رمان دیانه

پارت 2 رمان دیانه

3.6
(5)

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۳۸]
#پارت_16

صداى خنده اش بلند شد. لبخندى روى لبم نشست. چشم هام رو بستم. دوباره دلتنگ بى بى و غرغرهاى هر روزه اش شدم.

آخ بى بى اگه شادى رو مى دید حتماً دق مى کرد.

با صداى خنده ى چند نفر چشمهام رو باز کردم. نگاهم به دوستهاى شادى افتاد. یکیشون گفت:

-واى شادى، این امل از کجا اومده دیگه؟ خداى من تیپشو ببین.

و صداى خنده شون بلند شد. بهارک و محکم تو بغلم گرفتم.

نمیدونستم چى جوابشون رو بدم. شادى با تمسخر گفت:

-همه اش تقصیر اون خوک پیره؛ این دختره ى دهاتى رو آورده تا احمدرضا من رو بیرون کنه اما کور خونده.

-نه بابا احمدرضا تو رو ول نمى کنه بیاد این و قبول کنه تا پرستار دخترش بشه.

یکیشون گفت:

-تو هم پرستار خودشى هم پرستار دخترش.

و با صدا خندید. منظور حرفش رو نفهمیدم. مگه اونم مریضه؟!

-بچه ها ولش کنید.

و بى توجه به من و بهارک با دوستاش سمت در حیاط رفتن. هوا تاریک شده بود. با بهارک وارد سالن شدم.

غذاش رو دادم و پمپرزش رو عوض کردم تو تختش خوابوندمش.

دختر آرومى بود. کنار تختش نشستم و نگاهم رو به چهره ى معصومش دوختم.

شادى وارد اتاق شد و مثل این سه شب تمام لباسهاش رو درآورد و روى تخت دراز کشید. عجیب از این دختر بدم مى اومد.

همونجا کنار تخت بهارک دراز کشیدم.

نیمه هاى شب از تشنگى بیدار شدم. باید مى رفتم آشپزخونه.

بى میل از اتاق بیرون اومدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۳۸]
#پارت_17

با چشم هایى که خمار خواب بود کورمال کورمال سمت آشپزخونه رفتم. آباژور توى سالن روشن بود.

در یخچال و باز کردم و لیوانى آب خوردم. کمى خواب از سرم پریده بود.

چرخیدم تا از آشپزخونه بیرون بیام که محکم با جسمى برخورد کردم. ترسیده بدون اینکه بدونم کیه دستم رو به لباسش بند کردم تا نیوفتم.

سر بلند کردم. با دیدن چهره ى مردونه اى سریع ازش فاصله گرفتم.

قلبم از ترس محکم به سینه ام مى کوبید. با لکنت گفتم:

-تو کى هستى؟ … چطور وارد خونه شدى؟ ….

اخمش عمیق تر شد و گفت:

-نمیدونستم باید براى ورود به خونه ى خودم اجازه مى گرفتم!

تن صداش یه خش خاصى داشت. دستم و ترسیده سمتش گرفتم گفتم:

-تو صاحب خونه اى؟ قاتلى!

یهو فهمیدم چه سوتی دادم با دستم محکم زدم تو دهنم که لبم درد گرفت اخم هام توی هم رفت

-دختره ى احمق تو کى هستى که جرأت مى کنى به خودت اجازه بدى و به من توهین کنى؟

دستم و بالا آوردم.

-من هیچ کس … بذار برم، باشه؟

قدمى سمتم برداشت. جیغ خفه اى کشیدم و قدمى عقب گذاشتم.

-تو رو خدا من و نکش … من که کارى نکردم…

-تو دیوونه از کجا پیدات شده؟ شادى کجاست؟

-شادى بالا … بذار من برم.

-دارى حوصله ام رو سر میبرى این موقع شب. شادى چطور اجازه داده خدمتکار خونه بمونه؟

-من خدمتکار نیستم.

پوزخندى زد و نگاه تحقیر آمیزى به سر تا پام انداخت. جدی گفت:

-آره بیشتر شبیهه دهاتى ها هستى.

چشمهام رو بستم و تند گفتم:

-من پرستار جدیده دخترتونم.

حرفم که تموم شد چشمهام رو باز کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۳۸]
#پارت_18

نگاهش دقیق تر شد گفت:

-یعنى تو دختر مرجان هستى؟

حس کردم پوزخند عصبى زد گفت:

-اون کجا تو کجا … البته باید بین یه دختر دهاتى و یه زن جهان دیده فرق باشه. حالام بهتره از جلوى چشم هام برى؛ فردا تکلیفم رو باهات روشن مى کنم.

با گامهاى لرزون از آشپزخونه بیرون اومدم. خواستم بدوم که پام گیر کرد به دامنم و محکم زمین خوردم.

دستم زیر پهلوم موند. از درد نفسم رفت و جیغ خفه اى کشیدم.

هنوز همون طور پخش زمین بودم که سایه اش بالاى سرم ظاهر شد.

نگاهم به کفش هاى مشکى مردونه اش افتاد و خط اتوى شلوار مشکى مردونه اش.

روى پا کنارم روى زمین نشست. سرم و کمى بلند کردم حالا چهره اش کاملاً معلوم بود.

صورتى معمولى با ته ریش اما یه ابهت خاص توى چهره اش بود که باعث مى شد ازش بترسى.

خیره اش بودم که گفت:

-کوچولو، دست و پا چلفتى هم که هستى … به درد هیچ چیز نمى خورى!

مچ دستم رو آروم ماساژ دادم و از روى سرامیک ها بلند شدم. چرخید و پشت بهم به سمت پله هاى طبقه ى بالا رفت.

از اینهمه دست و پا چلفتیم حرصم گرفت و سمت پله ها رفتم.

وارد همون اتاق ممنوعه شد.

سمت اتاق بهارک رفتم و دوباره سر جام دراز کشیدم اما ذهنم درگیر بود.

از تنها بودن با این مرد مى ترسیدم. مردى که قاتل همسرش بود و تقریباً تو سن ٣٨ سالگى یه دختر یکسال و نیمه داشت.

کلافه نفسم رو بیرون دادم. زیر لب زمزمه کردم “مرجان … اسم مادرم مرجان بود”

بى تفاوت چشم هام رو بستم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۳۸]
#پارت_19

با تابش نور خورشید سریع تو جام نشستم.

خمیازه ای کشیدم و نگاهم سمت بهارک‌کشیده شد که تازه بیدار شده بود. و می‌خواست از تختش پایین بیاد.

خم شدم و گونه اش رو محکم بوسیدم. بغلش کردم. شادی هنوز خواب بود.

همراه بهارک از اتاق بیرون‌ اومدم. صدای موزیک آرومی از سالن، تمام فضا رو گرفته بود. تعجب کردم، کی آهنگ ‌گذاشته بود.

پله‌ها رو پایین اومدم. نگاهم به سمت پیانو گوشه سالن افتاد. با یاد آوری این‌که صاحب خانه‌‌ی قاتل برگشته؛ رعشه ای به تنم افتاد.

باورم‌ نمی‌شد این‌مرد سنگ‌دل به این ‌زیبایی پیانو بزنه. سمتش قدمی برداشتم که دست از زدن برداشت. سر بلند کرد.

با دیدن من و بهارک اخمی کرد. بهارک با صدای کودکانه ای گفت:

– بابا

یهو از جاش بلند شد. از بین دندون‌های کلید شده اش گفت:

– عمو مگه بهت نگفته که دلم نمی‌خواد این ‌بچه ان‌قدر تو دست و پای من باشه؟!

ناباورانه نگاهش کردم. باورش برام سخت بود. تا این حد نفرت پدری رو ندیده بودم.

بهارک هنوز دستش سمت مرد سنگ‌دل بود. با فریادش به خودم‌ اومدم.

– کری دختر دهاتی! می‌گم ببرش.

قدمی به عقب برداشتم. بغض گلوم رو گرفته بود. بهارک‌ محکم تو بغلم فشردم‌ و به سمت آشپزخونه رفتم.

وارد آشپزخونه شدم‌. با صدای لرزونی گفتم:

– پدر توام مثل مادر ندیده‌ی منه، هر دو سنگ‌دل!
بهارک بغض کرده بود. دست و صورتش رو شستم و روی صندلی مخصوصش گذاشتم.

قلبم هنوز از درد محکم می‌زد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۳۹]
#پارت_20

کمى فرنى براى بهارک درست کردم. دلم گریه مى خواست. دلم براى تنهایى بهارک مى سوخت.

فرنى رو گذاشتم تا کمى سرد بشه. زیر چایى رو روشن کردم.

میز و تند چیدم و نون توى توستر گذاشتم. فقط مثل یه ربات کار مى کردم.

فرنى بهارک رو دادم.

با صداى جیغ شادى ترسیده سمت در آشپزخونه رفتم اما با دیدن شادى که از گردن آقاى قاتل آویزون بود خجالت کشیدم.

شادى با صداى بچه گونه اى گفت:

-واى عشقم اومدى؟ … چقدر دلم برات تنگ شده بود.

با هم به سمت آشپزخونه اومدن و شادى هنوز از گردنش آویزون بود.

شادى با دیدن من مثل بچه ها لب برچید گفت:

-دیدى عموت چیکار کرده؟ این دختر امل دهاتى رو آورده جاى من…

آقاى قاتل سر بلند کرد و نگاهى بهم انداخت. هول کردم و احساس کردم گونه هام گل انداخت.

سرم و پایین انداختم. روى صندلى نشست.

شادى هم کنارش نشست. نمیدونستم چیکار کنم، بمونم یا برم! بلاتکلیف مونده بودم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-میز و چیدى میتونى برى.

از خدا خواسته بهارک و بغل کردم و به سالن اومدم. صداى زنگ تلفن بلند شد.

سمت تلفن رفتم و برش داشتم.

-بله؟

-احمدرضا برگشته؟

صداى محکم و جدى آقاجون بود.

-بله، دیشب اومدن.

-اون دختره هنوز اونجاست؟

نیم نگاهى به آشپزخونه انداختم.

-بله اینجاست.

آقاجون چیزى زیر لب گفت.

-چیزى گفتین؟

-نه، گوشى رو بده به احمدرضا.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۱]
#پارت_21

گوشى رو گذاشتم. نمیدونستم چى صداش کنم. سمت آشپزخونه رفتم.

-آقا کارتون دارن.

از روى صندلى بلند شد گفت:

-اول صبحم دست از سر آدم بر نمیدارن … ۴٠ سالمه مثل بچه باهام رفتار مى کنن.

دنبالش راه افتادم. رو پاشنه ى پا چرخید. چون کارش یهویى بود رفتم تو سینه اش.

محکم بازومو گرفت و فشارى بهش آورد. از درد اخمى میون ابروهام نشست.

سرش و روى صورتم خم کرد گفت:

-کوچولو، مثل موش دنبال من و کاراى من نباش تا راپورت بدى به اونا … فهمیدى؟
چون هیچ کس تو رو آدم حساب نمى کنه. تمام عمرت رو تو یه دهکوره زندگى کردى پس هواست باشه.

محکم بازومو ول کرد. با اون یکى دستم بازومو ماساژ دادم.

لبم رو محکم لاى دندونم گرفتم تا بغضم نشکنه. گوشى رو برداشت.

-سلام … بله دیشب رسیدم … آره دیدمش، بهتر از این نبود بفرستى خونه ى من؟ … من که گفتم این بچه پرستار داره … باشه امشب خسته ام.

نمیدونم آقاجون چى گفت که بى حوصله گفت:

-باشه شب میایم … باشه نمیارمش ، کارى ندارین؟

گوشى رو بدون خداحافظى قطع کرد. رفت سمت پله هاى طبقه ى بالا.

کنار بهارک نشستم و عروسکش رو برداشتم. صدامو بچه گونه کردم و به جاى عروسک شروع به صحبت کردم.

بعد از چند دقیقه از پله ها پایین اومد. گوشیش دستش بود و عصبى داشت به شخص پشت تلفن چیزى رو توضیح مى داد.

-میلانى دو هفته نبودم، چرخوندن یه رستوران انقدر دردسر داره؟!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۱]
#پارت_22

-حرف نزن میلانى … الان دارم میام اونجا.

و گوشى رو قطع کرد. هاج و واج نگاهش مى کردم که اخمى کرد گفت:

-دردسرام کم بود یه دیوونه ى دیگه ام اضافه شد بهشون! آماده باش بعدازظهر باید خونه ى عمو بریم.

رفت سمت در سالن که شادى از دنبالش رفت گفت:

-رضا من چیکار کنم؟

-فعلاً وقت ندارم شادى.

و در سالن و بست رفت. شادى با عصبانیت پاشو کوبید زمین گفت:

-یه دختره ى دهاتى شانسش بیشتر از منه.

نگاهى بهم انداخت.

-خودت مواظب بهارک باش دختره ى امل دهاتى!

و به سمت پله هاى بالا رفت. شونه اى بالا دادم. رفتم سمت بهارک. تا بعدازظهر خودم رو مشغول بهارک کردم.

بعدازظهر بهارک و حموم کردم. تاپ شلوارک لى سفید و آبى تنش کردم.

موهاى کمش رو خرگوشى بستم و جوراب و کفشهاى عروسکیش رو پاش کردم.

نمیدونستم چى بپوشم. جز همون مانتو مانتوى دیگه اى نداشتم.

مجبور حموم کردم و لباس زیرهاى ساده ام رو پوشیدم. نم موهام رو گرفتم. همون طور خیس بافتم و زیر مانتوم کردم.

مانتوى ساده و نخیم رو پوشیدم. روسریم رو سفت دور سرم پیچیدم. بهارک و بغل کردم و از پله ها پایین اومدم.

شادى با دیدنم پوزخندى زد.

توجهى بهش نکردم. در سالن باز شد و آقاى قاتل وارد سالن شد. مستقیم سمت پله ها رفت گفت:

-شادى بیا لباس هام رو آماده کن.

شادى خوشحال از روى مبل بلند شد.

متعجب بودم از اینکه یه لباس آماده کردن انقدر خوشحالى داره؟؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۱]
#پارت_23

صداى خنده ى شادى تا پایین مى اومد که بلند مى گفت:

-نکن، نکن!

کنجکاو شده بودم که براى چى میگه نکن اما به من ربطى نداشت.

بعد از نیم ساعت آماده از پله ها پایین اومد. کت و شلوار براق مشکى پوشیده بود و موهاى کوتاهش رو یک طرف سرش شونه کرده بود.
کنار شقیقه هاش تارهای کمی سفید داشت که جذاب ترش کرده بود

با اینکه شاید چهره اى جذاب نداشته باشه اما ابهت چهره اش باعث میشد تا ناخواسته ازش دورى کنى.

سمت در سالن رفت گفت:

-چرا نشستى؟ پاشو.

از روى مبل بلند شدم و بهارک رو بغل کردم و دنبالش راه افتادم.

رفت سمت ماشینش. در سمت خودش رو باز کرد. نگاهى به سر تا پام انداخت گفت:

-همینم مونده بود با یه دختر بچه ى دهاتى توى جمع دیده بشم!
من نمیدونم عمو براى چى باید تو رو بیاره خونه ى من … لابد داره کارى که دخترش کرده بود رو با آوردن تو جبران مى کنه؛
سوار شو.

با دادش از ترس چشم هام رو بستم و در سمت دیگه ى ماشین و باز کردم و بهارک رو روى صندلى مخصوصش گذاشتم و خودم عقب ماشین جا گرفتم.

با ریموت در حیاط و باز کرد و با سرعت ماشین از حیاط خارج شد. ترسیده گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

دوباره باید به اون خونه مى رفتم و أدم هایى که دوستشون نداشتم و هیچ حسى بهشون نداشتم رو مى دیدم.

هوا تاریک شده بود. ماشین و کنار در خونه نگهداشت. از ماشین پیاده شدم و بهارک رو بغل کردم.

رفت سمت در و زنگ آیفون رو زد.

در با صداى تیکى باز شد. در و باز کرد و به داخل رفت.

با گام هاى نا متعادل و استرس وارد حیاط شدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۱]
#پارت_24

چراغ هاى پایه کوتاه روشن بود و فواره رو باز کرده بودن. با گام هاى محکم و استوار رفت سمت در سالن اما من هنوز آروم راه مى رفتم.

برگشت گفت:

-دارى استخاره مى کنى؟ … زود باش.

پوووف این دیگه چقدر بد اخلاقه!! در سالن باز شد. زنى تقریباً پنجاه سال تو چهارچوب در نمایان شد.

با دیدن ما لبخندى زد گفت:

-احمدرضا نیومده چرا انقدر اخم کردى؟

تن صداش و پایین آورد گفت:

-توهم جاى من باشى عصبى مىشى. نیومده زنگ زده احضارم کرده … اینم از تحفه اى که انداخته وبال گردن من.

زن نگاهش چرخید و روى من ثابت موند. قدمى برداشت و رو به روم قرار گرفت.

ناخواسته قدمى به عقب گذاشتم که دستش و سمتم دراز کرد گفت:

-تو همون دختر کوچولوئى؟ ماشاالله چه بزرگ شدى… چه خانم شدى!

آقا پوزخندى زد گفت:

-عطیه جون من و نخندون. کجاى این به خانوما مى خوره؟ تیپ و قیافش رو ببین.

از خجالت لبم رو به دندون گرفتم. عطیه اخمى کرد گفت:

-احمدرضا، دیانه تمام ٢٢ سال زندگیشو تو یه روستاى کوچک بوده بذار چند وقت بگذره اون وقت مى بینى.

بى حوصله دست تو جیبش کرد گفت:

-مهم نیست. مرجان چه گلى به سرم زد که این دختر بچه بزنه؟ اینم دختر همونه.

عطیه حرفى نزد و دوباره نگاهش رو به من دوخت گفت:

-خیلى خوشحالم از دیدنت.

به ناچار لبخندى زدم. دستش اومد سمت گونه ام و آروم نوازشش کرد. آروم زمزمه کرد:

-خدا رو شکر اصلاً شبیهه مادرت نیستى.

دلم مى خواست مى گفتم “من مادرى ندارم” اما سکوت کردم.

-من عطیه ام، خاله ات.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۱]
#پارت_25

بهارک رو بیشتر تو بغلم فشردم. خاله، باز هم یه واژه اى غریب و ناآشناى دیگه.

سکوتم رو که دید گفت:

-بهت حق میدم عزیزم.

و بهارک رو از بغلم گرفت. دست هام رو قفل هم کردم و وارد سالن شدم. صداى صحبت و خنده مى اومد.

سر بلند کردم. با دیدن اونهمه زن و مرد استرسم بیشتر شد.

پاهام انگار به زمین چسبیدن. آقای قاتل رفت و با همه احوالپرسى کرد. دخترا تو گوش هم چیزى مى گفتن و ریز مى خندیدن.

با صداى مردونه اى نگاهم رو از رو به روم گرفتم.

نگاهم به پسر جوونى افتاد که با فاصله ى کمى کنارم ایستاده بود و با تعجب به سر تا پام نگاه مى کرد.

وقتى دید نگاهش مى کنم گفت:

-خانم جون از این کارگر جوونا نمى گرفت. چطور تو رو استخدام کرده؟

جوابش رو ندادم و نگاهم رو ازش گرفتم که صداش از کنار گوشم بلند شد.

ترسیده قدمى به عقب گذاشتم. خندید گفت:

-نترس کاریت ندارم.

اما قلبم تند مى زد و فقط نگاهش کردم. ابرویى بالا داد با اشاره گفت:

-نکنه کر و لالى!

-نه!

-آفرین زبونت چرخید…. اسم من امیر علیه. حالا نمیخواى خودتو خودتو معرفى کنى؟

-اسمم دیانه است.

دوباره گوشه ى ابروش بالا رفت گفت:

-چه اسم جالى دارى؛ نگفتى اینجا چیکار مى کنى.

-پرستار بهارکم.

دوباره نگاهش چرخید به سر تا پام. متعجب گفت:

-تو پرستار بهارکى؟ مطمئنى؟ اما من چیز دیگه اى شنیده بودم. فکر کردم الان با یکى از اون سانتى مانتالا رو به رو میشم.

بعد تن صداشو پایین آورد گفت:

-احمدرضا بد سلیقه نبود. ناراحت نشى، آخه بیشتر شبیهه دهاتى ها هستى! اما زیبایى.

ابروهام از تعجب بالا پرید. اولین آدمى بود توى ای خانواده که این حرف و مى زد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۱]
#پارت_26

با صداى مردونه ى دیگه اى نگاهم رو از امیر على گرفتم اما با دیدن مرد شوکه نگاهى به امیرعلى و بعد به اون مرد انداختم.

اینا چقدر شبیهه هم بودن!

امیرعلى خندید و اون یکى اخمى کرد و جدى گفت:

-امیر على هنوز یاد نگرفتى سر به سر همه نذارى؟

-اِه آقا داداش تو نمیدونى این دختر چه باحاله. فکر کن این همون دختریه که آقاجون احمدرضا رو گفته بیاد تا بیرونش کنه نکنه احمدرضا هوایی بشه و سیب حوا رو گاز بزنه …
آخه این کجاش به سیب میخوره براى گاز زدن؟

و قهقهه اى سر داد. از اینکه من و دست انداخته بود اخمى کردم. اون یکى گفت:

-بس کن! کى میخواى این اخلاق و کنار بذارى، خدا میدونه!

صداى دخترونه اى گفت:

-واى اینو دیدین؟

با دیدن هانیه دختر اون روزى استرس گرفتم. لباس جذب کوتاهى تنش بود و روسرى بازى روى سرش انداخته بود.

امیرعلى گفت:

-تو اینو کجا دیدى؟!

هانیه پشت چشمى نازک کرد گفت:

-بابا این همون دختر دهاتیه است. دختر عمه مرجانه.

امیرعلى با صداى بلندى گفت:

-نهههههه….. این یعنى دختر خاله ى منه؟؟!!

-نه بابا، وقتى مادرش اینو نخواسته پس فامیلى براى ما هم نداره.

قلبم هزار تیکه شد و حقیقت مثل پتک روى سرم آوار شد. راست مى گفت.

اون یکى پسر که هنوز اسمش رو نمیدونستم توى سکوت خیره نگاهم کرد. دلم نمى خواست اشکم رو ببینن .

هانیه دوباره گفت:

-آقا جون میگه بیا. هنوز معاشرت یاد نگرفته … بدبخت احمدرضا چى میکشه با این!

امیرعلى خندید گفت:

-بدون اون دیوث چیزاى بهتر از این میکشه.

هانیه ریز خندید و اون پسر دوباره اخمى کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۱]
#پارت_27

با صداى عطیه خانم مثلا خاله ام ، امیر على و هانیه ساکت شدن.

خاله نگاه مشکوکى بهشون انداخت و اومد سمت من. دستش و روى بازوم گذاشت گفت:

-دختر خاله تون رو دیدین؟

امیرعلى گفت:

-مامان مطمئنى این دختر خاله مرجانه؟

خاله اخمى کرد گفت:

-آره، چطور مگه؟

امیرعلى نمایشى سرشو خاروند گفت:

-آخه اون اونطورى، این اینطورى!!

هانیه دوباره ریز خندید و اون یکى پسرخاله دستى زیر لبش کشید. خاله آروم به بازوى امیرعلى زد گفت:

-قرار نشد پسر بدى بشى؛ دیانه جون خاله این و حتماً شناختى، امیرعلى و اینم امیر حافظ.
دو قلو هستن اما با تفاوت رفتارى خیلى زیاد.

امیرعلى دوباره گفت:

-آره من خوش اخلاق تر و تو دل برو ترم.

خاله خندید که هانیه با ناز گفت:

-اما عمه عطى جون، این و وقتى مادرش قبول نکرده چطور ما قبول کنیم که دختر عمه مون هست؟

نگاهش کردم و با صدایى که سعى داشتم نلرزه گفتم:

-منم نیازى ندارم فامیل شما باشم.

و دست خاله رو از بازوم برداشتم. از وسطشون رد شدم. قلبم تند و محکم میزد. حتماً گونه هام گل انداخته بود.

سمت سالن اصلى رفتم. دوباره خانم جون و آقاجون تو صدر مجلس بودن.

احمدرضا کنار آقا جون پا روى پا انداخته نشسته بود. با دیدنم اخمى کرد که آقا جون گفت:

-چطورى دختر جون؟ هنوز یاد نگرفتى به بزرگ ترت سلام کنى؟

احمدرضا پوزخندى زد گفت:

-خوبه میدونید چه دست و پا چلفتى هست بعد مى فرستین خونه ى من!

آقا جون خیلى جدى گفت:

-این کار خونه تو مى کنه و بچتو نگه میداره اما اون دختر تلکت مى کنه.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۲]
#پارت_28

– اما عمو من نمی‌تونم بچه بزرگ‌ کنم.
اگر مرجان زیر همه چی نزده بود الان این بچه دختر من بود.

آقاجون ‌گفت:

-گذشته رو فراموش کن. مرجان و فراموش کن!

احمد رضا پوزخندی زد، گفت:

-من فراموش کردم اما انگار شما دلتون نمی‌خواد فراموش کنید. پرستار دختر من جایی نمی‌ره. این دختر هم پیش خودتون بمونه!

آقاجون لا اله الا الله گفت و ادامه داد:

– این دختر تو خونه‌ی تو می‌مونه و کارهای بهارک انجام می‌ده. بهتره هر چه زودتر اون دختر عفریته از خونه ات بیرون‌کنی!

احمدرضا عصبی گفت:

-این دختر دهاتی خونه پدربزرگ و مادربزرگش خودش جا نداره، بعد الان اومدین انداختین‌ گردن من.

هر کی این رو تو خونه‌ی من ببینه، فکر می‌کنه این خدمتکار دختر این‌جا برام ‌کم بود؛ من رفتم از دهات برداشتم آوردمش!
شما که می‌دونید خونه‌ی من شلوغه و من گاهی مجبورم بهارک با خودم مسافرت ببرم. نگید که باید اینم با خودم ببرم.

حالم بد بود و حقارت تا مغز استخوونم نفوذ کرده بود‌.

پس زده شدن فقط به‌خاطر این‌که ناخواسته پا توی این دنیا گذاشته ای!

خانم جون گفت:

-احمد رضا مرجان خودش نخواست دیانه با ما باشه! اون حتی نمی‌دونه ما بعد بیست و دو سال دیانه از روستا آوردیم.

صدای امیرحافظ از پشت سرم بلند شد:

-اسم خودش رو می‌ذاره مادر. جز خوش گذرونی کار دیگه‌‌ای بلد نیست. حیف اسم‌ مقدس مادر!

صدای خاله که گفت:

-امیر حافظ هیس!

آقاجون و احمدرضا هنوز سر من بحث داشتن و بقیه پچ‌ پچ می‌کردن.

حالم خوب نبود و بغض گلوله شده بود توی گلوم.

بهارک رو از روی زمین برداشتم و گوشه‌ای ترین نقطه سالن رو انتخاب کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۲]
#پارت_29

بهارک و آروم روى پام بالا و پایین مى کردم اما تمام سرم پر بود از حرفهایى که راجبم میزدن.

مادرى که نخواسته، خانواده ى مادرى که من زیادیم.

چشم هام و بستم تو دلم لب زدم “آروم باش، تو نیازى به کسى ندارى” اما دروغ بود.

با صداى سرفه اى سر بلند کردم. نگاهم به یکى از اون دو قلوها افتاد. با فاصله کنارم نشست گفت:

-من امیر حافظم.

نگاهش کردم که اخمى کرد گفت:

-اگر بخواى انقدر آروم و دست و پا چلفتى بمونى هیچ کجا جا نمى شى و تا زنده اى ازت سوارى مى گیرن. یکم از اون مادرت یاد بگیر!

با صداى ضعیفى گفتم:

-من مادرى ندارم.

چند بار سرش و بالا پایین کرد گفت:

-آفرین خوبه. اما تو از این خانواده جدایى ندارى و تا نفس مى کشى مطمئن باش آقاجون دست از سرت بر نمیداره!

-من میخوام برم … میخوام برگردم پیش بى بى.

پوزخند صدادارى زد گفت:

-اما تو دیگه به اون روستا بر نمى گردى. یا با همین شرایط مى مونى و تو سرى خور میشى یا اینکه تصمیمتو مى گیرى و خودتو عوض مى کنى.

متعجب نگاهش کردم.

-یعنى چى خودمو عوض مى کنم؟ مگه اینطورى بده؟

نگاهى به سر تا پام انداخت گفت:

-آره بده. مثلا این مانتو با این روسرى که داد میزنه فقط زنان روستایى سر مى کنن باید کم کم عوض بشى.
حتى اگه شده بخاطر شرایط خونه ى احمدرضا باید عوض بشی. بهتره فکراتو بکنى.

روى مادر من مى تونى حساب کنى. برعکس خانواده اش زن مهربونیه.

و از روى مبل بلند شد.

نگاهى به قد بلند و چهارشونه اش انداختم. برعکس چهره ى اخمو و ساکتش مرد مهربونى به نظر میومد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۲]
#پارت_30

نگاهم رو دوباره به خانواده ى پرجمعیت آقاجون دوختم. جوونا یه سمت سالن در حال بگو بخند بودن. آقاجون هنوز داشت با احمدرضا صحبت مى کرد و احمدرضا اخم کرده بود.

هانیه با یکى از دخترا اومدن سمتم. دختره خواست بهارک و از بغلم بگیره که هانیه گفت:

-هدى بغلش نکنیا!

هدى اخمى کرد گفت:

-چرا؟

هانیه صداشو پایین آورد گفت:

-بابا خود احمدرضا این بچه رو فقط بخاطر اینکه به خانواده ى زنش نده تو خونه اش نگهداشته وگرنه میداد بهزیستى.

هدى اخمى کرد گفت:

-سنگدل… چطور دلش میاد دخترى به این نازى رو دوست نداشته باشه؟!

هانیه شونه اى بالا داد گفت:

-راستى تو پرستار بهارک و دیدى؟

-نه، چطور؟

-آخه احمدرضا نمى خواد این اونجا کار کنه.

هدى نگاهم کرد و حرفى نزد که هانیه ادامه داد:

-ولى لامصب این احمدرضا چه جنتلمنیه؛ حیف سنش زیاده! برادر آقا بزرگ چى کاشته!!

و هرهر خندید که هدى بهارک و از بغلم گرفت گفت:

-تو لباساى بهترى ندارى بپوشى؟

متعجب نگاهى به لباسام انداختم. هانیه دست هدى رو گرفت گفت:

-بیا بریم پیش پریا و نسترن.

و همراه بهارک و هدى رفتن سمت دیگه اى از سالن. تنها گوشه ى سالن نشسته بودم.

صداى بگو بخندشون تمام سالن و برداشته بود. احساس غریبى مى کردم.

شده بودم مثل مترسک که وسط یه باغه. احمدرضا هنوز داشت با آقاجون صحبت مى کرد.

خدا خدا مى کردم تا احمدرضا قبولم نکنه و آقاجون من و دوباره به ده برگردونه.

دلم براى بى بى تنگ شده بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۳]
#پارت_31

نمیدونم چقدر توى خودم غرق بودم که سایه اى بالاى سرم ظاهر شد.

آروم سر بلند کردم و احمدرضا رو با اخم نشسته میان هر دو ابروش بالاى سرم دیدم.

ترسیده از روى مبل بلند شدم که گفت:

-تا کى مثل کولى ها این گوشه ى سالن مى شینى و بقیه رو نگاه مى کنى؟ برو به بهارک غذا بده.

-بله.

و از کنارش رد شدم سمت جوون ها که کنار هم نشسته بودن رفتم.

بهارک رو از بغل هدى گرفتم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد. صداى پچ پچشون آزاردهنده بود.

یکى از دخترا گفت:

-مواظب باش پات پیچ نخوره

و بقیشون زدن زیر خنده. امیرعلى گفت:

-تو مانتوت هانیه و نسترنم جا مى شن.

و هرهر خندید که هانیه گفت:

-امیر…

اونم گفت:

-جوووون!

قدمى برداشتم تا خداى ناکرده با بهارک نیوفتم.

امیرحافظ تنها روى مبل تک نفره اى نشسته بود و با اخم به صفحه ى گوشیش نگاه مى کرد. خاله اومد طرفم گفت:

-مى خواى من به بهارک غذا بدم تو پیش بچه ها باشى؟

بهارک و تو آغوشم فشردم.

-نه ممنون خودم غذا میدم.

و سمت آشپزخونه رفتم. شوکت خانم با یه خانم دیگه تو آشپزخونه بودن. شوکت با دیدنم لبخندى زد گفت:

-سلام دخترم خوبى؟

لبخندى زدم.

-ممنون.

دستى به گونه ى بهارک کشید.

-میخواى بهش غذا بدى؟

-بله.

روى میز آشپزخونه گذاشتمش و پارچه اى روى پاهاش پهن کردم. پستونکش و از تو دهنش درآوردم.

اخمى کرد که خم شدم و میون هر دو ابروش رو بوسیدم. خندید.

با بازى بهش غذا دادم. سر بلند کردم که امیرحافظ و تو چهارچوب در آشپزخونه دیدم. شوکت گفت:

-مى بینى مادر این دختر چقدر زود رابطه ى عاطفى با بهارک برقرار کرده؟

امیرحافظ سرى تکون داد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۳]
#پارت_32

معذب دستى به گوشه ى روسریم کشیدم. امیر حافظ وارد آشپزخونه شد و روى صندلى نشست.

بهارک با دیدن امیر حافظ دستش و پر از برنج کرد تا بریزه رو امیر حافظ که امیر حافظ دستاى کوچولوشو گرفت گفت:

-دختر بدى شدى، حتماً این پرستارت بهت چیزاى بد یاد داده!

سریع گفتم:

-نه آقا، این چه حرفیه؟!

سر بلند کرد و نگاهش رو به نگاهم دوخت. هول کردم و سرم و پایین انداختم که جدى گفت:

-قرار نیست جواب تمام سؤال هاى اطرافیانتو بدى.

بهارک و از روى میز برداشتم و دست و صورتشو شستم. بهارک خمیازه اى کشید.

-کجا مى تونم بخوابونمش؟

-همراه من بیا.

و از آشپزخونه بیرون رفت. بهارک و برداشتم و دنبالش از آشپزخونه بیرون اومدم.

رفت سمت ته سالن که چند تا در بود. در یکى از اتاق ها رو باز کرد گفت:

-اینجا بخوابونش.

تا خواستم وارد اتاق بشم یکى از اون دخترا اومد سمتمون.

با صدایى که سعى داشت عصبى نباشه گفت:

-امیر حافظ، چیه دنبال این دختر دهاتى راه افتادى؟ بعد که میگم بیا تو جمع ما باش میگى حوصله ندارى! این دختره دهاتى چى داره؟

متعجب نگاهش کردم که امیر حافظ اخمى کرد و گفت:

-حرف دهنتو بفهم پریا، آدم باش وقتى باهات مثل آدم صحبت مى کنم.

نگاهى به من انداخت.

-برو بچه رو بخوابون.

فهمیدم که نمى خواد اونجا باشم. وارد اتاق شدم اما هنوز صداشون میومد. پریا با بغض گفت:

-من دوست دارم امیر.

-اما من دوست ندارم، بفهم.

و دیگه صدایى نشنیدم.

کنار بهارک روى تخت یه نفره دراز کشیدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۳]
#پارت_33

سرش و روى سینه ام گذاشت. کشیدمش روى شکمم و دستم و آروم لاى موهاى کم پشتش لغزوندم.

این بچه عجیب من و یاد خودم مى انداخت.

نگاهم رو به سقف دوختم اما باز هم قطره اشک سمجى از گوشه ى چشم روى لاله ى گوشم سر خورد.

نیم ساعتى تو اتاق بودم و بهارک خوابش برد.

اومدم از بغلم بذارمش روى تخت که در اتاق باز شد و قامت خاله تو چهارچوب در نمایان شد.

بهارک و روى تخت گذاشتم. اومد سمتم و کنارم روى لبه ى تخت نشست.

سؤالى نگاهش کردم که دستم و توى دستش گرفت گفت:

-میدونم از ما خوشت نمیاد؛ بهت حق میدم اما باور کن من خیلى دلم مى خواست بزرگت کنم مثل دختر نداشته ى خودم اما …

سکوت کرد که پوزخندى زدم گفتم:

-اما خواهرتون نذاشت! نمیدونم وقتى انقدر از من و پدرم بدش میومد چرا باهاش ازدواج کرد؟

خاله پشت دستم رو نوازش کرد گفت:

-مرجان از روى بچگى و لجاجت با احمدرضا با پدر تو ازدواج کرد.

پوزخند تلخى زدم.

-پس پدرم فقط یه بازیچه بود، عاشقى اى در کار نبود…

-پاشو عزیزم بریم شام بخوریم.

بى میل از روى تخت بلند شدم که گفت:

-از احمدرضا اجازه ات رو مى گیرم با امیر حافظ برى خرید.

-اما من به چیزى نیاز ندارم.

رو به روم ایستاد. نگاهى به چشم هاى سبز تیره اش انداختم. چشم های بهارک تقریبا همرنگ چشم های خاله بود
دستى به گونه ام کشید گفت:

-اصلاً شبیهه مادرت نیستى، نه چهره ات نه رفتارت. میدونم مادرى نداشتى تا بهت خیلى چیزا یاد بده اما من هستم. فقط کافیه قبولم کنى.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۳]
#پارت_34

سرم و پایین انداختم. نمیدونستم چى جواب بدم. بازوم رو فشرد:

-میدونم نیاز به زمان دارى. بریم شام عزیزم.

همراه خاله از اتاق بیرون اومدیم. سفره ى بزرگى پهن بود و همه دور سفره جمع شده بودن.

خاله دستم و کشید و کنار خودش جا باز کرد.

لحظه اى همه نگاهى بهم انداختن. هول کردم و سرم و پایین انداختم.

کنار خاله نشستم. نسترن کنار دستم بود که با نشستن من کمى خودش رو سمت هدى کشید.

توجهى به این کارش نکردم. شام رو تو سکوت خوردم.

موقع جمع کردن سفره شد که هانیه گفت:

-بریم دخترا… این با بقیه ى خدمتکارها سفره رو جمع مى کنه.

دخترا بلند شدن. اومدم خم بشم و سینى ظرف و بردارم که دست گرمى مچ دستم رو گرفت.

یهو قلبم زیر و رو شد و ته دلم خالى شد.

شوکه سر بلند کردم که نگاهم به نگاه اخم آلود امیر حافظ افتاد. گرمى دستش رو مچ دستم داشت آتیشم مى زد و گونه هام گل انداخته بود.

با صداى بمى گفت:

-تو خدمتکار این خونه نیستى، بفهم.

سرم و پایین انداختم. با صدایى که مى لرزید گفتم:

-میشه دستم و ول کنى؟

نگاهى به مچ دستم که اسیر دستش بود انداخت و دستم و ول کرد. هانیه پوزخندى زد گفت:

-امیر حافظ امشب یه چیزیت شده ها!

امیر حافظ اخم وحشتناکى به هانیه کرد که هانیه دستاشو بالا برد گفت:

-باشه باشه، من و نخور!

امیر على با خنده گفت:

-امیر حافظ چیکار دارى؟ حتماً دیانه این شغل رو دوست داره. مگه نه بچه ها؟

اونا هم سری تکون دادن و خندیدن که امیر حافظ با صداى جدى گفت:

-ببند امیر على …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۴۳]
#پارت_35

امیر على اخمى کرد گفت:

-انقدر به گدا گودور ها کمک کن و دل بسوزون تا بشى مثل خودشون.

و چرخید رفت. امیر حافظ دستى به گردنش کشید و دنبال امیر على رفت.

با رفتن امیر على و امیر حافظ هانیه با حرص گفت:

-دلت خنک شد دو تا برادر و به جون هم انداختى؟ چرا مثل کنه به ما و زندگیمون چسبیدى؟
چرا نمى فهمى، تو بین ما جایى ندارى! فقط شانس بیارى احمدرضا اجازه بده خدمتکار خونه اش بمونى. بریم بچه ها.

هاج و واج به جاى خالى هانیه خیره بودم. حرفاش تلخ بود اما حقیقت داشت.

با صداى آقاجون به سمتشون رفتم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-یادت نره وظیفه ى تو توى اون خونه چیه. واى به حالت مثل اون دختر قرطى بشى یا با دست و پا چلفتى گرى احمدرضا رو کلافه کنى، فهمیدى؟

-بله آقا.

-خوبه.

احمدرضا بى حوصله سرى تکون داد.

-باشه. حالا اجازه ى مرخصى میدین؟ فردا کلى کار تو رستوران سرم ریخته.

-میتونى برى.

احمدرضا نیم نگاهى به من انداخت.

-برو بهارک و بیار بریم.

-بله.

سمت اتاق رفتم و بهارک غرق خواب رو بغل کردم. از اتاق بیرون اومدم.

خداحافظى زیرلب گفتم و دنبال احمدرضا راه افتادم که خاله گفت:

-احمدرضا یادت نره امیر حافظ فردا میاد دنبال دیانه.

احمدرضا پوزخندى زد گفت:

-گفتم باشه … حداقل منم روم بشه به بقیه بگم این پرستار بچه ام هست.

خاله گوشه ى لبش و به دندون گرفت و اخمى به احمدرضا کرد. احمدرضا گفت:

-بیا بریم بچه.

متعجب نگاهش کردم. منظور این از بچه به من بود؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا