پارت 22 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۳]
#پارت_426
حوله رو توی دستش گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون بیام که با صداش سر جام ایستادم.
-صبر کن!
بدون اینکه برگردم گفتم:
-بله؟
-بیا موهام رو سشوار کن!
باز هم بدون نگاه کردن بهش سمت میز رفتم. احمدرضا روی صندلی نشست. سشوار رو به برق زدم و روشنش کردم.
نگاهم از آینه به صورتش افتاد. انگار فکرش درگیر بود. آروم شروع به سشوار کشیدن کردم.
-می تونی بری.
از اتاق بیرون اومدم. بعد از چند دقیقه آماده پله ها رو پایین اومد. هر سه سوار ماشین شدیم. نگاهم رو به سیاهی شب دوختم.
ماشین و کنار در نگهداشت و پیاده شدیم. هم زمان با ما خاله هم رسید. بعد از احوالپرسی وارد حیاط شدیم.
بقیه هم اومده بودن.خانوم جون نگاهی به همه انداخت.
-تا من ازتون نخوام، نمیاید اینجا؟ امشب دور هم جمع شدیم تا کمی مثل تمام خانواده ها با هم اختلاط کنیم به خواست آقاجون خدابیامرزتون. امیرحافظ، بهتره بری دنبال کارهای مراسمت … اما تو احمدرضا، کی برای بهارک پرستار می گیری؟ دیانه دیگه به تو محرم نیست!
احمدرضا پا روی پا انداخت.
-به زودی براش می خوام مادر بگیرم!
همه نگاهشون رو به احمدرضا دوختن. قلبم محکم به سینه ام می زد. دلم بهارک رو می خواست.
امیرعلی خنده ای تصنعی کرد گفت:
-به سلامتی، این دختر خوشبخت کیه؟
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_427
احمدرضا نگاهی به من و بعد به بقیه انداخت گفت:
-غریبه نیست، همه می شناسینش!
خانوم جون با تحکم گفت:
-حالا کی هست؟
-المیرا، دختر دائی نوشین!
-دختر قحط بود؟
احمدرضا نگاهش رو به امیر حافظی که این حرف و زده بود انداخت.
-شما پیشنهاد بهتری داری؟
امیر حافظ بی تفاوت شونه اش رو بالا داد.
-نه، شما مختاری با هر کس دوست داری ازدواج کنی.
حدس زدنش سخت نبود اینکه المیرا بالاخره کار خودش رو کرد!
زیر چشمی به مرجان نگاه کردم. عجیب سکوت کرده بود!
-پس دیگه نیازی نیست دیانه اونجا زندگی کنه؛ دیانه، از فردا وسایلت رو بردار و بیا اینجا.
هانیه مثل همیشه با خنده گفت:
-خانوم جون، دیانه بیاد پیش عمه مرجان؟
خانوم جون اخمی کرد.
-آره، اشکالش کجاست؟ مرجانم با اومدن دیانه مشکلی نداره؛ نکنه دلتون می خواد یه دختر جوون و ول کنم تو این شهر پر از گرگ؟
-من میرم پیش بی بی!
-بی بی مریضه و فکر نکنم …
سکوت کرد. امکان نداشت برای بی بی اتفاقی بیوفته!
-چرا بهم نگفتین بی بی مریضه خانوم جون؟
-منم امروز فهمیدم. نو مگه دانشگاه نمیری؟ از فردا بیا اینجا.
دیگه حرفی نزدم. نمی تونستم از احمدرضا بخوام تا تو خونه اش بمونم اگر خودش می خواست مقاومت کنه.
بعد از خوردن شام احمدرضا مثل همیشه زود بلند شد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_428
با بقیه خداحافظی کردیم و از خونه بیرون اومدیم. بهارک خوابیده بود.
نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم. چقدر معصوم خوابیده بود!
از یادآوری اینکه قراره ازش جدا شم قلبم هزار تیکه می شه. با ایستادن ماشین تو حیاط سریع پیاده شدم.
وارد سالن شدم و پله ها رو بالا رفتم. بهارک رو روی تخت خوابوندم.
کمر صاف کردم. احمدرضا تو چهارچوب در ایستاد.
نگاهم رو ازش گرفتم. ته دلم ازش دلخور بودم به خاطر اینکه به خاطر بهارک هم شده نگفت بمونم!
وارد اتاق شد و توی دو قدمیم ایستاد. سؤالی سرم رو بلند کردم. با بی رحمی تمام گفت:
-یک هفته سختشه بعد خیلی راحت فراموشت می کنه!
ته دلم خالی شد. پوزخندی زد.
-چیه؟ نکنه فکر کردی مثل اون رمان های عاشقانه ای که می خونی قراره من و تو هم سرانجاممون به هم رسیدن باشه و پایان؟!
نه دختر جون؛ انگار یادت رفته من سن پدرت رو دارم!
چرخی دورم زد.
-تو چه جذابیتی برای مردی مثل من داری؟ لب تر کنم تمام دخترهای شهر برام سر و دست می شکنن، فکر کردی میام کلفت خونه ام رو می گیرم؟
با سرانگشتش گونه های سردم رو لمس کرد.
-البته از حق نگذریم با خنگ بازی هات باعث می شدی ساعت ها بخندم. بهتره این خونه و بهارک رو فراموش کنی … فکر کنم آرزوت این بود هرچی زودتر از زندانت خلاص بشی، بفرما؛ اینم در قفس بازه …
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_429
زبونم قفل شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم. توی سکوت نگاهم رو بهش دوختم.
کلافه نگاهش رو از نگاهم گرفت و سمت در اتاق رفت.
-صبح وسایلت رو جمع کن و برو؛ اما قبل رفتن المیرا میاد، همه چیز رو بهش بگو.
