جلد دوم دیانه

پارت 1 جلد دوم دیانه

4.3
(10)

 

با چند گام بلند سمت اتاق کار آقای کاظمی رفتم و بی هوا در و باز کردم. آقای کاظمی که انتظارم رو نداشت، هول کرد و سریع از پشت میز بلند شد.

-سلام خانوم! …. چیزی شده؟!

دست به سینه شدم.

-این چه وضعه کاره آقای کاظمی؟ … شما میدونی این رستوران بعد از چقدر سختی و مشقت دوباره سر پا شده، اون وقت رفتی یه آدمی رو برای آشپزی آوردی که فرق ادویه ها رو هم نمیدونه؟؟!

کاظمی با دستپاچگی گفت:

-نه اشتباه می کنید خانوم …

پشت بهش کردم.

-من این حرفها تو گوشم نمیره؛ همین امروز استعفاتون رو بنویسید و برای تسویه به حسابداری برید.

-ولی خانوم …

بی توجه به صداش از راهرو بیرون اومدم. نگاهم به کارکنانی بود کهداشتند با کنجکاوی نگاه می کردند.

-چی رو دارید نگاه می کنید؟ برید سر کارهاتون …

هرکی یه طرف رفت. سمت اتاقم رفتم و وارد شدم. نگاهم به دکورمشکی اتاق افتاد. سمت میز رفتم و پشتش نشستم.

نگاهم به عکس احمدرضا افتاد. بغض تو گلوم بالا و پایین شد. دستم و جلو بردم و آروم روی چهره ی خندونش دست کشیدم.

زیر لب زمزمه کردم:

-یکسال از رفتنت گذشت اما چرا هنوز همه جا احساست می کنم؟ اینجا، تو خونه … انگار درونم اجین شدی!

با صدای زنگ گوشیم نفسم رو بیرون دادم. نگاهم به شماره ی هانیه افتاد.

دکمه اتصال رو لمس کردم. صداش تو گوشم پیچید:

-سلام خانوم مدیر، کجایی؟

-سلام عزیزم. سر کار.

-وای دیانه؛ تو رو هم که سر و تهت رو بزنن تو اون رستورانی!

-کارم داشتی؟

-اوهوم، امشب میخوایم بریم بیرون، نمیای؟

-نه خیلی خسته ام، بهارکم خونه ی خانوم جونه و باید سر راهم برم برش دارم.

-اینطوری خودت و از بین میبری! یکسال بیشتره احمدرضا رفته و کارت شده یا یه گوشه نشستن یا مثل الان تا دیروقت کار کردن!

بغض کردم و دستم و روی شیشه ی سرد قاب عکس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم!

-الو دیانه، هستی؟

-آره.

-ای درد و آره! حتماً باز دوباره غرق شدی؟! راستی افتتاحیه ی رستوران کیه؟

-جمعه، آخر همین هفته.

-ایول، پس از الان یه غذای حسابی افتادم!

-الکی دلتو صابون نزن، به تو هیچی نمیرسه.

-غلط کردی! کاری نداری من برم؟

-از اولم کاری نداشتم!

صدای خنده اش بلند شد.

-ای تو روحت!

و گوشی رو قطع کرد. نفسم رو بیرون دادم.

ساعت از ده شب گذشته بود. بلند شدم و وسایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.

جز چند نفر بقیه همه رفته بودن. نگاه آخر رو انداختم و از رستوران بیرون اومدم. ماشینم توی پارکینگ بود.

نگهبان ماشین رو آورد. سوار شدم و سمت خونه ی خانوم جون حرکت کردم.

خانوم جون خواب بود. بهارک و از شوکت گرفتم و روی صندلی عقب خوابوندم.

نگاهی به چهره ی معصومش انداختم. دلم نمی خواست کسی بفهمه بهارک یه حرومزاده است.

اون بچه ی کسیه که قاتل احمدرضاست. یه روز پیدات می کنم هامون!

