پاورقی زندگی جلد دومرمان

پارت 1 رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )

0
(0)

رمان پاورقی زندگی (جلد دوم) | پریبانو 
نام رمان : رمان پرطرفدار پاورقی زندگی2

نویسنده: پریبانو 

ژانر: اجتماعی –عاشقانه

خلاصه:اگر تمایل به خوندن این رمان دارید،جلد اول رو از همین سایت می تونید بخونید با همین اسم “پاورقی زندگی” جلد اول رو حتما بخونید
چون نصف داستان توی جلد اول اتفاق می افته …در جلد اول خوندید که پسری در اثر تصادف بینایی خود را از دست می دهد بعد از گذشت دو سال خانواده اش تصمیم می گیرند
برای او همسری انتخاب کنند.داستان به سمتی کشیده می شود که دختری به اسم مریم سر راه او قرار می گیرد و باقی ماجرا…در جلد دوم زندگی جدید مهیار و مریم با مشکلات، شادی ها،
غم واندوه مختص خودشات شروع می شود.زندگی که از نظر اطرافیانشان باید تغییر کند.نظری یکی از آن دوموافق تغییر است ونظردیگری ان است که می توان این زندگی رابه همین منوال ادامه داد.
مقدمه:
زندگی آغازی است که به پایان راهی است، زندگی آمدن و بودن و جاری شدن است، زندگی رفتن خاموش به یک تنهایی است، من و تو می دانیم، زندگی آمدن است،
زندگی بودن و جاری شدن است، زندگی رفتن و از بودن خود دور شدن است، زندگی شیرین است، زندگی نورانی است، زندگی هلهله و مستی و شور، زندگی این همه است،
من و تو می دانیم، زندگی گرچه گهی زیبا نیست، یا که تلخ است و دگر گیرا نیست، رسم این قصه همین است و همه می دانیم، که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم، زندگی شاد
اگر هست و یا غمناک است، نغمه و ترانه و آواز است، بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت، زندگی زیبا است، من و تو می دانیم، اشک و لبخند همه زندگی است، ناله و آه و فغان زندگی است،
آمدن زندگی است، بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است، رفتن و نیست شدن زندگی است، این همه زندگی است، من و تو می دانیم… زندگی، زندگی است…(سهراب سپهری)

بسم الله الرحمن الرحیم
فصل اول

چمدانش راروی سالن فرودگاه سیدنی به حرکت درآورد…نگاهش ازروی صورت مردمان غریبه ای که با بی عاطفه گی وبی مهری از کنارهم عبور می کردند گذشت.سردی مردمانش
همچون سردی هوایشان بود.از فرودگاه خارج شدند…شدت باران قدرت دید را کاهش داده بود. پالتویش رامحکم تر به خود پیچید ویقه اش رابه گردنش نزدیک تر کرد.
-چه بارونی میاد
کامیار با لبخند نگاهی به او که سرش پایین بود انداخت:بارونو دوست نداری؟
سرش بلند کرد درجوابش لبخندی زد وسری تکان داد:چرا دارم
ماشینی جلوی پایشان ایستاد متعجب به ماشین نگاه کرد کامیار لبخندی زد:راننده ی، داییمه سوار شو
راننده بعد از گذاشتن چمدان ها در ماشین راه افتاد.مریم از روی خستگی سرش رابه شیشه چسباند…دانه های درشت باران با ضرب به شیشه می خوردند.به چند ساعت پیش فکر می کرد.
برای خداحافظی درِ خانه ی پدری اش به رویش باز نشد با گریه وبدون دیدن آنان وطنش را ترک کرد.
کامیارحال گرفته اوراکه دید به او نزدیک تر شد در گوشش زمزمه کرد:تو این هوا یه فنجون قهوه می چسبه نه؟
سر چرخاند به چشمان خندان ومهربان همسرش خیره شد.
با لبخندی که قصد داشت چهره ی ناراحتش را بپوشاند گفت:چای بهتره
-هرچی تو بخوای
باز نگاهش به بیرون کشیده شد.نمی دانست این باران کی قصد تمام شدن دارد.از درون ماشین به خانه ی ویلایی که سبک استرالیایی ساخته شده بود نگریست خانه ای با نمای سفیدکه با سقف
نارنجی رنگ روی او را پوشانده بودند….چمن هایی که اطراف خانه سبز شده با ان درخت بزرگ که همچون چتر خانه در زیر خود پنهان کرده بود ان فضا را رویایی کرده بود.
با خوشحالی و ذوق زده گفت:اینه؟
-بله خوشت میاد؟
چشمانش از زیبایی خانه می درخشید: بیرونش که خیلی قشنگه
-حالا برو توش وببین، ببین از دکور داخلشم خوشت میاد
کامیار چتری به او داد:بیا برو پایین
-پس توچی؟
-من می خوام چمدونا رو بیارم
با صدای پر از عشق گفت:با هم می ریم اینجوری توخیس میشی
خندید:ای من قربون این مهربونیت برم…باشه پس با هم میریم
مریم چتررا روی سر هر دویشان گرفت. به کمک راننده چمدانهایشان به داخل خانه بردند.مریم به خانه سرد تاریک ونمدار نگاهی انداخت.خانه با چراغ های که کامیارزد روشن شد.نمای خانه زیباتر شده بود سمت چپ دو سالن مجزا زیبا و بزرگ که با گرانیت سفید زمین را یک دست کرده بود
و پنجره های که جای دیوار راگرفته بود،سمت راست آشپزخانه اپن با طراحی زیبا وکابینت ها مدرن که های گلاس وبه رنگ طوسی بودند قرار داشت.کابینت هایی کهفر و ماکروفر درخود جای داده بودند.وپنجره ای همچون سالن پذیرایی بزرگ وتمام شیشه ،مابین آشپزخانه و سالن راه پله ای بود که به طبقه دوم راه داشت.خانه زیبا و بزرگ بود…اما باز هم سرد بود.
کامیار:خوب نظرت چیه؟
به وجد آمد وگفت:خیلی قشنگه
-خودم طراحیش کردم
به شوخی گفت:برو!!!