سری تکون دادم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت. با رفتنش پاهام سست شد و کنار تخت روی زمین نشستم.
احمدرضا علناً بیرونم کرد! دیگه بس بود هر چقدر حقارت کشیدم. میدونستم بهارک دلتنگم میشه و منم دلتنگش خواهم شد اما باید می رفتم.
نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم. هق هقم رو تو گلو خفه کردم. خواب انگار از چشمهام فرار کرده بود.
به سختی از روی زمین بلند شدم. چمدونم رو باز کردم. نگاهی به لباسهای داخل کمد انداختم.
اونهایی رو که با پول خودم خریده بودم توی چمدون چیدم. نگاهی به اتاق انداختم.
دیگه چیزی برای بردن نداشتم. عکسی از بهارک رو هم داخل چمدون گذاشتم. کنار بهارک دراز کشیدم و آروم دستم رو دورش حلقه کردم.
باید به دیدن بی بی می رفتم. با خوردن نور خورشید به چشمهام، سریع و هراسون روی تخت نشستم.
گردنم درد می کرد. دستی به گردنم کشیدم و از جام بلند شدم. بهارک خواب بود. باید بهش صبحانه می دادم.
از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت بدی فرو رفته بود. وارد آشپزخونه شدم و کمی شیر توی شیرجوش ریختم تا گرم بشه.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_430
سرم درد می کرد. بدنم کسل بود. صبحانه ی بهارک رو آماده کردم و توی سینی چیدم. به اتاق برگشتم.
با دیدن چشمهای باز بهارک لبخند تلخی زدم.
-سلام خانوم کوچولو … بیدار شدی؟
بهارک خنده ی دلنشینی کرد. سینی رو روی عسلی گذاشتم و دستهام رو از هم باز کردم.
-بدو بیا ببینم یه بوس بده!
بهارک خندون خودش و انداخت توی بغلم. عطر تنش رو با عشق بلعیدم. بغضم رو قورت دادم.
-بریم دست و صورت خوشگلت رو بشوریم و صبحونه بخوریم.
دست و صورتش رو شستم و رو به روش روی تخت نشستم. لقمه های کوچولو دهنش گذاشتم. در اتاق باز شد.
سر چرخوندم. احمدرضا با موهای ژولیده، شلوارک و بالا تنه ای لخت توی چهارچوب در نمایان شد. نگاهی به من و نگاهی به بهارک انداخت.
-المیرا اومده!
قلبم خالی شد. مثل کسی که واقعاً دارن بچه اش رو ازش می گیرن از روی تخت بلند شدم.
صدای پاشنه های کفشش انگار روی سرم بود. احمدرضا چرخید و المیرا خودش رو تو بغل احمدرضا جا کرد.
-سلام عشقم!
و گونه ی احمدرضا رو بوسید. نگاهم رو به زمین دوختم. دنبال قطعه شکسته های قلبم بودم، شاید پیداشون می کردم!
-المیرا، عزیزم، دیانه کارهایی که بخوای بکنی رو بهت میگه.
-احمدم، من خودم بلدم!
وسط حرفش پریدم.
-بهارک عادت داره شب ها حتماً شیر بخوره … هفته ای سه بار باید حموم بره … صبحانه فرنی و شیر گرم دوست داره … مراقب باش بدعنق نشه!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_431
المیرا پشت چشمی نازک کرد.
-خوب همه ی اینا رو خودمم بلدم!
-بله اما آقا صبح ها چائی تازه دم می خورن، قورمه سبزی دوست دارن و …
-عزیزم، من کلفت نیستم! احمد قراره یه کلفت استخدام کنه.
سر بلند کردم. نگاهی به احمدرضا انداختم. عمیق نگاهم کرد. بی تفاوت شونه ای بالا دادم.
-خوبه پس، خودتون همه چیز و می دونید؛ من برم!
-هرچی زودتر، بهتر!
پوزخندی زدم. کت بهاره ام رو روی لباسم پوشیدم. دسته ی چمدونم رو گرفتم و سمت بهارک رفتم.
خم شدم تا ببوسمش که دست های کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد. حال دلم خوب نبود.
دلم نمی خواست اشکم رو ببینن. گونه اش رو بوسیدم.
-تو باید بمونی پیش بابا، خانوم کوچولو!
اما بهارک سفت گردنم رو چسبیده بود. احمدرضا اومد و از گردنم جداش کرد. صاف ایستادم. حالا رو به روی هم قرار داشتیم.
-مراقب بهارک باشید.
حرفی نزد. سریع از اتاق بیرون زدم. لحظه ی آخر لبخند پیروزمندانه ی المیرا رو دیدم.
صدای گریه ی بهارک که داشت با بغض صدام می کرد، حال بدم رو بدتر می کرد، اما باید می رفتم.
نمیدونم چطور از خونه زدم بیرون. با بستن در حیاط بغضم شکست و اشکهام روی گونه هام جاری شدن.
سمت انتهای کوچه شروع به راه رفتن کردم. تمام هوش و ۰واسم پیش بهارک بود. با ترمز ماشینی به خودم اومدم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_432
سر بلند کردم. نگاهم به ماشین پارسا افتاد. شیشه رو داد پایین. متعجب گفت:
-دیانه!!
با پشت دست سریع اشکم رو پاک کردم.
-حالت خوبه؟
-بله.
و به راهم ادامه دادم. صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم اما اهمیتی ندادم.
با کشیده شدن بازوم چرخیدم. نگاهی به دست پارسا که بازوم رو چسبیده بود انداختم.
آروم دستش رو کشید.
-میشه بگی چمدون به دست کجا میری؟
-شما چه کاره ی منین؟!
-من هیچ کاره اما یه دوست! احمدرضا بیرونت کرده؟
اشک دوباره تو چشمهام حلقه زد.
-بیا، می رسونمت. زشته تو کوچه!
-مزاحم نمی شم … خودم میرم.
-ازت خواهش می کنم سوار شو.
چمدونم رو از دستم کشید و صندلی عقب گذاشت.
با گامهای آروم سمت در جلوی ماشین رفتم. نگاه آخرم رو به در خونه ی احمدرضا انداختم.
سوار شدم. پارسا هم سوار شد و کمربندش رو بست. ماشین و روشن کرد.
-میشه بگی چی شده؟ چرا داری میری؟
-هر شروعی یه روز پایانی داره. زندگی منم تو خونه ی آقا به پایان رسید.
-اما بهارک!
-به زودی به مادر جدیدش عادت می کنه.
-چی؟ داری چرت می گی … مادر جدیدش کیه؟؟!
سر دردناکم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
-مادر جدیدش …
و قطره اشکی روی گونه ام چکید.
-پس احمدرضا تو رو بیرون کرده؟
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_433
نفسم رو سنگین بیرون دادم و نگاهم رو به خیابون های شلوغ اول صبح دوختم.
پارسا بدون اینکه سؤال دیگه ای بپرسه می روند. هر لحظه که یاد بهارک و گریه هاش می افتادم قلبم هزار تیکه می شد.
کم کم ماشین از حومه ی شهر خارج شد. ترسیده گفتم:
-کجا داریم میریم؟
-نترس، جای بدی نمی برمت!
دلشوره گرفتم. پارسا تک خنده ای کرد.
-من به فرشته کوچولوها کاری ندارم خانوم کوچولو! دارم می برمت جایی که همیشه وقتی دلم از همه جا میگیره میرم اونجا. البته بیشتر شبهاش قشنگه اما خوب، روزهاشم خالی از لطف نیست.
کمی آروم شدم. جاده ی خاکی رو رد کرد. کنار جاده ی مزرعه ی بزرگی بود که تا چشم کار می کرد سبز بود.
پارسا از ماشین پیاده شد. در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. نسیم خنکی می وزید.
پارسا دور زد و اومد کنارم به بدنه ی ماشین تکیه داد.
با فاصله ی کمی کنارش به بدنه ی فلزی ماشین تکیه دادم.
-وقتایی که دلم از همه جا می گیره میام اینجا، به دور از هیاهوی شهر. خوب گوش کن … حتی صدای باد رو به خوبی احساس می کنی.
شاید الان برات شرایط سخت باشه اما آدما زود به شرایط عادت می کنن. تو دختر قوی ای هستی؛
میدونم این شرایط رو هماز سر میگذرونی.
حرفی برای گفتن نداشتم. دلم می خواست سکوت کنم و به صدای هوهوی باد که از لای چمنزار به گوش می رسید گوش کنم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۵]
#پارت_434
پارسا هم سکوت کرد. نگاهم خیره ی چمنزار بود اما تمام هوش و حواسم پیش بهارک بود.
یعنی الان داشت چیکار می کرد؟ با المیرا دوست شده بود یا نه؟با صدای پارسا به خودم اومدم.
-بهتره بریم، یکساعته اینجاییم!
سری تکون دادم.
-مزاحم شما هم شدم!
اخمی تصنعی کرد.
-دیگه نبینم واسه ی من تعارف تیکه پاره کنیا کوچولو … سوار شو بریم.
در ماشین و باز کردم و نشستم. پارسا هم سوار شد و ماشین و روشن کرد.
-خوووب، کجا بریم؟
-میرم خونه ی آقاجون.
پارسا دیکه چیزی نگفت و بعد از مسافتی وارد کوچه ی آقا جون شدیم. ماشین و کنار در خونه نگهداشت.
خواستم پیاده بشم که گفت:
-راجب پیشنهاد کارم فکر کن؛ اینطوری تایم هات هم پره و کمتر فکر و خیال می کنی!
سر بلند کردم و نگاهی به چهره ی مردونه اش انداختم. از احمدرضا کوچک تر بود اما نمیدونستم چرا احمدرضا از پارسا انقدر بدش میاد!
-دستتون درد نکنه، امروز خیلی اذیتتون کردم.
پارسا لبخند دندون نمائی زد گفت:
-من یه نفرما … نیازی نیست انقدر رسمی صحبت کنی! کاریم نکردم. هر وقت نیاز به کسی داشتی تا باهاش درد و دل کنی من در خدمتم.
-ممنون.
از ماشین پیاده شدم. پارسا چمدون و کنار پام گذاشت و با تک بوقی خداحافظی کرد. تا لحظه ای که از پیچ کوچه محو بشه نگاهم رو به ماشین مشکیش دوختم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۵]
#پارت_435
نفسم رو بیرون دادم و زنگ خونه رو زدم. بعد از چند دقیقه در باز شد. دسته ی چمدون رو آروم کشیدم و وارد حیاط شدم.
به اینجاش فکر نکرده بودم که چطور با مرجان می خوام زندگی کنم! مادری که از من متنفر بود.
در سالن رو باز کردم. صدای خانوم جون اومد.
-بالاخره اومدی؟
با نگاهم کل سالن رو از نظر گذروندم. نگاهم به خانوم جون که روی صندلی گهواره ای کنار عکس آقا جون بود، افتاد.
-سلام.
از روی صندلی بلند شد.
-سلام دخترم. اتاق سمت راستی تو پیچ سالن رو برات آماده کردیم … امیدوارم ازش خوشت بیاد!
-دستتون درد نکنه.
-برو لباساتو عوض کن بیا.
-چشم.
سمت اتاق رفتم. اتاق کوچیک و دلبازی بود. لباس های کمی که با خودم آورده بودم رو توی کمد چیدم و کتاب هام رو توی قفسه ی کتابها.