با آوردن اسمش دوباره نفرت نشست توی قلبم. لعنتی معلوم نیست کدوم گوری رفته!

وارد کوچه شدم. خونه ای که اولین بار با چه ترسی واردش شده بودم، حالا تنها محل آرامشم بود.

با ریموت در حیاط رو باز کردم و ماشین و تو حیاط پارک کردم.

بهارک به بغل وارد خونه شدم و روی تخت خوابوندمش. نگاهم لحظه ای به پرده ی اتاق پارسا افتاد که حس کردم پرده رو انداخت.

مانتوم رو از تنم درآوردم و طاق باز روی تخت افتادم. نگاهم رو به سقف دوختم.

برای تأسیس دوباره ی رستوران خیلی زحمت کشیده ام.

تا چند ماه بعد از فوت احمدرضا هیچی نمی فهمیدم اما باید از یه جائی شروع می کردم.

احمدرضا برای اون رستوران کم زحمت نکشیده بود. با کمک و راهنمائی پارسا تونستم دوباره راهش بندازم.

به پهلو شدم. تو تاریک روشن اتاق نگاهم به عکسش افتاد.

-چرا انقدر زود رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ کاش اون روز لعنتی نمی رفتی رستوران!

اشکهام صورتم رو خیس کردن. سرم رو توی بالشت فرو کردم و هق زدم.

بالاخره جمعه از راه رسید. صبح زود بیدار شدم. بهارک رو آماده کردم و سپردمش به مونا.

مانتو شلوار مشکی رسمی با روسری ساتن براق مشکی پوشیدم.

خیلی کم آرایش کردم و سوار ماشین شدم. دسته گل بزرگی خریدم و با گامهای نامتعادل سمت مقبره ی خانوادگی رفتم.

 

وارد مقبره شدم. نگاهم به سنگ بزرگ و سیاه قبرش افتاد که عکسش روش خودنمایی می کرد.

با دیدن سنگ سرد قبرش طاقت نیاوردم و چشمهام تار شدن.

گلها رو روی سنگ گذاشتم و کنار قبرش نشستم. دستم و روی سنگ سرد کشیدم و آروم شروع به صحبت کردم.

خم شدم و سنگ رو بوسیدم.

-کمکم کن. میدونم امروز اونجا حضور داری. انتقامتو از کسی که این بلا رو سر زندگیمون آورد میگیرم، مطمئن باش!

نفسم رو محکم بیرون دادم و از بهشت زهرا بیرون اومدم. تو پارکینگ رستوران نگاهی به صورتم انداختم و از ماشین پیاده شدم.

وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم اومد سمتم.

-حالت خوبه؟

لبخندی زدم.

-خوبم. بقیه هنوز نیومدن؟

-نه، فقط آقای شمس اومده … توی اتاقته.

-باشه تو به بقیه ی کارها برس. من برم اتاقم.

-برو عزیزم.

سمت اتاق حرکت کردم. در نیمه باز رو باز کردم و پارسا رو دیدم که مجله در دست روی مبل نشسته بود.

با دیدنم بلند شد. لبخندی زد و گفت:

-سلام. تو کجائی دختر؟

-سلام. ببخشید دیر شد.

-نه، همه چی آماده است نگران نباش.

-تمام زحمت ها افتاد گردن شما!

-ما؟! … من یه نفرم! بهتره بریم سالن اصلی، فکر کنم بقیه اومده باشن.

با هم از اتاق بیرون اومدیم و سمت سالن اصلی رفتیم. وارد سالن شدم.

خانوم جون به همراه خاله و امیرعلی و هانیه اومده بودن.

بقیه هنوز نیومده بودن. با خاله و بقیه سلام و احوالپرسی کردم. هانیه بغلم کرد.

 

دل توی دلم نبود. یکسال زحمت کشیده بودم! کم کم مهمون ها و صنف رستوران داران هم اومدن.

-مونا؟

-جونم؟

-بهارک کجاست؟

-حواست کجاست دیانه؟ گفتم میذارمش پیش مامانم … اینجا شلوغه، اذیت می شد.

-آخ، از بس که استرس دارم، اصلاً حواسم نبود.

-عیب نداره درکت می کنم!

امیر حافظ و نوشین هم اومدن. امیر حافظ دسته گل بزرگی رو گرفت سمتم.

نگاهم به نوشین بود که من و امیر حافظ رو زیر نظر داشت.

دیگه به این نگاهها که ناشی از جوون و بیوه بودنم داشت عادت کرده بودم.

نفسم رو بیرون دادم و ضمن تشکر، دسته گل رو از امیر حافظ گرفتم.

با نشستن مهمون ها صدام رو صاف کردم و شروع به صحبت در مورد زحمات احمدرضا کردم.

با هر بار آوردن اسمش، انگار دستی گلوم رو چنگ می زد اما باید محکم می ایستادم!

صحبت هام تموم شد و همه برام دست زدن. لبخند پر از استرسی زدم. پارسا اومد سمتم.

-عالی بود!

-این مدت اگر کمک هات نبود الان اینجا نبودم.

-من فقط راهنمائیت کردم، تو استعدادش رو داشتی.

از مهمون ها پذیرائی کردیم و در این میون با مدیر چند رستوران بزرگ آشنا شدم. بالاخره مهمون ها رفتن و افتتاحیه به پایان رسید.

روزها می اومدن و می رفتن و من سخت درگیر کار بودم. اون آتش سوزی باعث شده بود که کمتر کسی سمت هتل رستوران ما بیاد.

تمام شب چشم به صفحه ی مانیتور دوختم. باید یه کاری می کردم.

 

فصل اعیاد بود و سر اکثر تالاردارها شلوغ بود و این برای تالار ما که سه طبقه ی مجزا بود، واقعاً فاجعه حساب می شد.

با خستگی چشمهام رو روی هم گذاشتم. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و آماده از خونه بیرون زدم.

بهارک رو مهد گذاشتم. ماشین رو تو پارکینگ هتل پارک کردم.

اول یه سر به رستوران زدم؛ همه چیز مرتب بود و هنوز برای اومدن مشتری زود بود.

از رستوران بیرون زدم و سوار آسانسور شدم به هتل رفتم. اونجا هم همه چیز مرتب بود و به بهترین نحو دکوراسیون شده بود.

تعداد محدودی توریست داشتیم. به بخش آخر که تالار بود رفتم.

خانم موسوی پشت میز بود. با دیدنم بلند شد.

-سلام خانوم.

-سلام خانم موسوی، چه خبرا؟

-والا خبر خاصی نیست … برای آخر هفته فقط یه مراسم عقد داریم.

-اینطوری نمیشه … باید فکری بکنیم!

-راستی، آقای شمس تماس گرفته بودن و گفتن باهاشون تماس بگیرین.

-باشه.

سمت اتاقم رفتم. چرا به خودم زنگ نزده بود؟!

گوشیم رو درآوردم. چندین تماس بی پاسخ از پارسا داشتم.

شماره اش رو گرفتم. بوق اول کامل نخورده بود که صداش توی گوشم نشست.

-سلام دیانه.

-سلام، خوبی؟

-خدا رو شکر، تو چطوری؟ نبودی به خانم موسوی زنگ زدم.

-آره، رفته بودم سری به تالار و هتل زدم.

-خوبه! کار چطوره؟

-افتضاح!

-چرا؟

-نمیدونم، خودم هم مونده ام … باید فکری بکنم. کاری داشتی؟

-آره، فردا شب صنف هتل دارها یه مراسمی گرفتن.

-خوب؟

-خوب نداره، توام باید باشی!

-نمیشه من نیام؟

-نخیر خانوم … شما الان خودتون یکی از اون ها هستین. فردا شب آماده باش میام دنبالت.

-نه، آدرس بده خودم میام.

-دیانه؟

چنان با جدیت گفت که سکوت کردم.

-ساعت ۹ جلوی در خونه تم، فعلاً!

باشه ای زیر لب زمزمه کردم و گوشی رو قطع کردم.

تمام روز ذهنم درگیر یه راه برای بهبود کار بود. باید با مونا هم مشورت می کردم.

شماره اش رو گرفتم.

-سلام.

-چه عجب خانوم!!

-مونا، امشب میتونی بیای خونه ام؟

-اوهوم، چیزی شده؟

-نه حالا تو بیا …

-باشه شب میام.

تلفن رو قطع کردم. ساعت ۵ بود که سرویس، بهارک رو آورد.

ساعت ۱۱ خسته از هتل بیرون زدم و به خونه رفتم. در سالن رو باز کردم.

-میذاشتی فردا میومدی!!

لحظه ای ترسیدم.

-تو کی اومدی؟!

-چند دقیقه ای میشه!

مونا اومد سمتم و بهارک خواب رو از بغلم گرفت.

-دلم برای این بچه میسوزه.

-تو میگی چیکار کنم؟ من باید بالای سر کارکنان باشم یا نه؟!

-آره اما به خدا رنگ به روت نمونده … دلم برای هر دوتون میسوزه.

روی مبل ولو شدم.

-عیب نداره، فعلاً که فقط خرحمالی بوده و هیچ پیشرفتی نیست!

مونا اومد و روی مبل رو به روم نشست.

-یعنی چی؟

-یعنی کسی سمت هتل و تالار ما نمیاد!

-خوب چرا تبلیغ نمی کنین؟ تخفیف ویژه … بنرهای بلند، زمان میبره اما جواب میده!

بشکنی زدم.

-آره عالیه، باید همینکار و کنیم. الانم که عروسی ها زیاده، اگه تخفیف ویژه بدیم حتماً به نفع ما میشه.

مونا پا روی پا انداخت.

-خوب، حق مشاوره ام چقدر میشه؟

هلویی از تو ظرف برداشتم و پرت کردم سمتش. با خنده سری تکون داد.

-نچ نچ … دیگه بهت مشاوره نمیدم.

-راستی مونائی …

-هوم؟

-فردا شب یه مهمونی دعوتم. پارسا میگفت همه ی صنف هتلدارها هستن.

-اینکه خوبه؛ اونجا خودی نشون میدی!

-آره اما استرس دارم.

-استرس چی؟ الان تو یه هتلدار بزرگی … فقط میمونه تیپت که باید خیلی خاص و جذاب باشه!

-من لختی پختی نمی پوشما!!

-میدونم؛ تو که وقت نداری برای خرید بیای پس خرید لباس با من.

نگاهم رو با محبت بهش دوختم.

-میدونستی خیلی مهربونی؟

-اوهوم … یه چیز جدید بگو!

-کوووفت … دارم ازت تعریف می کنم!

-من تعریفی هم هستم …

-آره خوب، برای همینه که ترشیدی و موندی رو دست خاله!

-هنوز شاهزاده ی سوار بر …

وسط حرفش پریدم.

-سوار بر خرت نیومده، میدونم!

مونا دهن کجی کرد.

-واای مونا چقدر خوابم میاد.

جاهامون رو تو سالن پهن کردیم و کنار هم دراز کشیدیم. این یکسال و نیم مونا و هانیه برام خواهری کردن.

درسته مادر و خواهرنداشتم اما از خواهر بیشتر برام زحمت کشیدن.

با تابش نور آفتاب سریع تو جام نشستم. گردنم تیر کشید. آخی گفتم و بلند شدم.

آبی به دست و صورتم زدم. مونا و بهارک خواب بودن. لباس پوشیده و آماده شدم.

زیر چائی رو کم کردم و از خونه بیرون زدم.

 

مونا قرار بود بهارک رو ببره مهد و خودش دنبال کارهای من بره. تمام روز با کارکنان سر و کله زدم.

باید برای بخش هتلداری مدیر جدید می گرفتم. هنوز کسی نیومده بود که به دلم بشینه.

کارها رو به خانوم موسوی سپردم و سمت خونه حرکت کردم. مونا با دیدنم صداش دراومد.

-چه وقت اومدنه؟ همه اش یکساعت وقت داری! زود باش.

دستهام رو به علامت تسلیم بالا بردم.

-چشم، چشم الان میرم.

وارد حموم شدم و دوش گرفتم. مونا مثل اجل معلق تو اتاق منتظرم بود.

همین که دید بیرون اومدم سریع دستم رو کشید و روی صندلی میز آرایشی نشوندم.

-تا آب موهات گرفته بشه آرایشت رو بکن.

-آرایش؟

مونا چشمهاش رو لوچ کرد.

-آره آرایش … تا حالا به گوشت نخورده؟؟ همون که لولو رو تبدیل می کنه به هلو!

-ول کن مونا.

-من نگرفتمت که ولت کنم. زود باااش …

-من اصلاً لباسی که خریدی رو ندیدما!!!

-اونم می بینی.

-انقدر که هولم کردی یادم رفت … بهارک کجاست؟

-خوابه؛ کلی با هم خوش گذروندیم … یالا دیر شد.

نفسم رو بیرون دادم. مونا اومد سمتم.

-باید خودم یه کاری کنم، اینطوری فایده نداره!

و شروع کرد به آرایش کردن صورتم. بعد از چند دقیقه ازم فاصله گرفت.

نگاهی تو آینه انداختم. واقعاً تغییر کرده بودم. موهام رو سشوار کشید و یه تیکه رو از جلو فر کرد.

-خووب اینم از سر و صورتت … میمونه لباسات.

سمت کمد رفت و کاوری رو از داخل کمد بیرون آورد و اومد سمتم.

-اینم لباس امشب شما.

نگاهی به کت و دامن سورمه ای خوش رنگ دست مونا انداختم.

-این که دامنش کوتاهه!

-آره اما ساپورت رو برای همچین روزهایی گذاشتن.

سری تکون دادم. بعد از پوشیدن لباس زیرهام، کت و دامن رو پوشیدم. کت تا بالای باسنم بود و دامنش تا بالای رونم.

لباس فیت تنم بود. کفش های مشکی و کیف دستی مشکی ام رو ست کردم.

روسری ساتن سرم کردم و تکه ی فر شده ی موهام رو یه وری بیرون انداختم.

مونا راضی لبخندی زد. با صدای زنگ آیفون هر دو هول کردیم.

زود با مونا خداحافظی کردم و سمت در حیاط تقریباً دویدم.

در رو باز کردم. ماشین پارسا با فاصله کنار در بود و خودش به ماشین تکیه داده بود.

با دیدنم از ماشین فاصله گرفت و اومد سمتم. نگاهی به تیپش انداختم.

کت و شلوار خوش دوختی تنش بود. نگاه خیره ای به سر تا پام انداخت و لبخندی زد.

-چه خوشگل شدی!

-سلام … توام … بریم؟

-بریم.

در جلو رو باز کرد و منتظر موند تا سوار بشم. در و بست و ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست.

پخش ماشین و روشن کرد. هر دو توی سکوت به صدای موسیقی گوش می دادیم.

با صدای پارسا به خودم اومدم.

-خوب، از کار تعریف کن؛ چطور پیش میره؟

-خوبه!

-این خوبه یعنی باب میلت نیست، درسته؟

-اوهوم. البته دارم کارهایی می کنم، امیدوارم بگیره.

-حتماً میگیره.

تا رسیدن به مقصد راجب کار صحبت کردیم. میدونستم پارسا تو کارش خبره است و حتی میشه گفت زرنگ!

ماشین و کنار باغ بزرگی نگهداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا