رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 23 رمان معشوقه اجباری ارباب

3.5
(11)
از پله ها می رفتم بالا که صدای آرادو شنیدم: یک بار بهتون گفتم کارای پدرم به من مربوط نیست.
– چطور به شما مربوط نیست؟ مگه شما با هم کار نمی کنید؟
– نخیر؛ پدرم شرکت رو به من واگذار کردن. الان هم نمی دونم کجان و دارن چیکار می کنن. 
بهشون نزدیک می شدم. 
آراد با عصبانیت نگام کرد. سینی رو گرفتم جلوی مرده. 
قهوه رو برداشت و گفت: از خدمتکارای جدید هستن؟!
آراد: به حوزه ی کاریتون مربوط می شه؟!
– از اونجایی که بنده دارم رو این پرونده کار می کنم، بله!
سینی رو جلو آراد گرفتم. 
با فک منقبض شده و آروم گفت: تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
فنجون قهوه رو برداشت. 
مرده گفت: می تونم با ایشون صحبت کنم؟! 
– نخیر باید برن!
به من نگاه کرد.
– می تونی بری! 
چند قدم راه رفتم. 
مرده گفت: مشکلی برای پاتون به وجود اومده خانم؟!
برگشتم. آراد هنوز عصبانی بود. 
گفت: از پله ها افتادن، زانوشون درد گرفته… اگه سوال دیگه ای ندارید برن؟
– نخیر می تونن تشریف ببرن… شاید مجبور شدم با حکم بازداشت ایشون بیام.
– چرا فکرمی کنید خدمتکار من می تونن بهتون کمک کنن؟! 
مرده به من نگاه کرد و گفت: شاید این یکی از همون دخترایی باشه که فرستادیشون خارج.
– چند دفعه بهتون بگم من قاچاق انسان نمی کنم؟ اون دفعه یه اشتباه پیش اومده بود. 
– بله اونم چه اشتباهی! توی تریلی که تا سقف بار زده بودید، چهار تا دختر پیدا کردن. جرم به این روشنی چه طور می تونه یه اشتباه باشه؟!
– هر جور که دوست دارید فکر کنید… بی گناهی من ثابت شده.
– البته… اگه منم یه بابای میلیاردر داشتم که قاضی دادگاه رو بخرم، البته بی گناهیم ثابت می شد … فقط نمی دونم چند خریدیش؟
– مدرک یا شاهدی دارید که ثابت کنه من گناهکارم؟
– هنوز که نه ..ولی پیدا می کنم! 
– بازجویتون تموم شد؟
– بله ولی مطمئن باش سایه به سایه دنبالتم. 
– مشتاقانه منتظر دیدارتون هستم! 
– منتظر باش! چون تا زمانی که حکم اعدام تو و بابات نیاد، دست بردارتون نیستم… شماها دخترا و خونواده های زیادی رو بدبخت کردین. 
آراد با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: تو چرا هنوز اینجا وایسادی؟ برو دیگه؟
رفتم آشپزخونه. 
به خاتون گفتم: این مرده کی بود؟!
خندید و گفت: من چه می دونم؟ تو چایی براشون بردی!
چند دقیقه بعد آراد با چشمای به خون نشسته اومد آشپزخونه و با عصبانیت به خاتون نگاه کرد و داد زد.
– کی گفت اینو بفرستی بالا؟!
خاتون با تعجب و ترس وایساد و گفت: چی شده آقا؟!
– چند دفعه بهت بگم تا زمانی که نگفتم برای پذیرایی نفرستش؟ 
– چشم آقا ببخشید. آخه شما که چیزی به من نگفتید؟ فقط گفتید قهوه براتون بیارم.
با همون عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: اگه بفهمم با این سرگرده حرف زدی، بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون که هیچ، مرده های تو قبرم به حالت گریه کنن. فهمیدی؟
فقط سرمو تکون دادم. مختار اومد پایین. 
آراد سرش داد زد: پس چرا کاری نمی کنی؟ برو ببین این سرگرد سلامی کیه؟
مختار: باشه داد نزن… فکر می کنی من بیکار نشستم؟! این سرگرد سلامی رو می شناسم. از روزی که از زندان …
به من نگاه کرد و گفت: بریم بالا حرف بزنیم!
با هم از پله ها رفتن بالا. این پسره چرا امشب انقدر وحشی شده؟! 
چند دقیقه بعد پرهام اومد تو و گفت: سلام بر بانوی دربار!
به خاتون نگاه کرد: سلام بر ملکه ی من!
خاتون: عیلک سلام! 
پرهام: ملکه چی داریم؟ گشنمه.
خاتون: آیناز جان غذا رو براش گرم کن.
بلند شدم که پرهام گفت: نمی خواد آیناز؛ خودم گرم می کنم.
به طرف اجاق رفت و زیر قابلمه ها رو روشن کرد و گفت: آیناز می تونی صبح ساعت پنج و نیم بیدارم کنی؟
گفتم: من؟ چرا ؟
یه بشقاب به دست گرفت و گفت: اول اینکه خاتون پاش درد می کنه، نمی تونه بیاد بالا. دوم حوصله دیدن قیافه ی ویدا رو ندارم… راستش از ابروهاش می ترسم!
خندیدم. گفت: سوم، می خوام ببینم وقتی آقاتو صدا می زنی چه جوری کیف می کنه! چهارم، خوابم خیلی سنگینه، صبح به اون زودی نمی تونم بیدار شم. حالا بیدارم می کنی؟
خاتون: اول برو زیر قابلمه رو خاموش کن تا غذات نسوخته، بعد بیا جوابتو بگیر!
زیر قابلمه رو خاموش کرد. 
گفتم: لباس که می پوشی؟!
گفت: آره بابا! خیالت راحت! من عین آقاتون بی شرم و حیا نیستم! می خوای کت و شوار بپوشم و کراواتم بزنم؟!
خندیدم و گفتم: آره… کفشم بپوش! اینجوری بدنت پوشیده تره!
پرهام خندید و شامشو خورد.
به ویدا نگاه کردم. تو خواب می خندید. خندم گرفته بود! حتما داشت خواب خودش و آرادو می دید! 
**** 
صبح ساعت پنج و نیم به اتاق پرهام رفتم. کلید برقو زدم. خندم گرفت. این چه وضع خوابیدنه؟! بالشتو انداخته بود رو زمین و خودشم با پاهای باز رو تخت خوابیده بود. فکر کنم تو خواب داره پرواز می کنه!
کنارش وایسادم و صداش زدم: پرهام… پرهام؟
یه ذره تکون هم نخورد. 
دم گوشش آروم گفتم: پرهام صبح شده؛ بیدار شو!
به خدا حق داشت بگه خوابم سنگینه! بالشتو از رو زمین برداشتم و آروم گذاشتم رو سرش و فشار دادم. تکون نخورد؛ شمردم، یک، دو، سه، چهار، پنج؛ 
شروع کرد به دست و پا زدن. بیشتر خندیدم و فشار می دادم. خودم رو بالشت خوابیدم. تمام نیروشو جمع کرد. یهو بلند شد و نشست. زدم زیر خنده. نفس نفس می زد. 
بالشتو زدم تو سرش و گفتم: این چه وضع خوابیدنه؟! بدبخت زنت! حتما یه تخت جدا می گیره! 
یه نفس عمیقی کشید و گفت: دختره ی دیوونه! این چه وضع بیدار کردنه؟! داشتم می مردم… نکنه اون بدبختم اینجوری بیدار می کنی؟!
– نه، مگه دیوونه ام؟!سرمو دوست دارم!
بالشتو از دستم کشید و گفت: آره؟!
آروم عقب عقب رفتم و گفتم: آره!
بالشتو به طرفم پرت کرد که سریع اومدم بیرون و خورد به در. 
با خنده گفتم: نشونه گیریت حرف نداره! مرغ پرنده!
تا سرمو برگردوندم، یا خدا! این؟! این دیگه از کجا پیداش شد؟ کی بیدار شد؟! این که به من می گفت بیدارم کن؟ حالا چطور شده صبح خروس خون بیدار شده؟!
آب دهنمو فرستادم پایین و گفتم: سلام!
با اخم گفت: از کی پیش پرهام می خوابی؟!
با تعجب گفتم: چی؟!
– این «چی» یعنی به تو چه دیگه؟!
– نه! اشتباه می کنید! پرهام…
– برو وانو پر آب کن!
اینو گفت و رفت. این که ساعت یه ربع به هفت حموم می کرد؟ ولی الان که ساعت شش هم نشده؟! رفتم به اتاقش. لب تختش نشسته بود. از کنارش رد شدم. وانو پر از آب کردم، برگشتم که برم، دیدم تو چهارچوب در وایساده. 
اومد جلو، دستشو زد به آب و گفت: سرده!
– فکر نکنم! 
داد زد: یعنی من دارم دروغ می گم؟!
– نه آقا! فقط… 
برگشت نگام کرد و گفت: خودت به آب دست بزن!
دستمو درازکردم که یهو سرمو کرد تو وان. به دو ثانیه نکشید، سرمو آورد بالا و گفت:
– پیش پرهام چیکار می کردی؟!!
اجازه حرف زدن بهم نداد. دوباره سرمو کرد تو وان؛ یک ثانیه، دو ثانیه؛ دوباره سرمو آورد بالا.
– اگه یک بار دیگه حرفمو گوش نکردی، تو همین وان می کشمت… برو بیرون! 
سرمو ول کرد. 
تو چشماش نگاه کردم و با نفس نفس زدن گفتم: آرزوی مرگتو می کنم!
خواستم برم که از پشت گرفتم و کوبندم به دیوار.
– مثل اینکه سرت به تنت زیادی کرده؛ نه؟
– اگه ببریش ممنونت می شم!
– همون شبی که برای بابام آوردنت، باید می دونستم چه آشغالی هستی!
داد زدم: پس چرا این آشغالو هنوز نگه داشتی؟!… خب بندازش تو آشغال دونی!
– چون با این آشغال کار دارم! تو که به این همه آدم مجانی سرویس می دی، چرا من که بابتت پول دادم ازت استفاده نکنم؟ فکر نمی کنی حقم بیشتر از اونا باشه؟!
دستمو سفت گرفت و صورتشو آورد جلو. پا و صورتمو تکون می دادم تا بوسم نکنه. با پاهاش پامو قفل کرد. دستامو گذاشت رو شکمم. دیگه نتونستم تکون بخورم. واقعا قفلم کرد.
گفت: حالا تکون بخور خانم خرگوشه! 
صورتشو آورد نزدیک. نفسای گرمی که تند تند می کشید، به صورتم نزدیک شد. فقط چند سانت با لبم فاصله داشت. تف کردم تو صورتش. چشمشو بست. 
با حرص گفتم: نمیذارم اون لباتو که به لبای ده تا دختر آشغال تر از خودت خورده، روی لبای منم بذاری.
دستش شل شد. دستمو برداشتم و یه مشت محکم زدم به کلیش. رفت عقب و از درد چشمشو فشار داد. 
گفتم: ازت بدم میاد!
با سرعت اومدم پایین. به خونه که رسیدم، درو محکم بستم و رفتم به اتاقم. ویدا سرشو از زیر پتو آورد بیرون و گفت: 
– چته؟! جن زده شدی؟!
محلش نذاشتم و روسری خیسمو از سرم برداشتم. 
خاتون اومد تو و گفت: چی شده؟ چرا خیسی؟!
داد زدم: من به اون وحشی صبحونه نمی دم! 
– چی شده آیناز؟! حرف بزن! 
یه شال از کمد برداشتم و گفتم: هیچی خاتون؛ هیچی. ولم کن!
– باشه… باشه آروم باش! 
رفت بیرون. یه گوشه نشستم و ناخنمو به دندون گرفتم. ویدا همینجوری نگام می کرد.
گفتم: چیه؟!
پوزخندی زد و گفت: آقا می خواد بیرونت کنه که اینجوری خونت به جوش اومده؟!
داد زدم: تو و اون آقات برید بمیرید! حالم از تو و آقات و هر چی تو این خونست به هم می خوره. 
ویدا چیزی نگفت. سرشو کرد زیر پتو و خوابید. نمی دونستم باید چیکار کنم؟ گیج شده بودم. اگه واقعا منو می بوسید چی؟! وای! حتی نمی تونم بهش فکر کنم! 
یکی دو ساعت همونجا نشستم. ویدا ساکی رو که از دیشب آماده کرده بود، برداشت و خودشو شیک و پیک کرد و رفت. 
تا موقعی که از عمارت رفتن، از اتاقم نیومدم بیرون. کلا روز کسل کننده ای رو پشت سر گذاشتم. حوصله هیچ چیز و هیچ کسو نداشتم. حتی مش رجب خودش به مرغ عشقام غذا داد. شب با پرهام شام می خوردیم که خاتون گفت:
– پرهام تو نمی خوای زن بگیری؟!
– حالا چی شده فکر زن دادن من افتادی؟! 
– آخه وقتی هم خونه داری، هم کار؛ دلیل زن نگرفتنتو نمی دونم!
– آها! چون کسی رو دوست ندارم! 
– مگه می شه؟ هر پسری یه دخترو دوست داره. پسرای هفده هجده ساله، گوشیشون پر از شماره ی دختراست؛ اونوقت تو کسی رو دوست نداری؟!
پرهام خندید و گفت: از این جور شماره ها توی گوشی منم پره ولی وقتی دلم با صاحب شماره ها نیست، چیکار کنم؟!
مش رجب: من یه دختر خوب برات سراغ دارم!
هممون نگاش کردیم. 
پرهام گفت: کیه؟!
مش رجب خندید. 
خاتون گفت: خب بگو دیگه؟ چرا می خندی؟!
مش رجب همین جور که می خندید، گفت: آخه ازش می ترسم!
من همین جور به مش رجب نگاه می کردم. پرهام آروم چشمشو چرخوند طرف من و نگام کرد. 
خاتون: بگو دیگه؟ کیه؟!
به پرهام نگاه کردم. نگاهش تغییر کرد و جدی شد. 
مش رجب گفت: پرهام خودش فهمید! 
پرهام سرشو انداخت پایین. من داغ کردم. 
خاتون بلند خندید و گفت: ای نمیری مش رجب! نگاه کن قیافه جفتشون از خجالت چه جوری شده! 
پرهام بلند شد و گفت: دستتون درد نکنه. شام خوشمزه ای بود. 
خاتون و مش رجب هنوز می خندیدن. سرمو انداختم پایین، بلند شدم و رفتم بیرون. دستمو گذاشتم رو صورتم؛ داغ بود. حتی سرمای بیرونم خنکش نمی کرد. رو تاب، نیم ساعتی نشستم و آروم آروم تکونش می دادم. کمی سردم شد. با دستم بازوهامو گرفتم. 
گفت: چای می خوری؟!
برگشتم. پرهام دو تا لیوان چای دستش بود. 
گفتم: آره!
یکیشو برداشتم. 
کنارم با فاصله زیاد نشست و گفت: حرف مش رجبو جدی نگیر! 
– اگه جدی گرفته بودم که الان جفتمون تو محضر بودیم! 
پرهام خندید و گفت: فکر کنم بخاطر همین بلبل زبونیاته که آراد نگهت داشته!
– فکر نکنم! 
– چرا مطمئن باش! 
کمی از چای خوردم و گفتم: جدی چرا ازدواج نمی کنی؟!
به تاب تکیه داد. 
به آسمون نگاه کرد و گفت: چون جفتمو پیدا نکردم.
– جفتت چه جوریاست؟! 
کمی فکر کرد و گفت: حداقلش مثل خودم اهل شوخی کردن باشه. آخه تمام دخترای دور و اطرافم خشکن یا ناز می کنن یا فیس و افاده ای هستن!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم: یعنی منم اینجوریم؟!
خندید و گفت: نه، نه! منظورم با تو نبود. تو خوبی… زیادیم خوبی!
– چرا با کاملیا ازدواج نمی کنی؟ به خدا دختر خوبیه! 
– من منکر خوبی ِ کاملیا نیستم… اون عالیه، هم توی خوشگلی، هم اخلاق. اصلا همه چی تمومه اما دل من اونو نمی خواد.
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم. 
گفت: تو که انقدر فکر زن دادن منی، خودتم کسی رو دوست داری؟!
فقط خندیدم و چای خوردم. 
گفت: چرا می خندی؟!
– آخه این سوالو امیرعلی هم پرسید… گفتم نه.
– جدی؟! یعنی تو هم عین منی؟!
– اوهوم! 
– خب پس می گردم یه خواهر و برادر پیدا می کنم که شوخ طبع و خوشگل باشن؛ پسره واسه تو، دختره هم واسه من! قبول؟!
خندیدم و گفتم: قبول!
چند ساعتی تو اون سرما حرف زدیم. ساعت یازده بود که رفتم خوابیدم .
صبح بیدار شدم برم آرادو بیدار کنم که یادم افتاد رفته لواسون. دوباره خوابیدم؛ یعنی با ویدا چیکار می کنن؟! شاید دیشب پیش ویدا خوابیده بوده؟! آراد بهش گفته، اونم از خدا خواسته می پره بغلش! حتما آرادم می بوستش! مزه لباش چه جوریه؟! می گن لبای مردا گرمه، یعنی لبای اونم گرمه؟ یا مثل خودش یخه؟! بعد اینکه ویدا بیدارش کرد، می ره ورزش. ویدا براش وانو حاضر می کنه؛ برمی گرده. بعد از حموم، ویدا موهاشو سشوار می کنه؛ با هم صبحونه می خورن. ویدا براش لقمه می گیره. حتما آراد می خنده. ویدا هم نگاش می کنه. 
یهو داد زدم: کثافت! پس چرا پیش من نمی خندیدی؟! خب منم می خواستم خندتو ببینم؟!
خاتون اومد تو و با ترس گفت: چته مادر؟ چرا داد می زنی؟!
وای! با لبخند گفتم: هیچی! داشتم فکر می کردم!
– وا! با داد زدن فکر می کنی؟! 
– ببخشید! 
رفت بیرون. صبحونه رو خوردیم. 
مش رجب گفت: امروز کلبه آقا رو تمیز می کنی؟
خاتون: آره!
با خوشحالی گفتم: آخ جون! پس منم می تونم کلبه شو ببینم؟
خاتون: نخیر نمی تونی!
– آخه چرا؟! می خوام بهت کمک کنم! 
– آقا گفته شما نرید تو!
– یعنی چی؟! مگه می خوام کلبشو بخورم؟! 
– بخوری یا نخوری؛ رو من نمی دونم… گفته اجازه ندم بری تو. 
– بذا ربرم؛ نمی فهمه!
– آقا به من اعتماد کرده. 
بازوشو گرفتم و گفتم: خاتون!
– نه! 
– مرغت یه پا داره دیگه؟
– دقیقا… اصلا کسی رو راه نمی ده. فقط خودش و امیر علی. همین!
با تعجب گفتم: یعنی چی کسی رو راه نمی ده؟!
– یعنی اینکه اون کلبه رو مادر خدابیامرزش براش ساخت. اونم کسی رو جز امیر علی اونجا راه نمی ده! 
دیگه اصرار نکردم. 
تمام یک هفته رو تنها بودم. پرهام هم صبح می رفت و شب می اومد. اونم بخاطر خستگی زود می خوابید. بیشتر وقتم رو پیش داگی و مرغ عشقام می گذروندم. چند دفعه فکر فرار به سرم زد اما بعد منصرف شدم. آراد اون دفعه ویدا رو مقصر می دونست و دعواش کرد اما ایندفعه فقط برای خاتون و مش رجب درد سر درست می کنم. 
دیگه امیرعلی نیومد پیشم. برای مختار لواشک درست کردم اما نیومد بخوره. تنها شده بودم؛ تنهای تنها. کاش آراد بود، باهاش کل کل می کردم، حوصلم سر نمی رفت!
حتی چند دفعه رفتم تو استخر آراد و شنا کردم. خیلی حال می داد اما بازم سوت و کوری خونه حال شنا کردنو ازم می گرفت. چند دفعه بی دلیل به اتاق آراد رفتم و به وسایلش نگاه کردم. یه شب کامل تو اتاق آراد خوابیدم. خاتون نفهمید. فکر کرد می خوام تو یکی از اتاقا بخوابم. بوی عطرش کل تخت خوابو گرفته بود. جاش خیلی گرم و نرم بود. مخصوصا بالشتش. 
هر روز صبح، یه ربع به شش، اوتوماتیک وار چشمام باز می شد؛ بعد یادم می افتاد که آراد نیست. انگار به بیدار کردنش عادت کرده بودم.بعد از ساعت شش دیگه خوابم نمی برد. صبحونه می خوردم و یه جایی رو تمیز می کردم. دیگه کلافه شده بودم. تو وضعی گیر افتاده بودم که خودمم نمی دونستم چیه؟ امیر نامردم تو این یه هفته بهم سر نزد. فقط برای دلخوشیم گفت دوست دارم. روز و شبم با بی حوصلگی و کلافگی می رفت جلو.
یک شب تو خونه نشسته بودم و بافتنی می بافتم که خاتون اومد تو و با خوشحالی گفت:
– آقا اومد!
یه لبخند رو لبم نشست. بعد عین ماشینی که خاموشش می کنن ناراحت شدم.
مش رجب: پس کو ویدا؟
خاتون: نمی دونم. همراهش نبود.
گفتم: یعنی چی همراهش نبود؟!
خاتون: یعنی همین الان با ظرف میوه بری پیش آقا!
بلند شدم، رفتم به آشپزخونه ی عمارت، میوه رو شستم و رفتم به اتاق تلویزیون. نه! سینما بهتره! اون اتاق با اون تلویزیون، بیشتر شیبه سینماست! دم اتاق وایسادم و نگاش کردمو چقدر لاغر شده! ویدا اونجا چه غلطی می کرده که به این نمی رسیده؟!
گفتم: سلام!
فقط نگام کرد و چیزی نگفت. میوه رو گذاشتم رو میز. 
گفت: بشین!
نگاش کردم؛ داشت یه فیلم ترسناک نگاه می کرد. خواستم بشینم که به کنار خودش اشاره کرد و گفت: 
– اینجا بشین! 
با فاصله نشستم. نمی دونستم چرا دارم حرفشو گوش می دم؟ 
گفت: میوه برام پوس بگیر!
یه سیب برداشتم و گفتم: چرا ویدا رو نیاوردی؟!
همین جور که به تلویزیون نگاه می کرد، گفت: چیه؟ نگرانشی؟! عقدش کردم، گذاشتم ویلا بمونه. 
متعجب نگاش کردم. یعنی همچین کاری رو کرده؟! اگه فرحناز بدونه همین دو تار مویی هم که رو سرشه از ریشه می کنه! 
به دستش نگاه کردم و گفتم: پس حلقت کو؟!!
– بخاطر گچ دستم، دادم دست ویدا بمونه! 
– پس شیرینیش کو؟
نگام کرد و گفت: باز فضولی کردی؟! تو ظاهرا نگران همه هستی جز صاحبت!
همچین می گه صاحبت، انگار من سگم! چیزی نگفتم. سیبو پوست گرفتم و گذاشتم تو بشقاب، جلوش گذاشتم. 
گفت: پس چرا چیزی نمی گی؟!
– چی بگم؟
– نمی دونم! این جور مواقع، یه چیزی برای گفتن داشتی!
– چون امیر گفته دیگه اعصابتو خرد نکنم! 
– یعنی انقدر حرف علی رو گوش می کنی؟
– آره! 
– فراموشش کن! 
– نمی تونم!
چشمامو نازک کردم: راستی می دونستی می تونم ازت شکایت کنم؟!
– چی؟
– هوو سرم آوردی؛ اونم بدون اجازه ی من!
پوزخندی زد و گفت: مثل اینکه یادت رفته اختلال حواس داری و رضایت زن گرفتن رو بهم دادی! 
باورم نمی شه تو کل کل از این آراد خله باختم! باید یه چیزی بگم! نباید ببازم! یهو چشمم افتاد به تلویزیون.
یه دختر داشت عقب عقب می رفت. سایه ی یه مرد بلند قد رو صورتش بود. از ترس عرق سردی رو پیشونیش نشسته بود. یهو یه مرد گنده با دهنش سرشو کند و شروع کرد به جویدن. دختر بی سر هم رو زمین دست و پا می زد. 
یه جیغ بلندی کشیدم و با دو تا دستم، بازوی آرادو سفت گرفتم. 
به بازوی تو دستم نگاه کردم و آروم سرمو آرودم بالا و نگاش کردم. با چنان اخمی نگام می کرد که اگه تا یک ثانیه دیگه ولش نمی کردم، عین همون مرده، سرمو می کَند و میخورد! 
گفتم: ب…ب…ببخشید!
آروم بازوشو ول کردم و رفتم اونورتر نشستم. دیگه نگاه نکردم و سرمو انداختم پایین. فقط صداهای وحشتناکی می شنیدم. 
یهو زنگ آیفون اومد. یه جیغ دیگه کشیدم. 
آراد داد زد: چته؟! …آیفونه!
با ترس گفتم: ببخشید!
– برو ببین کیه.
از ترس، از جام تکون نخوردم. گفت: مگه با تو نیستم؟!
با سر پایین، زیر چشی نگاش کردم و گفتم: می ترسم!
– از چی می ترسی؟! با این زبون دو متر و نیمت، هیچ هیولایی جرات نزدیک شدن بهت نداره! پاشو برو! 
دوباره زنگ خورد. یه متر از جام پریدم و گفتم: می شه…؟
با تاکید گفت: نه… برو تا زنگو نسوزونده!
با ترس و لرز و نگرانی و استرس رفتم به آشپزخونه. به صفحه آیفون نگاه کردم و گوشی رو برداشتم و گفتم: مگه تو کلید نداری نصف شبی مردمو زابراه می کنی؟
دکمه رو فشار دادم. دم اتاق وایسادم و گفتم: برم؟
بدون اینکه نگام کنه گفت: نه!
– چرا؟
– چون من هنوز بیدارم! 
عجب آدمیه ها! آخه به من چه تو هنوز بیداری؟ شاید دلت بخواد تا فردا صبح بیدار بمونی. منم باید بیدار بمونم؟! 
گفتم: ولی من خوابم میاد.
– به من مربوط نیست! 
با حرص نگاش کردم. چقدر دلم می خواد برم سرشو بکنم و با لذت بجوم! با حرص دستمو مشت کردم. پرهام گفت: سلام ننه سرما!
سمت راستمو نگاه کردم و با لبخند گفتم: سلام!
– ننه چرا اینجا واستادی؟
– آقا اومده.
پرهام خندید و گفت: خوش اومده!
کنارم وایساد و گفت: سلام آقا! عرض و طول و ارتفاع اِرادت! چرا هنوز بیدارید؟! فردا می خوایم بریم شمالا؟
– به سلامت … من عین شما بیکار نیستم! 
– باشه پس آینازو با خودمون می بریم. 
با جدیت به پرهام نگاه کرد و گفت: اون جایی نمیره.
پرهام خواست چیزی بگه که آروم زدم به پهلوش و با سر اشاره کردم که بره. اونم فقط به دوتامون نگاه کرد و رفت. رو مبل نشستم. به فیلم نگاه نمی کردم. یه خمیازه کشیدم. کم کم داشت خوابم می برد. از ترس اینکه خوابم ببره، بلند شدم و قدم می زدم.
می رفتم بیرون، می اومدم تو؛ به دیوار تکیه می دادم، رو زمین می نشستم، دوباره بلند شدم رفتم بیرون و اومدم تو؛ انقدر این کارو تکرار کردم که صدای آراد بلند شد.
– بس می کنی یا نه؟ سر گیجه گرفتم… چرا یه جا نمی شینی؟!
– خب خوابم میاد… بذار برم. 
– ولی من هنوز خوابم نمیاد!
– تا کی باید اینجا بشینم؟
– تا وقتی فیلمم تموم بشه… شاید بعد از این، یه فیلم دیگه نگاه کردم! 
وای نه! خب یهو بگو می خوای شکنجه ی روحیم بدی. رو مبل نشستم. کم کم پلکام سنگین شد. 
گفت: هی! نخوابی؟
چشمامو باز کردم و گفتم: نچ!
– آره معلومه خواب نیستی!
با حالت گریه گفتم: چرا نمیذاری برم؟
– خوابم نمیاد؛ نمی فهمی؟
– چرا می فهمم ولی نمی فهمم چرا منو بیدار نگه داشتی؟! 
– مگه خنگی؟ نمی فهمی؟ تا زمانی که من بیدارم، تو هم باید بیدار باشی! 
دهنمو باز کردم که چهار تا فحش و دری وری و ناسزا و هر چی کلمه ی بد یاد گرفتم، تحویلش بدم. بعد دهنمو بستم و چیزی نگفتم. خدایا به من قدرتی بده که همین الان ذوبش کنم!
چند دقیقه ای خودمو نگه داشتم که خوابم نبره اما مغزم روم فشار می آورد که بخواب! بخواب!
همونجا رو مبل دراز کشیدم. هر چی می خواد بشه، بذار بشه! فوقش انباری؛ ک همونجا می گیریم می خوابم! 
گفت: پاشو!
– پا نمی شم!
– نصف شبی بازیت گرفته؟! گفتم پاشو! 
– خوابم میاد. 
داد زد: پاشو!
صاف نشستم. تلویزیون خاموش بود و خودشم وایساده بود، دستاشم عین خانا تو جیب کرده بود. 
با اخم گفت: برو بخواب!
ای بمیری ایشاا… موش کور! نمی تونی عین آدم بگی برو بخواب؟! همش باید داد بزنی؟! 
بلند شدم، گفتم: شب بخیر! 
تو حیاط وایسادم. چقدر تاریکه! چه جوری برم خونه ی مش رجب اینا؟ با صلوات و دعا و ذکر رفتم به اتاقم و خوابیدم .
آخه بگو فیلم رو سر ِکله بادمجونیت کم اومده بود فیلم ترسناک بذاری؟! واقعا با ویدا چیکار کرده؟! به من چه! حتما به گفته ی خودش عقدش کرده، گذاشته ویلا بمونه.هه! چه باحال! ویدا و ویلا هم وزنن! چند دقیقه بعد از فکر کردن و خندیدن، خوابم برد.
***
صبح چشمامو با خیال راحت باز کردم. چون مطمئن بودم که هستش. با دو رفتم به اتاقش. چراغو زدم و با دیدنش خندیدم. همچین خودشو تو پتو پیچونده، انگار وسط قطب گیر افتاده! چند دفعه صداش زدم، بیدار شد و نگام کرد و دوباره خوابید. دوباره صداش زدم. به پلهوی چپش خوابید. 
پتو رو سرش کشید و گفت: ولم کن می خوام بخوابم.
با لبخند گفتم: حالا می تونی منو درک کنی که منو از اون سر باغ می کشونی این سر که بیدارت کنم؟!
همین جور که سرش زیر پتو بود، گفت: این که وظیفته!
با حرص پوفی کردم و رفتم به آشپزخونه، صبحونشو حاضر کردم. ساعت هفت بردم بالا. هنوز خوابیده بود. یک سانتم از جاش تکون نخورده بود. سینی رو گذاشتم رو میز و کنار کنار تخت ایسادم و صداش زدم:
– آقا ساعت هفته … چرا بلند نشدید؟
– خب چیکار کنم هفته؟ ولم کن!
بیشتر تو جاش جمع شد.
گفتم: نمی خواید برید شرکت؟
– نه!
با خوشحالی گفتم: یعنی می ریم شمال؟! 
پتو رو از سرش برداشت و با چشمای خواب آلود گفت: یادم نمیاد گفته باشم تو هم قراره بیای!
با لب و لوچه ی آویزون و ناراحتی گفتم: منم که نگفتم می خوام بیام!
– برو وانو حاضر کن! 
عین لشکر شکست خورده ها رفتم به حموم که تلفنش زنگ خورد.
– بله!
سلام خوشگل خانم!
– نه میام… فقط ساعت نه حرکت کنیم. چون هنوز حاضر نیستم. 
همتون بیاین اینجا، با هم می ریم. 
– بوس رو لبات! خداحافظ!
اداشو درآوردم «بوس رو لبات خداحافظ!» آخه بگو نمی میری انقدر فرحنازو می بوسی؟! از کنارم رد شد و رفت حموم. منم بدون اینکه نگاش کنم، رفتم سراغ تختش و مرتبش کردم و نشستم. 
پرهام گفت: سلام خاله بزی!
با همون قیافه ی گرفته گفتم: تو این همه القابی که به من می دی از کجا میاری؟!
– از خودم! چرا حاضر نشدی؟
– من باهاتون نمیام!
– نمیای؟! کی گفته؟! 
با انگشت شصتم به حموم اشاره کردم و گفتم: اون گفته! 
– بیخود کرده… الان زنگ می زنم به داداش بزرگش بیاد حسابشو برسه. فکر کرده! 
موبالیشو درآورد و رفت پایین. 
آراد از حموم اومد بیرون، رو صندلی نشست. منم رو به روش نشستم و نون تستو برداشتم. 
گفت: چند دست لباس بذار تو چمدون. 
با بی حوصلگی گفتم: باشه!
لقمه رو جلوش گرفتم. 
گفت: این لقمه رو نمی خوام!
نگاش کردم و گفتم: چرا؟!
– عین خودتت کج و کوله س! یه لقمه ی درست تر بگیر! 
لقمه رو گذاشتم جلوی خودم و براش یه لقمه دیگه گرفتم. سه تا لقمه رو با ناز و ادا خورد. بعد از اینکه موهاشو خشک کردم، بیست دقیقه تو اتاق لباس فکر می کرد چی بپوشه.
وسواسش اندازه چهار تا دختر شیک پوش بود! لباسشو که پوشید، عطر برداشت. دستمو جلو بینیم گرفتم. 
نگام کرد و گفت: این چه کاریه؟!
دستمو برداشتم و گفتم: یه بار که گفتم به عطر شیرین حساسیت دارم؟ 
چیزی نگفت و با عطر تلخ عوضش کرد. چند قدم رفتم عقب. 
گفتم: می تونم برم؟
– برو! 
اومدم بیرون. یه نفس عمیق کشیدم. چند تا پله رفتم پایین که امیر اومد بالا. منو که دید، وایساد و با لبخند گفت:
– سلام خانم…خوبی؟!
چرا بعد از اینکه اونجوری باهاش حرف زدم، هنوز بام خوبه؟! داره تظاهر به خوبی می کنه یا واقعا خوبه؟!
با لبخند بی جونی گفتم: سلام . ممنون! 
– چرا گرفته ای؟ نکنه بخاطر اینکه آراد نمیذاره بیای؟
سرمو تکون دادم و گفتم: آره!
– تو برو لباساتو بپوش، خودم درستش می کنم! 
اینو گفت و از کنارم رد شد و رفت به اتاق آراد. پام که سالن رسید، با تعجب دیدم پرهام و آبتین کنار هم نشستن و دارن پلی استیشن بازی می کنن. یعنی آبتین، پرهامو می شناسه؟ یا همین الان با هم آشنا شدن؟! رفتم پیشون و با همون تعجب گفتم: سلام!
دوتاشون نگام کردن و با یه صدای کش داری گفتن: ســـــــلامـــــ !
لبخند زدم و گفتم: شما همدیگه رو می شناسید؟!
دوتاشون با همون حالت گفتن: بــــــــــــــَله!
خندم بیشتر شد و گفتم: از کجا؟!
آبتین: از اونجا!
با لبخند گفتم: مسخره نکن! دارم جدی می گم!
پرهام: جدی گفت… از اونجا به بعد با هم دوست شدیم! 
بلند خندیم و گفتم: خب اونجا کجاست؟!
آبتین: یوختی سریی… یعنی تا حالا به کسی نحوه ی آشنایمونو نگفتیم!
– نمی شه به من بگید؟
دوتاشون به هم نگاه کردن و بعد دو دقیقه پچ پچ کردن دم گوش همدیگه، دوتاشون به معنی «باشه» سرشونو تکون دادن. 
آبتین گفت: توی یه هوای سرد تابستون! 
پرهام: من شدید دستشویی داشتم؛
آبتین: منم آب هویچ بستنی خورده بودم، باید حتما تخلیه می کردم! 
پرهام: صف دستشوی طولانی بود… نمی تونستم خودمو کنترل کنم! 
آبتین: اوضاع من بهتر بود… یعنی می تونستم خودمو نگه دارم!
پرهام: من چون وسط بودم و آبتین، نفرای اولی بود، بلند گفتم یکی از آقایون ِ جلو می تونه نوبتشو بده به من؟! 
آبتین: سرش داد زدم، گفتم همه جا به نوبت! و آنچه را برای خودت می پسندی، برای دیگران هم بپسند! 
زدم زیر خنده و گفتم: این آخریه دیگه چی بود گفتی؟! 
آبتین: نمی دونم! از دبستان یاد گرفته بودم! یهو همشون اومد تو ذهنم! 
پرهام: حتی چند تا حدیث مرتبط با نوبت هم گفت! مثل صف جهنم و بهشت و از اینا! 
با خنده گفتم:خب بعدش چی شد؟
پرهام: کنترلمو از دست دادم و رفتم جلو، اول همه وایسادم. چند نفر سرم داد زدن؛ از جمله…
آبتین: من!
پرهام: خلاصله اولین نفری که دراومد، پریدم تو دستشویی!
آبتین: ولی من نذاشتم … یقشو گرفتم آوردمش بیرون! 
پرهام: بعد دو دقیقه کشتی گیری دو نفره!
آبتین: البته اینم بگم ها؟ هیچ کس نیومد دخالت کنه … چون فشار رو همه بود! هر آن امکان داشت سرازیر بشه! 
پرهام: اینم راست می گه… آبتین یقمو گرفت، چسبوندم به دیوار. یقشو گرفتم و گفتم…اوه… اوه…. داره می ریزه بذار برم! 
آبتین: منم نگاش کردم …دلم به حالش سوخت! بد جور داشت تو خودش می پیچید! یقشو ول کردم و نوبتمو دادم بهش! 
پرهام: خیلی مرد بودی آبتین! …خراب مرامتم!
آبتین: این حرفا چیه؟ …نوکر شما هم هستم! تا باشه از این کارا! 
من تا اون موقع از خنده ریسه می رفتم. نشسته بودم رو زمین و قیافه ی جدیشون، منو بیشتر به خنده می انداخت. دو تاشون با تعجب نگام می کردن. 
کاملیا اومد تو و گفت: چی شده؟! چیکاریش کردین؟! 
کنارم نشست. 
با خنده و چشمای پر اشک گفتم:سلام!
– سلام… چرا اینجوری می خندی؟ 
فقط تونستم با دست به اون دو تا اشاره کنم. کاملیا هم نگاشون کرد. سریع به صفحه تلویزیون نگاه کردن و خیلی جدی به بازیشون ادامه دادن.
کاملیا بلندم کرد و گفت: تو بیکاری به حرفای اینا گوش می دی؟!
همین جور که می خندیدم، گفتم: خیلی باحالن! 
– آیناز برو زودتر حاضر شو باید بریم!
تا اسم حاضر شدنو آورد، تمام خوشحالیم از بین رفت. بلند شدم راه افتادم. پشت سرم اومد. رفتم به حیاط. 
کاملیا بازومو گرفت و گفت: چت شد یهو؟!
– نمی ذاره باهاتون بیام.
– مگه امیر علی نرفت باهاش صحبت کنه؟!
– چرا… ولی معلوم نیست قبول کنه. 
دستمو کشید به طرف خونه و گفت: وقتی امیرعلی میره باهاش صحبت کنه، مطمئن باش قبول می کنه. یعنی جرات نه گفتن نداره! 
هنوز نفهمیدم قضیه بین آراد و امیر علی چیه؟!
وایسادم و گفتم: بذار ببینم چی می شه، بعد میرم حاضر می شم. 
– عزیز من! وقتی می گم مطمئن باش می ذاره بیای، یعنی مطمئن باش… آراد رو حرف امیرعلی حرف نمی زنه. 
به کمک کاملیا حاضر شدم و چند دست لباس گذاشتم توی ساک. 
خاتون اومد تو و گفت: حاضر شدی؟… همه تو حیاط منتظر شما هستن. 
به خاتون گفتم لواشکای مختار تو یخچاله، اومد بهش بده. چند تا لواشکم با خودم بردم. تو یه کیسه فریزرم چند تا میوه گذاشم و راه افتادم. 
خاتون با قرآن و یه کاسه آب پشت سرمون اومد. هنوز دلشوره داشتم. نمی دونستم قبول می کنه یا نه؟ همه تو حیاط جمع شده بودن. مرینا و مونا هم اومده بودن. رفتم جلو و بهشون سلام کردم. چند نفر بیشتر جوابمو ندادن. 
مونا اومد جلو و گفت: چقدر خوش تیپ شدی دختر!
فرحناز پوزخندی زد و گفت: آره! بهش بگو خوش تیپی تا با عقده از دنیا نره!
مونا با اخم نگاش کرد و گفت: چشات کوره یا خودتو زدی به کوری؟!
پرهام یه خلال گوشه دندوناش گذاشته بود. 
گفت: آبتین جون! به نظرت من خوشتیپ نیستم؟
آبتین:چرا قربونت برم! ماه شدی …ماه!
فرحناز: این دیگه برای چی می خواد بیاد؟!
آراد: اونجا به یه خدمتکار احتیاج داریم!
فرحناز خندید و گفت: موافقم… یکی باید باشه رختامونو بشوره دیگه؟!
با ناراحتی و بغض نگاش کردم. خجالت می کشیدم که فقط به عنوان یه خدمتکار دارن منو می برن. همشون رفتن بیرون. 
امیرکنارم وایساد و گفت: اگه از این چشما اشک بیاد، نمی ذارم پات به شمال برسه!
لبخند زدم و گفتم: نمیاد!
– خوبه! 
با هم رفتیم بیرون. پرهام دم ماشین 206 وایساده بود و گفت:
– آقایون! همین الان باید دخترا رو تقسیم کنیم. هر کی همین الان قل خودشو برداره!
آبتین: آیناز! یبا اینور! 
پرهام: آیناز! بیا اینور!
آبتین: اینو که منم گفتم؟
پرهام: جدی؟
یه سوت بلند زد.
– هر چی آیناز داریم بپرن بالا!
کاملیا: منم با شمام!
قیافه پرهام تو هم شد ولی آبتین خوشحال شد و گفت: حتما… چمدونتو بیار بذارم عقب. 
کاملیا با خوشحالی رفت. پرهام یه پوفی کرد. 
مونا گفت: منم با امیر علی!
امیرعلی خندید و گفت: حتما؛ خوشحال می شم!
فرحناز: منم با آراد!
پرهام با همون قیافه گرفتش گفت: مرینا جان شما هم تشریف ببر قسمت بار ماشین آراد!
مرینا: نمکدون!
من این وسط مونده بودم که امیر گفت: آیناز چرا وایسادی؟ سوار شو دیگه!
آراد: سوار ماشین من می شه!
امیرعلی: چرا سوار ماشین تو بشه؟!
آراد: چون با تو زیادی بهت خوش می گذره! 
امیر علی: آیناز سوار شو!
آراد داد زد: خدمتکار منه… باید سوار ماشین من بشه!
مرینا: آیناز! برو سوار ماشین آراد شو تا همدیگه رو نکشتن. من نمی دونم این دختره چی داره که دارین سرش دعوا می کنین؟! 
فرحناز: آراد ولش کن! بذار با امیر بیاد. 
آراد با عصبانیت نگاش کرد و به من گفت: مشکل شنوایی داری؟!!
خاتون با ترس اومد جلو، آستینمو کشید و گفت: آیناز جان! برو سوار ماشین آقا شو!
درو باز کرد و سوار شدم.
پرهام بلند گفت: بر محمد و آل محمد اجماعاً صلوات!
آبتین و پرهام با آخرین حد صداشون صلوات دادن. منم می خندیدم. مرینا کنارم نشست. فرحناز راننده بود. آرادم جلو نشست و راه افتادیم. 
خاتون پشتمون آب ریخت. پرهامم جلوتر از ما رانندگی می کرد و بوق می زد. آبتینم سرشو آورده بود بیرون و دست می زد و کِل می کشید! 
مرینا از خنده قهقه می زد و با خنده گفت: با اینا حوصلمون تو شمال سر نمی ره! 
یهو فرحناز یاد یه چیزی افتاد و گفت: راستی ویدا رو چرا نیاوردی؟! اصلا ندیدمش…کجاست؟
آراد فقط بیرونو نگاه می کرد؛ انگار تو فکر بود. 
فرحناز زد به بازوی آراد و گفت: آراد با توام!
– ها؟…چی گفتی؟
– حواست کجاست؟ می گم ویدا کجاست؟! ندیدمش… جایی رفته؟
– ویدا؟ آره پیش مهرانه.
فرحناز با تعجب گفت: مهران؟ پیش اون چی کار می کنه؟!
– مگه قرار نذاشتیم هر وقت مهران از مالزی برگشت، بره پیشش و تا اون زمان پیش من بمونه؟ …منم به قولم عمل کردم. 
– اما اون هنوز مالزیه! 
آراد پوزخندی زد و گفت: اصلا اون مالزی نرفته بود! بخاطر کارش یه تُک پا رفته بود مشهد و دو روزه برگشت. 
با حالت عصبی نگاش کرد : نمی دونم چرا بهم دروغ گفتی!
– من بهت دروغ نگفتم…فقط… 
– بسه… شنیدنی ها رو شنیدم. دیگه نمی خواد بیشتر از این گند بزنی! 
یه کتاب از کیفم برداشتم. 
مرینا کیفمو برداشت و گفت: چه کیف بافتنی خوشگلی داری! از کجا خریدی؟
فرحناز: آخه این بدبخت پولش کجا بود؟! حتما امیرعلی براش خریده! 
با لبخند به مرینا گفتم: خودم بافتم… البته خاتون بهم یاد داد.
مرینا: خیلی خوشگله… به منم یاد می دی؟
با خوشحالی سرمو تکون دادم و گفتم: حتما!
– سخت که نیست؟
– نه بابا … خیلی راحته. فقط یه زیر و یه رو می خواد. 
– این گلای روشم خودت بافتی؟
– نه… اینا خیلی سخت بود. خاتون خودش برام بافت. 
در کیفو باز کرد و گفت: اَ…این همه لواشکو برای چی آوردی؟!
فرحناز: حتما فکر کرده شمال قحطی اومده!
با یه لبخند حرص دار گفتم: لواشکا رو خودم درست کردم … لواشکای صنعتی دوست ندارم. معلوم نیست چی جای لواشک به خورد مردم می دن… یکیشو بردار بخور.
با تعجب گفت: اینم خاتون یادت داده؟!
– نه…مامانم! 
یکیشو برداشت و خورد. 
چشماشو فشار داد و گفت: وای خدا! چقدر ترشه… به درد زن داداشم می خوره که حاملست … ویار لواشک داره! 
نگام کرد و گفت: براش درست می کنی؟
– بله…حتما. 
یکی از لواشک ها رو جلوی فرحناز گرفت و گفت: فرحناز بخور ببین چقدر خوشمزست!
فرحناز پوزخندی زد و گفت: معلوم نیست با دستای کثیفش چطور این لواشکا رو درست کرده!
مرینا: وا! آخه کی دستشو می کنه تو قابلمه ی داغ لواشکی؟
جلوی آراد گرفت: شما هم نمی خوردی؟!
آراد همشو برداشت.
گفتم: همشو نخور؛ برای معدت خوب نیست. 
نگام کرد. خواست بخوره که فرحناز از دستش کشید و انداختش بیرون و گفت:
– خوشت میاد هر آشغالی رو بخوری؟ لواشک می خوای؟ صبر کن یه سوپر مارکتی پیدا کنم، بهداشتیشو برات می خرم. 
همه داشتیم با تعجب نگاش می کردیم. من ریز ریز خندیدم.
فرحناز از تو آینه نگام کرد و گفت: چته می خندی؟
نگاش کردم و گفتم: داداشت راست می گه… وقتی حسود می شی حرف زدنتم ضایع می شه!
فرحناز با حرص پوزخندی زد و گفت: آخه تو چی داری من بهت حسودی کنم؟ ها؟ قیافه لوندی داری که نداری! اندام رو فرمی داری که نداری!
مرینا پرید وسط حرفش و گفت: فرحناز دیگه بی انصافی نکن؛ اندامش به نظر من از تو هم بهتره.
فرحناز با حالت عصبی گفت: اندام این بهتر از منه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا