جلد دوم دیانه

پارت 15 جلد دوم دیانه

4.6
(7)

 

غزاله اتاقم رو نشون داد. وارد اتاق شدم. بدنم کمی درد می کرد.

صبح بارون بند اومد. همراه پارسا و غزاله جایی که ماشین رو گذاشته بودم رفتیم.

بعد از گرفتن پنچری ازشون خداحافظی کردم و سمت تهران حرکت کردم.

چند روزی از اومدنم میگذشت.

امروز قرار بود به دیدن امیریل برم. بهارک کلاس بود و مونا هتل. سوار ماشین شدم و کنار خونه ای ویلائی نگهداشتم.

کوچه خلوت بود و انگار اکثر ویلاها خالی بودن. زنگ در و فشار دادم.

بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.

درخت های بلند خالی از هر برگی بودن. استخر بزرگ توی حیاط مملو از برگهای رنگی بود.

از دو پله ی کوتاه بالا رفتم. در سالن نیمه باز بود. نمیدونم چرا یه لحظه احساس ترس کردم! اما با یادآوری اینکه چندین ماه تو خونه ی این مرد بودم کمی آروم شدم.

در و آروم هل دادم. بوی تلخ قهوه خورد به دماغم. آروم وارد خونه شدم. سالن بزرگی بود.

با صدای رسائی گفتم:

-کسی خونه نیست یا قایم باشک بازیه؟

صدای پایی از آشپزخونه اومد. به همون سمت چرخیدم.

با شنیدن صداش احساس کردم خونه روی سرم خراب شد.

لبخند کریهی زد و ماگ قهوه اش رو بالا آورد.

-احوال دیانه خانوم چطوره؟

قدمی به عقب گذاشتم. باورم نمی شد بعد از اینهمه سال اینجا تو این خونه باید این مرد رو میدیدم!

 

قدمی جلو گذاشت.

-آخ آخ، خانوم کوچولو ترسیده؟

-تو اینجا چیکار می کنی؟!

خونسرد به پیشخوان تکیه داد.

-فکر کردی من به همین راحتی دست بر می دارم؟ نچ؛ احمدرضا باعث شد تمام سرمایه ام رو از دست بدم.

-تو باعث آتیش سوزی هتل شدی … تو باعث شدی تا احمدرضای من بمیره …

صدای قهقهه اش رعشه به تنم انداخت. از پیشخوان فاصله گرفت.

باید می رفتم. همینطور که بهم نزدیک می شد من عقب عقب می رفتم.

نگاهم به آباژور کنار در ورودی افتاد. برش داشتم و پرت کردم سمتش.

چرخیدم در سالن رو باز کنم که از پشت یقه ام رو کشید. به عقب پرت شدم.

نمیدونستم امیریل کجاست! افتادم روی زمین. اومد بالای سرم. یاد اون روز تو حیاط افتادم.

چهره اش کمی شکسته تر شده بود اما هنوز همون نفرت ته چشمهاش بود. پاش رو روی گلوم گذاشت.

-تو مثل احمق ها این سه سال دنبال من بودی و نمی دونستی من مثل یه سایه همیشه در کمینت بودم!
حتی یه بار تا داخل حیاط اومدم اما اون پارسای احمق کار رو خراب کرد.
قرار بود اون برزوی احمق تو رو ترکیه بیاره پیش من اما خیلی خوش شانس بودی که تصادف شد و قسر در رفتی! اما خوب، خودم باید دست به کار می شدم.

با صدایی که به سختی از حنجره ام خارج می شد نالیدم:

-امیریل کجاست؟

همونطور که پاش روی سینه ام بود کمی خم شد.

 

با تمسخر گفت:

-امیریل یکم زیادی شبیه به احمدرضاست … آخه احمدرضا دوست خوبی بود!

-خفه شو … اسمش رو توی دهن کثیفت نیار!

یهو خم شد. یقه ام رو محکم گرفت و کشید بالا.

-خیلی زبون دراز شدی؛ یادت رفته روزی که خونه ی احمدرضا اومدی یه دختر دهاتی بیشتر نبودی؟ کسی رغبت نمی کرد نگات کنه! البته مرگ احمدرضا برای تو که بد نشد، الان شدی صاحب تمام اموالش!

تمام آب دهنم رو جمع کردم و یکجا توی صورتش تف کردم.

اول واکنشی نشون نداد اما با سیلی که زد برق از سرم پرید. پرت شدم روی زمین و درد تو تمام تنم پیچید.

-میدونی، اگه بمیری تمام اموالت به بهارک می رسه و بهارکم که در واقعیت دختر منه!

با این حرفش رعشه ای به تنم افتاد.

-آخی … ترسیدی؟ به زودی پیش احمدرضات میری.

بازوم رو گرفت و کشون کشون سمت اتاق زیر پله برد. در اتاق رو باز کرد.

-خوب، مهمونتم رسید.

نگاهم به امیریل افتاد که به صندلی بسته شده بود. با دیدنم تکونی به خودش داد.

هامون رفت سمتش.

-چیه؟ میخوای دستهات رو باز کنم؟

امیریل با خشم نگاهش رو به هامون دوخت. هامون با چند گام بلند اومد سمتم و از زمین بلندم کرد.

 

-همه چیز داشت خوب پیش می رفت ولی با اومدن این احمق کوچولو برعکس شد. احمدرضا به همه چی شک کرد. اصلاً قرار نبود چیزی بفهمه … باعث و بانی تمام این اتفاقات تویی!

موهام رو چنگ زد.

-فهمیدی؟ تو … و امروز به پایان زندگیت می رسه.

اسلحه ی کوچیکی از کنار شلوارش درآورد. با دیدن اسلحه احساس کردم رنگم پرید.

نگاهم به نگاه نگران امیریل افتاد. قلبم محکم تو سینه ام می زد. اسلحه رو تو هوا تکون داد.

-اما چطوره قبل مردنت یه حالیم به من بدی؟ آخه ما یه رابطه ی نصفه نیمه داشتیم، مگه نه؟

چشمکی زد. با انزجار نگاهم رو ازش گرفتم. اومد سمتم و شالم رو که نصفه نیمه روی سرم بود محکم کشید.

شال با گیره ی سرم کشیده شد و موهام روی شونه هام ریخت.

شال رو گوشه ای پرت کرد و روی دو زانو کنارم نشست.

دستش اومد سمت صورتم. با نفرت صورتم رو کنار کشیدم.

-دست کثیفت رو به من نزن!

عصبی چونه ام رو چسبید. صورتش فاصله ی کمی با صورتم داشت. نفسهاش به صورتم می خورد.

-از خدات باشه که میخوام افتخار بدم و لحظه ی قبل از مرگت رو با من تجربه کنی!

-دست کثیفت رو بکش.

سیلی به صورتم زد و با خشم موهای بلندم رو کشید.

 

تا به خودم بیام لباسهام توی تنم پاره شدن. نمیدونستم چیکار کنم.

هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید. دستهام و روی بالا تنه ام گذاشتم.

پوزخندی زد و دستش رفت سمت کمربند شلوارش.

-میدونی که قبل از رابطه از زدن طرف مقابلم لذت می برم!

کمربند رو دور دستش پیچید. برد بالا و روی کتفم فرود آورد.

تکون خوردن صندلی امیریل رو احساس کردم. درد توی تمام تنم پیچید.

ضربه ها بیشتر و بیشتر می شدن. انقدر زد تا خسته شد و کمربند رو گوشه ای پرت کرد.

نگاهم لحظه ای روی اسلحه ی کنار عسلی افتاد. میدونستم هامون تعادل رفتاری درستی نداره.

باید یه طوری اسلحه رو می گرفتم. نیم نگاهی بهش انداختم که داشت دکمه های پیراهنش رو باز می کرد.

چرخید سمت بار کوچیک گوشه ی اتاق.

-وااو … ببین آقای دکتر اینجا چی داره!

نگاهی به شبشه های کوچیک مشروب انداختم. الان بهترین موقع بود که اسلحه رو بردارم.

آروم خودم رو روی زمین کشیدم. وقت نداشتم. دست دراز کردم و سردی اسلحه رو لمس کردم.

تا برش داشتم هامون چرخید.

لحظه ای شوکه نگاهی به من و اسلحه ی توی دستم انداخت. دستهام می لرزیدن.

 

پوزخندی زد و شیشه ی مشروب رو محکم روی سرامیک ها کوبید.

-تو جرأتش رو نداری!

قدمی سمتم برداشت. با صدایی که به شدت می لرزید لب زدم:

-جلو نیا وگرنه شلیک می کنم!

قهقهه ای زد.

-برو کفگیر ملاقتو دستت بگیر … بده من اون اسلحه رو!

-نه، دیگه نیا وگرنه شلیک می کنم.

-دیگه داری عصبیم می کنی! بده من اونو.

-نیا جلو.

اما قدم به قدم بهم نزدیک شد. اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود و دستهام به شدت می لرزیدن.

یه نگاهم به امیریل بود که سعی داشت دستهاش رو باز کنه.

-دختره ی احمق، بده من اون ماس ماسکو!

-بهت می گم نیا جلو عوضی وگرنه شلیک می کنم.

-جرأتش رو نداری.

و اومد اسلحه رو از دستم بگیره. دستم روی ماشه رفت و صدای گلوله تمام اتاق رو برداشت.

اسلحه هنوز توی دستهام بود و هامون غرق خون با چشمهای باز جلوی پام افتاد.

باورم نمی شد شلیک کرده بودم. با قدم های لرزون رفتم و بالای سرش نشستم.

دستم رفت روی گردن پر از خونش. با دیدن دستهای خونیم جیغی کشیدم و دستهام رو روی صورتم گذاشتم.

-نه دروغه … من … من … نکشتم …

صدای بی وقفه ی زنگ آیفون به گوش می رسید اما من شوکه نگاهم رو به جسم بی جون هامون دوخته بودم.

 

باورم نمی شد من آدم کشته بودم. صدای زنگ آیفون بی وقفه می آمد.

امیریل سعی داشت تا دستهاش رو که به صندلی بسته شده بود باز کند.

اما نگاه من بی وقفه به جسم هامون بود. چیزی توی سرم فریاد می کشید «تو قاتلی، قاتل»

در اتاق یهو باز شد و چندین پلیس وارد اتاق شدن. با دیدن پلیس ها هراس بدی توی دلم افتاد.

یکیشون رفت سمت امیریل و اون یکی با اسلحه بالای سرم ایستاد. دست و دلم می لرزیدن.

-من قاتل نیستم … من قاتل نیستم …

امیریل اومد سمتم. نگاهم رو بهش دوختم.

-بهشون بگو من قاتل نیستم.

خواست دستم رو بگیره که با دیدن دستهای خونیم یک لحظه جنون بهم دست داد. سریع بلند شدم.

-خون … خون … نه اینا خون نیستن … من نکشتم … من نمی خواستم بکشم …

اتاق شلوغ شد. مامور زنی اومد سمت و به هر مکافاتی بود دستبند به دستهام زد.

همه چیز صورت جلسه شد. امیریل داشت با پلیس صحبت می کرد اما چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم جز تکون خوردن لبهاش.

با خروجمون از خونه با عده ی زیادی از مردم و عکاسی که سعی داشت عکس بگیره رو به رو شدیم.

باورم نمی شد انگار همه چیز توی خواب اتفاق افتاده باشه.

مامور زن خواست سوارم کنه که امیریل اومد سمتم.

 

-نگران نباش، من درستش می کنم.

-من قاتلم!

-هییسس …

با فشار بازوم سوار ماشین شدم. تمام طول مسیر اتفاقات جلوی چشمهام رژه می رفتن.

اینکه هامون چطور خونه ی امیریل اومده بود برام سؤال بزرگی شده بود.

نگاهی به دستهای خونینم انداختم. باورم نمی شد من کشته بودمش.

نمیدونم چقدر گذشته بود که ماشین پلیس جلوی آگاهی نگهداشت و پیاده شدیم.

سرم رو پایین انداختم. سر و صدا از همه طرف می اومد. وارد اتاقی شدیم.

مردی تقریباً میانسال پشت میز نشسته بود. مأمور همراهم پرونده ای جلوی روش گذاشت.

سرهنگ نگاهی بهم انداخت. استرس داشتم. امیریل هم وارد اتاق شد.

سرهنگ چند سؤال پرسید اما من توی سکوت به دستهای خونیم چشم دوخته بودم.

صدای امیریل باعث شد لحظه ای سرم رو بالا بیارم.

-جناب سرهنگ شوکه شده … حق داره؛ روز خوبی رو پشت سر نذاشته! اون قتل از عمد نبود، من به همکارانتون هم توضیح دادم.

با این حرف امیریل یهو عصبی از روی صندلی بلند شدم و عقب عقب رفتم.

-من اون آدم رو کشتم … من قاتلم … من کشتمش …

داد میزدم و به دستهای خونینم نگاه می کردم. امیریل اومد سمتم و یهو تو یه آغوش گرم فرو رفتم.

-آروم باش، آروم باش؛ چیزی نشده، تو کاری نکردی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا