رمان دیانه

پارت 10 رمان دیانه

3.6
(5)

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_176

لبخندی روی لب‌هاش نشست. با همه سلام کردم و کنار خاله نشستم. هانیه هنوز کمی بی‌حال بود و زندایی دور خاله می‌چرخید، اما حمید کنار هدا نشسته بود.
شام بدون هیچ حرفی صرف شد.

-حالا که همه این‌جا جمع هستین هفته دیگه یک قراری با آقای رحیمی و خانواده‌ش بذاریم برای آشنایی بیشتر؛ فکر کنم هانیه سرش به سنگ خورده باشه.
همه نگاه‌ها لحظه‌ای به هانیه کشیده شد.

-آقاجون!

-آقاجون اخمی ‌کرد.

هانیه بلند شد.

-آقاجون بگم غلط کردم دست از سرم بر می‌دارین؟

-چه طرز صحبت کردن با آقاجونه؟

هانیه هق زد:

– بابا خسته‌م، دست از سرم بردارین.

حمید عصبی بلند شد و سمت هانیه رفت که احمد رضا مچ دستش رو محکم گرفت.

هانیه با با عجز روی زمین نششت و دوتا دستاش‌ رو روی صورتش گرفت و نالید:

-من نمی‌خوام ازدواج کنم. آره اشتباه کردم به سرم خورد؛ ولی نمی‌خوام ازدواج کنم دیگه هم اگه بخوامم نمی‌تونم.

لحظه‌ای سکوت بدی سالن را گرفت. گنگ به همه نگاه کردم.

زندایی به صورتش زد، حمید فریاد زد:

-تو چیکار کردی؟

نتونستم زبون به دهن بگیرم و رو به احمد رضا که با فاصله‌ی کمی کنارم نشسته بود انداختم

– چرا دیگه نمی‌تونه ازدواج کنه؟ به‌خاطر این‌که اون پسره رو دوست داره؟

احمد رضا لحظه‌ای معتجب نگاهم کرد. بعد گوشه‌ی لبش بالا رفت. نفهمیدم خندید یا پوزخند زد و با تن صدایی پایین گفت:

– فکر می‌کردم دخترهای دهاتی‌ از این چیزها سر در بیارن اما انگار نه، تو از پشت کوه اومدی!

ابروهام پرید بالا و…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۹]
#پارت_177

اخمی کرد.

– لازم نیست تو از این چیزا سر در بیاری!

شونه‌ای بالا دادم، هانیه هق زد.

-همین رو می‌خواستین بدونین که بدبخت شدم، اون عوضی همه حرف‌هاش دروغ بود و یک شبه تمام دخترانگیم زو برد و به بدترین نحو خواست ادامه بده.

حمید فریاد زد:

-خفه شو هانیه! خفه شو! تو ابرو برام نذاشتی، کاش خواهری مثل تو نداشتم.

دایی سرش رو توی دستش گرفته بود.

صدای پچ پچ هدا و نسترن بلند شد؛ یعنی اون پسره بهش تجاوز کرده تازه فهمیدم موضوع چیه.

دستم رو روی دهنم گذاشتم؛ یعنی هانیه زن شده!

آقاجون بلند شد و خانم جون به تابعیت آقاجون بلند شد.

-حامد باید این دخترت را زنده به گور کنی، تا زمانی که تکلیفش روشن نشده حق نداره پاش رو از خوته بیرون بذاره! بریم.

امیر علی سریع بلند شد.

– برسونمتون اقاجون؟

و زودتراز آقاجون اینا از خونه بیرون رفت.

با صدای احمد رضا چشم از آقاجون گرفتم.

– به چی زول زدی، پاشو باید بریم.

از روی مبل بلند شدم. هانیه هنوز روی زمین نشسته رود و گریه می‌کرد.

بهارک را بغل کردم. انگار همه چی این خانواده بهم ریخته بود و هیچ چیزی سر جاش نبود.

تمام راه رو توی سکوت به خیابون های خلوت چشم دوخته بودم.

دلم برای هانیه هم می‌سوخت، اما از دست هیچ‌کس هیچ کاری بر نمی‌اومد.

روزها بدون هیچ اتفاق خاصی می‌گذشت.

خداروشکر که احمدرضا دیگه به روسری سر کردنم گیر نداد.

پاسی از شب گذشته بود ولی هنوز بر نگشته بود. بهارک خواب بود.

در سالن با صدای بدی باز شد. ترسیده از جام بلند شدم…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۰]
#پارت_178

با دیدن احمدرضا که کتش روی دوشش بود تعجب کردم. قدمی برداشت اما نتونست وزنش رو حفظ کنه و کمی کج شد. انگار مست بود.

با یادآوری اون شب و مستیش ترسیدم. قدمی سمت پله ها برداشتم اما با چیزی که گفت احساس کردم سالن لحظه ای دور سرم چرخید.

زیرپاهام خالی شد. باورم نمی شد … امکان نداشت! شوکه و متعجب برگشتم به عقب.

بدون هیچ پلک زدنی نگاهم رو به مرد رو به روم دوختم.

اصلاً من اینجا چیکار می کردم؟ چرا از پیش بی بی اومدم؟ دستم و به نرده ی فلزی پله گرفتم. سردی فلز حال خرابم رو خراب تر کرد.

احمدرضا پوزخندی زد.

-چیه، خوشحال نشدی؟ مادر عزیزت داره برمی گرده!

دلم می خواست دست هام رو روی گوش هام بذارم و فریاد بزنم “اون زن مادر من نیست”! بغض توی گلوم بالا و پایین می شد.

عصبی رفت سمت بار گوشه ی سالن و بار شیشه ای رو هل داد. تموم شیشه های مشروب توی بار با صدای بدی روی سرامیک ها افتاد و هزار تیکه شد.

