جلد دوم دیانه

پارت 14 جلد دوم دیانه

5
(5)

 

با اینکه چهره ی آرایش کرده ای داشت اما انگار حال نداشت.

مونده بودم چطوری میخوان سوار شن که غزاله اومد جلو و گفت:

-حکومت خانوم هاست، من جلو پیش دیانه جون می شینم.

پارسا رو صندلی عقب جا گرفت وغزاله کنارم نشست.

بعد از طی مسافت خسته کننده ای به هتل رسیدیم. چون دیروقت بود یکراست وارد اتاقم شدم و بعد از صحبت با مونا و بهارک خوابیدم.

صبح آرایش ملیحی کردم و دستی به لباسهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

وارد سالن کنفرانس شدم. همه اومده بودن. فقط نامزد پارسا نبود و میدونستم چون جلسه مخصوص مدیران هست غزاله ترجیح داده نیاد.

صدرا با دیدنم پوزخندی زد. تنها صندلی خالی کنار پارسا بود. به ناچار روی صندلی جا گرفتم.

بعد از تموم شدن صحبت ها بلند شدم.

-دوستان، این مدتی که با هم همکاری داشتیم باعث خوشحالی من بود اما می خوام کمی سرم رو خلوت کنم بنابراین میخوام سهامم رو بفروشم.

همه با تعجب نگاهم کردن.

-کسی بین شما هست که بخواد سهام من رو بخره یا به مزایده بذارمش؟

همه به هم نگاهی انداختن. نیلا گفت:

-باید مشورت کنیم چون تقریباً نصف سهام این هتل مال شماست! ترجیح میدیم خودمون برداریم تا فرد غریبه ای وارد این جمع بشه.

همه تأیید کردن.

 

-بله، عالیه. با اجازه …

از سالن کنفرانس خارج شدم و از سالن هتل بیرون زدم. نگاهی به محوطه ی سرسبز انداختم.

غزاله روی نیمکتی نشسته بود. سمتش رفتم. با دیدنم خواست بلند شده که مانعش شدم.

-بشین؛ می تونم بشینم اگر مزاحم نیستم؟

-البته!

کنار غزاله نشستم.

-جلسه تموم شد؟

نفسم رو بیرون دادم.

-آره.

-اینهمه کار می کنی خسته نمی شی؟

-چرا خسته می شم اما می خوام کارهامو کم کنم.

آهی کشید. نگاهم رو به نیم رخش دوختم.

-از فامیل های آقای شمس هستی؟

برگشت سمتم.

-نه، یکی از آشناهای دورشونیم.

-خوبه، خوشبخت بشین.

لبخند از روی لبهاش رفت. بلند شد که کیفش افتاد زمین و چند برگه از توش بیرون ریخت.

خم شدم تا کمکش کنم. نگاهم به برگه ی آزمایشی افتاد.

متعجب برگه رو برداشتم. هول کرد و برگه رو از توی دستم گرفت.

-ممنون، من دیگه برم داخل.

سری تکون دادم. غزاله سریع از کنارم رد شد. روی نیمکت نشستم.

برگه یه برگه آزمایش ساده نبود. نمیدونم چرا فکرم رو مشغول کرده بود!

با ایستادن دو جفت کفش چرم سرم رو بالا آوردم. نگاهم به پارسا افتاد.

-میشه دلیل انصرافت از این هتل رو بدونم؟

 

یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.

-برای چی برات مهمه؟

پوزخندی زد.

-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!

-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.

-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟

سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.

-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!

نگاهم رو به نگاهش دوختم.

-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.

چشمهاش رو کمی تنگ کرد.

-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!

عصبی دندون قروچه ای کردم.

-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی … بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.

تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.

-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟

روی پاشنه ی پا چرخیدم.

-شما فکر کن هست!

 

پشت بهش سمت هتل رفتم. ضربان قلبم بالا رفته بود. عصبی زیر لب “لعنتی” گفتم.

فقط امروز میموندم و فردا برمی گشتم. وارد اتاق شدم. قرار بود به امیریل زنگ بزنم.

شماره رو از توی کیفم درآوردم. چند تا بوق خورد. دیگه داشتم ناامید می شدم که گوشی رو برداشت.

-بله؟

-سلام.

مکثی کرد.

-سلام. خوبی؟

-ممنون … از نهال شنیدم اومدی ایران، گفتم یه زنگ بزنم.

-آره، چند روزی میشه اومدم.

-کجائی؟

-سمت تهران.

-مگه کجا بودی؟

-تا چند ساعت پیش رامسر بودم.

-عه! من الان رامسرم!

-اونجا برای چی؟

-برای کارهای فروش سهامم.

-حوبه، اینطوری سرت رو خلوت تر می کنی.

-آره.

بعد از کمی صحبت قرار شد تهران همدیگه رو ببینیم. گوشی رو قطع کردم.

بالاخره قرار شد آقای مرشدی سهامم رو بخره. دیگه کاری تو این هتل نداشتم.

چمدونم رو بستم و از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی کسی شدم.

سرم رو بالا آوردم و نگاهم به صدرا افتاد. ابروئی بالا دادم.

-کاری داشتین؟!

پوزخندی زد.

-از اینکه با دختر شریکت ازدواج کردم ناراحتی؟

گوشه ی لبم کج شد.

-چی داری برای خودت می گی؟

-خوب میدونی چی دارم میگم.

-ببین آقای صدرا نریمان، یکم زیادی خودت رو دست بالا گرفتی!

 

-بهتره از سر راهم بری کنار چون حوصله ی آدمهایی مثل تو رو ندارم … و یه چیز دیگه، اینطوری به نفع تو شد؛ ارثیه ی بیشتری به همسر عزیزت میرسه! دیگه سر راهم قرار نگیر.

از کنارش رد شدم. با همه خداحافظی کردم. غزاله اومد سمتم.

-هوا ابریه و احتمال بارش بارون هست.

لبخندی زدم.

-نگران نباش!

از هتل بیرون اومدم. نگاهی به ساختمون بزرگ و مجلل هتل انداختم. بغضم رو فرو خوردم.

میدونم احمدرضا برای این هتل زحمت زیادی کشید اما اداره کردنش همزمان با هتل توی تهران برای من سخت بود.

سوار ماشین شدم. از آینه نگاهی به پارسا انداختم. اولین قطره ی بارون روی شیشه چکید.

با سرعت از هتل بیرون روندم. چند ساعتی بیشتر از حرکتم نمی گذشت که بارش باران شدت گرفت و هوا هم داشت رو به تاریکی می رفت.

جاده خلوت بود. ناگهان ماشین با صدای بدی ایستاد. پیاده شدم.

هوا سوز سردی داشت. بارون انقدر با شدت می بارید که تمام لباسهام خیس شدن.

با دیدن چرخ ماشین که پنچر شده بود لعنتی ای فرستادم. حالا چیکار می کردم؟ گوشیم رو درآوردم.

با دیدن تماس های اضطراری لبم رو عصبی به دندون کشیدم.

نمیدونستم باید چیکار کنم!

 

اگر همینطور کنار ماشین می ایستادم تمام لباسهام خیس می شد. به ناچار سوار شدم و درها رو قفل کردم.

اما تا کی باید منتظر می موندم؟! تک و توک ماشین از کنارم رد می شد اما نمیشد بهشون اعتماد کرد.

هوا کاملاً تاریک شده بود و بارون قرار بند اومدن نداشت!

سرم رو روی فرمون گذاشتم. نمیدونم چقدر گذشته بود که چند ضربه به شیشه ی ماشین خورد.

ترسیده سر بلند کردم. هوا تاریک بود و چهره اش خیلی مشخص نبود.

نمیدونستم شیشه رو پایین بدم یا نه؟ با ضربه ی بعدی که به شیشه خورد ترسیدم و شیشه رو کمی پایین دادم.

-چرا شیشه رو پایین نمیدی؟!

متعجب شیشه رو کامل پایین دادم. تو تاریک روشن جاده نگاهم به اون دو گوی رنگی افتاد.

بارون تمام موهاش رو خیس کرده بود. با صداش به خودم اومدم.

-به چی خیره شدی؟ وسط جاده چیکار می کنی؟

-ماشینم پنچر شده.

-پیاده شو.

-اما …

-اما چی؟ ماشین داریم؛ تا صبح که نمیخوای همینطوری بمونی؟ بعدشم اینطوری دیگه دینی به گردنم نداری، تو ما رو رسوندی ما هم تو رو می رسونیم!

به ناچار از ماشین پیاده شدم.

-ماشینت بذار بمونه، صبح میایم درستش می کنم.

-شب کجا بمونیم؟

لحظه ای خیره نگاهم کرد. نمیدونم چرا از گرمی نگاهش ضربان قلبم داشت بالا می رفت.

-نمیخوای که تو این بارندگی حرکت کنیم؟!

-شب میریم ویلا و فردا حرکت می کنیم. حالام سوار شو تا موش آب کشیده نشدی!

 

با چند گام بلند سمت ماشینش رفتیم. روی صندلی عقب جا گرفتم و سلامی به غزاله دادم.

پارسا سوار شد و ماشین و روشن کرد. احساس سرما می کردم.

با اولین عطسه پارسا از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت. غزاله گفت:

-فکر کنم سرما خوردی دیانه جون!

-وای که تو این اوضاع همینو کم دارم!

با رسیدن به ویلا پارسا سریع شومینه رو روشن کرد.

غزاله: دیانه جون می خوای حموم بری؟ آب گرمه؛ تا تو یه دوش آب گرم بگیری منم شیر داغ می کنم. بهتره یه چیز گرم بخوری.

لبخندی زدم و از خدا خواسته سمت حموم رفتم. لباسی از توی چمدونم برداشتم.

بعد از یه دوش آب گرم احساس کردم کمی حالم بهتره.

از حموم بیرون اومدم. موهای بلندم هنوز خیس بود که غزاله اومد سمتم.

-بیا اتاقم موهات رو سشوار بکش. پارسا رفته کمی وسایل بخره.

-باعث زحمت شدم.

لبخند کم رنگی زد.

-نه بابا، خیلی هم خوشحال شدم.

با هم وارد اتاق شدیم. غزاله سشوار رو بهم داد و از اتاق بیرون رفت.

با خیال راحت سشوار و به برق زدم و شروع به خشک کردن موهام کردم.

هنوز موهام کامل خشک نشده بود که در اتاق باز شد. به هوای غزاله سشوار رو خاموش کردم و چرخیدم.

موهام به صورتش خورد و تو سینه ای فرو رفتم. سرم و بالا آوردم.

نگاهم از فاصله ی کمی با نگاهش تلاقی کرد.

 

هول شدم و اومدم فاصله بگیرم که دسته ای از موهام به دکمه ی پیراهنش گیر کرد و دوباره به سمتش کشیده شدم.

دلشوره گرفتم از اینکه غزاله بیاد تو اتاق و ما رو اینجوری ببینه.

با موهام درگیر بودم که با صدای بم و مرتعشش دست از موهام برداشتم.

-صبر کن.

دستم و کشیدم. آروم و با آرامش موهام رو از دور دکمه اش جدا کرد.

کمی عقب رفتم و به میز آرایش خوردم. پارسا نگاهی بهم انداخت.

-نمیدونستم تو اینجائی … فکر کردم غزاله است.

و سریع از اتاق بیرون رفت. متعجب و با گونه های گل انداخته به جای خالیش نگاهی انداختم.

سریع موهام رو با کش بستم و بعد از سر کردن شالم از اتاق بیرون رفتم.

پارسا پای تلویزیون بود. غزاله با سینی از آشپزخونه بیرون اومد و کنار پارسا نشست.

پارسا بدون اینکه نگاهی سمتم بندازه گونه ی غزاله رو بوسید.

نمیدونم چرا یه طوری شدم! چیزی ته قلبم تکون خورد. نگاهم رو ازشون گرفتم.

صدای قطره های بارون به گوش می رسید. دستم و دور لیوانم حلقه کردم.

تمام خاطرات و کمک هایی که پارسا بعد از رفتن احمدرضا بهم کرده بود ناخواسته جلوی چشمهام رژه می رفتن.

سریع بلند شدم. غزاله سؤالی نگاهم کرد. به ناچار لبخندی زدم.

-کمی خسته ام، میرم استراحت کنم.

-اما تو که شام نخوردی!

-ممنون، اشتها ندارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا