رمان در همسایگی گودزیلا

پارت 16 رمان در همسایگی گودزیلا

3.8
(14)

چشمکی بهم زد وبه سمتم خم شد…بوسه ای روی پیشونیم نشوند وازجابلند شد.

– شب بخیر خانومی.خوب بخوابی…

وباقدم های آروم وآهسته به سمت اتاقش رفت.رفتنش وبانگاه خیره و لبخندروی لبم دنبال می کردم…رادوین که به اتاق رفت،منم از جابلند شدم وبه سمت پنجره رفتم…خیره شدم به خیابون بارون گرفته روبروم…بارون آروم ونرم به شیشه پنجره میزد…پنجره رو باز کردم وباتمام وجود هوای بارونی رو نفس کشیدم.

هوای فوق العاده ای بود…به قول بچه هاگفتنی بدجور دونفره بود!

هی…حیف که عشق ماخوابش میاد وخسته اس!…

نگاه پرحسرتم واز پنجره گرفتم وبه سمت اتاق رفتم.

وارد اتاق که شدم،نگاهم روی رادوین ثابت موند…روی تخت دراز کشیده بود وچشماش بسته بود.لبخندی روی لبم نشست وپاورچین پاورچین به سمت کمد رفتم تارادوین بدخواب نشه.درکمدوباز کردم و وسایل ولباس های خودم وازتوش بیرون آوردم.چون نزدیک دوهفته اینجازندگی می کردم،لباسام وهم آورده بودم که همه چی همین جاباشه ودیگه به خونه خودم نرم!چه مهمون ناخونده پررویی بودم من!بدون اجازه صاحب خونه نزدیک دوهفته لنگر انداختم وکنگر خوردم!

ازاتاق خارج شدم وبه هال رفتم.مانتو بلند آبی رنگم وتنم کردم ویه شال قرمزهم انداختم سرم.ساپورت پام بود ودیگه نیازی به شلوار نبود…تازه یه قدم که بیشترتاخونه خودم نمی خواستم برم.

پلاستیک لباس هام وبه دست گرفتم و سوغاتی های رادوین وهم ازروی میز برداشتم…نگاه کلی به خونه انداختم تامطمئن بشم چیزی رو جانذاشتم.باقدم های آروم وآهسته به سمت درورودی رفتم وخواستم دروبازکنم که صدای رادوین مانع شد:

– رها…

ازشنیدن صداش تعجب کرده بودم.به سمتش برگشتم ودهن باز کردم تاچیزی بگم که نگاهم باهاش روبرو شد وحرف تودهنم ماسید.

خیره خیره نگاهش می کردم.لباسی رو که من براش خریده بودم،پوشیده بود…همون شلوار جین با پیرهن مردونه…رادوین بیشتراز اونی که فکرمی کردم تواون لباسا جذاب به نظرمیومد!اونقدر جذاب ودخترکش شده بود که من یکی توکفش موندم!

کت اورش و هم روی دستش انداخته بود.لبخندی روی لبش خودنمایی می کرد.

باتعجب گفتم:چرا نخوابیدی؟جایی می خوای بری؟…

صدای مردونه وبمش توی گوشم پیچید:

– مگه سرمیز شام قول ندادم که ببرمت بهت بستنی بدم؟خب لباس پوشیدم که باهم بریم بیرون دیگه!

تعجب ازنگاهم محو شد.لبخندی زدم واشاره ای به پنجره کردم وگفتم:تواین هوا؟!بارون میاد!

فاصله بینمون وازبین برد وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که وقتی تودلت یه چیزی وبخواد دیگه هیچی مهم نیست!…تازه توهوای بارونی بستنی خوردن یه کیفی میده که نگوونپرس.

لبخندم پررنگ ترشد.چشمکی بهم زدوگفت:بریم؟

باچشمکی جوابش ودادم:

– بریم!

– پس وسایلت وبذار اینجا برگشتیم ببرخونه خودت.

به حرفش گوش کردم وپلاستیکای توی دستم وگذاشتم کنار در.

– هواسرده…یه سوئی شرتی چیزی بپوش.

شونه ای بالااندختم وگفتم:نمی خوادبابا…سرد نیست!

وباذوق وشوق در خونه رو بازکردم ومشغول پوشیدن کفشام شدم.

داشتم ذوق مرگ می شدم!بهترین کاری که می تونست انجام بده همین بود…بستنی خوردن اونم توهوای بارونی حتما می چسبه!تجربه اش نکردم ولی وقتی رادوین می گه کی میده حتما کیف میده دیگه!

رادوینم بعداز برداشتن سوئیچ ماشینش،از خونه خارج شد وباهم به پارکینگ رفتیم.سوار ماشین رادوین شدیم وازساختمون بیرون زدیم.

نگاهم روی پنجره خیس از قطره های ریزودرشت بارون خیره بود…کم وبیش،یه چیزایی از پشت اون قطره ها پیدابود ومی تونستم خیابونای به نسبت خلوت وسوت وکور تهران وببینم!…عجیب بودکه خیابونای همیشه شلوغ تهران انقدر خلوت باشن!…مگه ساعت چنده؟

نگاهم که به ساعت ماشین خورد،چشمام گرد شد!ساعت 2 نصفه شب بود!…از تعجب دهنم باز مونده بود!فکرمی کردم خیلی گذشته باشه ساعت 11 شده!یعنی این همه مدت کنار رادوین بودم ونفهمیدم؟چقدر لحظه هایی که کنارشم زودمی گذره…برعکس،لحظه هایی که ازش دورم اصلا نمیگذره!…این چه قاعده مسخره ایه؟!

غمگین وناراحت از عبور سریع ثانیه ها،آهی کشیدم.

امشبم داره تموم میشه ولی من هنوز نتونستم رادوین وبه حرف بیارم…دیگه باید چیکار کنم تاحرف بزنه؟…چجوری نشون بدم که دوسش دارم؟چجوری باید بهش بفهمونم؟…چقدر باید صبرکنم ومنتظر بمونم تا حرف بزنه؟…چرا چیزی نمیگه؟چرا به علاقه اش اعتراف نمی کنه؟…اصلا علاقه ای هست که بخوادبهش اعتراف کنه؟اگه نیست رفتار وحرکاتش جه معنی میدن؟معنی عزیزدلم گفتناش چیه؟معنی اون آهنگی که برام خوند؟…ایناچه معنی میدن؟!…یعنی دوسم داره؟…پس چرا حرفی نمیزنه؟…بالاخره که باید یکی ازمادونفر این غرورو کنار بذاره وبه زبون بیادمگه نه؟اگه هیچ کدوممون حرف نزنیم،اگه بهم نگیم دوست دارم،اگه حالاکه موقعیتش پیش اومده به احساسمون اعتراف نکنیم،ممکنه تا ابد دیگه نتونیم بگیم…کی قراره پیش قدم بشه وحرف بزنه؟…کی؟!اگه جرئتش وداشتم خودم به حرف میومدم…ولی حیف که اونقدر شجاع نیستم!

بغضی گلوم وچنگ میزد…به سختی بغضم وقورت دادم تامانع شکستنش بشم…

– رسیدیم عزیزم.

نگاهی به بیرون از پنجره انداختم وبادیدن پارک روبروم،باتعجب گفتم:پارک؟!مگه نمی خوای بهم بستنی بدی؟

خندیدوگفت:بستنیم بهت میدم!تومتظر بمون من میرم ازبستنی فروشی اون ور خیابون بستنی می خرم،بعد برمی گردم باهم بریم توپارک قدم بزنیم وتوبستنی بخوری.خوبه؟!

لبخندی روی لبم نشست…سری به علامت تایید تکون دادم.

چشمکی زد وازماشین پیاده شد.به حالت دو ازخیابون عبور کرد وبه سمت بستنی فروشی رفت.خیره شدم به در مغازه وتازمانی که هیکل مردونه اش وبیرون از دربستنی روشی،ندیدم نگاهم واز مغازه نگرفتم!

رادوین بایه بستنی قیفی تودستش،به سمتم اومد ودر ماشین وباز کرد.کتش وکه روی صندلی عقب ماشین،بود برداشت وروبه من گفت:پیاده شو خانومی.

لبخندی زدم وپیاده شدم وبه سمتش رفتم…

بارون نم نم وآروم آروم می بارید وشدت زیادی نداشت.هوابرای قدم زدن عالی بود…

رادوین بستنی روبه دستم داد ودر ماشین وقفل کرد.کت توی دستش وبه سمتم گرفت وگفت:بگیر این وبپوش هوا سرده،سرمامیخوری!

– سردنیست که!…هواخیلیم خوبه…

– سرده ها!

– نه بابا نیست!

شونه ای بالا انداخت وگفت:باشه توبگو سردنیست…ولی من که می دونم بالاخره سردت میشه!

دستش وگذاشت پشتم ومن وبه سمت پارک هدایت کرد…وارد پارک که شدیم،دستم ومحکم تودستاش گرفت وبه راهش ادامه داد.پارک اونقدر خلوت بودکه پرنده هم پرنمیزد پس بدون خجالت خودم وبه رادوین نزدیک تر کردم ودستش وتودستم فشردم.شونه به شونه هم،زیربارون قدم میزدیم ومن بستنی قیفی توی دستم ولیس می زدم!

یعنی خداییش گند زده بودم به هرچی صحنه عاشقونه اس!اون دستای درهم گره شده وقدم های زیربارون کجا واون بستنی لیس زدن من کجا! بستنیه اونقدر گنده بودکه هرچی لیسش می زدم تموم نمی شد!…اون همه لیس زده بودم حتی نتونسته بودم نصفش وتموم کنم!

گذشته از درگیری که من بابستنیه داشتم،قدم زدن زیربارون کنار رادوین برام لذت بخش ترین صحنه عاشقونه دنیا بود…احساس آرامش تمام وجودم ودربر گرفته بود…کنار رادوین بودن درهرشرایطی بهم آرامش می داد!فرق نمی کرد زیربارون باشیم یاهرجای دیگه،همین که عطرنفس هاش وکنار خودم حس می کردم،برام آرامش بخش بود!…بارون نم نم می بارید وهمون قطره های کوچیک بارونم خیسمون کرده بودن!اما هیچ کدوممون به خیس شدن اهمیتی نمی دادیم.نه من ونه رادوین!…تو اون لحظه برای من آرامشی مهم بودکه کنار عطر نفس های رادوین حس می کردم!

خوردن بستنی اونم تواون هوای سرد،باعث شده بود که زبونم یخ بزنه وتمام تنم از سرما بلرزه!دستامم درحال انجماد بود!

رادوین که سردی دستام وحس کرد،از حرکت وایساد.دستش واز دستم بیرون آورد وبستنی وازدستم گرفت.کتش وکه تو دست دیگه اش بود،به دستم داد وکمکم کرد تا بپوشمش.بستنی رو به سمتم گرفت وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که سرده!…ببین چجوری داری می لرزی!بگیر بقیه بستنیت وبخور…

درحالیکه دندونام از سرما بهم می لرزیدن،گفتم:نمی خورم…سردمه!نمی تونم بخورم…

دندوناش وبه نمایش گذاشت وباشیطنت گفت:پس اجازه هس من بخورمش؟

لبخندی زدم وسری به علامت تایید تکون دادم.

باذوق خندید ودستم وگرفت تودستاش وشروع کرد به قدم زدن…همون طورکه قدم میزد،بستنیش وهم می خورد.خیره شده بودم بهش…

باذوق وخوشحالی بستنیش ولیس میزد ونیشش باز بود!

خندیدم وگفتم: راستش وبگو…چقدرهوس بستنی کرده بودی؟خیلی ذوق کردیا!

لبخندی زدوگفت:هوس که نکرده بودم ولی این بستنیه باهمه بستنیای دنیا فرق داره!…مگه میشه واسه خوردنش ذوق وشوق نداشته باشم؟

– باهمه بستنیای دنیا؟دیوونه شدی؟…بستنی بستنیه دیگه!

بااین حرفم،بستنی توی دستش متوقف شد…نگاه عسلیش ودوخت به چشمام وگفت:این بستنی فرق داره…باهمه بستنیا!

– چه فرقی داره؟ 

سرخوش خندید وبالحن معنی داری گفت:بیخیال!

ونگاه شیطونش وازم گرفت ودوباره مشغول شد.

گیج ومتعجب زل زده بودم بهش!…بازم با ایما واشاره حرف زد!…انگار این بشر ساخته شده واسه در لایه ای از ابهام حرف زدن! خب بستنی بستنیه دیگه چه فرقی داره؟…من که سردرنمیارم این چی میگه!

ازسرگیجی شونه ای بالاانداختم ودست از فکرکردن برداشتم…نگاهم واز رادوین گرفتم وخیره شدم به روبروم.دست در دست رادوین،باقدمای آروم وکوتاه زیرنم نم بارون قدم می زدیم…پابه پای هم.نفس عمیقی کشیدم وهوای بارونی وباتمام وجود بوکشیدم…همیشه عاشق بوی بارون بودم!

چشمام وبستم ودوباره نفس کشیدم…هوا اونقدر پاک وتمیز بودکه یه لحظه به شک افتادم ماواقعا توتهرانیم یانه!

بارون نسبت به قبل بی جون ترشده بود وانگار نفس های آخرش ومی کشید!

یه آن حس کردم،یه گرمای عجیب دستم ولمس کرد!…چشمام باز شدو خیره شدم به دستم!

رادوین دستم وگرفته بود جلوی دهنش وتوش ها می کرد تاگرم بشه… لبخندی روی لبم نشست.

عاشق همین مهربونیاتم!…

نگاهم ناخواسته به دستای خالیش افتاد…اثری از بستنی توی دستش نبود!پس ترتیبش وداد؟انقدر زود؟…نگاهم از دستم که تودستای مردونه وگرمش بود،گرفتم وخیره شدم توچشماش.اونم زل زده بودبه من…

– رها…

بالحن مهربونی که تمام وجودم وتوش گذاشته بودم،جواب دادم:

– جانه رها؟

بااین حرفم،نگاهش متعجب شد…تعجب توام با خوشحالی و ازتوچشماش می خوندم.نگاهش وازمن گرفت وخیره شدبه روبروش…منم زل زدم به یه نقطه نامعلوم.

دستم وتودستش فشرد ودوباره با نفسش گرمش کرد…لحن گیج وسردرگمش به گوشم خورد:

– اگه یه سوال ازت بپرسم جوابم ومیدی؟

– حتما…بپرس.

مکث کرد…نفس عمیقی کشیدکه بخاری توهوای بارونی شب ایجاد کرد.زیرلب گفت:می دونم به من ربطی نداره ولی…یه چیزی هست که خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده…یادته اون روز،تو دانشگاه بابک بعداز کلاس اومد پیش تو ویه چیزی بهت گفت؟همون روز که باسعید دعواش شد وعصبانی وناراحت از دانشگاه زد بیرون؟…از اون روز به بعد،بابک دیگه بابک سابق نیست!یه جوریه…ناراحته،گوشه گیره وهروقتم ازش درمورد این حال داغونش سوال می کنیم،میگه چیزی نیست…ولی من مطمئنم که یه چیزی هست!فکرمی کنم حرفایی که اون روز بینتون رد وبدل شده،مسبب ناراحتیای بابکه.همون روزم ازت پرسیدم ولی تو گفتی که چیزی بهش نگفتی…اون موقع نمی خواستی بهم چیزی بگی وشاید هنوزم دلت نمی خواد من بدونم…اگه نمی تونی بگی عیبی نداره.فقط کنجکاو بودم که بدونم اون روز چی بهم گفتین…

از سوالش جاخورده بودم…بعداز این همه مدت،هنوز اون روز ویادشه؟همینه میگم حافظه اش خوبه ها!

لبم وبازبونم ترکردم وگفتم:این چه حرفیه؟…تواز هرکسی بهم نزدیک تری…مگه میشه نخوام توبدونی؟!(بعداز یه مکث کوتاه ادامه دادم:)اون روز وقتی کلاس تموم شد،بابک اومدپیشم وگفت که می خواد یه چیزی وبهم بگه…این دست واون دست می کرد.هول شده بود…

رادوین باکنجکاوی پرید وسط حرفم:

– خب چی بهت گفت؟…

نفس عمیقی کشیدم…خیره شدم به بخار ایجاد شده از گرمای نفسم…زیرلب گفتم:گفت که…که بهم علاقه داره!

کلمه علاقه رو که به زبون آوردم،رادوین از حرکت وایساد… دستم وکه توی دستش بود رها کرد وخیره شدبهم.بااین حرکتش،منم متوقف شدم وزل زدم به چشماش…اخم کرده بود…تونگاهش تعجب موج میزد.پوزخندی زد وباعصبانیت گفت:بابک چه غلطی کرده؟

سعی کردم آرومش کنم…نمی خواستم خودش وبه خاطر اون اتفاق پیش پاافتاده اذیت کنه.بالحن آرامش بخشی گفتم:اون قضیه مال خیلی وقت پیشه…خیلی وقته که…

کلافه وعصبی چنگی به موهاش زد وزیرلب نالید:

– وای…وای…می کشمت بابک!می کشمت…می کشمت عوضی…چرا نفهمیدم؟چقد خربودم که نفهمیدم اون عوضی به توعلاقه داره…

دستم وبه سمتش دراز کردم ودستش وگرفتم…دستش یخ کرده بود!با دوتا دستام دست مردونه اش وپوشوندم ومحکم فشارش دادم.

– چرا خودت وناراحت می کنی؟…بابک به علاقه اش اعتراف کردولی جواب مثبتی نگرفت…همون طورکه آرتان نگرفت!خودت واذیت نکن رادوین…

نگاهش وازم گرفت وسربه زیر انداخت…

باصدای کم جون وآرومی گفت:دارن تورو ازم می گیرن!…اگه تورو ازدست بدم…اگه ازم بگیرنت…اگه…

وسکوت کرد…کلافه تراز قبل بادست آزادش شقیقه هاش ومالید.دستش واز زیر حصار دستام بیرون کشیدودست راستم ومحکم گرفت.نگاهش به روبروش بود ونگاهم نمی کرد…قدم برداشت وحرکت کرد.منم دوباره شروع کردم به حرکت کردن.گرم ومحکم دستم وتو دستش فشار می داد.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید…سکوت سنگینی بینمون شکل گرفته بود… حالش خراب بود…آشفتگی وسردرگمی تو رفتارش موج میزد.دیدن رادوین تو اون حال خراب داغونم می کرد…حاضر بودم تمام غم وغصه دنیارو تنهایی به دوش بکشم ولی رادوین ناراحت نباشه…

به حرفاش فکرکردم…به اشکی که حس کردم توچشماش جمع شده!…به اینکه گفت دارن من وازش میگیرن…اینکه داره ازدستم میده!…اگه حس می کنه داره ازدستم میده پس چرا حرف نمیزنه؟…چرا چیزی نمیگه؟!چرا سکوت کرده؟…نکنه این سردرگمی وآشفتگی که داره به خاطر شک وتردیدش برای حرف زدن یانزدنه؟یعنی میشه؟!…خدایا میشه به حرف بیاد؟!

با صدای زنگ گوشی رادوین از فکربیرون اومدم!…تعجب کرده بودم…این وقت شب کی به رادوین زنگ زده؟ 

رادوین برای لحظه کوتاهی متوقف شد و گوشیش واز جیبش بیرون آورد.دوباره به قدم زدن ادامه داد ودستش ومحکم تراز قبل دور دستم حلقه کرده بود…دکمه سبزو فشار داد وبا لحن کلافه وبی رمقی جواب داد: 

– سلام…خوبم…شماخوبین؟…نه بیدار بودم…نه بابا این چه حرفیه؟درسته اینجا نصف شبه ولی من که خواب نبودم!…مرسی همه خوبن…ممنون…جانم؟

ساکت شد وبه حرفای طرفی که پشت خط بود گوش داد…من اما هیچ صدایی نمی شنیدم!

همون طور درسکوت به حرفای طرف گوش می دادکه یهو،با ناباوری داد زد:

-چــــی؟

با دادی که زد،متوقف شد…منم به تبعیت از اون از حرکت وایسادم.همچین گفت چی که یه آن فکرکردم خدایی نکرده کسی مرده!نگران ومضطرب خیره شده بودم بهش تابفهمم با کی داره حرف میزنه…خیلی تلاش کردم ولی صدای کسی که اون طرف خط بود،اونقدر ضعیف بودکه چیزی شنیده نمی شد! 

رادوین با لحنی که بدجور نگران کننده بود،ادامه داد: 

– چرا؟…دارن برمی گردن؟…آخه واسه چی؟…حالا کی برمی گردن؟…نمیشه نره؟…آخه…(به من من افتاده بود…)نه.چیزه…یعنی…من نگران خونواده اشم!…اگه بخوان برگردن با این اوضاع کساد بازارملک واملاک که خونه پیدا نمی کنن.خب برای چی توهمین خونه شما نمی مونن؟…کوچیکه؟!نه بابا نیست…اصلا می خواین واحدی که خودم توش نشستمم میدم بهشون باهم زندگی کنن…خودم چی میشم؟…خب خودمم میرم با اونا زندگی می کنم دیگه!…

این بار برعکس دفعه های قبل،صدای مبهم وآروم طرف پشت خطر به گوشم خورد: 

– چی؟…توبری با اونازندگی کنی؟…

ویه سری حرف دیگه زد که اونقدر مبهم وگنگ بود،من چیزی ازشون سر درنیاوردم.

رادوین با لحن ناراحت وغمگینی جواب داد: 

– نه.ببخشید…حالا من یه چی گفتم!…نه بابا…باشه…حواسم هست…چشم…میگم…سلام برسونید. خداحافظ.

و قطع کرد… 

نگران وآشفته پرسیدم:چی شده رادوین؟…کسی که طوریش نشده؟…اصلا باکی داشتی حرف میزدی؟! 

با این حرفم،به سمتم چرخید وخیره شدتوچشمام…نفس صداداری کشید…یه نفس عمیق وسنگین!…زیرلب نالید: 

– بدبخت شدم رها…بدبخت شدم!

وکلافه وبی حوصله نگاهش وازم گرفت وچند قدم فاصله گرفت…به سمت نیمکتی رفت که درست روبروی ما بود…به نیمکت که رسید،روش ولو شد وبه سمت جلو خم شد…آرنجش وگذاشت روی زانوهاش وسرش وتیکه دادبه دستش وکلافه چنگی به موهاش زد… 

باقدم های سست وبی جون به سمتش رفتم…درست کنارش نشستم وخیره شدم بهش.بدجور کلافه بود…بی حوصلگی وکلافه بودن رادوین از یه طرف وحرفایی که با گوشش زد از طرف دیگه نگرانم کرده بودن… 

حرفش توی گوشم می پیچید: 

– بدبخت شدم رها…بدبخت شدم!

یعنی چی؟…رادوین چی شنیده که انقدر آشفته شده؟چرا میگه بدبخت شدم؟…منظورش چی بود؟ 

مضطرب وپریشون صداش کردم: 

– رادوین…

بدون اینکه نگاهم کنه،زیرلبی جواب داد: 

– جانم؟…

– چی شده؟…کی بود؟چی بهت گفت که این شکلی شدی؟…

نفس عمیقی کشید وسرش وبلند کرد…آرنجش واز روی زانوهاش برداشت وبه پشتی نیمکت تیکه داد.سرش وبه سمتم چرخوندوخیره شدتوچشمام…لبخندی زد…یه لبخندکه کاملا مشخص بود مصنوعیه!به سختی اون لبخندو روی لبش جاداده بود…بالحنی که عجیب بوی بغض می داد،گفت:هیچی خانومی…چرا نگران شدی؟چیزی نشده که… 

– اگه چیزی نشده پس چرا توانقدر پریشونی؟

– به جونه رادوین چیزی نشده…اتفاق خوبی افتاده!

گیج ومبهم پرسیدم:اتفاق خوب؟!…چه اتفاق خوبی بوده که تورو این شکلی کرده؟ 

لبخند زورکیش وپررنگ تر کرد وگفت:من از اون اتفاق ناراحت نیستم عزیزم…اتفاقی که افتاده خیلی خوبه!…دایی بهم زنگ زده بودویه خبر خوب بهم داد…یه خبر عالی برای تو! 

نگاه خیره اش وازچشمام گرفت…سربه زیر انداخت ودستش وکشید پشت گردنش…زیرلب گفت:خونواده ات دارن برمیگردن رها…دایی گفت کمتراز یه ماه دیگه برمیگردن…حال سارا بهتر شده ومی خوان معالجه اش وهمین جا ادامه بدن…دایی بهم زنگ زده بود وازم می خواست که خونه ای رو که تو،توش زندگی می کنی بسپارم به بنگاه تا مستاجر جدید براش بیارن.آخه وقتی بابات اینا برگردن شما از اونجا میریدویه جای دیگه خونه می گیرید…بهت تبریک میگم…خوشحالم که بعداز این همه دوری ودلتنگی،می تونی پیش خونواده ات باشی… 

واسه این ناراحته؟از شنیدن خبر رفتن من انقدر کلافه شده؟…می خواستم خودم این موضوع وبهش بگم ولی نه حالا…می خواستم یه موقع دیگه بهش بگم تابه بهترین شکل از امشب استفاده کنم…نمی خواستم اینجوری وبه این شکل باخبر بشه…حالاکاریه که شده ونمیشه کاری کرد! 

– می دونستم…

با این حرفم سربلند کردوخیره شدبهم…متعجب پرسید:می دونستی؟! 

سری به علامت تایید تکون دادم ونفس عمیقی کشیدم…نگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به روبروم.زیرلب گفتم:می خواستم بهت بگم اما نه حالا…نه امشب!نمی خواستم حتی یه لحظه از این شب وبه ناراحتی بگذرونیم…می خواستم یه شب فوق العاده روبرات بسازم…نمی خواستم امشب واین شکلی بفهمی که دارم ازپیشت میرم… 

سکوت کرد…یه سکوت طولانی که من وبه شک انداخت هنوز کنارمه یانه! 

نگاهم واز روبروم گرفتم وخیره شدم به رادوین…سرش وانداخته بود پایین وبا انگشتای دستش بازی می کرد…

رادوین وکه تواون حال دیدم دلم ریش شد!نمی تونستم ناراحتیش وتحمل کنم. 

برای اینکه از اون حال خراب بیرونش بیارم،لبخندی زدم وبالحنی که سعی می کردم پرانرژی به نظر برسه گفتم:نیگاش کن چه زانوی غمی بغل گرفته!…تو الان خوشحالی؟!یه چی بگوبه ریختت بخوره آقای رادوین خان…هرچیزی به این قیافه ناراحتت می خوره جز خوشحالی! 

– از اینکه خونواده ات دارن برمیگردن ناراحت نیستم رها…برعکس خیلیم خوشحالم.اینکه توشاد باشی وبخندی،آرزوی منه…همون اندازه که تو از شنیدن این خبر خوشحالی منم هستم…باورکن!…توداری از تنهایی درمیای ودوباره مثل سابق کنار خونواده ات زندگی می کنه…این خیلی خوبه!…

– پس کلافگی وناراحتیت برای چیه؟

سر بلند کرد وخیره شدتوچشمام… لبخندتلخی زد وبالحن ناراحت وبغض آلودی گفت:ازاینکه خونواده ات دارن برمی گردن تومی تونی کنار اونا باشی خوشحالم اما…وقتی به رفتنت فکرمی کنم داغون میشم!فکراین که کس دیگه ای به جز تو،بشه همسایه ام دیوونه ام می کنه…فکر نبودنت،ندیدنت،نشنیدن صدات،لمس نکردن مهربونیات،حس نکردن آهنگ خنده هات…فکراینا عذابم میده…به ایناکه فکرمیکنم دلم می خواداز جاکنده بشه! 

اونقدر با احساس وغمگین حرف میزد که باعث شد،بغض کنم…زیرلب گفتم:دلم برات تنگ میشه… 

– منم دلم برات تنگ میشه…خیلی بیشتراز اون چیزی که بتونی تصور کنی…کاش می تونستم کاری کنم که نری…کاش راه چاره ای بودکه مانع رفتنت بشه…کاش نمی رفتی…می دونم بدون تو دووم نمیارم!…می دونم…

بغض توی گلوم سنگین ترولجباز تراز قبل راه نفسم وبسته بود… بالحن گرفته وخفه ای گفتم:رادوین…چرا همش حرفای گریه دار میزنی؟…می خوای اشک من ودربیاری؟

لبخندکم جونی روی لبش نشست…نگاهش واز من گرفت سرش وبلند کرد وخیره شدبه آسمون… می دونستم که داره به ماه نگاه می کنه…نگاهم به نگاه عسلیش خیره بود ونگاه اون به ماه!سکوت کرده بودوهیچی نمی گفت… 

بالاخره بعداز یه مدت طولانی دست از سکوت برداشت وبه زبون اومد.بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،زیرلب گفت:رها…

– جانه دلم؟…

صدای مهربونش به گوشم خورد:

– اگه کسی که حالا کنارت نشسته،همونی که این همه اذیتت کرده،همونی که خودشیفته و شکموئه،همونی که اسمش رادی گودزیلاست…اگه این آدم،به ابراز علاقه کنه…جوابت چیه؟…اگه بگه دوستت داره؟…اگه بگه هیشکی براش،تونمیشه؟…اگه بگه عاشقته؟…

به چیزی که می شنیدم ایمان نداشتم!…یعنی؟…بالاخره گفت؟…

چشمام از تعجب گرد شده بود وخیره شده بودم بهش…نگاهش وازروبروش گرفت وزل زدبه چشمام…تونگاهش آرامش واطمینان موج میزد…

– رها…من دوستت دارم!…

نفس عمیقی کشید…نگاهی به چهره متعجب وگیجم انداخت و لبخندی روی لبش نشست….

بالحنی که اطمینان و قاطعیت توش موج میزد،ادامه داد:

– به حرفم مطمئنم!این حرف واین احساس مال یه شب یا دوشب نیست…خیلی وقته به احساسم پی بردم.خیلی وقته فهمیدم عاشقتم!…فقط غرورم اجازه نمی دادکه باهات صادق باشم وبهت ابراز علاقه کنم…امشب با حرفای دایی احساس خطر کردم…با وجود این احساس خطر،دیگه صبروتحمل وحفظ غرور معنایی نداره!…من این ومی دونم که برگشتن خونواده ات یعنی زیاد شدن فاصله بین من وتو!یعنی دوری…یعنی فاصله…من طاقت دوربودن از تورو ندارم.نمی تونم نبودنت وتحمل کنم…اگه ازم بگیرنت،اگه ازپیشم بری،اگه کنارم نباشی…دیگه زندگی وزنده بودن برام معنایی نداره!…این ومی دونم که قلبم طاقت دوربودن از تورو نداره!!رهامن به هیچ کس،همچین حسی نداشتم.نه به سحرونه به هیچ دختردیگه.احساس من نسبت به سحر عشق نبود اما احساسی که به تودارم اسمش عشقه!مطمئنم رها…من عشق واقعی وباتوتجربه کردم.احساسی که به سحر داشتم،حتی به گرد پای عشقم به تونمی رسه!من باتو ودرکنار توفهمیدم که عشق تلخ ونفس گیرنیست… توتصور غلطم ونسبت به عشق تصحیح کردی وعشق واقعی رو بهم نشون دادی!… دوستت دارم رها!…می دونم بابک وآرتانم عینا حرفایی رو بهت زن که من زدم… اونا به احساسشون اعتراف کردن ونه شنیدن!بابک وآرتان اونقدر شجاع بودن که با نپذیرفته شدن احساسشون کنار اومدن…اونقدری توان داشتن که پاگذاشتن روی علاقه اشون وبرای خواسته ات احترام قائل شدن…راستش منم از خدامه که مثل آرتان وبابک شجاع ونترس باشم اما…نمی تونم!باورکن نمی تونم رها…نه شنیدن از زبون توبرام سخته!خیلی…اگه احساسم وپس بزنی…اگه…

دیگه نمی شنیدم چی میگه!…انگار گوشم کرشده بود ودیگه چیزی نمی شنیدم!قطره اشکی گونه ام وبه بازی گرفته بود…اونقدر خوشحال وهیجان زده شده بودم که نمی دونستم باید دقیقا چه واکنشی از خودم نشون بدم!گریه کنم؟بخندم؟…بپرم بغلش ماچش کنم؟…برم توکارش؟(لب واین قضایا!)…برگردم بگم منم دوست دارم؟…نمی دونستم!گیج که بودم تواون لحظه گیج ترم شدم!

باورم نمی شد…مدام یه جمله تومخم رژه می رفت.”بالاخره گفت دوسم داره”…هضم حرفای رادوین واسم سخت بود.گنجایش اون همه حرف عاشقانه رو اونم یهویی باهم نداشتم!…تنها کاری که اون لحظه ازدستم برمیومد،این بودکه خیره بشم توچشمای عسلی رادوین!…تنهاهمین!

لبای رادوین هنوز تکون می خوردن وبدجوری تو تلاش وتقلا بود تا حرف بزنه…اونم برای کسی که از چند دقیقه پیش تا حالا کر شده بود!

خیره خیره نگاهش می کردم… هنوز داشت با چهره گرفته وغمگین یه بند ویه نفس حرف میزد!… انگشت اشاره ام وبه سمت لبش …زیرلب گفتم:هیـــــش!

با این حرکتم،لباش متوقف شدن ودیگه تکون نخوردن!…از حرکتم تعجب کرده بود….کمی توجام جابه جاشدم وخودم وبهش نزدیک ترکردم…صورتم وبه سمت صورتش بردم…با این حرکتم خودش وکنار کشید!بیچاره رسما کپ کرده بود!

به سختی آب دهنش وقورت داد ومن من کنان گفت:ببخشید…نمی دونستم ابراز علاقه کردنم انقدر عصبانیت می کنه…معذرت می خوام…یعنی…من…

دیگه بهش مهلت ندادم حرفش وادامه بده!چون به معنای واقعی کلمه داشت چرت وپرت می گفت…من از ابراز علاقه رادوین عصبانی بشم؟اتفاقا تنها احساسی که تواون لحظه نداشتم عصبانیت بود…

میون اون همه اشک لبخندی روی لبم نشوندم…رادوین بالاخره از احساسش حرف زد… غرورش وزمین زد واعتراف کرد…دیگه غرور معنایی نداره.همه چیز آماده ومهیاست تا به احساسم اعتراف کنم…

بالحنی که تمام احساس وعلاقه ام توش جمع کرده بودم،گفتم:برای چی باید عصبانی بشم؟…وقتی منتظر بودم تا این کلمه رو ازدهنت بشنوم؟…وقتی خودمم دوستت دارم؟…

با این حرفم رفت تو شوک…متعجب وخیره خیره نگاهم می کرد…

کم کم یخش آب شد وخندید…میون خنده های از ته دلش،بالحن ناباوری گفت:تو…توچی گفتی؟

خیره شدم توچشماش…ناباوری و توام با خوشحالی تونگاهش موج میزد.لبخندروی لبم تمدید وکردم وبالحن مهربونی گفتم:گفتم عاشقتم…دوست دارم رادوین!…می دونی امشب شب چندبار من وتا مرز سکته بردی وبرگردوندی تا به زبون بیای؟…خودم شجاعت ابراز علاقه کردن ونداشتم…اونقدری شجاع نبودم که بتونم روبروت بشینم وزل بزنم توچشمات وپیش قدم بشم وقبل از شنیدن هیچ حرفی از طرف تو،اعتراف کنم که عاشقتم!…تا قبل از سفرت،به احساسم پی نبرده بودم…اما وقتی بینمون فاصله افتاد وبرای یه مدت ازت دوربودم،فهمیدم که چقدر بهت وابسته شدم…که چقدر دوست دارم…که چقدر عاشقتم!…دوربودن از توبرای من دیوونه کننده ترین اتفاق ممکن بود….این دوری بهم ثابت کردکه بدون هوای تونفس کشیدن یعنی مرگ!…رادوین…عاشقتم…

لبخندی روی لبش نقش بسته بود…بالحن ذوق زده ای گفت:یعنی…تومن ومثل آرتان وبابک پس نمیزنی؟!…یعنی…

پریدم وسط حرفش:

– دیوونه تو خودت وبا اونا مقایسه می کنی؟…من پیشنهاد بابک وآرتان و رد کردم چون علاقه ای بهشون نداشتم…اما توبرای من با بابک وآرتان زمین تا آسمون فرق داری.آخه بی انصاف من چجوری می تونم کسی رو که نفسم به نفسش بسته است،ازخودم برونم؟چجوری می تونم احساس کسی رو پس بزنم که تمام قلبم متعلق به اونه؟!…هان؟…

با این حرفم،یه لبخند روی لبش نشست…یه لبخند قشنگ که از نظر من جذایبت چهره اش ودوچندان کرده بود!…خیره شده بود توچشمام ودست از سرشون برنمی داشت…منم با نگاه های خیره ام همراهیش می کردم.

بالحن گیرا وآرامش بخشش زمزمه کرد:

– دنیای ماه توچشمک تک ستاره زندگیش خلاصه میشه…وقتی ستاره متفاوتی به مهربونی تو،تموم دنیای ماه باشه دیگه کاری به دنیا وآدماش نداره…همه دنیامی رها!…همه دنیام!…دوستت دارم…دیوونه اتم!

حرفاش اونقدر شیرین وقشنگ بودن که با تمام وجودم لمسشون می کردم…

خیره شدم تونگاه عسلیش ولبخند زدم…لبخندش پررنگ تر شد.هنوزم خیره خیره نگاهم می کرد…صورتش وبهم نزدیک تر کرد…خیلی نزدیک…شاید فاصله بینمون به زور به اندازه دوتا انگشت می شد.

دست راستش به سمتم دراز شد وصورتم وقاب گرفت… نگاهش آروم آروم از چشمام سر خورد وپایین تراومد وروی لبام ثابت موند.منم نگاهم ودوختم به لب هاش…نفس های داغ وپرحرارتش به صورتم می خورد…بدنم بدجوری گر گرفته بود…

رادوین تعلل وکنار گذاشت وبالاخره فاصله بینمون وازبین برد…ولب های داغش روی لب هام نشست!…بوسه ای طولانی روی لبام نشوند…تنم داغِ داغ شد ونفسم بند اومد!اما نفس واکسیژن دیگه معنایی نداشت وقتی بوسه رادوین روی لبم می نشست!…شروع کردبه بازی کردن بالبم…چشمام ناخودآگاه بسته شد.دستم وبه سمت رادوین بردم ودور گردنش حلقه کردم…گردنش فشار دادم وسرش وبه خودم نزدیک کردم.باهاش همراهی می کردم ولباش وبه بازی گرفته بودم…

دلم نمی خواست اون بوسه هیچ وقت تموم بشه!اون بوسه شیرینی وبه وجودم تزریق می کرد…انرژی…اکسیژن…زندگی!.. .آرامش…

تمام دنیام تو بوسه های رادوین خلاصه شده بود وبس!…

بوسه های داغ و طولانیش،بهم می فهموند که خواب نیستم!…که رویا نیست!که حقیقت داره…که تموم شده!دلتنگی،ترس از اینکه نکنه یه وقت دیر بشه وفرصت وازدست بدیم،دلشوره ونگرانی از اینکه نکنه دوسم نداشته باشه…نکنه من ونخواد؟نکنه دست رد به سینه ام بزنه؟…همه چی تموم شده!شک وتردید ودودلی دیگه معنایی نداره وقتی دارم باتمام وجودم بوسه هاش ولمس می کنم…

بعداز ثانیه های طولانی که به نظر من خیلی کوتاه بودن،لب رادوین متوقف وبعد از لبم جدا شد…با این حرکتش،چشمام وبازکردم وخیره شدم بهش…پلک هاش وروی هم گذاشته بود ولبش وبرده بود تودهنش!باتمام وجود مزه مزه اش می کرد!…

لبخندی روی لبش نقش بست وزیرلب زمزمه کرد:

– طعم لبات عالین…درست مثل خودت!

کم مونده بود از خوشحالی پس بیفتم!…اونقدر گیج وهیجان زده بودم که کاری ازدستم برنمیومد جز اینکه یه لبخند روی لبم بشونم.

پلک های رادوین روی هم تکون خورد وچشماش بازشد….نگاه عسلیش به نگاهم گره خورد.لبخندش پررنگ تر کرد وبالحن شیطونی گفت:پاشو وایسا!

گیج وگنگ نگاهش کردم…متعجب گفتم:چی کار کنم؟

– پاشو وایسا…

اما من همچنان گیج ومتعجب بهش خیره شده بودم. چیکارکنم؟…پاشم وایسم؟که چی بشه؟!

وقتی دید دارم خنگ بازی درمیارم،دستش وبه سمتم دراز کرد…بازوم گرفت ومن واز جابلند کرد…قدرت دستش اونقدر زیاد بودکه نتونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم و وایسادم.

چند قدمی جلو رفت ودرست روبروم قرار گرفت…لبخندمهربونی تحویلم دادو نگاه عسلیش ودوخت به چشمام…بایه حرکت،جلوی پام زانو زد…دست راستم وبه دستش گرفت ودستم وبه سمت لبش برد وسرش وخم کرد…چشماش وبست ولبش ونشوند روی دستم…بوسه ای داغ وطولانی روی دستم نشوند ودوباره با این کارش تنم وداغ کرد…

نفس عمیق صداداری کشید…بعداز یه مکث کوتاه صدای مردونه اش به گوشم خورد:

– با من ازدواج می کنی رها؟…

رسما رفتم توشوک!…

ازدواج؟!…این الان از من خواستگاری کرد؟رادوین؟!!جونه ما؟…چرا همه چی امشب انقدر رویاییه؟توهم نزده باشم یه وقت؟!…نه بابا،بوسه اش که دیگه توهم نبوده…قشنگ لمسش کردم…انگار جدی جدی همه چی واقعی شده!…حتی پیشنهاد ازدواج رادوین به من!خب درمورد ازدواج… من تا عشق واعتراف به احساس قلبی واین جور چیزا پیش رفته بودم ولی دیگه به ازدواج نرسیده بودم!…حالا درسته قبلا بهش فکرنکرده بودم ولی من که می دونم هرچقدر فکرکنم وبا خودم کلانجار برم بازم جوابم مثبته!…اصلا جواب من غلط کرده بخواد منفی باشه!…فکر کن…رادوین بشه شوور من! خخخ…چیز باحالی میشه ها!!!!

اگه به من بودکه با کله می گفتم بلی وهمون جا یه عاقد پیدا می کردم تا عقد کنیم وخلاص!!ولی حیف که همه همه اش من نبودم…اجازه خونواده ام شرط بود…

من که نمی تونستم اون لحظه جواب بدم پس سعی کردم بحث ومنحرف کنم!…خنده ای کردم وبه شوخی گفتم:می خوای همین جا نون وبه تنور بچسبونی؟…نمیشه که!باید بیای خواستگاری!

چشماش وباز کرد وسرش وبالا گرفت…خیره شدتوچشمام وبالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت: خب منم الان اومدم خواستگاری دیگه!

اخم مصنوعی کردم وگفت:اوهوکی.زرنگی؟خواستگار ی یه دوماد کت وشلوار پوشیده اوتوکشیده می خواد…شیرینی می خواد…گل می خواد…تازه یه نشونیچیزیم می خواد که اگه به نتیجه رسیدیم کارو یه سره کنیم…گذشته از همه اینا کی دیده کسی تو پارک خواستگاری کنه؟

– در مورد دوماد که باید عرض کنم یه لباس پوشیده می ارزه به صدتا از اون کت وشلوارایی که شماگفتی!خب عروس خانوم لباسه رو براش خریده دیگه…بعدم درمورد شیرینی،ببینم وروجک مگه من به توبستنی ندادم؟اون شیرینی خواستگاری بود دیگه!…گلم که دیگه وقتی یه عروس خانوم گل اینجا هست گل می خوایم چیکار؟…در مورد محل خواستگاریم باید بگم ازاونجایی که عروس خانوممون تودنیا تکه وبا همه دنیا فرق داره،مدل خواستگاری کردن ازشم باید متفاوت باشه!

سرخوش خندیدم…میون خنده هام گفتم:فدای آقای داماد…فقط ببخشید نشون ویادت رفتا!

لبخند مهربونی روی لبش نقش بست…چشمکی بهم زد واز جا بلند شد.روبروم وایساد وگفت:نشونم برات خریدم!

وبا طمئنینه وناز دستش وتوی جیبش فروکرد…داشتم از کنجکاوی جون می دادم.یعنی نشونی که ازش حرف میزنه چی می تونه باشه؟اونم مثل بقیه ادوات خواستگاریش سرکاریه؟!!

دست رادوین هنوز توی جیبش بود!…دیگه داشتم از فوضولی دق می کردم!…نگاه شیطونی به قیافه کنجکاو ومشتاقم انداخت وبعداز یه مکث طولانی که من وجون به لب کرد،بالاخره یه جعبه کوچیک قرمز رنگ به شکل قلب واز جیبش بیرون آورد ودرست گرفتش مقابل چشمای من…

خیره شدم به جعبه روبروم…متعجب پرسیدم:توش چیه؟

– برگرد تا بهت بگم.

گیج گنگ نگاهش کردم…لبخندی به روم زد ودستش وبه سمتم دراز کرد.بازوم وبه دست گرفت ومن وچرخوند…طوری که پشت بهش قرار گرفتم…همین که سر بلند کردم،نگاهم گره خورد به ماه…زیبا بود مثل همیشه…لبخندی روی لبم نشست.به ماه که خیره می شدم ناخودآگاه حس می کردم زل زدم به رادوین…نگاه کردن به ماه درهرشرایطی من یاد رادوین ونگاه عسلیش می انداخت!بی دلیل وبی اراده…

خیره خیره ماه ونگاه می کردم که یه آن حس کردم گردنم داغ شده!

گرمای نفس هایی گردنم ولمس می کرد…ریتم وآهنگ نفس ها نشون می دادکه صاحبشون رادوینه…

درست پشت سر من وایساده بود.شالم واز روی گردنم کنار زد…دستش وبه سمت گردنم دراز کرد وچیزی رو دور گردنم بست…سرم وخم کردم وبا دیدن گردنبندی که به گردنم بسته شده بود،چشمام گرد شد!…

یه گردنبد طلا سفید خوشگل…زنجیرش نازک بود وساده بایه پلاک به شکل ماه!…یه ماه کامل وگرد که روش نگینای ریز وبراق کار شده بود…خیلی قشنگ بود!

زیرلب زمزمه کردم:

– سلیقه ات حرف نداره… 

نفس عمیقی کشید وبا لحن خاصی گفت:خیلی وقته این زنجیروپلاک وخریدم…خیلی وقت پیش باید این گردنبندو بهت می دادم.من وببخش که انقدر دیر به احساسم اعتراف کردم…حالا امشب،بعداز این همه تاخیر این گردنبند وبه عنوان یه هدیه ازمن قبول کن…یه هدیه کوچیک برای جبران مهربونیای بی انتهات…

سرم وبه سینه اش فشار دادم وخودم وبهش چسبوندم…باتمام وجود عطر تلخش و بوییدم.سر بلند کردم وچشمم خورد به ماه توی آسمون…بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت وپلاک گردنبدولمس کرد…

لبخندمحوی روی لبم نشست…پلاک وتوی دستم فشار دادم.آرامش بی سابقه ای تمام وجودم ودرآغوش گرفته بود!…آرامشی که منبع انتشارش جایی جز آغوش رادوین نبود!از خیره شدن به ماه توی آسمون ولمس ماهی که نماد پیوند بین ومن ورادوین بود،لذت می بردم…یه لذت شیرین وغیر قابل توصیف!

غرق آرامش بودم که صدا ولحن مهربون رادوین آرامشم و دوچندان کرد:

– ماه توی آسمون وببین رها…شبایی روکه باهات دردودل کردم یادته؟حواست هست که هرشبی که ماباهم حرف زدیم این ماهم شاهدحرفامون بوده؟یعنی گفتگوی ما دونفره نبوده…3 نفره بوده!این ماه تک تک حرفای مارو شنیده وازقصه امون خبر داره!…امشبم که بهترین وقشنگ ترین شب زندگی ماست،این ماه شریک لحظه هامونه…ماه توی آسمون همیشه وهمه جابامابوده…این ماه یه نقطه عطویه به خاطراتی که باهم داشتیم.(مکثی کرد و ادامه داد:)رها…پلاک ونگاه کن…

و دستش وبه سمت زنجیردراز کرد وپلاک وتوی دستش گرفت.کمی بالاش آورد که روبروی من قرار بگیره…سرش وبه سمتم خم کرد…حالا اونقدر بهم نزدیک شده بود که نفس های داغش به گردنم می خورد…زیر گوشم زمزمه کرد:

– یه ماهه…ماهی که شاهد تمام لحظه های عاشقانه ما بوده!…پس هم برای من مقدسه وهم برای تو…نشونه عشقمونه!!!رها من دارم نشونه عشقم وبه تو میدم تا همیشه پیشت باشم…شاید گاهی مثل همین سفر،یه دوری پیش بیاد…یا حتی یه دوری خیلی کوتاه تر!در حد چند ساعت…می خوام این ماه وهمیشه باخودت داشته باشی تا هیچ وقت احساس نکنی که تنهایی…می خوام این ماه پیش تو باشه تا یه جورایی وقتی که من نیستم جای خالیم وپر کنه…این ماه منم.همیشه پیشتم…و از هرکسی به قلبت نزدیک تر!!!پس من وتو هیچ وقت ازهم دور نیستیم…چون حتی اگه خودمم نباشم،نشونه ام هست…ماهمیشه باهمیم حتی اگر فاصله بینمون زیاد باشه…

و پلاک ورها کرد ودوباره خیره شد به آسمون.

حرفاش غم وبه دلم راه داده بود…یاد تمام دلتنگیام افتاده بودم..دلتنگیایی که در نبود رادوین به سختی به دوششمون می کشیدم…اخمی کردم ودلخور گفتم:نگو دیگه رادوین…دوری چیه؟؟…کی گفته ما قراره از هم دور بشیم؟؟هوم؟!!دیگه هیچ دوری وجود نداره.من وتو همیشه کنار هم می مونیم وهیچ چیزیم مارو ازهم جدا نمی کنه…مگه نه؟

خندید ومهربون گفت:معلومه…اما من فقط احتمال صفرو در نظر گرفتم…گفتم اگه فاصله ای به وجود اومد،دلامون با یه نشونه بهم نزدیک باشه…

لبخندی زدم و پلاک ماه و توی مشتم گرفتم…نفس عمیقی کشیدم وبا لحنی پراز آرامش زمزمه کردم:

– تو همیشه پیشمی رادوین…همیشه!

نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید…مطمئن ومحکم گفت:همیشه…ماه،نمیذاره که ما ازهم دور باشیم!

مکث کوتاهی کرد وبعد،لحن پراحساسش که دلم وبه لرزه درمیاورد سکوت وشکست:

– یکی تویی و یکی من…با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند…همین سه تا بس است..حتی اگر ماه هم نبود…من قانعم…به یک تو و یک من..مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!ای کاش بود…آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..اما…حالا که ندارد…حالا همه چیز تویی..تمام شعرهایی که با عشق می خوانم…تمام روزهای خوب…تمام لبخندهای من…تمام گناه های با لذت…تمام زندگی…همه چیز تویی…چیز دیگری هم اگر جز تو بود…فدای یک تبسمت!

**********

توی راهروی ساختمون روبروی خونه رادوین وایساده بودم…رادوینم درست روبروی من بود.نگاهی به چشمای عسلیش انداختم ولبخندی زدم…گفتم:شب بخیر…

لبخندی به روم زد وگفت:شب توام بخیر…

لبخندم وپررنگ تر کردم وروم وازش گرفتم.

نمی خواستم برم…نمی خواستم باور کنم شب به این قشنگی تموم شده!نمی خواستم با پاهای خودم به خونه ام برم ودرببندم وبه این شب خاتمه بدم…اونم با این خداحافظی خشک…انگار پاهام لجبازی می کردن وباهام راه نمیومدن!به سختی حرکتشون می دادم…چند قدمی از رادوین دور شدم وبه سمت در رفتم…تودلم خداخدا می کردم یه بهونه ای جور بشه تا بیشتر کنار رادوین باشم…

– رها…

با صدای رادوین نفسم حبس شد…چشمام وبستم ولبخندی روی لبم نشوندم….ایول به این تِلِپاتی!…اصلا من حال می کنم با این فکرای مشترکمون!انگار رادوینم مثل من نمی خواد این شب وبه همین زودی وسادگی تموم کنه!

اومدم برگردم سمتش وببینم چی می خوادبگه که یهو یه دستی حلقه شد دور بازوم ومن وبه عقب برگردوند…نگاهم روی نگاه خوش رنگ رادوین ثابت موند.

حرفی نزد…هیچی نگفت…ولی من خیلی چیزارو از نگاهش خوندم.اینکه از این خداحافظی خشک وسرد ناراحته…اینکه از تموم شدن این شب دلگیره…ناراحتیش درست از جنس ناراحتی من بود!…حرفای ناگفته اش وبانگاهش بهم گفت…

لبخندی روی لبم نشوندم ومهربون گفتم:آخرین شبی نیست که باهمیم…اگه امشب تموم بشه شبای قشنگ ترینم هستن!مطمئن باش رادوین!…

لبخندی زد…دستاش از روی بازوم سر خوردن وروی کمرم قرار گرفتن.حلقه دستاش ودور کمرم محکم کرد…من وبه سمت خودش کشید وسرش وبه سمتم خم کرد…چشماش وبست که باعث شد منم چشمام وببندم.سرش ونزدیک تر کرد…دیگه فاصله ای بینمون نموند ولباش روی لبم آروم گرفت…پرعطش وپرهیجان روی لبم بوسه میزد…دست راستش از روی کمرم بالا اومد وروی سرم نشست…دستم ودور گردنش حلقه کردم…بهش نزدیک تر شدم وباهاش همراهی کردم…شالم باز شد واز سرم افتاد…یه تیکه از موهام روی پیشونیم ریخت ولی هیچ توجهی نکردم وبه بوسه زدن روی لبش ادامه دادم.بوسه هاش پابه پای بوسه های من جلوی می رفتن وآرامش وبه وجودم تزریق می کردن.

بعداز یه مدت طولانی که هم من از نفس افتادم هم اون!…دست از بوسه زدن روی لبم برداشت.لبای منم متوقف شدن…یه آن حس کردم گردنم داغ شد…درست گودی گردنم و بوسیده بود! بالا تر اومد…زیر گوشم… چونه ام…یه بوسه طولانی روی لبم…گونه ام…بالاتر…چشمام…لبش وگذاشت روی چشم راستم ویه بوسه لذت بخش…

احساس آرامش وامنیت عجیب من ومست کرده بود!…دیوونه بازیای رادوین حتی تو بوسه زدنم متفاوته!

نفس عمیقی کشیدم تا با بوکشیدن عطرش آرامشم تکمیل بشه!

لباش چشم دیگه ام رو هم لمس کردن وبعد پیشونیم…موهام وکنار زد ویه بوسه داغ وپرحرارت ونرم روی پیشونیم نشوند…نفش هاش که به صورتم می خورد،غرق یه خوشحالی بی نظیر می شدم…حس اینکه یکی کنارته…انقدر نزدیک…بدون وجود کوچکترین فاصله ای…انقدر نزدیک که نفس هاش ولمس می کنی،یه حس فوق العاده اس.وقتی گرمی نفس هاش دل سردت وگرم می کنه…میشی یه کوره داغ وتمام تنت توگرمای یه آتیش لذت بخش می سوزه!توی تنهامی سوزی…دیگه تویی وجود نداره…میشین ما!…تو و اون میشین یه نفر!گرمای بی نظیر این عشق اونقدر شماروبهم نزدیک می کنه که دیگه فاصله ای نمی مونه!

رادوین من وکشید توی بغلش ومحکم به خودش فشارم داد…سرم وگذاشت روی سینه اش وبوسه ای روی موهام زد.نفس عمیق وصدا دارش توی گوشم پیچید…دستام ودورش حلقه کردم وبهش چسبیدم.

بعداز دقیقه های طولانی،آخرین بوسه اش ونثار موهام کرد وحلقه دستاش نرم وآروم از دور کمرم باز شد…منم حلقه دستام وباز کردم واز آغوشش بیرون اومدم…پلک هام روی هم تکون خورد وبعد…نگاه عسلی شیطونش که به استقبال نگاهم نشسته بود،خیره شد بهم.

لبخندی زد وباشیطنت گفت:آخـــیش…به این میگن یه شب بخیر وخداحافظی درست وحسابی!…از الان تا کل امروزو انرژی گرفتم!

خندیدم…چشمکی بهم زد…

– شبت بخیر خانومی!…چراغارو خاموش کن بپرتوتختت بگیر بخواب.ایشاا… دیگه از چیزی که نمی ترسی؟!

– نه دیگه…

لب ولوچه اش وآویزون کرد ودرحالیکه شیطنت ودیوونه بازیش گل کرده بود،باحسرت گفت:چه حیـــف!…کاش می ترسیدی!…

یهو نیشش باز شد وبا ذوق ادامه داد:

– اگه می ترسی خواهر جنی ودار ودسته اش بیان سر وقتت،بهم بگوها!تعارف نکن…می خوای بیام پیشت بخوابم؟

سرخوش خندیدم…

– نه بابا!…دوباره گردنت خشک میشه تا صبح بخوای لبه تخت بشینی!اذیت میشی…

وچشمک ولبخند موزیانه اش…

– چرا لبه تخت بشینم واذیت بشم؟!خب منم میام کنارتو می خوابم دیگه…اون موقع قضیه ناموسی بود نمی شد!الان که دیگه مشکلی نیست…هست؟مگه زنم نشدی؟

چشمام وگرد کردم وبا انگشت اشاره خودم ونشون دادم…

– من؟…من کِی زن توشدم؟

خندید وگفت:به وقتش زنمم میشی!…

مکثی کرد وبعدجدی شد…لبخندروی لبش بود ولی لحنش کاملا جدی بود:

– الان نه…بذار خونواده ات برگردن…باید باهاشون صحبت کنم.اگه راضی بودن زودتر عقد می کنیم…حال وحوصله این بلاتکلیفی رو ندارم!

باخنده گفتم:اوهو!….جناب داماد خوبه همین امشب خواستگاری کردیا!کدوم بلاتکلیفی؟…اصلا کی وخ کردی بلاتکلیفی داشته باشی به این سرعت؟…بلاتکلیفی ندیدی به این میگی بلاتکلیفی!

خندید ومهربون گفت:هیچ وقت صبور نبودم…در این مورد که دیگه اصلا نمی تونم باشم!…چه یه روز،چه ده روز،چه یه ماه واسه من زیاده…به من بود همین امشب عروسی می گرفتم وخلاص!می خوام زودتر مال خودم بشی!نمی خوام ازدستت بدم…من تاتورو مال خودم نکنم دست بردار نیستم!…باید خانوم خونه ام بشی…والسلام نامه تمام!

دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت درخونه ام هدایت کرد…

– حالام…برو تخت بگیر بخواب… خواب کیارش مامان وبابا رو ببینی!…دیدیش از طرف من لپش وماچ کن بگوهمین امروز فرداست که ازدواج کنیم وبعد به دنیاش بیاریم!

خندیدم وبه سمت درخونه رفتم.به در که رسیدم،به سمت رادوین برگشتم وخیره شدم بهش…

– شبت بخیر بابایی کیارش!

چشمکی زدوبالحن لوتی گفت گفت:اول شوور توام بعد بابای کیارش!…برو خونه بینم…برو خوش ندارم ناموسم این موقع شب توراهروی ساختمون باشه!برو بینم…

درحالیکه می خندیدم،خم شدم وپلاستیکام وکه رادوین چند دقیقه پیش از خونه خودش بیرون آورده وگذاشته بود دم در،از روی زمین برداشتم.بعد کلی گشتن ودست وپنجه نرم کردن با وسایل مختلف توی پلاستیکا،کلیدو پیدا کردم…انداختمش توقفل ودر بازشد.

به سمت رادوین برگشتم ودستی براش تکون دادم…

– شب بخیر عزیزم!

لبخندی زد…

– شبت بخیررهاخانومی…خوب بخوابی!

لبخندی تحویلش دادم وپلاستیک به دست وارد خونه شدم…دروباپام بستم وبه سمت مبلا رفتم…پلاستیکارو پرت کردم روی یه مبل وخودمم روی مبل 3 نفره ولو شدم…من چقدر خسته ام!…وای خدا!

**********

باصدای زنگ در از خواب پریدم وتوجام سیخ نشستم…نگاهم خورد به ساعت دیواری خونه…ساعت هنوز 7 صبحه!

کدوم دیوونه ای این وقت صبح با من کار داره؟…شیطونه میگه جفت پابری توحلق این آدم مزاحم!

پوفی کشیدم وکلافه وبی حوصله از جابلند شدم…خمیازه کشان وسلانه سلانه به سمت در رفتم.خودم وآماده کردم تا چهار پنج تا فحش درست وحسابی به طرف بدم…دروکه باز کردم،از فحش دادن پشیمون شدم!

رادوین بود…

شاد وسرحال روبروم وایساده بود…با یه تیپ فوق العاده خفن ومَکُش مرگ ما!

یه شلوار جین مشکی…بایه بافت مردونه کوتاه سفید-مشکی فوق العاده شیک وخوشگل…وکفش کالج مشکیش!موهاشم فشن کرده داده بالا…به گمونم دوساعتی روی اون موها وقت گذاشته!بوی عطرشم که کل راهرو برداشته!…در کل بدجوری دختر کش شده!

روبروم وایساده بودو با نیش باز نگاهم می کرد!…این آقا همون آقایی بودکه دیشب تا 4 نصفه شب با من دل می داد و قلوه می گرفت؟تواین 3 ساعت چیزی زده انقدر شنگول شده؟!…این چرا انقدر شاده؟!پس من چرا انقدر خسته و وارفته ام؟

بالحن پرهیجان وذوق زده ای گفت:سلام!…

بعداز یه خمیازه طولانی،دستی به گردنم کشیدم…درحالیکه گردنم ومی خاروندم،سری تکون دادم…ودوباره یه خمیازه…واصوات مبهمی ایجاد کردم:

– ع..لی…یک…

که منظورم علیک بود!

خندید و باشطینت گفت:من خوبم…توخوبی؟…چرا انقدر شرمنده ام می کنی؟اصلا انقد حالم وپرسیدی دگرگون شدم…خیلی شرمنده کردی.من هلاک همین ابراز احساساتتم به خدا!…

درتمام مدتی که رادوین حرف میزد،چشمای من نیمه باز بودوکم مونده بود که وایساده خوابم ببره!…یه خمیازه دیگه کشیدم وخواب آلود گفتم:چی شده اول صبحی؟…می خوای بری کله پزی؟!

– نه بابا کله پزی چیه؟میرم شرکت.

چشمام ومالیدم وگفتم:کار خوبی می کنی…برو.

ودستگیره درو به دست گرفتم وخواستم درو ببندم که پاش وگذاشت لای درو مانع شد…

نگاهی به کفش کالج مشکیش انداختم که حالا لای در بود…از کفشش گرفتم واومدم بالا…روی چشماش ثابت موندم.چشمای عسلیش وریز کرده بود وموشکافانه نگاهم می کرد… دروکامل باز کردم که رادوین پاش وکشید عقب.هنوزم همون ریختی نگاهم می کرد…جوری کارآگاهانه ومشکوک خیره شده بود بهم که کپ کردم…آب دهنم وقورت دادم وچشمای نیمه بازم گرد شد. باترس گفتم:چیزی شده؟

سری به علامت تایید تکون داد واخمی کرد…مثل بازجوهای بی اعصاب گفت:وایساببینم…تودیشب خودت بودی یانه؟!…

گیج ومنگ نگاهش کردم…مثل بچه خنگا حرفش وزیر لب واسه خودم تکرار کردم:

– تودیشب خودت بودی یانه؟…

– منظورم اینه که از دیشب چیزی یادت هست؟…نکنه همه چی یادت رفته؟…با من صادق باش رها اگه هیچی یادت نیست بگو!ببینم باید چه گلی به سرم بگیرم…

تازه فهمیدم چی میگه…خواب آلود ومنگ خنده ای کردم وگفتم:آره بابا…مگه میشه دیشب ویادم بره؟…دیوونه شدی؟

– دروغ میگی!

اخمی کردم وگفتم:واسه چی باید دروغ بگم؟

دست به چونه اش کشید ومتفکر بهم خیره شد…

– خب امکانش هست که توهمه اتفاقای دیشب وفراموش کرده باشی…رفتار الانت با دیشب زمین تاآسمون فرق داره!دیشب اصلا یه جوردیگه بودی…یعنی…

پوفی کشیدم و پریدم وسط حرفش:

– خو الانم می تونم همون ریختی باشم که دیشب بودم!

نوچی کرد وگفت:نمی تونی!

– چرا نتونم؟…

لبخندشیطونی روی لبش نشست…

– نمی تونی!

دستی به چشمام کشیدم وتک سرفه ای کردم…به خمیازه های افسانه ایم پایان دادم وسعی کردم دوباره مثل دیشب بشم تا رادوین دست از سر کچلم برداره.

خیره شدم توچشماش…به زور چشمام وباز نگه داشته بودم!بالحنی که نهایت سعی وتوانم وبه کارگرفته بودم تامهربون باشه،گفتم:رادوینم…عزیزم! دیشب بهترین شب زندگی من بود!مگه آدما توکل زندگیشون چندتا از این شبا دارن که بخوان به این راحتی فراموششون کنن؟…اتفاقاتی رو که دیشب افتاد دونه به دونه،تک به تک یادمه…فقط الان خسته ام…خوابم میاد…حال وحوصله حرف زدن ندارم واسه همین این ریختی شدم…ببخشید رادوینم!

سرخوش خندید وچشمک زد…

– می دونستم یادت نرفته می خواستم اذیتت کنم بلکم یه ذره مهربون بشی…الانم بهتره از فاز خواب بیای بیرون چون باید بری دانشگاه!

چشمام شد چهارتا!

آب دهنم وقورت دادم وزیرلب زمزمه کردم:

– دانشگاه؟!…

سری به علامت تایید تکون داد.

اخمی روی پیشونیم نشست!…محکم وجدی خیره شدم توچشماش وگفتم:من نمیام!

خنده شیطونش توی گوشم پیچید…

– چرا؟

– چون خیلی وقته نرفتم سرکلاسا الان برم استادا می گیرنم زیر مشت ولگد!

خنده اش محو شد…متعجب گفت:واسه چی نرفتی سرکلاسات؟!

سر به زیر انداختم وخیره شدم به زمین…زیرلب گفتم:وقتی تونبودی من حال وحوصله زندگی کردنم نداشتم چه برسه به درس خوندن!

سرم پایین بود ونمی تونستم صورتش وببینم وبفهمم درچه حالیه…ولی به گمونم لبخند زده بود!…شایدم نزده بود…

توفکر لبخندزدن یانزدن رادوین بودم که یهو کشیده شدم به سمت جلو وبعدم افتادم توبغلش!

محکم به خودش فشارم دادوزیر گوشم گفت:عاشقتم رهاخانومی…عاشقتم!

آخـی…تواین صبح زاقارت ومزخرف هیچی به اندازه آغوش رادوین آرامش بخش ودل چسب نیست!…سرم وبه سینه اش فشار دادم ودستام ودور گردنش حلقه کردم وتوآغوشش جمع شدم…

زمزمه کردم:

– خیلی دوستت دارم رادوین…آغوشت دیوونه کننده اس!

وبیشتربهش چسبیدم…با این حرکتم،سرم وبه سینه اش فشار داد ومحکم تر بغلم کرد…برای چند دقیقه به آغوشش پناه بردم…آغوشش اونقدر گرم وپرحرارت بود واحساس امنیت وبه آدم تزریق می کرد که بیشتر احساس خواب آلودگی کردم…نزدیک بود خوابم ببره…پلک هام داشت روی هم می افتاد که یهو از آغوشش بیرونم کشید.

اخمام رفت توهم وبالب ولوچه آویزون خیره شدم بهش…

سرخوش خندید ولپم وکشید…میون خنده هاش گفت:چرا این شکلی شدی؟…وقت خواب نیست رهاخانومی!خواب باشه واسه یه موقع دیگه…الان وقت تلاش وکوششه!برو آماده شو باید بری دانشگاه.

خواب آلود گفتم:نمیشه.نمی تونم.کی حال رانندگی داره کله صبحی؟!بخیال…

به خودش اشاره کرد وگفت:من اینجا نقش برگ زائد هویج وبازی می کنم؟

با این حرفش،نیشم باز شد…باذوق گفتم:یعنی من ومی رسونی؟

– معلومه که می رسونمت!از این به بعد هرروز صبح باهم ازخونه میزنیم بیرون…تورو می برم دانشگاه وخودمم میرم شرکت.روزاییم که کلاس نداری باهم میریم شرکت تا هم تو یه چیزای عملی وفنی یاد بگیری وهم من با دیدنت انرژی بگیرم…چطوره؟!

دستام وبه هم کوبیدم ونیشم عریض تر شد…

– عاشقتم رادی!

وبه سمتش خم شدم وبوسه ای روی گونه اش نشوندم.

ازش که فاصله گرفتم،دستش وگذاشت روی گونه اش…درست همون جایی که من بوسیده بودم…چشمکی زد وباشیطنت گفت:نه…مثل اینکه یخت باز شد!…خوابت میومد توشوک بودی مغزت فرمان نمی داد!

داشت می پیچید توفرعی تا از جلوی در دانشگاه سر دربیاره که جیغ زدم:

– نه رادی…نرو دم دانشگاه!

با جیغ من،زد روی ترمزو…بوق ماشینای پشت سری بود که اعصاب خورد کن وممتد توی گوشم می پیچید.

رادوین دوباره حرکت کرد وبه کنار خیابون رفت…ماشین وپارک کرد وبرگشت سمتم…خیره شدتوچشمام…باتعجب گفت:چرا؟!

آب دهنم وقورت دادم وباترس گفتم:هیچی…همین جوری گفتم!

– همین جوری؟…

نگاه خیره اش عذابم می داد…نگاهم وازش گرفتم وسرم وپایین انداختم…من من کنان گفتم:خب…همین جوریِ همین جوریم که نه…

– پس چی؟…نکنه نمی خوای کسی من وتوروباهم ببینه؟

حس کردم لحنش بوی دلخوری میده…سرم وبلند کردم وخیره شدم توچشماش.درست حدس زدم…از حرفم دلخور شده بود!ناراحتی وهمون حس دلخوری رو تونگاهش لمس می کردم.

لبخندی روی لبم نشوندم وبرای به دست آوردن دلش مهربون تر شدم:

– نه رادی…این چه حرفیه؟واسه چی نباید بخوام کسی من وبا توببینه؟…

کلافه پرسید:اگه دلیلت این نیست پس چیه؟

نگاهم وازش گرفتم وبه روبروم خیره شدم…

نمی خواستم دلیلم وبهش بگم ولی مجبورم کرد!

لبم وتر کردم وزیرلب گفتم:نمی خوام بیای دم دانشگاه تا با اومدنت دوباره داغ دل دخترای دانشگاه تازه بشه و واسه رفع دلتنگی بیان باهات لاس بزنن!…نمی خوام یه گله دختر بریزن سرت ونیشاشون باز بشه…نمی خوام با ذوق وشوق نگات کنن… نمی خوام دخترای این دانشگاه واست بمیرن…نه تنها دخترا اینجابلکه دخترای هرجای دیگه!نمی خوام کس دیگه ای به جزخودم برات بمیره…می خوام این جون خودم باشه که برای تو فدامیشه نه جون کس دیگه ای…

بغض کرده بودم…نگاهم وازروبروم گرفتم وخیره شدم بهش…بغض آلود گفتم:می فهمی یانه؟!…

لبخند مهربونی روی لبش نشوند…از همونایی که دلم وزیرو رو می کرد!توجاش جابه جا شد وطوری نشست که درست روبروم قرار گرفت…نگاه عسلیش ودوخت بهم ومردونه ومحکم جواب داد:

– مطمئن باش هیچ وقت هیچ دختری به جز تو به چشمم نمیاد!…

(ولبخندش پررنگ تر شدو ادامه داد:)درضمن جون تو خیلی بیشتراز این حرفا برام ارزش داره…نمی خوام بشنوم جونت فدای کسی شده حتی اگه اون یه نفر من باشم… باشه؟

دیگه اثری از بغض توی گلوم نبود…التیامی که لبخند وحرفای رادوین به روحم تزریق می کرد،از هرآرام بخشی آرام بخش تر بود!

لبخندی زدم وسری تکون دادم…

– چشم!

ودوباره لحن مهربونش:

– قربون اون چشم گفتنت برم من!…

بعداز یه مکث کوتاه،اشاره ای به ساعتش کرد وگفت:دیرت نشده؟…مگه ساعت هشت کلاست شروع نمیشه؟!

نگاهم که به ساعتش افتاد،رنگ از رخسارم پرید.5 دقیقه بیشتروقت ندارم…تازه امروز شنبه اس!با حسینی کلاس دارم…من ومی کشه!

از ترس هِه بلندی گفتم…

زیرلبی گفتم:خاک به سرم…دیر شد!…حسینی من ومیکشه!

خندید وشیطون گفت:نه بابا!…رفتی سرکلاس بگو من عروس رستگار بزرگم دیگه کاری باهات نداره!…با بابام رفیق فابن درحد چـــی!

بی توجه به شوخیش،روم وازش برگردوندم ودر ماشین وباز کردم…هول هولکی گفتم:خداحافظ…مواظب خودت باش…تند رانندگی نکنی یه وخ؟!خیلی حواست باشه…فقط…آخرین کلاسم ساعت 4 تموم میشه.4و ربع همین جامنتظرتم…خداحافظ بابایی کیارش!

تقریبا از جام بلند شدم وخواستم پیاده بشم که صدای شیطونش به گوشم خورد:

– میگم…رهاخانوم…فکرنمی کنی یه چیزی ویادت رفته؟

با این حرفش،دوباره نشستم وبه سمتش چرخیدم…درحالیکه به مخم فشار میاوردم و زورمیزدم تا یادم بیاد،گفتم:چی رو جاگذاشتم؟…کیفم و؟…(نگاهی به کیفم که روی دوشم بود انداختم.)این که این جاست…جزوه امم که توشه…گوشیمم که…

پرید وسط حرفم:

– نه!این چیزارو نمیگم…

گیج ودرمونده سرم وخاروندم وگفتم:پس منظورت چیه؟!!

خندید وباشیطنت گفت:این روزا دستشویی می خوای بری باید کلی پول بدی…دیگه راننده خصوصی داشتن که جای خود دارد!

چشمام شد قده دوتا هندونه!

این چی میگه؟!…پول؟می خواد از من پول بگیره؟؟؟؟؟

اشاره ای بهش کردم وگفتم:تو…می خوای(به خودم اشاره کردم…) از من پول بگیری؟

شیطنت عجیبی تونگاهش موج میزد…

– نه بابا!…کدوم مردی از خانومش پول می گیره که من بخوام دومیش باشم؟

کلافه پوفی کشیدم ونگاهی به ساعت انداختم…لعنتی!ساعت 8 شد…حسینی زنده ام نمیذاره!…این رادوینم که دوباره رفته توفاز درلایه ای از ابهام حرف زدن!خیلی وقت دارم باید بشینم فکرکنم منظور این آقا از حرفای مبهمش چیه!

نگاهم ودوختم به چشمای رادوین وگفتم:رادی دیر شده…اگه پول می خوای بگو چقدر بدم…اگه نمی خوایم که بذار برم.حسینی من ومی کشه!تورو خدا…

اخم مصنوعی کرد وزیرلب غرید:

– ای بابا!…هی میگه حسینی…حسینی! دِ میگم کاری باهات نداره نترس…تکلیف مُزد من وروشن کن!

لپ ولوچه ام آویزون شد واخمی روی پیشونیم نشست…باعجز والتماس گفتم:رادوین نمی فهمم چی میگی!…مزد تودقیقا چیه؟

اخم مصنوعیش محو شد ونگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت…پوفی کشید وکلافه گفت:هنوز نفهمیدی؟…

وبعداز این حرف با دست وسر وچشم به لبش اشاره کرد…چشمکی زد وگفت:بابا این دیگه!

خندیدم…

– خیلی دیوونه ای رادوین!

به سمتش چرخیدم وروبروش قرار گرفتم و تاجایی که می تونستم خم شدم.سرم وبه صورتش نزدیک کردم ولبم وگذاشتم روی لبش…

دستام لای موهاش فرورفت ویه بوسه داغ روی لبش نشوندم…دست اونم صورتم وقاب گرفت وسرم وبه خودش نزدیک کرد…باهام همراهی می کرد…وتواون لحظه ها احساس آرامش بودکه در وجودم سرازیر می شد!

آخرین بوسه رو هم روی لبش نشوندم ولبم وجدا کردم وسرم وبه عقب بردم…با این حرکتم لب رادوین به سمتم کشیده شد…انگار انتظار تموم شدن بوسه رو نداشت!

چشماش بسته بود وهنوز بازشون نکرده بود…لبخندی زد ودر حالیکه بهم نزدیک می شد،گفت:همین قدر؟…این یه ذره چه به درد من می خوره؟!قراره با همین نصفه بوسه تا ساعت 4 سَرکنم؟

هم از این می ترسیدم که حسینی بزنه لت وپارم کنه وهم اینکه کسی مارو تواون وضعیت ببینه و واویلا بشه!

نگاهی به بیرون از پنجره انداختم…خدارو شکر سگ پرنمیزنه!…همون یکی دوتاماشینیم که تا قبل از این بودن،حالا دیگه نیستن…هیچکس توخیابون نیست!

نفس راحتی کشیدم ولبای منتظر رادوین وکه بهم نزدیک می شدن،همراهی کردم…یه بوسه هول هولکی وسریع روی لبش کاشتم ولبم وجدا کردم…دیگه منتظر نموندم که حرفی بزنه….روی گونه اشم بوسه ای زدم وباعجله گفتم:دوستت دارم عزیزم…مواظب خودت باش!بعداز ظهر منتظرتم…دیر نکنی!

وازش فاصله گرفتم وروم وبرگردندم.پیاده شدم ودروبستم…

تا رادوین بیچاره چشماش وباز کنه واز شوک حرکتم بیرون بیاد وبخواد چیزی بگه،من با سرعت جت به سمت پیچ فرعی دویدم تازودتر به دانشگاه برسم.

توی راه هرچی سوره وتوحید ویاسین بلد بودم خوندم تا بلکم خداکمکم کنه دل حسینی به رحم بیاد!از اون وقتی که یه بار انداختم بیرون تا حالا هرجلسه عین فشنگ سر کلاسش حاضر می شدم…البته به جز اون چند روزی که رادوین مسافرت بود ومنم حال وحوصله درس خوندن نداشتم!تو طول این 7 روز غیبتم،فقط یه جلسه از کلاس حسینی رو پیچوندم ولی می دونم با همون یه جلسه هم من وبه ملکوت علی می بره وبرمیگردونه!

بعداز کلی سگ دو زدن وهزارتا سلام وصلوات ونذرو دعا والبته فحش های مکرر به روح پرفتوح خودم بالاخره تونستم قله رو فتح کنم!

سلامی به آقا رحمان کردم واونم بعداز جواب سلام،از همون ماست ماستکایی که نمی دونم اسمش چیه رو زد بالا تا بتونم وارد دانشگاه بشم.

توحیاط دانشگاه سگم پرنمیزد!…لامصب شنبه صبحا تواین ساعت انگار همه بچه های دانشگاه از دم درس خون میشن ومی تَمَرگن سر کلاساشون!…آره…اون روزیم که حسینی من ورادوین واز اومدن به کلاس منع کرد،هیشکی توحیاط نبود.یادش بخیر…همون موقع بود که اتفاقی صداش وبعد شنیدم وفال گوش وایسادم.اون روز خیلی بدباسحر حرف میزد…اَی…گفتم سحر…من چقدر ازاین دختره بدم میاد!…دختره بی شعور آقامون واذیت کرده…اصلا حقش بود هرچقدر بد باهاش حرف زد!…یه روز گیرش بیارم حالش ومی گیرم!

یه آن به خودم اومدم دیدم بی حرکت وسط حیاط دانشگاه وایسادم ودارم خاطره مرور می کنم وبا سحر دست به یقه میشم!

زیرلبی خاک توسرمی گفتم واین بار باسرعت جت که سهله باسرعت نور به سمت ساختمون دانشگاه دویدم!

بعداز بالا رفتن از کلی پله،درحالیکه داشتم نفس نفس میزدم،به کلاس رسیدم… هم استرس داشتم وهم ازبس دویده بودم نفسم بالانمیومد.تک سرفه ای کردم ونفس عمیقی کشیدم تاحالم بهتر بشه.

یه دودقیقه که استراحت کردم وحالم جااومد،روبروی در وایسادم وبا دستایی که از شدت نگرانی واضطراب یخ کرده بودن در زدم…

بابفرماییدی که از حسینی شنیدم،دستگیره درو لمس کردم ودر باز شد.

با ترس ولرز وارد کلاس شدم وزل زدم به حسینی که روی صندلیش نشسته بود وزل زده بود به من!

با دیدن قیافه اش از اون فاصله نزدیک،دلم هری ریخت!…دهنم خشک شده بود وقلبم می خواست از جا کنده بشه!

با صدای خفه ای که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:سلام…

حسینی از جابلند شد وبه سمتم اومد…روبروم قرار گرفت ولبخندی زد…

– سلام دخترم!…خوبی؟

چشمام گرد شد!…این چرا انقدر مهربون شده؟…

با اینکه لحنش بسی پرمحبت بود ولی به دلیل سوء پیشینه ای که ازش داشتم،ترسم کمتر که نشد هیچ تازه بیشترم شد!شاید می خواست اسکلم کنه که انقدر متشخص برخورد می کرد!

من من کنان گفتم:مرسی…ش…شما…خوبین اُ…استاد؟

لبخندش پررنگ تر شد.بالحنی که از حسینی بعدی بود،گفت:خوبم رهاجان…چیزی شده دخترم؟چرا جلسه پیش نیومده بودی؟الانم که دیر اومدی…

– ببخشید استاد…امروز ترافیک بود،نتونستم سر وقت برسم…درمورد هفته پیشم…چیزه…سرما خورده بودم!

جونه عمه ام…چرا راستش ونمیگی؟چی بگم؟بگم دبر اومدم چون با ماچ وبوسه درگیر بودم وهفته قبلم نیومدم چون داشتم توفراغ عشقم می سوختم!؟

– خدابد نده…الان خوبی؟

لبخندمحوی روی لبم نشست…راس راسکی مهربون شده ها!مثل اینکه خبری از اسکل کردن واین حرفانیست.

– بله استاد…خوبم.

– خداروشکر…(اشاره ای به صندلی های کلاس کرد وادامه داد:)حالا که خوبی بشین سر کلاس تا درس وادامه بدم.جزوه جلسه پیشم از بچه هابگیر هرجاش وکه نفهمیدی من درخدمتم بیا ازم بپرس…بشین دخترم.

لبخندم پررنگ تر شد وتشکری کردم…نگاهم واز حسینی گرفتم وخیره شدم به بچه های کلاس…همه بادهنای باز وچشمای گردشده زل زده بودن به حسینی!…خب بیچاره ها حق داشتن…حسینی واون همه مهربونی محال بود!همه کپ کرده بودن.

میون اون همه نگاه متعجب که به حسینی خیره شده بود یه نگاه صمیمی وآشنا روی من ثابت مونده بود!بادیدنش نیشم باز شد ودستی براش تکون دادم.

به سمت ارغوان رفتم ودرست روی صندلی کنارش جا گرفتم…بعداز نشستن من،حسینی هم بی توجه به قیافه های منگول مانند بچه ها به سمت میزش رفت وشروع کرد به درس دادن… 

باذوق وشوق ارغوان وماچ کردم وبعداز حال واحوال،روکردم به حسینی وبه درس گوش دادم.کم کم یخ بچه هام آب شد واز حالت متعجب ومنگولیشون بیرون اومدن.

حسینی مشغول درس دادن بودکه یهو گوشیش زنگ خورد…ببخشیدی روبه بچه هاگفت وخیره شدبه صفحه گوشیش.نمی دونم چی تواون گوشی دید که سرش وبلند کرد وخیره شد به من.لبخند مرموزی زد ونگاهش وازم گرفت وگوشی وجواب داد:

– علیک سلام…آره اومد!…نه بابا هیچی بهش نگفتم.نه نترس…دِهِه!میگم هیچی نگفتم دیگه!…آره…

وبقیه حرفاش بین سروصدای بچه ها گم شد!

لعنت به شماها…خب بذارین ببینم چی میگه!…

– هِه…رهــــا!!ببیمنت.

با هه بلند ولحن سکته ای ارغوان،چشم از حسینی برداشتم وخیره شدم بهش…

– چیه؟

موشکافانه ودقیق نگاهم کرد…زل زده بود به صورتم ودست بردارم نبود!

متعجب وگیج گفتم:چته تو؟!…

لبخندمرموزی روی لبش نشست…نگاه شیطونی بهم انداخت وگفت:چشمم روشن!…تغییراتی در چهره اتون مشاهده می کنم رها خانوم!

از سر گیجی اخمی کردم وگفتم:تغییرات؟…چه تغییراتی؟!!!!

– یه چیزی باد کرده!

با این حرفش دلم هری ریخت!…هه بلندی گفتم ودست کشیدم روی بینیم…ناراحت ونگران نالیدم:

– دماغم؟…باد کرده؟!…خاک توسرم شد…خیلی زشت شدم نه؟!!

شکلکی واسم درآورد وگفت:نه بابا دماغ چیه دیوونه!…یه چیز دیگه باد کرده!

وبه لبش اشاره کرد!

این وکه گفت لبم وبه دندون گرفتم وروم وازش برگردوندم…زیرلب گفتم:بروبابا!…

وخیره شدم به حسینی که هنوز سرگرم حرف زدن بود…من فقط تصویرش وداشتم چون صداش تودادوبیداد پسرا وخنده هاوصدای جیغ مانند دخترا گم شده بود!

خیلی دلم می خواد بدونم طرفی که پشت خطه کیه…نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم میگه وقتی حسینی گفت آره اومد منظورش بامن بود!…چون قبل از جواب دادن به گوشیش،یه لبخند منظور دار بهم زد…شایدم توهم زدم نمی دونم…

– رها…

باصدای ارغوان به سمتش برگشتم…

– دوباره چته؟!!!

نیشش وبرام باز کرد وگفت:یه دیقه وایسا!

وبعد دستی به بازوی نفرکناریش زد که باعث شد دختره به سمتش برگرده.ارغوان به من اشاره کرد وروبه دختره گفت:ببین…به نظرت لبای رها باد نکرده؟!!!

دختره نگاه دقیقی بهم انداخت…زوم شده بود روی لبم!

ای خدا…من بمیرم از دست همتون راحت بشم!لب من بی جنبه اس چهارتا ماچ وبوسه بهش خورده باد کرده،حالا این ارغوان باید همه جا جار بزنه؟…

داشتم زیر نگاه های خیره دختره ذوب می شدم که بالاخره دست از خیره شدن به لبم برداشت.لبخندی روی لبش نشست وروبه من گفت:چرا اتفاقاً…باد کرده!بدم باد کرده…معلومه خیلی هول بودینا!

وبا این حرفش خودش وارغوان از خنده غش کردن!…اما من اخمی کردم و بهشون چشم غره رفتم!اونام اصلا توجهی نکردن وبه خندیدنشون ادامه دادن…

بعدازمدت طولانی بالاخره خنده اشون تموم شد. دختره روش وبرگردوند وشروع کردبه نگاه محبت آمیز انداختن ولبخندای ملیح تحویل دادن به پسری که روبروش نشسته بود!

پوزخندی به دختره زدم وخیره شدم به ارغوان…از بازوش نیشگونی گرفتم که باعث شد جیغش دربیاد…گفتم:توعروسی کردی من بهت گفتم لبت باد کرده؟فلان جات کبود شده؟فلان جات زخمه؟!!…بزنم لهت کنم؟چرا به من گیرمیدی؟!

چشمکی زد وگفت:من عروسی کردم ولی توکه هنوز عروسی نکردی!

وبدون اینکه بهم مهلت حرف زدن بده،از اون بحث بیرون اومد وباذوق گفت:وای رهاخره…بالاخره توام تونستی یکی وخرکنی!…اونم کی رو!رادوین رستگار!بهترین وخوش تیپ ترین وخوش چهره ترین پسردانشگاه و!…(با سراشاره ای به حسینی کرد وادامه داد:)می بینم که خیلیم توخر کردنش موفق بودی…ببین چقدر روش تاثیر گذاشتی که زنگ زده خواهش والتماس به حسینی که تورو خدا به رها چیزی نگو!

خندیدم وگفتم:برو بابا!رادوین کِی زنگ زد به حسینی؟

– وقتی تو هنوز نیومده بودی!…

– نه بابا رادوین نبوده!

یه دونه زد توسرم وباخنده گفت:تومی دونی یامن؟!!!…وقتی حسینی پشت تلفن رادوین رادوین می کرد ننه قمر من که پشت خط نبوده،رادوین بوده دیگه!…شخص مذکور کسی نمی تونه باشه جز رادوین چون تنهاخر اون انقدر جلوی حسینی برو داره!امیرهمیشه میگه حسینی خیلی رادوین ودوست داره وهرچی ازش بخواد نه نمیاره!…بعدم خانوم باهوش به نظرت اگه رادوین زنگ نزده بود به حسینی انقدر لطیف باهات برخورد می کرد؟!…به خاطر گل روی رادوین نبود همچین بهت کشیده می زدکه بچسبی به دیوار اعلامیه بشی!

لبخندی روی لبم نشست…نگاهم واز ارغوان گرفتم وخیره شدم به حسینی.

یهو تقه ای به درکلاس خورد که باعث شد بچه هاسکوت کنن…

آقای رحیمی از دفتردارای دانشگاه،وارد کلاس شد.با ورود اون حسینی به کسی که پشت خط بود گفت:مردم انقد زن ذلیل!…نوبری به خدا رادوین…باشه پسر!به بابا سلام برسون…فعلا.

وگوشی وقطع کرد وبه سمت استاد رحیمی رفت.

با نیش باز ونگاه خیره حسینی رو دید می زدم.

عاشقتم رادی…خیلی گلی!…قربونت بشم من الهی…خوده نازنینش بودکه نذاشت حسینی بزنم لهم کنه!…الهی…

به حسینی زل زده بودم وداشتم تودلم قربونه صدقه رادوین می رفتم که باسقلمه ای که ارغوان به بازوم زد،به خودم اومدم…به سمتش چرخیدم که دیدم داره با نیش باز نگاهم می کنه.

بشکنی زد وبه حسینی اشاره کرد…شیطون گفت:دیدی؟!!!!…رادوین بود!…(وبا ذوق ادامه داد:) خب حالابشین واسم تعریف کن ببینم…چی شده؟(به لبم اشاره کرد…)فهمیدم دیشب یه اتفاقایی افتاده…زود،تند،سریع تعریف کن ببینم چی شده!

نیشم از این بناگوش تااون بناگوش بازشد وشروع کردم به تعریف کردن تمام اتفاقات دیشب…

یه ذره بیشتر تعریف نکرده بودم که صحبت حسینی با آقای رحیمی تموم شد وحسینی بعد یه عذر خواهی مختصراز بچه ها،دوباره شروع کرد به درس دادن.

کلاس تموم شده بود وبچه ها داشتن یکی یکی می رفتن بیرون که حسینی من وصدا کرد وازم خواست برم پیشش!

هم تعجب کرده بودم وهم یه کم ترسیده بودم!…آخه خدایی حسینی واقعا استاد ترسناکی بود!…اما درکنار اون ترس وقتی به رادوین وجایگاه ویژه ای که جلوی حسینی داره فکرمی کردم یه ذره آروم می شدم!

از جابلند شدم وبه سمت میزش رفتم…درست روبروش قرار گرفتم وبالبخندمصنوعی روی لبم گفتم:با من کاری دارید استاد؟

لبخندمحوی زد وسری تکون داد…از جابلند شد وشروع کردبه جمع کردن وسایلش از روی میز…همون طورکه وسایلش وجمع می کرد،گفت:پایان نامه ات درچه حاله رهاجان؟

– خوب پیش میره استاد…

یه نگاه معنا دار بهم انداخت…

– رادوین کمکت می کنه دیگه؟…

– بله…آقای رستگار خیلی به من کمک کردن!اگه ایشون نبودن نمی تونستم کاری انجام بدم.

خندید…بالحن شوخی که ازش بعید بود،گفت:آقای رستگار؟…مگه الان نشده رادوین عزیزدل؟

لبخندشرمگینی زدم وسرم وانداختم پایین!…

– رهاجان…رادوین دوستت داره….زیاد معطلش نذار!

حرفش توی گوشم پیچید…همه چی رو به حسینی گفته!از سیر تاپیاز ماجرا رو!ای خدابگم چی کارت نکنه رادی…

– رها…

سرم وبلند کردم وروبه حسینی گفتم:بله استاد؟

لبخندی روی لبش بود…کیفش وروی دوشش انداخت وگفت:ازت می خوام من وببخشی!

ازسر گیجی خندیدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا