جلد دوم دیانه

پارت 13 جلد دوم دیانه

4.5
(6)

 

اخطاری اسم مونا رو صدا کردم. برگشت سمتم.

-نه خدائی، مگه دروغ میگم؟ قربون خدا بشم آخه مگه میشه؟

بازوش رو فشار دادم. مونا اخمی کرد. امیریل گفت:

-کم کم برای شما هم عادی میشه!

نیش مونا باز شد و گفت:

-البته!

می دونستم پشت این نیش باز مونا چه خبره! شب خوبی رو کنار هم گذروندیم.

بالاخره روز رفتن نهال و امیریل رسید. از اینکه دوباره داشتم تنها می شدم ناراحت بودم.

امیریل چمدونش رو جلوی در گذاشت. بهارک چسبید به پای امیریل.

-نمیشه نری؟ … اصلاً بیا بابای من شو و پیش ما بمون!

هول کردم.

-عه بهارک …

بهارک لبهاش رو غنچه کرد و دوید سمت پله ها. سر بلند کردم و نگاهم رو به امیریل دوختم.

-ببخشید، بهارک یه حرفی زده!

-حرفی نزده که ناراحت بشم … سن اون الان یه مرد، یه پدر رو می طلبه و این طبیعیه اما امیدوارم دفعه ی بعد که میام با زنی قوی تر از الانت رو برو بشم؛ قرار نیست چون تو یک زن تنها هستی نتونی پیشرفت کنی. هستن زنهایی که با داشتن بدترین شرایط موفق شدن هدفشون رو مشخص کنن! میدونم که تو هم می تونی!

سری تکون دادم. با رفتن نهال و امیریل خونه خلوت شد اما حرفهاش تو سرم بالا و پایین می شد.

باید گامی بر می داشتم؛

اول از همه هم اخراج صدرا که این روزها زیادی توی دست و پام بود!

 

وارد رستوران شدم. امروز سرم از همیشه شلوغ تر بود. تا دیروقت همه در تکاپو بودن.

بهارک خسته روی مبل خوابش برده بود. وارد اتاقم شدم. گوشیم شروع به زنگ زدن کرد.

نگاهی به شماره انداختم؛ از ترکیه بود. همین که دکمه ی اتصال رو زدم صدای نهال پیچید تو گوشی.

-سلام.

-سلام.

لبخند روی لبم نشست.

-به به نهال خانوم، یادی از ما کردی!

-حرف نزن که خیلی از دستت ناراحتم … تا من زنگ نزنم تو نباید یه زنگ بزنی؟

پاهام توی کفش ذوق ذوق می کرد.

-تو که نمیدونی چقدر کار ریخته سرم … این روزا سرم شلوغه.

-کار که همیشه هست اما تو خودتم دنبالشی! گفتم زنگ بزنم حالت رو بپرسم. امیریل هم اینجاست.

-سلام برسون.

-خودت برسون، از من خدافظ!

و اجازه نداد حرف بزنم. صدای امیریل پیچید تو گوشی.

-سلام خانم مدیر!

-سلام، حالتون خوبه؟

-ما خوبیم ولی صدای تو میگه خیلی خسته ای!
-آره، امشب تو هتل مراسم بود و تازه سرم خلوت شده. پاهام از درد توی کفش ذوق ذوق می کنه!

-کاری نداره؛ کفش هاتو دربیار و پاهاتو روی سرامیک های سرد بذار .. اینجوری خیلی بهتره!

از خدا خواسته کفش هام رو درآوردم. لبخندی روی لبهام نشست.

-مشخصه خوشت اومده!

-آره راحت شدم.

-راجب حرفهایی که بهت زدم فکر کردی؟

 

-آره خیلی؛ دارم سعی می کنم برای خودم زندگی کنم.

-آفرین، خوب خسته ای … وقتت رو نمی گیرم.

با امیریل و نهال خداحافظی کردم که در بی هوا باز شد. نگاهی به صدرا که تو چهارچوب در نمایان شد انداختم.

-فکر کنم این اتاق در داشته باشه!

بی توجه به حرفم وارد اتاق شد.

-میخوام باهات حرف بزنم.

-می شنوم.

روی مبل رو به روم نشست.

-نظرت راجب من چیه؟

نگاهی بهش انداختم.

-هیچی! چی باید باشه؟

کمی روی میزم خم شد.

-یعنی تو از من خوشت نمیاد؟!

پوزخندی زدم و خودم رو کمی عقب کشیدم.

-چرا باید ازت خوشم بیاد؟ فکر کردی چون دو تا دختر بهت شماره میده بقیه هم مثل اونان؟

-ببین دیانه، توام تنهائی منم فعلاً تنهام؛ هر دو قصد ازدواج نداریم، می تونیم با هم باشیم!

عصبی از پشت میز بلند شدم. تمام تنم می لرزید.

-تو چی گفتی؟!

-واضح نبود؟ … میخوام برای مدتی همه جوره باهام باشی … توام که دختر تو خونه نیستی! تیپ و ایناتم خودم اوکیش می کنم.

دستم رفت بالا تا رو صورتش فرود بیاد که مچ دستم و گرفت.

-چیه، دور برت داشته برای من ادا درمیاری؟ از خدات باشه من بهت پیشنهاد دادم! کسی تا حالا اومده سمتت؟ دلم برات سوخته که می خوام مدتی پارتنرم باشی!

دستم و پس کشیدم.

-از اتاق من برو گمشو بیرون!

-تو پیش خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی برای با تو بودن سر و دست میشکونم؟ کور خوندی!

خیلی خونسرد دست به سینه شد.

-من میدونم تو یه زمانی عاشق امیر حافظ بودی، نکنه الانم منتظری بیاد سمتت؟!

-خفه شو! من اونقدر پست نیستم که بخوام زندگی کسی رو خراب کنم.
بعدش هم اسم اون حس عشق نبود، فقط یه وابستگی بود که خیلی زود هم تموم شد! شمام از امشب اخراجی!

-خودت رو با من درننداز دیانه! در حقیقت تو چیزی نداری که بخوای مردی رو جذب کنی، پس بهتره به پیشنهادم فکر کنی!

-میری یا زنگ بزنم نگهبانی بیاد بندازتت بیرون؟

-چی میگی به نگهبانی؟ اینجوری فقط آبروی خودت جلوی کارکنانت میره!

-لازم نکرده شما به فکر آبروی من باشی!

سمت در اتاق رفت.

-یه روزی پشیمون میشی.

با بسته شدن در بدن لرزونم رو روی صندلی پرت کردم.

باورم نمی شد صدرا، کسی که بهش اعتماد داشتم، پیشنهاد دوستی به من بده.

حرف هاش توی سرم جولون می داد. نفهمیدم چطور وسایلم رو جمع کردم و سمت خونه رفتم.

از اون شب دیگه صدرا هتل نیومد. با اصرار از مونا خواستم تا توی کارها کمکم کنه.

هوا هنوز روشن بود که با دسته گلی سمت مزار احمدرضا رفتم.

 

دلم خیلی پر بود. گل ها رو روی سنگ قبر گذاشتم و نگاهم رو به عکسش دوختم. اشک توی چشمهام حلقه زد.

-دلم برات تنگ شده.

قطره اشک سمجی روی عکسش افتاد.

-شده ام یه بره که کلی گرگ دورم رو گرفته … گاهی از زندگی خسته میشم.

کمی با احمدرضا صحبت کردم و بعد از خوندن فاتحه ای برای آقاجون و احمدرضا، از سر مزار بلند شدم.

احساس کردم کسی پشت درخت هست. سریع سمت درخت رفتم اما کسی نبود.

مطمئن بودم کسی داشت نگاهم می کرد!

هانیه مشغول تدارکات عروسیش بود و قرار بود مراسمش رو تو هتل ما بگیره.

یک هفته ای می شد که زن امیر حافظ زایمان کرده بود اما من بهانه آورده و برای عیادتش نرفته بودم.

وارد رستوران شدم. با دیدن امیر علی ابروئی بالا دادم.

-به به پسرخاله! از این ورا …؟

-سلام دختر خاله! بده اومدم به دختر خاله ام سر بزنم؟

-دماغت چقدر دراز شده!

سریع دستش و رو دماغش گذاشت.

-دیدی چقدر دراز شده؟ پس کمتر برای من چاخان سرهم کن!

تازه متوجه منظورم شد و خنده ی دندون نمائی کرد.

-دوست دختر خاله رو دیدن انگار خود دختر خاله دیدنه!

سری تکون دادم.

-تو که مونا رو میخوای چرا کاری نمی کنی؟

-چیکار کنم؟ یه شب خونه ببرمش؟

با کیفم به شونه اش زدم.

-نخیر، منظورم اینه چرا خواستگاری نمیری؟

 

-خوب هنوز درست همو نشناختیم.

اخمی کردم.

-تو چندین ماهه با مونا دوستی؛ هنوز درست نشناختیش؟؟ پس تو مونا رو برای زندگی نمیخوای!

-نه نه، من واقعاً عاشق مونام فقط … از جواب منفیش می ترسم!

-واه! تو تا حالا باهاش این موضوع رو در میون گذاشتی؟

-نه!

-خوب اینطوری خودت هم از بلاتکلیفی درمیای.

-بعد از عروسی هانیه با مامان صحبت می کنم.

-خیلی خوبه.

-راستی دیانه؟

-هوم؟

-چرا دیدن دختر امیر حافظ نیومدی؟!

-خودت که داری می بینی؛ کلی کار سرم ریخته.

-به من نگاه کن.

سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به امیر علی دوختم.

-اصلاً دروغگوی خوبی نیستی! حتماً حرفی چیزی بینتون شده!

-نه، کی گفته؟

-کسی نگفته، من خودم متوجه میشم.

-مهم نیست.

-میدونم که مهم نیست. همیشه یادت باشه که من مثل یه برادر کنارتم بدون هیچ طمع و چشمداشتی، فهمیدی؟

لبخندی زدم.

-چه خوبه تو این بلبشوی روزگار و آدمها، یکی صادقانه مثل برادرت باشه!

-پس چی؟ گردن اونی که خواهرم رو ناراحت کنه میشکنم.

لبخندی زدم.

 

امشب منزل آقای مرشدی دعوت بودیم.

-من دلیل این دعوت آقای مرشدی رو نفهمیدم.

مونا رژ روی لبش رو پررنگ کرد.

-الان که رفتیم می فهمی.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

-با اینکه لباسهات تیره است اما خیلی بهت میان.
نگاهی تو آینه قدی انداختم.

مثل همیشه کت و شلوار پوشیده بودم. بهارک رو خونه خاله گذاشتم و همراه مونا به سمت ویلای آقای مرشدی تو لواسون رفتیم.

کت پاییزه ام رو پوشیده بودم. بعد از مسافتی ماشین و کنار ویلای بزرگی نگهداشتم.

خدمتکار در آهنی ویلا رو باز کرد. ماشین و تو باغ پارک کردیم. مونا سوتی زد.

-وااو … خونه رو …

آروم به پهلوش زدم. خودش رو جمع کرد.

-هی دیانه، اون ماشین صدرای گور به گور شده نیست؟

نگاهی به ماشین انداختم.

-چرا خودشه.

-اون اینجا چیکار داره؟

بی تفاوت شونه ای بالا دادم اما مونا دست بردار نبود. با هم وارد سالن شدیم. خدمتکاری اومد سمتمون.

-برای تعویض لباس همراه من بیاین.

کتم رو درآوردم و دست خدمتکار دادم.

-ممنون، ما تعویض لباس نداریم.

-والا، ما از این قرتی بازیا بلد نیستیم.

نگاهی به جمعیتی که اومده بودن انداختم. همه آرایش کرده و لباسهای باز تنشون بود.

آقا و خانم مرشدی اومدن سمتمون.

 

با هم احوالپرسی کردیم.

مرشدی: بفرمایین، خوش اومدین.

عجیب بود که اون دختر از دماغ فیل افتاده اش نبود.

مرشدی: همکارها این طرف هستند.

ما رو سمت میز پارسا و نامزدش برد. از اون روز جلوی در دیگه ندیده بودمش.

نامزدش با خوشرویی باهامون دست داد. پارسا سری تکون داد. روی صندلی نشستیم.

دقیقاً روی صندلی کنار پارسا نشسته بودم و احساس معذب بودن می کردم.

آقای مرشدی میکروفون رو به دست گرفت.

-خیلی خوش اومدین دوستان که با تشریف فرمایی تون در شادی ما سهیم شدید. این مهمونی دو مناسبت داره؛ یکی بخاطر افتتاح شعبه ی کیش ما و یکی …

مونا زد به پهلوم.

-دیانه، اون خانوم آقا به نظرت آشنا نیستن؟

نگاه مونا رو دنبال کردم که چشمم به پدر و مادر صدرا افتاد.

-پدر و مادر صدران.

-دیدی گفتم یه خبرائیه!!

-هیسس …

مرشدی: و نامزدی دختر عزیزم.

مونا: اییشش … بالاخره اون پیر دخترش شوهر کرد!

نگاهم به پله ها افتاد. نیلا با لباس بلند نباتی رنگ دست تو دست صدرا از پله ها پایین می اومدن.

مونا هم مثل من تعجب کرده بود.

-دیانه توهم نیست؟

-داری میبینی که خودشونن.

سر چرخوندم که نگاهم با نگاه خیره ی پارسا تلاقی کرد. پوزخندی زد و نگاهش رو گرفت.

 

صدرا و نیلا سمت آقا و خانم مرشدی رفتن. پدر و مادر صدرا هم اومدن.

مرشدی: خب دوستان، اینهم داماد عزیزم صدرا.

نگاه صدرا چرخید و روی میز ما ثابت موند. پوزخندی زد.

هنوز تو شوک بودم. صدرا چطور و کی با دختر مرشدی آشنا شدن؟!

هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. سمت میزها اومدن تا با همه احوالپرسی کنن.

به میز ما که رسیدن، نیلا حلقه ی دستش رو دور بازوی صدرا محکم تر کرد.

-سلام، خیلی خوش اومدین!

با پارسا و نامزدش دست داد. نگاهی به من و مونا انداخت.

-من نمیدونم تو با چه اعتماد به نفسی، روسری به سر وارد مهمونی ما میشی؟ شاید میخوای اینطوری جلب توجه کنی؟!

-تبریک میگم اما من عقده ی توجه ندارم؛ اونطوری که راحتم میام.

صدرا: بریم عزیزم.

پوزخندی زدم که از میزمون دور شدن. تا خواستم بشینم صدای پارسا با فاصله ی کمی تو گوشم نشست.

-اون هنوز نمی شناستت که تو چقدر متظاهری؛ جلوی بقیه یه جوری و توی خونه ی خودت معلوم نیست چه خبره!!

سر برگردوندم. نگاهم رو به چشمهای رنگیش دوختم.

-اگر شما منو اینطور شناختی، اصلاً برام مهم نیست!

دندون قروچه ای کرد.

-نبایدم مهم باشه!

فضا برام سنگین بود. بلند شدم. مونا سؤالی نگاهم کرد.

-کجا؟

-یه هوایی بخورم، بر می گردم.

-باشه.

سریع از سالن بیرون اومدم.

 

هوای سرد پائیز خورد توی صورتم. نفسم رو بیرون دادم.

از اینکه صدرا نامزد کرده بود و شرش از سرم کم شده بود خوشحال بودم اما برام جای سؤال داشت که چطور با دختر مرشدی نامزد کرده؟

اصلاً اینا کی همدیگه رو دیده بودن یا اینکه از قبل همدیگه رو می شناختن؟

چرخیدم تا وارد سالن بشم که سینه به سینه ی کسی شدم. سرم و بالا آوردم.

نگاهم به نگاه صدرا گره خورد. پوزخندی زد گفت:

-چطوری دیانه خانوم؟

-عالی … تبریک مجدد.

ابرویی بالا داد.

-تو فکر کردی من با این تیپ و قیافه میام تویی رو میگیرم که حتی رفتگر هم نگات نمی کنه؟! خودتو دیدی بقیه رو هم ببین! با این روسری سرت و این کت و شلوار چرت فقط توی این جمع ها مثل یه مترسکی!

پوزخندی زدم و یه گام بهش نزدیک شدم.

-من توجه آدمهای مریضی مثل تو رو نمی خوام؛ مترسک هم بیشتر برازنده ی اون نامزد عزیزته که همون یه تیکه پارچه رو هم نمی پوشید سنگین تر بود! من از اینی که هستم راضیم و دنبال جلب توجه هم نیستم.

تنه ای بهش زدم و از کنارش خواستم رد بشم که مچ دستم رو گرفت.

فشاری با انگشت هاش به دستم آورد.

 

اخمی کردم.

-دستت رو بردار.

-اگر برندارم میخوای چیکار کنی؟

-نمی خوای که نامزد عزیزت بفهمه بخاطر پول پدرش باهاش ازدواج کردی؟

لحظه ای رنگ صورتش پرید.

-چیه؟ فکر کردی متوجه نشدم که تو نیلا رو فقط بخاطر پول پدرش میخوای؟

-خفه شو! تو از اینکه بهت پیشنهاد دوستی دادم زورت گرفته!

-بهتره خودت رو به یه دکتر نشون بدی؛ تو روانت مریضه!

دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. پا تند کردم سمت ساختمون.

پارسا جلوی در ورودی ایستاده بود. با دیدنم پوزخندی زد. عصبی غریدم:

-تو دیگه از جونم چی می خوای؟ نامزدت که ور دلته، دست از سر من بردار! آره، من عوضیم و ظاهر و باطنم با هم فرق می کنه.

تعجب رو توی چشمهاش احساس کردم اما بی توجه بهش از کنارش رد شدم.

مونا با دیدنم از روی صندلی بلند شد.

-دیانه؟

-هیسس، فقط بریم خواهش می کنم.

-باشه، تو آروم باش.

بعد از خداحافظی از مرشدی و پدر و مادر صدرا از مهمونی بیرون زدیم.

تا رسیدن به خونه هر دو سکوت کرده بودیم. با ورود به خونه تمام خودداریم از بین رفت و بغضم شکست.

مونا بغلم کرد. تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم.

-آروم باش دیانه، من می دونم تو چقدر قوی و محکم هستی!

 

روزها از پی هم می اومدن و میرفتن. سخت تلاش می کردم تمام وقتم رو صرف کار کنم.

بابت اینهمه کار کردن صدای همه دراومده بود اما خودم راضی بودم.

امشب بالاخره قرار بود امیرعلی به خواستگاری مونا بره. با اینکه هر دو اصرار داشتن منم تو مراسم باشم اما خودم ترجیح دادم نرم و راضیشون کردم.

مونا از اینکه امیرعلی پای حرفش مونده بود، خوشحال بود.

آخر شب مونا زنگ زد. از صدای خوشحالش فهمیدم همه چی باب میلش تموم شده.

آخر هفته قرار شد یه عقدکنون کوچیک بگیرن. همه در تکاپو بودن.

از یه طرف چیزی به مراسم هانیه نمونده بود، از طرف دیگه هم مراسم مونا و امیرعلی!

با دستهای پر وارد خونه شدم. با دیدن هانیه تعجب کردم.

-تو اینجا چیکار می کنی؟!

-واای دیانه، من خیلی استرس دارم!

-آخه دختر خوب، اون از استرس سری پیش که مراسم رو عقب انداختی و یک ماه فرصت خواستی، اینم از حالا! آخه چی شده؟

با هق هق خودش رو انداخت توی بغلم.

-دیانه، تو نمیدونی از شب عروسی می ترسم … از اینکه شهروز بفهمه من پرده ام رو ترمیم کردم! اما تو میدونی من دختر بی بند و باری نبودم؛ من اون احمق رو دوست داشتم! فکر کردم اول عقد می کنم اما اون …

هق هق اجازه نداد تا حرفش رو ادامه بده.

هانیه حق داشت. همه ی ما اون اتفاق رو فراموش کرده بودیم یا حتی تو ذهنمون کم رنگ شده بود. نمیدونستم چطور آرومش کنم.

-هانیه.

سرش رو بلند کرده و با چشمهای اشکی نگاهم کرد.

-تو به خدا باور داری؟

سری تکون داد.

-پس به خودش توکل کن، اون هواتو داره. مطمئنم هیچ وقت اجازه نمیده آبروت بره.

-من شهروز رو دوست دارم و نمیخوام از دستش بدم.

لبخندی زدم.

-میدونم، الانم پاشو این نگرانی های بیخود رو بنداز دور. دو رکعت نماز بخون و خودت رو به خودش بسپر.

هانیه گونه ام رو بوسید.

-تو چرا انقدر منبع آرامشی؟ همه ی وجودت بهم آرامش میده.

لبخندی زدم. شب رو هانیه پیشم موند. بعد از نماز صبح از خدا خواستم هواش رو داشته باشه، هوای عشقش رو!

چون عروسی هانیه و مراسم مونا مختلط نبود، به راحتی دو دست لباس شیک خریدم.

اول عقدکنون مونا بود که قرار شده بود خونه ی خانوم جون بگیرن.

پیراهن کوتاه عروسکیم رو پوشیدم. آرایشگر آرایش لایتی روی صورتم پیاده کرده بود.

با ورودم خاله قربون صدقه ام رفت. دختر امیر حافظ بغل خاله بود. دختر نازی بود.

نوشین با دیدنم ازم رو گرفت. اصلاً برام مهم نبود. مراسم به خوبی برگزار شد.

از فرط خستگی، شب رو خونه ی خانوم جون موندم. صبح زود باید می رفتم هتل.

گاهی از کار زیاد واقعاً خسته می شدم، از اینکه هیچ تعطیلی نداشتم!

 

عروسی هانیه هم با تمام استرس هایی که داشتیم بالاخره تموم شد.

سعی می کردم با امیر حافظ رو به رو نشم. هنوز بابت حرف هایی که زده بود ازش ناراحت بودم.

با صدای گوشیم خسته چشم از صفحه ی مانیتور لب تاپ برداشتم.

-به، نهال خانوم!

-سلام دیانه، چطوری؟

-میگذره، تو چطوری؟

-منم خوبم، دلم برای بهارک تنگ شده. راستی، امیریل رو ندیدی؟

-نه، مگه اومده ایران؟!

-آره چند روزی میشه. بذار شماره اش رو بهت بدم یه زنگ بهش بزنی.

-حتماً!

بعد از کمی صحبت و گرفتن شماره ی امیریل گوشی رو قطع کردم.

نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. بارون نم نم می بارید.

بهارک آروم خوابیده بود. چقدر این روزها تنها بودم. نفسم رو کلافه بیرون دادم و پرده رو انداختم.

****

-دیانه، راجب این هتل رامسر تو سایت زده که توام باید باشی.

-اصلاً مهم نیست چون من نمیرم.

مونا رو به روم نشست.

-دیوونه شدی؟ تو اونجا سهام داری!

-اما من واقعاً خسته ام از اینهمه صبح تا شب دویدن … که چی؟ مگه یه آدم چقدر خرج داره؟

-من درکت می کنم. اصلاً چطوره سهام اونجا رو بفروشی و در عوض یه مؤسسه خیریه به اسم احمدرضا بنا کنی؛ اینجوری خیلی بهتره!

 

-راست میگیا!

-من همیشه راست میگم.

-خوبه بابا.

-پس پاشو چمدونت رو ببند.

-اما بهارک و چیکار کنم؟

-غصه ات نباشه، من و امیرعلی مراقبشیم.

چمدونم رو بستم با اینکه فقط تو سایت اطلاع داده بودن و کسی راجب هتل رامسر چیزی به من نگفته بود!

چمدون کوچیکم رو کنار در ورودی گذاشتم. مونا از زیر قرآن ردم کرد. گونه ی بهارک رو بوسیدم.

-خاله رو اذیت نکنی تا من برگردم!

بهارک لبخند دلنشینی زد. سوار ماشین شدم. هوا ابری بود. زمستان داشت تموم می شد.

با صدای زنگ گوشیم گوشه ای نگه داشتم.

-بله؟

-سلام خانوم فروغی!

پارسا بود.

-سلام آقای شمس.

-شما راه افتادین؟

-بله، چطور؟

-متأسفانه من ماشینم خارج از تهران به مشکل برخورده؛ گفتم اگه جا داشته باشد همراه شما بیایم.

با نارضایتی گفتم:

-مشکلی نیست.

بعد از مسافتی به آدرسی که گفته بود رسیدم. با دیدن ماشین پارسا کنارش نگهداشتم.

شیشه رو پایین دادم. پارسا از ماشین پیاده شد. به ناچار منم پیاده شدم.

در راننده باز شد و نامزد پارسا هم پایین اومد.

پارسا: نمیخواستم مزاحم شما بشم.

-موردی نداره!

غزاله لبخندی زد.

-شرمنده!

متقابلاً لبخند زدم. عجیب از این دختر خوشم می اومد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. چرا انقدر دیر ب دیر پارت میذارین از دیانه..واقعآ هر روز دارم چک میکنم ولی نیست آدم داستان و یادش میره..اینهمه میگذره بعد تازه ۱ پارت میذارین دوباره میره تا یک هفته ده روزه بعد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا