پارت 25 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۳]
#پارت_501
المیرا با حرص کیفش رو چنگ زد و با اون صدای پاشنه هاش که عجیب روی اعصابم بود سمت در خروجی سالن رفت.
با بسته شدن در سالن نگاهم رو به احمدرضا دوختم. احمدرضا اومد سمتم و اخمی کرد.
-برای چی انقدر رنگت پریده؟
لبم رو گزیدم.
-بهارک …
-چی میخوای بشنوی؟
-حالش چطوره؟ الان کجاست؟ اصلاً این اتفاق کی براش افتاد؟ چرا به من نگفتی؟
احمدرضا کتش رو درآورد و روی دسته ی مبل پرت کرد.
-برای چی باید به تو می گفتم؟ چه نسبتی باهاش داشتی؟
دلم هزار تیکه شد.
-بهتره انقدر حرص و جوش نخوری … رنگ از صورتت پریده!
-احمدرضا …
احمدرضا سکوت کرد و نگاهش رو بهم دوخت. نگاهش آزاردهنده نبود اما عجیب سنگین بود.
تن صداش از نگاهش سنگین تر به گوشم نشست.
-یعنی امکان داره جز بهارک انقدر نگران حال کس دیگه ای هم بشی؟!
متعجب سر بلند کردم. منظورش چی بود؟ موی بیرون زده از شالم رو داخل شالم فرستادم و حرفم رو دوباره تکرار کردم.
-حال بهارک چطوره؟
خودش رو روی مبل پرت کرد.
-خوبه!
با شنیدن کلمه ی خوبه انگار دوباره بهم جون دادن.
نفسم برگشته ام رو آسوده بیرون دادم که از نگاه تیزبین احمدرضا دور نموند.
-الان کجاست؟
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۳]
#پارت_502
با هر دو دست شقیقه هاش رو گرفت. احساس کردم داره خودش رو کنترل می کنه. یعنی اتفاقی افتاده بود؟
-الان که فهمیدی حال بهارک خوبه، یه فنجون چائی میاری؟
همین هم برام کافی بود که فهمیدم بهارک حالش خوبه. سری تکون دادم و سمت آشپزخونه راه افتادم.
تا آخر شب احمدرضا دیگه راجب بهارک حرفی نزد با اینکه خیلی دلم می خواست ازش بپرسم اما می ترسیدم دعوام کنه.
باید سر فرصت ازش می پرسیدم. وارد اتاق مشترکم با بهارک شدم.
چند روزی از ماجرای اون شب و المیرا می گذشت.
احمدرضا تا دیروقت رستوران بود و شب یک راست سمت اتاقش می رفت. انگار داشت از چیزی فرار می کرد.
شامم رو خوردم و آشپزخونه رو جمع کردم. در سالن باز شد. احمدرضا وارد سالن شد. چهره اش توی هم بود.
بی هیچ حرفی سمت پیانو رفت و پشتش نشست. صدای همیشگیش کل سالن رو برداشت.
روی مبل نشستم و به صدای گوش نواز پیانو دل سپردم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که صدا قطع شد. احمدرضا سمت بار کوچک گوشه ی خونه اش رفت.
با دیدنش پشت بار لحظه ای ترس نشست توی دلم.
شیشه ای بزرگتر از همه رو برداشت و با لیوانش سمت کاناپه ی تک نفره ی کنار پنجره رفت. روی کاناپه لم داد.
سیگاری روشن کرد و کمی از نوشیدنی داخل شیشه توی لیوان کمرباریک ریخت.
هنوز نشسته بودم و حرکاتش رو نگاه می کردم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۳]
#پارت_503
به کاناپه تکیه داد و دود سیگارش رو عمیق بیرون فرستاد. هاله های دود روی هوا به رقص دراومدن.
دلم شور میزد؛ چرا احمدرضا انقدر بهم ریخته است؟ یک پیک از مشروب روی میز رو یکجا سر کشید.
احساس کردم گلوی من سوخت اما احمدرضا فقط نگاهش رو به رو به روش دوخته بود.
نمیدونم چقدر گذشت اما پشت سر هم سیگار میکشید و لیوانش رو پر می کرد!
اگر تا صبح همینطور ادامه می داد حتماً خودش و به کشتن می داد. از روی مبل بلند شدم و با گامهای آروم سمتش رفتم.
کنار کاناپه ایستادم. خواست پیک رو بالا ببره که از دستش گرفتم. سرش رو بلند کرد و نگاه سرخش رو به نگاهم دوخت.
خمار لب زد:
-اگر نمی رفتی، هیچ وقت نمی فهمیدم!
منظورش چی بود؟! دست برد و بطری مشروب رو برداشت. خواستم ازش بگیرم که عصبی فریاد زد:
-چی کار داری؟؟؟ به تو چه دارم چیکار می کنم؟ بذار به درد خودم بمیرم …
چنان داد دلخراشی زد که احساس کردم تمام ستون های خونه به لرزه افتادن.
-چرا من …. خدا …. چرا؟؟؟
نمیدونم چرا من بغض کرده بودم. دلم برای مردی که شکسته روی کاناپه تو تاریکی شب نشسته بود سوخت.
کمی سرش رو کج کرد. اشک حلقه زد توی چشمهاش و قلبم رو هزار تیکه کرد.
کنار پاش زانو زدم. دستهایی که همیشه گرم گرم بودن اما حالا سرد شده بودن رو توی دستم گرفتم.
-آخه چی شده؟ اتفاقی برای بهارک افتاده؟
آروم زیر لب زمزمه کرد:
-بهارک … واااای بهارک …..
ترس تو کل وجودم افتاد. یعنی اتفاقی برای بهارک افتاده بود؟ چرا احمدرضا چیزی نمی گفت؟
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۴]
#پارت_504
-تو رو خدا بگو… بهارک چیزیش شده؟؟
-بهارک و دوست داری؟
-آره.
پوزخند تلخی زد و نگاهش رو به تاریکی شب دوخت.
-هیچ کس نفهمید بهار با من و غرورم چیکار کرد … هیچ کس نفهمید نفرت انگیزتر از اون زن وجود نداشت ..
داشت راجع به مادر بهارک حرف می زد. با مشت کوبید روی میز شیشه ای و فریاد زد:
-ازت متنفرم بهار … متنفرم …
میز شیشه ای با صدای بدی شکست و هزار تیکه شد. دستش زخم شده بود اما جرأت نداشتم برم سمتش.
تا حالا انقدر حالش رو بد و پریشون ندیده بودم.
-بهار، تو با من … با ارور من چیکار کردی لعنتی؟ مگه چی برات کم گذاشته بودم که با نزدیک ترین دوست من رو هم ریختی؟
رعشه ای به اندامم افتاد. منظورش از نزدیک ترین دوستش کی بود؟
داشتم دیوونه می شدم. هیچی از حرفهاش نمی فهمیدم. این مدتی که نبودم چه اتفاقی افتاده بود؟
قطرات خون روی پارکت می ریخت اما احمدرضا هنوز داشت ضجه می زد.
دیگه از اون همه اقتدار خبری نبود. الان مرد شکسته ای بود که تو تاریکی شب زار می زد. سمت آشپزخونه رفتم و جعبه کمکهای اولیه رو آوردم.
کنار پاش زانو زدم. دست خونینش رو توی دستم گرفتم. فقط نگاهم کرد عمیق و شکست خورده! دلم براش سوخت.
دستش رو تمیز کردم. آروم شروع به صحبت کرد.
-وقتی پدر و مادرم رو یکجا از دست دادم یه پسربچه ی ۷ ساله بودم. علت مرگشون خفگی بر اثر گاز گرفتگی بود.
اما نمیدونم چرا همه ی خانواده ام مردن جز من! بعد از مرگشون …
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۴]
#پارت_505
-… رفتم پیش عمو. عمو شد پدرم و زن عمو مادرم. تمام این سالها هیچ بدی ازشون ندیدم.
عطیه خواهر بزرگم شد اما مرجان رو هیچ وقت به چشم خواهرم ندیدم. دختر عموی مو خرگوشی شاد … صدای خنده هاش بهم انگیزه می داد. اوایل بچه بودم و نمیدونستم چرا چنین احساسی بهش دارم اما هرچی بزرگ تر شدم فهمیدم مرجان شده تنها انگیزه برای ادامه ی زندگیم!
هر دو بزرگ شدیم. مرجان روز به روز خوشگل تر و جذاب تر می شد. فهمیده بودم مرجانم دوستم داره و این موضوع بهم پر و بال خیالپردازی می داد.
گاهی بهش سخت می گرفتم. روزی که بی خبر موهاش رو کوتاه کرد باهاش قهر کردم اما با همون طنازیش باعث شد آشتی کنیم.
زندگیم شده بود مرجان! وقتی عمو نامزدمون کرد، روی ابرها بودم. مرجان سالهای آخر راهنمایی بود اما دیگه مثل قبل نبود!دیگه شبها تا دیروقت کنار درخت گردو پیشم نمی نشست. ازم فراری شده بود!
این موضوع نگرانم می کرد اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم. همسایه ای تازه اسباب کشی کرده و به محلمون اومده بود؛ یک مادر و پسر!
گاهگداری پسرش رو می دیدم. پسر آروم و سر به زیری بود. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی همون پسر آروم و سر به زیر آرزوهام رو ازم بگیره.
تیپ و قیافه ی مرجان روز به روز تغییر می کرد. بی پرواتر شده بود. دختر حاجی دیگه چادر سرش نکرد. نگرانش بودم!
دل و زدم به دریا و یه روز تعقیبش کردم. با دو تا دختر همسن و سال خودش با شوخی و خنده به سمت مدرسه رفتن.
برام قابل هضم نبود. مرجان سر به زیر، حالا تو خیابون چنین با ناز می خندید!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۴]
#پارت_506
-طاقت نیاوردم و رفتم جلو. اول با دیدنم تعجب کرد اما بعد از چند لحظه به خودش اومد و با اخم نگاهم کرد.
تعجب کردم … الان من باید ناراحت می بودم نه مرجان!
-اینجا چیکار می کنی؟
متقابلاً اخم کردم. نگاهی به دوستهاش انداختم.
-برید!
چنان با تحکم گفتم که هر دو سریع رفتن. رفتم جلو.
-این چه سر و وضعیه که برای خودت درست کردی؟
-من خیلیم سر و وضعم خوبه، بهتره برای من ادای مردهای غیرتی رو درنیاری!
دهنم بسته شد. من این مرجان رو نمی شناختم. با دختر رویاهای من خیلی فاصله داشت …
همون جا بود که احساس کردم شکستم.
مرجان تنه ای بهم زد و رفت. با رفتنش به خودم اومدم. با پاهایی که وزنم رو به سختی تحمل می کرد سمت خونه رفتم.
تا برگشتن مرجان زیر درخت گردو نشستم. همین که در حیاط باز شد بلند شدم.
اومد و خواست از کنارم رد بشه که مچ دستش رو گرفتم.
-وایستا کارت دارم.
-چیه، چرا دست از سرم بر نمی داری؟
-من دوست دارم مرجان!
-اه، خسته ام کردی احمد … عالم و آدم فهمیدن من و دوست داری!
-تو مگه من و دوست نداری؟
-وااای احمد، قرار نیست چون تو رو دوست دارم به خودم نرسم یا حتی با کس دیگه ای دوست نشم!
نفهمیدم چی شد فقط وقتی به خودم اومدم که مرجان روی زمین افتاده بود و کف دستم از ضربه ای که زده بودم ذوق ذوق می کرد.
هول کردم و کنارش روی زمین زانو زدم. خواستم دستش رو بگیرم که دستم رو پس زد.
-ازت بدم میاد … از مردهایی که دست رو زن بلند می کنن متنفرم … برو گمشو! چطور تونستی رو من، رو ته تغاری آقام دست بلند کنی؟ اگه آقاجونم نبود الان معلوم نبود توی بی پدر و مادر کجا بودی؟
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۴]
#پارت_507
با هر حرفی که میزدهزاران بار شکستم. مرجان از روی زمین بلند شد.
-دیگه سمتم نیا، فهمیدی؟ نمی خوامت … نمی خوامت … من دنبال آزادیم نه اینکه یه احمق مثل تو بخواد آزادیم رو بگیره!
و پا تند کرد سمت خونه اما شکستن من و ندید. زانوهای سست شده ام … کمر شکسته ام …
صداش توی سرم اکو می شد؛ اینکه من بی پدر و مادرم!
همونجا بود فهمیدم من دیگه تو دل مرجان جائی ندارم. بعد از فوت پدر و مادرم اولین بار بود که گریه می کردم.
از خونه زدم بیرون و تو خیابون ها شروع کردم به راه رفتن. تمام خاطراتم از لحظه ی ورودم به خونه ی عمو تا اون روز نحس جلوی چشمهام بود.
احساس کردم یک شبه پیر شدم. به خونه برگشتم. زن عمو حالم رو پرسید اما هیچ جوابی نداشتم.
لعنت به این دل که دوستش داشت!
سعی کردم ازش کناره بگیرم. یک هفته از اون روز میگذشت.
صدای خنده هاش تو خونه بود. مثل یه سایه شده بودم.
یه روز که از حجره ی عمو برمیگشتم مرجان رو ته کوچه با همون پسر همسایه دیدم.
خونم به جوش اومد.
غیرتم اجازه نداد دختر عموم، کسی که دوستش داشتم رو با یه مرد دیگه ببینم. اگر عمو می فهمید حتماً سکته می کرد!
رفتم جلو. پسرک کمی هول کرد اما مرجان بی هیچ ترسی بهم چشم دوخت.
-برو خونه!
-به تو چه؟
-مرجان!
-چیه؟ نکنه فکر کردی میگم چشم؟
زدم تخت سینه ی پسره.
-دفعه ی آخرت باشه سمت مرجان میای!
-برای خودت حرف میزنی، من دوستش دارم.
همین حرف کافی بود که پاهام سست بشه. کوچه دور سرم چرخید. پسره مثل کسی که یهو شجاع شده باشه گفت:
-شنیدی؟
پیش یه غریبه خوردم کرده بود.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۴]
#پارت_508
اومدم خونه. حالم انقدر بد بود که همه فهمیدن اتفاقی افتاده.
عطیه اومد پیشم و قسمم داد تا علت ناراحتیم رو بگم. منم همه چی رو بهش گفتم.
عطیه به عمو گفت. اون شب خونه غوغا شد. برای اولین بار عمو روی مرجان دست بلند کرد.
نگاه مرجان رو هیچوقت یادم نمیره … پر از نفرت شد. برای اولین بار از نگاهش ترسیدم.
عمو فکر می کرد با این کارش میتونه مرجان رو به راه بیاره اما هیچ کس فکرش رو هم نمی کرد که مرجان همون شب خونه رو ول کنه و بره!
صبح با صدای جیغ و داد زن عمو از خواب بیدار شدم. مرجان رفته بود و هیچ خبری ازش نبود.
عمو شده بود اسپند روی آتیش. پای آبروش وسط بود.
محمد و حامد همه جا دنبالش بودن اما انگار آب شده بود! سه روز گذشت و هیچ خبری از مرجان نشده بود.
بعد از سه روز یاد همسایه مون افتادم و به عمو گفتم. عمو رفت خونشون اما مادرش اظهار بی اطلاعی کرد.
بعد از پنج روز خودش با همون پسره، دست تو دست هم برگشتن.
همونجا بود که عشق مرجان و کشتم و خاکش کردم.
عمو عقدشون کرد اما از خونه هم بیرونش کرد. اون شب و روزهای بعدش حالم خیلی بد بود.
برای اولین بار دست به سیگار شدم. سیگار شد همدم شب هام.
بعد از چند ماه به خودم اومدم. درس خوندم، کار کردم و دوست های جدید پیدا کردم.
دورادور می شنیدم مرجان میاد خونه ی عمو. برای خودم خونه خریدم و برای همیشه از خونه ی عمو رفتم.
اوائل تنهایی خیلی سخت بود اما عادت کردم.
داشتم زندگیم رو ادامه می دادم و دیگه مرجانی تو زندگیم نبود که یک روز شنیدم مرجان طلاق گرفته.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۵]
#پارت_509
باورم نمی شد مرجان طلاق گرفته باشه. دروغه اگه بگم ناراحت شدم چون نشده بودم.
همون شب کت و شلوار پوشیدم و کلی به خودم رسیدم.
بدون اینکه به کسی اطلاع بدم رفتم خونشون. احساس کردم همه از دیدنم تعجب کردن اما کسی به روم نیاورد.
هر لحظه منتظر بودم تا مرجان رو ببینم، دو سالی میشد ندیده بودمش اما مرجان از اتاقش بیرون نیومد.
دیگه ناامید شده بودم که عمو گفت:
-مرجان رو برای شام بگین بیاد پایین.
هم ازش متنفر بودم هم دلم می خواست ببینمش. بالاخره مرجان رو دیدم.
پخته تر و زیباتر شده بود اما دیگه حس من بهش اون حس قبل نبود.
مرجان با رفتنش عشقشم برد. بعد از شام از همه خداحافظی کردم. حالم اصلاً خوب نبود.
روزها می اومدن و می رفتن و من سخت درگیر کار بودم.
مرجان خونه ی عمو بود. یه روز خسته از سر کار برگشتم که نگاهم به دختری که کنار در ایستاده بود افتاد.
کمی که جلو رفتم مرجان رو دیدم. تعجب کردم! مرجان اینجا چیکار می کرد؟ اصلاً خونه ی من رو از کجا پیدا کرده بود؟
با دیدنم هول کرد اما توجهی نکردم. با اخم نگاهم رو بهش دوختم.
-اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
سرش رو پایین انداخت.
-از عطیه آدرس رو گرفتم.
-برای چی اومدی؟
-می خوام باهات صحبت کنم.
پوزخندی زدم.
-بعد از دو سال تازه یادت افتاده صحبت کنی؟
-احمد …
-اسم منو دیگه به زبون نیار، فهمیدی؟
-تو رو خدا بذار صحبت کنیم … من اشتباه کردم؛ببین، برگشتم!
-بعد از دوسال برگشتت دیگه به درد من نمی خوره. برگرد برو همونجایی که ازش اومدی! تو دیگه نه تو زندگیم نه تو قلبم جا نداری.
در حیاط رو باز کردم.
-به خدا اگه من و نبخشی برای همیشه میرم!
چرخیدم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۵]
#پارت_510
با پوزخند نگاهی به سر تا پاش انداختم.
-همین امروز برو! فکر کردی جلوت رو میگیرم؟ … گذشت اون روزها که عاشقت بودم. تو با رفتنت عشقت رو هم بردی، الان هم جز یک دختر عموی قابل ترحم بیشتر برام نیستی، فهمیدی؟
بار آخرت هم باشه جلوی در خونه ی من پیدات میشه!
باورش نمی شد باهاش اینطور صحبت کنم.
-و یه چیز دیگه؛ آدم چیزی که بالا آورده رو دوباره نمیخوره! منم خیلی وقته تو رو بالا آوردم.
وارد حیاط شدم و در و محکم به هم کوبیدم. حالم دست خودم نبود. مرجان تمام احساساتم رو از بین برده بود.
چند روزی از اومدن مرجان می گذشت. دیگه ازش خبر نداشتم.
تازه ماشین خریده بودم و هنوز رانندگیم انقدر خوب نبود.
یک روز به پیچ کوچه نرسیده، دختری از کوچه بیرون اومد. نتونستم ماشین و کنترل کنم و بهش خوردم.
ترسیده پیاده شدم. اون دختر هم مثل من ترسیده بود.
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد زیبایی بیش از اندازه اش بود.
با دیدنم سریع بلند شد. حالش رو پرسیدم و گفت چیزی نشده و پا سمت خیابون تند کرد. مثل یه نسیم بود.
نگاهم رو بهش دوختم تا سوار ماشین شد. برای خودم عجیب بود که بعد از مرجان نگاهم گیر کسی بشه.
اون روز گذشت و دیگه ندیدمش. کم کم داشت کلاً از فکرم خارج می شد.
تازه با پارسا آشنا شده بودم. پسر بدی به نظر نمی رسید.
گاهی می اومد خونه ام. با کلی اصرار قرار شد برای مهمونی آخر هفته ای که تو خونشون برگزار می شد برم.
بالاخره آخر هفته رسید. یه دست لباس اسپرت پوشیدم و دسته گل بزرگی تهیه کردم.
زنگ در و زدم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۵]
#پارت_511
وارد حیاط پارسا شدم. خودش به استقبالم اومد. با هم وارد خونه شدیم.
پدر و مادرش نبودن و فقط چند تا از دوستهاش اومده بودن.
با هامون و رامبد آشنا شدم و با هم شروع به صحبت کردیم. زنگ رو زدن و پارسا رفت در و باز کرد.
بعد از چند دقیقه همراه همون دختری که چند روز پیش سر کوچه باهاش تصادف کرده بودم وارد شد.
از دیدنش ته دلم خوشحال شدم. منم جوون بودم و دلم می خواست تا مرجان ایران هست کسی وارد زندگیم بشه.
هنوز دنبال انتقام بودم. دختره همراه پارسا وارد شد. موهای بلوند بلندش یک طرف شونه اش ریخته بود.
شال حریرش روی شونه هاش افتاده بود. با لبخند اومد سمتمون.
خونه ی عمو طوری بزرگ شده بودم تا فرق محرم و نامحرم رو بدونم اما وقتی با همه دست داد و با اون لبخند دلفریب روی لبش اومد سمتم نتونستم مقاومت کنم و بهش دست دادم.
گرمی دستهای ظریفش حالم رو دگرگون کرد. لباسهاش رو عوض کرد و اومد کنارمون نشست.
تا پاسی از شب کنار هم بودیم.
هرچی نگاهش می کردم سیر نمی شدم و دوست داشتم بیشتر بهش چشم بدوزم.
من از همه آروم تر بودم و هامون از هممون بزرگ تر و زبون بازتر بود.
اون شب گذشت. بعد از چند وقت هامون پیشنهاد همکاری داد و منم قبول کردم.
کم و بیش بهار رو می دیدم. یکی دو بار ازش خواسته بودم تنها ببینمش اما زیر بار نمی رفت و من پای نجابتش میذاشتم.
یه روز دیرتر از هر روز به رستوران رفتم و بهار رو دیدم که از رستوران خارج شد.
اول تعجب کردم اما بعدش گفتم حتماً برای دیدن پارسا اومده.
وارد رستوران شدم. فقط هامون بود. نتونستم خودم رو کنترل کنم.
-بهار خانوم اینجا اومده بود؟
احساس کردم کلافه است.
-آره با پارسا کار داشت.
دیگه دنبالش رو نگرفتم که ایکاش میگرفتم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۵]
#پارت_512
بخاطر پیشرفت کارهامون قرار شد تو خونه اش یه سور بده.
فکر نمی کردم بهار هم باشه اما وقتی با پارسا دیدمش هم خوشحال شدم هم ناراحت.
حس می کردم پارسا بهش چشم داره. برعکس همیشه که باهام سنگین برخورد می کرد اون شب خیلی صمیمی بود!
با هم شماره رد و بدل کردیم و قرار شد گاهی رستوران به دیدنم بیاد.
منِ ساده فکر می کردم همونطور که من ازش خوشم اومده، اونم از من خوشش اومده.
کم کم با هم بیرون رفتیم و من روز به روز بهش وابسته تر می شدم. اونقدری پیش رفتم که طاقت نیاوردم و ازش خواستگاری کردم.
اول تعجب کرد، حتی تا یک هفته ازش بی خبر بودم اما آخر جواب بله رو داد. اون روز خیلی خوشحال بودم.
به هامون و پارسا گفتم. هیچ کدوم واکنشی نشون ندادن.
با عمو صحبت کردم تا بریم خواستگاری. مرجان وقتی شنید میخوام ازدواج کنم گریه کرد.
ازم خواست تا ببخشمش اما دیگه واقعاً هیچ حسی بهش نداشتم.
بالاخره آخر هفته رسید. با عمو و زن عمو و عطیه رفتیم خواستگاری.
از دیدن خونشون تعجب کردم چون فکر می کردم باید مثل پارسا خیلی پولدار باشن اما نبودن!
البته این چیزها برام مهم نبود. بهار یه برادر کوچکتر از خودش داشت.
خیلی زود با هم نامزد کردیم و قرار شد مراسم عقد و عروسی رو با هم بگیریم.
هیجان داشتم و خیلی خوشحال بودم اما احساس می کردم بهار مثل من نیست و هیچ شوقی نداره.
شب عروسی ما، مرجان از ایران رفت. برام مهم نبود؛ بر عکس ما، خانواده ی بهار یه خانواده ی آزاد بودن.
هرچند عمو از دیدن ظاهر خانواده ی بهار خوشش نیومد اما بخاطر من حرفی نزد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۶]
#پارت_513
شب عروسی هم بالاخره تموم شد اما برای من تازه شروع همه چیز بود.
بهار اجازه نمیداد بهش دست بزنم. نمیدونستم باید چیکار کنم. گذاشتم تا با خودش کنار بیاد.
بعد از یک هفته اجازه داد. برای هر مردی شاید شب اول ازدواجش بهترین شب عمرش باشه اما اولین رابطه برای من هیچ حسی جز رفع نیاز نداشت!
من اصلاً دوست نداشتم دوباره این حس رفع نیاز رو تجربه کنم.
تو خونه همه اش ساکت بود. فقط تو جمع ها شاد بود و به خودش می رسید.
بهم توجهی نداشت. با مشاور صحبت کردم می گفت بعضی از زن ها بعد از اولین رابطه ی جنسی اینطوری میشن.
همه رو گذاشتم پای همین موضوع و سعی کردم تعداد مهمونی هام رو بیشتر کنم تا حالش خوب بشه.
اما نمیدونستم دارم خودم با دست خودم زندگیم رو به لجن می کشم!
یه شب مهمونی دعوت بودیم. دیدم حالش بهتره، گذاشتم با دوستهاش شاد باشه اما وقتی پارسا زن مستم رو از وسط چند تا پسر جمع کرد، احساس کردم غرورم خورد شد.
عصبی بودم و نمیدونستم چیکار کنم. فقط سوارش کردم و اومدم سمت خونه. تو راه همه اش می خندید.
پرتش کردم تو سالن. به خودش اومد. اونقدر حالم بد بود که احساس می کردم دارم خفه میشم.
بدون هیچ حرفی سمت اتاقم رفتم و تا خود صبح سیگار کشیدم.
صبح وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم میز صبحانه چیده شده.
برای اولین بار پیش قدم شد و بوسیدم. ازم خواست ببخشمش.
قبول کردم که مست بوده و قول داد که دیگه مست نکنه.
چقدر ساده دل بودم … چقدر احمق بودم …!
یهو از رو مبل بلند شد. میز و پرت کرد سمت دیوار و فریاد زد:
-ازت متنفرم بهاااار …. ازت متنفرم … حتی از اون بچه ای که توی خراب مادرشی متنفرم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۶]
#پارت_514
ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. حالش خیلی بد بود.
چهار زانو روی زمین افتاد. داد زد:
-خداااااا … کجاااایی … خسته ام …. آره؛ من، احمدرضا سالاری خسته ام … خسته …
شونه های مردونه اش شروع به لرزیدن کرد. اشک صورتم رو خیس کرد. نمیدونستم چیکار کنم تا کمی، فقط کمی حالش خوب بشه!
رفتم جلو و دستم رو آروم روی شونه اش گذاشتم. سر بلند کرد. چشمهاش قرمز بود و نم اشک داشت.
پوزخندی زد گفت:
-خیلی ترحم برانگیز شدم؟ الان خوشحالی؟
با بغض سری تکون دادم.
-باورم نمیشه تو دختر اون مادر باشی! همیشه فکر می کردم داری نقش بازی می کنی اما وقتی رفتی بهم ثابت شد و باور کردم.
به سختی بلند شد.
-برو استراحت کن.
دلم می خواست بدونم بهار چیکار کرده که حال احمدرضا حتی بعد از کشتنش هم خوب نشده اما سکوت کردم.
صدای اذان صبح از مسجد محل بلند شد. احساس کردم آرامشی تو تک تک سلولهام تزریق شد.
دلم خلوت کردن با خدا رو می خواست.
احمدرضا رفت سمت پله ها.
میدونستم تا خودش نخواد هیچ چیزی نمیگه. رفتم سمت سرویس بهداشتی و وضو گرفتم.
به اتاقم رفتم. پنجره باز بود و نسیم صبحگاهی پرده رو به بازی گرفته بود.
سجاده ام رو پهن کردم و چادر سفیدم رو به سرم کشیدم.
خواستم قامت ببندم که در اتاق باز شد و احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد.
از دیدنم با چادر نماز تعجب کرد. نگاهش هنوز بهم بود.
-چیزی شده؟
به خودش اومد و تکیه اش رو از در گرفت.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۶]
#پارت_515
-نماز می خونی؟
-بله.
وارد اتاق شد. نگاهی به اتاق و پنجره ی باز انداخت.
-یادم نیست آخرین بار کی نماز خوندم، اما تا زمانی که خونه ی عمو بودم همیشه می خوندم.
روی تخت نشست.
-نماز آرامش بخشه.
خودش رو روی تخت انداخت. قامت بستم و شروع به خوندن کردم. نمازم تموم شد.
از تخت پایین اومد و سرش رو روی زانوهام گذاشت. خواستم فاصله بگیرم که سرش و کمی بلند کرد.
-میدونم نامحرمم اما تو یه زمانی زنم بودی!
حالم یه جوری شد. چشمهاش و بست.
-خدا می بخشه … خودش میدونه تنها جائی که بهم آرامش میده الان همین اتاق و همین بوی عطر یاس جانماز توئه!
نمیدونستم از تعریفی که کرد خوشحال باشم یا از این حال خرابش ناراحت؟!
حرفی نزدم و نگاهم رو به هوایی که داشت کم کم روشن می شد دوختم.
سرم و به دیوار اتاق تکیه دادم. چشمهام کم کم گرم خواب شد و نفهمیدم کی خوابم برد. با حس درد توی گردنم چشم باز کردم.
نگاهم به کف اتاق افتاد و با سر به زمین خوردم. دستم و روی سرم گذاشتم.
نگاهی به تخت انداختم که از روش افتاده بودم. اما من که روی تخت نخوابیده بودم!
با یادآوری احمدرضا سریع بلند شدم اما نبود. جانمازم هنوز پهن بود و چادر عبائیم هنوز روی سرم.
همونطوری سمت در اتاق رفتم و در و باز کردم. در اتاقش باز بود اما کسی توش نبود. پله ها رو پایین اومدم.
سالن تمیز بود و کسی هم اونجا نبود . با صدایی که از آشپزخونه اومد سریع به اون سمت رفتم.
با دیدن زنی میانسال که در حال انجام کار بود تعجب کردم. با دیدنم لبخندی زد گفت:
-بیدار شدی دخترم؟
-سلام.
-سلام عزیزم، آقا گفت تا خودت بیدار نشدی صدات نکنم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۶]
#پارت_516
متعجب نگاهش می کردم. واقعاً گیج شده بودم. انگار حالم رو فهمید که لبخند مهربونی زد.
-من گاهی میام کارهای خونه ی آقا رو انجام میدم. امروز صبح زنگ زدن و اومدم. الانم غذا حاضره، من کار دیگه ای ندارم، توام یه چیزی بخور مادر.
سری تکون دادم. بعد از خداحافظی رفت. روی صندلی آشپزخونه نشستم.
حرفهای دیشب احمدرضا تازه داشت واضح می شد. این وسط بهار کاری کرده که هنوز هم احمدرضا فراموش نکرده.
دل نگران بهارک بودم، اصلاً نمیدونستم کجاست؟!
کمی از غذایی که آماده شده بود خوردم. هر لحظه منتظر اومدن احمدرضا بودم.
دلم می خواست بدونم آخر زندگیش با بهار چی شد که دست به قتلش زد.
تا شب از احمدرضا خبری نشد. آخر شب بالاخره صدای چرخ های ماشین خبر از اومدنش داد.
در سالن رو باز کردم و کنار در ورودی ایستادم. از ماشین پیاده شد. از چهره اش خستگی می بارید. از دیدنم جلوی در تعجب کرد.
-سلام.
با تن صدای خسته ای گفت:
-سلام. چرا اینجا وایستادی؟
-همینطوری!
خنده ی تلخی کرد.
-یعنی باور کنم از روی دلتنگی نیست؟
گونه هام برای لحظه ای گر گرفت. با خجالت سرم و پایین انداختم. صدای گرمش کنار گوشم نشست:
-دخترم انقدر خجالتی؟!
و آروم از کنارم رد شد و وارد خونه شد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۷]
#پارت_517
به دنبالش وارد خونه شدم. دلم می خواست ادامه ی زندگیش رو بگه اما روم نمی شد بپرسم.
-یه چائی دیانه پز برای من میاری؟
-بله، الان.
روی مبل نشست. سمت آشپزخونه رفتم و با سینی چائی برگشتم. چائی رو روی عسلی کنارش گذاشتم.
روی مبل رو به روش نشستم. نگاهش رو بهم دوخت.
-نگاهت میگه منتظر چیزی هستی!
-راستشو بگم؟
-اوهوم.
-دلم می خواد بقیه ی داستان زندگیتون رو هم بگین.
-زندگیمون؟ … مگه من چند نفرم؟؟
با هول دستهام رو توی هم قلاب کردم. به پشتی مبل تکیه داد و با دستش شقیقه اش رو محکم فشرد.
-زندگی تلخ من به چه دردت می خوره؟
-خوب، صحبت کردن باعث میشه تا کمی آروم بشین.
خم شد و نگاهش رو از بین دو عسلی بینمون بهم دوخت. ته نگاهش انگار چیزی بود.
-خیلی وقته این حرف ها دیگه آرومم نمی کنه … وقتی به گذشته بر می گردم می بینم مار تو آستینم پرورش دادم.
مرجان درسته عشقم رو ندیده گرفت اما خیانت بهار برام غیر قابل هضمه …
نه یک سال نه دو سال بلکه چندین و چند سال همین جا، توی همین خونه ای که با زحمت ساختم با رفیقم، با کسی که از چشمم بیشتر بهش اعتماد داشتم هم خواب می شده و معاشقه می کرده!!
یه زن مگه چقدر می تونه نفرت انگیز باشه؟
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۷]
#پارت_518
رعشه ای به تنم افتاد. این مرد چی کشیده بود … سرش رو تکون داد.
-تو فقط داری میشنوی؛ اما من هر روز و هر لحظه دارم تصور می کنم.
وقت هایی که به سفر کاری می رفتم و زنم رو به دوستم می سپردم جای من براش شوهر می شده … تو خونه ی من راه می رفته و ناموس من و بغل می کرده!
اشک هام دست خودم نبود. به پهنای صورت اشک می ریختم. تصورش هم وحشتناک بود.
-تو چی میدونی از احمدرضایی که رو به روت نشسته جز یه مرد بداخلاق؟
گیج شده بودم … یعنی بهار با پارسا بوده؟
-بارها جلوی آینه ایستادم. نگاهم رو به خودم دوختم … مگه من از اونا چی کم داشتم؟
از اون مردهایی که زنم باهاشون لاس می زد و خنده های دلبرانه می کرد اما تمام اخم و تخمش برای من بود!
مگه من لعنتی از اون مردک چی کم داشتم که بهار زن من بود اما معشوقه ی اون؟
با صدای خسته فریاد زد:
-ازت نمی گذرم بهار، از تویی که این احمدرضا رو ساختی ….
دلم می خواست بهش آرامش بدم. دلم می خواست بغلش کنم اما چیزی مانعم می شد.
توی سکوت بهش چشم دوختم. چائیش رو تلخ خورد و نگاهش رو به سقف دوخت.
-تا حالا شده آرزوی مرگ کنی؟ تو دختر قوی ای هستی و هیچ وقت این کار و نمی کنی اما من، احمدرضا سالاری، مردی که همه از ابهتش می ترسن بارها آرزوی مرگ کردم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۷]
#پارت_519
این مرد چقدر سختی کشیده بود!
-مرجان عشق رو ازم گرفت اما بهار خوردم کرد. بارها شکستم اما نمردم و زنده موندم.
هروقت ازش بچه می خواستم کلی سر و صدا راه مینداخت و باعث میشد دیگه حرفی از بچه نزنم.
صبح تا شب کارم شده بود فقط کار، کار، کار! خسته برمی گشتم و میدیدم تمام لامپ ها خاموشه و بهار خواب!
دلم براش سوخت. تصمیم گرفتم کمتر سر کار برم و بیشتر به زنم برسم اما احساس کردم زود اومدن هام اصلاً خوشحالش نکرد.
یه روز رامبد به یه مهمونی دعوتمون کرد، واقعاً بهش نیاز داشتم.
بهار کلی به خودش رسید. واقعاً زیبا شده بود. با هم به مهمونی رفتیم.
اولش همه چیز خوب بود … گفتیم … خندیدیم … رقصیدیم …
گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم از سالن بیرون برم. بعد از چند دقیقه که به سالن برگشتم هرچی نگاه کردم بهار نبود.
نگاهم ته سالن به یه زن و دو تا مرد افتاد. نمیدونم چرا ته دلم خالی شد! رفتم جلو.
نگاهم به زنم افتاد که وسط دو تا مرد نشسته بود. با دیدنم هول کرد و گفت:
-باور کن من کاری نکردم!
اما چیزی که دیده بودم دیوونه ام کرده بود. دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون.
خودم مقصر بودم که زنم رو به یه همچین جاهایی می آوردم. سریع سوار ماشین شدم. با ورود به خونه خشمم و فرو خوردم.
-دیگه حق نداری از خونه بیرون بری، گمشو اتاقت!
سمت اتاقش رفت. سرم درد می کرد. من فقط دنبال آرامش بودم، چرا هرچی بیشتر دنبالش می گشتم کمتر نصیبم می شد؟!
دیگه خسته شده بودم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۷]
#پارت_520
باز هم روزها اومدن و رفتن. مثل دو تا سایه تو یه خونه زندگی می کردیم و هرچی سعی می کردم بهش نزدیک بشم بیشتر دوری می کرد.
برام عجیب بود که تو هفته سه روزش رو حتماً میومد رستوران.
از تیپ هایی که جلوی دوستهام می زد خوشم نمی اومد چون نگاه سنگینشون آزارم می داد.
بهش گفتم اما انگار نه انگار! عمو و زن عمو اصلاً از بهار خوششون نمی اومد و این مسئله باعث شده بود کمتر با هم رفت و آمد داشته باشیم.
هامون از من بزرگ تر بود اما هیچ وقت زیر بار ازدواج نمی رفت. گاهی به اونهمه آرامش و خوشبختیش حسودیم می شد.
من چند سال بعد از طلاق مادرت ازدواج کردم.
چندین سال تز بهترین سالهای زندگیم رو خرج زنی کردم که دو سال بعد از ازدواجم دیگه هیچ حسی بهش نداشتم.
اما غرورم اجازه نمی داد طلاقش بدم. فکر می کردم شکستم باعث میشه بقیه خوشحال بشن اما نمیدونستم دارم خودم ، خودم رو نابود می کنم و از بین میرم.
بهار هیچ وقت درخواست طلاق نمی کرد. وقتی برگه آزمایش بارداریش رو دیدم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
تمام حسهای دنیا رو داشتم. تمام وقت براش پرستار گرفتم. همه رو دعوت کردم اما این وسط بهار اصلاًخوشحال نبود!
من روی ابرها بودم. ۹ ماه بارداری بالاخره تموم شد و بهارک به دنیا اومد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۸]
#پارت_521
بهار زنی بالای 30 سال بود اما اصلاً بهش نمی خورد. همیشه زیبا و آراسته بود.
آوردیمشون خونه اما همون روز اول گفت به بهارک شیر نمیده!
قبول کردم. فکر می کردم زندگیم داره خوب میشه.
بخاطر بهارک خیلی آزاد گذاشتمش اما هروقت خونه می اومدم، بهارک پیش پرستارش بود و بهار خونه نبود!
هامون سرش شلوغ بود و می خواست ازدواج کنه. برای اولین بار بهار گفت می خواد طلاق بگیره.
باورم نمیشد بعد از اینهمه سال بخواد طلاق بگیره. بهش گفتم:
-طلاقت نمی دم.
سرد گفت:
-من دوست ندارم، نه الان نه چند سال پیش!
باورم نمی شد اینهمه سال کنار من بود اما دوستم نداشت. شوکه نگاهش کردم. پوزخندی زد.
-خیلی احمقی احمدرضا که فکر کردی عاشقت شدم؛ من فقط بخاطر عشقم بهت نزدیک شدم!
خونم به جوش اومد. بهش سیلی زدم. داد و فریاد می زد:
-ازت متنفرم امل!
فحش می داد. شکستم، خورد شدم. از خونه زدم بیرون. فرداش باید به سفر کاری می رفتم. همونطور رفتم.
بعد از دو روز، شب رسیدم تهران. خیلی فکر کردم. از اول اشتباه کردم؛ باید همون چند سال پیش طلاقش می دادم.
کلید انداختم و وارد خونه شدم. از روشن بودن لامپ ها تعجب کردم. وارد سالن شدم.
با دیدن سالن بهم ریخته لحظه ای ترسیدم اما وقتی صدای مردونه ای رو از اتاق خوابم شنیدم شوکه شدم.
انگار پاهام به زمین چسبیدن.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۸]
#پارت_522
نفسم رو بیرون دادم و پا تند کردم سمت اتاق خواب. در اتاق نیمه باز بود.
در و هول دادم و با دیدن بهار و پارسا و یه مرد دیگه دنیا رو سرم خراب شد.
پارسا وسط اتاق ایستاده بود و لب اون مرد خونی بود اما بهار با لباس خواب بدن نما رو تخت نشسته بود. فریاد زدم:
-اینجا چه خبره؟
پارسا رنگش پرید و اومد سمتم. دستم و جلوش گرفتم.
-به من نزدیک نشو حرومزاده!
-احمدرضا اول حرفامو گوش کن بعد هرچی خواستی بگو.
_حرف از این واضح تر؟ زن من وسط دو تا نامحرم اونم لخت!!
-بهت حق میدم اما آروم باش.
یقه اش رو گرفتم.
-چطوری آروم باشم؟ خواهر خودت رو هم اینطوری می دیدی همین حرف رو می زدی؟! آره لعنتی؟
صدای قهقهه ی بهار بلند شد. مست بود. اومد سمتم.
-اوه پسر حاجیم که اومده، پس سورمون جور شد.
پارسا رو ول کردم و سمت بهار هجوم بردم. موهای بلندش رو دور دستم پیچیدم و به صورتش سیلی زدم.
حالم دست خودم نبود. هرچی میزدم آروم نمی شدم. نمیدونم یهو چجوری زدمش که صدای خنده هاش قطع شد!
پارسا بازوم رو گرفت کشید. بهار با چشمهای باز وسط اتاق افتاد. پارسا زنگ زد به اورژانس.
کمرم شکست و روی زمین افتادم. اورژانس رسید. ساعتی نگذشته بود که ماشین پلیس هم اومد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۸]
#پارت_523
پارسا جلوی اون مرد رو گرفته بود. کنار جنازه ی بهار نشستم. نگاهم رو به چشمهای بازش دوختم.
باورم نمی شد بهار به من خیانت کرده باشه!
حالم اصلاً خوب نبود، شوکه شده بودم. مأمورین اورژانس وارد خونه شدن.
پارسا ملحفه ای روی تن عریان بهار انداخت. مرد نگاهی به بهار انداخت و نگاهی به ما.
پلیس ها وارد خونه شدن و جسد بهار به پزشکی قانونی انتقال یافت.
من و اون مرد همراه پارسا به اداره ی آگاهی رفتیم. فرستادنمون بازداشت.
اونقدر تو شوک بودم که با هیچ کس حرف نمی زدم. پارسا به عمو خبر داد.
فرداش به دلیل کشتن بهار به زندان انتقالم دادن اما من همچنان با هیچکس حرف نمی زدم.
عمو باورش نمی شد من بهار رو کشته باشم. ۳ ماه توی زندان موندم. از هیچ کس خبر نداشتم حتی از بهارک!
دیگه هیچ حسی به بهارک هم نداشتم. بعد از ۳ ماه عمو از خانواده ی بهار با کلی پول رضایت گرفت و من از زندان بیرون اومدم.
عمو خواست با اونا زندگی کنم اما قبول نکردم. مدتی بهارک خونه ی عمو بود.
روز و شبم شده بود مشروب خوردن و خیره شدن به عکس زنی که هیچ وقت دلیل خیانتش رو نفهمیدم.
خورد شدم … داغون شدم … اما این بار بی رحم تر از همیشه بلند شدم.
سر کار رفتم … دوست دخترهای رنگ و وارنگ آوردم خونه.
بهارک رو از عمو گرفتم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۹]
#پارت_524
بهارک فقط ۶ ماه داشت. همیشه آروم بود. براش پرستار گرفتم.
سکوت کرد. نفسم رو بیرون دادم و صورت پر از اشکم رو پاک کردم.
با صدایی که خش داشت رو کردم بهش:
-یعنی پارسا به شما خیانت کرد؟
پوزخندی زد و سیگاری روشن کرد.
-کاش اون آدم پارسا بود، کاش! همیشه فکر می کردم پارسا باشه اما پارسا این چند سال بی گناه مجازات شد.
اون شب مثل اینکه پارسا بهار رو با اون مرد دیده و اومده خونه ی ما و با هم گلاویز شدن. در حقیقت پارسا بی گناه بود.
درد داره نزدیک ترین فرد بهت خیانت کنه اما تو هیچ وقت نفهمی! با همسرت هم خواب بشه …
اونقدر پیش بره که اون بچه … اون بچه هم مال تو نباشه و مال معشوقه ی زنت باشه …
تیر پشتم لرزید. منظور احمدرضا چی بود؟ یعنی بهارک مال احمدرضا نبود؟ پس مال کی بود؟
-چی؟ … چی؟
-بهار بخاطر نزدیک بودن به هامون با من ازدواج کرد. اسماً زن من بود اما معشوقه ی شریکم و دوستم بود!
چی داشتم می شنیدم؟ گوشهام داغ کردن. امکان نداشت!
یعنی بهار اینهمه سال هامون رو دوست داشت؟ پس چرا با هامون ازدواج نکرد؟
انگار احمدرضا حرفم رو از توی چشمهام خوند که …
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۹]
#پارت_525
گفت:
-هامون هیچ وقت دنبال تعهد نبود و نیست. بهار همه ی اینها رو می دونست و تنها راه با هامون بودنش، ازدواج با من ساده بود.
گیج شده بودم؛ چطور احمدرضا بعد از اینهمه وقت نفهمیده بود که بهارک دخترش نیست؟!
-الان بهارک کجاست؟
-بخش کودکان بستریه.
-اونجا برای چی؟
-از پله ها افتاد و سرش ضربه دیده.
قلبم هزار تیکه شد برای بچه ای که بی گناه پا توی این دنیا گذاشت.
-از کجا فهمیدی بهارک دختر هامونه نه تو؟
-وقتی از پله ها افتاد بردیمش بیمارستان. اونجا خون لازم شد. رفتم خون بدم اما بهش نخورد!
هامون خون داد و خونش بهش خورد.
لحظه ای شک و تردید مثل خوره افتاد تو وجودم.
از دکترش خواستم از هر سه مون دی ان ای بگیره. بعد از چند روز جوابش حاضر شد.
مثل اینکه هامون خودش هم چیزهایی بو برده بود. روزی که جواب رو گرفتم دنیا روی سرم خراب شد.
خون خونم رو می خورد. رفتم جلوی در خونه اش اما نبود. هتل هم نیومد.
برگه رو به پارسا نشون دادم. فکر کردم تعجب می کنه اما فقط سری تکون داد.
تمام عصبانیتم رو سر پارسا خالی کردم. فقط گفت اونم دیر فهمیده که بهار با هامون رابطه داشته.
این چند وقت در به در دنبال هامونم اما انگار آب شده!!