-باور نمی کنی؟
همانطور که برای دیدن خانه قدم برمی داشت وسرش به اطراف می چرخاند گفت:نه آخه اصلا بهت نمیاد همچین خونه های طراحی کنی
کامیار پالتویش از تن بیرون کرد وبا یک لبخند شیطنت به طرفش دوید مریم با جیغ کشیدن سعی در فرار کردن داشت اما موفق نشد شال از سرش افتاد وموهایش جلوی دیدش را گرفته بود نفس نفس میزد.
-باشه بابا اصلا کل خونه های استرالیا رو تو طراحی کردی خوبه؟
کامیار با یک دستش موهای روی صورتش کنار زد ودر چشمان گرد وسیاه او خیره شد.
-خیلی دوست دارم مریم
خندید:منم دوست دارم…حالا ولم کن میخوام خونه رو ببینم
متعجب گفت:مگه هنوز ندیدی؟
همانطور که می خندید گفت:کی وقت کردم،می خوام بالارو ببینم
-باشه پس منم چمدونارو میارم بالا
به همه جای خانه سرک کشید اخرین مکان آشپزخانه بود به آن سمت رفت بزرگ با دکور اروپایی نگاهش به شیشه پنجره اشپزخانه که از حملات قطرات باران در امان نبود افتاد.چشمانش بسته بود که کامیار با صدای ترسناکی کنار گوشش گفت:
-چطوره؟
باترس هینی گفت وبرگشت:کامیار
خندید:ترسیدی؟
-خوب آره
خندید :برو بالا لباستو عوض کن برات چای بیارم
به طبقه بالا و به اتاقشان رفت.چمدانش باز کرد اولین چیزی که به چشمش خورد گردنبد سفال روی لباس هایش بود…برداشت بویش کرد…بوی وطن می دهد روی تخت دراز کشید…گردنبد را همچون پادول ساعت رو به رویش به حرکت درآورد…قرینه اش هماهنگ با آن به حرکت درامد افکارش درایران وخانه ای که مردی نابینا با دختری که ترکشان کرد کشیده شد…خاطراتی که باهمسر نابینایش داشت همانند همان گردنبدِ درحرکت در رفت وآمد بود.کامیار با دولیوان وارد اتاق شد روی تخت نشست.
-پاشو خانم که برات چای مخصوص اوردم
سریع نشست وگردنبد پشتش پنهان کرد یکی از لیوان ها برداشت:ممنون
-خواهش…چی پشتت قایم کردی؟
با یاد مهیار نفس عمیقی کشید:چیزی نیست
-اِه چیزی نیست..الان خودم می فهمم چیه
به سمتش هجوم برد مقداری ازچای روی او ریخت:دیونه ببین چیکار کردی
بدون توجه به او گردنبد از دست او کشید خوب به او نگاه کرد:کی اینو درست کرده؟
جرات گفتن اسم مهیاررا نداشت…بدون آوردن اسمش هم اخم کرده بود.
-خودم…وقتی اونجا بودم با گل مَهــ…..
میان حرفش آمدبا لبخندی گفت:خیلی خوشگل درستش کردی،شیک نوشتی مریم
نگاهی به همسرش انداخت می دانست علاقه ای به شنیدن اسم او نداشت چهار زانو نشست:اتاق خیلی سرده
-به ماریا گفتم خونه رو گرم نگه داره تا ما بیایم،فکر کنم یادش رفته
از پنجره به هوای تاریک وبارانی نگاه کرد:ماریا کیه؟
-نظافتچی،هفته ای چند بار میاد خونه رو تمییز می کنه غذای واسه من میپزه ومیره
کامیار برای روشن کرن شومینه بلند شدهمان طورکه مشغول بود مریم گردنبد روی تخت برداشت در کشوی عسلی گذاشت.
-کی بارون بند میاد؟
-نمی دونم..شاید امروز شاید فردا
اتاق نیمه تاریک سرد وبی روح بود، باران و آن ابر سنگین وسیاه هم گرمای خانه را از بین برده بود.
-کامیارچراغ و روشن می کنی؟کور شدم تو این تاریکی
-باشه الان
با روشن شدن چراغ نگاهش به چهره ی مغموم و پر از بغض مریم افتاد کنارش نشست:چی شده؟
حلقه های اشک در چشمانش جمع شد:نمیدونم حس خوبی از اینجا ندارم
آهسته در آغوشش گرفت:غربته عزیزم، هر جای دنیا باشی همینه وطن یه چیز دیگه است
دلتنگ بود دلتنگ خانواده ای که آخرین دیدار را از او گرفتند.
-یه ذره استراحت کنی حالت بهتر میشه
-نمی شه…دلم ساینا رو میخواد
اسم ساینا کامیاررا به یاد مردی می انداخت که مریم را از او گرفته بود کمی عصبی شد:
-خواهش می کنم مریم فراموشش کن
-نمی تونم بچم بود
اشکهایش سریع یکدیگر را رد می کردند.
-یه زندگی برات می سازم که ایران یادت بره…به فکر بچه های خودمون باش ما هم قراره بچه دار بشیم
با لبخند اشک های مریم پاک کرد:بخواب عزیزم
مریم با افکارپریشان به خواب فرو رفت…خوابی که باید مایه آرامشش باشد بیشتر به کابوس تبدیل شد.
با دستی که روی پیشانیش نشست چشمانش باز کرد او هم روی تخت دراز کشیده بود.
-سلام خوش خواب
به پنجره که هوای تاریک بیرون را نشان میداد نگاه کرد:ساعت چنده؟
-هشت..شام که می خوری؟
-اره
بعد از خارج شدن کامیار برای شستن دست وصورتش به سمت دستشویی رفت.آبی به صورتش زد.نگاهش به سینه اش افتاد.باز یادش امد دخترکی دارد،یادش امد شاید گرسنه باشد.
چه کسی به او غذا می دهد؟ اصلا چه می خورد؟.هنوز زنده است؟قلبش برایش می تپید سریع سرش تکن داد شاید افکارش دست از سر او بردارند.
روبه روی همسرش نشست دست زیر چانه زده وبه او خیره بود برایش غذا کشید:
-چون خسته بودی استثنائا امشب من شام درست کردم از فردا با خودت
لبخندی زد:چشم
سرش پایین بود زیر چشمی به او نگاه کرد:بی بلا
مشغول خوردن بود اما حواسش به صدای بارانی بود که می شنید می دانست طول می کشد که به این آب وهوا عادت کند شایدهم هیچگاه عادت نکند.صدای زنگ خانه نگاه هر دوی آن را به سمت هم کشاند.
کامیار:من میرم تو بشین شامتو بخور
چشمانش تا هنگام بیرون رفتن از آشپزخانه اورا دنبال کرد…با چنگال در دستش با غذا بازی می کرد باران ارام گرفته بود اما باز قطره قطره می بارید. صدای زنی که به انگلیسی صحبت می کرد
وکامیار سعی در آرام کردنش داشت توجهش به سمت در کشاند.صدا آرام ونامفهوم بود کنجکاویش او را از سر میز بلند کرد.صدای کامیار واضح تر به گوش میرسید.
ok…ok…go-
قدم هایش تند تر برداشت به محض کوبیده شدن در، به آنجا رسید…کامیارکمی عصبی وکلافه بود .
-کی بود؟
-چی؟
-کی بود دم در؟
-هیچ کس
از پنجره ای که کنارش بود سایه زنی که به سرعت سوار تاکسی شد دید.
-ولی من صدای یه زنی شنیدم
-زن؟؟!!نه زن نبود اشتباه شنیدی
عصبی شد که به این راحتی به او دروغ می گوید:
-چرا دروغ می گی؟خودم صداشو شنیدم سایه شو دیدم سوار تاکسی شد
جوابی نداشت با کلافگی موهایش به عقب راند:بریم شاممون و بخوریم
قدمی برداشت که مریم گفت:جوابمو بده؟میگم خانمه کی بود؟
با لحن عصبی گفت:آدرس می خواست
-پس چرا اول ازت پرسیدم گفتی هیچ کس؟
نمی خواست اورا ناراحت کند چند قدم راه رفت… برگشت… آرام تر شده بود… رو به رویش ایستاد… با لبخند روبه صورتش گفت:
-بخاطر اینکه شما زنا شکاکید اگه می گفتم زنه، ده تا سوال بعدش می پرسیدی گفتم هیچکس که دیگه نپرسی
-مطمئن باش واسه یه زن که آدرس می خواست ده تا سوال نمی پرسیدم
-می دونم…شام سرد شد بریم
-قول بده هیچ وقت بهم دروغ نمیگی؟
با طمانیه سرتکان دادلبخند ی زد:قول میدم هر چی که زندگیمون وبهم بریزه بهت نگم
به قدم های آرامی که کامیار به سمت اشپزخانه برمیداشت نگاه کرد.مطمئن نبود بتواند از روی حرف های شوهرش خوشبختی آینده اش را تضمین کند. از انتخابش می ترسید از اینکه در باطلاقی گیر کند که فقط مرگ چاره اش باشد.
*********
صدای گریه ی ساینا کل خانه را برداشت بود.راحله در آغوشش گرفته ودر سالن راه می رفت…مهیار از روی کلافگی زانوانش در اغوش گرفته…عزیز شیشه شیر تکان میداد…سایه گوشه ای آرام نشسته و به انان نگاه می کند.پرویز آرام تر از بقیه بود.
پرویز:این بچه مرد
عزیز:نمی خوره..بچه شیر مادرش و می خواد
مهیاربا صدای بم وبی رمقش گفت:
-بهش بگو اگر می خواد زنده بمونه هر چی گیرش میاد بخوره…دیگه مادری نیست که بخواد منتظرش بمونه دیگه کسی نیست بهش شیر بده
همه حال اورا می دانستند چیزی نگفتند فقط به او نگاه ترحم امیزی داشتند.
ساینا همچنان با جیغ وگریه گرسنگی اش را اعلام می کرد.
پرویز:حالا نمیشه شیر یکی دیگه بخوره؟
راحله:من که تو محله شما کسی رو نمی شناسم
مهیار صدایش بلند کرد:بابا یه چیزی بهش بدید بخوره حنجرش پاره شد
سایه که گوشه ای نشسته بود آرام گفت:زهرا خانم به بچش شیر میده
پرویز:راست میگه…راحله ببرش پیش زهرا خانم
-خونش کجاست؟
سایه بلند شد:من می برمتون، بریم
راحله شیشه از دست مادرش گرفت و به همراه سایه به خانه همسایه رفتند.
پرویز کنارش نشست:صبر داشته باش ساینا هم بزرگ میشه
-نمی کِشم…چرا این همه بلا باید سرمن بیاد؟!!
-به بدترش فکر کن
فریاد می زند:
-بد تر ازاین؟؟!!!کور باشی..زنت ولت کنه بره…بچت جلو چشمت ضجه بزنه نتونی بهش غذا بدی فکر نکنم بدتر ازاین باشه
– بدترش اینه که فلج باشی زنت ولت کنه بره…بچت جلو چشمت ضجه بزنی نتونی به یه نفر بگی بهش غذا بده…دور و اطرافت ادماین که می خوان بهت کمک کنن که دخترتو بزرگ کنی پس ناشکر نباش
عزیز اب قندی برایش آورد:مهیار جان بیا آب قند وبخور
-نمی خورم
پرویزاب قند از او می گیرد..در دستان لرزان ازخشم وعصبانیت پسرش گذاشت:بگیر بخور قیافتو که ندیدی
عزیز:سختی برای همه هست مادر…ولی برای هر کی یه جور تو هم صبر داشته باش تموم میشه
-حالم خوب نیست نمی دونم دارم چی می گم
چند قلپی خورد…یک ساعتی طول کشید آمدند…ساینا روی دستانش خواب بود.
پرویز:خورد؟
-نه..اینقدر گشنش بود که آخرش مجبور شد شیر خشک وبخوره..می برمش تو اتاق
مهیار:بیچاره ساینا….بیچاره من
بلند شد…جان راه رفتن هم نداشت…با بی رمقی خودرا روی تخت انداخت…کنارش،تخت ساینا بود.نفسی کشید به سمت او نیم خیز شد روی بدن دخترش دست کشید..با انگشتش ارام روی گونه اش نوازش داد نرم بود اما…
-چقدر لاغری بابا
نفسی کشید وخوابید….با صدای خنده ی خواهرش چشم باز کرد.
-عمه قربونت بره
صدای ب*و*س های که پیاپی می شنید.با صدای خواب آلودش گفت:
-سایه گریه نکنه ها؟؟
-کاریش ندارم بوسش می کنم
-چیزی خورده؟
-اره..بابا تمییزش کرد وشیر خشک هم بهش داد
مهیارمی دانست پدرش انقدر سنگینی زندگی از دوش اوبرمیدارد که او با سبکی خیال زندگی کند.
بلندشد:بابا رفت؟
-آره…عزیز اینجاست
دست وصورتش شست و به آشپزخانه رفت.
عزیز:سلام گل پسر
-سلام،شرمنده شما رو هم تو زحمت انداختم
دستش برای پیدا کردن صندلی به طرف جلو حرکت میداد،به محض پیدا کردن نشست.
-مثل غریبه ها با من از این تعارف ها نکن!!من که می خواستم تو اون باغ تنها زندگی کنم اومدم اینجا
-ممنون
مشغول چیدن صبحانه روی میز بود مهیار:چیزی نمی خورم عزیز
با تحکم گفت:لقمه آماده توی بشقابه بردار و بخور
حرفش انقدر محکم بود که اجازه نه گفتن به مهیار نداد دستش روی میز به سمت جلو کشید..بعد پیدا کردن بشقاب لقمه ای برداشت.
-لیوان شیر کنار دستت گذاشتم میرم پیش ساینا
-باشه..دستت درد نکنه
هنوز لقمه ی اولش فرو نفرستاده بود که صدای زنگ ایفون به گوشش رسید بلند شد…با دست کشیدن روی دیوار گوشی برداشت.
-کیه؟
با کمی دست دست کردن جواب داد:منم باز کن
با شنیدن صدای مستانه دستش مشت کرد:چی می خوای؟
صدای عصبی ومحکمش او را ترساند:هیچی اومدم ساینا رو ببینم
-فقط ساینا؟با باباش کاری نداری؟
متوجه جمله کنایه دارش شد:در و با زکن فقط اومدم ساینا رو ببینم
-قبل از اینکه بیای تو..یه چیزی خوب تو گوشت فرو کن..همه ی اون فکرایی رو که بعد از رفتن اون زن می تونی پاتو تو زندگیم باز کنی میذاریش دم در و میای تو
چه واژه ی غریبانه ای..آن زن…همان زنی که روزی مریم نام داشت…همان مریمی که با عشق صدایش می زد…همان عشقی که ندیده در قلبش رسوخ کرد…همان قلبی که حالا شکسته
با صدای تیکی در با زشد..مستانه در ان حیاط پاییزی احساس بهار می کرد..خوشحال بود که رقیب از میدان رفته..با این فکر که پسر داییش تنها شده وبرای بزرگ کردن دخترش نیاز به کسی دارد وممکن است به سمتش بیاید قدم در آن خانه گذاشت.
-سلام
سرش پایین بود برای جواب فقط سر تکان داد.سرد بود تا گرم شدن باید تحمل کند دلخور بود اما چیزی نگفت به اتاق رفت.
-سلام
عزیز و سایه سر بلند کردند.
-سلام مادر
-وای وای اینو ببین…چه خوشگل شده
در آغوشش گرفت وبوسید:چقدر لاغره
سایه:نترس چاق میشه..روزی 15 بار شیر می خوره
-ماشاالله…
عزیز:من برم برای ناهار یه چیزی حاضر کنم
-پس منیره کجاست؟
-رفته خرید الان میاد
لیوان ابی که سایه برایش اورده بود با خود برد.سایه به صورت مستانه که با خنده با ساینا بازی میکند دقیق شد…او متوجه شد وگفت:
-چیه؟
-تو مهیار ودوست داری؟
لبخندش جمع شد:چی؟…نه..دیگه این حرف ونزن زشته،باشه؟
از تخت پایین آمد:باشه نمی گم..ولی خودم شنیدم داداشم پشت آیفون چی بهت گفت
می خواست از اتاق خارج شود خودش را به او رساند دستش گرفت:این حرف وپیش کسی نزن
-من کاری ندارم…می خوام مشقامو بنویسم
دستش رها کرد..به سایه که از پله ها بالا می رفت نگاه کرد.ساینا در آغوشش تکان خورد وشروع به گریه کردن کرد ..تکانش داد.
-هیسسسس..آروم باش عزیزم..چی می خوای گشنته؟
مهیار با شنیدن صدای گریه دخترش چنان سراسیمه به اتاق آمد که پایش به میز خورد.اهمیتی نداد وبه اتاق رفت.
-بده من بچه رو
مستانه برگشت:خودم آرومش می کنم
خشمی که در صورتش می جوشید مخالفت کردن را از او گرفت…به سمتش رفت بچه را دردستان باز شده پدرش قرار داد.سرش را روی قلبش گذاشت وارام راه می رفت.
-از اینجا برو بیرون
-مهیار من…
خشک و جدی گفت:گفتم بروبیرون
با ناراحتی که در چهره اش بود از اتاق خارج شد…دخترش در آغوش گرفته وتکان می دهد فرزین با شیشه شیر داخل اتاق شد.
با صدای شادش گفت:سلام بر جماعت بیکار
مهیار با تعجب برگشت:سلام تو اینجا چیکار می کنی؟
-یعنی چی اینجا چیکار می کنی؟اومدم بچه رو شیر بدم
ساینا را از اغوش مهیار گرفت.
-بده من دخترو
-رفت؟
با صدای بهم کوبیده شدن در پاسخش گرفت.
روی پایش خواباند شیشه شیر در دهانش گذاشت:چرا باهاش اینجوری می کنی؟اون واقعا دوست داره وقتی خودش می خواد با یه بچه زنت بشه…
با لحن بی حوصله ای گفت:اومدی اینجا سر به سرم نذار
-باشه ببخشید
دستش جلو برد روی شیشه پنجره با انگشت اشاره اش نوشت«مریم»
*********
با برخورد چیزی نرم روی بینیش چشم باز کرد.مریم با برخورد بینی اوبا بینیش خندید:نکن قلقلکم میاد
-خانم من نمی خواد پاشه؟
نشست پتو زیر چانه اش جمع کرد:بازم بارون؟
-می خوای دستور بدم از فردا بارون نیاد؟
-اگر میشد چرا که نه
کامیار با یک حرکت او را از تخت جدا کرد..به دستشویی برد:زود کارتو انجام بده دیرمون شد
خندید:دیونه صبح به این زودی کجا می خوایم بریم؟
-روانی ساعت ده صبحه زود باش
بعد از آماده شدن از پله ها پایین می آمد..کامیار به ستونی تکیه داده وسیب می خورد با دیدن او لبخندی زد به سمتش رفت دست دور کمرش انداخت چرخاندش
-تو زیباترین لیدی سیدنی هستی
خندید:ممنون…ولی اگر آقا اجازه بدن دو لقمه صبحونه بخورم بعد بریم
-میز حاضره بخور بریم
به آشپزخانه رفت بعد از خوردن صبحانه مفصلی که کامیار تدارکش دیده بود…برای خرید راهی شهر شدند.
چند روزی بود برای زدن حرفی دست دست می کرد.
-کامیار؟
-بله
نگاهش کرد..مهیار هیچگاه به او نگفت بله..همیشه جانم،بگو خوشگلم،چیه نفسم…بله شنیدن عادت نداشت لبخند تلخی زد.
-چی شد یادت رفت؟
-نه…فقط..کامیار من،من بچه می خوام..بعد از دست دادن ساینا احساس خلاء می کنم احساس می کنم یه چیزی کمه میشه بچه…
فرمان فشرد:میشه دیگه اسم اون دخترو نیاری؟
کمی از تن صدای عصبیش بلندکرد :اینجوری درمورد ساینا حرف نزن اون دخترمنم بود
-حالا هرچی دیگه نمی خوام اسم اون دخترو بیاری،اونارو فراموش کن
-تو چرا اینجوری شدی؟اصلا فکر نمی کردم اخلاقت اینجوری باشه
-چه جوری؟
-کینه ای…من بخاطر شرایطم مجبور شدم با اون ازدواج کنم ازش یه بچه هم دارم تو همچین به اون بچه میگی دختر انگار دشمنه خونیته
کامیار لحنش آرامتر کرد:من کاری به ساینا ندارم اسم اونو که میاری یاد باباش میافتم..ما که قرار نیست تا آخر عمرم بی بچه بمونیم
-اما..
-تموم!!!باشه ؟
با دلخوری به او نگاه کرد وسرش پایین انداخت..درکش نمی کرد در چه وضعیت روحی قرار دارد..بودن کسی که نیست.
ماشین گوشه ای پارک کرد برگشت،با دیدن چهره ی گرفته ی مریم لبخندی زد:معذرت می خوام
-عیب نداره
با دستانش صورتش را قاب گرفت:اگر بخوای تا آخر روز اینجوری اخم کنی من میدونم وتو..حالا بخند
به زحمت کشی به لبانش داد:اینجوری نه، درست
-من بچه…
دست روی لبانش گذاشت:الان نه بذار یه سالی از زندگیمون بگذره بعد…الان نمی تونم یه بچه رو تو زندگیم قبول کنم…خواهش می کنم روزمونو خراب نکن
لبانش به دندان می گیرد سر تکان می دهد.
-مرسی
در فروشگاه به دنبال لباس مناسب برای مهمانی بودند،هیچ لباسی با سلیقه ی او سازگاری نداشت.
-اینجا دنبال لباس پوشیده نباش
همانطور که از پشت ویترین به لباس ها نگاه می کرد گفت:یعنی مانتو هم پیدا نمیشه؟
-چرا پیدا میشه ولی من به شما اجازه نمی دم مانتو بپوشی
-چرا؟
-فکر نکنم اینجا مانتو مناسب یه مهمونی باشه
-پس چی بپوشم؟
دستانش گرفت:بیا تا بهت بگم
جلوی ویترین ایستادند:خوبه؟
مریم به کت وشلوار آبی کاربنی خیره شد:از کی تو دلت بود این وبهم بگی؟
-همین الان دیدمش گفتم شاید ببینیش خوشت بیاد
-قشنگه،شیک ومجلسی یه پیراهن سفید براش بگیرم بهتر میشه نه؟
-حالا بریم تو تنت کن
بعد از پرو لباس با رضایت آن را خریدند.
-کامیار
-چیه؟
-روسری هم می خوام
لبانش به حالت بچه گانه ای جمع کرد :روسری هم می خوای، دیگه چی می خوای؟
خندید:لوس
-آخه عزیز دلم من اوردمت تو کشوری که آزادیه کسی تو رو مجبور نکرده حجاب داشته باشی
-اونجا هم مجبور نبودم…دوست دارم
-هر جور راحتی…بعضی خانما وقتی پاشون به فرودگاه میرسه کل لباس ومیندازن یه گوشه
-من از اون خانما نیسم
او را به خودش فشارد:میدونم چون خانم منی
مریم صورتش بوسید..کامیار با سر خوشی گفت:می دونی راحتی اینجا چیه؟هر غلطی کنی کسی چپ نگات نمی کنه
-مثلا چی؟
-مثلا اینکه یه پیر زن رد نمی شه وبگه اینا چقدر جلفن یا خجالت نمی کشن آخه اینجا جای این کاراست
با خنده ی بر لب گفت:عرف وفرهنگ جامعه ما اینجوریه
کامیار با دیدن مغازه گفت:بیا اونجا یه روسری فروشی هست
وارد مغازه شدند وبه سختی روسری انتخاب کردند بعد از خرید وارد کافی شاپی شدند.
به هوای ابری وجاده خیس نگاه کرد:الان چهار روزه آفتاب وندیدم
کامیار خندید:اینجا که خوبه اگر اسکاتلند بودی چیکار می کردی اونجا هفته ای آفتاب نیست
-ایران خودمون خیلی بهتره
-بله که بهتره، هیج جا مرز پر گوهر نمیشه
مشغول خوردن نوشیدنی اش شد که کامیار گفت:ناهار رستوران بخوریم یا خونه ؟
-رستوران، تو اون خونه بی روح می ترسم افسردگی بگیرم
-افسردگی چرا…خونه به اون قشنگی برات ساختم
-خیلی دلگیره
-چون عادت نداری یک سال بمونی،میشه خونه امیدت
مریم اصلا اینطور فکرنمی کردنوشیدنی هایشان که تمام شد کافی شاپ رابرای خوردن ناهار ترک کردندو به رستوران رفتند.
-چی می خوری؟
-هر چی خودت میخوای برای منم سفارش بده
-حتی اگه خرچنگ باشه؟
با اعتراض گفت:کامیار
-شوخی کردم بابا
به کامیار که با آرامش وراحتی غذایش می خورد به یاد همسر سابقش که خوردن برایش مشکل بود افتاد.قلبش فشرد حس عجیبی داشت دلتنگ..به خودش پوزخندی زد…دوست نداشتن با دلتنگ جور در نمی امد.نفسی کشید ومشغول خوردن شد.
به سمت خانه رفتند وخودشان را برای مهمانی آماده کردند.
-حاضر شدی؟
پایین آمد:چطوره؟
با پوشیدن بارانی منتظر تصدیق همسرش بود خندید:چرا اینو پوشیدی؟
-مگه چیه؟
-یه لباس رسمی تر..من که این همه لباس مجلسی برات گرفتم،اصلا چرا کت وشلواره رو نپوشیدی؟
-همین ودوست دارم بریمبه طرف در رفت:خوب وقتی دوست داری چرا از من سوال کردی؟
-خواستم بدونی نظرت برام مهمه
-آهان ممنون که نظرم اینقدر برات مهمه
قبل از اینکه سوار ماشین شود کامیار او را گرفت آهسته در گوشش گفت:راستش بگو چرا کت وشلوارو نپوشیدی؟
برگشت:تو فکر کن کثیفش کردم
-فکر نمی کنم مطمئنم یه بلایی سر اون لباس بیچاره آوردی
با خنده سوار شد وگفت:حواسم نبود قهوه روش ریختم
خم شد ازشیشه پنجره نچ نچی کرد:فکر نمیکردم اینقدر شلخته باشی
-حالا شما یه امشب وببخش بیا سوار شو دیرشد
حرکت کردند وبه سمت خانه ی اقای منصوری راه افتادند.خیابان های ساکت وآرامی که به شلوغی وترافیک خیابان های تهران نبود.
-داییت که کسی رو دعوت نکرده؟
-نه یه مهمونی کوچولو برای خوش امد گویی ازشما…می گم کاش یه لباس بهتر می پوشیدی
-همین خوبه
لج کردن های همسرش که شبیه بچه های سرتق ولجباز بود اورا به خنده وا داشت.در خانه مجلل و با شکوهی ایستادند با زدن دو تک بوق پیرمرد نه چندان خوشرویی در باز کرد.
-عجب عمارتی
با لبخندی جوابش داد:این ارثیه زن دایی جانمه
-واقعا؟
-بله
-حتی اون شرکتی که من سرمایه گذاری کردم متعلق به زنداییمه ولی داییم اونجا رو می چرخونه
ماشین گوشه ای پارک کرد:در واقع داییم چیزی نداره،اینم بگم داییم واقعازنشو دوست داره حتی بدون ثروت
در سالن نواخته شدزن جوان در باز کرد وبا لبخندی تعظیم کوچکی کرد:
-سلام خوش امدید،آقای منصوری منتظرتون بودند بفرمایید
آن دو پشت خدمتکار به طرف سالن حرکت کردند هنگام عبورش نگاه اجمالی و کوتاهی به خانه و وسایل آنجا انداخت.
– اینجا منتظر بمونید…خانم، می تونید بارونیتون وبدید به من
به کامیار نگاه کرد:نترس اینجا نامحرم نیست به جز اون پیر مرد اخمو که درو باز کرد کس دیگه ای نیست
اخمی کرد وبارانیش به زن داد با رفتن زن کامیار با شیطنت به تاپ سفید وشلوار کتان ابی مریم نگاه کرد:
-چیه؟
-هیچی…فقط فکر کردم خودتو بقچه پیچ کردی
-چقدر گرمه اینجا
سرش نزدیک گوشش برد:گرما از خونه نیست عزیزم، از حرارته بدنته
خندید مریم با لبخندی گفت:خوشت میاد اذیتم کنی؟
هر دو خندید که صدای مردی به خود آمدند:می ذاشتید ما هم بیام باهم بخنیدیم
هر دو از روی مبل بلند شدند مریم:سلام
منصوری که مرد چاق و درشت اندامی بود به طرفش رفت با اودست داد:
-سلام مریم خانم خوشحال شدم از دیدنت
-منم همین طور
-تو چطوری مرد؟
با خواهر زاده اش دست داد:خوبیم
-ایشون خانم بنده سوزان هستند
لبخندی زد و با زن مسنی که هنوز جوان مانده بود دست داد روبه روی مهمانانشان نشستند سوزان گفت:
-کامیار خیلی در مورد تو حرف زد،اون حق داشت توخیلی زیبای
-ممنون
-من فقط بخاطر زیبایی با اون ازدواج نکردم،اون واقعا خیلی مهربون ودلسوزه
سوزان خندید:بله واقعا همین طوره
مریم بین دندان های به هم فشرده اش گفت:
-کامیار بسه اینهمه تعریف وتمجید
-هنوز مونده
زن که از حرفهای انان سر در نمی آورد با لبخند به ان دو نگاه می کرد رو به همسرش کرد آرام گفت:
-اونا دارن چی می گن؟
-چیزی نیست
کامیارکه صدایش شنیده بود گفت:
-مریم گرسنه اشه میگه کی به ما شام میدن؟
سوزان:اوه معذرت می خوام،الان میگم میز وحاضر کنن
با چشمان درشت از تعجب گفت:نه… نه…من همچین حرفی نزدم…کامیار شوخی میکنه
منصوری خندید:نترس مریم جان سوزان به حرف های شوهرت عادت داره در ضمن اینجا نباید تعارف کرد
سوزان بلند شد وبه سمت آشپزخانه رفت منصوری:
-ببخشید من باید یه تلفن مهم بزنم…ببخشید که تنهاتون می ذارم
مریم:راحت باشید..بفرمایید
با رفتن منصوری کامیار گفت: سوزان زن مهربونیه برخلاف چاقیش
-نگو زشته..اندامش خوبه که..ولی خیلی زشت بود اون حرف وزدی
-عزیزم اینجا تعارف معنی نداره..هر چی چیزی می خوای باید بگی می خوام…اینجا فقط یک بار می گن بخور نخوردی میذارنش کنار واصرار نمی کنن
آن شب با جشنی که ان دو برایشان گرفته بودند خوش گذراندند. فردای آن شب مرخصی کامیار تمام می شد در راه بازگشت به خانه مریم گفت:
-من فردا چیکار کنم؟
-چیو چیکار کنی؟
-از فردا میری سرکارمن تو خونه بیکار میشم
صدایش کلفت کرد وگفت:
-بیکار چرا عزیزم به وظیفه مهم خانه داریت میرسی فکرکردی اوردمت واسه خودت خوش بگذرونی وبخور وبخواب؟!!! باید غذا بپزی لباس بشوری کف بسابی
-دیگه چی؟
خندید:فعلا همین کار وبکن تا بعد بگم
او هم خندید: این صدا فقط یه سبیل لوتی می خواست
-قربونت
-از زن داییت خیلی خوشم اومد با اینکه استرالیایه اما خونگرمه اصلا احساس غریبگی نکردم
-خوبی از خودته عزیزم
-بچه ندارن؟
-نه متاسفانه
-خونه بدون بچه خیلی بی روحه
نفسی کشید:دوباره شروع نکن
-من که چیزی نگفتم

-باشه در مورد بچه اصلا حرف نزن
سرش بیرون چرخاند کامیار خم شد صورتش بوسید:قهر نداشتیما
با غیز برگشت:قهر نیستم
-پس ناز داری
خندید:نه بابا
-پس بوسم کن
با لبخندی صورت همسرش بوسید آن شب هم به تمام شب های خوششان اضافه شد.
*********
هنوز چشمانش گرم نشده بود که صدای گریه دخترش بلند شد سریع نشست به طرف تختش رفت دستش به طرفش کشید:
-ساینا چیه بابا؟
عزیز که در اتاق مهیار می خوابید بلند شد.
مهیار:چرا گریه می کنه؟
-حتما گشنشه(روی پای پدرش گذاشت)چند دقیقه نگهش دار برم شیشه شیرش و بیارم
در آغوشش گرفت می بوسیدش آرام صورتش نوازش می داد اما چیزی از گریه اش کم نکرد پرویز با سرعت از پله ها سرازیر شد و خودش را به اتاق پسرش رساند.
-مهیار بده بچه رو
-عرضه بغل کردنشو دارم بابا
-من که نگفتم تو نمی تونی..شاید تو بغل من آروم گرفت
-گشنشه تو بغل کسی اروم نمیشه
سرساینا روی قلب پدرش بود با ضربان قلب او کمی ارام گرفت عزیز شیر آورد.
-مهیار ساینا رو بده
دستش دارز کرد:شیشه رو بدید خودم بهش میدم
-آخه…
به پرویز نگاه کرد او سرش به معنی موافقت تکان داد شیشه به دستش داد:پس مواظب باش
به کمک مادر بزرگش شیشه در دهانش گذاشت بعد کمی پس زدن مجبور به خوردن شد.درآغوش مهیار خوابش برد عزیز شیشه را از او گرفت:
-خواب رفت
باز گونه نحیفش نوازش می کرد قطره ای از اشک روی صورت دخترک ریخت:تقصیر باباست تو دنیا اومدی
پرویز نوه اش را دراغوش گرفت:بالای سر بچه این حرفا نزن
روی تخت دراز کشیدچشمانش باز بود عزیز برای لحظه ای از اتاق خارج شد…پرویز بعداز خواباندن نوه اش بالای سر مهیار ایستاد خم شد وپیشانیش بوسیدو از اتاق بیرون رفت.
نفسی کشید:مریم بی معرفت دیگه دوست ندارم
با صدای بلند زنگ ایفون منیره به طرف گوشی رفت:کیه؟
-سلام منیره خانم در وباز می کنی؟
منیره به مهیار که دخترش در آغوش گرفته و می خندد نگاه کرد عزیز داخل شد:کیه؟
دستش روی گوشی گذاشت و آهسته گفت:ناهید خانمه می خواد بیاد تو
-خب درو بزن
-ولی..
بانگاه جدی عزیز فقط کلمه چشم از منیره شنیده شد دکمه زد،عزیز به طرف نوه اش رفت.
-مادر ناهید خانم اومده می خواد نوه اش ببینه بذار ببرمش لباسشو عوض کنم
-چی؟!!!دیدن نوش؟!!(از جایش بلند شد)بهش بگو از اینجا بره
و آهسته به سمت اتاق راه افتاد عزیز به دنبالش رفت:
-زشته مادر تو این یک ماه چند بار اومده بابات بخاطر تو نذاشت
-کار خوبی کرد شما هم همین کارو بکنید
-مریم از تو جدا شد…
از زیر دندان های به هم فشرده غرید:اسم اون زن وپیش من نیار…این دختر منه، برن جای دیگه دنبال نوه شون بگردن
عزیز که حرف زدن با او بی فایده دانست از اتاق خارج شد با دیدن چهره ی گرفته ومحزون ناهید که وسط سالن ایستاده با شرمندگی جلو رفت.
ناهید:سلام ساینا خوابه؟
-سلام شرمندم نمیذاره
-چرا؟اون نوه ی منم هست مریم در حقش بدی کرده من چرا باید تاوانشو بدم؟..بذارید باهاش حرف بزنم شاید راضی شد
-بفرمایید اگر می تونید من که حرفی ندارم
ناهید با همان حالش پشت درایستاد چند ضربه زد:مهیار می خوام باهات حرف بزنم
همان طور که دخترش در آغوش گرفته بود واشک می ریخت به رفتار بچه گانه اش که دوراز تصور خودش هم بود پوزخند زد…با این حال به این فکرمیکردحالا که نمی تواند از زنه سابقش انتقام بیگرد خانواده اش که است.
-از اینجا برید ناهید خانم نمی خوام بچم بفهمه خانواده ی مادری داره…می خوام هر چی مربوط به اون زن میشه از زندگیم پاک کنم
با اشک روی صورتش گفت:پسرم..ساینا از خون مریم هم هست اگرمی خوای چیزی از اون تو زندگیت نباشه باید ساینا هم نابود کنی…خداحافظ
ناهید با دلی شکسته از آن خانه بیرون رفت.از همه جا بریده بود آن از پریسا که با ازدواجش باخانواده اش قطع رابطه کرد آن هم از مریم که عاقل ترین بچه اش بود… حالاتنها کسش امین بود.
دراز کشید ساینا روی سینه اش خواباند:
-ساینا تو دوست داری مادربزرگ وببینی؟نمی تونم این کار وبکنم اما یه مامان خوب برات میارم که مادر بزرگ داشته باشی…تو که نمی دونی مامانت کیه پس هر کی بیارم می تونی بهش بگی مامان
ساینا با صدای نق نقی گریه کردبلندش کرد:
-ناراحت شدی؟دوست داری مامان خودت باشه؟!!!نیست چیکار کنم کجا برم پیداش کنم…ساینا نکنه تو هم چند سال دیگه بری؟!! نکنه تو هم بخاطر نابینایم از بابات خجالت بکشی وبری پیش مامانت…نه نمیذارم، نمیذارم حتی اسم اون زن وبشنوی
با دخترش حرف می زد..از گذشته اش از آشنایی با مادرش از رفتار های سرد وبی احساس مادرش همه را گفت شاید کمی آرام شود.
بعد از خوردن ناهار سایه با عروسک خرسی مشغول بازی کردن با سایناشد.
-بگو عمه…عَــ…مِــه…بگو دیگه
ساینا فقط دستانش تکان میداد ولبخندی میزد.
مهیار که روی مبل نشسته بود خندید:این که نمی تونه حرف بزنه
-آخرش که باید حرف بزنه…اولین چیزی که باید یاد بگیره عمه است..مگه نه ساینا؟
لبخند غمناکی زد..بچه ها اول مادرشان صدا میزنن ساینا بین این همه آدم های اطرافش اسم چه کسی اول به زبان می آورد؟
سایه:وقتی بزرگ شدی خودم میبرمت بیرون برات آلوچه می خرم،پفک،تمر لواشک تا مثل امین چاق بشی
-عمه سایه، بهتره یه چیز سالم تر براش بخره
-چیپس سرکه ای با دوغ هم خوشمزه است
صدای خنده ی مهیار با زنگ در هم آمیخت عزیز در باز کرد با دیدن پسرش او را به آشپزخانه کشاند وصحبت کوتاهی کرد. پرویزبا تمام خستگی که داشت کنار مهیار نشست سایه بیرون رفت. سعی می کرد خستگی اش در کلامش مشخص نباشد.
-چطوری؟
-سلام…خوبم
تن صدایش پایین اورد:شنیدم امروزحسابی گرد وخاک کردی؟
اخمی کرد:نمی دونم عزیز طرف کیه؟
-طرف هیچ کس…تو که اینقدر بد نبودی اون حق داره نوش وببینه…اگر قراره تو این قضیه کسی مقصر بدونی اون منم نه کس دیگه… من باعث شدم تو توی همچین شرایطی قرار بگیری…من که می دونستم مریم بهت علاقه ای نداره به زور وارد زندگیت کردم احتمال یک در صد دادم عاشقت بشه که نشد
-حتما مشکل از من بوده
-نه نبود تو هم تمام سعیتو کردی،اون جسم وروحش با کس دیگه ای بود ….تو باید یه زندگی جدید شروع کنی خودتو نباز تو الان یه دختر داری همین فردا عصات میشه بعد یاد همین روزا بیوفت وبخند که غصه الکی می خوردی
-ازکجا معلوم مثل مادرش نشه؟!!
-نمیشه ما بهش یادت میدیم بین بنده های خدا هیچ فرقی نیست
سرش روی تاج تخت گذاشت:
-خیلی دلم ازش پره فرصت نداد خودمو بهش ثابت کنم،می خواستم بهش نشون بدم منم مثل بقیه بیناها می تونم زندگی کنم …جواب همه ی خوبیام وبا رفتنش داد.
پرویز همان طور که مشغول دیدن پسرش بود نفس صدا داری کشید: می دونم همه رو خودم می دیدم…فراموشش کن
-سعی می کنم ولی فکر نکنم از پسش بر بیام دل کندن از زنی که تمام زندگیم شده بود
پرویز به نوه اش که شباهت بسیاری به پدرش داشت نگریست،از روی شکر لبخندی زد که نوه اش شبیه عروس سابقش نیست که هر دفعه با دیدن او خاطرات گذشته به یادش بیاید.
-صابخونه..صابخونه یاا…صاحب خانه
مهیار:فرزین سرم رفت بیا تو دیگه
فرزین در حالی که ساینا در آغوش داشت وارد اتاق سفالی دوستش شد.
-به می بینم که بعد چند ماه باز نشستگی دوباره برگشتی
-با غصه خوردن اون برنمی گشت
روی صندلی کنار مهیار نشست:افرین به این میگن منطقی بودن ببین ساینا…
-ساینا رو آوردی اینجا؟
-وسط کلوم شریف ما چرا می پری؟آره آوردمش
-خب نمیگی اینجا گرد وخاکیه مریض میشه؟
-نه نمیگم…کجاش گردوخاکیه؟ من که جز گل چیز دیگه ای نمی بینم، داشتم می گفتم عمو…
-ببرش بیرون فرزین
-باشه می برمش اجازه بده یه ذره از هنر های باباش ببینه چشم
مهیار سری از روی تاسف تکان داد ومشغول گل زیردستش شد.
ارام در گوش دختر دوستش گفت:می بینی اخلاق بابات بخاطر همین زیر یه سقف زندگی نکردیم بخاطر این اخلاقش
-فرزین..
-باشه باشه…
بلند شد همه کار های سفالی مهیار به او نشان داد.
-می بینی بابات یک هنرمند واقعیه،هیچ کس قدرشو نمی دونه جز خودم همه ی اینا رو هم خودش با اون انگشتای دراز زرافه ایش درست کرده
مهیار خندید:کارای خودتم بهش نشون بده
لب به دندان گرفت:جلو بچه این حرفا نزن بعد فکر می کنه عموش بی هنره
-اتفاقا عموش هنر دختر بازی رو خوب بلده
-من الان چهارماه طرف کسی نرفتم
-آره جونه خودت تو راست میگی
-قسم می خورم مهیار
-مثلا چرا؟تو که می گفتی تنها سرگرمیت سرکار گذاشتن دختراست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا