جلد دوم دیانه

پارت 2 جلد دوم دیانه

3.9
(11)

 

 

نگهبان با دیدنمون در و کامل باز کرد. پارسا با ماشین وارد باغ شد.

پیاده شدم و نگاهی به اطراف انداختم. یه باغ بزرگ که حتی توی شب هم دلفریب بود.

-بریم؟

-بریم.

با راهنمائی خدمه سمت ساختمون وسط باغ رفتیم. در ورودیرو باز کرد و کنار ایستاد.

سالنی بزرگ بود با تعدادی زن و مرد در حال صحبت و خدمتکارهایی که مشغول پذیرایی بودن.

مردی تقریباً میانسال اومد سمتمون.

-سلام آقای شمس.

-سلام جناب مرشدی … احوال شما؟

-همه چی عالیه، معرفی نمی کنید؟

-ایشون خانم دیانه فروغی هستن … مدیر هتل رستوران عالیجناب.

آقای مرشدی ابروئی بالا داد.

-خوشبختم خانوم؛ خدابیامرز آقای سالاری درایت خاصی توی این شغل داشت.

لبخندی زدم.

-خوشبختم.

-خوش اومدین، بفرمائید.

دوش به دوش پارسا سمت بقیه رفتیم. با بقیه هم آشنا شدم. حواسم بود نگاه دختر مرشدی به پارسا یه طور دیگه است.

اکثر خانوم ها لباسهای باز تنشون بود و با بقیه در حال بگو بخند بودن. احساس غریبی می کردم.

روی مبل تک نفره ای نشستم. لحظه ای بعد دختر آقای مرشدی که موهای بلوند و لباس ماکسی قرمز رنگی تنشبود اومد سمتم و روی مبل رو به روئیم نشست.

پا روی پا انداخت. نگاهم به پاهای سفید و کشیده اش افتاد. نگاهم رو از پاهاش گرفتم.

لبخندی زد که بیشتر شبیهه پوزخند بود.

-شما از آشناهای پارسا جون هستی؟

ابروم پرید بالا. لبخندی زدم.

-خیر، یکی از همکاراشون هستم.

سری تکون داد.

-یعنی یکی از کارمنداشی؟

-خیر، مدیر هتل عالیجناب هستم.

-به قیافه ات نمی خوره سنی داشته باشی … حتماً هتل مال پدرته، مثل پدر من!

پا روی پا انداختم.

-متأسفانه پدر ندارم.

فهمیدم گیج شده. دلم می خواست کمی اذیتش کنم.

-البته ما بخاطر شغلمون هر روز با آقای شمس در رفت و آمد هستیم.

رنگ به رنگ شد. نگاهم به پارسا افتاد که داشت سمت ما می اومد.

هنوز متوجه نیلا، دختر مرشدی نشده بود.

-چرا اینجا نشستی؟

تازه نگاهش به نیلا افتاد. نیلا بلند شد.

-سلام پارسا جون.

-سلام.

صدای موزیک بلند شد. نیلا اومد سمت پارسا.

-بریم یه دور برقصیم؟

پارسا نگاهی بهم انداخت.

-نه، ممنون.

نیلا فقط لبخندی زد و از کنارمون رد شد. با رفتن نیلا، پارسا رو کرد بهم.

-نمیای برقصیم؟

لبخندی زدم.

-نه، تو برو.

بی توجه به حرفم روی مبلی نشست.

-با بقیه آشنا شدی؟

-آره اما زمان میبره تا بیشتر بشناسمشون.

-اون که صد البته اما تو دختر زرنگی هستی!

-نه بابا …

پارسا نگاهش رو بهم دوخت.

-گاهی خنگ بودنم خوبه!

ابرویی بالا انداختم. تک خنده ای کرد. امشب فهمیده بودم پارسا چقدر با درایت مدیریت می کنه.

شاید با تنها کسی که با نرمی صحبت می کرد من بودم!

به عنوان یک دوست و راهنما واقعاً خوب بود. بالاخره مهمونی کسالت بارشون تموم شد.

از همه خداحافظی کردیم و همراه پارسا به خونه برگشتم.

-امشب خیلی زحمت بهت دادم.

-خوشحال شدم از اینکه باهام بودی. شب خوبی داشته باشی.

و دستی برام تکون داد.

در حیاط و باز کردم و وارد شدم. مونا منتظرم بود.

-چطور بود؟

لباس هام رو کندم و روی مبل ولو شدم.

-یه عده آدم بیخود دور هم جمع شدن! وااای چقدر خسته ام.

یک هفته ای از اون شب مهمونی میگذشت. توی این یک هفته چند نفر برای استخدام اومده بودن اما هیچ کدوم شرایطی که من می خواستم رو نداشتن.

تو اتاقم نشسته بودم که در باز شد و خانم موسوی داخل شد.

-خانم، آقائی برای استخدام اومده … بفرستم داخل؟

-آره، ببینم شاید به درد خورد.

موسوی از اتاق بیرون رفت. لحظه ای نگذشته بود که در اتاق به صدا دراومد.

-بفرمائید.

در اتاق باز شد. نگاهم به چهره ای آشنا افتاد. از کی بود من این آدم رو ندیده بودم؟ از شب عروسی امیر حافظ و نوشین!

هر دو خیره ی هم بودیم. زودتر از اون به خودم اومدم.

-شما کجا اینجا کجا؟

وارد اتاق شد و لبخند کجی زد. نگاهی به اطراف انداخت.

-اتاق قشنگی داری!

-بفرمائید بشینید. چی میل دارین؟

اومد و روی مبل کنار میز نشست.

-قهوه.

-تلخ؟

عمیق نگاهم کرد.

-تلخ.

سفارش دو تا قهوه دادم.

-خوب، در خدمتم.

-برای آگهی استخدام اومدم.

-شما مگه تو دانشگاه فعالیت نداری؟

پا روی پا انداخت.

-یکسالی رفتم آلمان اما خوب با روحیه ی من سازگار نبود و برگشتم.

سری تکون دادم. خدمتکار قهوه ها رو گذاشت و رفت.

صدرا پوشه ای روی میزم گذاشت. دست بردم و پوشه رو برداشتم.

-تا شما قهوه تون رو میل کنید من نگاهی به این پوشه بندازم.

صدرا لبخندی زد.

-عالیه!

پوشه رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم. همه چیز تکمیل بود.

پوشه رو بستم و دستهام رو قلاب کردم و روی میز گذاشتم.

-چی شد برای استخدام اومدین به هتل ما؟ شما با این مدارک می تونید تو بهترین هتل رستوران ها استخدام بشین.

صدرا خونسرد نگاهش رو بهم دوخت.

-عیب نداره پیش شاگرد سابقم مشغول به کار بشم؟

متقابلاً ابروئی بالا دادم. با اینکه حس خوبی به این خواهر و برادر نداشتم اما الان به همچین آدمی توی کارم نیاز داشتم.

-نه خیلی هم عالیه! قرارداد ببندیم؟

-ببندیم.

قرارداد رو امضا کردم و برگه رو سمتش گرفتم. بلند شد و کمی روی میز خم شد.

نگاهی به امضاء قرارداد انداخت. امضاء زد و کمر راست کرد.

-امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم.

-همینطوره.

-خوب من میرم و از فردا اینجام.

سری تکون دادم. صدرا رفت. نمیدونستم کارم درسته یا نه!

شاید باید با پارسا مشورت می کردم اما اونم مشغله ی کاری خودش رو داره.

در حیاط رو با ریموت باز کردم. نگاهم به مونا افتاد.

-تو اینجائی؟

-پس کجا باشم؟

-چه بی خبر!

-مامان چند روزی رفت شهرستان … تأکید کرد فقط پیش تو باشم.

-آفرین، چه دختر خوبی! وای مونا …

-چی شده؟ باز چه خرابکاری کردی؟

-خراب کاری چیه؟ بگو امروز کی اومده بود هتل!

-کی؟

-استاد!

-استاد کیه؟

-چقدر خنگی تو، صدرا دیگه!

-آها … همون استاد خوشتیپه؟

-اوهوم.

-خوب، چیکار داشت؟ عاشقت شده؟

کوبیدم رو شونه اش.

مونا دستی به بازوش کشید.

-لعنتی، چه دستت سنگینه!

-حقته!

-خوب چیکار داشت؟

-برای کار اومده بود.

-چــــــی؟!

-گوشم کر شد … چرا داد میزنی؟

-تو چی گفتی؟

گفتم برای اسنخدام اومده بود، منم قبول کردم. قرار شد مدیریت هتل رو به عهده بگیره.

مونا با تعجب نگاهش رو بهم دوخت.

-چیه؟ چشات الان کلاج میشه!

-یکم به نظرت عجیب نیست؟! اون میتونه با مدارکش هر جائی که بخواد استخدام بشه.

-منم همین و بهش گفتم. گفت دوست داره برای شاگرد سابقش کار کنه.

نیش مونا باز شد. توجهی به نیش بازش نکردم.

-بریم بخوابیم.

مونا متفکر سری تکون داد. صبح مثل همیشه بیدار شدم.

بعد از آماده شدن سمت هتل رفتم. با ورودم نگاهم به صدرا افتاد.

کت و شلوار مشکی خوش دوختی تنش بود. اخمی میان ابروهاش بود و داشت با آقای نصرتی صحبت می کرد.

با چند گام بلند و محکم سمتشون رفتم. صدرا با دیدنم لبخندی زد.

-سلام خانم فروغی!

-سلام آقای نریمان.

نصرتی هم سلام داد.

-اتفاقی افتاده؟

-داشتم با آقای نصرتی راجع به کار صحبت می کردم.

-خوبه.

موسوی اومد سمتم.

-دیانه جون، خانم آقائی اومده برای مراسم.

-با اجازه، شما به کارتون برسید.

صدرا سری تکون داد. با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم. با ورودم به سالن نگاهم به زوج جوونی افتاد.

-سلام. بفرمائید.

دختره لبخندی زد.

-اومدیم برای رزرو.

دستم و سمت اتاق گرفتم.

-بفرمائید.

با لبخند دفتر قرارداد رو بستم. این اولین مراسمی بود که قرار بود تو تالار ما برگزار بشه.

چند ضربه به در خورد.

-بفرمائید.

در باز شد و قامت بلند صدرا تو چهارچوب در نمایان شد.

-میتونم بیام داخل؟

-بله، بفرمائید.

نگاهش رو بهم دوخت.

-به نظر خوشحال میای، اتفاقی افتاده؟

-بله! امروز یه رزرو مراسم عروسی برای آخر هفته داشتیم.

صدرا با ژست خاصی ابروئی بالا داد.

-پس پاقدمم خیلی خوب بوده!

-بله.

کمی راجع به کار صحبت کرد. تمام هفته درگیر تالار بودم تا عروسی به بهترین نحو انجام بشه و مشتری راضی باشه.

بالاخره شب مراسم فرا رسید. مانتوی خوش رنگی با روسری پوشیدم و کمی آرایش کردم.

تعداد مهموناشون کم بود اما باز هم استرس داشتم.

بالاخره ساعت ۱ شب مراسم به خوبی تموم شد. از فرط خستگی کفش های پاشنه دارم رو درآوردم.

از برخورد سرامیک های سرد کف سالن با پاهام حس خوبی بهم دست داد.

با لذت چشمهام رو بستم و لبخندی روی لبهام نشست. آروم چشمهام رو باز کردم.

نگاهم به قامت مردونه ای افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم ایستاده بود.

سرم رو بالا آوردم. اولین چیزی که نگاهم رو جلب کردلبخند روی لبهاش بود.

دید نگاهش می کنم آروم سرش رو پایین آورد.

-معلومه خیلی لذت داره الان سردی سرامیک ها!

سری تکون دادم.

-خسته نباشی.

کمی ازش فاصله گرفتم.

-ممنون.

ساک توی دستش رو بالا آورد.

-میدونستم خسته ای برات قهوه آوردم.

-ممنون، چرا زحمت کشیدین؟

-بخور، تعارف نکن.

ماگ رو از دستش گرفتم. واقعاً خسته بودم. توی تریای رستوران نشستیم. صدرا روی صندلی رو به روم نشست.

-مراسم به خوبی برگزار شد؟

-آره خدا رو شکر … کمی استرس داشتم. امیدوارم از این مراسم ها بیشتر داشته باشیم.

-تازه اولشه … حتماً!

بلند شدم.

-من باید برم.

-میخوای برسونمت؟ دیروقته!

-نه ممنون. ماشین دارم.

-پس با ماشینم تا یه جائی همراهیت می کنم. خوب نیست این وقت شب تنها بری خونه!

-ممنون.

سوار ماشینم شدم. صدرا هم سوار ماشینش شد.

از آینه نگاهش کردم که پشت سرم در حال حرکت بود.

سر کوچه رسیدم. بوقی زدم و دستی تکون دادم. وارد حیاط شدم.

در در حال بسته شدن بود که کسی خودش رو انداخت تو حیاط.

لحظه ای نفس تو سینه ام حبس شد. اومدم جیغی بزنم که صدای پارسا بلند شد.

-هیس، منم!

حالا زیر نور چراغ چهره اش کاملاً واضح بود.

-چرا اینطوری اومدی داخل؟

اومد سمتم. یه دست لباس اسپورت تو خونه ای تنش بود.

-سلامت رو موش خورده؟

-سلام.

-علیک! چرا انقدر دیر اومدی؟

-امشب یه مراسم داشتیم، تا تموم شد زمان برد.
دست به سینه شد.

-آفرین. پس حسابی سر فنقل شلوغه؟!

شاید با تنها کسی که راحت بودم همین پارسا بود. ابروهام پرید بالا.

-اسم جدیده؟!

-آره! بهت میاد، نه؟

-نخیر، من کجام فنقله؟

-میخوای نشونت بدم؟

و خواست بیاد سمتم که با صدای مونا ایستاد.

-دیانه؟

سر بر گردوندم.

-عه تو اومدی؟ چرا تو حیاطی؟

تازه نگاهش به پارسا افتاد.

-سلام آقا پارسا … بفرمائید داخل.

پارسا دست تو جیب شلوار اسپورتش کرد.

-نه ممنون دیروقته … یه وقت دیگه میام. شبتون بخیر خانوما.

سمت در حیاط رفت. با رفتن پارسا مونا اومد سمتم.

-با هم بودین؟

-نه، مثل اینکه بیدار بود چون تا رسیدم مثل اجل معلق خودش رو رسوند. بهارک خوابه؟

-آره، بریم داخل.

با هم وارد سالن شدیم.

-راستی!

-جونم؟

-خاله ات زنگ زده بود.

-خوب؟

-هیچی، برای فردا نهار تأکید کرد که باید باشی.

-وای نه، من خیلی خسته ام!

مونا شونه ای بالا داد. باید می رفتم؛ هفته ی پیش که خونه ی دائی بود نرفته بودم.

از فرط خستگی، سرم به متکا نرسیده خوابم برد.

بعد از صبحانه مونا رفت. آماده شدم و همراه بهارک سمت خونه ی خاله حرکت کردم.

وارد کوچه شدم. مثل اینکه همه اومده بودن. ماشین و پارک کردم و زنگ و زدم.

بعد از چند لحظه در با صدای تیکی باز شد. بهارک دوید تو حیاط. خاله با دیدنم لبخندی زد.

-فکر کردم نمیای!

-سلام خاله جون. مگه میشه شما امر کنی و اطاعت نشه؟

خاله لبخندی زد و گونه ام رو بوسید. با هم وارد سالن شدیم.

همه جمع بودن. دست خانوم جون رو بوسیدم و با بقیه احوالپرسی کردم.

کنار هانیه نشستم. امیر حافظ و نوشین رو به روی ما نشسته بودن.

نوشین دستش رو دور بازوی امیر حافظ حلقه کرد. با صدای امیر علی از امیر حافظ و نوشین چشم برداشتم.

-اوضاع کار چطوره؟

-خدا رو شکر، خوبه.

-کمک خواستی من و حمید هستیم!

-دقیقاً چیکار می کنید؟ یکیتون که دکترید اون یکیم که مصالح فروشه!

صدای حمید اومد.

-داری به مهندس مملکت توهین می کنیا … ؟؟؟ مصالح فروش چیه؟ ما کارمون ساخت و سازه!

نسرین با عشوه گفت:

-پسرعمو، دیانه که از این چیزا سر در نمیاره!

در جوابش لبخندی زدم. امیر علی بحث رو عوض کرد.

بعد از کمی صحبت خاله خواست سفره پهن کنه. بلند شدم که نسرین هم بلند شد.

تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. سمت آشپزخونه رفتیم.

خاله سفره رو برد. ظرف ها رو برداشتم که نسرین اومد سمتم.

ظرف ها رو از دستم گرفت و با تن صدای پایین گفت:

-فکر نمی کنی انقدر خوش و بش با دو تا پسر مجرد خوب نیست؟ اونم برای توئی که بیوه ای!

احساس کردم یه پارچ آب سرد روی سرم ریختن. پوزخندی زد و از کنارم رد شد.

هنوز شوکه به جای خالیش چشم دوخته بودم. حرفش توی سرم اکو می شد.

زن بیوه! بغض چنگ زد توی گلوم. چرا فراموش کرده بودم احمدرضا رفته؟

حالا من تنهام؛ یه زنم، زنی که همه فکر می کنن چشم به پسرها یا شوهرهاشون دوختم.

با تکون خوردن بازوم به خودم اومدم. نگاهم به هانیه افتاد.

-چته؟ حالت خوبه؟ یه ساعته دارم صدات می کنم!

-هانیه؟

-جونم؟

-تو از من نمی ترسی؟

-واه، خل شدی؟ برای چی باید از تو بترسم؟

-من یه بیوه ام؛ نمی ترسی شوهرت و …

دستش و گذاشت روی دهنم.

-خفه شو دیانه! از تو بعیده این کوته فکریا! من طرفمو می شناسم بعد باهاش مراوده می کنم.

-بهتره بریم سر سفره، همه منتظرن!

با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم. هیچ میلی به غذا نداشتم. حرف نسرین خیلی برام سنگین بود.

خاله تمام حواسش به نوشین بود و قربون صدقه اش می رفت. تعجب کردم.

بالاخره صدای امیر علی بلند شد.

-مامان کشتیش، این تازه دو ماهشم نشده انقدر به خوردش میدی!

-تو حرف نزن که عرضه نداری زن بگیری!

متعجب نگاهشون کردم. انگار هانیه معنی نگاهم رو فهمید.

-عه دیانه نمیدونه ها … عمه به زودی قراره مادربزرگ بشه!

-عمه جون مادربزرگ چیه؟ من مادرجون میشم.

لبخندی زدم. نگاه خیره ی امیر حافظ رو احساس می کردم.

-مبارکه، به سلامتی. پس یه بچه ی دیگه هم قراره به این خانواده اضافه بشه.

بعد از غذا سعی کردم تو آشپزخونه باشم. برای شستن ظرف ها به خاله کمک کردم.

داشتم میز رو دستمال می کشیدم که امیر حافظ وارد آشپزخونه شد.

توجهی نکردم. لیوانی برداشت و کمی آب ریخت.

-حالت خوبه؟

دست از سر میز برداشتم و سؤالی نگاهش کردم.

-مگه قراره بد باشه؟

-آره … نگاهت، لاغریت، همه دارن از حالت میگن!

شونه ای بالا دادم.

-اینا اشتباه می کنن، من حالم کاملاً خوبه!

-تا کی میخوای اینطوری ادامه بدی؟

نگاهم رو بهش دوختم.

-شما بهتره نگران همسرت باشی!

صدای نازک نوشین نشست توی گوشم.

-امیرم …

با دیدن من و امیر حافظ تنها توی آشپزخونه لحظه ای رنگش عوض شد.

-تو اینجائی؟

-آره، اومده بودم آب بخورم.

کارم تموم شده بود. از کنارشون رد شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

حوصله ی نگاههای نوشین رو نداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. جلد اول خوب پیش رفت. نویسنده قلم گیرا و قوی ای داره با مرگ احمدرضا خیلی ناراحت شدم. قبل شروع فصل دو آنقدر اذیت کننده نبود ولی خب با خوندن فصل دو جای خالیش خیلی اذیت میکنه چون احمدرضا رو دوست داشتم به خاطر همین نمیتونم فصل دوم رو بخونم. خداقوت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا