچیک شکستش…خطایی که الان که بهش فکر می کنم خنده م می گیره…می گم اونم آدم بود…شاید اون موقع اذیت بوده..شاید فکر نمی کرده کسی ببینش..یا هرچی…اما اون موقع انگار قتل کرده بود..جنایت کرده بود…از چشمم افتاد…و وقتی از چشمم افتاد تازه عیبها و نقصهاش یکی یکی به چشمم اومد..فهمیدم..نه…خیلی از تفکراتش خشک و افراطیه..خیلی از حرفهاش انحرافیه…خیلی از عقایدش اشتباهه…فهمیدم من او آدم رو دوست نداشتم..بلکه اون چیزی که توی ذهن خودم ساخته و شکل داده بودم رو قبول داشتم.من اون چیزی که ساخته تخیلاتم بود..اون انسان بی نقص و معصوم رو می پرستیدم…نه اون معلم زبان حقیقی و واقعی رو…!
معنی این حرفهایش چه بود؟آهی کشید و ادامه داد:
-وقتی سنم بالا رفت…وقتی یاد گرفتم ایده آل گرایی مال این دنیا نیست…وقتی فهمیدم اسطوره و بت و اینجور چیزا فقط افسانه ست…وقتی فهمیدم انسان یعنی اشتباه..خطا…گناه و لاغیر،بخشیدمش…به خاطر حس بدی که بهم داده بود..به خاطر دنیایی که خراب کرده بود بخشیدمش…چون فهمیدم مقصر اون نبوده..اونم یه آدم بود مثل خودم…اونم اشتباه می کرد..اونم خطا می کرد…مثل من..درست مثل من…!
توی چشمانم خیره شد..تاب نیاوردم..نگاهم را دزدیدم.
-من از حس تو خبر دارم شاداب…نمی گم که چیزی رو توجیه کنم…یا تو رو از خودم بیزار کنم که دل بکنی..یا هرچیز دیگه…نه…فقط می خوام بگم تو منو یاد اون روزای خودم میندازی…عاشق شدی…اما نه عاشق یه شخصیت واقعی..عاشق اون شخصیتی که خودت واسه من ساختی…منم یه مردم شاداب…مثل همه مردای دیگه…با تعصبات و اخلاقای خشک بیشتر…به اندازه موهای سرم خطا کردم…بدترینش..انتخاب کیمیا بود…چشم بستن روی منطق و انتخاب کسی که عقلم داد می زد مال تو نیست و دلم خفه ش می کرد…اون تجربه به من نشون داد که واسه ازدواج..مهمتر از عشق تناسبه…! عشق کور مثل حس منه به معلمم…بعد از یه مدت که بگذره و تب و تاب اولیه بخوابه…با کوچیکترین خطا، طرف مقابلت جلوی چشمت می شکنه…تازه می گی این بود کسی که من عاشقش بودم؟جونمو واسش می دادم؟کسی که فکر می کردم با همه فرق می کنه..از همه بهتره…خاص تره..این بود؟اینم که مثل بقیه آدماست…دو روز حموم نره بوی گند می ده..یه شب مسواک نزنه نمی شه بری طرفش…خلقش که تنگ شه هرچی از دهنش میاد میگه.اینم که پوست و گوشت و استخونه…اینم که مال همین زمین گرد خودمونه…! اون موقع است که رویات..دنیات خراب میشه…اما اگه به جای احساس از عقل کمک بگیری…اونوقته که از اول می دونی داری با یکی مثل خودت ازدواج می کنی..یکی دقیقا مثل خودت با کلی نقطه ضعف و قوت…دیگه توقعات عجیب غریب نداری…اشتباه کنه هنگ نمی کنی…با یه حرکت از چشمت نمی افته…
داشتم می لرزیدم..سرم توی گردنم فرو رفته بود.
-ازدواجی که متناسب نباشه محکوم به شکسته…اختلاف فرهنگ تا یه حدی قابل قبوله…اختلاف اقتصادی تا یه حدی..اختلاف سنی تا یه حدی…هرچیزی از حدش بگذره سر ریز میشه و از دست می ره…من این تجربه رو با کیمیا به دست آوردم..سعی کردم خودم رو بهش نزدیک کنم که از دستش ندم…اما نشد..از حدش گذشت و سرریز شد…واسه همین دیگه حواسم هست که در حق خودمو زنی که قراره وارد زندگیم بشه جنایت نکنم…دیگه از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسم…در مورد تو…به خداوندی خدا…به روح مادرم قسم…بیشتر از خودم نگرانتم…تو حتی از دایان هم واسه من عزیزتری…به جان دانیار..عزیزتری…من خودم رو می شناسم..سختگیری هامو می دونم…تو توی خونه من از جوونی کردن محروم میشی…چون با مردی هستی که جوونی رو پشت سر گذاشته و به جای شر و شور و شیطنت آرامش می خواد…شب به شب بیاد خونه عینکش رو بزنه و روزنامه بخونه و تلویزیون ببینه…باید با زنی ازدواج کنم که مثل خودم این شر و شور از سرش افتاده باشه و بودن با من واسش کسل کننده نباشه…زنی که بتونه مادری کنه نه اینکه خودش هنوز بچه باشه…تو دانشجویی..داری مهندس میشی…ازدواج با من از خیلی چیزا محرومت می کنه…چون من نه زن دانشجو می خوام و نه شاغل…می خوام بیست و چهار ساعت زندگی زنم در اختیار خودم و بچه هام باشه…شاید تو الان قبول کنی که قید درس و دانشگاه رو به خاطر من بزنی..اما سالهای بعد…وقتی خودت رو با دوستات..با همکلاسیات مقایسه می کنی…از من متنفر میشی…از کسی که فرصت تجربه کردن و جوونی کردن رو ازت گرفت متنفر می شی…اونوقت می فهمی که من اونی که فکر می کردی نیستم…زندگیت اونی که می خواستی نیست..چون ازدواج قسمتی از زندگیه..نه همه زندگی…!
خدا دعایم را برآورده کرده بود..مرده بودم…هیچی حس نمی کردم.
-شاید فکر کنی شعار می دم…یا به خاطر دل تو این حرف رو می زنم…اما به یگانگی اون خدای بالا سر…تو حتی از نشمین هم واسم مهمتری…چون می تونم به اون زور بگم و از خیلی چیزا دورش کنم..اما به تو نه…تو رو نمی تونم حروم کنم…تو حیفی…واسه مردی مثل من حیفی…و به هر قیمتی…حتی اگه جدایی از من اذیتت کنه..نمی ذارم آینده ت رو خراب کنی…چون می دونم سنت که بالاتر بره..معیارات تغییر می کنه و ازدواج با من حسرت خیلی چیزا رو به دلت می ذاره…
صدایم زد.
-شاداب؟
دستم را بالا آوردم و روی صورتم کشیدم…خشک خشک بود…چطور گریه نمی کردم؟
-بابت آزاری که به خاطر من کشیدی و می کشی..در عذابم…!فکر نکن حالیم نیست…خیلی وقته که حالیمه.من اون بتی که فکر می کنی نیستم…اما اگه ذره ای قبولم داشته باشی…اگه شناختت از من به اندازه سر سوزنی درست باشه…می دونی که اهل نامردی نیستم…شاید تو به وجود اومدن این حس مقصر باشم..اما باور کن نمی خواستم اینجوری بشه…باور کن اذیت کردن تو سخیف ترین کاریه که من توی این دنیا می تونم انجام بدم…شاید لازمه ازت عذر بخوام…شاید باید زودتر اینا رو می گفتم…اما شرایط یا شایدم سهل انگاری من اجازه نداد.بهت حق می دم دیگه نخوای منو ببینی…اما به خدا قسم…همونطور که دلم واسه دایان و دانیار تنگ میشه..واسه تو هم تنگ میشه..کاش یه روز..وقتی که بزرگتر شدی و به حرفم رسیدی اجازه بدی مثل یه برادر کنارت باشم و حمایتت کنم…چون تو نمی دونی داشتن یه خواهر چه لذتی داره و چقدر آرزومندشم…!
امروز..امروز اگر بخواهم برگردم و آن رستوران را پیدا کنم…بی شک نمی توانم…!هیچ چیزش یادم نیست…هیچ چیز…نه مکانش..نه اسمش..نه دکوراسیونش…نه حتی غذایی که خوردم…از آن روز فقط دو چشم خندان قهوه ای را به یاد دارم و موهایی که برای به سپیدی نشستنشان غصه می خوردم و اسطوره ای که شکست تا من نشکنم..!
دانیار:
به محض چشمک زدن اسم دیاکو،روی گوشی شیرجه زدم.انتظار هم جزو آن گزینه های نفرت انگیز زندگی ام بود.دیاکو با آرامش سلام کرد.
-سلام.
دهان باز شده ام را بستم.ترجیح می دادم بدون سوال نتیجه را بشنوم.
-خوبی؟کجایی؟
-شرکتم.تو کجایی؟
-دارم می رم خونه.کی میای؟
-نمی دونم..فعلاً کار دارم.
-آها…باشه…پس می بینمت..
می خواست قطع کند؟؟؟نمی خواست توضیح دهد؟گاهی فراموشم می شد که او هم برادر من است…با خصلت هایی که گاهی به شدت مشابه می شد.
-آره..راستی…شاداب چی شد؟
صدایش دور و گرفته شد.
-چیزایی رو که باید می گفتم..گفتم.همونطور که تو خواسته بودی…رک و صریح و مثل یک آدم بزرگ.
شاداب را کشته بود..بی شک…!
-خب؟اون چی گفت؟کجاست الان؟
-هیچی نگفت..حتی یه کلمه…هرچقدرم اصرار کردم که برسونمش گفت می خواد تنها باشه.
چقدر این روزها برای ذره ای تنها بودن التماس می کرد!
-حالش خوب بود؟
خندید.
-هیچ وقت اینجوری حال منو نپرسیدیا…
کنایه اش را بی جواب گذاشتم.
-به نظر خوب می اومد.اصلاً توقع نداشتم اینجوری محکم برخورد کنه.
اگر خوب بود..اگر محکم بود…فرار نمی کرد…!
-خوبه…یه سر به شرکت نمی زنی؟
-چرا..اما امروز نه…می خوام دایی و نشمین رو ببرم بیرون.تو نمیای؟
-نه…خوش بگذره…
گوشی را قطع کردم…خواستم چند خط آخر را روی نقشه ترسیم کنم..اما حتی گذاشتن یک نقطه هم برایم سخت شده بود…شاداب فردا مهمترین میانترمش را داشت…امتحانی که از ابتدای ترم عزایش را گرفته بود و…
آنقدر سیگار کشیدم و راه رفتم تا هوا رو به تاریکی رفت…با غروب آفتاب آخرین سیگار را از پنجره بیرون انداختم و کاپشنم را پوشیدم…علی رغم تمام پس زدنهایش نمی توانستم تنهایش بگذارم..چون او علی رغم تمام پس زدنهایم..تنهایم نگذاشته بود…!
شادی در را باز کرد و با خوشحالی گفت:
-وای..آقا دانیار…خوش اومدین.
به زور لبخندی زدم و گفتم:
-مرسی کوچولو.شاداب خونه ست؟
خوشحالی اش زایل شد.
-آره…ولی نمی دونم چشه..از وقتی اومده رفته تو اتاق…بیرونم نمیاد…
با قدمهای مصمم طول حیاط را طی کردم و به مادر که لنگ لنگان به استقبالم می آمد سلام دادم.قیافه اش درهم بود..اما با خوشرویی گفت:
-سلام پسرم…خوش اومدی..چشمم رو روشن کردی.
زیرلب تشکر کردم.میان هال ایستادم و به در بسته اتاق شاداب خیره شدم.مادر آهی کشید و گفت:
-تو می دونی این دختر چشه؟
چه باید می گفتم؟
-چیزیش نیست..استرس امتحان باعث شده سیمای مغزش اتصالی کنه.
شادی سرخوشانه خندید.اما مادر باور نکرد.
-یعنی به خاطر امتحانه؟مگه بار اولشه که می خواد امتحان بده؟
مدت زیادی مادر نداشتم…اما همان خاطرات کوتاه یادم می آورد که به مادرها نمی توان دروغ گفت.
-اجازه بدین من باهاش حرف بزنم…خوب میشه.
مادر با چشمان نگرانش نگاهم کرد و گفت:
-خدا خیرت بده…یه کاری کن بشینه سر درس و مشقش…از وقتی اومده یه کلمه هم نخونده…
از راهروی کوتاه گذشتم..چند ضربه به در زدم و بدون اینکه منتظر اجازه اش شوم وارد شدم…چراغ خاموش بود…طول کشید تا پیدایش کنم…سرش را روی زانویش گذاشته و موهای مشکی لختش شانه هایش را پوشانده بود.کلید برق را زدم.
-برو بیرون شادی..چراغ رو هم خاموش کن.
هیچ وقت فکر نمی کردم موهایش اینقدر بلند باشند.براقی و لختی اش را می دانستم…اما دیدن موجهایی که از کمر در ساقه موهایش مینشست متعجبم کرد.
-یه شمع روشن می کردی عاشقانه تر می شد.
ترسید..این را از تکان ناگهانی شدید شانه اش فهمیدم.سریع برخاست…چرا نمی توانستم فکرم از دلنشینی صورت بدون روسری اش منحرف کنم؟
-شما اینجا چکار می کنین؟
با شیطنت به سرتاپایش نگاه کردم.وای بلندی گفت و از روی چوب لباسی کنار اتاق شالی برداشت و روی سرش انداخت و با ناراحتی گفت:
-همیشه همینجوری می رین تو اتاق یه دختر ؟
گرمکن قرمزش…با آن کش دور مچ پایش… روانم را شاد کرده بود..با خنده ای کنترل شده گفتم:
-آره…حیف نیست لذت دیدن همچین صحنه ای رو از دست بدم؟
به خودش نگاه کرد…صورتش همرنگ شلوارش شد…
-وای..تو رو خدا برین بیرون تا لباسم رو عوض کنم.
به دیوار تکیه دادم..ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-نه..اینجوری بیشتر شبیه عاشقای شکست خورده ای…!
لحظه به لحظه بیشتر سرخ می شد.
-آقا دانیار..تو رو خدا…زشته اینجوری…موهام همه بیرونه..لباسم مناسب نیست.
نچ نچی کردم و سرم را تکان دادم.
-چی زشته؟نگرانی من به گناه بیفتم؟اونم با این تیپ پسر کشت؟
با حرص موهای نا فرمانش را کنار زد و گفت:
-از دست شما…برین دیگه تا داد نزدم.
در حالیکه سعی می کردم خنده ام را پنهان کنم از اتاق بیرون رفتم.تا حالا گفته بودم خندیدن با شاداب بسیار ساده و راحت است؟
روسری اش را کشیدم تا چرتش پاره شود.با چشمان مخمور و نیمه خوابش التماسم کرد.
-دیگه مغزم نمی کشه.
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
-پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن تا خواب از سرت بپره.
چشمانش را مالید.
-بقیه ش رو صبح زود بیدار می شم می خونم.
من از او خسته تر بودم.
-بلند شو شاداب…هنوز کلی تمرین حل نکرده داری.تا وقتی اینا رو حل نکنی از خواب خبری نیست.
رهایش می کردم همانجا روی کتابها دراز می کشید و می خوابید.باخودکار ضربه ای روی دستش زدم.
-آخ…
تند شدم.
-مگه با تو نیستم؟
-نمی خوام..دیگه نمی تونم.هزارتا تمرین حل کردم…بلدم دیگه.
بدم نمی آمد لپش را بکشم.اما جدیتم را حفظ کردم.
-دختره خنگ…اگه این درس رو پاس نکنی یه ترم عقب می افتی…پیش نیاز یه عالمه درس دیگه ست.تو هم که به جای مخ، گچ تو جمجمه ت گذاشتن…هزارتا دیگه هم حل کنی بازم همین آشه و همین کاسه.
نگاه خصمانه و غیر دوستانه ای برایم پرتاب کرد و با اخم برخاست و به سمت دستشویی رفت.منهم بلندشدم و کمی قدم زدم.کمر و پایم درد گرفته بود.مادر با یک سینی چای و کمی میوه داخل آمد و آن بوی خوش و مخصوص را هم با خودش آورد.
-خسته نباشی پسرم…
دستی به موهایم کشیدم و مرتبشان کردم.
-ممنون.
-بیا یه استکان چای بخور بلکه یه کم خستگیت در بره.
رو به رویش نشستم.
-خسته نیستم…به شب بیداری هم عادت دارم.اما شاداب بدجوری خوابش گرفته.
ظرف میوه را جلوی دستم گذاشت.
-آخه شبا زود می خوابه…نمی دونم اگه نیومده بودی آخر و عاقبت این امتحانش چی می شد.داشتم از نگرانی دیوونه می شدم.
تکه ای از قند مکعبی را شکستم و توی دهان گذاشتم…از قند درشت خوشم نمی آمد.
-حالا به نظرت وضعش چطوره؟نکنه تجدید بشه.
لبخند زدم…تجدید..!
-نگران نباشین.یه کم حواسش رو جمع کنه نمره ش خوب میشه.
مادر آهی کشید و گفت:
-مشکل همین حواسشه که معلوم نیست کجاست.دلم هزارتا راه رفته تا الان.دختره…جوونه..احساساتی ه…می ترسم کسی از راه به درش کنه…می ترسم با چهارتا دروغ خام بشه و آینده ش بسوزه…به منم که هیچی نمی گه…تو خبر نداری چشه؟پای کسی وسطه؟پسر مسر؟
قطعاً پای هیچ پسری از آن نوع که مادر فکر می کرد در میان نبود..پسری که گول بزند و با دروغ خام کند.
-نه…خیالتون راحت باشه…از این خبرا نیست.
نگرانی در چشمانش موج می زد.
-مطمئنی؟
چند قلپ از چایم خوردم و گفتم.
-مطمئنم…
نفس راحتی کشید و گفت:
-خدا رو شکر…تو که بگی مشکلی نیست خیالم تخت میشه.
چه لذتی داشت مادر داشتن…دلم یک بهانه می خواست تا دوباره سر بر دامنش بگذارم و آن بوی مادرانه را حس کنم.
نارنگی پوست گرفته را توی بشقابم گذاشت و گفت:
-من بیدارم…تو آشپزخونه م.اگه کاری داشتی صدام بزن.
همزمان با خروج او شاداب آمد.از مژه هایش هم آب می چکید.دستانش را بهم مالید و گفت:
-به به…چای…!
به دیوار تکیه زدم و گفتم:
-زود بخور تا شروع کنیم.
هر دو دستش را دور استکان حلقه کرد و لبهایش را به دهانه ی شیشه ایش زد و به اندازه چند قطره نوشید.
-تصمیمت واسه رفتن قطعیه؟
نگاهش را از فرش نگرفت.
-آره.
-فکر می کنی با اینکار چیزی عوض میشه؟
سرش را بالا و پایین کرد.
-حال و هوام.
-اونجا چی داره که می تونه حال و هوات رو عوض کنه؟چی داره که اینجا نداره؟
-نمی دونم..همینکه از همه دورم کافیه.
-از همه؟یعنی به خاطر دلخوری از یه نفر می خوای قید همه رو بزنی؟
چشمانش را بالا آورد و نگاهم کرد.گوشی ام زنگ خورد.دیاکو بود.قطع کردم و جوابش را یک اس ام اس فرستادم…نمی خواستم ذهن شاداب بیش از این درگیر دیاکو بماند.گوشی را سایلنت کردم و کتاب را ورق زدم و گفتم:
-بریم سر مبحث بعدی.
جواب نداد.سرم را بلند کردم.در خیالاتش غوطه ور بود.صدایش زدم.
-شاداب..کجایی؟
پلک زد.
-ها؟همینجا…
استکان را زمین گذاشت و خم شد.دستانش را زیر چانه اش زد و گفت:
-مبحث بعدی.
توضیح دادم….نزدیک به نیم ساعت..حرف زدم و مسئله حل کردم.
-یاد گرفتی؟
جواب نداد.
حرصم گرفت.
-شاداب…با توام..یاد گرفتی؟
دستش از زیر چانه اش رها شد.
-آره..آره…یاد گرفتم.
سعی کردم خشمم را مهار کنم.
-پس اینو حل کن.
خودکار را از دستم گرفت و به کاغذ زل زد.دریغ از حتی یک کلمه که توی مغزش فرو رفته باشد.خودکار را از دستش بیرون کشیدم.بازوانش را گرفتم و با یک حرکت به طرف خودم کشیدمش.آنقدر نگاهش کردم تا عصبانیت را در صورتم ببیند و بترسد و وقتی که مردمک چشمانش موقعیت را درک کردند و رو به گشادی رفتند با انگشت اشاره به پیشانی اش زدم و گفتم:
-ببین دختر خانوم…چه تو بخوای چه نخوای…چه این ترم مشروط بشی…چه نشی…چه از این شهر فرار بکنی…چه نکنی…چه مادرت رو با این لوس بازیا دق بدی..چه ندی…تغییری توی تصمیم و احساس دیاکو ایجاد نمیشه.یا واقعیت رو بپذیر و باهاش کنار بیا..یا برو از پشت بوم خودت رو پرت کن پایین تا بمیری.
اشک توی چشمش جمع شد…لبش لرزید.
-من..فقط خیلی خوابم میاد.