بلوز شلوار راحتی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. کمی احساس غریبی می کردم. با نشستن دستی روی شونه ام سریع چرخیدم.
نگاهم به خانوم جون افتاد.
-بریم نهار.
دلم می خواست می پرسیدم مرجان کجاست اما سکوت کردم. همراه خانوم جون وارد آشپزخونه شدیم.
شوکت با دیدنم حالم رو پرسید. روی صندلی نشستم. میلی به غذا نداشتم. یعنی بهارک نهار چی خورده؟؟
با صدای خانوم جون حواسم رو دادم بهش.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۵]
#پارت_436
-به چی فکر می کنی مادر؟
-راستش رو بگم؟
-آره مادر جون؛ چیزی شده؟
-دلم برای بهارک تنگ شده.
و بغضم رو فرو خوردم. دست گرم خانوم جون روی دستم نشست.
-حالت و درک می کنم مادر اما کاریش نمیشه کرد … خدا بیامرزه حاجی رو؛ فکر می کنم اشتباه کرد نو رو خونه ی احمدرضا فرستاد!
نفسم رو سنگین بیرون دادم. آروم روی دستم ضربه زد.
-غصه نخور مادر، همه چی درست میشه.
سری تکون دادم.
-مرجان نیست!
خانوم جون لبخندی زد.
-باید کم کم پیداش بشه.
-خوبه.
-غذات رو بخور مادر.
کمی از غذام رو خوردم. بلند شدم و به همراه شوکت میز رو جمع کردیم. خانوم جون توی سالن نشسته بود.
جزوه ام رو برداشتم و به سالن اومدم. چیزی از نشستنم نگذشته بود که صدای آیفون بلند شد.
بلند شدم و سمت آیفون رفتم.
نگاهم تو مانیتور به مرجان افتاد. دکمه رو زدم و اومدم سر جام.
-کی بود؟
-مرجان!
خانوم جون عمیق نگاهم کرد و حرفی نزد. در سالن باز شد.
-سلام مامان جونم!
قلبم فشرده شد. زیر لب زمزمه کردم:
“مامان جون، چه کلمه ی دور و ناشناخته ای!”
خم شد و گونه ی خانوم جون رو بوسید. نیم نگاهی بهم انداخت.
-اینم که اینجاست!
-این نه، دیانه!
-همون … چرا خونه مجردی نمی گیره؟
-تا من زنده ام برای چی باید دنبال خونه مجردی باشه؟
-اوه مامی، سخت نگیر!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۵]
#پارت_437
خانوم جون چشم غره ای رفت. مرجان بی خیال پا روی پا انداخت.
شوکت با سینی چائی اومد و سینی رو روی میز گذاشت.
نگاه خیره ی مرجان رو احساس می کردم اما سعی می کردم تا بهش بی توجه باشم. هرچند حال دلم اصلاً خوب نبود.
هزار و یک حس توی قلبم بالا و پایین می شد. کلافه جزوه ام رو بستم و یکی از فنجون ها رو برداشتم.
-چی می خونی؟
احساس می کردم خانوم جون تمام حواسش به ماست.
-مدیریت.
سری تکون داد.
****
چند روزی از اومدنم به خونه ی آقا جون می گذره. توی این مدت سعی کردم تا کمتر به بهارک فکر کنم اما نمی تونستم!
مرجان بیشتر مواقع خونه نبود.
آخر هفته بود. خانوم جون رو کرد بهم.
-دیانه، چائی دم می کنی؟
-بله، الان.
سمت آشپزخونه رفتم و چائی دم کردم. با دقت تو استکان های کمر باریک ریختم و به سالن برگشتم.
لیوانی جلوی خانوم جون گذاشتم و لیوانی هم برای مرجان. روی مبل تک نفره ای نشستم.
خانوم جون گفت:
-می خوام برای فردا نهار همه رو دعوت کنم دور هم باشیم.
-وااای مامی، باز مهمونی؟؟!
خانوم جون اخمی کرد.
-آخر همه مرگه، همین دورهم بودن هاست که می مونه. دیانه، مادر، پاشو زنگ بزن … دفترچه کنار تلفنه.
از روی مبل بلند شد.
-بابت چائی هم ممنونم، عالی بود. من میرم استراحت کنم، شما دو تا هم به شوکت کمک می کنید بعد می خوابید!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۵]
#پارت_438
-ماماااان …
-همینی که گفتم! مرجان، تو خیلی وقته از زیر تربیتم در رفتی!
مرجان عصبی به مبل تکیه داد. خنده ام گرفته بود. سمت تلفن رفتم و دفترچه رو از کنار میز تلفن قدیمی برداشتم.
از شماره دائی حامد شروع کردم. به خاله رسیدم. نگاهم روی شماره ی خونه ی احمدرضا ثابت موند.
دو دل بودم، نمیدونستم چطوری شماره رو بگیرم! طپش قلب گرفتم.
استرس و هیجان با هم سراغم اومده بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و شماره رو گرفتم.
با هر بوقی که می خورد قلبم زیر و رو می شد. با پیچیدن صدای گرم احمدرضا، انگار زبونم قفل شده بود.
-بله؟
با زبونم لبهای خشکم رو خیس کردم.
-سلام.
سکوت …. نمیدونستم صدام رو شنیده یا نه!
-الو؟!
-بله؟
صداش سرد بود. دلم می خواست حال بهارک رو بپرسم اما می دونستم جوابی نمی شنوم.
-روزه ی سکوت گرفتی؟ یا خیلی بیکاری؟
-نه، خانوم جون برای فردا ظهر خواستن بیاین اینجا.
-باشه!
تا اومدم بگم حال بهارک چطوره، صدای بوق ممتد گوشی بلند شد. بغضم رو قورت دادم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.
نگاهم رو به گل های قالی دوختم. نگاهم به پاهای لاک خورده ی مرجان افتاد.
-اگر تماس هات تموم شدن پاشو بریم دنبال کارها! می خوام برم استراحت کنم.
بلند شدم. تقریباً هم قد بودیم. هیچکس باورش نمی شد مادر و دختر باشیم.
زودتر از من سمت آشپزخونه رفت. گاهی دلم می خواست بغلم کنه!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۶]
#پارت_439
عصبی برای این خواسته ی مسخره ام سر تکون دادم و دنبالش وارد آشپزخونه شدم. مرجان رو کرد سمت شوکت:
-خوب شوکت خانوم، ما چیکار کنیم؟
شوکت از دیدن من و مرجان انگار تعجب کرده بود.
-شوکت خانوم حواست کجاست؟ ما چیکار کنیم؟
-آها، خانوم جان چی بگم؟
-شوکت، حالت خوبه؟
-راستش نه!
خنده ام گرفته بود. لبم رو زیر دندونم کشیدم تا نخندم. مرجان سمت شوکت رفت و دستش رو روی پیشونی شوکت گذاشت.
-تب که نداری!
-نه خوبم خانوم جان، آخه کار بخصوصی نیست! فقط برنجه که میدم با دیانه پاک کنید.
مرجان روی صندلی آشپزخونه نشست. شوکت رو کرد بهم.
-مادر، تو هم بشین رو صندلی نزدیک خانوم.
سری تکون دادم و روی صندلی کناری مرجان نشستم. برای اولین بار بود با فاصله ی انقدر کم کنارش می نشستم.
یه حال عجیبی داشتم. شوکت سینی برنج رو روی میز گذاشت و خودش رفت تا به بقیه ی کارهاش برسه.
نگاهم به برنج ها بود که هیچ چیزی نذاشت. زیرچشمی نگاهی بهش انداختم.
دلم بارها می خواست بپرسه چرا من و نخواستی؟اما هربار به خودم تشر زدم که نپرسم. مرجان بلند شد.
-این برنج پاک شده است، من میرم اتاقم.
و از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش شوکت اومد کنارم نشست. سؤالی نگاهم رو بهش دوختم. لبخندی زد.
-میدونم قلبت مهربونه و ازش کینه ای به دل نداری!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۶]
#پارت_440
لب گزیدم.
-اون برای من مادری نکرده تا ازش توقعی داشته باشم.
شوکت خانم دستش رو روی دستم گذاشت.
-میدونم مادر اما اونم بچه بود. اصلاً نمی دونست توئی هستی.
کلافه از روی صندلی بلند شدم.
-چرا این حرف ها رو میزنی شوکت خانوم؟ ما داریم مثل دو تا آدم اینجا زندگی می کنیم.
-آره دخترم اما من دارم می بینم خانوم جون دوست داره شما با هم حداقل مثل دو تا دوست باشید.
-هر چیزی زمان خودش رو داره شوکت خانوم؛ من این روزا خیلی کلافه ام … خسته ام … رشته ی زندگیم رو گم کردم …
شوکت خانوم اومد سمتم و بغلم کرد.
-میدونم دخترکم، میدونم. خدا بزرگه، برو بخواب عزیزم کاری نیست.
لبخند تلخی زدم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سمت اتاق خودم رفتم. نگاهم به گوشی لمسی که تازه خریده بودم افتاد.
برش داشتم و نگاهی به عکس بهارک که رو صفحه ام بود انداختم. چشمهام اشکی شد. صفحه رو باز کردم.
از همون شماره ی ناشناس پیامی داشتم. بازش کردم.
“من از دور حواسم به آدمهای زندگیم هست؛ از خیلی دور … “
بعد از مدت ها دوباره پیام داده بود اما هیچ وقت کنجکاو نبودم بدونم کیه؟ آدمِ تنها گاهی عجیب به همین پیامهای ناشناس هم دلخوش می کنه.
گوشی رو خاموش کردم و به پهلو دراز کشیدم. با بسته شدن چشمهام تصویر احمدرضا اومد جلوی چشمهام.
نمیدونم چرا هیچ وقت از این مرد خشن و مستبد بدم نیومد!! با آوردن اسمش ته دلم مثل تمام این روزها خالی شد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۶]
#پارت_441
کسل از خواب پاشدم. باید دوش می گرفتم. سمت حموم توی اتاق رفتم و زیر دوش ایستادم.
ته دلم خوشحال بودم که بهارک رو می دیدم. حتی فکرشم حالم رو خوب می کرد.
سریع حوله ام رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. نم موهام رو گرفتم.
با دیدن لوازم آرایشی وسوسه شدم تا کمی آرایش کنم. روی صندلی نشستم و کرم رو برداشتم.
خیلی کم به صورتم رسیدم. شومیز سورمه ای که تا زیر باسن بود همراه با شلوار راسته ی مشکی و صندل مشکی پوشیدم.
روسری روی موهای بافته شدم انداختم. از اتاق بیرون اومدم.
خانوم جون و مرجان توی آشپزخونه بودن. مرجان نیم نگاهی بهم انداخت. خانوم جون لبخندی زد گفت:
-چه خوشگل شدی!
نیشم باز شد و کنار خانوم جون نشستم. صبحانه رو کنار هم خوردیم. خانوم جون بلند شد.
-مرجان، دیانه؛ با هم کیک درست می کنید.
-مامی …
-همینی که گفتم!
و از آشپزخونه بیرون رفت. مرجان عصبی سرش رو توی دستش گرفت. نگاهش کردم. دو دل لب زدم:
-من تنها هم می تونم درست کنم!
سر بلند کرد. نگاهش رو به نگاهم دوخت. ته چشمهاش یه چیزی بود.
با تنفر از مرجان فقط حال خودم بد می شد. باید بپذیرم آدم ها حق انتخاب دارن و مرجان انتخاب کرده که من رو نخواد.
بلند شد.
-شیر و تخم مرغ رو بیار.
بلند شدم و سمت یخچال رفتم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۶]
#پارت_442
موادی که لازم بود رو برداشتم و روی میز گذاشتم. مرجان کاسه ی بزرگی رو آورد. نگاهی به کاسه انداخت و نگاهی به من.
-حالا چیکار می کنن؟
ابروهام پرید بالا. انگار منظورم رو فهمید، اخمی کرد.
-چیه؟ خوب بلد نیستم!
-یعنی شما آشپزی بلد نیستی؟
شونه ای بالا داد.
-نه!
-آهان …
و شروع کردم به اضافه کردن مواد توی کاسه. کنارم ایستاده بود و نگاهم می کرد.
قالب کیک رو تو فر گذاشتم و دستی به پیشونیم کشیدم.
-تموم شد!
اومد سمتم و دستش سمت صورتم اومد.متعجب نگاهش کردم.
دستش برای اولین بار روی پیشونیم نشست. یه احساس عجیبی پیدا کردم. حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
-روی پیشونیت آرد بود!
لبخند کم جونی زدم و دستی به پیشونیم کشیدم، دقیقاً جایی که دست گذاشته بود.
صدای آیفون بلند شد. مرجان سمت در آشپزخونه رفت.
-فکر کنم بقیه اومدن.
و از آشپزخونه بیرون رفت. نفسم رو بیرون دادم.
-شوکت خانوم کمک نمی خوای؟
-نه مادر، کاری نمونده … برو پیش بقیه.
از آشپزخونه بیرون اومدم. عمو حامد و خانواده اش اومده بودن. با همه سلام و احوالپرسی کردم.
هانیه چشمکی برام زد. کنارش نشستم.
-از زندگی جدید راضی هستی؟
-خوبه دیگه!
سری از روی تأیید تکون داد و با صدای آرومی گفت:
-خواستگار دارم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۶]
#پارت_443
چرخیدم و کامل نگاهم رو به صورتش دوختم.
-واقعاً؟!
چشمهاش و یه دور باز و بسته کرد.
-اوهوم.
-حالا میخوای ازدواج کنی؟
-پسر بدی نیست.
-شرایطت چی؟
سرش رو انداخت پایین.
-مامان با یکی از دکترهای آشناش صحبت کرده بود … عمل کردم!
-ولی ….
سکوت کردم.
-میدونم اول زندگی یعنی خیانت اما دیانه من چطور بهش بگم که دوست پسرم گولم زد و بهم تجاوز کرد؟ اصلاً باور نمی کنن.
دستم و روی دستش گذاشتم.
-میدونم، ببخشید نباید می پرسیدم. برات آرزوی خوشبختی می کنم.
لبخند تلخی زد. خاله و بقیه هم اومدن اما خبری از احمدرضا نبود. نگاهی تو جمع انداختم.
همه داشتن با هم صحبت می کردن اما تمام هوش و حواس من پی بهارک بود و احمدرضایی که نیومده بود.
بلند شدم به آشپزخونه برم که صدای آیفون بلند شد. سریع سمت آیفون رفتم.
تنها کسی که هنوز نیومده بود، احمدرضا بود.
بدون نگاه کردن به صفحه ی مانیتور کلید رو زدم. از در فاصله گرفتم.
سمت پنجره ی قدی رفتم تا ببینمشون اما چیزی واضح دیده نمی شد.
در سالن باز شد و بوی عطرش زودتر از خودش اعلام وجود کرد. ضربان قلبم بالا رفت و احساس کردم خون پرهجوم تا گونه هام دوید.
پشت سرش بودم، کنار پنجره. با دیدن قامت بلندش که تنها بود ته دلم خالی شد.
نگاهی به پشت سرش انداختم اما کسی نبود. امیر علی اومد سمتش گفت:
-چه دیر اومدی!
احمدرضا با اون تم صدای بم و گیراش گفت:
-کمی کار داشتم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۳۸]
#پارت_444
قلبم از درد داشت فشرده می شد. پاهام انگار به زمین قفل شده بود. خاله با تعجب گفت:
-بهارک کو؟
-خونه پیش المیراست.
قلبم انگار هزار تیکه شد. ناخونم رو محکم به کف دستم فشار دادم.
بغضم تو گلو بالا و پایین می شد. دیگه کسی چیزی نگفت.
احمدرضا با همه سلام کرد و روی مبل نشست. با نشستن نگاهش به منی افتاد که هنوز کنار در ایستاده بودم.
نگاهمون لحظه ای به هم گره خورد. عمیق و خیره نگاهم کرد، از بالا تا پایین.
تاب نگاهش رو نداشتم. تمام ذوقم انگار پریده بود. با گامهای آروم سمت بقیه رفتم و کنار هانیه نشستم.
سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. بعد از چند دقیقه بلند شدم.
-خانوم جون، میرم به شوکت کمک کنم.
-برو عزیزم.
سمت آشپزخونه رفتم. شوکت در حال آماده کردن وسایل نهار بود.
-شوکت خانوم شما برو یکم استراحت کن، من بقیه رو آماده می کنم.
-نه مادر، خودم هستم.
-شوکت جون تعارف الکی نکردم. هستم، شما برو.
-خدا خیرت بده مادر.
لبخندی زد و از در پشتی آشپزخونه بیرون رفت. به کابینت تکیه دادم و نگاهم رو به میز دوختم.
چرا احمدرضا بهارک رو نیاورده بود؟!یعنی بهارک انقدر با المیرا خوب شده؟
از اینکه المیرا جام رو تو دل بهارک بگیره یه حس حسادت اومد تو دلم.
با صداش به خودم اومدم. به چهارچوب آشپزخونه تکیه داده بود.
-زندگی جدید خوش میگذره؟
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۰]
#پارت_445
بی اهمیت به کنایه ی حرفش لب زدم.
-بهارک خوبه؟
-با مادر جدیدش خیلی اخت شده، می بینی که نیاوردمش!
لبم رو به دندون کشیدم.
-یه زیر سیگاری بده.
هنوز هم همون احمدرضا بود. زیرسیگاری برداشتم و سمتش رفتم.
زیر سیگاری رو طرفش گرفتم. حالا فاصله مون خیلی کم بود. زیر نگاهش بودم.
-خوشگل شدی، رنگ به روت اومده!
ضربان قلبم بالا رفت. بوی ادکلنش تا مغز استخونم هجوم برد.
جا سیگاری رو از دستم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
با رفتنش نفسم رو سنگین بیرون دادم. شوکت اومد و با هم میز رو چیدیم. همه دور میز نشستن.
برام عجیب بود که مرجان دیگه سمت احمدرضا نمی رفت. بعد از نهار دائی حامد از خواستگار هانیه گفت.
خانوم جون دائی حامد رو برد تو اتاق و با هم صحبت کردن. بعد از نیم ساعت از اتاق بیرون اومدن.
قرار شد برای فردا شب بگن بیاد. احمدرضا بلند شد.
-ممنون از پذیراییتون، روز خوبی بود.
با همه خداحافظی کرد و بی توجه به منی که ایستاده بودم سمت در سالن رفت.
با رفتن احمدرضا امیر علی با خنده گفت:
-نوشین، این دختر خاله ی تو بلای جون ما شد!
نوشین با خجالت گفت:
-خودش میگه احمدرضا رو دوست داره.
حمید نیشخندی زد.
-حالا واقعاً زن زندگیه؟ بمیرم برای بهارک، اون از مادرش که ندید، اینم از زندگی الانش!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۰]
#پارت_446
نوشین به امیر حافظ اشاره کرد و بلند شدن و بعد از خداحافظی رفتن.
بعد از رفتن امیر حافظ و نوشین، دائی حامد گفت:
-احمدرضا می خواد چیکار کنه؟ چه تصمیمی می خواد برای زندگیش بگیره؟
مرجان بلند شد.
-چیه همتون سنگ احمدرضا رو به سینه می زنید؟ ۴۰ سالشه؛ خودش حتماً می دونه چه تصمیمی برای زندگیش بگیره … بچه که نیست!
انگار بقیه هم مثل من تعجب کرده بودن. مرجان با اون کفش های پاشنه بلندش سمت طبقه ی بالا رفت.
با رفتنش امیر علی گفت:
-اوه اوه خاله عصبی شد!
حمید زد روی شونه اش.
-تو یکی خفه پسر!
و با هم زدن زیر خنده. خاله سری تکون داد. غروب بود که همه رفتن و خونه خالی شد.
غروب جمعه مثل همیشه دلگیر بود. تو حیاط نشستم. هوا خنک بود.
نگاهم رو به درختهایی که نوید بهار رو می دادن دوختم. چه زود زمستون هم تموم شد!
با نشستن مرجان روی صندلی فلزی، نیم نگاهی بهش انداختم. سیگاری روشن کرد و دودش رو غلیظ بیرون داد.
-دلت گرفته؟
سری تکون دادم. پاش و روی پاش انداخت.
-منم تو غربت گاهی دلم می گیره. هر چقدر هم مشروب می خورم باز هم ذره ای اون طعم گس تلخ از قلبم نمیره. تنهائی خیلی سخته، حتی به جنون می کشدت. سعی کن تو تنهائی خودت غرق نشی.
دل و زدم به دریا.
-پدرم چطور مردی بود؟
سیگارش رو خاموش کرد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۰]
#پارت_447
با خونسردی دستش رو قلاب کرد به پشت صندلی فلزی.
-پدرت مرد خوبی بود اما ضعیف بود، خیلی ضعیف!
با حرص لبم رو به دندون گرفتم.
-اگر ضعیف بود چرا باهاش ازدواج کردی؟
خم شد و دو تا دستش رو روی زانوهاش گذاشت. نگاه رنگیش رو به چشمهام دوخت.
-تو فکر کن حماقت کردم! نمی بینی دارم تاوان حماقتم رو با تنهائیم پس میدم؟! تو سعی کن مثل من حماقت نکنی دختر جون!
و بلند شد و سمت ساختمون رفت. نگاهم رو بهش دوختم.
آروم گام بر میداشت مثل کسی که شاید هیچ مقصدی نداشته باشه.
چنگی به موهام زدم.
“زندگی لعنتی”
و بلند شدم. فردا اول صبح کلاس داشتم و اونم با صدرا! اصلاً از این استاد سیریش خوشم نمی اومد.
تمام شب ذهنم درگیر بود و قلبم نا آرام. صبح زود آماده شدم و از خونه بیرون زدم.
با مترو به دانشکده رفتم. وارد حیاط دانشگاه شدم. حالا که کار خاصی نداشتم دلم می خواست تا سر کار برم.
یاد حرف پارسا افتادم اما هیچ شما ه ای ازش نداشتم. دلم نمی خواست سمت خونه ی احمدرضا برم.
با مونا وارد کلاس شدیم. صدرا هنوز نیومده بود. بعد از چند دقیقه وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد.
بعد از تموم شدن کلاس رو کرد به بچه ها.
-تصمیم دارم تعداد محدودی رو برای دیدن یه تالار رستوران توریستی تو یکی از شهرهای سرسبز شمال ببرم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۰]
#پارت_448
-از روی لیستی که این مدت داشتم انتخاب می کنم. اجباری نیست، اما اگه بیاین برای خودتون خوبه. آقای محمدی، خانم صمدی، …
اسم بچه ها رو به ترتیب خوند تا رسید به اسم من. یعنی منم جزو اون بچه ها بودم؟!
-آخر هفته برای سه روز میریم و بر می گردیم. تا اون موقع دوستان مهلت دارن تا تصمیم بگیرن. روزتون خوش.
با رفتن صدرا بچه ها شروع به صحبت کردن. یه تعداد گفتن باید به خانواده بگن و یه تعداد اوکی بودن.
-مونا…
-هوم؟
-تو نمیای؟
-نه، می بینی که اسمم نبود. البته اگر بودم هم نمیومدم. خودت می دونی مامانم حال نداره.
-من چیکار کنم؟
-هیچی، بشین گوشه ی اتاقت زانوی غم بغل بگیر، اون یالغوزم عین خیالش نباشه! معلومه، برو! هم کار یاد میگیری و هم حال و هوات عوض میشه.
بد فکری هم نبود. از بیکاری و فکر و خیال بهتره. بعد از دانشگاه اومدم خونه و موضوع رو به خانوم جون گفتم.
خانوم جون از اینکه صدرا هم هست خوشحال شد و تشویق کرد تا برم. اولین بار بود با بچه ها اردو می رفتم.
بخاطر بهارک هیچ کجا نمی رفتم. حالم یه جوری بود.
با اعلام ساعت و تاریخ و اینکه قرار بود دو تا ماشین بشیم کمی استرس داشتم.
کوله ی کوچیکی برداشتم و توش لباس و کمی تنقلات گذاشتم. یه دست مانتو شلوار اسپرت پوشیدم.
خانوم جون خودش به صدرا زنگ زده بود و تأکید کرده بود تا هوای من و داشته باشه.
قرار بود بیاد دنبالم. با زنگ آیفون خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۰]
#پارت_449
ماشین صدرا کنار در بود و خودش پشت فرمون. با دیدنم چراغی زد.
لبخندی زدم و سمت ماشین رفتم. با دو دلی در جلو رو باز کردم و سوار شدم.
-سلام خانوم خانوما!
-سلام.
صدرا ماشین رو روشن کرد و سمت جائی که قرار گذاشته بود رفتیم. با رسیدن و دیدن بچه ها از ماشین پیاده شدم.
نگاه بعضی دخترها برام اصلاً جالب نبود. دو قسمت شدیم.
کنار دو تا از دخترها که سعی داشتن تو ماشین صدرا باشن روی صندلی عقب نشستیم.
یکی از پسرها که معلوم بود ترم آخریه، کنار صدرا نشست. با هم شروع به صحبت کردن.
اون دو تا دخترم داشتن با هم پچ پچ می کردن. نگاهم رو به جاده دوختم.
هر از گاهی سنگینی نگاه صدرا رو احساس می کردم. برای صبحانه تو سفره خونه ای بین راهی ایستادیم.
بعد از خوردن صبحانه دوباره حرکت کردیم. با ورود به شهر گیلان صدرا گفت:
-یکی از آشناها بزرگترین هتل رستوران رو توی این شهر قراره افتتاح کنه. ازش خواستم تا برای افتتاحیه اونجا باشیم و شما کار رو از نزدیک ببینید.
کنار رستوران کوچکی نگهداشت. فعلاً شب رو اینجا می مونیم و فردا صبح چرخی توی شهر می زنیم. شب هم برای دیدن افتتاحیه میریم.
بچه ها خوشحال پیاده شدن. دو تا اتاق گرفته بود. یکی برای دخترها و دیگری برای خودشون.
خسته وارد اتاق شدم. روی یکی از تخت های طبقاتی دراز کشیدم.
به خانوم جون زنگ زدم و اطلاع دادم رسیدم. چشمهام روی هم قرار نگرفته خوابم برد.
صبح زودتر از بقیه بیدار شدم و سمت حموم رفتم تا دوش بگیرم و کمی سر حال بیام.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۱]
#پارت_450
حوله پوشیده از حموم بیرون اومدم. اون دو تا هم بیدار شده بودن. هوای شمال شرجی بود.
احساس می کردم پوستم کمی خشک شده. کیف لوازم آرایشم رو بیرون آوردم. کمی آرایش کردم.
مانتو شلواری پوشیدم. منتظر شدم تا آماده بشن. بعد از آماده شدنشون از اتاق بیرون اومدیم.
همزمان در اتاق پسرا هم باز شد. اول صدرا بعد بقیشون بیرون اومدن.
صدرا یه شلوار لی آبی با تیشرت مشکی تنش بود.
با هم سلام و احوالپرسی کردیم.
سمت سالن راه افتادیم تا صبحانه بخوریم. میزی انتخاب کرده و نشستیم. صدرا رو کرد به هممون.
-بعد از صبحانه گشتی توی بازار می زنیم و عصر برای دیدن رستوران می ریم.
همه موافقت کردن. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. داخل شهر شلوغ بود و مردم در حال خرید بودن.
نگاهم به مغازه ها بود که صدرا کنارم قرار گرفت.
-به نوشین گفتم یه قرار بذاره همدیگه رو بیشتر ببینیم.
-ما که هم رو توی دانشگاه می بینیم!
-اونجا بحث استاد-شاگردیه! اما بیرون میشیم فامیل.
شونه ای بالا دادم و نگاهم رو به مغازه دوختم. تا ظهر با بچه ها توی بازارها گشت زدیم. نهار رو بیرون خوردیم و به هتل برگشتیم.
باید می رفتیم رستوران رو می دیدیم. نگاهی به لباسهایی که آورده بودم انداختم.
کت و شلوار بنفش رنگی که تا زیر باسنم بود نظرم رو جلب کرد.