چشم هام رو از ترس بستم. انگار دیوونه شده بود.

-برگشته … مرجان بعد از اینهمه سال برگشته!

سری تکون داد.

-نه، نه برنگشته … قراره تا آخر هفته برگرده.

نگاهم به دستش افتاد. با دیدن خون که از دستش سرازیر بود هول کردم. تمام سرامیک ها آغشته به رنگ خون و مشروب ها شده بود.

دو دل بودم. می ترسیدم کمکش کنم و بلایی سرم بیاره اما اگر کمکش نمی کردم چی؟ اگر اتفاقی براش می افتاد چی؟ بهارک چی می شد؟

راهم رو سمت آشپزخونه کج کردم و جعبه ی کمک ها ی اولیه رو برداشتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۰]
#پارت_179

کنارش روی زمین نشستم، خون از دستش می‌رفت.

دست دراز کردم که دستش رو بگیرم، ترسیده نگاهش کردم.

-من نیازی به محبت تو ندارم. دختره دهاتی توام مثل اون مادر هرجائیت هستی.

تقلا کردم تا دستم رو از توی دستش در بیارم، اما محکم‌تر دستم رو گرفت.

-آقا خواهش می‌کنم دستم‌ رو ول کنید.

-مگه بهت نگفته بودم که تو خونه‌ی من حق نداری روسری سر کنی!

-باشه آقا، خواهش می‌کنم بذارید برم.

یهو روسریم از سرم کشید و موهای بلندم رو به دست گرفت.

درد بدی توی سرم پیچید.

دستم ‌رو، روی دستش گذاشتم، روی زمین کشیدتم.

-این همه سال فکر کردم که چرا باید مرجان من رو به پدر تو بفروشه، اون مگه چی داشت!

خم شد و یکی از شیشه‌های الکل رو برداشت و تو هوا تکون داد.

-فکر نکنم تا حالا از این نخورده باشی، چطوره امشب باهم امتحانش کنیم! ها؟

سیاهی چشمام دو دو می‌زد. در شیشه الکل رو باز کرد.

-می‌دونی اسمش چیه؟ شراب! شراب ناب اعلا، مست می‌شی.

سری تکون دادم که موهام رو محکم‌تر گرفت و بطری رو جلوی دهنم آورد.

دهنم‌رو محکم‌تر گرفتم تا اون مایع بد بو وارد دهنم نشه، اما با دستش چونه‌م رو سفت گرفت و تمام محتوی بطری تو دهنم خالی کرد.

لحظه‌ای احساس کردم تمام معده و روده‌م سوختن.

از طعم بد و گسش چشم‌هام جمع شد.

-دیدی خوشمزه بود! مرجان عاشق مشروب بود اونم دست ساز. از ترس عمو فقط یک پیک می‌خورد. اگر عمو نازنینم می‌فهمیر دختر ته تغاریش داره مشروب می‌خوره چیزی که عمو نجس می‌دونه…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۱]
#پارت_180

اما من همیشه حواسم بهش بود. هیچ‌وقت هیچ‌کس نفهمید که مرجان تو زیرزمین مشروب می‌خورد؛ اما آخرش بهم خیانت کرد و با پدر تو ازدواج کرد و توی دهاتی رو پس انداخت.
حالا دوباره فیلش یاد هندستون کرد. فکر کرد من پس مونده بقیه رو می‌خورم.

از موهام گرفت و محکم رو زمین کشیدم.

سرم درد گرفته بود، اما حالم دست خودم نبود.

بدنم داشت گرم می‌شد، احساس سبکی می‌کردم مثل یه پرکاه شده بودم.

بی‌دلیل شروع به خندیدن کردم.

-آخی کوچولو مشروب شنگولت کرده، آره الان بدنت گرمه اما قرار نیست بهت خوش بگذره.

سمت اتاقی بردتم و در اتاق باز کرد.

تو حال خودم نبودم، نمی‌دونستم داره چیکار می‌کنه.

دری رو باز کرد و رو سرامیک سرد کشیدتم.

روی زمین پرتم کرد. تلوخوران تا اومدم بلند بشم، با آب سردی که روم ریخت نفسم رفت.

دوش آب باز کرده بود.

اومدم از زیر دوش بیرون بیام که زیر دوش هولم داد.

آب روی پوست ملتهبم حالم رو بدتر می‌کرد.

-شما زن‌ها چه‌قدر مثل همید، بهار هم بهم خیانت کرد. فکر کرد نمی‌فهمم اما من فهمیدم.

حالم خوب نبود. دلم می‌خواست کسی بغلم کنه.

دستام رو باز کردم و خواستم بغلش کنم.

تعادلی تو رفتارم نداشتم. از گردنم گرفت و زیر دوش نگه‌م داشت.

نفسم داشت پس می‌زد.

احساس می‌کردم صورتم قرمز شده، دستم‌ رو تو هوا تکون دادم اما به هیچ‌‌کجا بند نمی‌شد.

لحظه‌ای سرم رو از زیر دوش بیرون آورد و دوباره…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۲]
#پارت_181

تا خواستم نفس بگیرم، زیر دوش برد.

اشکم بی‌اختیار روی گونه‌م روان شدن.

تمام لباس‌هام به تنم چسبیده بود، احساس لرز می‌کردم. دندون‌هام محکم بهم می‌خوردن و تمام تنم می‌لرزید.

آب رو بست و کف حموم سر خوردم.

توی خودم جمع شدم و هق زدم.

-توروخدا به من کاری نداشته باش، من‌که اذیتت نکردم.

هر لحظه احساس می‌کردم دارم بی‌هوش می‌شم. کم و بیش مستی از سرم پریده بود.

کف حموم دراز کشیدم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم.

احساس کردم لای چیزی پیچیده شدم.

درک درستی از اطرافم نداشتم، فقط حس کردم بدنم ‌گرم شده و روی جای نرمی فرود اومدم.

بدنم سرد بود و دستی که انگار داشت لباسام رو در می‌آورد گرم بود مثل کوه آتیش.

توان مقابله نداشتم.

دلم جای گرم رو می‌خواست تا بدن سردم رو درآغوش بگیره.

کم کم حس کردم داره گرمم می‌شه اما حالم بد بود.

توی بی‌هدشی به سر می‌بردم.

با احساس سردرد شدید چشم باز کردن.

همین‌که نور به چشم‌هام خورد دوباره از درد بستم.

صدای گریه‌ی بچگانه‌ای می‌اومد.

هردو دستم رو روی شقیقه هام گذاشتم، اما سردردم بهتر نشد. دهنم طعم بدی داشت و معده‌ام به شدت می‌سوخت.

هرچی به مغزم فشار آوردم دیشب چه اتفاقی افتاد جز به زور خوردن اون مشروب و کشیده شدن موهام چیز زیادی به خاطرم نمی‌اومد.

در اتاق باز شد. حالا صدای گریه بچه واضح بود. این‌که صدای بهارک بود.

به‌سختی چشم‌هام رو باز کردم. احمدرضا تو چهارچوب در با اخم ایستاده بود.

از دیدنش ترسیدم و بدن بی جونم رو به سختی روی تخت به سمت تاج کشیدم.

بهارک با دیدنم دستش رو سمتم دراز کرد.

-ماما

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۲]
#پارت_182

سرم به شدت درد می‌کرد. احساس می‌کردم‌موهام دارن کنده می‌شه.

احمدرضا با بهارک وارد اتاق شدن.

ملافه رو از روم‌کنار زدم. هنوز گیج بودم و طعم بد دهنم حالم رو بدتر می‌کرد.

نگاهی به پیراهن مردونه‌ی تنم انداختم.

فقط دوتا دکمه‌ی وسطش بسته بود و دیگه چیزی تنم نبود.

موهای بلندم پریشون رو بازوعام ریخته شده بود.

گیج و ترسیده به احمدرصا نگاه کردم. دستش باندپیچی شده بود.

-نترس هنوز دختری.

ان‌قدر راحت و وقیحانه این حرف رو زد که گونه‌هام قرمز شد. سرم رو پایین انداختم.

بهارک توی بغلم گذاشت.

-می‌رم بهتره ساکتش کنی.

بهارک رو بوسیدم که احمدرضا راه رفته رو برگشت.

یهو روی صورتم خم شد، ترسیده سرم رو عقب کشیدم که پوزخندی زد و طره‌ای از موهام رو توی دستش گرفت.

-کوچولو فراموش نکن قرار نیست کسی بفهمه تو این خونه چی می‌گذره، فهمیدی؟ نبینم برا خودشیرینی به امیرحافظ حرف بزنی؛ وگرنه می‌دونی که چیکار می‌کنم. اگر تو همین خونه چالتم کنم ان‌قدر بی‌کس و کار هستی که کسی سراغت رو نگیره.

باعجز سری تکون دادم.

با دستش ضربه‌ای به گونه‌م زد.

-آفرین کوچولو، خوبه که حرف گوش کن شدی.

از اتاق بیرون رفت.

با رفتن احمدرضا بهارک رو روی تخت گذاشتم و به سختی از روی تخت بلند شدم.

سرم گیج رفت که دستم رو به تاج تخت گرفتم تا نیفتم.

نگاهی به پاهای برهنه‌م انداختم، که پیراهن سفید مردونه تا زیر باسنم می‌رسید و پیراهن تو تنم زار می‌زد.

چشم‌هام رو بستم تا اتفاقات دیشب یادم بیاد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۲]
#پارت_183

فقط چندتا چیز اونم محو و نامفهوم، دیگه چیزی یادم‌ نمی‌اومد.

لباسی برداشتم و تنم کردم. به هر سختی بود بهارک بغل کردم و از پله‌ها پایین اومدم.

بهارک رو زمین گذاشتم. می‌دونستم بچه گرسنه‌ش هست.
همه جا بهم ریخته بود و خورده شیشه ها کف سالن رو پر کرده بود

کمی خون روی سرامیک ها خشک شده و منظره ی بدی ایجاد کرده بود
باید سالن رو تمیز میکردم

جارو رو برداشتم و شیشه خورده ها رو جمع کردم
کف سالن رو طی کشیدم با اینکه حال خوبی نداشتم خسته و پریشون روی مبل نشستم

تمام روز گیج بودم. باورش برام سخت بود، که قراره مثلاً مادرم برگرده.

احمدرضا که با شنیدن اسمش تا این حد بهم ‌ریخته اگر می‌دیدش چی می‌شد. کاش هیچ‌وقت نبینتش.

کاش می‌شد پیش بی‌بی می‌رفتم. دلم برای ده و بی‌بی تنگ شده.

با باز شدن در سالن رعشه به تنم افتاد.

با دیدن قامت احمدرضا ته دلم خالی شد.

عجیب از این مرد می‌ترسیدم، کابوس روزهام شده.

بهارک تاتی‌کنان سمتش رفت. می‌ترسیدم بهش بی‌محلی کنه.

همین که بهارک به پاش چسبید، خم شد و برش داشت.

قلبم آروم شد. اخمی کرد.

-مگه بهت نگفته بودم حق نداری تو خونه‌ی من روسری سرت کنی؟

دستم رو روی گره‌ی روسریم گذاشتم و قدمی به عقب برداشتم.

-تا خودم دست به‌کار نشدم اون لعنتی رو از روی سرت بردار.

با صدای لرزونی لب زدم:

-آقا خواهش می‌کنم.

-مثل این‌که تو حرف آدم حالیت نمی‌شه باید طور دیگه‌ای باهات برخورد کنم.

دستش سمت روسریم اومد. گره روسریم رو سفت‌تر کردم، اما از پشت روسریم رو گرفت و کشید.

جیغی زدم و دستم رو روی سرم گذاشتم.

گره‌ی روسریم به گلوم‌گیر کرد با فریادم بهارک ترسید و زیر گریه زد.

-این دفعه کارت ندارم وای به حالت اگه باز روسری رو سر بی‌صاحابت ببینم. موهات رو از ته تراشیدم.

سرم پایین بود و اشک گونه‌هام رو خیس کرد.

بهارک به پام چسبید. خم شدم و بهارک رو برداشتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۲]
#پارت_184

تمام تنم می‌لرزید و احساس می‌کردم زیر پام خالی شده.

با صدای قدم‌هاش به سختی بزاق دهنم رو قورت دادم و راهم رو سمت آشپزخونه کج کردم.

از این‌که بخوام توی خونه بدون روسری راه برم احساس معذب بودن می‌کردم.

مثل هر شب چایی آماده کردم‌ و سمت سالن رفتم.

نگاهی انداختم، پشت پیانو نشسته بود‌ و گربه‌ای پشمالو کنار پاش روی زمین لم داده بود.

چایی کنارش روی میز عسلی گذاشتم.

این پا و اون پا کردم.

-آقا با من کاری ندارین؟

-نه، می‌تونی بری.

از خداخواسته بهارک رو بغل کردم. صدای دلنواز پیانو سکوت تلخ خونه رو شکست.

دلم گاهی براش می‌سوخت؛ از این‌که از هر دو زن توی زندگیش ضربه خورده بود.

بهارک بهانه می‌گرفت. در اتاق رو باز گذاشتم.

بهارک روی پام گذاشتم و آروم آروم شروع به تکون دادن کردم.

چشم‌هام رو بستم و به تاج تخت تکیه دادم.

صدای پیانو تا بالا می‌اومد. دلم گرفته بود، احساس پوچی می‌کردم.

همون‌طور نشسته خوابم ‌برد.

روزها از پی هم می‌اومدن و می‌رفتن.

با این‌که مجبور بودم روسری سر نکنم، اما هنوز حس معذب بودن می‌کردم.

از صبح دلشوره بدی داشتم. انگار دلم گواه بدی می‌داد.

با صدای زنگ ‌تلفن ترسیده بشقاب از دستم افتاد و هزار تیکه شد.

مات‌ومبهوت به بشقاب شکسته روبه‌روم خیره شدم.

چرا توان این‌که قدمی بردارم نداشتم.

تماس روی پیغام‌گیر رفت.

صدای مهربون امیرحافظ توی فضای سالن پیچید:

-سلام. جوجو کجایی که جواب نمی‌دی؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_185

با پیچیدن صدای شاد امیرحافظ تو فضای سالن،‌ ته دلم احساس لرزش کردم.
دلم برای این مرد مهربون تنگ شده بود.

با احتیاط از روی خرده شیشه‌ها رد شدم. گوشی بیسم رو از رومبل برداشتم:

-بله؟

-چه عجب، موش کوچولو جواب دادی!

خنده‌ای از این لقبش رو لب‌هام نشست‌‌.

-بازکجا شدی؟ غرق نشی؟

روی مبل نشستم.

-خوبی؟ خاله خوبه؟

-خاله‌ت هم خوبه، منم ‌بد نیستم. یکم دلم برا موش کوچولو تنگ ‌شده.

ذهنم درگیربود. نمی‌دونستم می‌رسم یا نه.
-امیرحافظ؟

-جانم؟

چنان ‌بااحساس گفت”جانم” که حرفم یادم رفت.

-چیزی می‌خوای بگی؟

-دیانه، راسته که قراره مرجان ‌برگرده؟

لحظه‌ای اونور گوشی سکوت برقرارشد.

فقط صدای نفس‌های امیرحافظ به ‌گوش می‌رسید.

‌-احمدرضا بهت گفت؟

-آره، چند روز پیش.

-اذیتت که ‌نکرد؟

پوزخند تلخی رولب‌هام ‌نشست، با صدای ضعیفی لب زدم:

-نه، پس حقیقت داره که داره برمی‌گرده؟

-آره، اما برای مدت کوتاهی قراره بیاد نه برای همیشه.

بغض توگلوم بالا و پایین می‌شد.‌

-مهم نیست من مادری ندارم.

-درکت م‌یکنم دیّانه، اما قرار شد قوی باشی. تو دختر فهمیده‌ای هستی. دلم‌ نمی‌خواد ضعفت رو ببینم.

-اینارو برای دل گرمی من ‌می‌گی؟

-نه، ‌همه حقیقته که بهت گفتم. الانم باید قطع کنم، مراجعه کننده دارم.

-مرسی که زنگ زدی.

-توام یادبگیر. یه روزمیام ‌میارمت دختر رو از نزدیک ببینی.

-خوشحال می‌شم.

-مراقب خودت باش. بهارک رو هم ببوس.

-توام ‌به خاله سلام برسون.

-خداحافظ.

گوشی رو روی مبل گذاشتم.
هم استرس داشتم، هم هیجان…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_186

هیجان دیدن زنی که اسم مادرم‌ رو یدک می‌کشید، اما بویی از مهرمادری نبرده بود از رویارویی باهاش می‌ترسیدم.

تمام روز به گذشته‌م فکر کردم، به پدری که هرگز ندیده بودمش، مادری که ازم‌ متنفره.

با بازشدن درحیاط و صدای ماشین، فهمیدم احمدرضاست اماچرا ان‌قدر زود اومده بود؟

واردسالن شد.

-برو آماده شو، باید تا خونه عمو بریم.
عفریته هنوز نیومده، همه رو به ترس وهراس انداخته!

متعجب نگاهش کردم.

-به چی داری نگاه می‌کنی؟ برو آماده شو.

شوکه سمت اتاق رفتم. چراباید خونه‌ی آقاجون می‌رفتیم.

وارداتاق شدم. سریع مانتو و شلواری پوشیدم و بهارک رو آماده کردم و از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا تو سالن راه می‌رفت. با دیدنمون از سالن خارج‌ شد. در سالن رو بستم. پله‌ها رو پایین اومدم.

سوارماشین شدم. با سرعت از حیاط خارج‌شد. دلم ‌شور می‌زد.

ماشین رو کنار خونه‌ی آقاجون‌ نگه‌داشت. پیاده شدیم.

زنگ در رو زد. در باصدای تیکی باز شد. جلوتر وارد حیاط شد. باگام‌های نامتعادل دنبالش راه افتادم.

در سالن ورودی بازشد. خاله بادیدنمون لبخندی زد. احمدرضا رو به خاله کرد.

-این خواهرت کی می‌خواد سایه‌ش از رو زندگی من محو بشه؟ خودش کم بود که دخترشم اضافه شد.

خاله اخمی کرد.

-از خدات باشه دیّانه داره واسه دخترت مادری می‌کنه.

-فعلاً که مجبورم.

خاله گونه‌م رو بوسید. وارد سالن شدیم. همه جمع بودن. آقاجون بادیدن احمدرضا اخمی کرد.

-گفته بودم زودبیاین.

-منم زود اومدم‌ عمو. قرار نیست به‌خاطر برگشتن یکی دیگه، از کار و زندگی عقب بمونم.

آقاجون سری تکون داد. نگاه نافذی بهم انداخت. هول کردم و سریع لب زدم:

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_187

هول کردم و سریع گفتم:

-سلام.

سری تکون داد.

-میشه بدونم برای چی گفتین باید اینجا بیایم؟

-بشین میگم.

احمدرضا روی مبل تک نفره ای نشست. روی مبل کنار امیرحافظ نشستم. نسترن اخمی کرد.

-همتون رو اگه اینجا خواستم برای اینه که میدونین مرجان داره میاد ایران. معلوم نیست چقدر میمونه اما مرجان نباید بفهمه که دیانه دخترشه. دیانه فقط یه پرستار برای بچه ی احمدرضاس.

احمدرضا پوزخندی زد. پا روی پا انداخت.

-چرا؟ بذار بدونه دخترش پرستار دختر منه.

-احمدرضا!

آقاجون چنان محکم گفت که احمدرضا ترسیده به مبل چسبید.

-با همتونم … مرجان میاد تا بهش خوش بگذره پس حواستون رو جمع کنید. کوچک ترین خطائی ازتون نبینم.
تو دختر جان، سرت به کار خودت باشه.

-بله، من مادری ندارم.

دستم و مشت کردم تا چیز بیشتری نگم.

با نشستن دست گرمی روی دستم سر بلند کردم. نگاهم به نگاه امیرحافظ افتاد.

ضربان قلبم دوباره نامتعادل شد. لبخندی زد. انگار هزاران حرف توی لبخندش بود.

-فردا مرجان میاد. قبل اومدنش همتون بیاید اینجا اما تو دختر …

سر بلند کردم. نگاهم رو به مردی که اسم پدربزرگ رو یدک می کشید دوختم.

-تو لازم نیست بیای. هرچی کمتر تو چشم باشی بهتره.

دلم می خواست هرچی زودتر به خونه برگردیم. فضای خونه برام سنگین بود. احمدرضا بلند شد.

-اگه دیگه کاری ندارید می خوام برم.

خانم جون گفت:

-کجا پسرم، بمون شام.

-میل ندارم. پاشو!

بهارک و بغل کردم. دلم می خواست هیچکدومشون رو نبینم.

خداحافظی سرسری کردم و زودتر از احمدرضا از سالن بیرون زدم.

با صدای قدم هایی فکر کردم احمدرضاس اما با صدای امیرحافظ چرخیدم.

اومد جلو و تو دوقدمیم ایستاد.

کمی سرم رو بلند کردم تا صورتش رو درست ببینم. دستی لای موهاش برد.

-دیانه

سرم و پایین انداختم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_188

_بله؟

یهو دستمو گرفت. احساس کردم قلبم جابه جا شد.

چنان ضربان قلبم بالا رفت که حس کردم الان از سینه بیرون بزنه.

سر بلند کردم.

_دلم برات تنگ شده بود…

شوکه فقط نگاهش کردم. چرا حالم این طور شده؟
چشمکی زد و دستمو ول کرد.

مراقب خودت باش و پشت به من، سمت در ورودی سالن رفت.

اما توان تکون خوردن نداشتم. مات نگاهم رو به قامت مردونه اش دوختم.

احمدرضا با گام‌های بلند اومد. نیم نگاهی بهم انداخت؛

_به کجا خیره شدی؟؟

سری تکون دادم؛

_هیچ کجا!

و سمت ماشین رفتم.

_دست و پا چلفتی بودی، خلم شدی. من نمیدونم چرا یکم به اون مادر عفریته ات نرفتی.

آه عمیقی کشیدم. سوار شد و با سرعت از کوچه بیرون اومد. خیابونا خلوت بود.

نیم نگاهی به نیم رخش انداختم. معلوم بود چقدر عصبیه.

دلم می خواست کمی آرومش کنم، اما نمیدونستم چطور این کارو بکنم.

از عکس العملش میترسیدم. ماشینو تو حیاط پارک کردم. وارد سالن شدیم.

_بچه رو خوابوندی، برام قهوه بیار.

_چیزه آقا…

چرخید و نگاهش رو بهم دوخت. هول کردم، حس میکردم در برابرش یه دختر بچه بیشتر نیستم.

_حرف میزنی یا نه؟!

_اگر جای قهوه امشب گل گاو زبون بخورین، فکر کنم خیلی بهتر باشه.

اومد جلو و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت.

_ببین دختر جون، اینجا اون دهاتی نیست که زندگی میکنی. اون چرت و پرتارم برای خودت دم کن، بلکه سر عقل بیای.تو چقدر بدبختی…. مادرت نمیخوادت، پدربزرگت اُلتیماتوم میده که حواست باشه نفهمه دخترشی؛ بعد تو فکر چیا هستی؟

_به نظرتون فکر کردن به این موضوع، باعث میشه مسئله حل بشه و اونا دوستم داشته باشن؟؟!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_189

بغضم رو به سختی قورت دادم.

_نه هیچ چیز عوض نمیشه، اما باعث میشه تا خودخوری کنم و خودمو از بین ببرم.شما فکر می کنید من دوست ندارم مادری داشتم تا نوازشم میکرد؟ تا زیر وبم زنانه بودن رو بهم یاد میداد؟!

سری تکون دادم.

_باز کردن اینا فقط عقده میشه.

توی سکوت بهم خیره بود.

_حالا براتون گل گاو زبان دم کنم؟

لحظه‌ای حس کردم ابروهاش پرید بالا. حق داشت تعجب کنه از این عوض شدن یهویی رفتارم.

برای خودت از اینا دم کردی خوردی که خنگ شدی؟

_نه آقا…

_آهان، یعنی از بدو تولد خنگ بودی؟؟

رفت سمت پله ها.

_هرکاری میکنی بکن، فقط یه چیزی باشه حالمو خوب کنه.

و از پله ها بالا رفت.

نفسم رو بیرون دادم. فکر کردن به زنی که اسم مادر رو یدک می کشید، هیچ سودی برام نداشت.

بهارک و روی تخت گذاشتم. لحظه‌ای به چهره معصومش خیره شدم. حس میکردم بهارک دختر خودمه.

از اتاق بیرون اومدم. در اتاقش نیمه باز بود. پله ها رو پایین رفتم. آب و گذاشتم تا بجوشه.

توی قوری کمی گل گاو زبان ریختم. به خاطر تلخیش کلی نبات هم چاشنیش کردم.

سینی رو برداشتم و پله ها رو بالا رفتم. پشت در اتاقش کلی مکث کردم. ضربه آرومی به در زدم؛

_بیا تو…

وارد اتاق شدم. شلوارک مشکی تنش بود و بالا تنه لخت به تاج تخت تکیه داده بود و پیپ می کشید.

سینی رو روی میز عسلی گذاشتم. اتاق نیمه تاریک بود، توی فنجون کمی گل گاو زبون ریختم؛

_کمی که ولرم شد، بخورین. نبات ریختم تا تلخیش دلتون رو نزنه.

چرخیدم تا از اتاق بیرون بیام. با حرفی که زد، سرجام ایستادم…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_190

_چرا این کارها رو میکنی؟

چرخیدم حالا روبه روش قرار داشتم.

_کدوم کارها؟!

_همین که سعی میکنی خودت رو تو دل دیگران جا کنی! هرکی هرچی بهت میگه، جوابش رو نمیدی!!

لبم رو به دندون گرفتم بعد از مکثی لب زدم؛

_هیچ وقت سعی نکردم خودم رو تو دل دیگران جا کنم؛ قرار نیست همه بدیها رو با بدی جواب داد.
بی بی همیشه میگه تو خوبی کن، اونکه فهمید، قدر میدونه. اونی که نفهمید، لابد از محبت چیزی سر در نمیاره.

ابرویی بالا داد و فنجون گل گاو زبان و برداشت. کمی از محتوای داخل فنجون خورد. ابروهاش به هم گره خورد؛

_چه بدمزه س!!

_بله، اما حالتون رو خوب میکنه..

_از من به تو نصیحت دخترجون! جواب هرکی رو باید مثل خودش داد. مثل اونشب که مجبورت کردم مشروب بخوری و ولت کردم..

_یعنی شما میگین منم امشب همون کار رو باید میکردم؟! اما باز هم شما اونشب کمکم کردین و لباسهام رو عوض کردین و توی تخت نرم گذاشتینم.
منم امشب دارم محبت اونشب شما رو جبران میکنم.

_پس الان باید تو بغلم باشی!!

متعجب و شرمگین چشم ازش گرفتم. یعنی اون شب تا صبح من تو بغل این بودم؟!

_بهتره زیاد بهش فکر نکنی کوچولو!! مغزت نمیکشه. حالا میتونی بری.

سر به زیر از اتاق بیرون اومدم. سمت اتاقم رفتم. بهارک خواب بود.

در تراس رو باز کردم. نسیم خنک نیمه شب، خورد توی صورتم.

به میله‌های تراس تکیه دادم و نگاهم رو به درخت‌های بلندی که توی تاریکی شب گم شده بودن دوختم.

آه پر از حسرتی کشیدم. بعد از این همه سال، زنی به اسم مادر داشت برمیگشت.

حتی نمیدونست دخترش داره پرستاری دختر معشوقه سابقش رو میکنه.

یعنی چهره ش شبیه خاله س؟!
کاش شبیه خاله نباشه!!…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۴]
#پارت191

مادرم فردا به ایران برمی گشت. فکر کردن بهش حالم رو بد میکرد.

به داخل اتاق برگشتم و کنار بهارک روی تخت دراز کشیدم.

چشم هام رو بستم، تمام کودکیم مثل یه فیلم اینور و اونور میرفت؛

دویدن تو حیاط گلی بی بی، غُرغُر های بی بی…!!
چه شبهایی که ترسیدم و آغوش بی بی شد منبع آرامشم!!

قطره اشک سمجی بلاخره راهش رو باز کرد و از گوشه چشمم روی بالشت سُر خورد.

کم کم چشم هام گرم خواب شد.

با تابش نور، هراسون روی تخت نشستم. دستی به گردنم کشیدم. بهارک چشم باز کرد.

نگاهم به ساعت روی دیوار کشیده شد. ساعت ۹ صبح رو نشان میداد. چقدر زیاد خوابیده بودم!!

پمپرز بهارک رو عوض کردم. آبی به دست و صورتم زدم و همراه بهارک از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به اتاق دربسته احمدرضا انداختم. یعنی هنوز خواب بود؟!

پرده سالن رو کنار زدم، ماشینش نبود. پس حتماً رفته. دلشوره داشتم و دلم چیزی برنمی‌داشت.

به بهارک صبحانه دادم. ساعت انگار کند حرکت میکرد. هرچی به ۱۲ ظهر نزدیکتر میشدیم، استرسم بیشتر میشد.

می دونستم الان همه فرودگاه هستن. یعنی احمدرضا هم رفته؟!

برای اینکه ساعت به کندی رد نشه، کتابی برداشتم و شروع به مطالعه کردم.

اما فکرم به خونه بود که الان همه دور هم جمع بودن. آهی کشیدم.

با باز شدن در سالن سر از توی کتاب توی دستم، بالا آوردم. احمدرضا وارد سالن شد. از روی مبل بلند شدم.

_برام یه دست لباس اسپرت آماده کن.

_جایی میرید؟!

_نه، میخوام تو خونه خوش تیپ باشم!! … معلوم که دارم جایی میرم. سریع لباس ها روی تخت باشه.

_بله آقا.

و سمت پله‌های طبقه بالا رفتم. یعنی فرودگاه نرفته بود. پس الان داره میره…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۴]
#پارت_192

وارد اتاق شدم.

در کمد لباس‌هاش رو باز کردم و نگاهی به لباس‌هاش انداختم.

نمی‌دونستم‌چه مدل لباسی آماده کنم.

صدای شرشر آب از حموم می‌اومد.

لبم رو به دندون‌گرفتم.

-آخه یکی نیست بگه من از لباس مردونه چه سر درمیارم که حالا باید لباس انتخاب کنم.

نگاهم به شلوار سورمه‌ای رنگی افتاد و تی‌شرت یقه هفت سرمه‌ای روشن با دستمال‌گردن.

ست لباس رو برداشتم و روی تخت گذاشتم.

بوی شامپو و افترشین فضای سالن گرفت.

فهمیدم از حموم بیرون اومده.

بدون این‌که نگاهم بهش بیوفته لب زدم:

-ببخشید این لباسی که انتخاب کردم قابل پسندتونه یا نه؟

گرمی بدنش رو پشت سرم احساس کردم. قلبم شروع به تند زدن کرد.

دستش از کنار شونه‌م رد شد و لباس رو از روی تخت برداشت.

گرمی نفس‌هاش به مو و گردنم می‌خورد.

موهای بافته شدم رو روی یه طرف از شونه‌م ریخته بودم.

گونه‌هام از هیجان زیاد گل انداخته بود.

با فاصله گرفتن نفسم رو آسوده بیرون دادم.

-هیمنا خوبه، بیا موهام رو سشوار بکش.

-من؟

-نه پس عمه‌‌م، جز تو کی توی این اتاقه؟

به ناچار چرخیدم.

رو به صندلی روبه‌روی آینه نشست، فقط یه حوله دور کمرش بود و بالا تنه‌ی عضلانی داشت.

نگاهم‌از توی آینه به سینه‌ش افتاد که روی قفسه سینه‌ش مو داشت.

-اگر پسندیدن بیاین کار دارم.

-چی رو؟

پوزخندی زد.

-بنده رو. انگار عقلت رو از دست دادی زود باش بیا کار دارم.

تازه دوزاریم افتاد که منظورش چیه، از خجالت لبم رو به دندون گرفتم و سمت میز آرایش رفتم.

سشوار رو برداشتم و روشنش کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۴]
#پارت_193

پشت سرش قرار گرفتم و سشوار روی موهاش گرفتم.

با استرس دست لای موهای نم‌دارش بردم تا زودتر خشک بشه.

کارم تموم شدسشوار خاموش کردم.

-می‌تونم برم بیرون؟

-برو.

بیرون اومدم و دستی به گونه‌های ملتهبم کشیدم.

پله‌هارو پایین اومدم و سمت آشپزخونه رفتم.

کاسه‌ی شیر پشمالو بردم تا براش غذا بریزم، کمی براش شیر ریختم.

کنارش روی زمین گذاشتم.

اخمی کرد و روش رو برگردوند.

خنده‌م گرفت. اینم برام رئیس بازی درمیاره.

دوباره همون دلشوره لعنتی سراغم اومد.

هر سری که می‌فهمیدم‌که مرجان اومد ته دلم خالی می‌شد.

استرس دیدنش مثل خوره تو وجودم افتاد.

احمدرضا آماده از پله‌ها پایین اومد.

نگاهی به قامت مردونه‌ش انداختم.

بوی ادکلنش فضای سالن برداشته بود.

مرد جذابی بود. بهش نمیخورد که چهل سال داشته باشه.

ساعتش رو مچ دستش بست و سوئیچ دور دستش می‌چرخوند.

مثل مجسمه ایستاده و نگاهش می‌کردم.

-چیه دخترجان، من دارم می‌رم بعد این همه سال معشوقه سابقم رو ببینم اونوقت تو رنگت پریده.

پوزخندی زد.

-اوه اوه یادم رفته بود، اون زن مثلاً مادرته. اوخی چه تراژدی غم‌انگیزی، دختری که مادرش رو نمی‌شناسه.

سری تکون داد و از سالن خارج شد.

روی مبل ولو شدم. حق داشت مسخره‌م کنه.

مادری که فقط اسم مادربودن به یدک می‌کشید و از مهر مادرانه بویی نبرده بود.

از رویارویی باهاش می‌ترسیدم.

دلم می‌خواست بخوابم تا این ساعت لعنتی زودتر تموم بشه، اما انگار خواب هم از من فرار کرده بود.

مثل یه روح سرگردان دور خودم می‌چرخیدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۴]
#پارت_194

نمی‌دونم چند ساعت از شب بود که صدای موتور ماشین به گوشم خورد.

با تنی خسته از روی صندلی تراس بلند شدم.

توان رویارویی با احمدرضا رو نداشتم.

دلم نمی‌خواست چیزی راجب اون خونه و خانواده بدونم.

توی تخت خزیدم.

صدای قدم‌هاش رو پشت در اتاق احساس کردم.

چشم‌هام رو بستم.

در باز شد و بوی عطرش توی اتاق پیچید.

چندلحظه بعد در اتاق بسته شد.

با بسته شدن در اتاق بدن منقبض شده‌م رو شل کردم و دستم رو روی سرم گذاشتم تا فکرهای منفی از سرم بیرون بره‌، اما مثل خوره داشت می‌خوردتم.

باگرم شدن چشم‌هام خوابم برد.

باصدای زیبای پیانو چشم باز کردم.

نگاهم به ساعت افتاد که هشت صبح رو نشون می‌داد.

کش و قوسی به خودم دادم.

بهارک هنوز خواب بود. بوسه‌ای به گونه‌ش زدم و از تخت پایین اومدم.

آبی به سرو صورتم زدم. موهام رو شونه زدم و دستی به بلوز و شلوار گشادم کشیدم.

از اتاق بیرون اومدم، پله‌هارو پایین اومدم.

نگاهم به سمت پیانو کشیده شد.

احمدرضا پشت پیانو نشسته بود و با چشم‌های بست می‌نواخت.

وارد آشپزخونه شدم، سماور روشن کردم.

نون از فریزر درآوردم و میز صبحونه چیدم.

چایی رو دم کردم.

خواستم از آشپزخونه بیام بیرون که چشمم به احمدرضا تو چهارچوب آشپزخونه افتاد.

بادیدنم وارد آشپزخونه شد.

“سلام”ی زیر لب دادم.

پشت میز نشست، براش چایی ریختم و کنارش روی میز گذاشتم.

نیم‌نگاهی بهم انداخت.

-بشین صبحونه‌ت رو بخور.

متعجب نگاهش کردم.

-ممنون آقا، شما راحت باشین.

-مگه رو پای من می‌شینی که من راحت نباشم. بشین صبحونه‌ت رو بخور بلکه یکم چاق شدی مثل نی قلیون می‌مونی.

نگاهی به سر تا پام انداختم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۴]
#پارت_195

اما من هیچ مشکلی نداشتم و از خودم راضی بودم.

-به چی خودت ان‌قدر زل زدی؟ بشین دیگه.

صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.

کمی نون برداشتم، اومدم تو دهنم بذارم با حرفی که زد سر بلند کردم.

-نمی‌خوای چیزی راجب مادر عزیزت بدونی؟

لب‌هام رو با زبونم خیس کردم.
ضربان قلبم بالا رفت
-من مادری ندارم که بخوام راجبش فکر کنم و یا بخوام چیزی بدونم.

به صندلیش تکیه داد و سری تکون داد.

-منی که هزاران زن و دختر باهام بودن نتونستم توی دهاتی رو درک کنم. دلم می‌خواد لحظه‌ای رو که می‌بینیش رو ببینم. برام جذابیت داره.

از روی صندلی بلند شد.

-برای فرداشب قراره تمام فامیل دعوت کنن، جشن ورود خانم به ایرانه.

از آشپزخونه بیرون رفت.

نون رو روی میز گذاشتم و دست‌هام رو بهم قلاب کردم.

چه زود قرار بود که ببینمش.

وای خدا چطور می‌تونم ببینمش و خودم ‌رو کنترل کنم.

با رفتن احمدرضا بهارک بیدار شد. صبحونه‌ش رو دادم.

با صدای گوشیم از روی میز برش داشتم.

شماره‌ی امیرحافظ روی صفحه افتاده بود.

-سلام.

-سلام بر بانوی زیبا.

لبخندی روی لب‌هام نشست.

-خاله خوبه؟

-خاله‌ت هم خوبه، منم خوبم. تو چطوری؟

-منم خوبم. احمدرضا گفت فردا شب دعوتی؟

نفسم رو بیرون دادم.

-آره.

-می‌دونم استرس داری اما باید خودت رو کنترل کنی! راستی به سلیقه خودم برات یه دست لباس خریدم. امیدوارم خوشت بیاد.

-چرا زحمت کشیدی؟

-کاری نکردم. دلم می‌خواد تو دیدار اول زیبا به‌نظر بیای، البته تو زیبا هستیا.

خندیدم.

-خوبه یکی مثل تو هست به من امیدواری بده که زیبا هستم.

-هستی دیگه، تا یه ساعت دیگه اون‌جام به شرطی که یه ناهار خوشمزه بهم بدی.

-باشه تو بیا.

-پس یه ناهار خوشمزه افتادم، فعلاً

گوشی رو قطع کردم و سمت آشپزخونه رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا